PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : |❀❀| خاطراتی از روزهای مقاومت در زندان های مخوف ساواک |❀❀|



نرگس منتظر
01-02-2011, 17:51
http://www.shiaupload.ir/images/42877741201259413266.gif


http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

شب‌هاي سرد


سلول‌هايي وجود داشت كه زنداني‌اش در دي و بهمن از شدت سرما به خود مي‌پيچيد و در تير و مرداد از گرما بي‌تاب مي‌شد.
خود من مدتي در يك سلول ديوار به ديوار دستشويي بودم كه پنجره‌اش شكسته بود و باد مقداري برف و باران را به داخل مي‌آورد و ديوار و كفش بسيار سرد و مرطوب بود.
همان فرش زبر و كثيف هم به قسمتي از سلول نمي‌رسيد و آن قسمت حتي سيمان و موزاييك هم نداشت.
شب‌هاي سرد و برفي زمستان، استخوان‌هاي پاهايم از سرماي پنجره و رطوبت زمين، به شدت درد مي‌گرفت و نمي‌توانستم بخوابم.
مجبور بودم به حالت مچاله شده باشم و تن‌پوش زندان را به اطراف ساق پاهايم ببندم. ولي باز هم درد و سرما و رطوبت بيداد مي‌كرد


منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 35




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 17:53
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

هفت ماه شكنجه




شكنجه‌ها متعدد و متنوع بود، از دستبند قپاني زدن، سوزن به زير ناخن فرو كردن، آويزان كردن، بدن را سوزاندن، برق وصل كردن، به دستگاه «آپولو» بستن، تا بي‌خوابي دادن، در سرما برهنه كردن و در آب انداختن، ساعت‌ها سر پا نگهداشتن، در زير باراني از سيلي و لگد افكندن. اما عمدتاً از كابل زدن استفاده مي‌كردند.
من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسيب ديد و ناخن‌هاي چند انگشت دستم چرك كرد و افتاد. در طول شش _ هفت ماه با كابل و آويزان شدن و دستبند و طرق ديگر شكنجه شدم.
ضربات سخت و سنگين مشت و لگد كه ديگر در حكم نقل و نبات بود.
با اين وجود حال و روز كساني را ديدم و شنيدم، كه شكنجه من در برابر شكنجه‌‌هاي آنان هيچ بود. آقاي «طالبيان» معلم گروه ابوذر را به شدت شكنجه كرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره كمرش شكسته بود و نمي‌توانست درست بنشيند. آقايان غيوران، عزت شاهي، لاهوتي، رباني شيرازي و كچوئي، شكنجه‌هاي زيادي ديده بودند
.

منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 38




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 17:56
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif



انتحار


در زندان كميته، وضعيت زنداني آن‌چنان سخت بود كه گاهي بعضي‌ها به منظور حفظ اطلاعات مبارزاتي و حراست از جان ديگران و هم‌چنين به تصور راحت شدن خودشان از بازجويي‌ها و شكنجه‌هاي طاقت‌فرسا، خواسته‌ يا ناخواسته‌ به سمت انتحار احتمالي سوق داده مي‌شدند.
خود من يكي دو بار بي‌اختيار تا مرحله شروع به اقدام پيش رفتم.
نگهبان‌ها هميشه سلول‌ها را بازرسي مي‌كردند كه هيچ وسيله‌اي براي اين كار در دسترس نباشد.
يادم مي‌آيد كه هر روز به محض رفتن به دستشويي تلاش مي‌كردم تا از سيم جارو قطعه‌اي جدا كنم.
اين كار را كه كردم، آن را روي سيمان كشيدم تا تيز شود و سپس در داخل دستشويي براي موقع خاص پنهان كردم.
گاه ساعت‌ها و روزها و شب‌ها، زنداني مجروح را در برف و سرما بدون بالاپوش نگه مي‌داشتند و يا در زمستان با ريختن آب و سيلي زدن، به هيچ قيمت نمي‌گذاشتند بخوابد.
اين‌ها فقط به زبان آسان است.


منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 137




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 17:57
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


هواي تازه دستشويي


زنداني‌هايي بودند كه به دليل جراحت‌ها و زخم‌هاي دست و پا و همين طور به خاطر ضرباتي كه به ستون فقراتشان وارد مي‌شد، موقعي كه از سلول به طرف دستشويي انتهاي بند مي‌رفتند، مجبور بودند به صورت چاردست و پا حركت كنند و يا روي زمين بخزند
. در داخل سلول‌ها زنداني مجبور بود دوده‌هاي پراكنده در هواي كثيف را كه از بخاري گازوئيلي داخل بند به سلول نفوذ مي‌كرد، به مرور تنفس كند.
گاهي هواي سلول از بوي چرك و خون و دوده به قدري آلوده و تحمل‌ناپذير مي‌شد كه ما آرزو مي‌كرديم نوبت دستشويي رفتن برسد تا براي هواخوري و نفس تازه كردن، از محيط دستشويي بند كه خنك‌تر و داراي پنجره‌هاي بزرگتر بود استفاده كنيم!
مواردي هم بود كه ساعت‌ها مي‌گذشت و با وجود نياز شديد و حتي اضطرار، به زنداني اجازه رفتن به دستشويي داده نمي‌شد و او به ناچار به خودش مي‌پيچيد و زجر مي‌كشيد.
زنداني، آرزو مي‌كرد كه نگهبان‌ها او را براي نظافت بند و به اصطلاح «تي كشيدن» و جمع‌آوري ظرف‌هاي غذا از جلو سلول‌هاي در بسته، انتخاب كنند.
اين كار علاوه بر آن‌كه تنوع و تغيير هوا و تحرك براي زنداني به همراه داشت، باعث مي‌شد كه او گاهي هم از غفلت نگهبان‌ها استفاده كند و بتواند بفهمد كه در فلان سلول چه كساني هستند و حتي از پشت در با آن‌‌ها اندكي صحبت كند.
البته مي‌‌فهميدند، به سختي او را مي‌زدند و به بازجويش گزارش مي‌دادند و چه بسا زير شكنجه كشيده مي‌شد تا بگويد كه چه گفته و با كي حرف زده است.


منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 178




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 17:58
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


زندان انفرادي


من يك سال تمام در زندان انفرادي بودم. اتاقي بود 5/1 متر در 1متر و تاريك. تحمل آن وضعيت، بسيار دشوار بود.
شكنجه بدتر موقعي بود كه ما را در پشت اتاق شكنجه به صف مي‌كردند و ما با صداي فرياد بچه‌ها، همه‌ي وجودمان مي‌لرزيد.
تمام آن يك سال، لحظه به لحظه شكنجه بود و هر بار كه در بند باز و بسته مي‌شد، تصور مي‌كرديم نوبت ماست. شكنجه‌گر من منوچهري بود و گاهي هم حسيني بازجويي مي‌كرد.
در طول بازجويي با لگد و فحش، متهم را تحت فشار روحي هولناكي قرار مي‌‌دادند و اصولاً لحظه‌اي او را به خودش وا نمي‌گذاشتند

منبع: سايت تبيان



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 18:01
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


اتاق شكنجه

باتوم بود.
شلاق بود.
يك تختي بود در يك اتاق مخصوص كه معروف به اتاق حسيني بود.
زندانيان را روي اين تخت مي‌بستند و به كف پاي آن‌ها شلاق مي‌زدند و يك دستگاه ديگري هم بود به نام آپولو كه صندلي مانند بود كه متهم را روي آن مي‌نشاندند و دست و پاهايش را مي‌بستند و كلاه آهني داشت كه مي‌آمد روي سر.
در اين موقع به دست‌ها و پاها شلاق مي‌زدند و فرد وقتي بر اثر درد سر و صدا مي‌كرد داخل كلاه مي‌پيچيد و اثر نامطلوب بر وي داشت و از نظر روحي هم شكنجه مي‌شد.
يك دستگاه ديگري هم بود به نام سنگ آسياب سنگي بود گرد كه روي شانه‌هاي فرد قرار مي‌گرفت و سنگيني مي‌كرد.
متهم وقتي شلاق مي‌خورد و پايش زخم مي‌شد مجبورش مي‌كردند روي پايش برود و چون پا ورم كرده بود باعث مي‌‌شد كه بيشتر درد بگيرد و لذا وقتي با آن حالت زنداني راه مي‌رفت پايش مي‌تركيد و خون مي افتاد.
بعد اهانت بود و شوك الكتريكي بود كه به اين صورت بود كه چند رشته سيم از يك دستگاه به جاهاي حساس بدن وصل مي‌كردند.
يكي هم وقتي هم پا شلاق خورده بود و ورم كرده بود بازجو در حالي كه كفش پايش بود، پايش را روي پاي زنداني قرار مي‌داد و فشار مي‌داد.


منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
01-02-2011, 20:42
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif



آپولو


در حالي كه چشمانم بسته بود مرا روي صندلي آپولو نشانده و دست‌ها و پاهايم را با گيره‌هاي فلزي كه در كنار آن تعبيه شده بود بستند و به قدري گيره‌ها را كه با پيچ بسته و سفت مي‌شد، چرخاندند كه نزديك بود استخوان‌هاي دست و پايم بشكند.
آن‌گاه كلاه آهني‌اي را روي سرم گذاشتند كه تمام سر و گردنم در آن قرار داده شد به طوري كه ديگر نه چيزي مي‌ديدم و نه كلامي مي‌شنيدم.
در اين حال ناگهان با وارد آمدن اولين ضربه كابل بر كف پايم، انگار كه بمبي را در بدن من منفجر نموده باشند، تمام وجودم به آتش كشيده شد، به طوري كه ناخودآگاه فرياد كشيدم كه اي كاش فرياد نزده بودم زيرا داد و فرياد من فقط در داخل كلاه فلزي موصوف پيچيد و بسان بمبي در سرم منفجر شد و به مراتب بيشتر از ضربه شلاق دردناك و كشنده بود.
ضربات شلاق با قساوت تمام يكي پس از ديگري فرود مي‌آمد.
بدنم مثل كوره گداخته شده و درد و رنج ناشي از آن به اعماق قلب و روح و جانم زبانه مي‌كشيد. يك لحظه احساس كردم كابل را به استخوان‌هاي من مي‌زنند ولي با خود گفتم خيال است ولي بعداً متوجه شدم كه بر اثر ضربات شلاق گوشت‌هاي پايم ريخته و ضربات بعدي مستقيماً به استخوان پا اصابت مي‌نمود.
درد و رنج حاصل از اين شكنجه براي من خونريزي كليه، خون شدن ادرار، پاهاي خونين، متورم و عفونت كرده و... بود و ماه‌ها آسايش و آرامش را از من سلب نموده بود و اثرات طولاني مدت آن از بين رفتن رشته‌هاي عصبي كف پا و بي‌حس و كرخت شدن آن براي هميشه بود.


منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 89






http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
03-02-2011, 02:52
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif



شلاق سيمي


اگرچه در اكثر جلسات بازجويي، شلاق بدون حساب به كار مي‌رفت ولي در جلسه اول بازجويي كه در روز چهارشنبه 3/1/45 اتفاق افتاد، در حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود كه اينجانب را به دفتر زندان احضار كردند.
آن روز آقايان جوان و ازغندي (كريمي) بازجويي مي‌كردند.
شلاق و سيلي و لگد، اورت بود و در حدود يك از شب رفته بود كه از بازجويي فارغ شدم، ولي آن شب گفتند: اين‌ها كه تو گفتي و ما نوشتيم همه مزخرف است.
سپس آن‌ها را پاره و در بخاري ريخته سوزاندند. خلاصه آن‌قدر با شلاق سيمي پوشيده از پلاستيك، بدن مرا مورد حمله قرار دادند كه تا يك ماه آثار آن در بدن من يافت مي‌شد.
اينان ملاحظه محل ضرب شلاق را نمي‌كردند، مي‌زدند به هر جا كه مي‌خواست وارد شود.
از سر و پشت گردن و كف دست و بازوان و شانه گرفته تا كمر و ران و پا و نشيمنگاه، همگي با نصيب [بودند] و بي‌بهره نبودند.




منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 94







http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
03-02-2011, 02:58
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif



روي پا ايستادن


صبح 7/1/45 بود كه پاسبخش در سلول را باز كرد و گفت: براي رفتن به دفتر حاضر شويد، به معيت او به دفتر رفتيم.
ساعت 9 صبح بود بازجويي و زجر و شكنجه توسط آقايان مهاجراني و ازغندي شروع و تا ظهر ادامه داشت. سپس دستور دادند كه در نقطه معين بدون حركت بايستم و به ديوار نگاه كنم و رفتند. هيچ اجازه قدم زدن و يا نشستن و يا رو برگرداندن نداشتم، زيرا سرباز مسلح و مراقب غير مسلح از اين طرف و آن طرف ايستاده و سخت مواظب بودند.
در حدود 3 بعد از ظهر بازجوها آمدند و شروع به بازجويي و شكنجه نمودند تا 5/5 بعد از ظهر و همان دستور صبح را دادند و رفتند و در ساعت 9 شب بود كه ازغندي آمد و همان جريانات مذكور را به وجود آورد و رفت.
روز بعد 8/1/45 دوباره مثل روز قبل، پاسبخش درب سلول را باز كرد و اين جانب را به دفتر برد و از ساعت 5/8 تا 11 به كار خود از بازجويي و زجر شكنجه ادامه دادند و بعداً همان دستورهاي روز قبل را صادر كردند و سربازان مسلح هم مو به مو تا 11 شب اجرا نمودند. بدين منوال از 12 صبح تا 11 شب بر روي پاي خود ايستاده و بدون حركت به ديوار مي‌نگريستم و ساعت 11 شب پاسبخش دوباره مرا به سلولم برد.
روز بعد 9/1/45 براي مرتبه چهارم پاسبخش اينجانب را به دفتر برد و همان عمليات را از بازجويي و شكنجه از 9 صبح تا نزديك ظهر اجرا نمودند و تا اوايل شب به همان منوالي كه به عرضتان رساندم، قدري در اتاق دفتر و قدري خارج از آن روي پا ايستادم.
سپس گفتند:
دستور داريم امشب نگذاريم شما به خواب رويد و تا صبح روز بعد بيدار مانديم. ناگهان بازجوها در روز بعد 10/1/45 سر رسيدند و بازجويي شروع شد. البته در اين جلسه فقط مهاجراني بازجويي مي‌كرد. همان اوايل بازجويي آن روز بود كه ناگهان حضرت حجت‌الاسلام والمسلمين آقاي شيخ عبدالرحيم رباني شيرازي را به دفتر آوردند.
بنده هم از جهت دستور اسلام و حق استادي كه معظم‌له به گردن اينجانب داشتند، خدمت ايشان سلام كردم كه ناگهان سيل فحش و دشنام به طرفم سرازير شد كه چرا سلام كردي.
مهاجراني چنان به طرف ايشان حمله كرد و به ايشان توپ رفت كه بي‌سابقه بود و با كمال بي‌ادبي گفتند:
اي حمال.. بعد فهميدم كه بر اثر بازجويي شبانه و آن شكنجه‌ها كه نسبت به من وارد ساخته بودند، ناراحتي بر وجود ايشان مستولي شده بود و به عنوان اعتراض، اعتصاب غذا فرموده بودند.
سپس ايشان را بردند و پدرم حضرت حجت‌الاسلام والمسلمين جناب آقاي منتظري را براي بازجويي آورده و در اتاق مجاور از معظم‌له شروع به بازجويي كردند و آن روز هم از زجر و شكنجه بي‌بهره نبوديم.
قدري در حضور پدر و قدري در غياب ايشان و بعد از قدري صحبت ما را به اتاق ديگري راهنمايي و سپس به پاسدارخانه (محل خواب و استراحت نظاميان) برده و در اتاقي جاي دادند. چنان از درد به خود مي‌ناليدم و چنان پاهايم سر شده بود و آن چنان چشمانم از كم‌خوابي و خستگي مي‌سوخت كه حد نداشت.

منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 95



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
04-02-2011, 03:13
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif



خانه سرهنگ


خانه يك سرهنگ ساواك در جريان زد و خوردهاي خياباني تهران به آتش كشيده شد و هنگامي كه مردم به داخل خانه رفتند، موفق به كشف يك تونل زيرزميني شدند كه در آن، سلول‌هاي متعدد و وسايل شكنجه و مقداري استخوان‌هاي پوسيده انسان ديده مي‌شد.
اين خانه كه مردم به آن «خانه وحشت» نام داده‌اند، در خيابان بهار، خيابان «جهان» قرار داشت.
اين خانه مدتي نيز در اختيار اداره‌ا‌ي از «ساواك» بود كه بسياري ‍]از دستگيرشدگان] در آن‌جا بازجويي شده‌اند.
شاهدان عيني به خبرنگاران كيهان گفتند؛ هنگامي كه وارد خانه شديم ابتدا فكر مي‌كرديم كه يك محل مسكوني است، ولي با كمال تعجب متوجه شديم كه اين خانه به يك شكنجه‌گاه بيشتر شبيه است.
به اتفاق عده‌اي از مردم كه به داخل خانه هجوم آورده بودند، شروع به بازرسي اين محل كرديم و به يك زيرزمين كه توسط تونل بزرگي به خانه ديگري در فاصله تقريبي 150 متر راه داشت، رسيديم.
در اين تونل انواع وسايل شكنجه ديده مي‌شد بعضي از اين وسايل شكنجه هنوز خون‌آلود بود و معلوم بود كه به تازگي مورد استفاده قرار گرفته است.
در گوشه ديگر اين تونل مقدار زيادي لباس‌هاي زنانه و مرانه كه مملو از خون بود روي هم انباشته شده بود و چند تكه از استخوان‌هاي قسمت مختلف بدن ديده مي‌شد.
در اين تونل سلول‌هاي كوچكي ديده مي‌شد كه متهمان فقط مي‌توانسته‌اند در آن بايستند.
تونل آنقدر تاريك بود كه نور چراغ قوه‌هاي قوي نمي‌توانست آن را روشن كند.
از تصوير پوسترهاي ناخن‌هاي لاك زده زنان و دختراني كه شكنجه شده بودند به ديوار اتاق‌ها نصب شده بود و تصويرهاي ديگري هم بود كه چند نفر را در حال شكنجه شدن نشان مي‌داد.
اين تصاوير ظاهراً براي شكنجه رواني به كار مي‌رفته است.
هجوم بي‌سابقه مردم براي تماشاي اين شكنجه‌گاه باعث شد تا مأموران فرمانداري نظامي بعد از تيراندازي و متفرق كردن مردم، ماشين‌آلات را از آن محل خارج و به نقطه نامعلومي منتقل كردند.
سرهنگ زيبايي كه صاحب اين خانه است، هنگام آتش زدن خانه فرار كرد.


منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 118




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
03-02-2012, 13:26
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif





سيانور


از سال 56 كه مسئله حقوق بشر و فضاي باز سياسي در ايران اعلام شد، ساواك روش جديدي را در پيش گرفت. به اين ترتيب كه كادرهاي مخفي را اگر دستگير مي‌شدند، پس از شكنجه با سيانور و ساير وسايل كه احتمالاً مجهز به صدا خفه‌ كن باشد از بين مي‌بردند و اين شايد به اين علت بوده كه از كادرهاي مخفي كه فكر مي‌كردند بيشترين خطر را براي رژيم دارند مي‌ترسيدند و به اين وسيله آن‌ها را از بين مي‌بردند.
در يك مورد خاص يك چنين موردي هم براي ما اتفاق افتاد: به اين ترتيب كه سه نفر از اعضاي يك سازمان به اسامي سعيد كرد قراچورلو، محمود وحيدي و محمدرضا كلانتري كه از طريق تعقيب و مراقبت و شنود تلفني دستگير شده بودند، كه ما ابتدا مشغول بازجويي عادي از اين‌ها بوديم كه بعد هوشنگ ازغندي به ما گفت كه گفته‌اند بايد به اين‌ها فشار بياوريد، لذا ما آن‌ها را شكنجه كرديم و آن‌ها مختصري اطلاعات دادند.
بعد از دو روز هوشنگ ازغندي عنوان كرد كه اين افراد بايد از بين بروند كه اين مسئله ابتدا مورد اعتراض من و سعيد ميرفخرايي معروف به سعيدي قرار گرفت و گفتيم اين عمل را نبايد انجام داد و به هيچ وجه صحيح نيست.
ازغندي گفت اين مطالب را با ثابتي صحبت كرده و آن‌ها نپذيرفته و چون شما در جريان قضيه هستيد، بايد آ‌ها را از بين ببريد و ضمناً خود من هم در اين موضوع شركت دارم، و وقتي من به عنوان رئيس كميته (منظور كميته اوين) شركت دارم شما هم مجبوريد.
بعد از يك يا دو روز لباس‌هاي اين‌ها را پوشانديم و در همان محوطه اوين ازغندي سه عدد قرص سيانور داد كه اين‌ها قرص‌ها را من و سعيد ميرفخرايي به آن سه نفر داديم و با كمال شرمندگي باز هم دستم به خون يكي از مبارزين آلوده شد و اين‌ها هم به اين ترتيب به شهادت رسيدند.
نمونه‌هاي ديگري هم موجود هست كه البته من آن‌ها را به نام نمي‌شناسم ولي من شاهد بودم كه بعضي از اوقات تعدادي از بازجويان افرادي را براي بازجويي به زيرزميني كه در اوين محل بازجويي متهمين بود مي‌بردند و بعد از چند روز مي‌رفتند.
البته به ما گفته بودند نبايد داخل زيرزمين برويد و به اين بچه‌ها هم كاري نداشته باشيد.
من تصور مي‌كنم كه اين افراد هم به اين طريقه شيطاني و اهريمني به شهادت رسيده باشند.


منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 117



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
03-02-2012, 13:28
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


شهادت بلوريان

در اوايل سال 54 يكي از منابع يا خبرچين‌هاي ساواك كرج موتورسواري را در حال پخش اعلاميه سازمان چريك‌هاي فدايي خلق ديده و يا اين‌كه هنگام عبور موتورسوار مذكور مقداري اعلاميه از موتور او به زمين ريخته شده.
به هر حال اين خبرچين موتورسوار را تعقيب و منزل وي را در دولت‌آباد نزديك راه آهن شناسايي و مراتب را به ساواك كرج، و ساواك كرج به ساواك تهران و سپس به اداره كل سوم و سرانجام به كميته مشترك ضد خرابكاري به صورت تلگرام ابلاغ و دستور داده شده بود.
چند اكيپ براي شناسايي و انجام عمليات به كرج رفته و خود را به ساواك كرج معرفي و با ساير كارمندان ساواك اقدامات لازم را به عمل بياورند. چهار اكيپ منظم از واحد اجرايي كميته مشترك به سوي كرج حركت كرد و بعداً چند اكيپ ديگر نيز براي كمك به آن‌ها فرستاده شد.
واحد اجرايي كميته كه به وسيله بي‌سيم در تماس بود خبر داد خانه مورد نظر در محاصره و در جريان درگيري مسلحانه بين افراد اكيپ و ساكنين منزل كه يك دختر يا زن كه مسلح و مشغول آوردن آب به منزل بود دستگير و سه نفر از آن‌ها كشته و يكي از مأمورين [نيز‍‍[ كشته شده‌اند.
درباره‌ي اين دختر بگويم كه اين دختر، اعظم‌السادات روحي آهنگران، رفته بود آب بياورد.
مأمورين كه رفته بودند تحقيق كنند خود مردم اين دختر را نشان داده و گفته بودند اين خانمي هست كه اين‌جا رفت و آمد مي‌كند، آن‌گاه همه اجساد به ساواك كرج برده شد و متهم دستگير شده در ساواك كرج نگهداري شد.
ضمناً گزارش دادند كه در داخل منزل مدارك زيادي وجود دارد. سرتيپ وحيدي سرپرست كميته مشترك به من دستور داد براي بررسي مدارك و شناسايي هويت اجساد به كرج بروم.
من به اتفاق يك اكيپ به كرج رفتم و معلوم شد، زن دستگير شده اعظم‌السادات روحي آهنگران بوده و هويت يكي از اجساد به نام مارتيك غازاريان شناسايي شد، اما دو جسد ديگر را نتوانستيم شناسايي كنيم.
دفترچه‌اي در كميته مشترك وجود داشت كه مشخصات تمام افرادي كه در سازمان‌هاي مخفي فعاليت مي‌كردند و شناخته يا متواري شده بودند در همين دفترچه با عكس و مشخصات و مرام‌هاي ايدئولوژيكي نقل شده بود و چند تايي در اختيار بازپرسان بود.
در حدود ساعت 4_5 بعد از ظهر در منزل تيمي واقع در قريه دولت‌آباد رفته و مشغول بررسي مدارك شديم. در داخل خانه‌هاي فدايي خلق تمام مدارك طبقه‌بندي شده بود و دستور [سازماني آن‌ها] چنين بود كه به محض اين‌كه منزل در محاصره قرار مي‌گرفت مدارك بايد از بين مي‌رفت و اين مدارك شامل شناسنامه و تحقيقات و نشريات ايدئولوژي بود و معمولاًً داخل پيت‌هايي مي‌گذاشتند و بنزين يا نفتي در كنار آن مي‌گذاشتند و به محض اين‌كه منزل در محاصره قرار مي‌گرفت با آتش زدن، مدارك را از بين مي‌بردند.
خيلي از افرادي كه در حال حاضر ممكن است ناشناس مرده باشند از اين قبيل بوده و خود ساواك هم نتوانسته است هويتشان را به دست بياورد.
در حدود ساعت 4 يا 5 به خانه تيمي واقع در قريه دولت‌آباد جهت بررسي مدارك رفتم. در داخل خانه تيمي مقداري شناسنامه و اوراق سوخته شده جمع‌آوري و در اين موقع صداي انفجاري از خارج منزل مرا متوجه خود كرد. از منزل بيرون آمده و زني را كه در حال پرتاب نارنجك به سوي مأمورين بود مشاهده كردم كه توسط يك پاسبان، مورد اصابت گلوله واقع و نارنجك از دست او رها و منفجر شد كه منجر به شهادت وي گرديد.
جنازه اين شهيد را نيز كه بعداً معلوم شد نزهت‌السادات روحي آهنگران بوده با ساير جنازه‌ها به سردخانه بيمارستان شهرباني بردند و ما هم به تهران آمديم. در بررسي مدارك معلوم شد كه هويت اجساد محمد عزيزي بلوريان، دانشجوي دانشگاه صنعتي و يدالله زارع كه قبلاً سابقه زنداني داشت، مي‌باشند.


منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 187



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
03-02-2012, 13:35
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


اتاق پذيرايي

در آغاز ورود به كميته، بعد از شايد يك روز مرا به بازجويي بردند و تصورات خودشان را در بازجويي براي من مطرح كردند و چون در پاسخ به آن‌ها آن‌چه من گفتم و نوشتم حاوي هيچ اطلاعات مفيدي براي آن‌ها نبود، نتيجتاً بازجوي من كه اسم مستعارش «رياحي» بود و بعد از انقلاب متوجه شدم اسم اصلي‌اش «نيكخو» است، دست مرا گرفت و گفت بايد برويم به اتاق پذيرايي. يادم است كه يك طبقه از پله‌ها آمديم پايين و مرا آورد جلوي اتاقي كه به قول خودشان اتاق پذيرايي بود.
در اين اتاق بود كه «حسيني» مرا به تخت بست و زير ضربات كابل گرفت. اينجا اتاق شكنجه بود. گرچه جوان بوديم ولي واقعاً جز به مدد عشق و ايمان عاشقانه، شكنجه‌ها را نمي‌شد تحمل كرد. آن‌ها كه ضربات كابل را با پوست و گوشت لمس كرده‌اند مي‌دانند كه تحمل اين ضربه‌ها خصوصاً در نوبت‌هاي بعدي كه تكرار مي‌شد بالاخص در روزهايي كه ورم شديد در كف پاها به چرك تبديل شده و حالا ديگر اعصاب اين پاي زخم شده و چرك كرده نسبت به نوبت اول صد برابر حساس‌تر و دردآورتر شده و حتي تعويض پماد و پارچه‌ي پانسمان هم يك نوع شكنجه است، چه معنا و مفهومي مي‌توانست داشته باشد.
در اين حال و احوال، مرگ موهبتي الهي بود و بي‌هوش شدن هم نعمتي بزرگ

منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 37



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
04-02-2012, 15:37
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


انگشت‌هاي سبز

بر اثر ضربات وارده به دست‌ها، چند تا از انگشتان زخمي‌ام به شدت چرك كرده بود. به حدي كه يكبار حتي خود بازجو وقتي انگشت‌هاي سبز و زرد و متورم مرا ديد، خودش داد زد كه:
«فوراً ببرينش بهداري، و گرنه انگشتاش به قطع شدن مي‌كشه.»
در بهداري، روي انگشت‌هاي چرك كرده و ورم كرده را قيچي كرده و با پودر و پماد پانسمان كردند.
تا مدتي چند تا از انگشت‌ها به همين صورت بسته بود.

منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 43




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
08-02-2012, 09:13
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif


پاهاي چركين

در مورد عزت‌شاهي كه بعدها ايشان را در بند دوم اوين ديدم، زياد شنيدم كه بسياري مقاومت كرده.
در عين حال من در آن لحظه متوجه نشدم كه آن زنداني كي بود، ولي نگهبان را ديدم كه با چكمه‌هايش روي پاهاي چركين همان زنداني رفت و فرياد زنداني را به آسمان رساند. ضربه‌اش انگار بر سر ما هم فرود مي‌آمد.
اين، هم به منظور اذيت كردن خود زنداني بود، هم به منظور ايجاد رعب در بقيه زنداني‌‌ها. شكنجه شده‌ها مي‌دانند پا وقتي ورم مي‌كند، بعد از مدتي چرك مي‌كند و نسوخ زير پوست كف پا به حالت جراحت درمي‌آيد و صد برابر حساس‌تر مي‌شود.
يادم مي‌آيد كه هم‌سلولي‌ من به نام علي‌پور، وقتي نگهبان در سلول را باز و بسته مي‌كرد و هواي سلول جابه‌جا مي‌شد، از درد داد مي‌كشيد و مي‌گفت هوا كه جابه‌جا مي‌شود، انگار ضربه به پايم مي‌خورد. وقتي پتو را من روي پاهايش مي‌انداختم كه گرم باشد، دادش به هوا مي‌رفت.
با اين كه پتو را من خيلي با آرامش قرار مي‌دادم روي پاي او، معذلك از درد مي‌ناليد.
يعني پاي ورم كرده اينقدر حساس مي‌شد. بعداً وقتي يك شلاق جديد در آن حالت روي آن پاي ورم كرده و چرك كرده با آن زخم عميق مي‌خورد، شايد برابر با صدتا شلاقي كه به يك پاي سالم مي‌زدند درد داشت. خود سلول انفرادي علاوه بر شكنجه‌هاي بازجويي، شكنجه مستقلي بود.
گاه زمان اقامت در سلول آنقدر طولاني و شكنجه‌آور مي‌‌شد كه زنداني در سلول 5/1 در 5/2 متري‌اش صبح تا شب راه مي‌رفت، البته اگر وضع پايش اجازه مي‌داد.
من خودم چشمم را مي‌بستم كه سرم گيج نرود و آخر سر وقتي حساب مي‌كردم مي‌ديدم چند كيلومتر روي هم رفته پياده روي كرده‌ام

منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 177




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
15-02-2012, 23:26
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

ديوار سلول

انواع بيماري‌ها دامنگير زنداني مي‌شد و تا سال‌هاي سال به يادگاري با او مي‌ماند.
سر دردهاي شديد شبه ميگرني و خيلي ارمغان‌هاي ديگر به سراغ خود من آمده است.
به خاطر دارم كه بعد از ماه‌ها، گاهي پيش مي‌آمد كه فكر مي‌كردم ديوارهاي سلول دارند هر لحظه به طرف من بيشتر نزديك مي‌شوند و سلول دارد تنگ‌تر مي‌شود.
در اين حالت نفسم بند مي‌آمد و با دست‌هايم به ديوارهاي دو طرف فشار مي‌دادم كه عقب بروند! بعضي وقت‌ها در خواب به اصطلاح دچار بيماري «بختك» مي‌شدم.
بدنم مثل چوب خشك به هيچ وجه تكان نمي‌خورد و نفسم رو به تنگي مي‌رفت.
يكبار نگهبان در را باز كرده بود ولي من نمي‌توانستم حتي يك كلمه حرف بزنم و نمي‌توانستم تكان بخورم. انگار فلج كامل شده بودم.

منبع: كتاب از دانشگاه تهران تا شكنجه گاه ساواك صفحه 179




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
23-01-2013, 00:26
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif





این خانم خودش زن دوم بود!



http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/11/02/13911102000102_PhotoA.jpg


خبرگزاری فارس: به غیوران گفتم: زن؟! حرف یک زنه! با یک زن بودی؟ به من بگو این زن کی بوده که این‌ها می‌گویند؟ تو حالا با یک زن رابطه داری؟ باید اینجا به من بگویی که جریان چی بوده؟
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، طاهره سجادی یکی از زنان مبارز مسلمانی است که در سال 1321 در تهران متولد می‌گردد. وی در سال 1338 با مهدی غیوران یکی از مبارزین قبل از انقلاب ازدواج می‌‌کند. در جریان مبارزه با همسرش همکاری بسیار می‌نماید تا این که در سال 1354 به همراه غیوران توسط کمیته مشترک دستگیر و تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار می‌گیرد.
سجادی پس از تحمل 1214 روز زندان در آذر سال 57 از زندان آزاد می‌گردد. او خاطره جالبی را از دوران بازجویی نقل می‌کند که با هم مرور می‌کنیم:
*پس از دستگیری اول مرا نیمه شب به اتاق بازجویی برده بودند تا قضیه خانمی که در پرونده‌ام مطرح شده بود (خانمی که در اتومبیل غیوران بوده کی بوده همان اتومبیلی که صمدیه لباف و محسن خاموشی پس از ترور سرتیپ زندی‌پور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری آن را به همسرم برای رد گم کردن تحویل داده بودند) روشن شود. صمدیه لباف را که در آنجا بود، از اتاق بازجویی بردند و بازوجوها شروع کردن به بد و بیراه گفتن به من و فحش‌های بسیار زشت و رکیک دادن.
فرنچ را از روی سرم کشیدند. عضدی گفت می‌دانی شوهرت چه کار کرده، کاری کرده که حداقل ده سال به او زندانی می‌دهیم. من با شنیدن این حرفشان فهمیدم که چیزی از او نمی‌دانند و قضیه منزل (جاسازی)‌ لو نرفته است. آنها مرتب فحش می‌دادند و تهدید می‌کردند. به من می‌گفتند تو آن روز با شوهرت، پشت پارک کورش، ماشین را تحویل نگرفتی؟
من هاج و واج آنها را نگاه می‌کردم و می‌گفتم: نه.

حسینی مثل یک گوریل وحشی هجوم آورد که چنین و چنانت می‌کنیم و تو و این شوهر پدر سوخته‌ات را به حرف در می‌آوریم. ما می‌دانیم آن زنی که با این بوده تو بودی. من دیدم اوضاع خیلی بد است.
شنیده بودم که این وحشی‌های رذل با زنها در مقابل همسرانشان چه می‌کنند! آنها فحش‌های خیلی زشت می‌دادند و غیوران را به خشونت و آزار من تهدید می‌کردند و تاکید می‌کردند که آن زن من بوده‌ام.

اوضاع هر لحظه بحرانی‌تر می‌شد این بود که در همان نقش قبلی به عنوان یک زن ساده و دور از سیاست یک دفعه برگشتم و به غیوران گفتم: زن؟! حرف یک زنه! با یک زن بودی؟ به من بگو این زن کی بوده که این‌ها می‌گویند؟
تو حالا با یک زن رابطه داری؟ باید اینجا به من بگویی که جریان چی بوده؟
آن زنی که اینها با تو دیده‌اند، کی بوده؟
غیوران هم مرتب می‌گفت بابا زنی در کار نیست، ولی من او را رها نمی‌کردم و با حالت تعجب می‌گفتم
: پس بگو، این شب ها که دیر به خانه می‌آیی، (می‌آمدی) زن گرفته‌ای و من خبر ندارم!
حالا آن دو نفر (حسینی و عضدی) آن بالا نشسته بودند و از این که مرا به جان او انداخته بودند کیف می‌کردند و به غیوران می‌گفتند، حالا به این بگو آن زنه کی بوده. من هم می‌گفتم این زنه کی بوده، دعوای حسابی راه انداختم.

من فکر نمی‌کردم که تو این کاره هستی و دنبال زن‌ها می‌روی و تو را آدم خوبی می‌دانستم.
غیوران هم می‌گفت بابا زنی در کار نیست و ماجرای خرید اتومبیل از علی را تعریف می‌کرد و مرتب می‌گفت که تو خیالت راحت باشد، زنی در کار نیست و من باز می‌گفتم که این حرف‌ها را از تو قبول نمی‌کنم باید بگویی آن زنه کی بوده؟
بالاخره آن دو نفر (شکنجه‌گران) از این ماجرای ساختگی، هیجان زده شده و می‌خندیدند، کنار نشستند و به غیوران، گفتند حالا برو جواب زنت را بده! و آنها رو به من کردند و گفتند ما خیال می‌کردیم تو هم مثل این پدر سوخته هستی، ولی دیدیم تو این طور نیستی.

گفتم: برای چه دنبال یک زن برود. گفتند: «اینها همین‌طورند، مثلا تو چه عیبی داشتی؟
بچه نداشتی؟ بد بودی؟ زشت بودی؟ حالا ببین این رفته دنبال یک زن دیگه».

عضدی (به عنوان یکی از شکنجه‌گران با تجربه کمیته مشترک) کاملا سادگی و بی‌اطلاعی مرا باور کرده بود دستور آزادی مرا داده بود. خلاصه صبح آزادم کردند.
چند روز پس از آزادی من، شوهرم را در معیت ساواکی‌ها برای اجرای یک قرار به درب مغازه‌اش می‌آوردند.
افرادی به منزل تلفن کردند و آمدنش را به من اطلاع دادند. پسرم حسین را برای دیدن پدرش فرستادم و خودم تلفنی با مغازه غیوران تماس گرفتم.
برای این که سوءظن ایجاد نشود و ضمنا علی هم بتواند راحت تماس بگیرد، تلفن را در اختیار غیوران گذاشته بودند.
به غیوران گفتم که آزاد شده‌ام و در منزل هستم. چون می‌دانستم تلفن در کنترل مامورین است، دوباره شروع کردم که بگو: آن زن کی بوده؟
و تو چرا باید یک زن را در اتومبیل‌ات سوار کنی؟
و او هم چند بار تکرار کرد که «تو خیالت راحت باشد زنی در کار نبوده، تو که می‌دانی من اهل این کارها نیستم، تو با بچه‌ها در منزل بمان و مطمئن باش که زنی در کار نبوده و آن زن خواهر کسی بوده که می‌خواستم اتومبیلش را بخرم».

خلاصه پس از پانزده روز با اعترافات سران مرتد سازمان منافقین خلق در حالی که همه چیز حتی داستان ساختگی خانم سجادی و مشاجره با همسرش رو شده بود دوباره او را دستگیر کردند و این بار، ساواکی‌ها و بازجوها مرتبا برای عقده‌گشایی و شاید تحقیر عضدی که چنین کلکی را از یک زن مبارز مسلمان خورده بود، به او می‌گفتند زنه، کی بود؟
و این، به صورت یک جوک خنده‌دار در‌آمده بود.

پاسداشت سی و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در «خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)» (25









http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
23-01-2013, 15:10
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/10/14/13911014000139_PhotoA.jpg








حکم آزادی مارمولک را خودم صادر کردم




خبرگزاری فارس: گفتمش: «بدبخت بیچاره، حیوان خرفت سیه‌روز برای چه خودت را اینجا زندانی کرده‌ای؟ زودباش بیا بزن به چاک. من حکم آزادی تو را همین حالا صادر می‌کنم.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، اگرچه بودن در هر زندانی برای زندانی‌اش ملال انگیز و تلخ است اما اگر به خاطر هدف والایی باشد آن وقت تحملش لذت بخش خواهد شد و از خاطراتش نیز می‌توان به خوبی یاد کرد. آنچه می‌خوانید خاطره‌ای است از کاوه داداش زاده زندانی سیاسی زمان طاغوت که می‌گوید:


*در سلول را بستند و رفتند. سلول بسیار نمناک و کثیف بود.
وضع داخل سلول نشان می‌داد که ماه‌ها در آن زندانی به سر نبرده است.
شاید هم سلول برای سربازان تخلفی بود. از چهار گوشه سلول، تارهای عنکبوت درهم تنیده بود.
مارمولک کوچکی چسبیده به دیوار له له می‌زد. پوست زیر گلویش بالا و پایین می‌شد. از ترسش تکان نمی‌خورد. گردنش را کج و ثابت نگه داشته بود.

زل زل به من نگاه می‌کرد.
گفتمش: «بدبخت بیچاره، حیوان خرفت سیه‌روز برای چه خودت را اینجا زندانی کرده‌ای؟
زودباش بیا بزن به چاک. من حکم آزادی تو را همین حالا صادر می‌کنم و بالاخره با تلاش زیاد در حالی که دم کنده شده‌اش در دستم بود.
توانستم از لای میله‌های آهنی پنجره سلول، آزادش کنم. به هر حال بعد از بیرون کردن مارمولک از سلول با خیال راحت دراز کشیدم و به خواب فرو رفتم.
پنجشنبه و جمعه کسی به سراغم نیامد.
با هم سلولی‌های بی‌آزار خود تار عنکبوت‌های ریز و درشت دو روز را در آنجا به سر بردم.




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
25-01-2013, 00:35
http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif




http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/07/26/13910726000086_PhotoA.jpg

الاغی که نامه‌رسان روس‌ها بود


خبرگزاری فارس: جناب سرگرد نامه‌ها را می‌گذاشتم توی گوش الاغ، هنوز حرف پیرمرد بیچاره تمام نشده بود که بازجوی تازه ‌وارد سیلی آبداری به گوش علی بالا خواباند.
پیرمرد چرخی زد و نقش زمین شد.




به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، کاوه داداش زاده یکی از هزاران مبارزی است که پیش از پیروزی انقلاب به زندان افتاد و دوران سخت طاغوت را چشید.
کاوه شکنجه‌گاه ساواک را تحمل کرد تا به هدفی که می‌خواهد برسد.
آنچه می خوانید تنها گوشه ای است از لحاظات کاوه داداش زاده در کمیته مشترک که می‌نویسد:
*افسری که برای اولین بار او را می‌دیدم یک نفر را کشان کشان برای رو در رویی با مجید آورد و در مقابل مجید قرار داد.
بعدها او را شناختم. اسمش علی بالا بود.
اهل باغچه‌سرای و شغلش کشاورزی بود.
علی بالا که جای سالمی در بدنش نبود، گفت: ‌رابط من آن آقا است _ مجید صفری را نشان می‌داد _ از او دستور می‌گرفتم.
نامه‌ها را با دوچرخه باباش می‌آورد می‌داد به من، من هم می‌دادم به روس‌ها، بازجو پرسید: نامه را چگونه و به چه طریق به روس‌ها می‌دادی؟
او خیلی جدی به زبان آذری جواب داد. نامه‌ها را با نخ می‌بستم فرو می‌کردم به ... الاغ و نصف نخ بیرون می ماند. الاغ را هین می‌کردم می‌رفت آن طرف رودخانه.
روس‌ها نامه را از ... الاغ بیرون می‌کشیدند.

بازجو پرسید: مادر ... اگر الاغ وسط راه ... به گور پدر پدر سگت آیا نامه از ... الاغ بیرون نمی‌افتاد؟
علی بالا که فکر اینجایش را نکرده بود غافلگیر شد و از ترس یورش بازجو با دستپاچگی گفت: می‌افتاد می‌افتد. نه نه اشتباه کردم ببخشید.
جناب سرگرد نامه‌ها را می‌گذاشتم توی گوش الاغ، هنوز حرف پیرمرد بیچاره تمام نشده بود که بازجوی تازه ‌وارد سیلی آبداری به گوش علی بالا خواباند. پیرمرد چرخی زد و نقش زمین شد.



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
02-02-2013, 13:43
مبارزه مسلحانه به سبک «ماهی سیاه کوچولو»




خبرگزاری فارس: اینجا زندان است سلولی در کمیته مشترک ضدخرابکاری در سال 1354. بنده با یک رفیق کمونیست هم‌سلولی هستم. تازه خبر «مائو» را برایش آورده‌اند.



http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/10/14/13911014000139_PhotoA.jpg




به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، خاطرات زندانیان سیاسی زمان طاغوت اگر چه ممکن است به ظاهر تلخ و عذاب آور باشد اما خوب که نگاه می‌کنی تماما مقامت و ایمان جوانانی را می‌بینی که به خاطر هدفی که دارند از همه چیز خود گذشته اند. آنچه می‌خوانید خاطره ای است از جلال رفیع که ایشان از جمله هزاران زندانی سیاسی زمان طاغوت هستند که نقل می‌کنند:


*اینجا زندان است سلولی در کمیته مشترک ضدخرابکاری در سال 1354. بنده با یک رفیق کمونیست هم‌سلولی هستم. تازه خبر «مائو» را برایش آورده‌اند.
کنده زانوی غم را به بغل گرفته است. حسابی هم گرفته است.
روزهای قبل از من می‌خواست که ترانه «مرغ سحر» را برایش بخوانم. البته بفهمی نفهمی نسبت به کمونیسم سنتی (!) مسئله‌دار هم شده است. همین طور نسبت به استراتژی مبارزه مسلحانه چریکی به سبک «ماهی سیاه کوچولو»!
_ خیلی گرفته‌ای رفیق صمد؟
_ مرغ سحر را نمی‌خوانی؟
_ نه خودت را بیشتر خواهی گرفت!
غم و غصه‌ات زیادتر می‌شود. می‌خواهی مرغ سحر را جور دیگری برایت بخوانم؟ یک جوری که قلقلکت بیاید؟
_ با همان آواز سابق؟ ... خیلی
خوب بخوان، بخوان، با همان آهنگ خودش، با همان آواز خودت...
_ من پکر (!) نابه سر کن....
_ به خاطر خبر مرگ مائو این طور کردی؟ خیلی خوب؟ بخوان که دیگر خودم هم از خودم نیستم...
مرغ پکر(!) ناله سر کن....
داغ مرا تازه‌تر کن...

ز آه لنین وار (!) این قدس را برشکن و زیر و زبر کن
مرغ مسلح (!) ز درون نفس در آ...
نغمه پیکار پرولتاریا یا سر آ...
وز نفسی عرصه این حزب توده را ...
پر شور کن ... ما رو خر کن!!...
_ آخ گفتی !! ادامه بده....

شوروی کرد جیب خود پر

نان ما را کرده آجر...
می‌خورد چون خرس پرخور
هم ز توبره، هم ز آخور...
ای خدای من، ای جبر تاریخ...
شام تاریخ ما را سحر کن...
ما رو خر کن... !

http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
04-02-2013, 21:01
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/09/05/13910905000002_PhotoA.jpg


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، رژیم پهلوی که اوضاع را هر روز وخیم تر حس می‌کرد مبنا را گذاشت بر دستگیری هر کسی که حتی به عکس شاه هم چپ نگاه می‌کند.
وقتی کسی پایش به زندان کمیته مشترک می‌رسید حسابش با کسانی بود که به واقع بویی از انسانیت نبرده بودند. شکنجه گرانی که اعمالشان حتی از حیوانات وحشی هم بدتر بود.
خفقان کاملا در جامعه حس می‌شد اما امام خمینی(ره) آنچنان ملت را با سخنانش بیدار کرده بود که این مسائل نمی‌توانست وحشتی در دل مبارزین بیندازد تا آنها دست از مخالفت با ظلم بردارند.

یکی از این مبارزین مهدی فرهودی است که خاطراتش را اینگونه تعریف می کند:


یک ماه و نیم ملی کشی کردم

مهدی فرهودی هستم متولد همدان ولی در تهران بزرگ شدم. سه مرتبه دستگیر شدم که بار سوم به یکسال زندان محکوم شده و یک ماه و نیم هم ملی کشی بودم در زندان قصر. ملی کشی هم یعنی زندانی وقتی زندانش تمام می‌شد او را آزاد نمی‌کردند و می‌گفتند می‌روی بیرون و دوباره مبارزه را از سر می‌گیری و بیشتر از محکومیتی که داشت او را نگه می داشتند. در نتیجه “ملی کشی” در اواخر رژیم شاه مرسوم و معروف شد.


گدایی که یک ماه و نیم سر کوچه ما می‌نشست

بار سومی که دستگیر شدم به جرم اقدام علیه امنیت ملی بود البته خودم کاری نکرده بودم اما چون دوستان دیگرم را که در جلسات قرآن با هم بودیم دستگیر کرده بودند پیرو آن من را هم گرفتند.

وقتی دوستانم را که همگی زندگی مخفی داشتند دستگیر کردند به همان دلیل من هم حدود یک ماه و نیم تحت تعقیب بودم تا دستگیرم کردند.
در این مدت ماموری با لباس یک گدا صبح‌های زود آن هم در زمستانی سرد می‌نشست سر کوچه ما و یک پیت حلبی را پر از چوب می‌کرد و آتش می‌زد و رفت و آمدهای من را زیر نظر داشت.
کلاه و ابایی هم می‌انداخت روی دوشش و کاملا ظاهرش را مانند شبگردها درست کرده بود.
ما حدس می زدیم که او مامور باشد ولی بعد از دستگیری مطمئن شدیم چون او دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشده بود.



http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
04-02-2013, 21:02
جلسات تفسیر در خیابان ری

من آن زمان با یکی از بچه‌های سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بودم که از بچه های قرآنی و خوب بود ولی ما نمی دانستیم او عضو سازمان است.
اسمش مصطفی خوش دل بود که جوان زیبایی هم بود و زندگی مخفی داشت.

ما در کوچه سنگی خیابان ری جلسات تفسیر داشتیم که یک شب ریختن آنجا و همه را دستگیر کردند. خوش دل آن زمان توانست فرار کند ولی بعد از مدتی دستگیر و به اعدام محکوم شد.


فرمانده دستمال سرخ‌ها در زندان کمیته مشترک
دوست دیگرم جوان 17 ساله‌ای بود به نام اصغر وصالی طهرانی که بعد از انقلاب در درگیری های غرب کشور با ضد انقلاب در سمت فرماندهی سپاه گیلانغرب به شهادت رسید.
ما با ایشان بچه محل بودیم. اصغر زیر شکنجه خیلی تحمل کرد ولی ارتباطش را با من نگفت.
بازجو شدیدا با او برخورد کرد و ناگهان از عصبانیت پارچی را که روی میزش بود پرت کرد که با گردن اصغر خورد و خون از رگ گردن ایشان زد بیرون.

رو به رو شدن با اصغر وصالی در زندان
اسماعیلی من را با اصغر وصالی در زندان رو به رو کرد. در همان نگاه اول متوجه صورت اصغر شدم که چقدر نحیف و لاغر شده است.
اصغر و دوستان دیگر بر علیه شاه اعلامیه‌ چاپ کرده بودند که من در قسمت مردانه مسجد محل آن را توزیع می‌کردم و مادرم هم در بین خانمها پخش می‌کرد.
اصغر این موضوعات را می‌دانست.
تا ما شروع کردیم با هم صحبت کردن بازجو که بیرون از اتاق بود رسید و با فحش گفت: فلان فلان شده‌ها چه می‌گفتید؟! و بعد شروع کرد اصغر را زدن.
این خاطره هیچ وقت از یادم نمی رود.




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
04-02-2013, 21:03
تو اعدامی هستی!
دفعه اول که دستگیر شدم همان موقع من را بردند اتاق شکنجه و به قدری من را زده بودند که پاهایم تاول زده بود و نمی‌توانستم راه بروم.
اسماعیلی شکنجه‌گر و بازجوی من که دکتر صدایش می‌کردند، می‌گفت: دوستانت را گرفتیم و تو هم اعدامی هستی.

به قدری حالم بد بود که بردنم بیمارستان.


سوزن‌های ته‌گرد جوان کمونیست را از حال برد
یکی از هم سلولی‌های من جوانی کرد و دانشجو بود. او را به جرم پخش جزوات کمونیست‌ها دستگیر کردند.
عصر جمعه‌ای او را بردند برای بازجویی که وقتی برگشت با سوزن‌های ته گرد اینقدر زیر ناخن‌هایش زده بودند که وقتی آمد داخل سلول از حال رفت.

ساواک شکنجه‌های مختلفی را روی بچه‌ها انجام می‌داد. ثابتی رئیس ساواک واقعا تئوریسین و مغز دکترین این نهاد امنیتی محسوب می‌شد که همه اعمال زیر نظر او بود.


یکی از بدترین شکنجه‌ها آویزان کردن بود
یکبار بردنم داخل اتاق شکنجه و آویزانم کردند، یکی هم آمد و به شدت شروع کرد به شلاق زدن.
در همین حین بازجو می‌پرسید دوستانت چه کسانی هستن؟ آدرس منزلشان کجاست؟
اینقدر زدنم که چرک و خون از بدنم جاری شد و هی از حال می‌رفتم. با همان حال نذار گفتند باید دور تا دور کمیته مشترک بگردی.
واقعا توصیف آن لحظات در حجم کلمات نمی‌گنجد. اما آن روزها با همه سختی هایش گذشت و انقلاب پیروز شد.




http://www.shiaupload.ir/images/42688621336794616712.gif

نرگس منتظر
08-02-2013, 02:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/91281263766358101155.gif

گافی که جناب تیمسار داد





به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، قنبر راسخ از مبارزین انقلابی‌ای بود که در نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی مشغول بود.
وی در تاریخ 24/4/53 به اتهام پخش اعلامیه و توهین به شاه توسط رکن دوم ارتش دستگیر و سپس به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک شهربانی منتقل می‌شود.

در دادگاه اول به شش ماه زندان محکوم و در دادگاه دوم به 18 ماه محکوم می‌گردد و پس از اتمام دوران محکومیت با یک قرار بازداشت صوری مدت 27 ماه دیگر هم ملی‌کشی می‌کند. سرانجام پس از باز شدن فضای سیاسی رژیم شاه به دستور آمریکا از زندان آزاد می‌گردد.
راسخ یکی از خاطراتش را در کمیته مشترک اینگونه روایت می‌کند:
*یک روز در کمیته مشترک ما را از سلول انفرادی به سلول عمومی آوردند.
تقریبا هفت هشت نفر بودیم. نشسته بودیم یک نفر قد بلند و لاغر اندام و سیاه چرده به همراه چند نفر برای سرکشی از سلول ما آمدند. این فرد تیمسار زندی‌پور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری بود که به دست مرتدین سازمان مجاهدین خلق ترور و به هلاکت رسید.

وی شروع کرد به سؤال کردن از تک تک هم سلولی‌ها، ما ایستاده بودیم.
نوبت رسید به آقای فخرالدین حجازی به او گفت: اسمت چیه؟ گفت: حجازی.
اتفاقا در همان ایام فرد دیگری به نام عبدالرسول حجازی که هیچ نسبتی با او نداشت یک سخنرانی داغ و انقلابی کرده بود و تبلیغات زیادی علیه رژیم شده بود خیلی برای رژیم گران تمام شده بود و ظاهرا زندی‌پور در جریان آن قرار داشت.

خلاصه نادانی کرد قبل از اینکه مطمئن شود این حجازی همان عبدالرسول حجازی است شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن که مرتیکه فلان فلان شده پدر تو را درمی‌آوریم.
حالا میری علیه حکومت سخنرانی می‌کنی پدر سوخته همین طور داشت بد و بیراه می‌گفت و تهدید می‌کرد که بغل دستی او که فردی کوتوله و از او کوتاه‌تر بود و او را نمی‌شناختم در گوشش گفت: این آن حجازی نیست.
این فخرالدین حجازی است آن عبدالرسول حجازی است.
سعی کرد آهسته و در گوشی بگوید ولی آقای فخرالدین حجازی که خیلی تیز بود فهمید و عصبانی شد و رگ غیرتش به جوش آمد و با ناراحتی گفت: مرتیکه هنوز نمی‌داند من کی هستم.

آمده می‌گوید که در مملکت آشوب کردی برو مرتیکه. وقتی که ایشان چنین سخنانی را گفت تیمسار زندی‌پور با آن کبکبه و دبدبه مات شده بود چه بگوید.
پس از قدری تامل گفت این پنجره را چرا درست نکرده‌اید مگر نگفتم آن را درست کنید.

خلاصه قضیه را عوض کرده و زود از جلو سلول ما رفت. پس از آن ما آنقدر خندیدیم که نگو.
مجددا آقای فخرالدین حجازی با همان لحن خودش گفت مرتیکه هنوز نمی‌دونه من کی هستم آمده و می‌گوید مملکت را به هم ریختی. من کجا مملکت رو به هم ریختم.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/26256168008663793919.gif