توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : (¯*~|♥|♥|♥~*¯) داستانهاي کوتاه متفرقه (¯*~|♥|♥|♥~*¯)
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
21-09-2009, 17:19
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_29Q.gifhttp://www.askquran.ir/gallery/images/5405/2_b_97.pnghttp://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_29.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/33501240505656529002.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/33501240505656529002.jpg)
پاره اّجره
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
م.رستمیان
28-01-2011, 11:05
http://www.iranian2.co.cc/uploads/usersupload/1/af8d13a1791144de544d6683caf73b5a.jpg
با پاهای خسته از راه وارد شهر شد . به این طرف و آن طرف نگاه كرد . از
كوچه بازار های پر هیاهو گذر میكرد . احساس سردرد داشت و سردرگمی .
زمان بسیاری بودكه دور از مردمان در بیابان ها به راه افتاده بود وتاب اینهمه
شلوغی را نداشت . به مغازه پارچه فروشی وارد شد و از فروشنده پرسید :
برادر راه درازی را به دنبال كسی آمده ام . در این شهر غریبم و كس
نمی شناسم .
- به جستجوی كه به این شهر آمده ای ؟
- به دنبال دختری میگردم زیبا رو كه 2 سال پیش به طوس سفر كرده بود
و بعد به دیار خود باز گشت .
- نامش چه بود ؟
- نمی دانم .
- نمی دانی ؟ چگونه نشان كسی را می خواهی كه خود او را نمی شناسی ؟
از كجا معلوم كه او به این شهر آمده است ؟
- می دانم ، می گفتند او دخت والی این شهر است ؟
- به چه منظور او را می جویی ؟
- من دلداده اش شدم ، اما جرئت نكردم خواسته خود به او بگویم . خواستم
خیالش از خاطر بیرون كنم ، اما ........دل خسته تر از این چنین كاری برای
جستنش به راه افتادم .
- برادر یك سال دیر آمدی . پسر یكی از تجار او را خواستگاری كرد و با او
ازدواج كرده است .
نفسش به شماره افتاده بود تمام بدنش عرق كرده بود ، احساس می كرد در
آتش می سوزد . فریاد می كشید اما ، صدای خود را نمی شنید . صدایی گوش
خراش او را از جا پراند . به ساعت كنار تختش كه زنگ می زد نگاه كرد .وقت
بی دار شدن بود . باید راه می افتاد . وقتی كه لباس می پوشید با خود گفت :
باید قبل از اینكه كس دیگه ای وارد زندگیش بشه باهاش صحبت كنم . از كجا
معلوم شاید اونم منو دوست داشته باشه .......
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:37
http://img.tebyan.net/icon/False2.gif
به نام خدا
http://sl.glitter-graphics.net/pub/1269/1269500lteboezixl.gifhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1269/1269500lteboezixl.gif
پیش یکی از مشایخ(استاد اخلاق)گله کردم که فلانی به فساد من گواهی داده است(به من نسبت دروغ و ناروا داده) گفتا به صلاحش خجل کن(با نیکوکاری خود شرمنده اش کن):
تو نیکو روش باش تا بدسگال / به نقص تو گفتن نیابد مجال
گلستان سعدی
http://sl.glitter-graphics.net/pub/1269/1269500lteboezixl.gifhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1269/1269500lteboezixl.gif
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:40
http://sl.glitter-graphics.net/pub/1911/1911283avxe7zkrow.gifhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1911/1911283avxe7zkrow.gif
نقل است که همیانی زر از یکی برده بودند.آن کس به صادق(امام صادق(ع)) آویخت که :تو بردی.و او را نشناخت.
صادق گفت: چند بود؟
گفت: هزار دینار.
او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد.
پس از آن، آن مرد زر خود بازیافت .زر صادق باز برد و گفت: غلط کرده بودم.
صادق گفت : ما هر چه دادیم باز نگبریم.
پس از آن مرد از یکی پرسید که او کیست؟
گفتند: جعفر صادق.
آن مرد خجل شد و برفت.
تذکره الاولیاء عطار
http://sl.glitter-graphics.net/pub/1911/1911283avxe7zkrow.gifhttp://sl.glitter-graphics.net/pub/1911/1911283avxe7zkrow.gif
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:44
http://sl.glitter-graphics.net/pub/329/329893sleqnf3cet.gif
یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر (رحمةالله علیه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گِرد ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند؛ که مردهاند!
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به، از آن که در پوستین خلق افتی.
×××
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پردهی پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
سعدی
http://sl.glitter-graphics.net/pub/329/329893sleqnf3cet.gif
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:46
http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif (http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif)
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش به در کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد، که من او را بحل کردم.
گفتا به شفاعت تو حد شرع فرونگزارم.
گفت آن چه فرمودی راست گفتی و لیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید؛ والفقیر لایملک. هر چه درویشان راست، وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی، الاّ از خانهی چنین یاری؟
گفت ای خداوند! نشنیدهای که گویند خانهی دوستان بروب و در دشمنان مکوب؟
×××چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دوستان را پوست برکن، دشمنان را پوستین
سعدی
http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif (http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif)
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:48
http://shiaupload.ir/images/07498293975625971991.gif (http://shiaupload.ir/images/07498293975625971991.gif)
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار(دام پزشک) رفت که دوا کند. بیطار از انچه در چشم چارپای میکند در دیدهی وی کشید و کورشد. حکومت پیش داور بردند گفت: بر او هیچ تاوان نیست . اگر خر نبودی پیش بیطار نرفتی!
مقصود از این سخن ان است تا بدانی که هرآن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید، با آنکه ندامت برد، به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
×××
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
سعدی
http://shiaupload.ir/images/07498293975625971991.gif (http://shiaupload.ir/images/07498293975625971991.gif)
عهد آسمانى
30-01-2011, 07:55
http://shiaupload.ir/images/kh9ys7v2bab407ye9z0r.gifhttp://shiaupload.ir/images/kh9ys7v2bab407ye9z0r.gif
نابینائی درشب ،چراغ به دست وسبو بردوش، برراهی می رفت .
یکی اوراگفت:توکه چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت:چراغ ازبهرکوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنندوسبوی مرانشکنند
جامی
http://shiaupload.ir/images/kh9ys7v2bab407ye9z0r.gifhttp://shiaupload.ir/images/kh9ys7v2bab407ye9z0r.gif
ملکوت* گامی تارهایی *
21-04-2011, 02:16
قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.
عبید زاکانی
عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif (http://shiaupload.ir/images/14374711561286113196.gif)
کلاغ و طوطی هر دو زشت و سیاه آفریده شده بودند
طوطی اعتراض کرد و خداوند او را زیبا کرد
کلاغ به رضای خدا راضی شد
................
اکنون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد است
عهد آسمانى
16-10-2011, 20:17
ما فقیریم
http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/169.gif (http://parsskin.com/)
روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستا یی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند.
آنها چند روزی را در مزرعه ی خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.
در بازگشت،پدر از پسر پرسید:
(چگونه سفری داشتی؟)
پربار پدر.
دیدی که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند؟
پسر جواب داد"بله"
پس به من بگو در این سفرچه ها یاد گرفتی؟
(دیدم که ما یک سگ داریم وآنها چهارتا، استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده وجوی خانه ی آنها انتهایی ندارد.
ما در باغچه مان فانوس داریم وآنها در شب ستاره ها را.
ایوان خانه ی ما مشرف به حیاط جلویی است و آن ها سرتاسر افق را دارند
ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم، وآنها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارد.
ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند.ولی آنها به دیگران خدمت می کنند.ما غذایمان را می خریم، ولی آنها غذایشان را می کارند.
ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظت مان کند،و آنها دوستانی دارند که محافظت شان می کنند
زبان پدر بند آمد
متشکرم پدر که نشانم دادی ما چه اندازه فقیریم.
تعجب می کنید! اگر به جای نگرانی برای آنچه نداریم،از داشته هایمان شاکر بودیم.
http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/86.gif (http://parsskin.com/)
قدر همه چیزهایی را که دارید بدانید،بخصوص دوستانتان را.
http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/86.gif (http://parsskin.com/)
عهد آسمانى
16-10-2011, 20:22
http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/joda-konandeh/31.gif (http://parsskin.com/)
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : . . .
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.....
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.....
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....
roozdota4http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gifroozdota3
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
17-10-2011, 12:07
زود قضاوت نکن
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.
gol2
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
17-10-2011, 12:11
"خرید معجزه"
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت ، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ،
فقط 5 هزار تومان ...
بعد آهسته از در خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد،
ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و پولهایش را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد : برادر کوچک من ، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد: که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب ، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ؛ دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی ، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم ، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود ،می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 هزارتومان!
gol2
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
17-10-2011, 12:17
فقر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! آنها هر چند،نان کمی را ولی بدون نگرانی برای بقیه مالشان میخورند! نگران دزد نیستند! راحتتر میبخشند! هدیه هرچه دارند میدهند! و ..
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
17-10-2011, 12:19
سنگ ، ثروت و امید
در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد
پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد به شرط امید
maxi00800
12-08-2012, 23:26
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
maxi00800
12-08-2012, 23:43
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!
کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...
کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!
maxi00800
13-08-2012, 23:10
داستان کوتاه هرکه بامش بیش....
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند...
اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت...
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.
درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت...
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت :
ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد ، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت : ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم...!
maxi00800
13-08-2012, 23:12
زاهد و درویش
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از جایی به جای دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:
« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
حافظ می گوید : برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که جزاین تحفه ندادند به ما روز الست!
عهد آسمانى
15-08-2012, 13:40
با سلام
داستانت قشنگ بود امافقط در حد یک داستان
چون در دنیای واقعی امروز ما خیلی جای حرف داره
*~* مهسا *~*
09-09-2012, 22:19
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
داستان امید
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
حسنعلی ابراهیمی سعید
01-05-2019, 21:28
☑️شخصی به عالمی گفت:
"من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!"
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟!
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را "میبینم" که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها "غیبت" میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود...
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم "کاری برای من انجام دهید،" قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
"حتما؛ چه کاری هست؟!"
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و "یک مرتبه دور حرم" بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت: بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی "در حال حرف زدن" باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که "فکرش جای دیگر" باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه "حواس من به لیوان آب بود" تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به "حرم" میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود:
""«مرا پیروی کنید» و نگفت که "مسلمانان" را دنبال کنید!""
نگذارید "رابطه شما با خدا" به رابطه "بقیه با خدا" ربط پیدا کند.!!
بگذارید این رابطه با "چگونگی تمرکزتان بر خدا" مشخص شود
🔸 نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان.
حسنعلی ابراهیمی سعید
03-02-2020, 20:04
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام
روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند
هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند
مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست
عارف گفت شايد اقوام باشند
گفت نه
من هر روز از پنجره نگاه ميکنم
گاه بيش از ده نفر متفاوت مي ايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز
چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم .
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت
من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است
شما براى شمارش بیایید.
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .
{{ اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت
اما حقيقت نداشت }}
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
02-03-2020, 09:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
05-07-2020, 00:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
دعوت کردن به اسلام از طریق رفتار
فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است! چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم! تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
14-07-2020, 00:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ،
بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت :
این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و
بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)
وکیل گفت: باهمه بله با ما هم بله
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
14-07-2020, 11:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
جواب آزمایش
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی؟»
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان میدادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
19-07-2020, 23:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
درخت مشکلات
نجار، تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد.
خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند.
از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دلیل رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت:این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی ازمشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
01-08-2020, 04:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
آدمی هم با خداست
ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود.آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد.وهزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ.ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت،اما پیدایش نمی کرد.هر روز و هر شب می رفت،اما به دریا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیش تر می گشت،گم تر می شدو هر چه که می رفت دورتر.ماهی مدام می گریست،از دوری و از دلتنگی.و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.همیشه با خود می گفت:این جا سرزمین اشکهاست.اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند،چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است.ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد،اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بودکه عمری در آن غوطه می خورد.
قصه که به اینجا رسید، آدم گفت:ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند.و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.آن وقت لبخند زد.خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
08-08-2020, 19:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
محبوب خدا
روزی عارف کبیری در خانه اش نشسته بود، پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: ای قدیس! چه گویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟
عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادیت خدا را نیایش کن.
لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟
عارف گفت: زیاد خوش گذرانی نکن.
جوان تشکر کرد و رفت.
یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه؟
عارف گفت: سیر و سلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد گاهی
آن چوب را به طرف راست و گاهی به طرف چپ می برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
12-08-2020, 14:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
سکه نقره و مرد گدا
مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آن طور دست میانداختند ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
مرد پاسخ داد: حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
30-10-2020, 00:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پاسخ عجیب جوان آشفته حال به پیامبر(ص)
نماز صبح را رسول اکرم در مسجد با مردم خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمیز داده می شدند. در این بین چشم رسول اکرم به جوانی افتاد که حالش غیرعادی به نظر می رسید. سرش آزاد روی تنش نمی ایستاد و دائما به این طرف و آن طرف حرکت می کرد. نگاهی به چهره ی جوان کرد، دید رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسه ی سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. از او پرسید:
«در چه حالی؟»
- در حال یقینم یا رسول اللّه! .
- هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ .
- یقین من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان می رسانم. دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده ام. مثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جمیع خلائق را می بینم. مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده می کنم. مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم همین الآن در گوشم طنین انداخته است.
رسول اکرم رو به مردم کرد و فرمود:
«این بنده ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان روشن کرده است».
بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: «این حالت نیکو را برای خود نگه دار». جوان عرض کرد: «یا رسول اللّه! دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید».
رسول اکرم دعا کرد. طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد. دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
24-11-2020, 15:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
کامیون حمل آشغال!!
روزی سوار بر یک تاکسی به سمت فرودگاه میرفتم. خودروی ما در خط عبوری صحیح قرار داشت و سرعت آن نیز کاملا مجاز بود. ناگهان یک خودرو درست جلوی ما در حرکتی کاملا غافلگیر کننده از جای پارک خود بیرون آمد. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. خودرو سُر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از آن یکی متوقف شد. راننده آن خودرو سر خود را از پنجره بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص به شکلی دوستانه دست تکان داد. بعد از این که دوباره به راه افتادیم از راننده تاکسی پرسیدم: «چرا با آن مرد چنین رفتاری کردید؟ نزدیک بود او با بیاحتیاطی خودش خودروی شما را از بین ببرد و هر دوی ما را به بیمارستان بفرستد؟» در پاسخ به این اعتراض، راننده تاکسی موضوعی را برایم شکافت که اینک من از آن با عنوان «قانون کامیون حمل آشغال» یاد میکنم. او گفت: بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل آشغال هستند. آنها سرشار از ناکامی و خشم در اطراف میگردند. وقتی زباله در شکل نا امیدی در اعماق وجودشان تلنبار میشود، به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و خب گاهی اوقات برای این کار شما را انتخاب میکنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیر کنید و بروید. زبالهها و آشغالهای آنها را نگیرید و روی خانواده و دوستان خود در سرکار، منزل و یا حتی افراد غریبه در خیابانها نریزید. اجازه ندهید کامیونهای حمل آشغال روز شما را خراب کنند. کسانی که با شما خوب رفتار میکنند را دوست داشته باشید و برای آنها که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
28-11-2020, 15:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
خیال واهی برگ
برگ، چشمهایش را باز کرد. یک شکوفه در کنار خود دید. با خوشحالی شکوفه را نگاه کرد. شکوفه در خواب عمیقی فرو رفته بود. برگ کنار او نشست و نگاهش کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. تا این که شکوفه از خواب بیدار شد. از آن روز به بعد شکوفهی سیب و برگ با هم دوست شدند. آنها شبها و روزها کنار هم بودند. با هم منتظر آفتاب میماندند. با هم به خورشید سلام میکردند. با هم آب میخوردند. با هم تاب میخوردند. تا این که بزرگ و بزرگتر شدند. برگ بزرگ شد و سبز و شکوفه، قرمز. یک روز تابستان، دستی آمد و سیب را از درخت چید و با خود برد. آنگاه برگ تنها ماند؛ تنهای تنها. برگ از تنهایی دلش گرفت. زرد شد، قهوهای شد و بعد سرخ. برگ خوشحال بود. چون میدانست سرخ شدن علامت خوبی است؛ علامت چیده شدن؛ مانند سیب. برگ با این امید روزها و شبها انتظار کشید؛ اما هیچ دستی او را نچید. تا این که یک روز باد آمد و او را با خود برد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
02-12-2020, 15:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
تابستان تلخ کارخانه
مادر غذایش را آماده کرد. دستمالی دور آن بست و در کیفش گذاشت. او هم سراغ دوستش، پیمان رفت تا با هم به کارخانهی تولیدی بروند که محمودآقا پدر پیمان در آنجا کار میکرد.
میخواستند مثل تابستان گذشته در آنجا مشغول کار شوند تا هم کمکی به پدر و مادرشان کرده باشند و هم چند تومانی را برای خودشان داخل قلکهای خالیشان بیندازند و از این که سال قبل سرکارگر آنجا از آنها راضی بود و قول داده بود امسال حقوقشان را بیشتر کند، شوق بیشتری برای کار کردن داشتند.
از خانه تا محل کارشان را پیاده رفتند، کلی با هم حرف زدند و نقشه کشیدند! از خاطرهها و آرزوهایشان گفتند و گاهی هم برای رفع خستگیِ فکهایشان قوطی حلبیای را پیدا میکردند و به هم پاس میدادند تا راه طولانی را کمتر احساس کنند!
وقتی به نزدیکی کارخانه رسیدند با صحنهای روبهرو شدند که اصلاً انتظارش را نداشتند. محمودآقا و بقیهی کارگرها با قیافههای گرفته و ناراحت پشت درهای بسته ایستاده بودند و هر چه فریاد میزدند کسی گوش نمیداد!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
16-12-2020, 14:16
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
تبدیل ضعف به نقطه قوت
کودکی که دست چپ خود را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد جودو درخواست پدر را پذیرفت و به او قول داد یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاههای رزمی کشور ببیند. در طول شش ماه اول استاد فقط روی بالا بردن توان بدنی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه در حالی که تنها یک ماه به آغاز مسابقات محلی باقی مانده بود استاد فقط یک فن به کودک آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن فن کار کرد. سرانجام مسابقات آغاز شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با همان یک فن همه حریفان خود را شکست دهد! چند ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین زده و به عنوان قهرمان سراسری کشور برگزیده شود. پس از پایان مسابقات، کودک در فرصتی مناسب راز پیروزیهایش را از استاد پرسید. جواب استاد این بود: «تو به همان یک فن به خوبی مسلط بودی و از همه مهمتر اینکه تنها امیدت همان فن خاص بود. از طرفی راه شناخته شده مقابله با این فن و بدل زدن رقبا، گرفتن دست چپ حریف بود که خب، تو چنین دستی نداشتی!»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
23-12-2020, 15:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
انتقام دو گنجشک از مار
دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانهای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجهای شدند. آنها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکیها بود به لانه آمد.
گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایدهای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد.
گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند.
درست هنگامی که مار میخواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
12-01-2021, 15:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
ذهن آرام
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگیاش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هر کس آن را پیدا کند جایزه میگیرد.
به محض اینکه اسم جایزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپههای علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پیدا نشد. همین که کودکان ناامید از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی دیگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر میرسید.
پس کودک به تنهایی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید چگونه موفق شدی در حالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله کار میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگی خود را آنگونه که میخواهید سر و سامان دهید
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
06-02-2021, 22:32
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
یک فصل و چهار پسر
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصلهای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها، پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیدهاید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف دادهاید
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
17-02-2021, 14:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
رسم سوسیسی
به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
28-02-2021, 18:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
داستان آموزنده “چشم خوش بین”
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
02-03-2021, 18:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
03-03-2021, 18:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-03-2021, 21:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
دعای مادر
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
پیام متن:
اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
06-03-2021, 17:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
07-03-2021, 20:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
جوان و دریاچه
مرد جوان و زیبایی هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند. او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود، گلی رویید که آن گل را نرگس نامیدند.
پس از مرگ نرگس، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند: چرا گریه می کنی؟
دریاچه جواب داد: برای نرگس گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست، چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم، تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
آنگاه دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد.
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت: من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که او به روی من خم میشد، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
12-03-2021, 20:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
جوان ثروتمند و عارف
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
13-03-2021, 17:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پیرمرد بازنشسته
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
14-03-2021, 17:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
15-03-2021, 16:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پیر زن و خدا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
03-04-2021, 14:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
اشک رایگان است!
مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد.
گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد.
این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت:
نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟
مرد گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
مرد گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
06-05-2021, 19:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
هرگز تسلیم شدند؟
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
14-05-2021, 10:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
شاید اونم منو دوست داشته باشه .......
با پاهای خسته از راه وارد شهر شد . به این طرف و آن طرف نگاه كرد . ازكوچه بازار های پر هیاهو گذر میكرد . احساس سردرد داشت و سردرگمی .
زمان بسیاری بودكه دور از مردمان در بیابان ها به راه افتاده بود وتاب اینهمه شلوغی را نداشت . به مغازه پارچه فروشی وارد شد و از فروشنده پرسید :
برادر راه درازی را به دنبال كسی آمده ام . در این شهر غریبم و كس نمی شناسم .
- به جستجوی كه به این شهر آمده ای ؟
- به دنبال دختری میگردم زیبا رو كه 2 سال پیش به طوس سفر كرده بودو بعد به دیار خود باز گشت .
- نامش چه بود ؟
- نمی دانم .
- نمی دانی ؟ چگونه نشان كسی را می خواهی كه خود او را نمی شناسی ؟
از كجا معلوم كه او به این شهر آمده است ؟
- می دانم ، می گفتند او دخت والی این شهر است ؟
- به چه منظور او را می جویی ؟
- من دلداده اش شدم ، اما جرئت نكردم خواسته خود به او بگویم . خواستم خیالش از خاطر بیرون كنم ، اما ........دل خسته تر از این چنین كاری برای جستنش به راه افتادم .
- برادر یك سال دیر آمدی . پسر یكی از تجار او را خواستگاری كرد و با اوازدواج كرده است .
نفسش به شماره افتاده بود تمام بدنش عرق كرده بود ، احساس می كرد درآتش می سوزد . فریاد می كشید اما ، صدای خود را نمی شنید . صدایی گوش خراش او را از جا پراند . به ساعت كنار تختش كه زنگ می زد نگاه كرد .وقت بی دار شدن بود . باید راه می افتاد . وقتی كه لباس می پوشید با خود گفت :
باید قبل از اینكه كس دیگه ای وارد زندگیش بشه باهاش صحبت كنم . از كجامعلوم شاید اونم منو دوست داشته باشه .......
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
15-05-2021, 09:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
ما فقیریم
روزی پدر خانواده ای بسیار ثروتمند پسرش را با خود به روستا یی برد تا به او نشان دهد که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند.
آنها چند روزی را در مزرعه ی خانواده ای که تصور می کردند فقیرند گذراندند.
در بازگشت،پدر از پسر پرسید:(چگونه سفری داشتی؟)
پربار پدر.
دیدی که مردم فقیر چگونه زندگی می کنند؟
پسر جواب داد"بله"
پس به من بگو در این سفرچه ها یاد گرفتی؟
(دیدم که ما یک سگ داریم وآنها چهارتا، استخر ما فقط تا وسط باغچه کشیده شده وجوی خانه ی آنها انتهایی ندارد.
ما در باغچه مان فانوس داریم وآنها در شب ستاره ها را.
ایوان خانه ی ما مشرف به حیاط جلویی است و آن ها سرتاسر افق را دارند
ما فقط تکه زمینی برای زندگی داریم، وآنها مرتع هایی دارند که تا چشم کار می کند ادامه دارد.
ما مستخدمانی داریم که خدمتمان را می کنند.ولی آنها به دیگران خدمت می کنند.ما غذایمان را می خریم، ولی آنها غذایشان را می کارند.
ما دورمان را دیواری کشیده ایم تا محافظت مان کند،و آنها دوستانی دارند که محافظت شان می کنند
زبان پدر بند آمد
متشکرم پدر که نشانم دادی ما چه اندازه فقیریم.
تعجب می کنید! اگر به جای نگرانی برای آنچه نداریم،از داشته هایمان شاکر بودیم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
16-05-2021, 09:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
لبخند خداوند
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : . . .
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.....
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.....
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
17-05-2021, 10:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
18-05-2021, 19:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
هرکه بامش بیش....
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند...
اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت...
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.
درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت...
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت :
ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد ، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت : ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم...!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
22-05-2021, 12:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
متشکرم
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بیمبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بیتوجهی شما باعث شد کلفتخانه با کفشهای "وانیا" فرار کند. شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید. پس پنج تای دیگر کم میکنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:
من نگرفتم.
- اما من یادداشت کردهام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و چهرهعرق کردهاش رقتآور به نظر میرسید. در این حال گفت:
- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
- دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم میکنیم. میشود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
- متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
- چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم!؟ تنها چیزی که میتوانی بگویی همین است که متشکرم؟!
- در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همهاش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بیرحمانهای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
- متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت میشود زورگو بود.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
29-05-2021, 08:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
این نیز بگذرد
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد
هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد
گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
08-06-2021, 23:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
حاکم و جواهر گران قیمت
مردی یک جواهر زیبا و باارزش پیدا کرد.
میخواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر میکرد عنایت و توجه حاکم به او برایش سود بیشتری نسبت به ارزش خود جواهر به همراه خواهد داشت. نزد حاکم رفت اما حاکم از پذیرفتن او خودداری کرد. خیلی تعجب کرد.
چند وقت بعد دوباره اجازه خواست نزد حاکم برود. حاکم او را به حضور پذیرفت. جواهر را تقدیم حاکم کرد و با هیجان زیاد گفت: «یک جواهرفروش ارزش این جواهر را تخمین زد و به من اطمینان داد که جواهری بسیار گرانبهاست.»
حاکم گفت: «ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمیکنم، اما غلبه بر حرص و طمع، برای من ارزشمندتر است.
به عقیده تو این جواهر پرارزش است. اگر آن را به من هدیه کنی، پس هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد
که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمیتوانم این جواهر را از شما بپذیرم.»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فریاد بیصدا
09-06-2021, 15:22
یکی از زنان پیامبر گفت:
پیامبر (ص) گوسفندی کشتند و تمام گوشت آن را جز کتفش صدقه دادند.
من به پیامبر گفتم: چیزی جز کتفش نماند.
حضرت فرمودند: همه اش جز کتف باقی ماند.
مصطفی*شیعه ال طاها*
23-06-2021, 07:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
معنویت اسبی
شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد.
استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت:
«دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد.
آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
23-06-2021, 16:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پیرمرد بازنشسته
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
26-06-2021, 10:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
پیر زن و خدا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
27-06-2021, 11:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
ارتباط قلبی
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند.
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود میآورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
04-08-2021, 19:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
دعای چوپان
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مردههای شما نماز میخواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم. خودم نماز آنها را میخوانم.»
مرد گفت: «خوب، لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جملهای زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود، گفت: «این چه نمازی بود؟»
چوپان گفت: «بهتر از این بلد نبودم.»
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسودهای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده است. چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین میزدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار میکنی؟»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
11-09-2021, 21:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
برگه امتحان بينام
يک استاد دانشگاه ميگفت: يک بار داشتم برگههاي امتحان را تصحيح ميکردم. به برگهاي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت.
با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا ميکنم.
تصحيح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش ميآيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد
. با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم.
آري، اغلب ما نسبت به ديگران سختگيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها
اگر خودمان را تصحيح کنيم ميبينيم به آن خوبي که فکر ميکنيم، نيستيم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
15-09-2021, 20:59
https://s4.uupload.ir/files/07-hekayate-khooban-150-9652_b_9zcm.jpg
مصطفی*شیعه ال طاها*
04-11-2021, 14:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مراقب امیدمان باشیم
روزی شیطان همه جا اعلام کرد که قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، خودبینی، مالاندوزی، خشم، حسادت، شهرتطلبی و دیگر شرارتها را عرضه کرد.
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید: این عتیقه چیست!؟ شیطان گفت: این نا امیدی است
شخص گفت: چرا اینقدر گران است!؟ شیطان با لحنی مرموز گفت: این موثرترین وسیله من است!
شخص گفت: چرا اینگونه است!؟ شیطان گفت: هر گاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم.
این وسیله را برای تمام انسانها به کار بردهام، برای همین اینقدر کهنه است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
01-12-2021, 15:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
یک لنگه کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد
و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت:
مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
14-12-2021, 21:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
قورباغه حرف نشنو...
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
31-03-2022, 22:17
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
سیب گاز زده
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید
و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
10-04-2022, 12:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
ساعت گم شده
روزی ساعت مچی کشاورزی، هنگام کار از دستش باز شد و در انبار علوفه گم شد. ساعتی معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی. بعد از آن که کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
به محض این که موضوع جایزه مطرح شد کودکان به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: «چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.»
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید: «چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟»
پسرک پاسخ داد: «من کار زیادی نکردم. روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
07-05-2022, 16:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
سرخپوستی پیر به نوه خود گفت:
«فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست.
یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست
و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.»
پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟»
پدر بزرگ بیدرنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا میدهی.»
شما به کدامشان غذا میدهید؟
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
16-05-2022, 15:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
با جان و دل گوش دهید
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند.
بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم.
در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.»
استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی.»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
01-07-2022, 00:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
تنها راه ورود بشر به بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت:
«برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام دادهاید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.»
مرد گفت: «من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.»
فرشته گفت: «این سه امتیاز.»
مرد اضافه کرد: «من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت میکردم.»
فرشته گفت: «این هم یک امتیاز.»
مرد باز ادامه داد: «در شهر نوانخانهای ساختم و کودکان بیخانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.»
فرشته گفت: «این هم دو امتیاز.»
مرد در حالی که گریه میکرد، گفت: «با این وضع من هرگز نمیتوانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.»
فرشته لبخندی زد و گفت: «بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
20-08-2022, 23:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
شهر در بیماری و بلا
شیوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهری عبور می کرد. در حین عبور متوجه شدند که با وجودی که افراد ثروتمند در شهر زیاد بودند اما تعداد افراد فقیر و نیازمند نیز در آن بسیار زیاد بود و تمام کوچه ها و محله های شهر پر از آدم های فقیری بود که در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند. شیوانا به همراهانش گفت: «بیائید زودتر از این شهر برویم. بیماری و بلا به زودی این شهر را فرا خواهد گرفت!»
همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد. روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید: «آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم!»
شیوانا آهی کشید و گفت: «آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هر جا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم.»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
07-12-2022, 15:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
خداوند هرگز نمیمیرد!
مارتین لوتر کینگ، درکتاب خاطراتش می نویسد:
روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارهاوسختی هاجانم رابه تنگ آورده بود.
سردرگم ودرمانده بودم. مستأصل ونگران، باحالتی غریب وروحی بی جان
وبی توان به زندگی خود ادامه می دادم. همسرم مرا دیدبه من نگاه کردو از من دورشد. چنددقیقه بعدبالباس سرتاپاسیاه روی سکوی خانه نشست.
دعاخواندوسوگواری کرد. باتعجب پرسیدم:چراسیاه پوشیده ای؟ چراسو گواری می کنی؟
همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟
همسرم گفت خدا... خدا مرده است!
باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟
همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم حیف از آرزوهایم... اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین و ناراحتی؟
اودر ادامه می نویسد:
درآن لحظه بود که به زانو درامدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود... بلند شدم وبرای ناامیدی ام ازخداطلب بخشش کردم.
خدا هرگز نمی میرد!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
09-01-2023, 18:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مورچگان فیلسوف!
مورچهاى بر صفحه کاغذى مىرفت . از نقشها و خطهایى که بر آن بود، حیرت کرد . آیا این نقشها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟
در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت . مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ . نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد . گفتند: کدام حقیقت؟
گفت : بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مىبینیم؛
اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید که مىچرخد و نقش و نگار مىآفریند . در میان مورچگان، یکى خندید . سبب را پرسیدند .
گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مىچرخاند و به هر سوى مىگرداند . انصاف بده که کشف من، عظیمتر و شگفتتر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون مىپنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقشها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرىاند .
این بار، مورى دیگر گریست . موران، سبب گریهاش را پرسیدند .
گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مىزند نه کاغذ . اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر .
ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مىگرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مىرسند که او را امیر نیست؟
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
30-01-2023, 22:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
خواستگار بااخلاق اما فقیر
پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.
پدر دختر رو به پسر کرد و گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.
چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت :
انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
11-07-2023, 12:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
لحاف دنیا کوتاه است
در قطار، پسر جوان گفت: رفت و آمد هفتگی بین تهران و یزد برایتان سخت نیست؟
چیزی که یاد گرفته بودم را به او گفتم: «در زندگیِ هر کسی سختیهایی هست.
بگذار سختی زندگی من هم همین رفتوآمد هفتگی باشد.»
گل از گلش شکفت و گفت: «راست گفتی! استادم میگفت:
لحاف دنیا کوتاه است. نمیتوانی کامل خودت را با آن بپوشانی.
روی پایت بکشی، سرت بیرون میماند. روی سرت بکشی، پاهایت بدون لحاف میماند. دنیا همین است.»
عجب درس قشنگی!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
31-07-2023, 18:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
اجرت به قیمت جان
گرگی را استخوان در حلق گرفت. یکی را طلب کرد که معالجت کند.
نزدیک کلنگی (پرندهای کبود رنگ و دراز گردن و بزرگتر از لکلک) آمد و او را اجرت (دستمزد) قبول کرد.
کلنگ سر در حلق او کرد و استخوان بیرون آورد. پس گفت: «اجرت بیاور.» گرگ گفت:
«به این خشنود نیستی که سر در دهان گرگ کردی و درست و سالم بیرون آمدی، اجرت دیگر چه میخواهی؟»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
مصطفی*شیعه ال طاها*
13-01-2024, 16:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
ماجرای آزمایش حضرت موسی علیه السلام
در روایتی نقل شده یکی از دفعاتی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به کوه طور رفته بود، بعد از مناجات، خداوند به او امر فرمود که دفعه بعد پستترین موجودات را همراه با خود بیاور. حضرت موسی برای اطاعت فرمان خدا، در پی این بود که پستترین موجود را یافته و با خود به کوه طور ببرد؛
اما هر چه جستجو کرد چنین موجودی را نیافت. روزی که میخواست به کوه طور برود، در بین راه سگی کثیف و متعفن را دید. ابتدا خواست این سگ را به عنوان پستترین موجود با خود ببرد.
اما ناگهان فکر کرد مگر این سگ چه گناهی کرده که پستترین موجود باشد؟ من چگونه میتوانم موجودی را که گناهی نکرده از خودم پستتر بدانم؟ از همین رو از بردن آن سگ منصرف شد و دست خالی به کوه طور رفت. در آنجا به او خطاب شد چرا آنچه گفتیم نیاوردی؟
موسی در جواب گفت: خدایا تو میدانی که من موجودی را پستتر از خودم نیافتم؛ به همین دلیل نتوانستم چیزی با خود بیاورم. در جواب به موسی خطاب شد: اگر تو آن سگ را با خود آورده بودی، نامت از طومار انبیا حذف میشد. تو با اینکه کلیم خدا هستی، نباید هیچ موجودی را از خودت پستتر بدانی.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34267599817197137614.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.