توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بررسي جايگاه "معنويت " در الگوهاي عمدة سلامت روان
بررسي جايگاه "معنويت " در الگوهاي عمدة سلامت روان
بيشتر روانشناسان سلامت بيدرنگ ميپذيرند كه موضوعات متنوع و حساسي مانند نژاد، سن، جنس، و جهتگيري جنسي، ملاحظاتي مهم در علم و كاربرد روانشناسي سلامت هستند. با اين حال، در اين زمينه، به مسائل ديني و معنوي كمتر توجه شدهاست.
مقدمه
مفهوم سلامت، و واژههاي همتراز آن، همچون واژة سلامتي، از مفاهيمياند كه همواره انسان بدان توجه كرده و براي دستيابي به آن كوشيده است. "سلامتي كيفيتي از زندگي است كه تعريف آن مشكل، و اندازهگيري واقعي آن تقريباً غيرممكن است "؛ اما به هر حال، مطالعه دربارة "سلامت "، ابعاد آن وعوامل پيشبينيكننده و ارتقادهندة آن، به دليل اهميت فراوان، همواره مورد توجه پزشكان، فيلسوفان، و روانشناسان بوده است.
در مسير تحقق اين هدف، با گذر از دورههاي مختلف تاريخ علم پزشكي كه در هر كدام از آنها شاهد حاكميت افكار و روشهاي گوناگون دربارة بيماري و درمان هستيم، تحول سريع و جهشهاي بزرگ در علوم پزشكي در قرن بيستم به ارتقاي سلامت و تدوين نظامهاي بهداشتي و درماني پيشرفتهمنجر شده است. در نتيجه، امروزه با منسوخ شدن عقايد دخالت نيروهاي شيطاني يا خدايان در پديدآيي بيماريها، گذر از بيماريهاي واگيردار در قرنهاي هفدهم تا نوزدهم، كشف عوامل عفوني، كشف واكسن و آنتيبيوتيكها ـ مانند پني سيلين در سال 1947 ـ در قرن نوزدهم، و افزايش اقدامهاي پيشگيرانه، الگوهاي پيشين "بيماري " تا حدود زيادي از بين رفتهاند كه اين مسئله به كاهش مرگومير، و همزمان افزايش اميد زندگي منجر شده است. با وجود اين، روشن است كه در نتيجة افزايش طول عمر، بيماريهايي با الگوي جديد جاي آنها را گرفته، و علل اصلي ناخوشي و عوامل بيماريها بسيار متفاوت شده باشد.
با در نظر گرفتن آنچه بيان شد و با توجه به تغيير الگوهاي بيماري، ميتوان دريافت كه الگوهاي فرضي دربارة سلامت نيز دستخوش تغيير شده باشند و ضرورتاً الگوهاي جديدتر جايگزين الگوهاي پيشين شوند؛ تنها در اين صورت است كه نظريههاي سلامت توسط گزينههاي جديد، با كارآمدي و كفايت بيشتري خواهند توانست وضعيت موجود را تبيين، و راهحل مناسبي را براي آن ارائه كنند.
فلاسفه علم مكرّر ثابت كردهاند كه هميشه بيش از يك ساختمان نظريهاي ميتواند بر روي يك مجموعة معين از دادهها قرار بگيرد. تاريخ علم نشان داده است كه مخصوصاً در نخستين مراحل رشد يك نمونة جديد، حتي اختراع كردن چنين گزينهها (آلترناتيوها) چندان دشوار نيست. در علم ـ همچون در كارخانه ـ عوض كردن افزارها كاري فوقالعاده است و به زماني اختصاص دارد كه نيازي براي آن پيدا شود. اهميت بحرانها در آن است كه نشانهاي براي آن فراهم ميآورند كه وقت عوض كردن افزارها فرا رسيده است.
در اين ميان، يكي از عمدهترين ملاحظات و بازنگريها دربارة نظريههاي مربوط به سلامت و سلامت روان، حول محور "معنويت " و لزوم گنجاندن آن در تعريفها و الگوهاي سلامت روان بوده است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
ضرورت تعريف سلامت
"تندرستي " و "رواندرستي " همواره مورد توجه دانشمندان در دو حيطة پزشكي و روانشناسي بوده است. به نظر ميرسد از وحدت مفاهيم تندرستي و روان درستي، مفهوم مهمتري، به نام "سلامت عمومي " به وجود ميآيد.
پيش از بازشناسي مفهوم "سلامت روان "، لازم است مفهوم "سلامت " را به طور دقيق تعريف، و بازشناسي كنيم؛ زيرا تا مفهوم و مؤلفههاي سلامت تعيين نشوند، رابطه، جايگاه و نقش سلامت روان به مثابه يكي از اجزاي سلامت تعيين نميشود؛ همچنين رابطة آن با ساير اجزا و مؤلفههاي سلامت نيز نامشخص خواهد بود.
استون (1979) يادآور ميگردد كه ما تا زماني كه نتوانيم بر سر معنا و چگونگي اندازهگيري سلامت به يك توافق دست يابيم، نخواهيم توانست به مسائلي پاسخ دهيم كه مرتبط با اين است كه چگونه ميتوان آن را حفظ كرده، توسعه داده و بهبود بخشيم ".
تعريف سلامت
در ابتدا يادآوري اين نكته ضروري و مناسب است كه "سلامت عمومي "، مفهومي متناظر با "سلامت كلّي " است و نبايد آن را با مفهوم "سلامت بدني " يكسان دانست.
متخصصان، تعريفهاي متعددي از اين مفهوم ارائه دادهاند؛ هرچند تقريباً همة آنها موضوع مشتركي دارند و آن "مسئوليت در قبال خود و انتخاب سبك زندگي سالم " است. براي مثال، سلامتي از ديدگاه سازمان بهداشت جهاني عبارت است از: "حالت بهزيستي كامل جسماني، رواني و اجتماعي و نه فقط فقدان بيماري يا ناتواني ".
در تعريف ديگر، دان سلامتي را يك روش كنشوري وحدتيافتهاي ميداند كه هدفش
به حداكثر رساندن توان فرد است. به نظر وي، سلامتي مستلزم اين است كه فرد
طيف تعادل و مسير هدفمند را با محيط، يعني جايي كه كنشوري خود را در آن آشكار ميسازد، نگه دارد.
برداشتهاي متفاوتي دربارة تعريف سلامت از ديد سازمان جهاني بهداشت وجود دارد؛ اما نميتوان اين تعريف از سلامتي را با تعريف سلامت روان مشتبه كرد.
در سال (1946) سازمان جهاني بهداشت، سلامت را به حالت صحت كامل جسماني، رواني و اجتماعي و... نه صرفاً فقدان بيماري يا عارضه تعربف كرد. تعريف اين سازمان مشابه روانشناسان انسانگرايي مانند مزلو (1971) است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
نقد و بررسي
"از نظر داوني و همكارانش(1996)، اين تعريف، جنبههاي مثبت و منفي دارد.
به اعتقاد آنها، در قسمت اول اين تعريف، سلامت در عبارت مثبت بيان شده (يعني حضور يك كيفيت مثبت: خوب بودن).
در قسمت دوم تعريف، سلامت از ديدگاه منفي در نظر گرفته شده، چرا كه كلمات "فقدان بيماري " يا "ناتواني " را به كار برده است (كلماتي كه معناي منفي به همراه دارند).
اين تعريف با در نظر گرفتن هر دو جنبه، اين مطلب را القا ميكند كه سلامت واقعي هم شامل پيشگيري از بيمار شدن (مانند ناخوشي، آسيب و بيماري) است و هم ارتقاي سلامت مثبت را دربرميگيرد، كه از مورد اخير تا حدود زيادي غفلت شده است ".
اين تعريف نگاهي حداقلي به سلامت روان دارد و سلامت انسان را صرفاً محدود و منوط به سه بعد جسماني، رواني و اجتماعي ميكند؛ در حالي كه ساير عوامل نيز در سلامت روان مؤثر هستند.
بنيارد (1996)، تعريف سازمان بهداشت جهاني را به اين دليل مورد انتقاد قرار داده است كه به دست آوردن حالت خوب بودن كامل، از نظر جسمي ـ رواني و اجتماعي در دنياي واقعي، بسيار مشكل است. در ضمن اين تعريف، عوامل اقتصادي، سياسي و اجتماعي كه ميتوانند به اين وضعيت كمككنند را ناديده ميگيرد. در ادامه اينطور القا ميكند افرادي كه كامل نيستند، سالم هم نيستند!.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
ديدگاههاي مربوط به سلامتي و بيماري
الف) ديدگاه دومقولهاي
"در ديدگاه دو مقولهاي، فرد يا بيمار و يا سالم تلقّي ميشود. همانطور كه يك خانم يا باردار است يا باردار نيست، يك شخص هم يا مريض است يا مريض نيست. بدين ترتيب، به ما هم يكي از اين دو عنوان را ميدهند: ما يا بيمار هستيم يا سالم ".
برخي بر اين باورند كه اين تفكر بيشتر ناشي از يك عادت روزمره دربارة تمام مسائل است. اين مفهوم به طور گستردهاي نقد شده است؛ زيرا اين ديدگاه توجهي به گسترة نقاط بين بيماري و سلامت ندارد.
"ظاهراً بين روانشناسان سلامتي، اجماعي بر سر اينكه سلامتي صرفاً فقدان بيماري نيست وجود دارد ". همچنين بايد توجه داشت "شخصي كه صرفاً يك بيماري خفيف دارد، به هيچ وجه شبيه فردي كه بيماريهاي جدّي گوناگوني دارد نيست ".
از سوي ديگر، گاه ممكن است فرد در معرض يك خطر قرار داشته باشد (مانند فردي كه براي مدت متمادي در معرض آلودگي و مسموميت توسط ذرات سرب معلق در هوا و.... قرار داشته است)؛
اين ديدگاه، همچنان اصرار تا او را در طبقه و مقولة افراد سالم جاي دهد؛ با اين حال، به خوبي مشخص است كه او بسيار متفاوت با كسي است كه در سلامت كامل و پايدار به سر ميبرد.
ب) ديدگاه پيوستاري
"در ديدگاه پيوستاري، موقعيت هر يك از افراد انسان بهگونهاي ترسيم ميگردد كه در يك طرف اين پيوستار حالتي ترسيم ميشود كه شخص به شدّت در معرض خطر مرگ زودرس است و در طرف ديگر اين پيوستار، بهترين حالت سلامتي قرار دارد كه شخص در آن حالت كاملاً در برابر بيماري مقاوم است ".
بر اساس اين ديدگاه، سلامتي و بيماري را بايد مقولهاي نسبي دانست كه افراد بسته به جايگاهشان، همزمان درجهاي از سلامتي و ناخوشي را تجربه ميكنند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
الگوهاي عمده در تعريف سلامت
به اعتقاد مرگان، موضعگيريهاي مختلف نسبت به اين مباني در هر يك از مدلهاي ارائه شده در بحث سلامت رواني، به تعريفي خاص از مفهوم سلامت و بيماري رواني و راهكارهاي وصول و پرهيز از آن منتهي ميشود؛ به طولِ مثال، اگر در مدلي، انسان يك موجود مختار به شمار آيد، تعريفي كه از سلامتي و راهكارهاي دستيابي به آن ارائه ميشود، به طور اساسي متفاوت با مدلي است كه انسان را موجودي مجبور قلمداد ميكند. به تعبير ديگر، در نگرش جبري، سلامت افراد بر اساس شرايط و محيط ارزيابي ميشود.
تعريفهاي مربوط به مفهوم سلامتي، از الگوهايي پديد آمدهاند كه جزو باورهاي دانشمندان مختلف بودهاند. بر اساس اين باورها، دانشمندان و مؤلفان سه الگوي عمده در همواره به تعريف سلامتي توجه داشتهاند. و همانگونه كه خواهيم ديد، الگوهاي عمده در "سلامت روان " نيز همگي متأثر از رويكردهاي عمده در سلامت بوده، و بر اساس اين الگوها شكل گرفتهاند:
الف) الگوي زيستي ـ پزشكي
"عقيدة كلّي [در] الگوي پزشكي اين است كه سلامتي يعني فقدان يك يا چند مورد از موارد مرگ، بيماري، ناراحتي، ناتواني و نارضايتي... الگوي زيستي پزشكي (يا الگوي پزشكي كه به اين نام نيز معروف است) حاوي اين ديدگاه است كه براي تمام اختلالات، عوامل جسمي شناختهشده يا قابلشناخت وجود دارد؛ به ويژه ممكن است ميكروبها، ژنها و مواد شيميايي از راههاي مختلف در ايجاد اختلالات سهيم باشند.
پيروان اين الگو عمدتاً به تبيين زيستشناختي سلامتي و يا بيماري ميپردازند. اين الگو كه الگويي مسلط براي درمان در قرن بيستم بوده، به شدت متأثر از دوگانهانگاري دكارتي است. دو گانهانگاري دكارتي ذهن و بدن را دو جوهر جدا ميداند.
رنه دكارت(1650 ـ 1596) در قرن هفدهم تحت تأثير اختراع عروسكهاي مكانيكي بود كه چنين تصوري را پذيرفت كه بر اساس آن، بدن مانند ماشين است و اعمال آن صرفاً مكانيكي تلقي ميشود و نه بيشتر؛ اما ذهن انسان يك نوع موجود روحاني بسيار متفاوت است. بدين ترتيب، ميان كاركردهاي ذهن و بدن شكاف عميقي افتاد.
پيشرفت علوم زيستي و پزشكي و كشف آنتيبيوتيكها و ابداع روش واكسيناسيون، نقش بسزايي در مسلط شدن اين الگو در پزشكي داشته است.
ديويد مك كللند، يكي از پژوهشگران برجسته در روانشناسي سلامت، الگوي زيست پزشكي را الگوي مكانيكگرايانه توصيف ميكند: "با بدن مانند ماشيني رفتار ميشود كه با حذف يا جايگزيني بخش بيمار يا از ميان برداشتن جسمي خارجي كه علت [بروز] مشكل است، [بدن] تعمير ميشود. ".
ب) الگوي زيستي ـ رواني ـ اجتماعي
اين الگو سلامتي را بر حسب كلّيت شخص و نه بر اساس بخش بيماري از بدن تعريف ميكند. الگوي كلّينگر جنبههاي فيزيولوژيكي، رواني، هيجاني، اجتماعي، معنوي و محيطي افراد و جوامع را شامل ميشود و بر سلامت بهينه، پيشگيري از بيماري و حالتهاي رواني و هيجاني مثبت متمركز است..
از نظر بزنر و اشتين هارت، و... رواج الگوي كلي نگر و افزايش پيروان اين ديدگاه موجب شده است تا كه به مفهوم سلامت از منظر متفاوت نگريسته شود و به همين منظور، ابعاد مختلفي براي آن در نظر گرفته شده است. "برشمردن ابعادي مانند جسماني، اجتماعي، هيجاني، معنوي، و روانشناختي از رهآوردهاي اين ديدگاه است ".
هر كدام از اين ابعاد، معنا و مفهوم متناسب با سازههاي نظري مربوط به خود دارند؛ سازههايي كه ديدگاه كلينگر آنها را معرفي كرده است؛ اما چون پژوهش حاضر بر بعد سلامت روانشناختي متمركز است، به توصيف آن پرداخته ميشود.
سلامت روانشناختي نيز همانند مفهوم كلّي سلامت تعريفهاي متعددي دارد؛ اين تنوع ميتواند ناشي از تفاوت رويآوردهاي مختلف در روانشناسي و اعتقاد متفاوت مؤلفان نسبت به مؤلفههاي مختلفي باشد كه دربارة سلامت روانشناختي وجود دارد يا در برخي مواقع به واسطه نتايجي باشد كه از پارهاي بررسيهابهدست ميآيد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
تعريفهاي «سلامت روان»
آنچه در مورد مفهوم و تعريف «سلامتي» گفته شد، عيناً در مورد مفهوم و تعريف «سلامت روان» نيز صادق است. بدين معنا كه ارائة يك تعريف جامع از سلامت روان، در عين شهودي بودن مفهوم آن، بسيار دشوار، و موجب اختلاف نظريهپردازان گوناگون بوده است. براي مثال، برخي بر اين باورند كه اصولاً تعريف سلامت رواني ممكن نيست و «مشكل تعريف بهداشت رواني هم از آنجا سرچشمه ميگيرد كه هنوز تعريف صحيح و قابلقبولي براي هنجار، بيماري و سلامتي در دست نداريم».
شولتز (1369) بر اين باور است كه:
تا كنون تعاريف متفاوتي از سلامت روان ارائه شده است: فقدان بيماري رواني؛ داشتن تعادل عاطفي؛ سازش اجتماعي؛ احساس راحتي و آسايش؛ يكپارچگي شخصيت؛ شناخت خود و محيط و بسياري تعاريف ديگر كه به آن پرداخته شده است. آنچه در بررسي تعاريف متفاوت سلامت رواني ديده ميشود، اختلاف نظريههايي است كه ميان انديشمندان و صاحبنظران روانشناسي وجود دارد. برخي از اين نظريهپردازان مانند آلپورت. اريك فروم، راجرز، مازلو، اريكسون، يونگ و فرانكل به جنبة سالم طبيعت آدمي ميپردازند. اين روانشناسان در تلاشاند با غنا بخشيدن به شخصيت انسان، نگرشي منحصر به فرد در مورد رشد رواني و كمال انساني عرضه كنند. به اعتقاد آنان، سلامت رواني بسيار بيش از رواننژندي و يا روانپريش نبودن است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
الف) تعريف رابرت كمپبل
تعريفي از سلامت رواني در «فرهنگ روانپزشكي كمپبل» ارائه شده است كه مقبوليت و كاربرد وسيع دارد. افرادي كه از نظر رواني بهنجارند، كساني هستند كه با خود و محيط خود هماهنگ هستند؛ با مقتضيات فرهنگي و امكان اجتماعي خود ميسازند؛ چهبسا بيماري يا اختلال پزشكي داشته باشند، اما تا زماني كه اين حالت موجب تخريب استدلال، قضاوت، توانايي عقلي، و قدرت انطباق هماهنگ شخصي و اجتماعي نميشود، ميتوان از نظر رواني آنها را سالم و بهنجار دانست.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
ب) تعريف انجمن كانادايي بهداشت روان
در سالهاي اخير، انجمن كانادايي بهداشت رواني، بهداشت روان را در سه قسمت تعريف كرده است كه به ترتيب بدانها اشاره ميشود:
بخش اول
نگرشهاي مربوط به خود شامل:
الف) تسلط بر هيجانهاي خود؛
ب) آگاهي از ضعفهاي خود؛
ج) رضايت از خوشيهاي خود.
بخش دوم
نگرشهاي مربوط به ديگران شامل:
الف) علاقه به دوستيهاي طولاني و صميمي؛
ب) احساس تعلق به يك گروه؛
ج) احساس مسئوليت در مقابل محيط انساني و مادي.
بخش سوم
نگرشهاي مربوط به زندگي شامل:
الف) پذيرش مسئوليتها؛
ب) ذوق توسعه امكانات و علايق خود؛
ج) توانايي اخذ تصميمات شخصي؛
د) ذوق خوب كار كردن.
اين انجمن، بهداشت رواني را در ارتباط با سازگاري محيط و نگرشهاي مربوط به خود و ديگران تعريف ميكند، اما به مفاهيم بيماري، آسيبشناسي و ناسازگاري ارجاع نميدهد». «لوينسون و همكارانش (1962) سلامتي روان را اينطور تعريف كردهاند: «سلامتي روان عبارت است از اينكه فرد چه احساسي نسبت به خود، دنياي اطراف، محل زندگي، اطرافيان مخصوصاً با توجه به مسئوليتي كه در مقابل ديگران دارد، چگونگي سازش وي با درآمد خود و شناخت موقعيت مكاني و زماني خويشتن.
هدف مطالعات روانشناختي بيشتر بررسي بيماريهاي رواني و هدف اصلي و درمان بوده است. به عبارتديگر، تعريف سلامت مترادف با نبود بيماريهاي رواني و علائم بيمارگونه تلقي شده است؛ در حالي كه از دهة 1980 در تعريف سلامت تغيير و تحول بسياري پديد آمده است. متون مرتبط با روانشناسي سلامت تنها به جنبههاي منفي و رفع آثار منفي در افراد انسان محدود نميشود؛ همانطور كه در تعريف سازمان بهداشت جهاني به سلامت از جنبة مثبت آن تأكيد شده است و فردي واجد سلامت شناخته ميشود كه از نظر زيستي، رواني و اجتماعي از شرايط معيني برخوردار باشد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71001673322332154524.gif
ج) تعريف «سلامت روان» از ديد سازمان جهاني بهداشت
با چشمپوشي از برخي تمايزات بين دو اصطلاح «سلامت روان» و «بهداشت روان»، به احتمال يكي از جامعترين تعريفهاي سلامت روان، تعريف سازمان جهاني بهداشت از اين مفهوم خواهد بود:
سازمان جهاني بهداشت، سلامت روان را عبارت از قابليت ارتباط موزون و هماهنگ با ديگران، تغيير و اصلاح محيط فردي و اجتماعي و حل مشكلات و تمايلات شخصي به طور عادلانه و مناسب ميداند.
عوامل مؤثر بر سلامت روان
سلامت رواني در قالب پديدهاي رواني ـ اجتماعي، مستلزم درك و تفسير درست از امور مرتبط باآن است و بايد به آن در چارچوب عوامل اساسي زمينهساز و تعديلكننده توجه كرد. اختلال رواني نيز مانند هر رفتار ديگر، نتيجة مؤلفههاي زيستي، محيطي و اجتماعي است و كمتر ميتوان براي هر گونه رفتار و از آن جمله هر يك از اختلالات رواني، علت واحدي را برشمرد: نيومن و پارگامنت (1990) بر اين باورند كه:
مذهب ميتواند در ايجاد احساس اميد، احساس نزديكي نسبت به ديگران، آرامش هيجاني، فرصت خود شكوفايي، احساس راحتي، مهار تكانه، نزديكي به خدا و كمك براي حل مسائل اثربخش باشد».
ميلر و تورسن (1999) بيان ميكنند كه:
تصوير درستتر از سلامتي اين است كه آن را يك سازة نهفته مانند شخصيت، خلق يا شادكام بودن تصور نماييم؛ سازهاي چندبعدي كه زيرساخت مجموعهاي وسيع از پديدههاي قابل مشاهده ميباشد». در مفهومسازي پيشنهادشدة ميلر و تورسن، سلامتي دربردارندة سه دامنة گسترده ميشود: رنج، توانايي كاركردي، و آرامش يا انسجام دروني ذهني در زندگي. اين دامنهها، افزون بر جنبههاي بدني، جنبههاي شناختي، هيجاني و معنوي را در برميگيرند.
اينگونه پيشنهادها در افزودن بعد معنوي به منزلة يكي از ابعاد سلامت، مورد توجه روزافزون جامعة علمي قرار گرفته است. برخي پژوهشگران؛ نسبت به پژوهشهاي كنوني در مورد بهداشت روان كه در آنها توجهي به امور معنوي نشده است، معترض بوده و ابزارهاي سنجش حاكم را متفاوت از آنچه بايد بسنجد ميدانند و همين امر را ماية نقص چنين ابزارهايي ميدانند.
الگوهاي عمدة سلامت روان
مرگان (1979) مباني نظري مدلهاي مختلف سلامت رواني را با عنوان چارچوبهاي پنداشتي مورد بحث قرارداده است. وي بر اين عقيده است كه اصول و چارچوب نظري مدلهاي سلامت رواني بر اساس مباني هستيشناسانه، معرفتشناسانه، روششناسانه، و انسانشناسانها ستوار گرديده است؛ يعني بر اساس نوع برداشت ما از هستي، چگونگي شناخت ما از دنياي اطراف و همچنين روش ما در كشف دانش.
الگوهاي متعددي در مورد سلامت روان وجود دارد، اما «در يك طبقهبندي كلّي ميتوان بيان داشت كه سه الگوي مختلف دربارة سلامت و بيماريرواني ارائه شده است: مدل زيستي(طبي)؛ مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي(مدل سيستمي)؛ و مدل ارتقا در سلامت رواني». با اين وجود، تعداد بيشتري از اين الگوها ميتواند ما را با گسترة وسيع چارچوبهاي نظري صاحبنظران اين عرصه آشنا سازد. به همين دليل، ما چهار الگوي عمدة سلامت روان را برخواهيم شمرد:
الف) الگوي زيستي ـ پزشكي (سيستمي)
مبناي نظري اين مدل، به قرن هفدهم و دوران«دوگانهگرايي» دكارتي بازميگردد. فيلسوف شهير فرانسه، رنه دكارت، بر اين باروند بود كه ذهن و جسم ذاتاً از يكديگر مجزا هستند. دكارت معتقد بود كه روان بايد تنها با يك بخش از بدن تعامل كند و اين نقطة تعامل در مغز جاي دارد؛ زيرا تحقيقات نشان داده بودند كه احساس بيروني به مغز انتقال مييابد و حركت از مغز سرچشمه ميگيرد. بدينسان، او غدة صنوبري را براي نقطة تعامل پيشنهاد كرد و شيوة تعامل را بر اساس اصول ماشينگرايي توصيف كرد.
اين نوع نگاه به جهان هستي، بعدها در قالب انديشههاي فلسفي ويتگنشتاين و پوزيتويستهادنبال شد و مبناي معرفتشناختي و روششناختي مدل زيستي در بحث سلامت روان قرار گرفت. كرتيس(2000) بر اين باور است كه در حال حاضر، مدل زيستي در بحث سلامت رواني از دوگانهگرايي دكارتي نيز به طور كامل پيروي نميكند؛ اما به هر حال، اين مدل در فلسفۀ ريشه «مادهگرايي»دارد. آنچه در مدل پزشكي بارز است، نگرش «بيمارنگر» به سلامتي است كه در آن، سلامتي بر اساس نبود علائم بيماري تعريفي ميشود. افزون بر اين، درمان بيماري رواني نيز متأثر از عوامل ارگانيك و جسماني قلمداد ميشود.
مدل زيستي ـ پزشكي، به شناسايي و يا امكان شناسايي علل فيزيكي اختلالات رواني معتقد است. در اين مدل، چنين اعتقادي وجود دارد كه عوامل ميكروبي و شيميايي و ژنهابه انحاي مختلف عامل اختلالات رواني هستند و به همين ترتيب، درمان نيز معمولاً مبتني بر مداخلات فيزيكي(دارو درماني، جراحي و غيره) صورت ميپذيرد.
نقد الگوي زيستي ـ پزشكي
شريدن (1992) و كرتيس(2000) در نقد اين مدل به تكبعدينگري اين الگو اشاره ميكنند. چنانكه كرتيس (2000) در نقد اين مدل اشاره ميكند:
اين رويكرد، بيماري را به عوامل شيميايي، ميكروبي و ژنتيكي محدود ميكند؛ در حالي كه عوامل اقتصادي و اجتماعي فراواني وجود دارند كه ممكن است در ايجاد بيماري رواني نقش داشته باشند. وي بر اساس اين انتقاد، پيشنهاد ميكند كه روانشناسان و روانپزشكان به هنگام تحليل وضعيت بيمار و تلاش براي درمان او، به تمامي ابعاد وجودي و شخصيتياش توجه كنند، نه اينكه تنها، و به نحو سادهاي بخشي از وجود او (بُعد جسماني بيمار) را در تبيين بيماري مورد توجه قرار دهند؛ به بيان ديگر، نقد واردشده بر مدل زيستي ـ پزشكي اين است كه غالب فرضيات اين مدل در خصوص بيماري، به عوامل فيزيكي بازميگردد؛ در حالي كه بسياري از اختلالات جديد، مانند بيماريهاي قلبي، سرطان، ديابت و... ، اختلالات چندعاملي شمرده ميشوند».
افزون بر اين، مدل زيستي ـ پزشكي در تحليل مفهوم سلامت رواني، تأكيد زيادي بر روي «جسم» دارد و به «ذهن» بهاي اندكي ميدهد؛ در حالي كه شواهد تجربي به طور آشكاري بيانگر تأثير متقابل آن دو بر يكديگر است:
هر چند از زماني كه دكارت در صدد توضيح ارتباط بين ذهن و بدن بر آمد، تعابير متفاوتي از دوگانهانگاري صورت گرفت، گروهي يكي از اين دو را تأثيرگذار بر ديگري ميديدند و گروهي ديگر بر عكس.
ميلانيفر(1376) نيز در نقد خود از اين مدل ميگويد:
امروزه در روانشناسي و روانپزشكي روشن شده است كه نبودن يا از بين رفتن علائم بيماري در اثر درمان، به اين معنا نيست كه فرد از سلامت رواني كامل برخوردار و به اصطلاح سالم است.
بنابراين، ميتوان عمدهترين ايراد به اين رويكرد را تأكيد بيش از اندازه آن بر بعد جسمي و رويكرد جبري آن دربارة انسان دانست؛ در حالي كه از بُعد اختياري انسان غفلت شده است. بنابراين، چنين تعريفي در تبيين رفتار انسان، اراده و اختيار را از او سلب ميكند و گسترة سلامت رواني را به رفتارهاي سادة انساني محدود ميسازد؛ به همين دليل، قادر نيست گسترة سلامت رواني را متناسب با رفتار پيچيده و متعالي انسان گسترش دهد.
نكتة اساسي كه برخي منتقدان آن بيتوجه بودهاند و موجب يكسانانگاري اين نظريه با نظريههاي فيلسوفان اسلامي همچون ابنسينا شده است، استفادة همسان از مفاهيم «روان»، به جاي «نفس»، و «روح» در مباحث روششناختي است. ما به طور مجاز و با يك توافق ضمني و مسامحه، از واژة روان و نفس يا روح در مباحث روانشناختي ـ البته در سطحي خاص ـ به يك معنا اشاره كرده و به طور همسان از آن استفاده ميكنيم؛ اما نميتوانيم از اين محدوده فراتر رفته و تفاوت ماهوي آنها با يكديگر را ناديده گرفته و انكار كنيم. آنچه مورد اشارة ابنسينا بوده، مفهوم «نفس» كه مفهومي حقيقي و داراي وجودي خارجي است، نه مفهوم «روان»، كه يك سازة علمي روانشناختي است و جزء مفروضهاي علمي به شمار ميآيد؛ هر چند واژة «روان» نيز واژهاي فارسي بوده و معادل واژة لاتين Psyche، ـ كه در اصل واژهاي يوناني است ـ فرض شده است كه لزوماً معناي «روح» يا «نفس» از آن استنباط نميشود و نياز به واژهشناسي و اصطلاحشناسي جداگانه دارد؛ در حالي كه در روانشناسي كنوني، تأكيد بر بعد جسمي «ذهن» و «روان» است. چنانكه يونگ واژة يوناني Psyche، را به منزلة معناي دوم «ليبيدو» يعني انرژي رواني محدودتري كه به كار شخصيت سوخت ميرساند، ياد كرده است.. همچنين بر اساس آنچه كرتيس(2000) يادآور شده است كه «ذهن يا روان در اينجا از لحاظ جسمي در نظر گرفته ميشود (يعني به عنوان مغز). بنابراين، پرداختن به مغز تفاوتي با پرداختن به ذهن ندارد»، بايد به تفاوت ميان اين مفاهيم توجه شود.
ب) الگوي زيستي ـ رواني ـ اجتماعي (سيستمي)
در ابتدا لازم است به تفاوت ماهيت اين الگو با آنچه در الگوي تبيين «سلامت» آمدهاست، توجه داشت. اين الگو، تنها در صدد تبيين «سلامت روان» است؛ هر چند به صورت اساسي متأثر از الگوي ارائهشده در تبيين سلامت است؛ بهگونهاي كه در ربع آخرقرن نوزدهم، روانپزشكان و روانشناسان به طور جدي از اثربخشي مدل طبي (زيستي ـ پزشكي) در تبيين سلامتي و بيماري رواني انتقاد كردند و مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي را كه بر اساس رويكرد سيستمي به انسان شكلگرفته بود، پيشنهاد كردند. اين مدل در تبيين پديدههاي رواني، تنها به عوامل مكانيكي، شيميايي و فيزيولوژيكي توجه نميكند، بلكه بر اين باور است كه عوامل بسياري، در سطوح مختلف، پديدههاي رواني را تحت تأثير قرار ميدهند و تحليل وضعيت بيماري رواني مستلزم بررسي اين عوامل است. از اين الگو، با عنوان «الگوي سيستمي» نيز ياد شده است. در اين ديدگاه، انسان و رفتارهاي او در مجموع يك سيستم در نظر گرفته ميشود كه در آن عوامل مختلف تأثير متقابل بر هم دارند. «با اين ديد سيستميك، ملاحظه ميشود كه چگونه عوامل متنوع زيستي و عوامل رواني و اجتماعي بر هم ديگر اثر ميگذارند».
نقد الگوي سيستمي
الگوي سيستمي سعي كرد در تبيين سلامت رواني به همة مكتبها و نگرشهاتوجه داشته باشد؛ از اينروي، پس از آن كه الگوي زيستي در تبيين مفهوم سلامت رواني و ارائة راهكار دستيابي به آن، نابسندگي خود را نشان داد، مدل سيستمي جايگزين آن شد
و مورد توجه صاحبنظران و حوزههاي تخصصي مختلف قرار گرفت؛ اما پس از گذشت
چند سال، بر اين الگوي سيستمي نيز اشكالاتي وارد شد. براي مثال، گفته شد مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي رويكردي التقاطي است كه اجزاي آن از سه نظام فكري متفاوت اخذ شدهاند كه داراي مباني نظري گوناگون و گاه متعارض هستند و به همين دليل، فاقد كفايت نظري معرفي شد؛ به بيان ديگر، همانطور كه تامس كوهن اشاره كرده بود، يك مفهوم علمي معناي خود را فقط در سياق پارادايمي كه به آن تعلق دارد پيدا ميكند و مدلي كه مفاهيم خود را از پارادايمهاي متفاوتي به امانت گرفته باشد، نميتواند نقطة آغاز خوبي در صورتبندي و ارائة نظريههاي علمي باشد و مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي چنين وضعيتي داشت.
به هر روي، عدم دستيابي به يك رويكرد منسجم و وحدتبخش كه بتواند مفاهيم پايه و مفروضات متافيزيكي اين مدل را تأمين كند، اثربخشي اين مدل را در عرصة نظري و عملياتي با مشكل مواجه ساخت و به تدريج نظريهپردازان را بر آن داشت كه به ارائة مدلهاي پيشرفتهتري براي تبيين دقيق مفهوم سلامت رواني و راهكارهايي براي دستيابي به آن بينديشند.
ج) الگوي چند بعدي
ريف و همكاران يك الگوي چند بعدي از سلامت روانشناختي را مفهومسازي و عملياتي كردهاند. در اين الگو، سلامت روانشناختي ماهيت مثبت عملكردي دارد كه متشكل از عناصر مختلفي است؛ عناصري مانند:
الف) پذيرش خود؛
ب) رابطه مثبت با ديگران؛
ج) خودپيروي؛
د) غلبه بر محيط؛
ه) هدفمندي در زندگي؛
و) رشد شخصي.
نقد الگوي چند بعدي
آنچه ريف به منزلة الگوي چندبعدي ارائه كرده است، در واقع همان نتايج سلامت روان است تا آنكه الگويي براي سلامت روان باشد. در نهايت، ميتوان هر يك از آنچه را ريف به مثابه ابعاد نام برده است، نوعي «همبستههاي سلامت روان» برشمرد. ريف هيچگونه شواهد روششناختي در تعيين اين مفاهيم و عملياتي كردن آنها و رابطة علّي آنها با سلامت روان ارائه نكرده است. همچنين اگر بتوان برخي از مفاهيم ارائهشده در اين الگو را واسطههايي براي سلامت روان دانست، نميتوان انتظار داشت كه با تحقق آنها سلامت روان به صورت تامّ تحقق يابد. در نهايت، اين الگو ـ به رغم ادّعاي مؤلفان آن ـ با تمام كاستيها در ارائة ابعاد گوناگون سلامت روان، چيزي فراتر از ابعاد مورد توجه در الگوي زيستي ـ رواني ـ اجتماعي ارائه نكرده است.
د) الگوي ارتقا
مدل ارتقا در سال 1990 به مثابه يك الگوي وحدتبخش پديدار گشت. اين الگو به منظور منسجم كردن مفاهيم گوناگون و مباني متعدد و گاه متعارض الگوي زيستي ـ رواني ـ اجتماعي، تحت يك ساختار نظري واحد مطرح شد.
مدل ارتقا، در حال حاضر يك مدل مطرح و جدال برانگيز در بحث سلامت رواني است و در مقابل مدل پزشكي به شمار ميآيد و به طور گستردهاي به جنبههاي زيست محيطي، اقتصادي و اجتماعي در تحليل سلامت رواني توجه دارد و به سلامت رواني به عنوان يك بحث اساسي و محوري در زندگي بشر ميانديشد.
ارتقاي سلامتي، فرآيندي است كه فرد را قادر ميكند تا توان كنترل خويش را افزايش دهد و سلامتي خود را براي رسيدن به حالت كاملي از رفاه اجتماعي، رواني و جسمي بهبود بخشد. در اين مدل تلاش ميشود تا فرد به خودشناسي برسد تا در پرتو اين خودشناسي بتواند انتظارات خود را بيان كند و نيازهاي خود را تحقق بخشد و قادر به تغيير محيط يا سازگاري با آن باشد. ارتقاي سلامتي فقط مسئول حفظ سلامتي در يك حد خاص نيست، بلكه بر اين عقيده است كه بايد فراتر از سلامتي در زندگي و احساس شادي گام بردارد.
نقد الگوي ارتقا
الگوي ارتقا دربردارندة مفاهيم، سازهها و خزانة وسيعي از ادبيات سلامت است كه گسترههاي گوناگون پيشگيري و بهداشت رواني را تا عرصة باليني دربرميگيرد. در اين الگو تلاش شده است به تمام ابعاد وجودي انسان پرداخته شود و به ويژه سهم بيشتري به برخي از جنبههاي خاص انسان اختصاص داده شود. اين رويكرد كه در الگوهاي پيشين كمتر به آن دقت شده بود، اين الگو را كاملاً متمايز از الگوهاي پيشين ميكند. جامعيت اين الگو، با صراحت به برخي ابعاد نهفته در الگوي «زيستي ـ رواني ـ اجتماعي» اشاره ميكند. به همين دليل، ميتوان آن را يك الگوي كلنگر ناميد. با وجود اين، نگاه كلنگرانه در اين الگو نتوانسته است توجيه مناسبي را براي همعرض بودن و تداخل برخي ابعاد با يكديگر ارائه دهد. برخي قضاوت دربارة اين الگو را از آن جهت زودهنگام بر شمردهاند كه اين الگو هنوز در حوزههاي نظري و كاربردي بسط و گسترش نيافته است. آنها بر اين باورند كه «هنوز نقايص مفهومي و عملياتي اين مدل آشكار نشده است؛ چرا كه زمان زيادي از ارائة آن نميگذرد و حتي در برخي كشورها هنوز اين مدل به اجرا گذارده نشده است».
يكي ديگر از زمينههاي چالش برانگيز در اين الگو، بهكارگيري مفاهيم پايهاي، ديدگاهها، و رويكردهاي نامتجانس در كنار يكديگر است. بنابراين، تمركز اين الگو بر مفهوم سلامتي است و نه بيماري، اما همچنان بر مفاهيم و نشانههاي باليني تأكيد ميكند. در نهايت، برخي معتقدند:
به لحاظ نظري ميتوان اين نكته را بيان كرد كه اين مدل هم به دليل عدم تعريف و تبيين دقيق و منسجم مفاهيم پايه و مفروضات متافيزيك خود، همچون مدل زيستي ـ رواني ـ اجتماعي، رويكردي التقاطي محسوب ميشود.
د) الگوهاي فرضي سلامت روان مبتني بر «معنويت»
«تعريف مفهوم معنويت دشوار، سهل و ممتنع، و با اصطلاحات مادّي ناميسر است»، اما در ابتدا ضروري است به تفاوتهاي ماهيتي كه در استفاده از واژه معنويت وجود دارد، اشاره كرد.
كلمة spirituality [= معنويت] از كلمه لاتين spiritus، به معني «نَفَس» از ريشه spirare، به معني «دميدن» يا «نفس كشيدن» ميآيد. در ترجمههاي لاتين عهد جديد، spiritualis، يا شخص معنوي كسي است كه زندگياش تحت امر يا نفوذ روح القدس يا روح خداست. اسم معني spiritualitas (معنويت)، كه دستكم از قرن پنجم [ميلادي] به كار رفته، اين معناي انجيلي را حفظ كرد. ليكن در قرن دوازدهم، معنويت كمكم دلالتهاي نوعي كاركرد روانشناختي مجازي را پيدا كرد كه در تضادّ با جسمانيت يا مادّيت بود.
پالوتزيان و همكار(2005) به تنوع تعريفهاي معنويت نزد برخي مؤلفان در گذشته و حال اشاره كردهاند، كه چشمانداز مناسبي را پيشروي قرار ميدهد. موري و زينتر (1989) معنويت را چنين تعريف كردهاند:
معنويت يك كيفيت رواني است كه فراتر از باورهاي مذهبي قرارد دارد و در انسان ايجاد انگيزه ميكند و احساساتي مثل درك هيبت الهي و احترام به خلقت را در شخص به وجود ميآورد. فرد معنوي در زندگي هدفمند است و معني زندگي را دريافته حتي در مواردي كه فرد به وجود خداوند اعتقاد نداشته باشد، بعد معنوي انسان را واميدارد تا دربارة خلقت و جهان لا يتناهي انديشه كند. زماني اين بعد مهم در زندگي برجسته و مهم ميشود كه انسان در برابر فشارهاي عاطفي، بيماريهاي شديد و مرگ قرار گيرد.
«با اينكه معنويت ميتواند از عالم مادي متأثر شود، اما علت يا موجدش عالم مادي نيست. شايد بهتر باشد آن را چون جان يا روح بينگاريم.» از نظر كاليفورد معنويت به مثابه يك اصطلاح مبتني بر نگرش ديني، ابعاد عملي، بهداشت روان و بدن، باورهاي فراطبيعي و اعمال ديني است. «سوانتون معنويت را مجموعه ارزشها و عقايد در مورد خود و جهان تلقي ميكند؛ يعني مراقبت از بهداشت رواني خود و ديگران.»
تعريفهاي گوناگوني از معنويت در ميان گروههاي فرهنگي، مليتها و اقوام گوناگون وجود دارد، اما «انسان همواره در صدد جبران كمبودهاي موجود در زندگي خويش است. جبران اين كمبودها، اعم از كمبود فيزيولوژيك يا روانشناختي، براي بالا رفتن سطح سلامت انسان كافي نمي باشد. در نتيجه، بعد معنوي انسان در بهداشت رواني جايگاه ويژهاي را داراست». بر اين اساس، تاكنون چندين كوشش براي ارايۀ يك الگوي فرضي از سلامت روان كه در آن بر بعد معنويت تأكيد شود، ارائه شده است:
استالوود (1981) با طرفداري از اين نظريه كه موجوديت كامل فرد شامل بدن، ذهن و روح است و اين سه جنبه به طور تفكيكناپذيري با هم در تعامل هستند، يك مدل فرضي از معنويت را ارائه داده است. به اعتقاد وي، قسمت ظاهري انسان طبيعت زيستشناختي اوست كه شامل ساختار ژنتيكي، بيوشيميايي و فيزيكي ميشود. ذهن انسان از چهار بخش مجزا يعني اراده، عاطفه، هوش، و حس اخلاقي تشكيل شده و قسمت دروني و پنهاني انسان معنويت ميباشد. تغيير در هر يك از اين سه بخش اساسي، ساير اجزا را تحت تأثير قرار ميدهد و در نتيجه موجوديت انسان را متأثر ميسازد».
پيدمونت براي تكوين يك سازه روانشناختي جديد جهت فهم رفتار آدمي يك مقياس كمالگرايي معنوي را با استفاده از حوزههاي خداشناسي شامل سنتهاي متفاوت بوديسم، هندوئيسم، كاتوليك و يهوديت ساخته است.
گورهام (1989) مدل ديگري را بر اساس پنج بعد انساني در نظر گرفته است. بر اساس اين نظريه، انسان داراي ابعاد ذهني، فيزيكي، بدني، اجتماعي، عاطفي و معنوي است.
در الگويي كه ويلز(2007) آن را ارائه كرده است، «خود معنوي» در مركزيت سازۀ «سلامت» قرار دارد.
معنويت، بر اساس تعريف سازمان جهاني بهداشت در قالب چهار مقولۀ استعلاء، ارتباط شخصي، رموز زندگي و باورهاي اختصاصي قابل بررسي است. مطرح ساختن چنين تعريفي را ـ با قطعنظر از ارزش واقعي محتواي آن ـ ميتوان نوعي تغيير رويكرد جهاني نسبت به معنويت و ضرورت بسط دادن آن دانست.
هرندن و ايستلند (1999) جنبشي را متشكل از دوازده مرحله ارائه دادهاند كه نخستين مفروضة آن استقرار سلامت در روح بوده و او پيشنهاد ميكند كه از آن به عنوان موضوع اصلي ارتباط بين بهداشت، مذهب و معنويت ياد گردد.
لزوم توجه جدّي به الگوهاي معناگراي سلامت روان
تعريفي كه سازمان جهاني بهداشت از سلامت ارائه كرده، در دنياي امروز به منزلة جامعترين و مقبولترين تعريف پذيرفته شده است، اما نميتوان به نقص بزرگي كه در اين تعريف است، اشاره نكرد. البته اگر نيازهاي انسان فقط در حد نيازهاي جسمي، رواني، اجتماعي محدود بود، اين تعريف از سلامت، كاملاً كافي به نظر ميرسيد.
بر اين اساس، ميتوان گفت كه اگر نگاه به انسان و مطالعه در ابعاد مختلف وجودي او و به طور مثال، مطالعه دربارة روان آدمي و امور مربوط به آن، از جمله مسئلة سلامت رواني، صرفاً بر اساس مباني تجربهگرايي انجام گيرد و به گونهاي باشد كه منجر به پالايش علم از اعتقادات ماوراي طبيعي و معارف وحياني گردد، عملاً انسان خود را از معارف بسياري دربارة خود و جهان هستي محروم ساخته و همچنان در يك شناختشناسي محدود باقي خواهد ماند.
آنچنانكه فيلسوف و مورّخ علم، «كوهن» بيان داشته است:
گاه دانشمندان در حين كار در قالب پارادايم حاكم، مشكلاتي را تجربه ميكنند و با اعوجاجهايي مواجه ميشوند. اگر مشكلاتي از اين نوع را نتوان فهم و رفع كرد، وضعيتي بحراني به وجود ميآيد. اين بحران هنگامي مرتفع خواهد شد كه پارادايم جديدي ظهور كند و مورد حمايت قرار گيرد. پارادايم جديد حاوي نويدهايي است و قادر است فعاليت علم عادي جديدي را حمايت نمايد.
اكنون در حوزۀ سلامت روان شاهد بروز چنين بحرانهايي هستيم. در واقع، الگوهاي موجود به مثابه چارچوبي براي تبيين رويدادهاي اين حوزه كافي نيستند و نقصهاي موجود در اين الگوها به تدريج آشكارتر ميشوند.
فلاسفة علم مكرر ثابت كردهاند كه هميشه بيش از يك ساختمان نظريهاي ميتواند بر روي يك مجموعه معين از دادهها قرار بگيرد». بنابراين، حتي ميتوان تصور كرد كه چندين نظرية سلامت روان به صورت موازي ارائه شود تا به تبيين دادههاي وضع موجود بپردازند و اين مسئله دربارة الگوهاي مبتني بر معنويت نيز صادق خواهد بود. «تاريخ علم نشان داده است كه مخصوصاً در نخستين مراحل رشد يك نمونة جديد حتي اختراع كردن چند گزينه چندان دشوار نيست».
ضرورت اين امر، به ويژه هنگامي روشن ميشود كه پي ميبريم «تاريخ بشر نشان داده است كه معنويت همواره از آغاز خلقت انسان زندگي وي را تحتالشعاع قرار داده است». به هر حال، برخي نتايج به ظاهر متناقض كه از پژوهشهاي متعدد بهدست آمدهاند، موجب پديدآيي دو جريان موافق و مخالف شدهاند؛ با وجود اين، نتايج فرا تحليلهاي پژوهشگران انواع گوناگوني از معنويت و ابعاد مختلفي از معنويت و دينداري را پيشنهاد ميكند. آنها يادآور ميشوند چهبسا ابعاد مورد اشاره، توجيهكنندۀ مناسبي براي ناهمگونيها باشد و بر اساس اين تمايزها، ميتوان به برخي تناقضهاي موجود پايان بخشيد. مؤلفان متعددي به اين تمايز ميان ابعاد دينداري و انواع برخورداري از معنويت در ميان افراد، توجه كردهاند و اين توجه همچنان رو به فزوني است. آلپورت(1967) براي نخستين بار مفاهيم «دينداري درونسو» و «دينداري برونسو» را براي دو نوع از دينداري مطرح ساخت و آنها را انواع گوناگون «جهتگيري مذهبي» ناميد. در اين صورت، پژوهشگران يادشده «دينداري درونسو» را همبستۀ مناسبي براي سلامت روان دانسته و بر عكس، «دينداري برونسو» را با روانگسستگي، بروز اختلالات روانيمالتبي، و ساراوگلو، و بيثباتي هيجاني همبسته ميدانند.
در تجربه هشيار همه انسانهاوجود احساسهاي معنوي و ارتباط با عالم غيرمادي ديده ميشود. مذهب از اين نظر كه تأثير عميقي بر عواطف، شناخت، رفتارها و عملكرد انسان دارد، در شكلگيري نظام روانشناختي انسان نقش اساسي ايفا ميكند.
به اعتقاد فرانكل، سه عامل جوهر وجود انسان را تشكيل ميدهد: «معنويت»، «آزادي» و «مسئوليت». از نظر فرانكل، سلامت روان مستلزم تجربۀ شخصي اين سه عامل است. به باور فرانكل، در معناي انسان سالم معنويت مستتر است. وي معتقد است در سايۀ همين «سلامتي معنوي» است كه فرد به كمال ميرسد و فراتر از ابعاد عيني و مادي زندگي ميكند.
در دهههاي اخير دوباره رگههايي از توجه به مسائل فر هنگي و اعتقادي در ادبيات نظريهپردازان ديده ميشود. اخيراً پژوهشهايي در مورد گرايش ديني و بهداشت رواني انجام شده است كه به برخي از آنها اشاره ميشود:
مطالعة مك دينالد لوكت كه اواخر دهة 70 انجام گرفته است، ارتباط بين تعلق ديني و تشخيصهاي مطروحه در iii- dsm در ميان 7050 بيمار با گرايشهاي ديني متفاوت مورد پژوهش قرار گرفته است. نتيجه بدين منوال بود كه در ميان پروتستانهاي غيرافراطي درصد بالاي واكنش انطباقي در كودكي و اختلال افسردگي و اختلال شخصيت وسواس اجباري در بزرگسالي مشاهده گرديد.
پس آنچه در مجموع بايد گفت اين است كه يكي از مهمترين چالشهادر اين زمينه، ناديدهانگاري حيات روحاني بشر و بيتوجهي نسبت به بخشي از معارف است كه از طريق وحي به دست انسان رسيده است. اگر در علم جديد براي جهان هستي غايت و هدفي منظور نشود و سازمان وجودي كليه موجودات هستي فقط به صورت مكانيكي و تنها بر اساس عناصر و فعل و انفعالات بيوشيميايي و فيزيكي تعبير و تفسير شود، حضور ارادههاي ذي شعور، به هر نحوي ناديده گرفته ميشود.
بر همين اساس، مؤلفان بسياري از جمله ميدو، ويلز، و حبّي پيشنهاد ميكنند كه با وارد كردن «معنويت»، و معارف الهي در شناخت ماهيت انسان، در نظر داشتن بُعد روحي او و نيز در نظر گرفتن عواملي كه دين براي آرامش و اطمينان قلبي مطرح ميسازد، تلاشي براي دستيابي به چشماندازي گستردهتر از مفهوم روان و سلامت رواني صورت گيرد. «همانگونه كه ميدو اظهار داشته است، اكنون زمان به وجود آمدن روانشناسي آگاه از معنويت فرا رسيده است».
از آنجا كه «تا كنون پژوهشهمهگيرشناختي در باب تأثيرات درگيري ديني و معنوي بر سلامت به اندازة كافي بر پاية اين گونه الگوها استوار نبوده است». بنابراين، ضروري است كه مباني نظري در چهار حوزۀ هستيشناسي، شناختشناسي، روششناسي و انسانشناسي بازنگري، و مدل نظري جديدي مبتني بر اصول و مباني فكري معنويتگرايانه ارائه شود. البته چنانكه كوهن اشاره كرده است: «تصميم گرفتن براي كنار گذاشتن يك نظريه، هميشه همزمان با تصميم گرفتن براي قبول نظرية ديگر است»؛ به همين دليل، هر گونه اقدام شتابزده و ناسنجيده در كنار گذاشتن الگوهاي موجود كه كارآيي نسبي دارند، به بروز بحرانهايي حادّتر در زمينة سلامت روان منجر خواهد شد. آنچه در اين راه ميتواند يك اقدام مناسب به شمار آيد، تلاش براي ارزيابيهاي مكرّر و مقايسة الگوها با يكديگر است. روشي كه كوهن توصيه كرده است، مبتني بر هر دو روش است: «داوري براي گرفتن چنين تصميمي، مستلزم مقايسه كردن ميان هر دو نمونه با طبيعت و نيز با يكديگر است».
با توجه به اين اصل كلي ميتوان نظارهگر تعداد قابلتوجهي از نظريههاي مبتني بر معنويت بود كه عمدتاً مسيحي بودهاند؛ يكي از نظريههاي اخير مربوط به مارگارت ويلز(2007) است كه با انتقاد از وضعيت موجود در ناديدهانگاري يك جزء معنويت توسط سياستگذاران سلامت و سلامت روان، به ارائة الگويي براي سلامتي پرداخته، و كوشيده است عنصر «معنويت» را در الگوي خود از سلامت روان بگنجاند. بنابراين، او افزون بر «خود رواني» و «خود بدني»، «خود معنوي» را نيز برشمرده است كه در مركز قرار دارد. او معنويت را يك عامل فعال ميداند كه موجب ارتقاي سلامتي است.
البته از نظر ويلز(2007) هيچتلازمي بين دينداري و معنويت نيست و او بر اين باور است كه تفاوتي آشكار ميان دينداري و معنويت وجود دارد كه اين گفته به بررسي و نقد بيشتري نياز دارد. به طور مختصر، ويلز(2007) هيچگونه تلازمي بين دينداري و معنويت نميبيند و اين مسئله نميتواند پذيرفته شود. اگر چه تفاوتي آشكار ميان دينداري و معنويت وجود دارد، وجود تفاوت بين اين دو مفهوم كه عموماً بدان اشاره شده است، موجب نفي هر گونه ارتباط بين اين دو مفهوم نخواهد شد. البته روشن است كه گويا ويلز نيز مانند بسياري از پژوهشگران تجربي به دنبال آن است كه با مطرح ساختن اين تفاوت ماهوي، تنها راه دست يافتن به معنويت را مسير دين نداند. اين تلاش پرنفوذ براي جداسازي به وضوح توسط ريبورن (2004) مطرح ميشود: «جدا سازي اين دو [ساحت] دربردارنده اين مزيت است كه به رسميت شناختن نوعي از معنويت[هاي] كاملاً شناختهشدهاي كه خارج از عرف و جوامع مذهبي هستند، كاملاً ممكن ميشود». اين باور نظير آن چيزي است كه كلايو بك(1986، به نقل از وولف، 1386) بدان معتقد است: «معنويت تركيبي از ويژگيهاي انساني است كه افراد مذهبي و غيرمذهبي ممكن است به يكسان از آن برخوردار باشند». كلايو 13 خصلت را براي اشخاص معنوي برميشمرد كه در بين اين ويژگيها، «عشق» را ممتازترين خصلت انسان معنوي ميداند. روف(1993) نيز چنين ديدگاه انسانگرايانهاي دارد؛ به نظر او، معنويت «وجودي را كه در ماست بروز ميدهد؛ معنويت با احساسات سروكار دارد؛ با قدرتي كه از درون سرچشمه ميگيرد؛ با شناخت عميقترين «خودها»ي ما و آنچه برايمان مقدس است».
از سوي ديگر، الگوي ويلز(2007) هنوز ابهامات بسياري دربردارد؛ از جمله آنكه مبناي انقسام «خود»و كاربرد و ارتباط دقيق آن با سازة سلامتي چندان روشن نيست. همچنين او مشخص نساخته است كه چگونه اين تقسيمبندي را از الهيات مسيحي اخذ كرده است و بر پايه كدام مبناي علمي يا فلسفي آن را شكل داده است. هر يك از الگوهاي پيشگفته نيز با دستهاي از اين مشكلات روبهرو هستند كه ميتواند بهطور مستقل بررسي ميشود.
نتيجهگيري
بيشتر روانشناسان سلامت بيدرنگ ميپذيرند كه موضوعات متنوع و حساسي مانند نژاد، سن، جنس، و جهتگيري جنسي، ملاحظاتي مهم در علم و كاربرد روانشناسي سلامت هستند. با اين حال، در اين زمينه، به مسائل ديني و معنوي كمتر توجه شدهاست. البته هيچ يك از نيازها و اشتياقهاي مورد اشاره نبايد به آن منجر شود كه در تأسيس چنين ديدگاههايي، همچون الگوي ارتقا، دچار يك التقاطينگري شده و مفاهيم و سازههاي ناهمگون و ناسازگار با ابعاد روحي و معنوي براي توضيح ابعاد و جنبههاي گوناگون انسان بهكارگرفته شود. بدون ترديد، اين تلقي نادرست است كه با افزودن ديدگاهها به يكديگر و افزودن عناصري معناگرا ميتوان به الگويي معناگرا دست يافت. تفاوت ماهوي ميان مفاهيم «روان»، « نفس» و «روح» از يك سو و تفاوت حقيقي ميان مباني نظري ديدگاههاي پيشگفته موانعي اساسي براي شكلگيري اينگونه پنداشتها به شمار ميآيند.
همچنين نبايد از نظر دور داشت كه هر چند در مكتبهاي انسانگرايي و وجودگرايي تلاش بر آن بوده است كه جنبههاي غيرفيزيكي انسان در كانون توجه نظريهپردازان قرار گيرد. با اين همه، «انسانگرايي» و «هستيگرايي» در عمل به ناديدهانگاري خدا انجاميده است و به حقيقتي به نام «روح» نيز توجه نشده است. در چنين شرايطي كه خلأ نظريههاي جامع وجود دارد، روي آوردن به برخي الگوهاي معنويتگرا ميتواند نوعي ديگر از مسائل را پديد آورد؛ چنانكه جايگزين كردن «ارادۀ آزاد» در برابر «مسئول دانستن انسان در برابر خدا» بدون ترديد نميتواند وضعيت سلامت روان را براي انسان بهبود بخشد؛ بلكه به بحرانهايي جديدتر در حوزۀ سلامت روان ميافزايد.
همچنين لازم است آنچه را كه مؤلفان گوناگون از معنويت در نظر دارند، با دقت بررسي شود؛ زيرا برخي برداشتهاي كاملاً متفاوت از اين مفهوم وجود دارد كه هيچگونه سنخيتي با معناي موردنظر شريعتهاي آسماني و به ويژه دين مبين اسلام ندارد.
همين اندازه الگوهاي ارائهشده نيز نياز به نقد و بررسي بيشتر دارند و به سادگي نميتوان آنها را پذيرفت؛ زيرا بيشتر تعريفهاي موجود از معنويت، كمترين سازگاري با چارچوب ديني اسلام ندارد؛ همچنانكه برخي از آنها با الگوهاي الهي مسيحي و شريعتهاي آسماني نيز همخواني ندارند.
منابع
اصفهاني، محمدمهدي و ديگران، آئين تندرستي، تهران، تنديس، 1383.
باباپورخيرالدين، جليل و همكاران، «بررسي رابطه بين شيوههاي حل مسئله و سلامت روانشناختي دانشجويان»، روانشناسي، ش 25، سال هفتم، ش، بهار 1382، ص16 ـ 3.
تبرائي، رامين، و همكاران، «بررسي سهم تأثير جهت گيري مذهبي بر سلامت روان در مقايسه با عوامل جمعيت شناختي»، روان شناسي و دين، سال اول، شمارۀ سوم، پاييز 1378، ص 37 ـ 62.
حبي، محمدباقر، «سلامت رواني در چشم اندازي گستردهتر»، حوزه و دانشگاه، سال دهم، ش 41، زمستان 1383. ص 106ـ122.
خداياري فرد، محمد و همكاران، «گسترۀ پژوهشهاي روانشناختي در حوزۀ دين»، انديشه و رفتار، سال ششم، ش 4، بهار 1380.
رفيعينيا، پروين و همكاران، «رابطۀ سبكهاي ابراز هيجان با سلامت عمومي در دانشجويان»، روانشناسي، ش 37، سال دهم، ش 1، بهار 1385، ص 84 ـ 105.
سارافينو، ادوراد. پ. ، روانشناسي سلامت، ترجمه گروهي از ترجمة الهه ميرزايي، تهران، رشد، 1384.
شولتز، دوان. پي، و سيدني الن شولتز، تاريخ روان شناسي نوين، ترجمه علياكبر سيف و همكاران، تهران، دوران، 1378.
شولتز، دوان. پي، و سيدني اِلِن شولتز، ترجمه يحيي سيدمحمدي، نظريههاي شخصيت، تهران، ويرايش، 1387.
شولتس، دوآن، روانشناسي كمال: الگوهاي شخصيت سالم، ترجمه گيتي خوشدل، تهران، پيكان، 1388.
شهيدي، شهريار و همكار، اصول و مباني بهداشت رواني، تهران، سمت، 1381.
قمريگيوي، حسين، «معنويت، هويت و بهداشت رواني در گسترۀ زندگي»، روان شناسي و دين، سال اول، ش 4، زمستان 1387، ص45 ـ 71.
كرتيس، آنتوني جيمز، روانشناسي سلامت، ترجمه علي فتحيآشتياني و همكاران، تهران، مؤسسه انتشارات بعثت، 1382.
كوهن، تامس. اس، ساختار انقلابهاي علمي جهان، ترجمه: احمد آرام، تهران، سروش، 1369.
گردي، فلور، و همكاران، «رابطۀ سلامت رواني با تفكرات غيرمنطقي در دانشجويان دانشگاه شهيد بهشتي»، پژوهشهاي روانشناختي، ش 16، زمستان1383، ص61 ـ 45.
ميلانيفر، بهروز، بهداشت رواني، تهران، قومس، 1376.
ميلر، اي. جرالدين، ترجمه عليرضا شيخ شعاعي و رامين تبرائي، تلفيق دين و روان شناسي در درمان، مسايل و توصيهها، پژوهش و حوزه، سال هفتم، ش 1، بهار 1385، ص 169 ـ 184.
وولف، ديويد. ام، روانشناسي دين، ترجمه محمد دهقاني، تهران، رشد، 1386.
Gartner, J. , Larson, D. B. , & Allen, G. D, Religious commitment and mental health: a review of empirical literature. Journal of Psychology and Theology, 1991, 19, 6-25.
Hackney, C. H. , & Sanders, G. S, Religiosity and mental health: A metaـanalysis of recent studies. Journal for the Scientific Study of Religion, 2003, 42,43-55.
Hills, P. , Francis, L. J, et al. Primary Personality trait correlates religious practice and orientation. Personality and Individual Differences, 2004, 36, 61-73.
Nelson, M. James,. Psychology, Religion, and Spirituality, New York: Springer, 2009.
Maltby, J. Religious orientation and Eysenk’s personality dimensions. Personality and Individual Differences, 26, 1999, p. 105-114.
Paloutzian, F. Raymond. & Park, L. Crystal, Handbook of the Psychology of Religion and Spirituality, New York: The Guilford Press, 2005.
Payne, I. R. , et al, Review of religion and mental health: Prevention and the enhancement of psychological functioning. Prevention in Human Services, 9, 1991, 11-40.
Saroglou, V, Religion and the five factors of personality: a mete\\\\aـanalytic review. Personality and Individual Differences, 32, 2002, 15-25.
Sheridan, Ch. L. & Radmacker, S. A, Health Psychology, Challenging the Biomedical Model, New York: Wiley, 1992, p. 1-8.
Timothy, W. Smith, Religion and Spirituality in the Science and Practice of Health Psychology: Openness, Skepticism, and the Agnosticism of Methodology in Plante, Thomas G. and Allen, C. Sherman (eds. ), Faith and Health: Psychological Perspectives. New York and London: The Guilford Press, 2001, pp. 355-380.
Wills, Margaret, Connection, action and hope, an invitation to reclaim the spiritual in health care. Journal of Religious Health. 8, 18, 2007, p. 423- 436.
نويسنده: رامين تبرائي
منبع: سایت باشگاه اندیشه Culliford, Larry, Healing from within spirituality and mental health.
Advances in Psychiatric Treatment. 8, 2002, pp 249-261
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.