نرگس منتظر
24-01-2011, 23:36
آخرین نفس های یک جانباز شیمیای
ghmgin
همه چی درست می شه ، نگران
نباش...
نگرانی و اضطراب توی چشم های معصومه موج می زد . چگونه می توانست نگران نباشد ، حالا که مصطفی جلوی چشمانش داشت از دست می رفت ؟!
با حجب و حیا ، طوری که حتی دکتر هم متوجه قطرات اشک که از روی گونه اش سُر می خورد توی مقنعه اش نشود ، همان طور که سرش پایین بود، گفت :آقای دکتر ، یعنی وقتی از اتاق عمل بیاید بیرون ، می تونه درست نفس بکشه ؟ یعنی سرفه نمی کنه ؟ یعنی ... ساکت شد . توی خیالش حالات مختلف مصطفی مجسم شد. سرفه های خشک مصطفی که گاهی وقت ها آن قدر شدید می شد که اگر کسی یک لیوان آب ولرم به او نمی رساند، ادامه پیدا می کرد و گویی می خواهد از شدت فشار ، رگ های گردن و صورتش پاره شود . خِس خِس صدایش که بعضی شب ها که می توانست بخوابد،تا صبح معصومه را مُجاب می کرد بالای سرش بنشیند و همان جا ، روی سجاده فقط برای او دعا کند .
http://img.tebyan.net/big/1387/10/1354591421256222227814492172153183236115.jpg
دست های بی رمقش که خیلی وقت ها از شدت ضعف فقط روی سینه اش می ماندند و کوچک ترین تکانی نمی خوردند ، الا وقت نماز.
و نگاه خسته اش که همیشه مات بود روی نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش که از توی پنجره اتاق دیده می شدند ، الا وقتی معصومه جلویش نشسته بود و او هم زل زده بود به نگاه مصطفی که حالا دیگر تازه بود و با طراوت ، گویی این چشم ها اولین بار است به روی عالم گشوده شده اند .
"ان شاالله" دکتر رشته ی افکارش را پاره کرد. همه ی این ها در یک لحظه- فرصت میان کلام معصومه و "ان شاالله" دکتر- از جلوی چشمش می گذشت .
سرش را بلند کرد. قطرات اشکش دکتر را مجبور کرد سرش را به زیر بیندازد و خیلی زود از کنار معصومه دور شود .
• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...
نگرانی توی نگاهش موج می زد . اما هر طور بود ، می خواست به مصطفی روحیه بدهد .مصطفی اما خیلی آرام روی تخت دراز کشیده بود . فقط چند لحظه ای که معصومه آمده بود توی اتاق ، چشم هایش را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود .
این حرف را که شنید ، آرام نگاهش را به نگاه خسته معصومه که چند شب کنار بسترش بیدار نشسته بود، دوخت .صدایش را به سختی آزاد کرد و گفت : مثل این که تو نگرانی ، والامن که ...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد ، باز هم سرفه های خشک بود که گلویش را می فشرد . معصومه فوری لیوان آبی را که با خودش به اتاق آورده بود ، گرفت جلوی دهان مصطفی . همین طور که دستش را زیر سرش گذاشته بود تا کمی بالاتر بیاوردش و آب به او بخوراند، گفت:هیچی نگو ... من منظورم این بود که ...
این روزها خیلی از حرف های معصومه نا تمام مانده اند ، حتی حرف هایی که می خواسته توی خلوتش با خدا بزند ؛ ولی از ترس فکر کردن بهشان ، سعی کرده بود همه شان را فراموش کند ، چه برسد به این که بخواهد آن ها را به زبان بیارود .
این بار هم حرفش نا تمام ماند . می خواست بگوید : دکترها گفته اند اگر به خارج اعزامت کنند ،بهتر می شوی ، اما نگفت . می دانست دکتر ها این حرف را فقط برای دل خوشی او زده اند ، نه چیز دیگر . این را هم می دانست که خیلی از رفقای مصطفی توی این چند سال گذشته یکی یکی ...
باز هم نمی خواست به رفتن و نبودنش فکر کند.
• همه چی درست می شه ، نگران نباش...
دست انداخته بود توی موهای بور و لخت یوسف، پسر کوچولوی دو سال و نیمه اش . هر بار موها از لای انگشت هایش عبور می کردند ، این جمله را می گفت . یوسف کوچک تراز آن بود که متوجه به اصطلاح دل داری های مادرش شود ، اما معصومه این حرف ها را نه برای آرامش یوسف، که برای تسلای دل خودش می گفت . دو سال و نیم پیش ، وقتی یوسف، فرمانده ی گردانی که مصطفی در جنگ ، توی آن بوده ، بر اثر عوارض شیمیایی آرام ، آرام سوخت و شهید شد ، مصطفی اسم یوسف را برای یوسف خودش انتخاب کرد . توی این مدت ، هر بار مصطفی یوسف خودش را می دید ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف خودش .معصومه توی این مدت هر روز به قدر هر نفس ، مرد و زنده شد . تا نگاهش به یوسف می افتاد ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف مصطفی ، که دو سال و نیم پیش ...
یوسفِ مصطفی با همان دردی رفت ، که حال مصطفی عمرش را به پای آن می گذاشت و با آن زندگی می کرد .
این وسط ، چیزی که بیشتر از همه چیز معصومه را از درون می سوزاند ، جمله ای بود که روز دفن یوسف ، از زبان همسرش شنیده بود .
gol2gol2gol2gol2
ghmgin
همه چی درست می شه ، نگران
نباش...
نگرانی و اضطراب توی چشم های معصومه موج می زد . چگونه می توانست نگران نباشد ، حالا که مصطفی جلوی چشمانش داشت از دست می رفت ؟!
با حجب و حیا ، طوری که حتی دکتر هم متوجه قطرات اشک که از روی گونه اش سُر می خورد توی مقنعه اش نشود ، همان طور که سرش پایین بود، گفت :آقای دکتر ، یعنی وقتی از اتاق عمل بیاید بیرون ، می تونه درست نفس بکشه ؟ یعنی سرفه نمی کنه ؟ یعنی ... ساکت شد . توی خیالش حالات مختلف مصطفی مجسم شد. سرفه های خشک مصطفی که گاهی وقت ها آن قدر شدید می شد که اگر کسی یک لیوان آب ولرم به او نمی رساند، ادامه پیدا می کرد و گویی می خواهد از شدت فشار ، رگ های گردن و صورتش پاره شود . خِس خِس صدایش که بعضی شب ها که می توانست بخوابد،تا صبح معصومه را مُجاب می کرد بالای سرش بنشیند و همان جا ، روی سجاده فقط برای او دعا کند .
http://img.tebyan.net/big/1387/10/1354591421256222227814492172153183236115.jpg
دست های بی رمقش که خیلی وقت ها از شدت ضعف فقط روی سینه اش می ماندند و کوچک ترین تکانی نمی خوردند ، الا وقت نماز.
و نگاه خسته اش که همیشه مات بود روی نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش که از توی پنجره اتاق دیده می شدند ، الا وقتی معصومه جلویش نشسته بود و او هم زل زده بود به نگاه مصطفی که حالا دیگر تازه بود و با طراوت ، گویی این چشم ها اولین بار است به روی عالم گشوده شده اند .
"ان شاالله" دکتر رشته ی افکارش را پاره کرد. همه ی این ها در یک لحظه- فرصت میان کلام معصومه و "ان شاالله" دکتر- از جلوی چشمش می گذشت .
سرش را بلند کرد. قطرات اشکش دکتر را مجبور کرد سرش را به زیر بیندازد و خیلی زود از کنار معصومه دور شود .
• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...
نگرانی توی نگاهش موج می زد . اما هر طور بود ، می خواست به مصطفی روحیه بدهد .مصطفی اما خیلی آرام روی تخت دراز کشیده بود . فقط چند لحظه ای که معصومه آمده بود توی اتاق ، چشم هایش را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود .
این حرف را که شنید ، آرام نگاهش را به نگاه خسته معصومه که چند شب کنار بسترش بیدار نشسته بود، دوخت .صدایش را به سختی آزاد کرد و گفت : مثل این که تو نگرانی ، والامن که ...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد ، باز هم سرفه های خشک بود که گلویش را می فشرد . معصومه فوری لیوان آبی را که با خودش به اتاق آورده بود ، گرفت جلوی دهان مصطفی . همین طور که دستش را زیر سرش گذاشته بود تا کمی بالاتر بیاوردش و آب به او بخوراند، گفت:هیچی نگو ... من منظورم این بود که ...
این روزها خیلی از حرف های معصومه نا تمام مانده اند ، حتی حرف هایی که می خواسته توی خلوتش با خدا بزند ؛ ولی از ترس فکر کردن بهشان ، سعی کرده بود همه شان را فراموش کند ، چه برسد به این که بخواهد آن ها را به زبان بیارود .
این بار هم حرفش نا تمام ماند . می خواست بگوید : دکترها گفته اند اگر به خارج اعزامت کنند ،بهتر می شوی ، اما نگفت . می دانست دکتر ها این حرف را فقط برای دل خوشی او زده اند ، نه چیز دیگر . این را هم می دانست که خیلی از رفقای مصطفی توی این چند سال گذشته یکی یکی ...
باز هم نمی خواست به رفتن و نبودنش فکر کند.
• همه چی درست می شه ، نگران نباش...
دست انداخته بود توی موهای بور و لخت یوسف، پسر کوچولوی دو سال و نیمه اش . هر بار موها از لای انگشت هایش عبور می کردند ، این جمله را می گفت . یوسف کوچک تراز آن بود که متوجه به اصطلاح دل داری های مادرش شود ، اما معصومه این حرف ها را نه برای آرامش یوسف، که برای تسلای دل خودش می گفت . دو سال و نیم پیش ، وقتی یوسف، فرمانده ی گردانی که مصطفی در جنگ ، توی آن بوده ، بر اثر عوارض شیمیایی آرام ، آرام سوخت و شهید شد ، مصطفی اسم یوسف را برای یوسف خودش انتخاب کرد . توی این مدت ، هر بار مصطفی یوسف خودش را می دید ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف خودش .معصومه توی این مدت هر روز به قدر هر نفس ، مرد و زنده شد . تا نگاهش به یوسف می افتاد ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف مصطفی ، که دو سال و نیم پیش ...
یوسفِ مصطفی با همان دردی رفت ، که حال مصطفی عمرش را به پای آن می گذاشت و با آن زندگی می کرد .
این وسط ، چیزی که بیشتر از همه چیز معصومه را از درون می سوزاند ، جمله ای بود که روز دفن یوسف ، از زبان همسرش شنیده بود .
gol2gol2gol2gol2