شب است و بغض سکوت و صدای گریه آب
تـمــام غـصــه عـالم نشسته در محراب
نگـــاه کــن کــه بـبـیـنـی چگـــونه مــیبارد
مـصـیـبــت از در و دیــوار خـــانــه اربــاب
بــرای غسل شــب قـــدر آمــده امـــشب
فـقـط خــدا و رسولـش به منـزل مهتاب
بــنــای زنــدگـی اش را بــه آب مــیشــوید
الهی صبــر علـــی را بـه فاطمـه دریاب
بـه قـطره قـطره سرشکش دخیل میبندد
بر آن ضریح کبود و شکسته و بــیتاب
چـه آبــها کــه سراسیمه غسل میکردند
بـرای آن کـه نـمانـد در آن بـدن خـوناب
چــه مــیرسد بــه علی از مرور خاطرهها
که نالههای صبورش ندارد امشب تاب
رحمان نوازنی