توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *۩۞ خاطرات رزمندگان از حضور مقام معظم رهبری در جبهه۞۩*
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:29
http://shiaupload.ir/images/qv0hr575dvpmujzlm58o.gifhttp://shiaupload.ir/images/a5c2snmnkwknqsmmn99k.pnghttp://shiaupload.ir/images/w37g4zx2dqy5lt8x1ave.gif
خاطرات رزمندگان از حضور مقام معظم رهبری
در جبهه ...
محمود اشجع
يك روز آقا به «لشگر41ثارالله» تشريف آوردند، بعد از پذيرش قطعنامه بود و براي بچهها سؤالهايي وجود داشت لذا سؤال ميكردند و آقا با متانت پاسخ ميدادند، در اين جلسه پرسش و پاسخ، بچهها تحت تأثير سخنان آقا قرار ميگرفتند
و ميگفتند: ما خيلي از مسائل را نمي دانستيم، آقا در آن صحبتها فرمودند: ما فقط با عراق نميجنگيم تأسيسات و امكاناتي كه دشمنان براي عراق تهيه ديده بودند ما نداشتيم، دشمن ما غير از سلاحهاي شيميايي سلاحهاي خطرناكتر ديگري هم داشت، او پشتيباني و حمايت سازمانهاي بينالمللي را هم داشت، به طوري كه شما ديديد در حلبچه و جاهاي ديگر چگونه عليه مردم غير نظامي سلاحهاي ممنوعه را به كار برد و هيچكسي هم به او اعتراض نكرد.
منبع: كتاب خورشيددرجبهه/ سایت صبح
http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif (http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif)
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:30
سيدعلي اكبر پرورش
در آغاز جنگ شبي در پايگاه هوايي دزفول با مقام معظم رهبري جلسه داشتيم بنيصدر هم بود حدود ساعت 12 شب بود كه جلسه تمام شد از سنگري كه جلسه در آن بود بيرون آمديم، همه جا تاريك بود به طوري كه هيچ چيز ديده نميشد با دردسر زياد كفشهايمان را پيدا كرديم و به اتفاق مقام معظم رهبري در محوطه تاريك پادگان به راه افتاديم هيچ روشنايي ديده نميشد تا به طرف آن حركت كنيم از يك طرف مواظب بوديم كه در چاله و گودالي نيفتيم و از طرف ديگر به دنبال نوري بوديم كه به طرف آن برويم بالاخره به يك ساختمان رسيديم، سالن بزرگي بود كه گروهي از رزمندگان در آنجا خوابيده بودند من و «آقا» گشتيم و از گوشهاي پتويي پيدا كرديم و در ميان بچهها خوابيديم.
منبع: كتاب خورشيددرجبهه/ سایت صبح
http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif (http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif)
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:31
امير حيات مقدم
يك روز كه «آقا» در جبهه مهمان ما بود برايشان غذاي تقريباً متوسطي در نظر گرفته بوديم به نظر خود ما اين غذا هيچ غيرعادي نبود ايشان مهمان ما بودند ما بايد پذيرايي ميكرديم اما آقا در همان ابتداي ورود فرمودند: فلاني، از همان غذايي كه خودتان ميخوريد و به رزمندگان هم مي دهيد به من بدهيد، نكند كه چيز اضافهاي در نظر بگيريد، من عرض كردم:«آقا، شما مهمان ما هستيد و ما وظيفه داريم كه از چنين مهمان عزيزي پذيرايي كنيم،
فرمودند:«نه، پذيرايي كه به غذاي رنگارنگ نيست من همان غذايي را ميخورم كه همه رزمندگان ميخورند». نكته ديگري كه خيلي برايم عجيب بود مجالست و همنشيني عادي و متواضعانه ايشان بود. در آن موقع رئيس جمهور يك مملكت بودند ولي وقتي كه ميرفتيم داخل اتاق با لباس معمولي خانگي مينشست، حتي بعضي از آقايان ديگري كه در ملاقاتهاي غيررسمي و در زمان استراحتشان خدمت ايشان ميآمدند همانند اعضاي خانواده و فرزندانشان با آنان برخورد ميكردند و اين نشان تواضع و يكرنگي ايشان است.
منبع: كتاب خورشيددرجبهه/ سایت صبح
http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif (http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif)
نرگس منتظر
06-02-2011, 16:32
اكبر آقابابايي
در يكي از سفرهاي ايشان به كردستان در سال1360 ابتدا به سنندج تشريف آوردند و بعد به مريوان رفتند در خط مقدم جبهه در دزلي فكر ميكنم كه در آبان ماه بود به محض ورود با برادران رزمنده در سنندج ديدار كردند و در بلوار شبلي براي رزمندگان سخنراني فرمودند.
در آن روزها افراد كمي به كردستان ميآمدند و يك حالت غربت و مظلوميتي بر آنجا حاكم بود چون جنگ شروع شده بود و همه حواسها به آنجا بود و كسي سراغي از بچههاي رزمنده در كردستان نميگرفت، ولي آن حضور آقا اثرات عجيبي در روحيه رزمندگان داشت در آن ديدارها آقا كه رئيسجمهوري و رئيس شوراي عالي دفاع بودند با يك صميميت و مهرباني با بچهها مينشستند و در خطوط مقدم و خطرناكترين نقاط حضور پيدا ميكردند .
اين شهامت و جوشش، رزمندهها را به وجد مي آورد و آنان را به دفاع از مرزهاي كشور ترغيب ميكرد در منطقه دزلي كه دشمن متوجه حضور ايشان شده بود با انواع توپ و هواپيما آن جا را زير آتش گرفت اما آقا با خونسردي و بياعتنا به هياهوي دشمن به بازديدهاي خود ادامه ميداد.
منبع: كتاب خورشيددرجبهه
http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif (http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif)
نرگس منتظر
08-02-2011, 22:10
احمد دادبين
در سفري كه آقا به كردستان داشتند قرار بود كه ايشان در منطقهاي واحدهاي خط مقدم را بازديد كنند و در ميان رزمندگان خط باشند با هليكوپتر پرواز كرديم در آسمان من خدمت آقا عرض كردم: با توجه به اين كه مردم بانه شما را ديدهاند و شما به شهر آنها تشريف بردهايد خوب است كه مردم مريوان هم شما را زيارت كنند چون مشتاق هستند. آقا فرمودند: «پس رفتن به خط پيش بچهها چي؟
گفتم: اگر شما با انبوه مردم مريوان صحبت كنيد همه رزمندگان بيشتر خوشحال ميشوند مردم هم با ديدن شما خوشحال ميشوند حالا ما محبت شما را در خط به بچهها ابلاغ ميكنيم.
آقا گفتند: خوب با بچههاي حفاظت هماهنگ كنيد من حرفي ندارم من با مسئول حفاظت آقا صحبت كردم ايشان شروع به داد و بيداد كرد و گفت: يعني برنامه ما را به هم ميزني؟! از اول بايد پيشبيني كرده باشيد. گفتم: خوب حضرت آقا خودشان موافقند او گفت نميشود كه آقا را همينطوري ببريم!
خلاصه رسيديم به مريوان و قرارگاه تاكتيكي لشگر كه كنار درياچه بود، واحدها همه منتظر بودند، آن سوله در اين هنگام برق رفت و تاريك شد متأسفانه بچههاي ما بيتوجهي كرده بودند و ضبط هم نياورده بودند در نتيجه سخنراني هم ضبط نشد آقا در آن تاريكي شروع به سخنراني كردند موضوع سخنراني درباره فلسفه زندگي بود كه انسان براي چه زندگي ميكند؟
و اگر قرار باشد ما بخوريم و بخوابيم ديگر انسان نيستيم و.... مثال جالبي هم زدند دباره انسان بيهدفي كه فقط به خوردن بينديشد كه مثل ماشيني ميماند كه در مسير خود در صورت احتياج، به پمپ بنزين برسد و بنزين بزند و جلوتر دوباره به پمپ بنزين ديگر برود و بنزين بزند و به همين صورت رفع احتياج كند، خلاصه درباره فلسفه زندگي يك ساعت صحبت كردند و آنجا اصلاً يك حال به من دست داد و گفتم اگر خودم بودم و در حالي كه جمعيت انبوهي در انتظار من بودند و افراد كمي هم در يك جاي ديگر بودند من براي اين افراد كم صحبت نميكردم بلكه با يك خسته نباشيد و خدا قوت تمامش ميكردم ولي سخنراني يك ساعته ايشان در آن تاريكي و فضاي بسته سوله براي من يك درس بود.
از اين جالبتر هم آن بود كه وقتي سخنراني تمام شد و آقا وارد اتاقي شدند تا كمي استراحت كنند هم رزمندگان به سراغ آقا رفتند به طوري كه ما نميتوانستيم اوضاع را كنترل كنيم. يك مرتبه احساس كردم
آقا ميفرمايند: «اگر اجازه بدهيد من پيراهنم را عوض كنم» همه بيرون آمدند برق اتاق آقا را خاموش كرديم تا ايشان استراحتي بكنند. شايد ده دقيقه نشد كه بچهها داخل شهر مريوان رفتند به مردم اعلام كردند كه رئيس جمهوري آمد، بياييد در ورزشگاه، همين بچهها يك ماشين آتشنشاني آورده بودند كنارش يك پله هم گذاشته بودند و فوراً بلندگوها را نصب كرده بودند من يك سري رفتم آنجا و از نزديك ديدم كه مردم هجوم آوردهاند و با يك شوري ميآيند، بعضي مردم را كنترل ميكردند گفتم مردم را كنترل و بازرسي نكنيد، بگذاريد همگي بيايند،
حالا پيش مرگها هم با اسلحه كلاش آمدند بعد هم ريختند داخل ورزشگاه، بعد از ده دقيقه استراحت به آقا گفتم: آقا، مردم آمادهاند، آقا بلافاصله بلند شدند، وضو گرفتند و راه افتاديم به طرف شهر، به ورزشگاه رسيديم، جمعيت با فشار هجوم آوردند و آقا توانستند از نردهبان بالا بروند و روي ماشين آتشنشاني شروع به سخنراني كردند. مردم با يك شور و شعفي شعار ميدادند و دستشان را بالا ميبردند
. پيشمرگها هم اسلحههاي كلاش را بالا ميبردند و تكبير ميگفتند. صحنه عجيب و ديدني بود آقا چند بار فرمودند:
«من از اين احساسات مردم و صداقت آنها به وجد آمدهام، بچههاي محافظ خيلي نگران سلامت آقا بودند، حق هم داشتند چون جو منطقه كلاً ناامن بود.
جالب اينجاست كه ورزشگاه پر از جمعيت بود و حتي بعضي هم در بيرون استاديوم ايستاده بودند.
بعضي از مردم هم كلاش به دست روي بامهاي خانههاي اطراف رفته بودند تمام خشابها پر و آماده بود. بعد كه سخنراني آقا در شهر تمام شد به سوله آمديم بچههاي ارتش، سپاه، بسيجي ها، و جهادگران همه جمع بودند در راهروي سوله يكم سفره دراز انداختند ما خدمت آقا عرض كرديم چون سوله شلوغ است غذاي شما را به يك سوله جداگانه ببريم و شما آن جا غذا را صرف كنيد،
ايشان فرمودند: «نه، كنار همين بچهها سفره بيندازيد، همه خود را در آن شلوغي فشرده كردند و خدمت آقا غذا خوردند و اين يك خاطره فراموشنشدني از حضور آقا در ميان مردم مناطق جنگزده و نيز رزمندگان بود.»
منبع: كتاب خورشيددرجبهه
http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif (http://sl.glitter-graphics.net/pub/2630/2630683p3i5buolxg.gif)
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.