توحید صمدی
18-03-2011, 06:26
عارف بالله شیخ جعفر مجتهدی
ولادت
جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه 1303 هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند.
خانوادهای كه از نظر نجابت و اصالت جزء خانوادههای مشهور آن سامان به شمار میآمد.
والدین
پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) بودند، تا جایی كه مكرر قافله سالاری زائرین كربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شكسته را خود عهدهدار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود كه در ابتدا و انتهای آن حركت میكردند و زوار امام حسین (علیهالسلام) را سلامت به مقصد میرساندند.
ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت كفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند.
از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام ) قرار می گیرند .
تحول
ایشان می فرمودند :
از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبریز كه یكی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود میگیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:
جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .
با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهمالسلام) بروم.
هجرت به عراق
ایشان می فرمودند :
بیقراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بیتاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) شدم كه لحظهای نمیتوانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پایی به همه چیز زده و بعد از خداحافظی با حالتی آشفته و پای برهنه از تبریز به قصد كربلای معلی حركت كرده و از مرز خسروی وارد خاك عراق شدم.
در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حكومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.
چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی كه نسبت به ائمه اطهار (علیهمالسلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهما السلام) تقاضا میكردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیهالسلام) بر من بود كمكم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری كه در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری كه رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست كه باعث قوت روح و امیدواری در من میگشت.
اقامت در نجف
ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند :
شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیهالسلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند:
جعفر؛ فردا بیگناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مباركشان به محلی اشاره كرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد كفاش به پینهدوزی میپردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی كه ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود،
بعد از گذشته حدود یك سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم كه در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید كه در آن نوشته شده بود از زمانی كه شما به نجف رفتهاید اموال شما (كه عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری كه از پدرم به ارث رسیدهبود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری مینمایند و میگویند: بایداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.
با توجه به اینكه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وكالتی برای من بفرستید تا مال الاجارهها را جمع نموده و برایتان بفرستم.
در این هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگی قرار گرفتهام؛ متحیر ماندم كه چه كنم؟ آیا با این اندك نانی كه از پینهدوزی به دست میآورم ارتزاق كنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟
با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میكرد، تا اینكه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهرهمند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را كفایت كردهاند.
كسانی كه در تبریز مستأجر من میباشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمیبردند. لذا به موجب همین دست خط وكالت دارید تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.
و بدین ترتیب در یك لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا كه اعتقاد بر این داشتم كه حضرت مولا علی (علیهالسلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نمودهاند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند كرد.
امتحان بزرگ ...
یك روز كه به حرم مطهر حضرت امیر (علیهالسلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم كه فرمودند:
شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند كه باید از آنها دستگیری نمایی.
بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم كه درب را باز كند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله میگریند و بر روی خاكها میغلتند، و یك نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.
نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند.
در این هنگام متوجه شدم كه من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند، و این در شرایطی بود كه شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.
آنها پیوسته از من تقاضا میكردند كه آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که:
جعفر ! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد ؟ و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری !؟ و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند .
لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار میمردم و زنده میشدم تا اینكه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند كه در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شدهام!!
آنگاه مرا با كمال احترام به نجف برگرداندند.
اعتکاف در مسجد سهله
در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند :
در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیهالسلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.
در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیهالسلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.
حاج كاظم سهلاوی یكی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف كردند:
در مدتی كه آقای مجتهدی در مسجد سهله معتكف بودند، با هیچ كس صحبت نمیكردند و دائم مشغول ذكر و فكر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و كسی كه هر لحظه در حال جان دادن است بود.
شبها را نمیخوابیدند و اگر كسی هم وارد حجره ایشان میشد بیش از پنج دقیقه با او نمینشسته و از حجره بیرون میآمدند، اكثر اوقات در حال بكاء بودند و از خوف و حب خدا میگریستند.
آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند:
من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیهالسلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترك كنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.
ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجانی
در همين ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ میدهد:
مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشك میریخته كه جای اشك بر صورت وی نمایان بودهاست و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیهالسلام) تا حد جنون پیش میرود بطوری كه به شیخ محمود مجنون ملقب میگردد.
سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهالسلام) و خدمت به خلق بودهاست.
ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری كه او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساكن بودهاند.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود میگویند مأمور شدهام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات میشوند.
بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی كه در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم.
دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد كه جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بیتابانه به این طرف آن طرف نظر میكردند و میفرمودند:
منتظر جوانی هستم كه باید با او ملاقات كنم.
مرحوم قریشی كه یكی از همراهان بودهاند میگفتند:
در همین لحظات ناگهان درب یكی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی كه آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.
مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:
گمشدهام را پیدا كردم، این همان كسی است كه در سیر ، او را به من نشان دادهاند.
از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد كه اینگونه شما را جذب كرده و بیتاب او هستید؟!
فرمودند: او شخصی است كه در این جوانی هم گوش باطنش میشنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه كنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری كه ما چند نفر هم كه نزدیكشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )
در این هنگام آن جوان كه آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حركت كرد، هنگامی كه به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاری داشتید؟ امر بفرمایید،
آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید كه من باید با ایشان خلوت داشته باشم.
و بدین گونه حدود مدت یك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند....
کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت ( ع ) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند ...
توفیق زیارت محبوب
جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .
پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم السلام) مشرف میشدهاند.
از قول ایشان نقل شده :
در ایامی كه در كربلای معلی ساكن بودم هر روز صبح قبل از اینكه به محل كار خود بروم، كنار رود فرات رفته و به آب نگاه میكردم و به یاد عطش و مصائبی كه در روز عاشورا بر امام حسین (علیهالسلام) و اولاد و اصحابشان وارد شده بود میگریستم ، سپس به حرم مطهر مشرف میشدم و بعد از زیارت به صحن مبارك رفته و در آنجا مشغول توسل و گریه میشدم، آنگاه به محل كار خود میرفتم.
آیت الله شیخ جواد كربلایی در این رابطه نقل كردند:
زمانی كه ما در كربلا مشرف بودیم مشاهده میكردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر میآمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل میشدند به طوری كه تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع میشدند و وجود ایشان حرم میشد.
همچنین فرمودند: در بین عرفایی كه آنها را مشاهده كردهام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی كه حضور داشتند، گرمایی به جلسه میدادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر میشد، اما هنگامی كه آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش میكشیدند و همگی را دگرگون میساختند.
ایراد آقای مجتهدی بر اكثر عرفا این بود كه توسلشان به ذوات مقدمس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) كم است.
آقای مجتهدی میفرمودند:
« یك روز كه در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) بودم در بین راه شخصی كه عالم به علم كیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همینكه كیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری كه طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم كیمیا را در آب انداختم.
بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض كردم؛ سیدی و مولای، كیمیا درد مرا دوا نمیكند، جعفر كیمیای محبت شما اهل بیت (علیهمالسلام) را میخواهد و در حالی كه به شدت گریه میكردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یكی از امتحانات بزرگی بود كه در طول سلوك برایم اتفاق افتاد. »
بازگشت به ایران
آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در كربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت میكنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالكریم قاسم بر ضد ملك فیصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ میدهد، ایشان كه از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج میبردند از حضرت امیر (علیهالسلام) اجازه مراجعت به ایران را میگیرند.
و پاسخ می شنوند :
پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نيز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده اين مسیر را طی کنی .
ايشان می فرمودند :
بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی كاظمین حركت كردم و پس از بیست و چهار ساعت به كاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) عرض كردم؛
آقا جان خسته شدهام، محبت كنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان یك ماشین از ماشینهای حكومتی به من رسید و مأموران حكومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برایم ماشین فرستادند، تا اینكه مرا به زندان كاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زندانی است بسیار شلوغ كه در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسفباری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض كردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید.
حضرت هم لطف كرده و عنایت فرمودند
ولادت
جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه 1303 هـ.ش در خانوادهای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند.
خانوادهای كه از نظر نجابت و اصالت جزء خانوادههای مشهور آن سامان به شمار میآمد.
والدین
پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) بودند، تا جایی كه مكرر قافله سالاری زائرین كربلای معلی را از تبریز به عهده میگرفته و خرج زوار تهیدست دل شكسته را خود عهدهدار میشدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود كه در ابتدا و انتهای آن حركت میكردند و زوار امام حسین (علیهالسلام) را سلامت به مقصد میرساندند.
ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت كفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند.
از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام ) قرار می گیرند .
تحول
ایشان می فرمودند :
از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبریز كه یكی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود میگیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری مینمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجهای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:
جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .
با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهمالسلام) بروم.
هجرت به عراق
ایشان می فرمودند :
بیقراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بیتاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) شدم كه لحظهای نمیتوانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پایی به همه چیز زده و بعد از خداحافظی با حالتی آشفته و پای برهنه از تبریز به قصد كربلای معلی حركت كرده و از مرز خسروی وارد خاك عراق شدم.
در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حكومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.
چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی كه نسبت به ائمه اطهار (علیهمالسلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهما السلام) تقاضا میكردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیهالسلام) بر من بود كمكم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری كه در زندان بر من وارد میشد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری كه رؤیاهای صادقی میدیدم و فوراً به وقوع میپیوست كه باعث قوت روح و امیدواری در من میگشت.
اقامت در نجف
ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند :
شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیهالسلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند:
جعفر؛ فردا بیگناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مباركشان به محلی اشاره كرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد كفاش به پینهدوزی میپردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّیتها و آرزوهای نفسانی كه ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود،
بعد از گذشته حدود یك سال اقامت در نجف روزی نامهای از طرف برادرم كه در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید كه در آن نوشته شده بود از زمانی كه شما به نجف رفتهاید اموال شما (كه عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری كه از پدرم به ارث رسیدهبود) در دست مستأجران میباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری مینمایند و میگویند: بایداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.
با توجه به اینكه شما دور از وطن میباشید و نیاز به پول دارید وكالتی برای من بفرستید تا مال الاجارهها را جمع نموده و برایتان بفرستم.
در این هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگی قرار گرفتهام؛ متحیر ماندم كه چه كنم؟ آیا با این اندك نانی كه از پینهدوزی به دست میآورم ارتزاق كنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟
با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه میكرد، تا اینكه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهرهمند میباشم و ایشان هزینه زندگیم را كفایت كردهاند.
كسانی كه در تبریز مستأجر من میباشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمیبردند. لذا به موجب همین دست خط وكالت دارید تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.
و بدین ترتیب در یك لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا كه اعتقاد بر این داشتم كه حضرت مولا علی (علیهالسلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نمودهاند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند كرد.
امتحان بزرگ ...
یك روز كه به حرم مطهر حضرت امیر (علیهالسلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم كه فرمودند:
شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا میباشند كه باید از آنها دستگیری نمایی.
بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم كه درب را باز كند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله میگریند و بر روی خاكها میغلتند، و یك نفر آنها هم از شدت گریه بیحال بر زمین افتاده است.
نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند.
در این هنگام متوجه شدم كه من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند، و این در شرایطی بود كه شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.
آنها پیوسته از من تقاضا میكردند كه آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار میورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که:
جعفر ! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد ؟ و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری !؟ و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند .
لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع نمودم اما روزی چند بار میمردم و زنده میشدم تا اینكه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند كه در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شدهام!!
آنگاه مرا با كمال احترام به نجف برگرداندند.
اعتکاف در مسجد سهله
در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند :
در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیهالسلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمیشدم.
در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیهالسلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.
حاج كاظم سهلاوی یكی از خدام مسجد سهله میباشند تعریف كردند:
در مدتی كه آقای مجتهدی در مسجد سهله معتكف بودند، با هیچ كس صحبت نمیكردند و دائم مشغول ذكر و فكر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمیشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و كسی كه هر لحظه در حال جان دادن است بود.
شبها را نمیخوابیدند و اگر كسی هم وارد حجره ایشان میشد بیش از پنج دقیقه با او نمینشسته و از حجره بیرون میآمدند، اكثر اوقات در حال بكاء بودند و از خوف و حب خدا میگریستند.
آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند:
من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیهالسلام) مرخص شده و میتوانم اینجا را ترك كنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.
ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجانی
در همين ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ میدهد:
مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار میرفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشك میریخته كه جای اشك بر صورت وی نمایان بودهاست و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیهالسلام) تا حد جنون پیش میرود بطوری كه به شیخ محمود مجنون ملقب میگردد.
سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهالسلام) و خدمت به خلق بودهاست.
ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری كه او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار میرفته ساكن بودهاند.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود میگویند مأمور شدهام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عدهای از ملازین خود راهی عتبات میشوند.
بعد از زیارت ائمه (علیهم السلام) و جریانات عجیبی كه در این مدت برای ایشان رخ میدهد، به همراهان میگویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم.
دوستان همراه ایشان میگویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد كه جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بیتابانه به این طرف آن طرف نظر میكردند و میفرمودند:
منتظر جوانی هستم كه باید با او ملاقات كنم.
مرحوم قریشی كه یكی از همراهان بودهاند میگفتند:
در همین لحظات ناگهان درب یكی از حجرههای مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی كه آفتابهای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.
مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اینكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:
گمشدهام را پیدا كردم، این همان كسی است كه در سیر ، او را به من نشان دادهاند.
از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد كه اینگونه شما را جذب كرده و بیتاب او هستید؟!
فرمودند: او شخصی است كه در این جوانی هم گوش باطنش میشنود و هم چشم باطنش میبیند! ملاحظه كنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری كه ما چند نفر هم كه نزدیكشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )
در این هنگام آن جوان كه آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حركت كرد، هنگامی كه به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاری داشتید؟ امر بفرمایید،
آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید كه من باید با ایشان خلوت داشته باشم.
و بدین گونه حدود مدت یك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند....
کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت ( ع ) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند ...
توفیق زیارت محبوب
جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .
پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم السلام) مشرف میشدهاند.
از قول ایشان نقل شده :
در ایامی كه در كربلای معلی ساكن بودم هر روز صبح قبل از اینكه به محل كار خود بروم، كنار رود فرات رفته و به آب نگاه میكردم و به یاد عطش و مصائبی كه در روز عاشورا بر امام حسین (علیهالسلام) و اولاد و اصحابشان وارد شده بود میگریستم ، سپس به حرم مطهر مشرف میشدم و بعد از زیارت به صحن مبارك رفته و در آنجا مشغول توسل و گریه میشدم، آنگاه به محل كار خود میرفتم.
آیت الله شیخ جواد كربلایی در این رابطه نقل كردند:
زمانی كه ما در كربلا مشرف بودیم مشاهده میكردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر میآمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل میشدند به طوری كه تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع میشدند و وجود ایشان حرم میشد.
همچنین فرمودند: در بین عرفایی كه آنها را مشاهده كردهام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی كه حضور داشتند، گرمایی به جلسه میدادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر میشد، اما هنگامی كه آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش میكشیدند و همگی را دگرگون میساختند.
ایراد آقای مجتهدی بر اكثر عرفا این بود كه توسلشان به ذوات مقدمس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) كم است.
آقای مجتهدی میفرمودند:
« یك روز كه در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) بودم در بین راه شخصی كه عالم به علم كیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همینكه كیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری كه طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم كیمیا را در آب انداختم.
بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) نموده و عرض كردم؛ سیدی و مولای، كیمیا درد مرا دوا نمیكند، جعفر كیمیای محبت شما اهل بیت (علیهمالسلام) را میخواهد و در حالی كه به شدت گریه میكردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یكی از امتحانات بزرگی بود كه در طول سلوك برایم اتفاق افتاد. »
بازگشت به ایران
آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در كربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت میكنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالكریم قاسم بر ضد ملك فیصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ میدهد، ایشان كه از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج میبردند از حضرت امیر (علیهالسلام) اجازه مراجعت به ایران را میگیرند.
و پاسخ می شنوند :
پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نيز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده اين مسیر را طی کنی .
ايشان می فرمودند :
بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی كاظمین حركت كردم و پس از بیست و چهار ساعت به كاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) عرض كردم؛
آقا جان خسته شدهام، محبت كنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان یك ماشین از ماشینهای حكومتی به من رسید و مأموران حكومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برایم ماشین فرستادند، تا اینكه مرا به زندان كاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زندانی است بسیار شلوغ كه در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسفباری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض كردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید.
حضرت هم لطف كرده و عنایت فرمودند