عهد آسمانى
25-02-2011, 15:22
کسي پيش من نماند
**********************************
نويسنده:سعيد عاکف
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/Aban/07/3088.jpg
اين داستان بر اساس واقعيتي است از زندگي شهيد محمد حسن نظرنژاد، معروف به مرد آهنين خراسان، مردي که با بيش از صد ترکش يادگار از جبهه هاي غرب و جنوب، در سال 1375 در ارتفاعات کفارستان کردستان به شهادت رسيد.
شهيد نظرنژاد را در جبهه ها«بابانظر»صدا مي کردند ماجراي زير را شهيد دستغيب در يکي از سخنراني هايش تعريف کرده بود.
نور ماه مي ريخت توي منطقه، نور ستاره ها هم.سيد، صورتش خيس شده بود، خيس اشک.
آتش دشمن شروع شد: از زمين و آسمان رو سرمان مي باريد گفتم: «زنجيرهاي دشمن پاره شده، حسابي زده به سرش!»
سيد اشک مي ريخت: مثل باران از ابر بهاري. گفت، بلند گفت، با شوق گفت: «من امشب، به لطف امام زمان (عج)، زنجيرها مو پاره مي کنم.»
دست انداخت گردن شفيع.گردن همه مان دست انداخت. شفيع سرش را به سينه فشار داد. آهسته و لرزدار گفت: «پيش جدت رسول الله و پيش ائمه (عليهم السلام)، هواي ما رو داشته باش.»...
سيد گفت، با گريه گفت، به همه ي بچه ها گفت:«وقتي رسيديم نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه، شهيد مي شه.»
گفتم: «اين سيد چرا اين طوري شده؟»
گفتم: «شايد از آتيش دشمنه!»
گفتم: «ما از همين جا سالم در بريم خيلي کار کرديم، گرفتن خاکريز دشمن، پيشکش!»
يکي گفت، از بين بچه ها گفت، با ناله گفت:«سيد تو رو به مادرت فاطمه ي زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!»...
از قيافه اش مي شد معني شوق را فهميد نوراني شده بود.با حال شده بود. از صداش صفا مي باريد گفتم: «به خدا اگر به تو ميدون بدن سيد، تو همين آتيش سنگين مي رقصي!»
گفت، با گريه گفت، با ذوق گفت:«به خدا راست گفتي هاشم، با حالي که من دارم، بايد هم برقصم.»
رقصيد هم.زير آتش دشمن: وقتي زيگزاگ مي رفت.
پشت سر شفيع مي رفت. مثل شفيع گريه مي کرد و مي رفت! جلوي تيرهاي مستقيم مي رفتند. اگر نمي ديدم باور نمي کردم. هيچ وقت باور نمي کردم!
رسيديم نزديک خاکريز دشمن.منورها يکي بعد از ديگري مي آمدن تو هوا مي چرخيدند و مي رقصيدند. منطقه را مثل روزمي کردند.زمينگير شديم. نبايد مي شديم.اگر مي مانديم کلکمان کنده بود.بايد بلند مي شديم.شفيع شد، و پشت بندش سيّد.صداي گريه شان، گوش فلک را کر مي کرد!بچه ها همه بلند شدند، دنبال آنها.
تعجب بود؛ سنگيني آتش متوجه شفيع و سيّد بود. طرف بچه ها کمتر مي آمد، يا اصلاً نمي آمد!من شايد آخرين نفر بودم که بلند شدم. قبلش سيّد را ديدم. گريه اش را ديدم. خنده اش را ديدم. رقصيدنش را ديدم؛ رقص تو موج خمپاره ها، توي دل آتش.
من غيب شدن سيّد را هم ديدم. گفته بود، با گريه گفته بود، به همه ي بچه ها گفته بود:«نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه شهيد مي شه.
فقط يکي توانست برود دور و برش. يکي که سن و سالي هم نداشت: چهارده، شايد هم پانزده سال.قبل حمله، از بين بچه ها، با ناله گفته بود: «سيّد تو رو به مادرت فاطمه زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!»
سيّد گفته بود: «تو اراده ات قويّه، اگر خدا طلبيده باشدت، حتماً مي آي.»
و رفت.ولي مثل سيّد غيب نشد.اما رفت: يک ترکش بزرگ، قلبش را برد نمي دانم گلوله ي خمپاره بود، چي بود که خورد جلوي پاي سيّد هر چه بود، سيّد را غيب کرد. تکه هاي تنش را هم بعداً پيدا نکرديم.بعدها داستانش را به آقا محسن گفتيم. تعجب نکرد، حتي يک ذره.چشم هاش اما خيس اشک شد و وصيتنامه ي سيّد را داد به مان.خوانديم.آخرش نوشته بود: «خدايا از تو مي خواهم که حتي يک ذره از من باقي نماند، از اين من لعنتي!»
بعد او، بعد سيّد، چشم اميدمان به شفيع بود. شفيع هم انگار مي خواست زنجيرها را پاره کند يا کرده بود، ولي طوريش نمي شد.
http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)
**********************************
نويسنده:سعيد عاکف
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/Aban/07/3088.jpg
اين داستان بر اساس واقعيتي است از زندگي شهيد محمد حسن نظرنژاد، معروف به مرد آهنين خراسان، مردي که با بيش از صد ترکش يادگار از جبهه هاي غرب و جنوب، در سال 1375 در ارتفاعات کفارستان کردستان به شهادت رسيد.
شهيد نظرنژاد را در جبهه ها«بابانظر»صدا مي کردند ماجراي زير را شهيد دستغيب در يکي از سخنراني هايش تعريف کرده بود.
نور ماه مي ريخت توي منطقه، نور ستاره ها هم.سيد، صورتش خيس شده بود، خيس اشک.
آتش دشمن شروع شد: از زمين و آسمان رو سرمان مي باريد گفتم: «زنجيرهاي دشمن پاره شده، حسابي زده به سرش!»
سيد اشک مي ريخت: مثل باران از ابر بهاري. گفت، بلند گفت، با شوق گفت: «من امشب، به لطف امام زمان (عج)، زنجيرها مو پاره مي کنم.»
دست انداخت گردن شفيع.گردن همه مان دست انداخت. شفيع سرش را به سينه فشار داد. آهسته و لرزدار گفت: «پيش جدت رسول الله و پيش ائمه (عليهم السلام)، هواي ما رو داشته باش.»...
سيد گفت، با گريه گفت، به همه ي بچه ها گفت:«وقتي رسيديم نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه، شهيد مي شه.»
گفتم: «اين سيد چرا اين طوري شده؟»
گفتم: «شايد از آتيش دشمنه!»
گفتم: «ما از همين جا سالم در بريم خيلي کار کرديم، گرفتن خاکريز دشمن، پيشکش!»
يکي گفت، از بين بچه ها گفت، با ناله گفت:«سيد تو رو به مادرت فاطمه ي زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!»...
از قيافه اش مي شد معني شوق را فهميد نوراني شده بود.با حال شده بود. از صداش صفا مي باريد گفتم: «به خدا اگر به تو ميدون بدن سيد، تو همين آتيش سنگين مي رقصي!»
گفت، با گريه گفت، با ذوق گفت:«به خدا راست گفتي هاشم، با حالي که من دارم، بايد هم برقصم.»
رقصيد هم.زير آتش دشمن: وقتي زيگزاگ مي رفت.
پشت سر شفيع مي رفت. مثل شفيع گريه مي کرد و مي رفت! جلوي تيرهاي مستقيم مي رفتند. اگر نمي ديدم باور نمي کردم. هيچ وقت باور نمي کردم!
رسيديم نزديک خاکريز دشمن.منورها يکي بعد از ديگري مي آمدن تو هوا مي چرخيدند و مي رقصيدند. منطقه را مثل روزمي کردند.زمينگير شديم. نبايد مي شديم.اگر مي مانديم کلکمان کنده بود.بايد بلند مي شديم.شفيع شد، و پشت بندش سيّد.صداي گريه شان، گوش فلک را کر مي کرد!بچه ها همه بلند شدند، دنبال آنها.
تعجب بود؛ سنگيني آتش متوجه شفيع و سيّد بود. طرف بچه ها کمتر مي آمد، يا اصلاً نمي آمد!من شايد آخرين نفر بودم که بلند شدم. قبلش سيّد را ديدم. گريه اش را ديدم. خنده اش را ديدم. رقصيدنش را ديدم؛ رقص تو موج خمپاره ها، توي دل آتش.
من غيب شدن سيّد را هم ديدم. گفته بود، با گريه گفته بود، به همه ي بچه ها گفته بود:«نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه شهيد مي شه.
فقط يکي توانست برود دور و برش. يکي که سن و سالي هم نداشت: چهارده، شايد هم پانزده سال.قبل حمله، از بين بچه ها، با ناله گفته بود: «سيّد تو رو به مادرت فاطمه زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!»
سيّد گفته بود: «تو اراده ات قويّه، اگر خدا طلبيده باشدت، حتماً مي آي.»
و رفت.ولي مثل سيّد غيب نشد.اما رفت: يک ترکش بزرگ، قلبش را برد نمي دانم گلوله ي خمپاره بود، چي بود که خورد جلوي پاي سيّد هر چه بود، سيّد را غيب کرد. تکه هاي تنش را هم بعداً پيدا نکرديم.بعدها داستانش را به آقا محسن گفتيم. تعجب نکرد، حتي يک ذره.چشم هاش اما خيس اشک شد و وصيتنامه ي سيّد را داد به مان.خوانديم.آخرش نوشته بود: «خدايا از تو مي خواهم که حتي يک ذره از من باقي نماند، از اين من لعنتي!»
بعد او، بعد سيّد، چشم اميدمان به شفيع بود. شفيع هم انگار مي خواست زنجيرها را پاره کند يا کرده بود، ولي طوريش نمي شد.
http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)http://s19.rimg.info/97cc42e26c2a3ecdc1cb49fb73b3ff46.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)