توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند ساعت، بدون چادر
نرگس منتظر
03-01-2011, 22:31
چند ساعت، بدون چادر
نقش زنان در حماسهی سی و پنج روزهي خرمشهر محدود به زمان و مكان خاصي نيست و در جاي جاي خرمشهر از مراكز پشتيباني، تا خطوط مقدّم درگيريِ مستقيم با دشمن، بيمارستان، مزار شهدا و... هر كجا ذكري از حماسه آفريني و مقاومت و ايستادگي است،
نقش مادران و خواهران متعهّد و حزب اللهي خرمشهر مشهود است و اگر تا كنون مستقلاً به اين موضوع پرداخته نشده، به علت دسترسي كمتر محققين و راويان به خواهران حماسهساز بوده است.
اگر چه خواهران را رخصت كمتری براي شركت در روياروييها بوده است، اما مردانِ حماسهساز با پشتيبانيهايي به ميدان ميرفتهاند كه غالباً توسط خواهران صورت ميگرفته است و اگر اين نقش با ورود دشمن به شهر كاهش مييابد، به خاطر اصرار برادران رزمنده براي حفظ حرمت خواهران مسلمان در برابر دشمنِ خوك صفت بوده است.
هر چند شرح همهی ايثارها، از جان گذشتگيها و اقدامات خواهران در اين حماسهی عظيم ميسر نيست، اما سعي ميكنيم با ذكري از نمونههایي آن يادآور تلاشها و حماسهسازي آنها باشيم.
* روبروي مسجد جامع، مطب دكتر شيباني بود كه تبديل شده بود به محل تجمع جمعي از خواهران. آنجا هم محل مداواي مجروحين بود، هم انبار مهمّات و هم محل استراحت خواهران.
بعضي از آقايان و از جمله شيخ شريف، دكتر شيباني را مجاب كرده بودند كه مطب را از ما پس بگيرد و ما مجبور شويم از شهر برويم.
ما هم جلوي مطب تحصّن كرديم. شيخ شريف آمد.
ما گفتيم بالاخره اين شهر نظافت ميخواهد، غذا ميخواهد، كارهاي پشتيباني ميخواهد. شما مگر چهقدر نيرو داريد كه اين كارها را بكنيد. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانيم.
زهرا حسینی
http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-69.gif
نرگس منتظر
03-01-2011, 22:33
* به علّت درگيريهاي فشرده و نگهبانيهاي شبانه، فرصتي براي تعليم نظامي بقيهی خواهران نبود. ناچار شبها با همان تعليمات مختصر، دو ساعت به خط مقدّم جبهه ميرفتيم و دفاع ميكرديم. آنجا وضع خيلي فرق ميكرد. خمپاره مثل باران ميباريد. از چپ و راست گلوله ميزدند. تا آن لحظه نه خمپاره ديده بوديم، نه ميدانستيم خمسهخمسه چيست. بچّهها پا به پاي هم و با جان ميجنگيدند. ايثار و فداكاري در مرز، مرزي نداشت. يكي دو روز بعد، برادر جهانآرا، حفاظت از مهمّات را به ما سپرد.
سكينه حورسي
* با آنكه در ابتدا با حضور خواهران در جبهه مخالفت ميشد، يك روز به دليل كمبود نيرو، ما را به خط مقدّم بردند. البته دو ساعت بعد، با رسيدن نيروي كمكي برگشتيم.
سهام طاقتي
* مسووليت تداركات جبهه را به ما سپردند. مردم مُدام ميآمدند اسلحه ميگرفتند...
روز دوّم مهر از راديو اعلام شد كه به سنگر بندي و كوكتل مولوتف احتياج است. بلافاصله عدهاي از بچّهها براي ساختن سنگر رفتند...
سهام طاقتي
* وقتي راديو اعلام كرد در پليس راه احتياج به كمك است، من و تعدادي از بچّهها به آنجا رفتيم و كوكتل مولوتف درست كرديم، گونيها را پر از شن كرده، در نقاط حساس ميچيديم. هر كس به نوعي كمك ميكرد. اوضاع هر لحظه بدتر ميشد. تعدادي از خواهران را به پادگاني كه در آن دورهی نظامي ديده بوديم، بردند. ما و بقيهی خواهرها به مسجد برگشتيم و پس از تقسيم كارها مشغول كمك شديم. شبها روي پشت بام با اسلحهی ام ـ يك نگهباني ميداديم و هر چند ساعت يك بار، پُستمان را عوض ميكرديم.
نوشين نجار
* به ما خبر دادند كه در منطقهی پليس راه، جنازهی يكي از شهدا روي زمين مانده. من تصميم گرفتم هرطور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل كنم. از طرفي عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراكنده بودند و ممكن بود به من صدمه برسانند. براي همين سه سرباز را با خود بردم با هر زحمتي بود، بالاي سر شهيد رسيديم. چند روز از شهادتش ميگذشت. تركش شكمش را پاره كرده بود و امعا و احشايش بهآسفالت چسبيده بود؛ بهطوري كه وقتي برش گردانديم، صداي جزجز بلند شد. سربازان گفتند نميشود او را عقب برد، چون رودههايش پخش شده بود. اما من اصرار كردم. گفتند بايد چيزي باشد كه جنازه را در آن بپيچيم و ببريم.
هرچه گشتيم، چيزي پيدا نكرديم و من ناچار چادرم را درآوردم، شهيد را روي چادر گذاشتيم و به عقب منتقل كرديم. البته روسري داشتم. وقتي برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و اين تنها روزي بود كه من براي چند ساعت بدون چادر بودم.
زهرا حسینی
http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-71.png
نرگس منتظر
03-01-2011, 22:34
* به هر زحمتي بود، خودم را به بيمارستان رساندم. چه ميديدم؟ زنان و مردان بي دست و پا، پيكرهاي بيسر، پارههاي گوشت، كودكان زخمي و نيمه جان. مشغول شدم. من كه حتي تحمّل ديدن يك جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مُچ پا توي خون بودم... خواهرم (شهناز) را ديدم و جلو رفتم. اما او بي توجه به من كار ميكرد. در چهرهی تمام بچّهها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمي و شهيد ميآوردند. بيشتر آنها از طالقاني و پايين شهر بودند... با اينكه بي خوابي و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، بايد ميماندم. احتياج به كمك بود. صبح با خواهري براي نماز رفتيم. خيلي از مادران و زنان، شهدا را ميشستند. فرزندان يكديگر را، بچّههاي خودشان را، اشك ميريختند و ميشستند. بعضي هم قبر ميكندند... چند روز بعد كه خواهرم شهيد شد و ميخواستيم او را دفن كنيم، جلوي مسجد جامع، برادرم حسين را ديدم. به او گفتم: بيا، ميخواهيم شهناز را دفن كنيم. گفت: من نميآيم! عراقيها از دروازهي شهر وارد شدهاند و جنگ تن به تن شروع شده. آنجا بيشتر به من احتياج است ...
در بهشت شهدا آبي براي غسل دادن خواهرم نبود. آقايي گفت: احتياج به غسل ندارد... در حالي كه گلولههاي توپ در نزديكي ما فرود ميآمد، مادرم با دستهاي خودش خواهرم را در قبر گذاشت...
شهلا حاجيشاه
* عراقيها در ورودي گمرك را بهشدّت زير آتش داشتند. يك نفر كنار اين در مجروح افتاده بود. به هر زحمتي بود پانسمانش كردم و آن برادر و خواهر وطنخواه كه با هم بوديم مجروح را سوار جيپ كردند و به عقب بردند. من ماندم تنها. امكان داشت هر لحظه اسير بشوم. چرا كه صد، صد و پنجاه متر بيشتر با عراقيها فاصله نداشتم... از دور ديدم يك نفر با لباس سبز كه مخصوص عراقيها بود، نزديك ميشود... آمد نزديك ديدم از بچّههاي خرمشهر است. به من گفت: نميترسي؟
گفتم: اگر ميترسيدم، اينجا نبودم.
زهره فرهادي
* از نهم مهر، ديگر رفتن به قبرستان ممكن نبود. ناچار جنازهها را به شهرهاي ديگر ميفرستاديم. شهدا را درون نايلون با لباس خودشان دفن ميكرديم، چرا كه آبي براي غسل و پارچهاي براي كفن نداشتيم. پس از دفن، تيمم ميكرديم و بالاي سرشان نماز ميخوانديم. بچّهها غريبانه شهيد ميشدند و اكثرشان گُمنام ميماندند.
بهجت صالح پور
* مدّتها در سردخانه، كارمان درست كردن تابوت براي عزيزان خودمان بود، در جوار پيكرهاي خون آلود و قطعهقطعه شده... كاري دردناك و خارج از تحمّل.
سكينه حورسي
http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-82.gifhttp://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-82.gif
نرگس منتظر
03-01-2011, 22:35
* يك روز مهدي آلبوغبيش آمده بود كه به ما سر بزند. گفت: اينجا خطرناكه. نبايد شبها اينجا بخوابين؛ چون تو گوشه و كنارش مهمّات انبار كرديم. برين بلوار روبرو براي خودتان خندق و گودال بكنين و مستقر بشين تا هم در امان باشين و هم مواظب باشين كه منافقا براي بردن مهمّات نيان. ما در آن زمان نميدانستيم مهمّات تا چه حدّي خطرناك است. حتي روي صندوقهاي فشنگ ميخوابيديم. آلبوغبيش ميگفت: روي صندوقها نخوابين. اگر يه تير به شما يا به اين صندوقهاي فشنگ بخوره، همهتون ميرين هوا.
سهام طاقتی
* سرويس بهداشتي مسجد جامع، به دليل ازدحام نيرو، چندان وضعيت مطلوبي نداشت. براي همين، هر روز براي تميز كردن آن اقدام ميكرديم. باور كنيد اگر خانهی خودمان بود، اين كارها را نميكرديم. اما ميدان، ميدان ديگري بود. تا زانو توي كثافت ميرفتيم، دستمان را فرو ميبرديم و چاه را تميز ميكرديم. برايمان خيلي سخت بود، اما حفظ شرف و دين اجازهی ترديد به ما نميداد. بايد هر كاري كه از دستمان برميآمد ،ميكرديم.
زهرا حسینی
* شبها در سنگر ميخوابيديم و سگها تا صبح بالاي سرمان عوعو ميكردند. بيشتر مواقع در سنگرها بوديم. سنگرهايي پر از مارمولك، كه اگر يك متر كف آن را ميكنديم، به آب ميرسيديم. با وجود این مشكلات، هر كس وظيفهی خودش را انجام ميداد. ديگر كسي از مرگ نميترسيد و به آن فكر نميكرد. چند روز بعد، با ورود دشمن به شهر و با تشديد آتش آنها، خمپارهاي به محل تقسيم خوار و بار اصابت كرد و همه چيز را به هوا فرستاد. عراقيها همه جا را زير آتش خمپاره و توپ گرفته بودند. يك شب اعلام كردند كه خواهرها ديگر نبايد در شهر بمانند، چون گرفتار عراقيها ميشوند. با شنيدن اين خبر به زني كه كنارم ايستاده بود، گفتم: حالا كه بايد برويم، بهتر است به برادرها خبر بدهيم كه اينجا مهمّات قايم كردهايم. غنيمتهايي را كه بچّهها گرفته بودند، زير گونيها پنهان كرده بوديم. مانده بوديم كه محل اختفاي آنها را به چه كسي بگوييم. برادر «فرخي» هم شهيد شده بود. نميتوانستيم به هر كس اعتماد كنيم. حتي بعدها فهميدم كه زني كه كنارم ايستاده بود، جاسوس بوده و با بيسيم به عراقيها اطلاعات ميداده است. شب از خرمشهر رفتيم، ولي نتوانستيم طاقت بياوريم و صبح، دوباره به خرمشهر برگشتيم. حدود ظهر بود كه عراقيها داشتند ميرسيدند. فاصلهی زيادي با آنها نداشتيم. هر لحظه احتمال اسارت ميرفت. بچّهها موافقت كردند كه برويم. قبل از رفتن، محل غنايمي را كه در كمدها و زير گونيها مخفي كرده بوديم، به برادرها گفتيم و از شهر خارج شديم.
سهام طاقتي
* من و زهره قبل از رسيدن به گمرك از ماشين پايين پريديم. عراقيها تا گمرك رسيده بودند و ما براي دفاع رفته بوديم. ميخواستيم تا آنجا كه سلاح و مهمّات داريم، بجنگيم. مسافتي را زيگزاگ رفتيم. از بشكه، كارتن و جعبههاي چوبي خيلي بزرگ به عنوان سنگر استفاده ميكرديم و براي هم خط آتش ميبستيم.
يعني براي جلو رفتن بچّهها و كم شدن حجم تيراندازي دشمن اسلحه را روي رگبار ميگذاشتيم و از بالاي سر بچّههايي كه دولا دولا جلو ميرفتند، به طرف دشمن تيراندازي ميكرديم تا آنها راحتتر بتوانند تغيير موضع بدهند. سنگر به سنگر جلو رفتيم تا به جايي رسيديم كه ريل راه آهن بود... رياض بدون هماهنگي جلو رفت.يكي از بچّهها به دنبالش رفت و بعد از چند دقيقه خبر آورد كه رياض تير خورده و زمين افتاده است...
مریم امجدی
شمیم عشق ■
http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-84.bmp
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.