PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی زیباست ولی نه بدون تو پدر....



عهد آسمانى
16-06-2011, 11:11
http://s11.rimg.info/0971cbf7960e9cdce9d2b16b4ad9266e.gif

فرانك ارجمندي فرزند شهيد فريدون ارجمندي در نامه‌اي به پدر آسماني‌اش نوشته است:

به نام خدا
پدرم! پاره تنم! تك ستاره قلبم! درخت باغ آرزوهايم! سلامم را بپذير. اي كاش مي‌شد در خلوت شب براي يك بار هم كه شده به سرود پر از درد من گوش فرا دهي و در كوچه پس كوچه‌هاي وجودم قدم بگذاري. پدرم! دلم بر بارگاه قدس الهي حيران ايستاده است و در اوج كهكشان‌ها چشمانم در جست‌وجوي توست؛ در نيمه شب‌هاي باراني كوچه‌هايي را كه روزي با تو در آن قدم مي‌زدم اينك با نغمه‌هاي تنهايي پشت سر مي‌گذارم و خاطراتت را مرور مي‌كنم و هر شب با قايق غم در رودخانه‌ اشك‌هايم، براي يافتن تو تا انتهاي خيال پارو مي‌زنم.
كاش آن روز كه دستان گرم و مهربانت را بر سرم مي‌كشيدي و با بوسه‌هايت به وجودم طراوت مي‌بخشيدي، مي‌دانستم كه اين آخرين ديدار من و توست. كاش در آن لحظه براي آخرين بار هم كه شده دستانت را مي‌گرفتم و گرمي وجودت را بيشتر احساس مي‌كردم، آن گاه بوسه‌هايم را نثار مهرباني دستانت مي‌كردم. كاش براي آخرين بار هم كه شده صدايت مي‌زدم. اما اينك 15 سال است كه جوانه‌هاي اين كلمه بر لبانم خشك شده است. پدرجان تو آن كبوتر سپيد بال آسمان اميدم بودي كه از ديار غربت غريبانه آمدي و همان‌گونه نيز رفتي.
پدر! تو نيستي، اما يادت باراني است كه از چشمان منتظرم مي‌چكد و گل سرخي مي‌روياند. رويت را با سنگ و خاك پوشانده‌اند. نمي‌دانم آيا بهار مي‌تواند راهي به سويت باز كند يا نه؟ اما تو خود با آن سبز رنگ و قامت برافراشته همانند بهار هستي. يادت هست آن وقت‌هايي را كه من تازه «بابا! بابا!» مي‌گفتم، مرا مي‌بوسيدي و مي‌خنديدي؟ باباي عزيزم تو كه نامهربان نبودي؛ پس چرا نگذاشتي اين واژه مقدس را آنقدر تكرار كنم كه لذت داشتن بابا را هميشه گرمايش دلم كنم؟!
باباجان! بعد از رفتن تو رنگ از گونه‌هاي ما كوچيد و دهانم در انتظار خنده‌اي از ته دل نيمه گشوده ماند و تو پريدي مثل يك پرستوي مهاجر و ما را در برابر بادهاي سرد و بوراني وحشي تنها گذاشتي.
شايد آن قدر كوچك بودم كه توان پرواز در اين راه سخت و طولاني را نداشتم؛ اشك‌هاي گرمم مزارت را شست‌وشو مي‌دهم و حسرت روزهاي رفته را مي‌خورم. چشمان سرخ شده‌ام را روي نوشته‌هاي سنگ مزارت مي‌چرخانم و بعد سرم را بلند مي‌كنم و به افق چشم مي‌دوزم كه انگار خورشيد هم زخمي شده كه اين گونه خونش را در كوه‌هاي مغرب پاشيده است.
باباي عزيزم! يگانه جواهر گمشده من! اين نوشته و اين نامه را در حالي كه مي‌دانم به دستت نخواهد رسيد، مي‌نگارم؛ ولي از خداوند مي‌خواهم سخنانم را به گوش‌ات برساند. شايد فرجي شود و من نيز به ديدار تو بشتابم تا غم‌هاي نگفتني را با تو بگويم، كه فقط تو سنگ صبورم بودي و بس.
زندگي زيباست ولي نه بدون تو پدر! دخترت فرانك.

ashk1
http://s11.rimg.info/0971cbf7960e9cdce9d2b16b4ad9266e.gif