خصوصیات فردی و زندگی شهید زوریك مرادیان به روایت مادرش :
بعد از سه ماه (از شروع خدمت زوریك) ما نمیدانستیم كه جنگ شروع خواهد شد. نزدیك بهار بود كه او (زوریك) به دخترم زنگ زد و گفت كه میخواهند ما را ببرند اطراف ارومیه.
ایام «عید پاك» بود و گفت كه با قطار ما را میبرند. ما هم جمع شدیم، آجیل و تخممرغ رنگ شده و چیزهای دیگر با خود بردیم.
رفتیم پیش زوریك. گفتند: آمادهباش است. ما آن موقع نمیفهمیدیم كه آمادهباش یعنی چه؟ بالاخره آنها را از آنجا بردند.
در نامه نوشته بود كه مادرجان تمام دوستانم از چیزهایی كه داده بودی، خوردند، تخممرغهای رنگشده را نیز همینطور.
همیشه نامه میداد كه خوب هستند تا اینكه خبر دادند كه ما را به «پیرانشهر» میبرند.
هر وقت كه به مرخصی میآمد میگفت: مادرجان، نگران من نباش، مرا خیلی دوست دارند، (اعضای اصلی) خانواده، همه اینجا هستند. ولی مثل اینكه به من الهام میشد، میگفتم: زوریك جان خیلی مواظب خودت باش.
او 9 ماه خدمت كرده بود. پدرش روی تریلی كار میكرد. یك روز صبح بیدار شدم به پدرش گفتم: خیلی نگران و دلواپس هستم. شب خواب دیدم، مثل اینكه زانوی «زوریك» تیر خورده و خونی شده بود. جیغ كشیدم، ولی «زوریك» دست گذاشت روی پایش و گفت چیزی نشده است.
تقریبا 19 روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به خیل عظیم شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس پیوست
روز بعد توی كوچه دو سرباز را دیدم كه همینطور به درب ما نگاه میكردند، مثل اینكه دنبال آدرسی باشند. گفتم، خدایا اینها كی هستند؟ چند قدم نرفته، باز ایستادم. همسایههای ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتیه» زندگی میكردیم و در آن موقع همسایه روبهرویی ما از آن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادی» را شنیدم: سرباز زوریک مرادی خانهشان كجاست؟
برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چیه، شما دوستان «زوریك» هستید؟ یك كاغذ در دستش بود و هی آن كاغذ را توی دستش جمع میكرد. گفت: مادر، تو خونهتون مرد هست؟ این را كه گفت، من جیغ كشیده و از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم باز كردم و دیدم تمام همسایهها و فامیل جمع شدهاند. فهمیدم كه پسرم شهید شده است.
از آن روز به بعد شوهرم زمینگیر شد. فقط 9 نوبت در بیمارستان بستری شده است. او نتوانست سر كار برود. دوستان مسلمان زوریك برایش حجله گذاشتند، بالا و پایین كوچه و خیلی زیاد با ما همدردی و نسبت به ما ابراز محبت كردند.
برای زوریك در مسجد ختم گرفتند. بعد از چهلم زوریك یكی از دوستان مسلمان او نیز در كوچه ما به شهادت رسید. به ما گفتند چون زوریك اول شهید شده، اسم كوچه را به نام زوریك مرادی میگذاریم، ولی شوهرم نپذیرفت:
حسین نیز از دوستان زوریك بوده و آن دو همبازی بودهاند. اسم كوچه را به نام حسین بگذارید و اسم كوچه را به نام حسین گرامی، نامگذاری نمودند.
آقای مهندس وارطانیان، نماینده سابق ارامنه تهران و شمال مجلس شورای اسلامی برای هفتم و چلهم فوت پدر زوریك به منزل ما آمدهاند. برای خرید این خانه هم، آقای وارطانیان به ما كمك كردند.
به بنیاد شهید رفتم. كمی، آنها به ما كمك كردهاند و كمی هم ما گذاشتیم و این خانه را خریدیم. موقع بیماری شوهرم، آقای مهندس وارطانیان هر ماه یا 15 روز یكبار به دیدن شوهرم میآمد.
اگر ما تنها بودیم، اصلا نمیدانستیم كه چكار باید میكردیم. اگر این همدردی و كمك مردم نبود، ما نمیتوانستیم داغ از دست دادن فرزند خود را تحمل كنیم.
پدرش دوبار «زوریك» را در خواب دیده است: زوریك به پدرش نزدیك شده و میگوید: پدر چرا اینجا ایستادهای؟ پدرش گفت: پس چكار كنم؟ گفت: بیا اینجا پیش من، ببین چه باغ بزرگی خریدهام، ببین چه باغی است، وسط آن، درخت سیب قرمز است. پدرش بعد از شهادت زوریك مریض شد و فوت كرد و دخترم نیز به m.s دچار گردید.
ما تمام وسایل زوریك را حفظ كردیم، حتی لباسی را كه آخرینبار به تن داشته است.
روحش شاد و یادش گرامی
کانون خبرنگاران پایداری