نرگس منتظر
14-02-2011, 17:44
http://img.tebyan.net/big/1389/07/1741971810115317656234141561181654224548229.jpg
سخنان عاشقانه رهبر با خانواده شهید
خاطره حجت الاسلام و المسلمین رحیمیان بدین شرح است. در سال 1378 در مراسم ختم یکی از مدیران بنیاد شهید که متأسفانه بر اثر تصادف فوت کرده بود در مسجد ساری، شخص ناشناسی آمد و یک کاغذ کوچک به دست من داد و رفت.
کاغذ را باز کردم دیدم نوشته است که همسر شهید کریمی در فلان روستای شهرستان نکا، دو فرزند داشته است (یک پسر و یک دختر). پسر سرطان گرفته و از وقتی که سرطان او آشکار شده، بیشتر از چهار ماه طول نکشیده و فوت کرده است (یک پسر 19 ساله بسیار نورانی و خوش چهره). تقریباً همزمان یعنی دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شده اند دختر هم که 18 ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود که مادر در وضعیت بدی است و دختر هم در حالت احتضار است.
با اینکه می خواستیم شب به تهران برگردیم، منصرف شدیم و با چند تن از مسئولان استان به منزل آنها در یکی از روستاهای شهرستان نکا رفتیم.
شوهر این زن حدود 18 سال پیش شهید شده بود. در آن زمان دخترش نوزاد و پسر یک ساله بوده است. این زن بچه ها را مثل دسته گل بزرگ کرده بود. پسر،آنچنان که توصیف می کردند و عکسش هم آنجا بود، مثل یک قطعه نور بود.
مادر، دست تنها، هم نقش مادر را برای فرزندان ایفا کرده بود و هم نقش پدر را. پسر 19 ساله که تازه دیپلم گرفته بود بعد از 4 ماه سرطان تازه ده روز پیش فوت کرده بود و دختر هم در گوشه اتاق رنگ پریده و با وضعیت بسیار نحیف در کنار مادری که بعد از 18 سال فقدان شوهر و سرپرست زندگی خود و غم از دست دادن جوان رعنا و دلبندش در طی چند روز گذشته، حالا شاهد و ناظر از دست رفتن دختر 18 ساله اش در بستر بیماری بود. صحنه ای غیر قابل تصور و واقعاً فضای غم آلود و بسیار متأثر کننده ای بود. من یک ساعت صحبت کردم که شاید دختر و مادر یک کلمه حرف بزنند یا کمی چهره آنها باز شود، ولی اصلاً تأثیری نداشت.
گفتم، «اگر الان مایل باشید همین فردا شما را با هزینه خودمان به کربلا بفرستیم. » ماه شوال بود. گفتم، «حج نزدیک است. اگر اجازه بدهید برای حج امسال هر دو نفرتان را به مکه بفرستیم. » هیچ واکنشی نشان ندادند. . وقتی مکه و کربلا را جواب ندادند، مشهد را گفتیم که باز هم جوابی نشنیدیم. بعد گفتیم: «هر کاری داشته باشید ما در خدمت شما هستیم، ان شا ءالله که مشکلی نیست، مسأله مهمی نیست. ان شاءالله خوب می شوید.
(نخواستیم اعتراف کنیم که سرطان بیماری مهلکی است. ) ولی اگر لازم باشد یا پزشک ها تشخیص بدهند به هر جای دنیا که باشد شما را اعزام و هزینه اش را هم پرداخت می کنیم. » هرچه گفتیم، نه دختر و نه مادر یک کلمه حرف نزدند. ساعت 12 شب شده بود.
باید بلند می شدیم و رفع زحمت می کردیم. جمع زیادی همراه ما بودند (استاندار و مسئولین استان)، گفتیم: «بالاخره باید مرخص شویم. یک چیزی بگویید تا ما برویم. »
بعد از التماس کردن ما، احساس کردیم دختر می خواهد سخنی بگوید. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند که او در این حالت چه می گوید و چه می خواهد. جمله کوتاه، اما عجیب او بعد از یک ساعت صحبت کردن دیگران و پیشنهاد حج و زیارت عتبات عالیات و اعزام به خارج برای درمان، فضای مکدر و تاریک غم های سنگین را شکافت و دلها را لرزاند و به چشمهایی که تا آن لحظه به خاطر رعایت حال خانواده از باریدن اشک امساک کرده بودند رخصت داد تا در شگفتی جلوه حق و بهار عشق به ولایت با گریه شوق، دلهای غمزده را سبکبال و سبکبار کنند.
دختر با صدای نحیفی گفت: «من فقط یک آرزو دارم، آرزویم این است که قبل از مردن، قبل از اینکه از دنیا بروم، چشمم به جمال آقایم، رهبرم و نایب امام زمانم روشن شود!»
به محض بازگشت به تهران موضوع را با دفتر مطرح کردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهید به همراه دامادشان که یک معلم متدین است به همراه راننده ای از بنیاد شهید ساری به تهران آمدند.
همگی آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهر بود. در صف نماز آماده نشستیم. اذان شد و رهبر فرزانه انقلاب وارد شدند.
http://friends18.com/img/divider/0127.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)
سخنان عاشقانه رهبر با خانواده شهید
خاطره حجت الاسلام و المسلمین رحیمیان بدین شرح است. در سال 1378 در مراسم ختم یکی از مدیران بنیاد شهید که متأسفانه بر اثر تصادف فوت کرده بود در مسجد ساری، شخص ناشناسی آمد و یک کاغذ کوچک به دست من داد و رفت.
کاغذ را باز کردم دیدم نوشته است که همسر شهید کریمی در فلان روستای شهرستان نکا، دو فرزند داشته است (یک پسر و یک دختر). پسر سرطان گرفته و از وقتی که سرطان او آشکار شده، بیشتر از چهار ماه طول نکشیده و فوت کرده است (یک پسر 19 ساله بسیار نورانی و خوش چهره). تقریباً همزمان یعنی دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شده اند دختر هم که 18 ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود که مادر در وضعیت بدی است و دختر هم در حالت احتضار است.
با اینکه می خواستیم شب به تهران برگردیم، منصرف شدیم و با چند تن از مسئولان استان به منزل آنها در یکی از روستاهای شهرستان نکا رفتیم.
شوهر این زن حدود 18 سال پیش شهید شده بود. در آن زمان دخترش نوزاد و پسر یک ساله بوده است. این زن بچه ها را مثل دسته گل بزرگ کرده بود. پسر،آنچنان که توصیف می کردند و عکسش هم آنجا بود، مثل یک قطعه نور بود.
مادر، دست تنها، هم نقش مادر را برای فرزندان ایفا کرده بود و هم نقش پدر را. پسر 19 ساله که تازه دیپلم گرفته بود بعد از 4 ماه سرطان تازه ده روز پیش فوت کرده بود و دختر هم در گوشه اتاق رنگ پریده و با وضعیت بسیار نحیف در کنار مادری که بعد از 18 سال فقدان شوهر و سرپرست زندگی خود و غم از دست دادن جوان رعنا و دلبندش در طی چند روز گذشته، حالا شاهد و ناظر از دست رفتن دختر 18 ساله اش در بستر بیماری بود. صحنه ای غیر قابل تصور و واقعاً فضای غم آلود و بسیار متأثر کننده ای بود. من یک ساعت صحبت کردم که شاید دختر و مادر یک کلمه حرف بزنند یا کمی چهره آنها باز شود، ولی اصلاً تأثیری نداشت.
گفتم، «اگر الان مایل باشید همین فردا شما را با هزینه خودمان به کربلا بفرستیم. » ماه شوال بود. گفتم، «حج نزدیک است. اگر اجازه بدهید برای حج امسال هر دو نفرتان را به مکه بفرستیم. » هیچ واکنشی نشان ندادند. . وقتی مکه و کربلا را جواب ندادند، مشهد را گفتیم که باز هم جوابی نشنیدیم. بعد گفتیم: «هر کاری داشته باشید ما در خدمت شما هستیم، ان شا ءالله که مشکلی نیست، مسأله مهمی نیست. ان شاءالله خوب می شوید.
(نخواستیم اعتراف کنیم که سرطان بیماری مهلکی است. ) ولی اگر لازم باشد یا پزشک ها تشخیص بدهند به هر جای دنیا که باشد شما را اعزام و هزینه اش را هم پرداخت می کنیم. » هرچه گفتیم، نه دختر و نه مادر یک کلمه حرف نزدند. ساعت 12 شب شده بود.
باید بلند می شدیم و رفع زحمت می کردیم. جمع زیادی همراه ما بودند (استاندار و مسئولین استان)، گفتیم: «بالاخره باید مرخص شویم. یک چیزی بگویید تا ما برویم. »
بعد از التماس کردن ما، احساس کردیم دختر می خواهد سخنی بگوید. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند که او در این حالت چه می گوید و چه می خواهد. جمله کوتاه، اما عجیب او بعد از یک ساعت صحبت کردن دیگران و پیشنهاد حج و زیارت عتبات عالیات و اعزام به خارج برای درمان، فضای مکدر و تاریک غم های سنگین را شکافت و دلها را لرزاند و به چشمهایی که تا آن لحظه به خاطر رعایت حال خانواده از باریدن اشک امساک کرده بودند رخصت داد تا در شگفتی جلوه حق و بهار عشق به ولایت با گریه شوق، دلهای غمزده را سبکبال و سبکبار کنند.
دختر با صدای نحیفی گفت: «من فقط یک آرزو دارم، آرزویم این است که قبل از مردن، قبل از اینکه از دنیا بروم، چشمم به جمال آقایم، رهبرم و نایب امام زمانم روشن شود!»
به محض بازگشت به تهران موضوع را با دفتر مطرح کردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهید به همراه دامادشان که یک معلم متدین است به همراه راننده ای از بنیاد شهید ساری به تهران آمدند.
همگی آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهر بود. در صف نماز آماده نشستیم. اذان شد و رهبر فرزانه انقلاب وارد شدند.
http://friends18.com/img/divider/0127.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)