PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرصتي رو به پايان



فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
26-02-2011, 15:09
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_8e4.gif

فرصتي‌ رو به‌ پایان


ـ الهي‌ شكرت‌، چي‌ بگم‌، خواست‌ توست‌ كه‌ اجلم‌ برسه‌ هرچه‌ تو بخواهي‌ همان‌ خواهد شد... مرد، دستانش‌ را لابه‌لاي‌ موهایش‌ فرو برد و ادامه‌ داد: امّا، چرا من‌؟ چرا در این‌ سن‌ و سال‌؟ آخر تازه‌ اول‌ زندگي‌ام‌ است‌، پس‌ آنهمه‌ امید و آرزو چه‌ مي‌شود؟ چرا رو تخت‌ بیمارستان‌؟....؟..
مرد دائماً با خودش‌ كلنجار مي‌رفت‌، هر چه‌ سعي‌ مي‌كرد خود را آرام‌ كند، نمي‌توانست‌. صحبتهاي‌ صبح‌ دكتر، بار دیگر رشتة‌ افكارش‌ را در دست‌ گرفتند:
ببینید آقاجان‌!... شما فرد متدین‌ و باایماني‌ هستید و من‌ به‌ همین‌ دلیل‌، براي‌ صحبت‌ كردن‌ با شما مشكلي‌ نمي‌بینم‌. در این‌ مدت‌ كه‌ اینجا بستري‌ بودید، آزمایشها و جراحي‌هاي‌ زیادي‌ روي‌ قلبتان‌ انجام‌ شد و متأسفانه‌ همگي‌ نشان‌ داد كه‌... كه‌... چطور بگویم‌...
چهرة‌ گرفتة‌ امان‌الله‌ در هم‌ فرو رفته‌تر مي‌شد كه‌ دكتر افزود:
بیماري‌ قلب‌ شما لاعلاج‌ است‌ و كاري‌ از دست‌ ما برنمي‌آید، البته‌ فردا مرخص‌ مي‌شوید تا بروید منزل‌ و دو سه‌ روز باقي‌ مانده‌ را كنار خانواده‌ باشید. فقط‌ دعا كن‌ جانم‌ كه‌ فرصتي‌ باقي‌ نمانده‌...
امان‌الله‌ تكاني‌ خورد و از افكارش‌ بیرون‌ آمد. از صبح‌ این‌ چندمین‌ بار بود كه‌ خاطرات‌ را مرور مي‌كرد و هر بار به‌ نظرش‌ مي‌رسید، چین‌ و چروك‌ تازه‌اي‌ بر پیشاني‌اش‌ حك‌ مي‌شود. دستانش‌ را دور گردن‌ حلقه‌ كرده‌ شروع‌ كرد به‌ قدم‌ زدن‌. فضاي‌ كوچك‌ اتاق‌ تنگتر جلوه‌ مي‌كرد. هر طرف‌ كه‌ مي‌رفت‌ مقابلش‌ دیوار بلندي‌ قد علم‌ مي‌كرد. پنداري‌ در سلول‌ انفرادي‌ زنداني‌ شده‌ كه‌ براي‌ آزادي‌ از آن‌، باید جانش‌ را بدهد. به‌ پنجره‌ نیمه‌ باز اتاق‌ تكیه‌ داد.
حیاط‌ بیمارستان‌ زیر لحاف‌ شب‌ كز كرده‌ بود و درختان‌ همچنان‌ ایستاده‌ چرت‌ مي‌زدند. درد عمیقي‌ قلبش‌ را خراش‌ داد و گذشت‌. در حالیكه‌ به‌ افق‌ چشم‌ دوخته‌ بود، گفت‌:
كي‌ فكر مي‌كرد، من‌ كه‌ اینهمه‌ عاشق‌ شما خاندان‌ هستم‌ و هر موقع‌ كه‌ ناراحتي‌ و مشكلي‌ پیش‌ مي‌آمد، درخانة‌ شما را مي‌زدم‌ و به‌ مشهد مي‌آمدم‌ و به‌ لطف‌ شما كارهایم‌ روبراه‌ مي‌شد. سرانجام‌ دكترها، اینطور جوابم‌ كنند؟...، یا امام‌ رضا! چه‌ مي‌شود كه‌ اینبار نیز نگاهي‌ كني‌ و مرا شفا دهي‌...، مولا جان‌! من‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌. نگذار تنها پسرم‌ یتیم‌ شود...، یا علي‌بن‌ موسي‌الرضا! ما تو ایران‌ فقط‌ تو را داریم‌، اگر چه‌ از حرمت‌ دورم‌، امّا تو اگر بخواهي‌ عنایت‌ كني‌، تهران‌ یا مشهد فرقي‌ نمي‌كند، به‌ حق‌ فرزندت‌ مهدي‌، عجّل‌اللهتعالي‌فرجه‌، مثل‌ همیشه‌ آقایي‌ات‌ را نشانم‌ بده‌،...
قطرات‌ داغ‌ اشك‌ از پلكهایش‌ لبریز مي‌شد و چون‌ گدازه‌هاي‌ آتشین‌ روي‌ گونه‌ها سر مي‌خورد. نگاه‌ باراني‌اش‌ را روانة‌ آسمان‌ كرد تا چشم‌ كار مي‌كرد، سیاهي‌ بود و تا گوش‌ مي‌شنید، سكوت‌. به‌ ماه‌ خیره‌ شد و ادامه‌ داد:

یا مهدي‌! جدّت‌ را به‌ حق‌ روي‌ ماه‌ تو قسم‌ دادم‌، تویي‌ كه‌ همیشه‌ دوست‌ داشتم‌، حتي‌ براي‌ لحظه‌اي‌ به‌ جمالش‌ نظر كنم‌ و هر بار كه‌ دعاي‌ فرج‌ مي‌خواندم‌، مي‌گفتم‌:
مولا، عاشقانش‌ را دوست‌ دارد و آنها را مورد لطف‌ قرار مي‌دهد. مولایي‌ تو كه‌ سر جایش‌ است‌، این‌ منم‌ كه‌ باید به‌ خالص‌ بودن‌ علاقه‌ام‌ شك‌ كنم‌. آقاجان‌! دستم‌ از همه‌ جا كوتاه‌ است‌. پس‌ اجازه‌ بده‌، رویت‌ را زیارت‌ كنم‌. امان‌الله‌...! تو را بگو كه‌ قصد داشتي‌ فرزندت‌ را شیفتة‌ حضرت‌ تربیت‌ كني‌، امّا نمي‌دانستي‌ كه‌ اجل‌...




http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_8e4.gif

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
26-02-2011, 15:13
http://pics2.persiangig.ir/id4o00.gif (http://bahar-20.com/)


درد، آرام‌ و موذیانه‌ چنگالهایش‌ را در قلب‌ او فرو مي‌كرد. خستگي‌ خیلي‌ زود سراغش‌ آمد. گویا از كوه‌ بلندي‌ بالا رفته‌ بود و اكنون‌ بي‌رمق‌ بر فراز قله‌ آن‌ تاب‌ مي‌خورد.

ادامه‌ سخن‌ را قطع‌ كرد و بي‌حالتر از قبل‌ روي‌ تخت‌ رها شد. اشكها پي‌ در پي‌ روي‌ بالش‌ مي‌پریدند و جز نقطه‌اي‌ كمرنگ‌ ردّي‌ از خود به‌ جا نمي‌گذاشتند.

همینكه‌ نگاهش‌ را به‌ سمت‌ درب‌ چرخاند، درب‌ اتاق‌ آرام‌ باز شد و سایة‌ پرستار روي‌ دیوار نمایان‌ گشت‌ و اینچنین‌ رد انتظار امان‌الله‌ امتداد یافت‌...
دكتر و به‌ دنبال‌ او پرستار اتاق‌ را ترك‌ كردند و با بسته‌ شدن‌ در، تنهایي‌ بار دیگر مهمان‌ ناخوانده‌ او شد. اضطراب‌ و سوزش‌، بر قلبش‌ چنگ‌ مي‌انداخت‌.

دیگر حتي‌ بسختي‌مي‌توانست‌ نفس‌ بكشد. احساس‌ مي‌كرد، عمرش‌، كتاب‌ كم‌برگي‌ بوده‌ كه‌ هر لحظه‌ به‌ سطرهاي‌ پایاني‌ آن‌ نزدیكتر مي‌شود. چشمانش‌ را به‌ محلول‌ سرم‌ دوخت‌ و ناخواسته‌ سخنان‌ آنها در ذهنش‌ مرور شد:
آقاي‌ دكتر! از عصر تا حالا كه‌ خانواده‌اش‌ براي‌ ملاقات‌ آمده‌ بودند، همینطور روي‌ تخت‌ افتاده‌، نه‌ چیزي‌ مي‌خورد، نه‌ با كسي‌ حرف‌ مي‌زند...

سوزن را وارد رگ‌ كرد. دكتر هم‌ كه‌ مشغول‌ كنترل‌ علائم‌ حیاتي‌ بود، لب‌ از لب‌ گشود و گفت‌:
?امان‌الله‌! یك‌ بار صبح‌ به‌ شما گفتم‌. من‌ رو حساب‌ ایمانتان‌ موضوع‌ را با شما در میان‌ گذاشتم‌ و اگر به‌ خانواده‌ات‌ مي‌گفتم‌؛ با گریه‌ و زاري‌ هم‌ خودشان‌ را عذاب‌ مي‌دادند، هم‌ شما را. مقاوم‌ باشید، اینطور كه‌ آنها نمي‌دانند خیلي‌ بهتر است‌..

امان‌الله‌ حرفي‌ نزد. امّا خوب‌ مي‌دانست‌ كه‌ وقت‌ رفتن‌ ملاقاتي‌ها، موضوع‌ را به‌ برادرزنش‌ گفته‌ و سفارش‌ همه‌ چیز را كرده‌ بود. فكر اینكه‌ قرار است‌ بزودي‌ خانواده‌اش‌ را ترك‌ كند، دلتنگي‌ زودهنگامي‌ را در دلش‌ جا مي‌داد. خاطرات‌ همچنان‌ دوره‌ مي‌شدند.

خانم‌ پرستار! فكر نكنم‌ با این‌ وضع‌ نامنظم‌ قلب‌، تا فردا دوام‌ بیاورد. خیلي‌ مراقبش‌ باش‌. سرم‌ را وصل‌ كن‌ و یك‌ ساعت‌ بعد، مسكّن‌ قوي‌ تزریق‌ كن‌ تا آخرین‌ شب‌ عمرش‌ را خوب‌ بخوابد...، من‌ دارم‌ مي‌روم‌ منزل‌، اگر فوت‌ شد تماس‌ بگیرید بیایم‌...

با آنكه‌ دكتر با پچ‌پچ‌ حرف‌ مي‌زد امّا سكوت‌ اتاق‌، امواج‌ را براحتي‌ به‌ گوش‌ امان‌الله‌ مي‌رساند، باد سردي‌ وزید و بر افكارش‌ پرده‌ كشید. آرزو كرد اي‌ كاش‌ هرگز آن‌ صحبتها را نمي‌شنید. صورتش‌ را پشت‌ دستها پنهان‌ كرد و بغض‌آلود گفت‌:

مهدي‌ جان‌! الان‌ كجایي‌؟ كاش‌ یك‌ سر اینجا مي‌زدي‌، آقا، خودت‌ را به‌ من‌ نشان‌ بده‌ تا دلم‌ خوش‌ باشد تو را دیدم‌ و مردم‌. اي‌ ماه‌ نازنینم‌! از آقایي‌ات‌ كم‌ نمي‌شود اگر...

سوزش‌ شدید قلب‌ ادامة‌ سخن‌ را در گلویش‌ خفه‌ كرد. لبش‌ را گزید و با صداي‌ رعشه‌داري‌ ناله‌ زد:
سیدي‌! سرورم‌! با خواست‌ خداوند تدبیر امور جهان‌ به‌ سوي‌ شما فرود مي‌آید و از خانه‌هاي‌ شما صادر مي‌شود... بیماران‌ به‌ بركت‌ شما شفا مي‌یابند... همة‌ راهها به‌ رویم‌ مسدود شده‌. اي‌ تنها نقطة‌ امیدم‌، به‌ دادم‌ برس‌!... مولا... مولا

زمان‌ سپري‌ مي‌شد و مرگ‌ در چند قدمي‌ او ایستاده‌ و منتظر بود تا او را در آغوش‌ بگیرد.



http://pics2.persiangig.ir/id4o00.gif (http://bahar-20.com/)

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
26-02-2011, 15:17
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_7.gif (http://bahar-20.com/)


احساس‌ سستي‌ و بي‌رمقي‌ اعضاي‌ بدنش‌ را بازي‌ مي‌داد. كم‌كم‌ خواب‌ تمام‌ وجودش‌ را فرا گرفت‌ و پلكهاي‌ خسته‌اش‌ را به‌ نرمي‌ روي‌ هم‌ نشاند. گرچه‌ شب‌ به‌ اوج‌ تاریكي‌ خود رسیده‌ بود امّا امان‌الله‌ در عالم‌ نوراني‌ دیگري‌ سیر مي‌كرد. بوي‌ عطر خوشي‌ فضا را عطرآگین‌ كرده‌ بود و با آنكه‌ درد مثل‌ برق‌ در نقاط‌ مختلف‌ بدنش‌ جریان‌ داشت‌ امّا سرش‌ را هر سو مي‌كشید تا خود را سیراب‌ كند. در این‌ هنگام‌، دریافت‌ كسي‌ كنارش‌ نشسته‌، رویش‌ را به‌ آنسو برگرداند. گویا عطر تمام‌ گلها را یكجا به‌ خورشیدي‌ داده‌ بودند كه‌ با تمام‌ هیبتش‌ در اتاق‌ او طلوع‌ كرده‌ بود و
پرتوهاي‌ گرمابخش‌ خود را بي‌منت‌ بر سر و روي‌ یخ‌زده‌اش‌ مي‌پاشید. با دقت‌ به‌ روشنایي‌ خیره‌ شد و میان‌ آن‌ سیماي‌ مرد جواني‌ كه‌ عمامة‌ سبز بر سر بسته‌ بود، با چشماني‌ سیاه‌، ابروهایي‌ كماني‌ و صورتي‌ كه‌ جمال‌ ماه‌ را زیر سؤال‌ مي‌برد جلوه‌گر شد.

او را نمي‌شناخت‌. مات‌ و مبهوت‌ لبانش‌ را باز كرد تا نامش‌ را بپرسد، امّا صدایش‌ درنمي‌آمد. جوان‌ ماهرو، پایش‌ را آهسته‌ به‌ سینة‌ امان‌الله‌ تماس‌ داد و در حالیكه‌ نگاه‌ نافذ و مهربانش‌ را روي‌ چشمان‌ او مي‌نشاند، طنین‌ صدایش‌ در فضا چرخ‌ خورد:

من‌ مهدي‌ هستم‌، برخیز!...
عرق‌ سردي‌ مثل‌ شبنم‌ پیشاني‌اش‌ را پوشاند. با خود گفت‌:
آیا درست‌ شنیدم‌؟ این‌ مولایم‌ است‌ كه‌ كنارم‌ نشسته‌ و با پاي‌ خود، ـ آري‌ قرآن‌ همه‌اش‌ شفاست‌ چه‌ ابتداي‌ آن‌ باشد، چه‌ آخرین‌ نقطة‌ كلمه‌. حضرت‌ نیز همه‌ متبرك‌ و شفابخش‌ است‌، چه‌ با سر انگشت‌ عنایت‌ كند چه‌ با پا ـ او كه‌ اینهمه‌ سال‌ به‌ عشق‌ او زندگي‌ كرده‌ام‌، خود آمده‌...

دلش‌ مي‌خواست‌ دامانش‌ را بگیرد و بوسه‌باران‌ كند امّا دستش‌ یاري‌ نمي‌كرد كه‌ صداي‌ مولایش‌ بار دیگر شنیده‌ شد:
من‌ از سوي‌ امام‌ رضا، علیه‌السلام‌، آمده‌ام‌ كه‌ تو را شفا بخشم‌، اینك‌ به‌ یاري‌ خدا برخیز!...

امان‌الله‌ كه‌ نمي‌خواست‌ فرصت‌ دیدار را براحتي‌ از دست‌ دهد، لحظه‌اي‌ چشم‌ از جمال‌ حضرت‌ برنمي‌داشت‌ تا اینكه‌ آخرین‌ كلام‌، او را بسختي‌ تكان‌ داد و از خواب‌ بیدار كرد:
دیگر خوب‌ شده‌اي‌ برخیز... برخیز..
پلكها رفته‌ رفته‌ از روي‌ چشمان‌ خواب‌آلودش‌ بالا رفتند. همه‌ چیز را تار مي‌دید. تصویر تاریك‌ اتاق‌ انگار بر موج‌ سوار بود. پلكها را فشرد و دوباره‌ باز كرد. احساس‌ شادي‌ و نشاط‌ در وجودش‌ موج‌ مي‌زد. به‌ نظرش‌ رسید اتفاق‌ خوشي‌ افتاده‌ است‌، ماه‌ را ورانداز كرد، امّا آنچه‌ مي‌دید با قبل‌ تفاوت‌ داشت‌ ابروهایش‌ را درهم‌ كشید و به‌ فكر فرو رفت‌.

تصاویر مبهمي‌ مقابل‌ چشمانش‌ رژه‌ مي‌رفتند و به‌ هر گوشه‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كرد، برایش‌ تكراري‌ شده‌ بود... دیري‌ نپایید كه‌ جمال‌ نوراني‌ حضرت‌، عجّل‌الله تعالي‌فرجه‌، در ذهنش‌ مجسم‌ شد و بدنبال‌ آن‌ همه‌ چیز را به‌ یاد آورد.

آنژوكت‌ سرم‌ را از دست‌ بیرون‌ كشید و پاي‌ برهنه‌ از اتاق‌ خارج‌ شد. صداي‌ قهقهة‌ امان‌الله‌، در سالن‌ مي‌پیچید كه‌ فریاد زد:

خدایا شكرت‌. اي‌ امام‌ زمان‌! قربان‌ آقایي‌ات‌. امام‌ رضا! فدایت‌ شوم‌. من‌ خوب‌ شدم‌... من‌ شفا گرفتم‌... شفا...

بخش‌ پر از جمعیت‌ بود. برخي‌ از بیماران‌ گریه‌ مي‌كردند و گروهي‌ دیگر شگفت‌زده‌ به‌ قلب‌ امان‌الله‌ كه‌ چون‌ مرغي‌ گوشة‌ قفس‌ آرام‌ گرفته‌ بود، جهت‌ تبرك‌ دست‌ مي‌كشیدند.

دكتر پس‌ از رفع‌ حالت‌ شوك‌ خود شروع‌ كرد به‌ معاینه قلب‌. هر چه‌ مي‌گذشت‌ خطوط‌ چهره‌اش‌ از هم‌ بازتر مي‌شد. عكس‌هاي‌ رنگي‌ را از نظر گذراند و گفت‌:

واقعاً عجیب‌ است‌، این‌ قلب‌ سالم‌ سالم‌ است‌، انگار بدون‌ جراحي‌ آن‌ را عوض‌ كرده‌اند...، مرا بگو كه‌ وقتي‌ خانم‌ پرستار تلفن‌ كرد و گفت‌: خودتان‌ را برسانید.

فكر كردم‌ باید جواز دفن‌ او را امضاء كنم‌.

نسیم‌ سحري‌ مي‌وزید و بخش‌ به‌ حالت‌ اولیه‌ برگشته‌ بود. همه‌ جا ساكت‌ بود و تنها طنین‌ گامهاي‌ امان‌الله‌ كه‌ بیمارستان‌ را به‌ قصد منزل‌ ترك‌ مي‌كرد، در فضا چرخ‌ مي‌خورد....


http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_7.gif

درگاه محبوب
26-02-2011, 16:36
آیا عاشقی هست که این مطلب رو بخونه و اشک نریزهashk1ashk1

ممنونم........