توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اگه این مصاحبه رو نخونید از دستتون رفته
نرگس منتظر
26-01-2011, 22:06
roz2دیدار با مرضیه حدیده چیroz2
parvaneh2مهمانی و عروسی و مبارزهparvaneh
http://img.tebyan.net/big/1383/11/242011042271371435713097056124158138165200.jpg
نام: مرضیه
نام خانوادگی: حدیده چی (دباغ)
تاریخ تولد:خرداد 1318
صادره از: همدان
میزان تحصیلات: تحصیلات حوزوی
شغل پدر: كتابفروش و استاد اخلاق
شغل مادر: معلم قرآن
تحصیلات همسر: حسابداری
فرزندان: 1 پسر و 7 دختر
خودش را « خواهر دباغ (http://www.tebyan.net/tab.aspx?nid=11013) » معرفی می كند وقتی كه برای انجام مصاحبه تماس می گیرم. با آن كه تصادف كرده است و حال چندان مساعدی ندارد، با گرمی و خوشرویی دعوتم را می پذیرد.
می گویم: خدا بد ندهد و پاسخ می دهد: ما همه چیزمان برعكس است. همه اگر تصادف می كنند پایشان زیر ماشین دیگران می رود و ما زیر ماشین خودمان.
همه چیزش را مدیون شوهرش می داند كه راه را برای ورود او به عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی باز گذاشته و به او آزادی عمل داده است و از همین رو او را با نام شوهرش می شناسیم كه فامیلی اصلی خودش «حدیده چی» است. با آن كه بیش از شش دهه از عمرش می گذرد هنوز هم آرزوهای بزرگ در سر می پروراند و می گوید: «اگر توانایی داشتم این جا بند نمی شدم و الان در انتفاضه فلسطین (http://www.tebyan.net/tab.aspx?nid=4966) بودم.» شاید جز این هم از او نباید انتظار داشت. هرچه باشد او تنها زنی است كه فرمانده سپاه بوده است.
همه چیزش را مدیون شوهرش می داند كه راه را برای ورود او به عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی باز گذاشته و به او آزادی عمل داده است و از همین رو او را با نام شوهرش می شناسیم كه فامیلی اصلی خودش «حدیده چی» است. با آن كه بیش از شش دهه از عمرش می گذرد هنوز هم آرزوهای بزرگ در سر می پروراند و می گوید: «اگر توانایی داشتم این جا بند نمی شدم و الان درانتفاضه فلسطین (http://www.tebyan.net/tab.aspx?nid=4966) بودم.» شاید جز این هم از او نباید انتظار داشت. هرچه باشد او تنها زنی است كه فرمانده سپاه بوده است.
خانم دباغ، ما معمولاً زنها را به كار در منزل و پرداختن به امور عاطفی و مسایلی كه با روحیات آنها سنخیت بیشتری دارد می شناسیم. شما به این قاعده چندان پایبند نبودید!
این تنها من نیستم كه این قاعده را به هم ریختم. در طول مبارزه حضرت امام یعنی از سال های قبل از 42 و به ظاهر درآمدن این مبارزه، جسته و گریخته، خواهران عزیز و بزرگواری بودند كه به اشكال مختلف این قاعده را به هم زدند. البته من فكر نمی كنم این مطلب را اصلاً بتوان به عنوان قاعده ای قبول كرد.
منظورم نوعی نگرش سنتی به حضور زن در اجتماع و تقابل آن با روحیات و ویژگی ها و وظایف زنان است.
می شود انسان یك مادر خوب برای فرزندانش باشد، یك همسر خوب و در عین حال خدمتگزار خوبی هم برای جامعه باشد؛ منتها باید شرایط و موقعیت زمانی، مكانی را شناخت و تشخیص داد و از آن موقعیت ها خوب استفاده كرد.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
26-01-2011, 22:08
ولی از نظر اسلامی...
اسلام برای زن و مرد هیچ گونه محدودیتی در رابطه با حضور در جامعه و خدمتگزاری به مردم ندارد و حضور در میدان های مختلف پیشرفت و تكامل انسان را برای زن محدود نكرده و نگفته است كه مثلاً تا این حد را خانم ها می توانند بیایند و بقیه اش را آقایان. بنابراین من فكر می كنم ما اسلام را آن طور كه باید و شاید نشناخته ایم و یا نگذاشته اند كه بشناسیم.
حضرت امام هم چارچوبی را كه برای نقش آفرینی های زنان در جمهوری اسلامی مشخص كرده اند، همان چیزی است كه نشأت گرفته از بینش و سنن رسول گرامی و معصومان بوده و هست ولی ما هنوز خیلی هایمان به آن نرسیدیم یا نتوانسته ایم هضمش كنیم.
البته یك تعداد از آقایان به دلیل خودخواهی هایشان و خودبزرگ بینی هایشان كه خب بالاخره ادعای غرور و منیت مردانگی شان به آنها اجازه نمی دهد و عده ای هم به دلیل این كه شناخت عمیقی از مطالب اسلامی ندارند این امر را برنمی تابند.
http://img.tebyan.net/big/1383/11/100991251011611441301497922298102237187218110.jpg
برگردیم به دوران كودكی شما در همدان. از حال و هوای آن دوران برایمان بگویید.
خانه ما در محله ای به نام «چشمه خانم دراز» بود كه تا سن چهار، پنج سالگی در همان محل بودیم و بعد از آن، تغییر مكان دادیم و پشت مسجد میرزا داوود خانه ای گرفتیم كه هنوز هم هست و دیوارش ترك خورده و تا وقتی كه ازدواج كردم در همان جا زندگی می كردیم.
چند ساله بودید كه ازدواج كردید؟
در اوایل چهارده سالگی ازدواج كردم و با همسرم به تهران آمدم.
در تهران كجا ساكن شدید؟
همسرم در خیابان خراسان، كوچه بهبودی خانه ای را اجاره كرد و بعدها به خیابان غیاثی آن روزها و شهید سعیدی امروز رفتیم.
درس و مدرسه را تا كجا پیش برده بودید؟
از آن جا كه ما درخانواده ای سنتی بزرگ شدیم و پدرم اگرچه خودشان استاد اخلاق بودند منتها اعتقاد داشتند كه دخترها نباید سواد نوشتن داشته باشند.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
26-01-2011, 22:09
در آن زمان، مدرسه هم وجود داشت؟
اوایل مكتب بود. مكتبی به نام مكتب ملای آجی بود كه صندلی و میز و اینها، نداشت. هركسی به آن جا می رفت تشكچه ای با خود می برد و دور تا دور در زیرزمینی می نشستند و آجی هم در گوشه ای می نشست و چوب آلبالوی بلندی هم در دست می گرفت كه از آن جا هركسی را می خواست كتك بزند، راحت می توانست، چون پیرزنی بود و نمی توانست بلند شود.
چه چیزهایی درس می دادند؟
قرآن، (http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=422) نهج البلاغه (http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=18391) ، صحیفه سجادیه (http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=18388) و گلستان و بوستان سعدی، این پنج كتاب را درس می دادند. بعد از شروع جنگ جهانی دوم، «اصل چهار» در شهرستان های ایران مدرسه هایی را برای دخترها تاسیس كرد كه هدف خاصی را دنبال می كرد. همین كه آن اصل چهار شروع كرد و سعی می كرد دخترها را جمع كند. این ملا و چند ملای دیگری هم كه در گوشه و كنار شهر همدان بودند، توسط بعضی از پولدارهای متعصب حمایت شدند و مقداری صندلی و تخت های بلندی كه حدوداً هفت، هشت نفر روی آن جا می گرفتند خریداری می شد و دور زیرزمین را با این صندلی و میز و تخت ها پر كردند و خانمی را انتخاب كردند كه این خانم به بچه ها نوشتن یاد می داد. منتها باز هم باید از خانواده ها اجازه می داشتند كه به كدام یك از دخترها، نوشتن یاد دهند و پدر من باز هم برایشان نامه نوشته بود كه من راضی نیستم دخترم نوشتن یاد بگیرد. من هم پنهانی مدادهای بچه ها كه كوچك می شد می گرفتم و به خانه می بردم و به دلیل آن حس شیطنت یا تكاپویی كه برای رشد در وجودم داشتم، یك سری كاغذهای كوچك را جمع آوری می كردم. شب ها می رفتم توی زیرزمین خیلی تاریكی كه ذغال و این چیزها را آن جا می گذاشتند. قدیم همه خانه ها این زیرزمین را داشتند. آن جا شمع روشن می كردم و از روی گلستان و بوستان می نوشتم و آخرش هم كاغذها را می سوزاندم.
علت این مخالفت شدید پدرتان چه بود؟
http://img.tebyan.net/big/1383/11/10513210922911232121821631252621484015496.jpg
البته، آن مخالفت یك فرهنگ در جامعه بود و مخالفت شخص خاصی نبود. اعتقادشان بر این بود كه اگر دخترها نوشتن یاد بگیرند ممكن است مثلاً نامه ای نوشته شود و... اگرچه بعدها كم كم مدرسه مرسوم شد و خانواده هایی كه توانسته بودند از این فرهنگ خودشان را جدا بكنند بچه هایشان را به مدرسه می فرستادند و جامعه هم می پذیرفت كه بر فرض دخترها تنهایی از خانه بیرون بیایند.
چرا كه قصه چادر برداشتن رضاخان هم شروع شده بود و فضا تغییر كرده بود.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
27-01-2011, 16:10
شما هم ادامه دادید؟
من ازدواج كرده بودم و آن موقع نتوانستم. ولی وقتی كه به تهران آمدم نزد چند استاد شروع به تحصیل دروس حوزوی كردم.
اولین استادم حاج آقا كمال مرتضوی بودند كه ایشان پیشنماز مسجدی در انتهای همان كوچه بهبودی بودند.
بعد از ایشان خدمت حاج شیخ علی آقا خوانساری ادامه تحصیل دادم كه درسم به لـُمعه رسیده بود و بعدهم خدمت شهید بزرگوار، آیت ا... سعیدی ادامه لمعه، رسائل و... را دادم كه دیگر وارد مسایل سیاسی شده بودم و وقت كمتری داشتم.
خانم دباغ، این تفاوت بین فامیلی های شما از كجا ناشی می شود؟
«حدیده چی» و« دباغ» ؟
بله.
ما روایتی داریم كه «من لم یشكر المخلوق لم یشكر الخالق» فامیلی شوهر من«دباغ» است و فامیلی خودم «حدیده چی». چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بودند. من به دلیل آزادمردی و توجه به خواسته های همسر كه شوهرم از این دو نكته كاملاً برخوردار بود، یعنی هم به خواسته هایم بسیار توجه داشت و هم آزاد گذاشتن من برای انجام كارهای مختلف، احساس می كردم كه ایشان دین بزرگی به گردنم دارد و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی می كردم.
همسرتان هیچ مخالفتی با ورود شما به مسایل سیاسی و فعالیت های اجتماعی نداشتند؟
ابداً، ایشان اصلاً اعتقادشان این بود كه همان طور كه خداوند متعال می فرماید زنان مكمل مردان و مردان مكمل زنان هستند، شما هرچه كامل تر شوید و رشد بیشتری كنید مسلماً من هم كامل تر خواهم بود.
اصلاً چطور شد كه شما به این وسعت و با این شكل و شمایل وارد مسایل مبارزاتی و سیاسی شدید؟
مبنای برنامه های بنده و ارتباط دادنم با امام خمینی، شهید بزرگوار آیت ا... سعیدی (http://www.tebyan.net/GodlyPeople/Martyrs/Martyrs/2004/6/9/6976.html) بودند. من از سال 1346 وارد مسائل مبارزاتی شدم یعنی حدود بیست و نه، سی سالگی.
شهید سعیدی بعد از یك سری امتحاناتی كه گرفتند تا ببینند شهامت و شجاعتم تا چه اندازه است و در مشكلات تا چه حد می توانم ایستادگی داشته باشم، كارهایی را به من واگذار كردند كه شاید حتی برای خیلی از مردها وحشت آور بود. حالا هم كه خودم فكر می كنم می بینم خیلی كله داشتم والا كارهایی كه انجام می دادم بعضاً عقلایی هم نبود.
اما به دلیل عشقی كه به امام داشتم و تنفری كه در ذره ذره های وجودم نسبت به خانواده پهلوی بود، هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم احساس ترس یا رعب و وحشتی برایم پیش بیاید.
به عنوان نمونه، رستورانی در خیابان ولی عصر مقابل پارك ملت بود كه به آن رستوران «كلید پارتی» می گفتند.
مردم در آن جا كلید ماشین و خانه شان را گرو می گذاشتند و سر زن یا دخترشان قمار می كردند و بعد اگر بازنده می شدند، فرد دیگر خانه اش نمی رفت و طرف برنده كلید خانه و ماشین بازنده را برمی داشت و برای ده روز، پانزده روز كه قرارداد بسته بودند، به خانه او می رفت.
من با لباس كولی ها كه چاقو، قیچی و... می فروشند به داخل آن رستوران رفتم كه سر در بیاورم چه خبر است و گزارش بدهم چون آن جا مرد نمی توانست برود.
یا مدت زمان طولانی ای مسئولیت پیدا كرده بودم در خیابان زعفرانیه مقابل كاخ سعدآباد می نشستم و بقچه نون و پنیری داشتم و گدایی می كردم و آمد و رفت ماشین های سلطنتی را كنترل می كردم.
اینها از عهده هر خانمی برنمی آید و خودم هم وقتی یادم می افتد وحشت می كنم. زمانی كه گواهینامه گرفته بودم، چهار نفر از برادران را با پیكان به زاهدان بردم و تحویل یك قاچاقچی دادم كه اینها را از مرز رد كنند.
این چهار نفر، چادر سر كردند و پوشیه زدند من هم رانندگی می كردم.
به هر پاسگاهی كه در مسیر می رسیدیم باور كنید كه صدای قلبم را خودم می شنیدم و اینها همه بستگی به این دارد كه انسان چقدر به هدفش عشق بورزد و به آن اعتقاد داشته باشد
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
.
خادمه زینب کبری(س)
27-01-2011, 17:50
به نام خدا
سلام بر نرگس منتظر عزیزroz2
خیلی زیبا وآموزنده بود دست شما درد نکنه .خداقوت
ادامه داره...........؟؟؟؟
اما به دلیل عشقی كه به امام داشتم و تنفری كه در ذره ذره های وجودم نسبت به خانواده پهلوی بود، هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم احساس ترس یا رعب و وحشتی برایم پیش بیاید.
به عنوان نمونه، رستورانی در خیابان ولی عصر مقابل پارك ملت بود كه به آن رستوران «كلید پارتی» می گفتند.
مردم در آن جا كلید ماشین و خانه شان را گرو می گذاشتند و سر زن یا دخترشان قمار می كردند و بعد اگر بازنده می شدند، فرد دیگر خانه اش نمی رفت و طرف برنده كلید خانه و ماشین بازنده را برمی داشت و برای ده روز، پانزده روز كه قرارداد بسته بودند، به خانه او می رفت.
من با لباس كولی ها كه چاقو، قیچی و... می فروشند به داخل آن رستوران رفتم كه سر در بیاورم چه خبر است و گزارش بدهم چون آن جا مرد نمی توانست برود.
یا مدت زمان طولانی ای مسئولیت پیدا كرده بودم در خیابان زعفرانیه مقابل كاخ سعدآباد می نشستم و بقچه نون و پنیری داشتم و گدایی می كردم و آمد و رفت ماشین های سلطنتی را كنترل می كردم.
اینها از عهده هر خانمی برنمی آید و خودم هم وقتی یادم می افتد وحشت می كنم. زمانی كه گواهینامه گرفته بودم، چهار نفر از برادران را با پیكان به زاهدان بردم و تحویل یك قاچاقچی دادم كه اینها را از مرز رد كنند.
این چهار نفر، چادر سر كردند و پوشیه زدند من هم رانندگی می كردم.
به هر پاسگاهی كه در مسیر می رسیدیم باور كنید كه صدای قلبم را خودم می شنیدم و اینها همه بستگی به این دارد كه انسان چقدر به هدفش عشق بورزد و به آن اعتقاد داشته باشد
نرگس منتظر
28-01-2011, 14:16
شما كه تجربه زندان های ساواك را هم داشته اید؟
http://img.tebyan.net/big/1383/11/771807914687244951071012352511652272372644.jpg
بله، من به دلیل این كه از قبل هماهنگی هایی با شهید سعیدی داشتم و ایشان راهنمایی هایی كرده بودند، وقتی دستگیر شدم و به زندان رفتم، به گونه ای وانمود كردم كه فقط سواد خواندن دارم و قرآن و مفاتیح را می توانم بخوانم.
اما سواد نوشتن ندارم.
بعد از شكنجه های مختلف كه مرا فرستادند به زندان قصر، مدت ها برایم معلم گذاشتند كه سرمشق می داد و نوشتن یاد می داد.
من هم چون چپ دست بودم، برای این كه طبیعی به نظر بیاید با دست راستم سرمشق ها را می نوشتم.
یادم می آید كه یكی از بازجوهایم فردی به نام «منوچهری» بود كه از خائن ترین و حیوان ترین افراد ساواك بود. او به من می گفت كه من وقتی آدم بی سوادی مثل تو را دستگیر كردم و به ساواك آوردم 100 تومان گرفتم.
حالا حساب كن كه اگر یك دانشجو یا آخوندی را دستگیر كنم چقدر می گیرم. بنابراین تو را آزاد می كنم تا بیرون بروی.
اگر از جلسات این افراد باخبر شدی به ما تلفن بزن و مثلاً مقداری هم پول می دهیم. من هم به او گفتم كه این پول ها خیلی خوب است و آدم خوشش می آید این همه پول داشته باشد، من هم كه هفت تا دختر دارم و دلم می خواهد پول زیادی داشته باشم تا برای دخترهایم جهیزیه بخرم اما اصلاً بلد نیستم شماره تلفن بگیرم و سواد ندارم ولی می توانم هفته ای یك روز بیایم خانه تان و كارهای مادرتان را انجام بدهم چون خود شما گفتی من زن و بچه ندارم و مادرم پایش درد می كند.
شما بگویید خانه تان كجاست من هفته ای یك روز می آیم و كارهای خانه را انجام می دهم.
همین كه این مطلب را گفتم عصبانی شد و گفت: این پدر سوخته را ببرید و ببندید.
این تازه می خواهد خانه مرا یاد بگیرد و دوستانش را بفرستد تا مرا بگیرند. این را بگیرید و بدهیدش به دست حسینی.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
28-01-2011, 14:18
حسینی كه بود؟
حسینی آدم مخوفی بود. اگر به زندان كمیته كه بازسازی شده است بروید تقریباً توانسته اند شبیه او را درست كنند كه پای یك زندانی را روی تخت شلاق می زند. این حسینی به قدری ترسناك بود كه قوی ترین بچه ها وقتی نامش را می شنیدند تنشان می لرزید، از بس كه وحشی و درنده بود و قیافه مخوفی هم داشت.
در آن زمان بچه من را هم آورده بودند.
دختر سیزده، چهارده ساله ام را شب ها برای شكنجه می بردند و انواع اذیت و آزارها را مرتكب می شدند به طوری که صدای جیغش در سلول ما می پیچید. یك بار سربازی آن جا آمده بود كه اهل لرستان بود و سه مرتبه لطفی در حق ما كرد كه اگر فهمیده بودند یقیناً بازداشتش می كردند.
زمانی كه دختر مرا از بیمارستان برگردانده بودند جدای از زخم ها و ناراحتی های روحی كه پیدا كرده بود، پاهایش نای راه رفتن نداشت.
اگرچه من خودم هم تمام بدنم زخم بود ولی با سختی تحمل می كردم و به مادر و دختر پتویی معروف شده بودیم چون حجاب هایمان را گرفته بودند و پتویی را كه داده بودند روی خودمان می كشیدیم.
آن سرباز لـُری كه آن جا بود سه بار به ما كمك كرد. یك بار پنج دانه قند داخل دستمالی گذاشته بود و از پنجره سلول به داخل پرت كرد و گفت: مادر، اینها را بده بچه بخورد.
شاید كمی جان بگیرد.
بار دوم، یك خوشه انگور داد كه من دقیقاً شمردم و شش حبه انگور داشت و بار دیگر هم، چهار حبه قند داخل سلول انداخت و بعد از آن هم دیگر او را ندیدیم.
خاطره زیبای دیگری كه دارم این است كه دفعه اولی كه به من ملاقات دادند، از آن جایی كه پاهایم به شكلی بود كه روی زمین نمی توانستم بگذارم و وضع بدنی ام خیلی بد بود و تا كمر عفونت و زخم داشتم لذا ملحفه ای را مثل لنگ به كمرم بسته بودم و مرا با برانكارد بردند پشت میله ها گذاشته اند.
بعد در را باز كردند و خانواده ام آمدند. پسرم كه داخل آمد، خب مرا با روسری تا به حال ندیده بود و همیشه با چادر و مقنعه و... نگاهی به من انداخت و گفت: « واستعینوا بالصبر والصلاة ».
پسرتان چندسالش بود؟
كلاس اول دبستان بود. بهش گفتم كه این آیه را چه كسی یادت داده است؟ صبر كرد تا پاسبان كمی دور شود. پاسبان كه آن طرف رفت، گفت: معلم مدرسه مان به من یاد داده و گفته كه یواشكی برای مادرت بگو.
هیچ وقت ناراحت نبودید كه به هرحال خانمی در سن و سال شما به جای این كه مثل بقیه در كنار شوهر و بچه هایش زندگی بی دردسر و راحتی داشته باشد، باید در زندان انواع سختی ها و مشكلات را تجربه كند و حتی از یك زندگی ساده و آرام بی بهره باشد؟
شاید یكی دوبار در طول مدتی كه فراری بودم، دلم تنگ بچه هایم شده بود و هوای آنها به سرم زده بود اما هیچگاه احساس كمبود نكردم و احساس این كه مثلاً الان خانم های دیگر طلا دارند، زندگی دارند و در كنار بچه هایشان هستند و... اصلاً این طور نبوده.
به همین میزان هم در خانواده ام همین فكر حاكم بوده است.
الان بچه های من با این كه تقریباً از سال 52 كه گرفتار زندان شدم و بعد هم فراری بودم، از نعمت داشتن مادر محروم بودند ولی به دلیل اعتقاداتی كه داشتند كوچك ترین تاثیری در زندگی شان نداشته است.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
28-01-2011, 14:20
چه مدت فراری بودید؟
http://img.tebyan.net/big/1383/11/2031101532205024016714518520711517658115146119.jpg
سال53 كه از زندان برای جراحی به بیمارستان رفتم، محمد منتظری و دوستان دیگر برنامه را هماهنگ كردند و از ایران فرار كردم تا این كه بعد از پیروزی انقلاب و آمدن امام به ایران، من هم برگشتم.
به كجا رفتید؟
مدتی انگلیس بودم كه در هتلی كار می كردم. بعد از آمدن محمد منتظری به فرانسه رفتیم و سپس به سوریه برگشتیم و گاهی هم لبنان می رفتیم.
شما بعد از انقلاب، مدتی فرمانده سپاه همدان بودید، چه شد كه از میان این همه مرد، شما را به عنوان فرمانده سپاه انتخاب كردند؟ گمان می كنم این دیگر امری است كه اگر به هر كس گفته شود" فرمانده سپاه می خواهیم" ذهنش متوجه مردان می شود؟
در این جا باید موقعیت زمانی، مكانی را در نظر داشت. بعد از تشكیل كمیته كه افراد مختلفی در آن حضور پیدا كرده بودند و بعضی مسائل و مشكلاتی كه در ارتش و نیروهای مختلف نظامی، انتظامی به وجود آمده بود، نظر حضرت امام این بود كه گروهی تقریباً شبه نظامی تشكیل شود.
با عده ای از برادران برنامه ریزی هایی صورت گرفت و قرار شد كه هر دو سه نفر ما به منطقه ای از كشور برای تشكیل سپاه (http://www.tebyan.net/godlypeople/centresintroduction/organizations/2004/4/19/6202.html) برویم. منطقه غرب را قرار شد ما و چند نفر دیگر از جمله مرحوم لاهوتی برویم.
در كرمانشاه تعداد پنج نفر را انتخاب كردیم برای تشكیل سپاه، در پاوه هم همین طور و به همدان آمدیم. در همدان بین پنج، شش نفر برادری كه انتخاب كرده بودیم برای تشكیل سپاه به شدت اختلاف سلیقه وجود داشت.
قرار بر این شد كه مدتی خود من به دلیل تخصصی كه داشتم و شناختی هم كه نماینده امام، آقای لاهوتی از من داشتند، مسئولیت را به عهده بگیرم.
با حضرت آیت ا... مدنی، كه آن موقع امام جمعه همدان بودند هم مشورت كردیم و ایشان هم عكس العملی نشان ندادند و من از اواخر سال 58 تا سال 60 مسئولیت سپاه را به عهده داشتم.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
01-02-2011, 19:39
روابطتان با مسئولان تحت فرمان شما چگونه بود؟ از فرامین و دستوراتتان اطاعت می كردند؟
خب، طبیعی بود گاهی اوقات نافرمانی هایی در گوشه و كنار انجام می شد. بعضی از بچه ها به هرحال مرد بودند و غرور مردانگی اجازه نمی داد؛ اما به دلیل آن احترامی كه نسبت به سنم داشتند و نسبت به عنایتی كه حضرت امام داشتند، واقعاً مشكلی نداشتیم.
كم كم صحبت ها شروع شده بود كه آن زمانی كه ایشان فرمانده شدند كسی آموزش ندیده بود ولی الان كه بعضی آقایان هستند چرا برای ما فرمانده مرد نمی فرستند و زانوی من هم در مهران تركش خورد و آمدم بیمارستان.
امام هم دستور بسیج عمومی را داده بودند كه مسئولیت بسیج خواهران كل كشور به من واگذار شد و بعد از آن هم كه به مجلس رفتم.
خانم دباغ، شما یكی از چند نفری بودید كه از طرف امام مسئول رساندن نامه ایشان به گورباچف (http://www.tebyan.net/Literature_Art/News_Reports/Year1382News/2004/1/1/4918.html) بودید. فكر می كنید دلیل حضور شما در آن هیئت چندنفره چه بود؟
برداشت شخصی خودم این است كه امام می خواستند كار را یكسره كنند كه چه در میادین سیاسی، چه در میادین اجتماعی، نظامی و رزمی و چه در میادین بین المللی حضور زنان لازم است و باید حضور داشته باشند منتها بستگی دارد كه زنان ما چقدر از این موقعیت و شناخت زمانی، مكانی برخوردار باشند و این رشد را پیدا كرده باشند.
والا من نیازی به حضور خودم در آن جا نمی دیدم؛ چرا كه آیت ا... جوادی آملی می خواستند نامه امام را بخوانند و آقای لاریجانی هم برای ترجمه به انگلیسی حضور داشتند. ولی من احساس می كردم هدف حضرت امام این بوده است كه عملاً به مسئولان ما ابلاغ كنند در مسایل بین المللی هم حضور زنان لازم است.
به نظر شما جوانی كردن یعنی چه؟
جوانی كردن این است كه انسان با هدفمندی زندگی كند، منتها باید نیاز زمانه را هم در كنارش در نظر گرفت.
خود شما جوانی كردید؟
ما هم مهمانی و هم عروسی می رفتیم و هم كارهای متناسب با مقتضیات جوانی را انجام می دادیم. مثلاً پانزده روز یك بار، با دوستان و بچه های فامیل جمع می شدیم و به باغی، شهرستانی و گشت وگذاری می رفتیم و در كنار مبارزه همه اینها هم بود.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
04-02-2011, 00:15
هیچ وقت محدودیتی از طرف خانواده نداشتید؟
اصلاً. خانواده شوهرم بعد از این كه من وارد بحث و درس شدم و خدا یكی، دو تا بچه به ما داد و شوهرم دید كه من با درایت خاصی بچه ها را تربیت می كنم هیچ وقت از من نپرسید كه شما مثلاً دو روز نبودید كجا بودید؟ همین الان هم اگر یك هفته خانه نروم ایشان نمی پرسد كه كجا بودید؟ وقتی مرا می بیند می گوید ان شاءا... موفقیت آمیز بود؟
شما هم با فرزندانتان همین گونه برخورد كردید و همین آزادی ها را به آنها دادید؟
دقیقاً. البته زمان طاغوت من سختگیری می كردم و حتماً معتقد بودم كه دخترانم با چادر و پوشیه بیرون بروند. روزهای اولی هم كه هركدام را مدرسه می گذاشتم، دو سه بار دنبالشان می رفتم تا ببینم از مدرسه كه می آیند چگونه رفتار می كنند و رفت و آمدشان چگونه است، ولی بعد از آن كه رژیم عوض شد، دیگر آن سختگیری ها را نداشتم.
اگر یك بار دیگر به دوران جوانی تان برگردید، باز هم همان كارهایی را كه كردید انجام می دهید؟
اگر جان داشته باشم و سلامت باشم حتماً. خدا می داند اگر تن من سالم بود این جا نمی ماندم و در انتفاضه فلسطین (http://www.tebyan.net/GodlyPeople/IslamicResistances/Palestine/2003/12/9/4608.html) بودم ولی الان نه پا دارم و نه قلب. قلبم را عمل كردم، در سرم هم كه غده است و پاهایم به گونه ای است كه دیگر نمی توانم خدمتی كنم.
منبع :همشهری جمعه 15/12/82
رحمان بوذری
عكس ها:محمدرضا شاهرخی نژاد
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 15:24
روایت یک مادر و دختر و دو خواهر از دوران زندان
بی تردید نقش زنان در مبارزات سیاسی دوران شاه و مظلومیت مضاعف آنان در زندان های رژیم ستمشاهی، تاثیر تعیین کنندهای در تسریع روند انقلاب و دستیابی به پیروزی داشت. اوج سبعیت رژیم پهلوی در تقابل با زنان مبارز، بیشتر و نمایان تر به نمایش گذاشته می شد. مطالب که در ادامه آمده است، اشاراتی به آن رنجهای طاقت فرسا است.
صدای جیغ و فریاد دخترم را که شکنجه میشد، مي شنیدم
مرضیه و رضوانه دباغ: که در زمان دستگیری 13 سال بیشتر نداشته است، به دلیل استقامت مادر( مرضیه دباغ) و امتناع از دادن اطلاعات به شکنجهگران ساواک، دستگیر میشود تا شاید مادر با دیدن شکنجههایی که دخترش باید متحمل شود، به حرف بیاید. پایداری این مادر و دختر منحصر به فرد است. شدت شکنجههای روحی و روانی که در آن روزگار به آن دختر 13 ساله وارد شد به حدی بوده است که او در سن چهل سالگی تحت دو عمل جراحی قلب قرار گرفته و اکنون قادر به تکلم نیست. آنچه میخوانید تنها گوشهای از شرایط سختی است که در آن سالها بر آنان گذشته است. البته همان طور که گفته شد رضوانه دباغ خود قادر به صحبت نیست و این خاطرات از زبان مادر وی سرکار خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) بیان شده است.
یکی از سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود که دخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، به زندان آوردند.
آن شب، از ساعت 12 صدای جیغ و فریاد او را که شکنجه میشد، شنیدم. فقط فریادهایش را میشنیدم و نمیدانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم. همدمی جز گریه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی درسلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند، انداختند وسط راهرو، و با سطل رویش آب ریختند که به هوش بیاید. با دیدناین صحنه دیگر طاقتم تمام شد. دیوانهوار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم. گفتم که در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده.
مرحوم آیتالله "ربانی املشی" که در یکی دیگر ازسلولها بود، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیه "استعینوا بالصبر و الصلوة" کمی آرام گرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویم که زیر ضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم. یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن این صحنه احساسکردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شکرکردم از اینکه از شر ساواکیها و شکنجههای کثیفشان راحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرین دیدار من و دخترم میگذشت؛ خیالم راحت بود که او مرده و دیگر شکنجه نمیشود. ولی آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمال تعجب دیدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند. او گفت که در طی این مدت، در بیمارستان شهربانی (در خیابان بهار) بستری بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش. مچ دستهایش را که لمس کردم، گریهام گرفت. زخم بدی به چشم میخورد، او را با دستبند، محکم به تخت بسته بودند.
آن شب که دخترم را به سلول آوردند، سه تا موش هم انداختند داخل. دخترم که ترسیده بود به من پناه آورد. بغلش کردم و شروع کردم به نوازش و گفتم اگر بخواهی جیغ بزنی و عکسالعمل نشان بدهی، اینها کارهای دیگری هم میکنند. مثلاً مار میآورند. مارهایی که زهرش را گرفته بودند، برای ترساندن زندانی به داخل سلول میانداختند. تنها پتویی را که داشتیم، دورش پیچیدم و گفتم که موشها در تاریکی نمیمانند و احتمالاً میروند طرف دریچهای که رویسقف بود ـ و معلوم نبود مال چی بود ـ نور خفیفی از آنجامیآمد.
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
نرگس منتظر
03-02-2012, 12:13
احساس من و دخترم در آن شبهای شکنجه و تنهایی، غیر قابل وصف و درک است. باید مادر بود تا بشود اینها را احساس کرد. کسی که مادر است و این خاطرات را میخواند، میفهمد یک دختر بچهای که تا آن روز حتی "پوشیه" از صورتش برداشته نشده، این دخترها با هیچ مرد غریبهای برخورد نداشتهاند، حالا حسابش را بکنید، میگفت من را توی اتاقی بردند که هفت ـ هشت تا مرد بدون لباس انداخته بودند وسط میزدند، فحاشی میکردند و او که دختری سیزده ساله بود، فقط جیغ میزده و التماس میکرده. کاری از دستش بر نمیآمده. بعد زیر همان شکنجهها از هوش رفته بود که با باتوم برقی به او شوک وارد کرده بودند و آنقدر حالش بد شده بود که شانزده روز در بیمارستان بستری شده بود، تا کمی حالش جا بیاید.
او که الان چهل و چند سال دارد، دوبار قلبش عمل شده است و حتی نمیتواند درست نفس بکشد. گوشه خانه درازکش افتاده است و قدرت هیچ کاری وحتی حرف زدن ندارد.
خیلی دلم میسوخت. او به خاطر من شکنجه شده بود ولی حالا که بدن شکستهاش در آغوشم بود، چیزی نداشتم تا به او بدهم که کمی قوت بگیرد. تنها کمکی که آنجا به ما شد، یک سرباز نگهبانی بود که اهلکردستان بود. او که دلش خیلی برای ما سوخته بود، یک شب ساعت حدود 10، یواشکی پنجره فلزی کوچکی راکه روی در سلول بود، باز کرد و چیزی انداخت داخل. اول فکر کردم دوباره موش انداختهاند. نگاه که کردم، دیدم یک بسته کوچک است که سه تا حبّه قند داخلش بود. بعد، از لای در گفت: "اینها را بده به بچهات بخوره شاید یک ذره جان بگیره..." شب دیگر پنج تا حبّه انگور انداخت و گفت: "دخترت خیلی ضعیف شده ... من چیز دیگری ندارم که بدهم... همین چند تا حبه انگورو بده به اون شاید کمی حالش بهتر شود."
سلول ما، حدود یک متر و هفتاد سانت طول و عرضش بود. البته در بعضی از سلولها، در همین فضا، چهارـ پنج نفر زندانی بودند. کف زندان هم مدام خیسبود. حالت لجن زار داشت. یکی از سختترین لحظات زندان، هنگامی بود که یکی از ما را برای شکنجه میبردند. "رضوانه" دخترم را که میخواستند ببرند، اصلاً جلوی ساواکیها گریه نمیکردم. صدای پای نگهبانها که میآمد، دختر کوچولویم را در آغوش میکشیدم، صورتش را غرق بوسه میکردم و میگفتم: ـ عزیزم ... به خدا میسپارمت .... هر چی خدا بخواد همونه...
او را که میبردند، بغضم میترکید، یکه و تنها درآن تاریکی زندان، میزدم زیر گریه. کف دستهایم راروی دیوار میکوبیدم، تیمم میکردم و نماز میخواندم تا دلم آرام بگیرد.
ساعتی بعد، درِ سلول باز میشد و بدن نیمهجان او را که میانداختند، میرفتند. هر چیزی که توانسته بودم پنهان کنم، ذرهای از غذا و یا چند قطره آب، در دهانش میگذاشتم. صورت نازش را فوت میکردم و یا با گوشه پتو باد میزدم.
الگوی من در صبر و تحمل همه این شکنجهها، اول اعتقادم به الطاف الهی، راه امام و سپس شهید بزرگوار آیتالله سعیدی بود که چند سالی را در محضر ایشان کسب علم کرده بودم. ایشان کسی بود که زیر بدترین شکنجهها فریاد زده بود:
ـ اگر تکه تکهام کنید، هر قطره خونم فریاد میزند خمینی... خمینی...
همین اعتقادات دینی بود که همواره تلاشمیکردم حجابم را حفظ کنم. با وجودی که زیر دستکثیفترین و پستترین انسانهای روی زمین، که ذرهای شرافت، حیا و غیرت در وجودشان وجود نداشت، مدام شکنجه میشدم و مورد اهانت و آزار قرار میگرفتم، ولی سعی میکردم حجابم را حفظ کنم. روزهای اول چادر داشتم که گرفتند. سپس یک پیراهن مردانه زندانیها را از سلول بغلی گرفتم، وقتی میآمدند که برای شکنجه ببرندم، آن را روی سرم میانداختم وآستینهایش را زیر گلویم گره میزدم تا موهایم پیدا نباشد. بعداً این پیراهن را هم طاقت نیاوردند که ببینند روی سرم میکشم، گرفتند؛ دو تا پتوی سربازی به ماداده بودند. از آن روز به بعد هرگاه میخواستیم برایشکنجه برویم، یکی از پتوها را من روی سرم میکشیدم، یکی را دخترم. به همین خاطر در زندان به "مادر و دختر پتویی" معروف شده بودیم...
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_2057398jhl6f0a9fq.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.