PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ما 15 نفر بودیم!



irtaha
21-10-2009, 21:07
15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.

هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.
چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.
نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.
همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.

برگشتم خانه.
نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.
دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.
دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.
اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:
«با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...

نویسنده: حامد تاملی
منبع: حالنامه (http://halname.persianblog.ir/post/104/)-وبلاگ طاها www.irtaha.blogfa.com (http://www.irtaha.blogfa.com)

طباطبايي
21-10-2009, 21:50
اين مطلب شما فوق العاده بود. دلم نيامد به تشكر با دكمه اكتفا كنم. خيلي عالي بود. ازتون متشكرم. براي شماره بعدي نسيم وحي ان شاء الله آن را در نظر خواهم داشت.
شايد اين مطلب تاييد نهايي و چاپ شود . بنا بر اين اسم شريف خودتان را هم در پيام خصوصي بفرماييد ، تا به عنوان فرستنده مطلب در نسيم وحي منتشر كنيم .

طاها جان وبلاگ خيلي معنوي و خواندني اي داري. الحمدلله خوش سليقه اي. نواي دل انگيز مقام معظم رهبري در وبلاگت روح را جلا مي دهد .

irtaha
05-03-2010, 12:16
[quote=طباطبايي;6319]اين مطلب شما فوق العاده بود. دلم نيامد به تشكر با دكمه اكتفا كنم. خيلي عالي بود. ازتون متشكرم. براي شماره بعدي نسيم وحي ان شاء الله آن را در نظر خواهم داشت.
شايد اين مطلب تاييد نهايي و چاپ شود . بنا بر اين اسم شريف خودتان را هم در پيام خصوصي بفرماييد ، تا به عنوان فرستنده مطلب در نسيم وحي منتشر كنيم .

طاها جان وبلاگ خيلي معنوي و خواندني اي داري. الحمدلله خوش سليقه اي. نواي دل انگيز مقام معظم رهبري در وبلاگت روح را جلا مي دهد .
[/quote
سلام علیکم.
ممنونم بزرگوار همیشه موفق و موید و پیروز و خداخواه باشید ...
از لطف تون هم ممنونم...
همین که اسم وبلاگ رو بنویسید یا اسم طاها حسینی بهم لطف کردید.
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته...
علی علی...