مى بارد از دستش اعجاز، مردى كه بالانشین است
تا عاشقى را بفهمید، هان! فرصت آخرین است!
سحرى بكن با عصایت، تا نیل چشمم بخشكد
چشمان من رود رود است، دستان من گندمین است
ماییم و گاهى تغزّل، در كوچه باغ مزامیر
شعرى بخوان از زبورت؛ تصنیفِ گل، دلنشین است!
ارزانیت باد قلبم، ارزانیت باد شعرم؛
این است دار و ندارم؛ دار و ندارم همین است!
مى روید امواج دریا در پهنه داغ و آتش
آن روز آغاز عشق است، آغاز سبز زمین است.