PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فسلفه مارکسیسم



ملکوت* گامی تارهایی *
06-02-2011, 19:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/64738882671604352319.jpg

فلسفه ماركسيسم، فلسفه معروفي در جهان امروز مي‌باشد كه تقريباً پرنفوذترين و بحث انگيزترين فلسفه‌هاست و پاسخ همه سوالها را به مردم مي‌دهد و كاملترين توضيح را درباره دنيا و تاريخ و زندگي به طور كلي فراهم مي‌كند و به هر چيز و هر كس مقصودي اختصاص مي‌دهد.
ماركسيسم در اساس نظريه‌اي در جامعه شناسي است، نظريه‌اي است درباره تكامل اجتماعي نوع بشر.
تعيين كننده يا موجب حقيقت و كذب و حق و ناحق و زيبايي و زشتي، منافع طبقاتي است. ماركسيسمها، سعي در كم اهميت كردن فلسفه در حد يك علوم اجتماعي مي‌كنند.

- ماركسيسم، از جهتي بسيار واضح، داراي كتابهاي مقدس و پيامبران و فرقه‌هاي مختلف و شقاقها و تكفيرها و تعقيبها و محاكم تفتيش عقايد و شهدا و – از همه مهمتر از حيث اخلاقي – ميليونها مرتد بوده است كه به قتل رسيده‌اند. ماركسيسم حتي از لحاظ رواج و گسترش هم به اديان شباهت داشته است. فقط صد سال پيش، ماركس روشنفكر پناهنده نسبتاً گمنامي ‌بود كه از راه صدقاتي كه از دوستان مي‌گرفت در لندن زندگي مي‌كرد. ولي كمتر از هفتاد سال پس از مرگش، يك سوم مردم دنيا زير سلطه رژيمهايي زندگي مي‌كردند كه نامشان از اسم او گرفته شده بود و به خودشان مي‌گفتند "ماركسيست". چنين پديده‌اي براستي شگفت انگيز است و تنها مورد مشابهي كه به خاطر مي‌رسد، گسترش مسيحيت و اسلام است.

نحوه برداشت ماركس از ديالكتيك هگل ماترياليستي است. همانگونه كه در جلد اول كاپيتال مي‌نويسد، وي "سيستم هگل، كه بر سر خود ايستاده بود را، بر سر پا استوار مي‌كند." اين موضع ماترياليستي را ماركس از فوئر‌باخ تاسي مي‌كند، و فوئرباخ نيز نگرش خود را پس از جدائي از جمع هگلي‌هاي جوان، با اتخاذ موضع احساس‌گرائي sensationalism برگزيده بود ماترياليسم ديالكتيك، يعني فلسفه ماركسيسم، تمام اصول پايه‌اي سيستم هگلي را حفظ مي‌كند، و تنها ايده مطلق Absolute Idea هگل را با ماده جايگزين مي‌كند.
ماترياليسم در واقع، وحدت مونيستي را براي روشنفكراني ممكن كرد، كه ديگر نمي‌توانستند به يك وحدت معنوي معتقد باشند. جهان تضادها دوباره به سبك هراكليد به وحدت رسيد، اما نه چون هراكليد با ماده معيني نظير آتش، بلكه با ماده‌اي مطلق و انتزاعي، نظير فضاي اشغال شده بوسيله ماده، يا آنچه پري plenum پارامينيدوس در يونان باستان مي‌خواندند، و اينگونه ماده فلسفي، وحدت و مونيسم با ديناميك جديد، يعني مابرياليسم ديالكتيك را، در روياروئي با كشفيات جديد اجزا ماده طرح كرد.
در اصطلاح كنوني، فلسفه ماركس ابزارگرايانه instrumentalist است، يعني وي فلسفه خود را ابزاري براي تغيير جهان مي‌پندارد. اين انديشه ابزار روشنفكري‌اي بود در دست طبقه كارگر (پرولتاريا) و روشنفكراني كه آوانگارديسم اين طبقه را براي تغيير اجتماعي پذيرفته بودند. به عبارت ديگر، مذهب گونه ادعا مي‌شد، كه اين فلسفه را تنها معتقدان واقعي ماركسيست مي‌توانستند به درستي بفهمند، چرا كه جدا از جايگاه طبقاتي فرد، درك واقعي اين مكتب نمي‌توانست كامل باشد. بطور خلاصه ابزاري بود براي آنهائي كه به آن ايمان داشتند. اين ديدگاه در برخورد به همه عرصه‌هاي زندگي در ماركسيسم تكرار مي‌شود.
اساس ماركسيسم پنج اصل پايين است:
1- پرولتارا انقلابي‌ترين طبقه اجتماعي است.
2- رهبري اين طبقه مي‌بايست از طريق پيشتاز وي يعني حزب كمونيست اعمال شود.
3- اين حزب مي‌بايست قدرت سياسي را به دست گيرد و ديكتاتوري پرولتاريا را برقرار كند (دولت سوسياليستي).
4- اين دولت بايستي همه چيز را ملي كند، در نتيجه مالكيت خصوصي را با مالكيت عمومي ‌از طريق مالكيت دولتي نفي كند.
5- سوسياليسم دوران گذاري است كه طي آن دولت محو مي‌شود و عصر كمونيسم متولد مي‌شود.
جالب است كه 300 سال قبل از ماركس، توماس مور همه جزئيات سوسياليسم را ذكر كرده، اما نقشهاي براي رسيدن به آن ارائه نكرده است، در صورتيكه ماركس مشخصاً مالكيت دولتي را به عنوان راه رسيدن به سوسياليسم در مانيفست مشخص مي‌كند و اين نقطه اشتراك همه سيستمهاي سوسياليستي عصر مدرن است.
پنج اصل بالا مشخصاً در كتاب‌هاي جنگ داخلي در فرانسه و نقد برنامه گوتا باكيد شده‌اند، زمانيكه از قدرت "سحرآميز" و مطلقه دولت "خيرانديش" بر عليه اولين رويزيونيستها، يعني لاسالين‌ها Lassa leans، دفاع شده است. همچنين در "نقد برنامه گوتا" مخالفت ماركس با همه اصول ليبرالي عدالت، دموكراسي، و آزادي به روشني آشكار است، هرچند مي‌گويد كه بيان اين اصول از طرف بورژوازي عوام فريبي است، اما آلترناتيو پرولتاريا در مقابل آنچه نفي مي‌شود ارائه نمي‌شود و گوئي فقط خصلت طبقاتي دولت است كه مساله است، و اين نيز بشكل مونيستي با ارائه ديكتاتوري پرولتاريا حل مي‌شود.
اين است كه بعدها كشورهاي سوسياليستي با اينكه از نظر حقوق كار پيشرفت داشتند، منشا اصول نوين عدالت قضائي در فراسوي آنچه جان لاك ارائه كرده بود نشده، بلكه از آن هم تنزل كردند. سوسيال دموكراسي اروپا نقد برنامه گوتا را سالها مخفي كرد و از ديكتاتوري پرولتاريا فاصله گرفت، اما آنان نيز اساساً در بينش خود دولت گرائي ماركسيسم را حفظ كردند، و هر چند جامعه پيشرفته اروپا از تبديل دولت گرائي آنها به ديكتاتوري نظير شوروي جلوگيري مي‌كرد، ولي بوروكراسي و فساد دولت گرائي را همانقدر داشته و دارند كه شوروي و چين.
ماركسيسم يكي از پرنفوذترين سيستم هاي مونيستي (يكتاگرايانه) در عصر مدرن بوده است. هرچند برخي صاحب نظران ماركسيست در متدولوژي خود در عرصه‌هاي معيني از انديشه پلوراليست بودند، اما فلسفه ماركسيستي اساساً سنتي مونيستي بوده است.