PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه مقالات سفرسی مرغ ( 2 )



NIAKY
11-04-2011, 02:47
http://s1.picofile.com/file/6523871226/2qn1fe8.gif

http://s1.picofile.com/file/6523875250/all444xw5.gif


parandehjoheh4مجموعه مقالات سفرسی مرغjojeh6parandeh2

سفرسی مرغ

وادي عذر و بهانه

مرغان جمع مي‌شوند تا براي خود پادشاهي بيابند. هُد هُد كه قاصد سليمان است به مرغان مي‌گويد كه از جاي شاه خبر دارد، اما خود نمي‌تواند به سوي او برود. اين شاه نامش سيمرغ است و مقام او در پشت كوه قاف است. پيش او بيش از هزار پرده از نور و ظلمت قرار دارد. كسي او را نديده است و هر چه از او گويند پندار و خيال است.
راهي كه به سوي او مي‌رود دراز و پرخطر است. با اين وصف هر مرغي كه مرد راه است سر بر آرد و گام در پيش نهد. شوق طلب سلطان سر تا پاي مرغان را فرا گرفت. اما از خطر راه و سفر دراز انديشيدند و در پي آوردن عذر و بهانه‌اي بر آمدند. آنچه مرغان را از سفر باز مي داشت مقاصد تحقيرآميز نبود، بلكه امور دنيوي ناچيز بود و به همين سبب هُدهُد آن معاذير را نپذيرفت، نخستين مرغي كه به سخن درآمد بلبل بود كه براي نرفتن بهانه‌اي پيش آورد و گفت: چون عاشق گل سرخ است و در عشق او نالان و غزلخوان است، نمي‌تواند از او جدا شود.

هُدهُد گفت: عشق به موجودي همچون گل كه ناپايدار است از ابلهي است، خاصه كه گل از زندگي چند روزه‌اي برخوردار است و سپس مي‌پوسد و بدبو مي‌شود.
طوطي گفت: من خضر مرغانم و به همين سبب سبز پوشم، مرا آبي از چشمه خضر كفايت كند و تاب سيمرغ را ندارم.
هُدهُد در پاسخ گفت: راه درست آن نيست كه در پي ياس و نگاهداري جان خود باشي، بلكه راه درست آن است كه جان را در راه دوست فدا كني.
طاووس گفت: تنها آرزويم آن است كه به بهشت برگردم و مرد رفتن نزد سيمرغ نيستم.
هُدهُد گفت: خداوند بهشت از بهشت برتر و بهتر است.
بط گفت: نمي‌تواند از آب جدا شود، او زاهد مرغان است و مي‌‌خواهد هر آن خود را بشويد در آب فرو رود و نماز بخواند. (سر را در آب فرو ببرد و بلند كند)
هُدهُد گفت: آب بهر كسانيست كه ناشسته روي باشند. كبك گفت: پيوسته سنگريزه مي‌خورم و بر سنگ مي‌خسبم و نمي‌توانم از سنگ و كوه و كمر جدا شوم. هدهد گفت: كويرها جز سنگهاي رنگين نيستند و ارزش دلبستگي ندارند. سليمان چون دريافت كه قدرت او وابسته به نگين انگشتري است. به بي‌ارزش بودن آن پي برد هماي گفت: من همتي بلند دارم و پادشاهان سايه پرورد من هستند. او با قناعت به استخواني چند به مقامي رسيده كه نفس و روح خود را از پستي‌ها بازداشته است.

هُدهُد گفت: هماي بهتر كه تو مرغ مغرور سايه بر سر شاهان نيفكني، زيرا شاهان به ناچار از شاهي دست خواهند كشيد و در روز بازپسين در انتظار كيفر و عذاب خواهند بود.
باز گفت: آرزويش آن است كه بر دست پادشاهان بنشيند، او خود را رياضت مي‌دهد و ادب مي‌كند تا اگر روزي به دست پادشاهي نشست، از رسوم خدمت آگاه باشد و جز اين آرزويي ندارد و نمي‌‌خواهد نزد سيمرغ برود.
هُدهُد گفت: همه پادشاهان را همتايي هست جز سيمرغ كه او را همتايي نيست، افزون‌تر اينكه، نزديك شدن به پادشاهان همواره با خطر همراه است.
بوتيمار گفت: همواره بر لب دريا نشسته است و دريا را دوست دارد و نمي‌خواهد از آن جدا شود. هُدهُد گفت: دريا پر از نهنگ و خطر است و منقلب و ناپايدار مي‌نمايد و كسي از چنين


موجود منقلبي وفاداري انتظار ندارد. كوف يا جغد در طلب گنج در ويرانه‌ها مي‌نشيند. در نظر او در طلب گنج بودن بهتر از آن است كه در طلب سيمرغ باشد. هُدهُد گفت: طلب گنج كار ابلهان است، زيرا چون مرگ فرا رسد بايد دست از گنج فرو شست.
گنجشك گفت: براي اين سفر ضعيف است و جان خود را در راه از دست خواهد داد، او يوسف خود را در چاه مي‌جويد.

هُدهُد گفت: اين سخن تو از روي ريا و سالوس است و عشق به يوسف بر عالميان حرام است.
بدين گونه مرغان يكي پس از ديگري از رفتن به سفر عذر خواستند و در پايان از هُدهُد پرسيدند كه چه نسبتي ميان ايشان و سيمرغ است. اگر ميان ايشان و سيمرغ نسبتي باشد بيشتر طالب و مشتاق ديدار او مي‌شوند. هُدهُد مي‌گوي.

سيمرغ سايه الطاف خود را بر جهان گسترده است (يعني نور وجود خويش را بر عالم گسترش داده) و از اين سايه است كه همه مرغان به وجود آمده‌اند
و اين است نسبت مرغان با سيمرغ.

مرغان با آگاهي از رابطه خود با سيمرغ بر آن شدند كه به سوي سيمرغ عزم راه كنند، اما ترديد داشتند كه با همه رنجوري و ناتواني بتوانند از مخاطرات چنين سفري جان به در برند. هُدهُد خطاب به آنها گفت: عاشق صادق از مرگ نهراسد و همواره آماده است تا جان و ايمان خود را در راه عشق ببازد. مرغان با شنيدن چنين سخناني به هيجان آمدند و تصميم به سفر گرفتند. آنها از راه قرعه، هُدهُد را به رهبري خود برگزيدند و تاجي بر سر او نهادند و با فرمان هُدهُد سفر را شروع كردند.



shamshamshamshamshamshamsham

parandeh مرجع کتاب های عرفانی (http://www.erfanpdf.ir/) parandeh2



http://s1.picofile.com/file/6523861166/jtt46v.gif

parandehjoheh4مجموعه مقالات سفرسی مرغjojeh6parandeh2

سفرسی مرغ



وادي شك و ترديد
مرغان جمع مي‌شوند تا براي خود پادشاهي بيابند. هدهد كه قاصد سليمان است به مرغان مي‌گويد كه از جاي شاه خبر دارد. اين شاه نامش سيمرغ است. راهي كه به سوي او مي‌رود دراز و پر خطر است. با اين وصف مرغان از سفري خطرناك و راهي دراز در پي عذر و بهانه‌ برآمدند كه در جزوء شماره 6 (سفر سي مرغ، وادي عذر و بهانه) توضيح داده شد. تا اينجا كه هدهد را به رهبري خود برگزيدند و تاجي بر سر او نهادند و با فرمان هدهد سفر را شروع كردند. وليكن سرتاسر ملك سليمان از حيات و جانداران خالي بود و سكوت مرگباري داشت و يكي از مرغان علت اين سكوت را پرسيد، هدهد گفت: سكوت نشانة عزت و بي‌نيازي پادشاه است. مرغان چون بيابان بي‌پايان را كه بايد به سر برند ديدند، در ترس و بيم فرو رفتند و دور هدهد گرد آمدند و از او خواستند كه ايشان را از شكّ و تريدي كه گريبانگيرشان شده است، برهاند و هدهد بالاي درختي رفت و به پرسشهاي گوناگون مرغان پاسخ داد.


مرغي پرسيد كه هدهد چگونه به اين مقام رسيده است. هدهد گفت اين مقام را از نگاهي كه سليمان به سوي او انداخت به دست آورده است، تنها از نظر و نگاه عنايت آميز پادشاهي مي‌توان به چنين مقامي و منزلتي رسيد. مرغ ديگر گفت: راه دشوار است و او ناتوان و رنجور و جان خود را حتماً در راه خواهد باخت. هدهد گفت: جان باختن در اين راه بهتر از مرگ در اين جهان آلوده است، زيرا در آن چيزي جز درد ورنج و نوميدي نيست. مرغ ديگر گفت: چندان گناهكار است كه خود را شايستة تقرب به سيمرغ نمي‌بيند. هدهد گفت: درِ توبه همواره باز است. مرغ ديگر گفت: طبيعتي مخنّث وار دارد كه بر يك حال نمي‌ماند، گاهي زاهد است، گاهي مست، گاهي بندة خداوند است: و گاهي گمراه گشتة شيطان هدهد گفت: ديگران نيز چنين‌اند و اگر همة مردم از همان آغاز كامل بودند، بعثت انبياء ضرورتي نداشت. هر كه مايل به اطاعت خدا باشد مي‌تواند با آهستگي رو به صلاح برود. مرغ ديگر گفت: سگ نفس اماره هرگز او را گردن نمي‌نهد. هدهد گفت سگ نفس از دوران جنون جواني تا زمان پيري هرگز نمي‌ميرد. مرغ ديگر از فريب و راهزني شيطان شكوه داشت. هدهد گفت شيطان تو آرزو‌هاي توست. اگر به يكي از آرزوهايت مجال بدهي صد شيطان از گريبان تو سر بر خواهد آورد. مرغ ديگر گفت: دل او در هواي مال دنيوي است. هدهد گفت: زر جزء سنگي بي ارزش و رنگين نيست و رفتن در پي مال و منال دنيوي دل را مشغول مي‌سازد و از خداوند باز مي‌دارد. مرغ ديگر گفت: كه در قصري شاهانه زندگي مي‌كند و چگونه مي‌تواند چنين بهشتي را از دست بدهد و سفري دراز و پر خطر در پيش گيرد؟

هدهد گفت: اگر مرگ نبود، حق با تو بود ولي چون مرگ در انتظار توست اين قصر براي تو همچون قفس است. مرغ ديگر گفت: او اسير بندِ عشق است و آتش عشق سراپاي او را فرا گرفته و عطش را ربوده است.
هدهد گفت: تو در بند صورت گرفتار هستي و آنچه را زيبا مي‌نامي آميزه‌اي از خون و از بدن است. آنچه شايسته عشق ورزي است جمال غيبي است كه به دور از هرگونه كاستي است. مرغ ديگر گفت: هراس او از مرگ است. هدهد گفت: مرگ سرنوشت انسان است براي مرگ زاده شده است.
مرغي از غم اندوه فراوان كه هرگز او را رها نمي‌كرد، شكوه داشت.
هدهد گفت: غم دنيا خوردن از جنون است و دل به امر فاني و گذرا بستن ديوانگي است. آنچه در آغاز رنج مي‌‌نمايد در واقع گنج است. خداوند در هر نفسي با تو صدها لطف وعنايت دارد و تو نبايد از رنج يك يك لحظه‌ها ناسپاس باشي و از عنايت الهي ياد نكني.


پس از آن، چهار مرغ ديگر از صفات خود كه همه از فضايل ديني بود سخن راندند و هدهد ايشان را تأييد كرد و ستود. يكي از ايشان از اطاعت دم زد و گفت كه همواره در انتظار اجراي حكم و فرمان خداوند است. هدهد از اين صفت او تمجيد و ستايش كرد و گفت: يك ساعت اطاعت از امر الهي بهتر است از يك عمر طاعتي كه براي امر او نباشد. رابطة انسان با خدا رابطة بندگي و عبودّيت است. و بنده بايد اطاعت كند و فرمان ببرد، هر كس چنين نكند مطرود دربار پادشاه خواهد بود. مرغ ديگر گفت: دل او فقط مشغول خداوند است و آماده است تا هر چيز را در راه او فدا كند و پاك ببازد. هدهد او را تأييد كرد و گفت: پيش از آنكه در راه گام نهند بايد از همة علايق دست خود را پاك بشويند. مرغ ديگر گفت: گر چه تني ضعيف دارد ولي همتش قوي است. هدهد او را نيز براي اين صفت پسنديده ستايش كرد. مرغ ديگر گفت: كه او دل از همه بريده و به عشق سيمرغ بسته است و مي‌خواهدبه قرب او نايل گردد.هدهد به او ياد داد كه يك جانبه لاف عشق زدن سزاوار عشق به سيمرغ نيست. اگر عشق خدايي تو را ندا دهد و سوي خود بخواند عشق تو درست مي‌شود. عشق ميان انسان و خدا بايد از سوي خدا هم باشد. مرغ ديگر گفت: كه او اهل رياضت است و رياضت او را به كمال مي‌رساند، ولي مي‌خواهد اين رياضت‌ها را در وطن خود انجام دهد و نمي‌خواهد دور از وطن باشد. هدهد او را به سبب اين كبر و غرور بيجا توبيخ كرد. مرغ ديگر گفت: در اين سفر به چه چيزي شاد و خرم باشد؟ هدهد گفت: خرم بودن به خدا.

مرغ ديگر پرسيد: اگر به نزد سلطان برسد از او چه بخواهد؟ هدهد گفت: مطلوب او نبايد چيزي جز خود حق باشد. مرغ ديگر پرسيد: براي اين سفر چه تحفه‌اي لازم است؟ هدهد گفت: در آنجا علم و اسرار و طاعت به فراواني يافت شود و آنچه از اينجا بايد برد سوز جان و دل دردمند است. مرغ ديگر اندازة دوري راه پرسيد. هدهد گفت در اين راه هفت وادي هست كه بايد طي شود و كسي از مقدار فرسنگ‌هاي آن آگاه نيست، زيرا كسي از اين سفر بازنگشته است.


shamshamshamshamshamshamsham

parandeh مرجع کتاب های عرفانی (http://www.erfanpdf.ir/) parandeh2



http://s1.picofile.com/file/6523861166/jtt46v.gif


parandehjoheh4مجموعه مقالات سفرسی مرغjojeh6parandeh2

سفرسی مرغ




وادي هفت گانه
وادي نخستين، وادي «طلب» است .
كه پر از رنج بلا و تعب اسـت و در آن سالها سعي و كوشش بايد. در آنجا مال و ملك را فدا كرد و باخت و در خون گام نهاد و همه چيز را از دســت داد. پـس از صـافي شـدن دل نور الـهي خواهد تابـيد و آتـش شـوق تـيز‌تر خواهد شد. اگر صـدها ورطة پر آتش سـوزان پـديـد آيد بايد خون را همـچون پروانه در آتش انداخت و جرعه‌اي از بادة آن جام نوش كرد، جرعه‌اي كه هر كدام دو جهان را از ياد مي‌برد. بايد از هيچ چيز نهراسي و هر چه پيش آيد بپذيري تا دري بـر روي تـو گشاده شود، چـون در گشاده شد كـفر و ديـن يكسان خواهـد بود، زيـرا آن سوي در چيزي وجود ندارد.


وادي بعـدي، وادي «عشق» است و پـس از آن وادي «معـرفت» است.
در ايـن وادي راههاي زيادي است كه بايد سالكان آن را بپيمايند. اختلاف راهها بسته به حدّ و كمال سالكان است و اختلاف در انواع معرفت نيز از اينجا حاصل شده كه يكي به كعــبه و ديگري به بتـخانه راه يافته اسـت.

وادي بـعدي، وادي «استغنا» ست.
كه در آن فـانـي بودن و گذرا و بي ارزش بودن امور دنيوي ظاهر مي‌شـود. در اين وادي مـردم بيشماري گم گشتند تا سرانجام پيغامـبري آمد كه به خدا راه يـافت. در اين وادي عوالمي نابود شدند كه نابودي آنها به اندازة كم شدن خسي يا برگ كاهـي از روي دريا اهمّيتي نداشت.

وادي بعدي، وادي «وحدت» است.
كه در آن همة كثرت‌هاي ظاهري يكي مي‌شوند و اگر همة وحدت‌ها را در هم ضرب كني حاصل ضرب جز واحد نخواهد بود. اين واحد عدد نيست، بلكه از عدد و اندازه بالاتر است و در آن گذشتة ابدي با حال يكي مي‌شود، جوهر و ماهّيت عالم يكي است.

پس از آن وادي «حيرت» است.
هر كه در اين وادي گام نهاد همة مفاهيـم روشـن در نـظرش تيره و مبهـم مي‌نمـايد. او در اين وادي از هسـتي يا عـدم خـودآگاه نيسـت و نمي‌داند كه در ميانه است يا بركرانه، ظاهر است يا باطن، فاني است يا باقي يا هر دو. او مي‌گويد: «چـيزي نمي‌دانـم» امّا آن را هـم نمي‌دانـد. مـي‌گويند: «عاشق هستم» امـا نمي‌داند به چه كسي عاشق است. حتّي نمي‌داند كه مومن است يا كافر، دل او از عشق پر است اما خالي است، او گم گشته است و راهي در پيش خود نمي‌بيند.

پس از آن، وادي فقر و فناست.
كه وادي فراموشي و گنگي و كري و بيهوشي اسـت. در اين وادي صد هزار سـايه در برابر يك خورشـيد محو مي‌گردد. اگر دريـاي عـالم مـوج بر انگيزد وبه جنبـش در آيد همـة نقـش‌هايي كه بر روي درياست محــو مي‌شـود. هر كه در اين دريا فرو رفت و از گم گشتگي و سر در گمي بيرون آورد، از راز عالم آگاهي مي‌يابد. ولي آنكه در اين دريـا فرو رود و در ايـن وادي گام نــهد در همان گام نخست گم مي‌شود و گام دوّم را نمي‌تواند بر دارد.



shamshamshamshamshamshamsham

parandeh مرجع کتاب های عرفانی (http://www.erfanpdf.ir/) parandeh2



http://s1.picofile.com/file/6523861166/jtt46v.gif


parandehjoheh4مجموعه مقالات سفرسی مرغjojeh6parandeh2

سفرسی مرغ


دربار سيمرغ

هدهد وصف، اين هفت وادي را به مرغان نـشان داد كه چه رنـج و مشّـقتي در پيـش دارند. بسياري از آنان بي‌قرار برگشتند و هم در آن منزل نخستين جان دادند و تنـها گروه كوچـكي از ايشان به راه افـتادنـد و از اين گروه هـم عــدّه‌اي در طّـي ســفر جـان باخـتند و سرانـجام تنـها سـي مـرغ مـانـدنـد كه به مقـصد خـود يعني دربـار سيــمرغ رسـيدند. چـون بدآنجا رسيدند حضـرتي و بارگاهي ديدند كه بسـيار بالاتـر از حدّ ادراك عقل و معرفت بود. برق استغنا چنان فروزان بود كه صد جهان را در يك لحظه مي‌سـوخت و صد هزاران آفتاب و ماه و سـتاره در برابر آن ذرّه‌اي بيـش نبودند.
مرغان در برابر اين عظمت خود را هيچ انگاشتند و گفتند: ما كيستيم؟ بود و نبود ما در اينجا چه اهميّتي دارد؟ مدتي در اين نوميدي و يأس بودند تا آنكه يكي از چاووشان و پاسبانان درگاه ايشان را بديد و پرسيد كه از كجا مي‌آيند و چه مي‌جويند؟ گفتند: آمده‌ايم تا سيمرغ را به پادشاهي خود برداريم و مدتهاست كه به راه افتاديم. ما در آغاز هزاران تن بوديم ولي اكنون جز سي تن از ما برجاي نمانده است. ما از راه دور آمده‌ايم و اميدواريم كه در اين بارگاه به آسودگي و راحت برسيم و سلطان نظر عنايتي به سوي ما بيفكند. آن چاووش يا پاسبان درگاه چون اين بشنيد، گفت: اي سرگشتگان، شما چه در اين جهان باشيد و چه نباشيد او فرمانرواي جاويد و مطلق است. اگر صد‌هزار عالم پر از سپاه باشند در دربار اين پادشاه به ا ندازة موري اهّميت ندارد. برويد و از همان راهي كه آمده‌ايد، برگرديد!
مرغان از اين پاسخ سخت نوميد شدند و مُشرف به هلاك گشتند و گفتند: اگر سلطان ما را خوار دارد و باز گرداند خود همين خوار داشتن براي ما عزّت است. حاجب بارگاه گفت: اگر برق عزّت برجهد همه را در يك لحظه بسوزاند و ديگر عزّت يا خواري سودي ندارد. مرغان گفتند: ما از اين بيم نداريم چنان كه پروانه از شعلة شمع بيمي ندارد، ما دست از طلب برنمي‌داريم تا يا به وصال معشوق برسيم و يا پروانه وار بسوزيم.

اگر چه استغنا را اندازه نبود اما مرغان سرانجام از عنايت او بهر‌ه‌مند گشتند. حاجـب پرده‌ها را بالا زد و مرغان را به مـسند قرب برد و بر سـرير عزّت و هيبـت نشـانـد و رقعه‌اي پيش ايشان بنهاد تا بخـوانند. چون مرغان آن رقـعه را خواندند، ديدند كه هـر چه تا آن ساعت كرده‌اند در آن ثبت است و از اين رو در حيا و تشوير فرو رفتند.

اما آفـتـاب قـرب بر ايـشان تابـيدن گرفت و جـاني تـازه به ايشان بخـشـيد و در تابـش روي سيمرغ چهرة خود را كه «سي‌مرغ» بود بشناختند. چون به سيمرغ نگريستند خود را در او ديدند و چون در خود نگريستند سيمرغ را ديدند و چون هم مرغ را و هم سيمرغ را ديدند جز يك سيمرغ نديدند.
مرغان از اين معني كه تا كنون از كسي نشنيده بودند در تحّير و انديشه فرو رفتند و از سيمرغ كشـف اين راز شدند. پاسخ آمد كه حضـرت شاهي آيينـه‌اي است همچـون آفتاب و هر كه به اين حضرت رسد خويشتن را در اين آيينه بيند. ديدة هيچ كس برما نيفتد، چنان كه چشم موري ثريا را نتواند ديد. طّي اين وادي‌ها و اظهار اين مردي‌ها و استقامت‌ها همه از فعل ماست. نام سيمرغ بر ما اولي‌ترست، زيرا سيمرغ اصلي و حقيقي مايـيم، در ما محـو شـويد تا خـود را در ما بازيابيد! آنچه هست گوهر اصـلي و نخـسـتين است كه پاك و مـطـلق اسـت و اگر اصـل مستغنـي و پـاك باشـد از بود و نـبود فرع باكي نيست، آفتاب حقيقي بر جاي خود استوار است،


آنگاه مرغان همگي در وي محو شدند و سايه در آفتاب فاني گرديد و اين پـايـان كار بود. مرغـان فانـي پس از گذشت صـد‌هزار قـرن به خود باز آمـدند و از فنـا به بقــا رسيدند. شرح اين فنا و بقا در سخن نيايد، اما عطار مي‌گويد: اصحابنا شرح آن بقـاي بعد الفنا را از ما خواستند تا دست كم آن را از راه مثال بنمايانيم و شرح آن را «بـايد از نو كتـابي ساخـتن» عـطار مـي‌گويد: شرح بيشـتري نمي‌توان داد به همـين سـبـب خاموشي مي‌گزيند و دم نمي‌زند تا از مقام مشيّت الهي امري به او برسد.



منبع : کتاب دریای جان ( هلمورت ریتر )


shamshamshamshamshamshamsham

parandeh مرجع کتاب های عرفانی (http://www.erfanpdf.ir/) parandeh2