توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ◄|♥|♥|► خاطرات شهداي تفحص ◄|♥|♥|►
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-02-2011, 04:09
http://shiaupload.ir/images/qv0hr575dvpmujzlm58o.gifhttp://shiaupload.ir/images/a5c2snmnkwknqsmmn99k.pnghttp://shiaupload.ir/images/w37g4zx2dqy5lt8x1ave.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82462276957112206607.jpg
شهيد امام رضا(ع)
اوايل سال 72 بود و گرماي فكه.در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي ،بين كانال اول و دوم،مشغول كار بوديم.چند روزي مي شد كه شهيد پيدا نكرده بوديم.هر روز صبح زيارت عاشورا مي خوانديم و كار را شروع مي كرديم.گره و مشكل كار را در خود مي جستيم.مطمئن بوديم در توسلها يمان اشكالي وجود دارد.آن روز صبح،كسي كه زيارت عاشورا مي خواند،توسلي پيدا كرد به امام رضا(ع).شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او.
مي خواند و همه زار زار گريه مي كرديم.در ميان مداحي،از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالي بر نگرداند.ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گرداندن اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و…هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و بر گشتن به مقر.ديگر داشتيم نا اميد مي شديم.خورشيد مي رفت تا پشت تپه ماهورهاي رو به رو پنهان شود.آخرين بيلها كه در زمين فرو رفت،تكه اي لباس توجهمان را جلب كرد.همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند.
با احترام و قداست شهيد را از خاك در آورديم.روزي اي بود كه آن روز نصيبمان شده بود.شهيدي آرام خفته به خاك.يكي از جيبهاي نظامي اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايي و مداركش را خارج كنيم،در كمال حيرت و ناباوري ،ديديم كه يك آينه كوچك،كه پشت آن تصويري نقاشي شده از تمثال امام رضا(ع)نقش بسته به چشم مي خورد.از آن آينه هايي كه در مشهد ،اطراف ضريح مطهر مي فروشند.گريه مان در آمد.همه اشك مي ريختند.
جالب تر و سوزناكتر از همه زماني بود كه از روي كارت شناسايي اش فهميديم نامش (سيد رضا)است.شور و حال عجيبي بر بچه ها حكمفرما شد.ذكر صلوات و جاري اشك،كمترين چيز بود.شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند،بچه ها رفتند پهلوي مادرش تا سر اين مسئله را دريابند.مادر بدون اينكه اطلاعي از اين امر داشته باشد،گفت:
پسر من علاقه و ارادت خاصي به حضرت امام رضا(ع)داشت.
تفحص ص 158
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-02-2011, 04:12
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
زمزم
سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند.
شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند.
آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد.
با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.
در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم.
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-02-2011, 04:14
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
پيكر شهداء زير سنگر بتوني دشمن
آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقي (ع) سال 73 بود. همراه بقيه نيروهاي تفحص در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهي مي شد به ارتفاع 146 منطقه عملياتي والفجر يك در فكه .
يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندي قرار داشت و پله هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدودا4×3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي –چهل سانتي متر بتون ريخته بودند.
آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم.پاها و تن شهيد را كه در آورديم متوجه شديم شانه ؛دستها و سرش زير پله بتوني است.معلوم بود كه بتون را روي پيكر او ريخته اند.در حال جمع آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد.شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر.
سرانجام پس از جستجوي فراوان در پاي سنگر؛حدرد پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند.برايمان جاي تعجب بود كه دشمن چگونه اينجا سنگر زده است.
اگر يكي دو تا شهيد بود چيزي نبود ولي پنجاه شهيد خيلي جاي حرف داشت.ظواهر امر نشان مي داد كه سنگر فرماندهي آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اي استراتژيك قرار داشت.
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-02-2011, 04:16
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
بترس از مين والمري
آن روز كنار تانكار آب نشسته بودم،آقا محمود غلامي را ديدم كه داشت مي رفت براي كار
.برخاستم و رفتم طرفش ،پس از سلام و عليك گفتم:
آقا محمود اين مينها و خنثي كردنشان را به من ياد بده،خنديد و گفت:مي خواهي چكار؟
گفتم:بدرد مي خوره،هميشه كه تخريبچي با ما نيست،شايد موقعيتي پيش بيايد كه لازم باشد بدانم.
گفت:باشه.از فردا ان شاءالله روزي يك ساعت برات كلاس مي گذارم كه ياد بگيري چه جوري بايستي كار كني .گفتم:مي بخشيد آقا محمود،مين والمري را هم بايد ياد بدي ها جا خورد.مكثي كرد .
خيلي دقيق و متعجب گفت:بترس از مين والمري ،از والمري بترس كه گنده گنده هاش را زمين زده،دين شعاري را زده زمين…و رفت.
ساعتي بعد خبر آمد كه محمود غلامي و سعيد شاهدي بر اثر انفجار مين والمري به شهادت رسيده اند
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
05-02-2011, 18:41
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
شهادت شاهدى و غلامى
صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زيارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتيم پاى كار. محلى كه مى خواستيم كار كنيم، اطراف ارتفاع 112 بود، كانالى بود كه سال هاى قبل هم آنجا كار شده بود. كسى نتوانسته بود داخل آن برود.
تجهيزات زيادى اطراف كانال ريخته و نشان مى داد كه بايد شهيدان زيادى آنجا باشند. فقط اطراف كانال پانزده - شانزده شهيد پيدا كرده بوديم. اطراف كانال پر است از ميدان مين و علف هاى بلند كه روى آنها را پوشانده اند.
همراه سعيد شاهدى و محمود غلامى مى رفتيم تا انتهاى راه كار متهى به كانال. كار بايد از آنجا به بعد ادامه پيدا مى كرد. سعيد و محود را نسبت به ميدان مين توجيه كردم و به آنها گفتم كه اينجا مين والمرى و ضد خودرو دارد.
برگشتم طرف بقيه نيروها براى نظارت بر كار آنها. دقايقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود كه با صداى انفجار همه به آن طرف كشيده شديم.
به آنجا كه رسيديم، ديديم سعيد و محمود هر كدام به يك طرف پرت شده اند. سعيد اصلا حرف نمى زد. بدن محود به طورى داغان شده بود كه پاهايش متلاشى شده بودند. با على يزدانى كه بالاى سرش رفتيم، نمى دانستيم كجاى بدنش را ببنديم. از بس بدنش مورد اصابت تركش مين والمرى قرار گرفته بود.
چفيه را دورى يكى از پاهايش بستيم. محمود چشمانش را بازور باز كرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زياد گفت: «من ديگه كارم تمومه... بريد سراغ سعيد.» رفتيم بالاى سر سعيد. تركش به سينه و بالاتنه اش خورده بود. گلويش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود.
محمود كه حرف مى زد، يك «يا زهرا» گفت و تمام كرد ولى سيعد هيچ حرفى نزد. آن روز صبح را به يادم آورديم كه سعيد گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبوديم» خيلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهيد شد.
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 15:54
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
انگشت وانگشتر
چند روزي ميشد كه در اطراف كانيمانگا در غرب كشور كار ميكرديم؛
شهداي عمليات والفجر چهار را پيدا ميكرديم.
اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پيكر شهيدي داخل يكي از سنگرها شديم. سريع رفتيم جلو.
همان طور كه داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تير يا تركش به او اصابت كرده و شهيد شده بود.
خواستيم كه بدنش را جمع كنيم و داخل كيسه بگذاريم، در كمال حيرت ديديم در انگشت وسط دست راست او انگشتري است؛ از آن جالبتر اين كه تمام بدن كاملاً اسكلت شده بود ولي انگشتي كه انگشتر در آن بود، كاملاً سالم و گوشتي مانده بود.
همهي بچهها دورش جمع شدند. خاكهاي روي عقيق انگشتر را پاك كرديم. اشك همهمان درآمد، روي آن نوشته شده بود:
« حسين جانم »
سایت صبح
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 15:55
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
جرعه اعجاز
بهار سال 1374 بود كه در بيابان فكه، در منطقه عمليات والفجر 1، همراه ديگر نيروها مشغول تفحّص شهدا بوديم.
كنار يكي از ارتفاعات، تعداد زيادي شهيد پيدا كرديم. يكي از شهداء حالت جالبي داشت.
او كه قد بلند و رشيدي داشت در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبّه پلاستيكي 20 ليتري آب و دستان استخوانياش قرار داشت.
يكي از دبهها تركش خورد. و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود.
در آن را كه باز كرديم در كمال حيرت ديديم با وجودي كه حدود 12 سال از شهادت اين سقاي بسيجي ميگذرد و اين دبه، 12 سال است كه اين آب را درخود نگه داشته است، ولي آب بسيار گوارا و خنك مانده است.
بچهها با ذكر صلوات و سلام بر حسين به رسم تبريك هر يك جرعهاي از آن آب نوشيدند.
سایت صبح
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 15:58
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
جرعهاي به نيت شفا
يكي از سربازهايي كه در تفحص كار ميكرد، آمد پهلويم و با حالت ناراحتي گفت: «مادرم مريض است» گفتم:«خوب برو مرخصي انشاالله كه زودتر خوب شود برو كه ببريش دكتر و درمان ...» گفت :«نه به اين حرفها نيست.
ميدونم چهطور درمانش كنم و چه دوايي دارد؟»
آن روز شهيدي پيدا كرديم كه قمقمهاش پر بود از آبي زلال و گوارا.
با اينكه بيش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبي شفاف و خوشطعم داشت.
ده سال پيش در فكه زير خروارها خاك و حالا كجا.
بچهها هركدام جرعهاي از آب به نيت تبرك و تيمن خوردند و صلوات فرستادند.
آن سرباز رفت به مرخصي و چند روز بعد شادمان برگشت.
از چهرهاش فهميدم كه كه بايد حال مادرش خوب شده باشد.
گفتم: «الحمدالله مثل اينكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر واقع شده ...».
جا خورد نگاهي انداخت و گفت: «آقا سيد نه دوا و درمان مؤثر نبوده، راه اصلياش را پيدا كردم». تعجب كردم.
نكند اتفاقي افتاده باشد گفتم:«پس چي؟»
گفت:«چند جرعه از آب قمقمهي آن شهيد كه چند روز پيش پيدا كرديم، بردم تهران و دادم مادرم خوردم به اميد خدا خيلي زود حالش خوب شد.
اصلاً نيتم اين بود كه براي شفاي او جرعهاي از آب فكه ببرم....
سایت صبح
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:00
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
حرم اباالفضلالعباس (ع)
حسابي ذوقزده شديم. به بچهها گفتم:
« اگرشهيد ديگري به نام ابوالفضل پيدا شد، طلاييه گوشهاي از حرم عباس (ع) است».
كار را دوباره شروع كرديم.
چند بيل زديم بچهها ريختند داخل گودال فرياد زدند « يا اباالفضل»
پريدم پايين ديدم يك دستش بريده است از محلي كه دست افتاده بود، آب زد بيرون.
فكر كرديم آب قمقمه است، قمقمهاش خشك خشك بود.
آرامآرام شهيد را بيرون آورديم هويت پلاكش را استعلام كرديم اعلام كردند:
«شهيد اباالفضل اباالفضلي از گردان محمد باقر (ع) گروهان حبيب»
گفتم: «اينجا خود حرم اباالفضل (ع) عباس است»...
سایت صبح
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:01
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
سفر با پاهاي خسته
سال 71 بود كه براي آوردن پيكر شهدا به منطقهي كانيمانگا رفته بوديم. صبح زود بود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگي و هنهنكنان به نزديك قلعه رسيديم. لختي نشستيم تا نفسي تازه كنيم هنوز بدنمان را روي سنگها رها نكرده بوديم كه در چند متري خودمان در سراشيبي تند قلهي كانيمانگا متوجه پيكر شهيدي شدم كه به كوه چسبيده بود. رفتيم كه پيكر او را برداريم.
شهيد كفشهاي طبي مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميلههاي مخصوص به كمرشان بسته ميشود ما درزمان صلح بدون هر گونه خطري از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولي او در اوج عمليات و جنگ در زير آتش دوشكا و خمپارههاي دشمن مردانه و دلاورانه خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود كسي كه بدون شك راه رفتن بر روي زمين عادي برايش خيلي مشكل بوده است.
متأسفانه هر چي گشتيم پلاكي يا كارت شناسايي از او پيدا نكرديم ولي آنجا محوري بود كه بچههاي لشكر 14 امام حسين (ع) اصفهان عمليات كرده بودند. وقتي كه به يگانشان اطلاع داديم سريع او را شناخته و گفتند: «او نوجواني بود كه پايش معلول بود ولي با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازهاش همان بالا ماند.»
سایت صبح
http://s4.rimg.info/1a2f35cbc384506daf489053ad7aedb3.gif
نرگس منتظر
13-02-2011, 16:01
یوسف گمگشته باز آمد ولی یعقوب نبود!
هرگاه مـرا مى دید از یوسف گمگشتـه اش سـراغ مى گرفت . در حالى که بغض گلویش را مى فشرد و اشک در چشمانـش حلقه مـى زد مى گفت: مى دانى کـه مـن زنـدگـى ام را در جـنـگ و انـقـلاب صــرف کــرده ام .از وضعیت فرزندان جانبازم هم اطلاع کامل دارى ،دیدى که یوسفم را هم خود راهى نمودم ،اگر از او خبرى دارى بگو، ناراحت نمى شوم.
یوسف کنـگـرى جوان فرزانه اى بـود که در منطـقـه ماووت عراق همسنگر من بود و در جریان تک نیروهاى بعثى مفقودالاثر شده بود .مانده بودم بااین پیرمرد روشن ضمیر چـگـونه روبـه رو شـوم .او گمان می کـرد مـن از شهادت یوسف خبر دارم ولى سخن نمى گویم .
http://img.tebyan.net/big/1389/11/20110209170749389_114.jpg
از راست: دکترمهدی قویدل-حمیدمظاهری راد-یعقوب حلمی- شهیدیوسف گنکری- علیرضا پوررضایی
پیـرمرد به رغم سن بالایـش در کـنـار رزمنده هـا در جبهه هاى مختلف حضور یافته و ایفاى وظیفه کرده بود . صدمات شیمیایى تن رنجورش را ضعیف تر و نحیف تر مى نمـود و تنهاآرزوى مرد آهنیـن دوران مبـارزه ،دیدار یوسف و یا دستکم آگاهى از سرنـوشت فرزند دلبندش بود .اما عـوارض شیمیایى به او امان نداد تا در دنـیـا بـه دیدار عزیزش نایل آید و حاج صاحبعلى کنگرى به فیض شهـادت رسید .
چندى نگذشت پـیـکـر پـرپـر شـده یوسف هم به میهن اسلامى بازگشت.
روحشان قرین الطـاف بـیـکـران الهى بـاد و بـراى شادى روحشان صلوات !
هر از چند گاهی از طرف بچه های تفحص و یا قسمت ایثارگران لشگر 31عاشورا با من(حمید مظاهری راد) تماس می گرفتند که تعدادی جنازه پیدا شده برای شناسایی جنازه یوسف به آنجا مراجعه نمایم . بغض غریبی گلویم را می فشرد و به یاد جمله عزیز با وفایم یوسف کنگری می افتادم که وقتی در دزفول با اتوبوس عازم خط مقدم جبهه بودیم فرمود:
که نمی خواهم وقتی به لقاالله پیوستم جنازه ام پیدا شود چرا که دوست ندارم جسم خاکی ام برکره زمین سنگینی نماید و مشتاقم که اثری از من در دنیای مادی باقی نماند.
بعد از مدت ها وقتی به همراه برادرانش پس از اطلاع از یافته شدن اثری از وی به نمازخانه لشگر می رفتیم باورم نمی شد که علامتی از کالبد بی جان وی باقی مانده باشد تابوت مزین گردیده به نام مبارکش را که دیدم عنان از کف دادم و مدت ها گریسته و بیخود شدم شاید هیچکس تا مدت ها راز بیقراری ام را نمی دانست . آنقدر گریستم که اگر تشتی بزرگ می آوردند لبالب پر می شد از اشک چشم این حقیر سرا پا تقصیر تابوت را که باز کردند مشامم بوی عجیبی را استشمام نمود که سراغی از تن خاکی نداشت قطعه ای بود از بهشت به عینه دیدم که به آرزوی دیرینه اش رسیده و بقایای تن خاکی اش تنها نشانی کوچک از وی بود که سنگینی ای بر کره خاکی نمی افزود و امروزه قبر وی در گلستان شهدای وادی رحمت تبریز تنها تسکینی است بر خانواده گرانقدرش تا یادبودی باشد از فرزند غیور و سبز قامت خمینی کبیر که با حضور والایش خیل شهدای مبارزه را مصفی تر کرد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع :
رجا نیوزوبلاگ یوسف
http://s15.rimg.info/1df1ade796a76105b9f32229ba2b6caf.gifhttp://s15.rimg.info/1df1ade796a76105b9f32229ba2b6caf.gif
نرگس منتظر
17-03-2011, 14:05
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.
چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.
آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم.
خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد
. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.
شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...
http://s18.rimg.info/959ff87d274ba6ef9f5b0e68b089580e.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)
خادمه زینب کبری(س)
29-03-2011, 21:05
foz3در لحظه تفحص شهداfoz3
http://img.tebyan.net/Big%5C1389%5C11%5C12116166671884171191177115441504 823392187.jpg (http://www.tebyan.net/BigImage.aspx?img=http://Img.Tebyan.net/Big%5C1389%5C11%5C21515614912950183253115115140139 312289713105.jpg)
کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست.
زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود.
داشتم با خودم حرف می زدم:
«خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!»
توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
دویدم و برداشتمش. گَِلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود:
«عاشقان شهادت»!
http://www.punjabigraphics.com/wp-content/uploads/2011/01/flowers-2.gif (http://shabahang20.blogfa.com/) http://www.punjabigraphics.com/wp-content/uploads/2011/01/flowers-2.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)
نرگس منتظر
21-04-2011, 09:08
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده.
از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم چی شده؟
گفتن برو عقب ماشین روا نگاه کن.
دیدم یه گونی عقب ماشینه.
داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود.
بچه ها گفتن:"برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم.
آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.
خون تازه از حلقومش بیرون میزد!
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست!
اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."
دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود.
خیلی وقتا خود شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم.
رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.
شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...
منابع :
کتاب تفحص
سایت خمول
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
08-06-2011, 15:27
صدایی از صد و ده شهید جامانده
من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یکباره نفس در سینههای ما حبس شد و ناباورانه به آنچه میدیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی میپنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلمبن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم
http://img.tebyan.net/big/1390/03/1391516019235235351941369237242228136106234.jpg
یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.
من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیتنامهام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسفپور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامیام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آنها پرداخت شود.
اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آنها بازگرداند و آنها هم در مقابل اجازه میدهند که گروههای تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.
اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سیوپنج روز به تفحص جنازههای شهدا پرداختیم.
وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.
در دوران آموزش به ما آموخته بودند که به کوچکترین چیزی که در نقاط دور و نزدیک میبینیم مشکوک شویم و آن را بررسی كنیم.
به تپههای مصنوعی که به نظر غیر طبیعی نشان میدهد، حساس شویم. البته تفحص در نقاطی که یازده سال پیش همرزمان ما در آن جا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی و تشخیص اینکه شهدا در کجا هستند، بسیار مشکل بود.
پس از سی روز تفحص و جستجو و ناامید از پیدا نکردن جنازه شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت بود که ناگاه یک شیء نورانی توجه ما را جلب کرد.
ـ حتماً آینه است
ـ آینه؟ نه. .. ممکنه ساعت مچی باشد
ـ اشتباه میکنید، یک قمقمه است
من ناچار گفتم بهجای حدس و گمانهزنی، برویم نزدیک و از نزدیک آن را بررسی کنیم.
هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم و از نزدیک ببینیم آن شیء چیست؟
ناگفته نماند که آنجا قبلاً یک میدان مین بود و هیچ بعید نبود که همچنان چند مین در آنجا باقی مانده باشد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
08-06-2011, 15:30
http://img.tebyan.net/big/1390/03/106206229201251771962051551901092181969312099.jpg
بههر ترتیب من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم.
یکباره نفس در سینههای ما حبس شد و ناباورانه به آنچه میدیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی میپنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلمبن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم.
اما این پایان ماجرا نبود و ما ناگزیر باید اقدام به خنثا کردن مینهایی میکردیم که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود.
از یک سو نگران تاریک شدن هوا بودیم و از سویی دیگر نگران حضور نیروهای عراقی، برای همین کار مینروبی را با سرعت آغاز کردیم.
یکی از همراهان ما که برادر عزیز، شیخ ویسی از سپاه پاسداران بود، هنگام بیرون آوردن مینها، متوجه دو مین کوچکی که کنار یکی از مینها بود نمیشود و غافل از این بودیم که دومین احتراقی و انفجاری جان تمام ما شانزده نفررا تهدید میکند.
در یک لحظه بر اثر برخورد بیل به یکی از آنها، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسید.
هر چند که همان مین احتراقی هم موجب کشیده شدن ماهیچه پای یکی از برادران گردید. با نزدیک شدن به پیکر پاک شهید عالی، سربند «یا حسین» او را كه کاملاً سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود برداشتیم که خون مطهر او آن را عطرآگین ساخته بود.
دیگر تاب و توان از کف داده و همانگونه که اشک بر گونههای ما میریخت، پیکر شهید را بیرون آورده و به پشت جبهه منتقل کردیم.
یک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم بار دیگر به همان منطقه برویم؛ بهخصوص که از پیش میدانستیم، آن منطقه، امانتدار پیکر شهیدان بیشماری است.
قبل از عزیمت دوباره، همه دور هم حلقه زدیم و در فضایی روحانی و آسمانی به راز و نیاز با خدا و معصومین پرداخته و از آنها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان خویش را بازیابیم، اما هنگام حضور در آن منطقه و بهرغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تأسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دلشکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمینگیر و میخکوب شدیم
ـ آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟
ـ شما چهطور آقای قاسمی؟
هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن اینکه
ـ کجا میروید؟ ما را اینجا تنها نگذارید و با خود ببرید.
گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود میپرسیدیم این صدای کیست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم در همان مسیری که چند دقیقه قبل از آنجا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم!
بی درنگ دستبهکار شده و برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاکبرداری کردیم. من در همان هنگام خاکبرداری، مدام از خود میپرسیدم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرده است، حال آنكه او یک نفر بیشتر نیست؟
اما دیری نگذشت که با بهت و حیرت به پاسخ خود رسیدیم. یک گور دستهجمعی از شهدایی که دشمن ناجوانمرد بعثی آنها را با سیم برق بههم بسته و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.
غوغایی شد؛ ولولهای، هنگامهای، شوری، نالهها بود و اشکها... بر سر زدنها بود و بر سینه کوبیدنها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون آوریم. این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند...
خدای من! پس پیکر دیگر شهیدان ما کجاست؟ هنوز اشکهای ما جاری بودند که در فاصلهای دورتر با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم.
حالا صد و ده پیکر پاک دیگر پیش روی ما بود و ما توانستیم با صبر و حوصله همه آنها را از خاک بیرون آورده و همراه با چهل شهید قبلی یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : ماهنامه امتداد
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
14-09-2011, 17:32
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
http://img.tebyan.net/big/1390/06/22918713910493200157197252225942164209137235.jpg
پلاکی که در آخرین لحظه تفحص شد
تا نزدیکی غروب دو شهید کشف شده بود .داشتیم کار را تعطیل می کردیم که صدای " الله اکبر" بچه ها بلند شد. پلاک شهید در دستش بود
نمی دانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش، غلغله ای در منطقه به پا کرد.
خبر به همه یگان های مستقر در طلائیه رسید و عاشورایی به پا شد و صدای " حسین، حسین (ع)" بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جاده تشییع می شد.
از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن ، دل به دریا زده و وارد طلائیه شده بود.
راوی بی خبر از همه جا خطاب به شهدا می گوید:" ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی راه را به جان خریده ایم؛ چرا به استقبال ما نمی آیید."
حال و هوای بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر می کند که روی دوش بچه های تفحص در حال حرکت است.
او با گریه گفت:" ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند."
اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین، حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند..
چه روزی بود !
در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
14-09-2011, 17:34
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
جایی با چند پلاک و یک مشت استخوان
خبر را که شنیدیم، خودمان را رساندیم؛ اما آنها استخوان های یک حیوان بود.
گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند.باید زود برگردیم. آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد. سابقه نداشت خراب شود.
در راه برگشت، در یک سرپایینی، ماشین خاموش شد!
اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین، حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند..
چه روزی بود !
در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد
بچه ها فکر کردند شوخی می کنم؛ اما هر چه استارت زدم، ماشین روشن نشد. چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. اما فایده ای نداشت.
بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم.
تانکر آمد، اما وقتی به آمبولانس وصل شد، گاز که می داد، خاموش می شد!
گفتم:" ماشین روشن نمی شود. بعداً می آییم آن را می بریم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم."
ماشین را قفل کردیم و برگشتیم.
فردا پس از خواندن نماز صبح به سراغ ماشین رفتم.
تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود.
هفت شهید بودند.
بچه ها را خبر کردم و جنازه ها را داخل ماشین گذاشتیم. با بچه های ارتش خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم.
فکر کردند، من فراموش کرده ام ماشین خراب است. خندیدند.
اما ماشین، با استارت اول روشن شد!
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
15-02-2012, 13:45
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
امان ازمین منور!
تو منطقه 112 فکه می رفتیم برای تفحص.
اول میدان مین،یک سفیدی دیدیم.رفتیم جلو.
شهیدی بود که با صورت روی زمین خوابیده بود.
جلوترازاو،چند شهید دیگر را هم پیدا کردیم که البته پلاک داشتند یا کارت، که شناسایی شدند.
نتوانستیم شهید اول را شناسایی کنیم؛پلاکش ذوب شده بود.
استخوان های سینه اش هم سوخته بود.
کنارش هم،ردیف مین های منور بود؛ امان از مین منور.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
نرگس منتظر
20-10-2012, 21:36
http://www.shiaupload.ir/images/70998678984874721069.gif
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1390/09/10/13900910165736_PhotoA.jpg
شهیدی که به حال مجروحیت دفن شده بود
خبرگزاری فارس: در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛
سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمهها پر از آب بودند
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، «مرتضی شادکام» تخریبچی جانباز اکیپ تفحص لشکر 27 محمد رسولالله (ص) است که سال 1361 وارد این لشکر شد؛
وی از جمله کسانی بود که به دل رملهای فکه و کانالهای گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند.
شادکام خاطرات خواندنی از تفحص پیکر شهدا دارد.
در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مىداد و بغض گلوى آدم را مىگرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شدهاند.
در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛
سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمهها پر از آب بودند.
احساس خودم این بود که نیروها هنگام عقبنشینى نتوانستهاند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه رسیده، قمقمهاش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.
او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛
رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مىخورد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg)
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
21-10-2012, 10:47
تفسیر اشک و لبخند
http://ghorob.persiangig.com/I.JPG
عصر يك روز گرم بود و بيابان هاى خشك و گسترده جنوب; و احساس ناشناخته درونى اى كه ما را به طرف كانالى كه عرض و «نفررو» كشانده بود. بيشتر طول آن را صبح زيرورو كرده و گشته بوديم، و فكر نمى كرديم كه يدگر شهيدى در آنجا باشد. يكى از بچه ها بد جورى خسته و كلافه شده بود; در حالى كه رويش به كانال بود، فرياد زد:
خدايا، ما كه آبرويى نداريم، اما اين شهدا پيش تو آبرو دارند، به حق همين شهدا كمكمان كن تا پيكرشان را پيدا كنيم!
به نقطه اى داخل كانال مشكوك شديم. بيل ها را به دست گرفتيم و شروع كرديم به كندن. بيست دقيقه اى كه بيل زديم، برخورديم به تعدادى وسايل و تجهيزات از قبيل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... كه خود مى توانست نشانى از شهيدان باشد، ولى كار را كه ادامه داديم، چيزى يافت نشد. اين احتمال را داديم كه دشمن، بعد از عمليات وسايل و تجهيزات شهدا را داخل اين كانال ريخته است.
درست در آخرين دقايقى كه مى رفت تا اميدمان قطع شود و دست از كار بكشيم، بيل دستى يكى از بچه ها به شيئى سخت در ميان خاك ها خورد. من گفتم: «احتمالا گلوله عمل نكرده خمپاره باشد»، ولى بقيه اين احتمال را رد كردند. شدت فعاليت بچه ها بيشتر شد، پندارى نور اميد در دلهاشان روشن شده بود. دقايقى نگذشت كه دسته هاى زنگ زده برانكاردى توجهمان را جلب كرد، كمى خوشحال شديم. ولى اين هم نمى توانست نشانه وجود شهيد باشد. فكر كرديم برانكارد خالى باشد. سعى كرديم دسته هايش را گرفته و از زير خاك بيرون بكشيم. هرچه زور زديم و تلاش كرديم، نشد كه نشد. برانكارد سنگين بود و به اين راحتى كه ما فكر مى كرديم، بيرون نمى آمد.
اطراف برانكارد را خالى كرديم. نيم مترى هم در عمق زمين را كنديم. پتويى كه از زير خاك نمايان شد، توجه همه را جلب كرد. روى برانكارد را كه خالى كرديم، پيكر شهيدى را يافتيم كه بروى آن دراز كشيده و پتو به دورش پيچيده بود. با ذكر صلوات، پتو را كنار زدمى، بدن استخوان شده بود ولى لباس كاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوى سمت راست شهيد، روى لباس يك سوراخ به چشم مى خرود كه نشان مى داد جاى تركش است. دگمه هاى لباس را كه باز كرديم، ديديم يك تركش بزرگ روى قفسه سينه اش جاى گرفته است.
كار را ادامه داديم، كمى آن طرفتر پيكر شهيدى ديگر را يافتيم كه آن هم بر روى برانكارد دراز كشيده و شهيد شده بود. لباس او هم كاملا سالم بود. بر پيشانى اش سربند سبزى به چشم مى خورد، كه روى آن نوشته شده بود: «يا مهدى ادركنى»
صحنه غريبى بود. خنده و گريه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادى از بابت پيدا كردن پيكرهاى مطهر، و گريه از بابت مظلوميت مجروحين كه غريبانه به شهادت رسيده بودند.
عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
21-10-2012, 11:08
http://img.tebyan.net/big/1387/08/152353249832031631692262451871368020133153.jpg (http://www.ayehayeentezar.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/08/211141204217134351399683209154136965072.jpg)
کارت شهيد و پيام آن
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.
پلاکي از جنس پوتين
http://img.tebyan.net/big/1387/08/921782310517414817010010816217574510581210.jpg
گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»
نرگس منتظر
15-01-2013, 14:28
شهیدی که با توسل به امام رضا(ع) پیدا شد!
برای پیدا کردن پیکر شهید به امام رضا(ع) توسل کردیم. خورشید مىرفت تا پشت تپه ماهورهاى رو به رو پنهان شود؛ آخرین بیلها که در زمین فرورفت، تکهاى لباس توجه ما را جلب کرد. روى کارت شناسایى شهید نوشته بود: «سیدرضا».
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1391/08/01/13910801000154_PhotoA.jpg
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه؛ در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم؛ چند روزى مىشد که شهید پیدا نکرده بودیم؛ هر روز صبح زیارت عاشورا مىخواندیم و کار را شروع مىکردیم، مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مىخواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات ایشان؛ مىخواند و همه زار زار گریه مىکردیم؛ در میان مداحى، از امام رضا(علیه السلام) طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همهی خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانوادههایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر؛
دیگر داشتیم ناامید مىشدیم؛
خورشید مىرفت تا پشت تپه ماهورهاى رو به رو پنهان شود؛
آخرین بیلها که در زمین فرو رفت، تکهاى لباس توجه ما را جلب کرد؛
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند؛
با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم؛
روزىاى بود که آن روز نصیبمان شده بود؛
شهیدى آرام خفته به خاک؛
یکى از جیبهاى پیراهن نظامىاش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مىخورد؛ از آن آینههایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مىفروشند، گریهمان درآمد، همه اشک مىریختند.
جالبتر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایىاش فهمیدیم نامش «سید رضا» است؛
شور و حال عجیبى بر بچهها حکمفرما شد؛
ذکر صلوات و اشکهای جارى، کمترین چیز بود.
جالبتر از همه این که:
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچهها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند، مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت».
راوی: سیداحمد میرطاهری
شط خون (http://shatekhoon.blogfa.com/post/118)
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/02753870553729254754.gif
شهاب منتظر
17-05-2013, 16:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96855266898568779150.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/67491441273975435167.jpg
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/49253396615398137234.gif
شهـــيد مجید پازوکـي داشت رو زمين با انگشت چيزي مي نوشت...
رفتند جلو ديدند چنــدين متر صـــدها بار نوشته: "حـسـيــــن "
طوري که انگــشتش زخـم شده !
ازش پرسيدند:حاجي چيکار ميکني ؟!
گفت:
چون ميــسّر نيست من را کـــام او
عشـــــــق بازي ميکنم با نــــــام او
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/43062436665545708456.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82079133562562189361.jpg
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/49253396615398137234.gif
╬✿╬ فاطمه ╬ ✿╬
28-06-2013, 14:38
به نام خدا
اللهم عجل لولیک الفرج
تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.»
سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد.
اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم.
برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است.
http://www.ladestan.com/images/docs/000004/n00004698-b.jpg
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/00819685215936701078.gif
╬✿╬ فاطمه ╬ ✿╬
28-06-2013, 14:41
http://mrhmagazine.persiangig.com/flower.gif
چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد. شب بود،
مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند.
درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد،
گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم
به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و.....كه در مجموع 72 شهيد هستند.»
سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.» سعي كردم به بهانه اي معطل كنم
تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
منبع:آسمان مال آنهاست ص۵۰
http://mrhmagazine.persiangig.com/flower.gif
نرگس منتظر
08-07-2013, 01:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96855266898568779150.gif
نذر برای بی بی
چند تا شهید پیدا كردیم . یكیشان گمنام بود.
قرار شد بررسی دقیق برای شناسایی در مقر انجام بشه. پیكر باقی مانده و وسایلش را گذاشتیم داخل گونی. رفتیم مقر.
هنوز در گونی را باز نكرده بودیم یكی از بچهها گفت: بیایید به خانم حضرت زهرا(سلام الله علیه) توسل كنیم. هر كس یه نذری كرد.
یك نفر گفت: هزار تا صلوات برای بیبی و…
در گونی كه باز شد اولین چیزی كه پیدا كردیم روی پیراهن نوشته شده بود یا زهرا (سلام الله علیه)
هویتش هم پیدا شد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/48820365724032380031.gif
مولاتی یا فاطمه الزهرا(س)
01-03-2014, 14:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/21155142465301061963.gif
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.*..به اسامی مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/08221083962264823594.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/08221083962264823594.gif)
نرگس منتظر
09-03-2014, 20:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/21155142465301061963.gif
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.*..به اسامی مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است. شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/08221083962264823594.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/08221083962264823594.gif)
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/62819833609177736604.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/86549221103984564713.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/86549221103984564713.jpg)
طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد…
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است.
اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. ۵۵۵ و ۵۵۶ .
فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند.
معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند.
..در کامپیوتر به اسامی مراجعه کردیم .
دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است.
پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/64164573077478583005.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.