PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات یک جانباز شیمیایی



شهیده
05-07-2011, 02:36
روایت آنانیکه...

8 سال دفاع مقدس، موج گسترده‌ای از ادبیات تاریخی، تحقیقی، اسنادی و داستانی نقلی را ایجاد كرد که در این میان، نقش ادبیات خاطره شفاهی به مراتب گسترده‌تر و عمیق‌تر است. با وجود آن‌که هنوز همه فعالیت‌های مربوط به این حوزه به صورت آثار مکتوب درنیامده‌اند، ادبیات خاطره شفاهی در حال تبدیل شدن به وجه غالب ادبیات دفاع مقدس است که باید با دقت، هوشمندی و آسیب‌شناسی تدوین شود.
داستان زیر قطره‌ای از اقیانوس بزرگ رشادتها و فداكاری‌های مردان ایران علیه ظلم، حاوی خاطرات پدرم در جبهه به خط خودش است.
تلخی این خاطرات به قدری است كه نه پدرم تا به حال در مورد آن صحبت كرده و نه من در مورد این چند صفحه از او سؤال كرده‌ام.

اما قصد بنده از بازگو کردن این خاطره یادآوری آن است که بدانیم رزمندگان 8 سال دفاع مقدس به چه قیمتی از این مملكت دفاع كردند و چه جانفشانی‌هایی کردند. به امید روزی كه ما بتوانیم مانند پدرانمان به میهنمان خدمت كنیم تا پاسخ زحمتهای آنها را داده باشیم:

امروز قرار بود بعد از 45روز عملیات بی وقفه به سنندج بازگردم که خبر می رسد همه مرخصی ها لغو شده و بایستی مهمات را از واحد سریعاً به خط مقدم انتقال دهیم. ابتدا قرار بود به کمک هلیکوپتر این کار را انجام دهیم که باخبر شدیم دشمن هلیکوپترها را نشان رفته است. صدامیان با حمایت اروپا و امریکا و با استفاده از جدیدترین ابزارهای جنگی به شدت در حال پیشروی است. من سه روز است که نخوابیده ام و غذا نخورده ام.
جنگ لحظه به لحظه شدت می گیرد و آتش تمام جزیره مجنون را فرا گرفته است. رشادت رزمندگان از نوجوان های کم سن و سال تا پیرمردهای کهنسال هرکسی را تحت تأثیر قرار می دهد. نبردی نابرابر در حال وقوع است. مهمات در بدترین وضع ممکن است و آمار مجروحین و شهدا لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شود. تا اینکه گردان عاشورا و باکری سر می‌رسند. اوضاع با پشتیبانی بهتر می‌شود.

اما سوزش چشمانم و حالت خفگی خبر استفاده دشمن از سلاحهای شیمیائی را تأیید می‌کند. خس‌خس گلو و سرفه‌هایی که قطع نمی‌شوند نیز باعث نشده تا دست از عملیات بردارم. مهمات را به مقصد می‌رسانم اما بدنم تاب نمی‌آورد و هنگامی که چشمانم را باز می‌کنم خود را در بهداری می‌بینم.
لباسهایم را به سرعت تعویض می‌کنند اما اوضاعم به علت تأخیر در رسیدن به بهداری آنقدر وخیم است که به بیمارستان اهواز اعزام شوم.

ازدحام مجروحین و آسیب‌دیدگان به حدی است که مجبور به اسکان در ورزشگاه تختی اهواز می‌شویم. جنوب ثانیه به ثانیه آماج حملات دشمن است.

هر لحظه که اخبار شهید شدن دوستان و همرزمانم را می‌شنوم چهره خانواده‌شان و خاطرات مشترک به سرعت در ذهنم مرور می‌شود. به همسر و فرزندان قد و نیم قدم می‌اندیشم که زیر بمباران کردستان همچنان زیر آتش دشمن چشم انتظار من بودند.

همسرم هیچ‌گاه گلایه‌ای نداشت و رنج جابجایی و تنهایی بار زندگی به دوش کشیدن را به جان خریده بود.

علیرغم حکم شیمیائی شدن ترجیح می‌دهم از گرفتن معرفی‌نامه خودداری کنم تا ریا نشود. از روز اول که معامله با خدا را در ذهن داشتم با خود عهد کرده بودم تنها به خاطر رضای خدا و در راه دفاع از وطن و ناموس گام بردارم.



http://s18.rimg.info/99acf87d238a65efe4ccedc2afd0ff4d.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)

شوق یار
06-07-2011, 11:50
سلام بر یادگاران بی نفس!
میلاد حضرت ابالفضل مبارک باد
یادم میاد بدلیل اینکه جز تیپ پدافند ضد شیمیایی بودیم مجبور بودیم از وسایل ماسک و ... خودمون بگذریم و برای مصارف خط شکن ها استفاده کنیم ،تازه همه فیلترها هم آلود بود، خودمون با چفیه بینی و دهان خود را می بستیم، چاره ای نبود باید پشتیبانی میکردیم،همون کار ابالفضلی از علقمه تا خیمه گه
سایه پدرتون بالای سر باد
شوق وصال یار (http://www.shogheyar.mihanblog.com/)