PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گلوله كه نخوردي، فلفل بود



شهیده
11-07-2011, 22:33
(http://www.farsnews.com/printable.php?nn=9004110599)
(http://www.farsnews.com/mail.php?nn=9004110599&tt=)



گلوله كه نخوردي، فلفل بود


خبرگزاري فارس: چيزي بود به رنگ سرخ و زرد كه به طلايي مي‌زد. با نوك انگشت، پس و پيش كردم و گفتم: "حبيب اينا چي‌اند، كنجي‌اند؟ " حبيب لحظه‌اي مكث كرد و بعد به اصغر نگاه كرد. لبخندي زدند و بهم خيره شدند! اصغر گفت: هر پاييز، زير سه پايه‌ها از توي خوشه‌ها، هورت مي‌كشيم. "




http://media.farsnews.com/Media/9004/Images/jpg/A0109/A1093699.jpg



به گزارش گروه "حماسه و مقاومت " خبرگزاري فارس، صبح يك روز بهاري، توي حال خودم بودم كه يك نفر از پشت، چشمم را محكم گرفت. بوي عطرش دلم را بي‌تاب، درونم را منقلب و روحم را مي‌گداخت.
دست بردم روي انگشتانش، همه گرماي عالم ريخت توي دلم. صورتش را چسباند به صورتم و مرا بوسيد. محاسن بلندش، گونه‌ام را نوازش مي‌داد. هفت ماه، هفت ماه بود كه نديده بودمش. با همه وجودش، در دلم جاي گرفته بود. هفت ماه برايم خيلي زياد بود؛ يعني دويست‌و ده روز. تازه از عمليات فتح‌المبين برگشته و خيلي دل‌تنگش شده بودم. گفتم: "كجايي مرد؟ "
خنديد و پيشاني‌ام را بوسيد. من هم چپ و راست، محكم بوسيدمش. قدم به بلندي قدش نمي‌رسيد، دستش را انداخت دور پهلويم و سرم را به سينه‌اش چسباندم، محكم. توي دلم گفتم: "فرمانده دلم، مرا به خودت بدوز، هر جور كه دوست داري. فقط مرا به خودت بدوز... مي‌شوم باد، دود مي‌شوم كه در باد‌، بازي‌ام دهي. مي‌شوم رود كه جاري‌ام كني. مي‌شوم خاك، تا شكلم بدهي، هر طوركه مي‌پسندي. "

آ‌ن‌قدر بزرگ نشده بودم كه بفهمم عاشقي يعني چه؟ فقط دوستش داشتم؛ مثل مهر مادري. پا به پايش دويده بودم، همه‌جا.

تنومند بود و بلندقامت. اسمش علي‌اصغر بود. بچه‌تر كه بودم، پادويي‌اش را مي‌كردم. توي شاليزار داد مي‌كشيد: "آهاي پسر! چايي بذار. "
بزرگ‌تر كه شدم، او شد بنّا، من شدم شاگرد بنّا، توي آفتاب وگرما و سرما. از تاريكي مي‌ترسيدم. دستم را كه مي‌گرفت، دلم قرص مي‌شد.
جنگ كه شد، شدم همه كاره‌اش. هر ‌جا كه بود، مرا كه مي‌خواست، در دم پيش پايش زانو مي‌زدم.
او هم همه‌ جا در پي من مي‌دويد.
تا گم مي‌شدم، از جايش بلند مي‌شد و همه جا سرك مي‌كشيد. من از پشت پايش، آرام مي‌زدم روي پنجه‌هايش، مي‌گفتم: "فرمانده، اين‌جا هستم، من كجا را دارم كه بروم؟ "

او كه مي‌خنديد، پر مي‌شدم از شوق.

بعد از روبوسي حبيب هم آمد. شديم سه نفر. من از هر دويشان كوچك‌تر بودم. حبيب، پسرعمويش بود و برادرزنش. هر سه، همسايه بوديم و نسبت فاميلي هم داشتيم.
فرمانده يك دوربين عكاسي با خودش آورده بود. همان‌جا جلوي ورودي مقر، يك رزمنده را صدا زد. ايستاديم و يك عكس يادگاري گرفتيم. نمي‌دانم چه شد كه من وسط قرار گرفتم؟ انگار مي‌دانستند كه من مي‌مانم و خودشان دو نفر شهيد مي‌شوند.
عكس را كه گرفتيم، كمي زير سايه نخل از دل‌تنگي‌هاي جنگ حرف زديم، از اين‌كه كِي عمليات مي‌شود. از فتح‌المبين حرف زد كه تازه از آن برگشته بود. مقرشان توي پادگان شهيد بهشتي بود. و او فرمانده.

گفتم: "حالا چي؟ تا كي اين‌جا بشينيم؟ بريم داخل اتاق، يه چايي، صبحانه‌اي. تا ناهار پيش ما باش، بعد ما را با خودت ببر خط.

گفت: "نه بريم اهواز، ميگو خوري، هوا خوري. "

از جايش كه بلند شد، من تعجب كردم. توي دلم گفتم: "ميگو خوري؟ " راه‌ افتاديم.


http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

شهیده
11-07-2011, 22:35
طولي نكشيد كه روي چمن‌هاي كنار كارون ولو شديم. آب يخ و شربت آب ليمو خورديم و خنك شديم. راه افتاديم داخل بازار. اولين چرخي را كه ديد، ايستاديم. روي چرخ‌دستي، چيز عجيبي بود كه من براي اولين بار مي‌ديدم. داخل يك كاسه نيمدار، روي پيك‌نيك جز و ولز مي‌كرد،
دلم بالا آمد. رفتم كنار جوي و عق زدم. حالم بهم خورد. حبيب گفت: "اين را بگير، ميگو نديده! "

با خودم گفتم: "سوسك " و باز عق زدم.

علي‌اصغر گفت: "مگه تا به حال ميگو نخوردي؟ "

دستم را جلوي دهانم گرفتم و عقب عقب رفتم. از بوي ميگو، از شكلش و از آن كاسه فلزي نيم‌سوخته، حالم به هم خورد. با دست اشاره كردم: "نه نه نه، نمي‌خورم. "

بعد دماغم را كيپ گرفتم و دور شدم. دو نفري آمدند طرفم و كلي سربه‌سرم گذاشتند. گفتم: "آخه دست خودم كه نيست. " حبيب گفت: "اين اصلاً آدمي زاد نيست. كي را ديدي از كباب كوبيده بدش بياد. " اصغر گفت: "راست ميگه؟ "

راست مي‌گفت. من هرگز توي عمرم كباب كوبيده نخورده بودم.

اصغر گفت: "باشه، پس بريم ساندويج بندري. حالت كه به هم نمي‌خوره؟ "

گفتم: "بايد ببينم. "

آخر من هيچ وقت، ساندويچ هم نخورده بودم. يكي زد پشت گردنم و خنديد، من هم خنديدم. حبيب گفت: "بابا اين بي‌چاره دهاتيه، تقصير نداره! "

گفتم: "چي؟ ها، تو بچه وسط پايتختي؟ "

حبيب خنديد و گفت: "آخه يه بار از دهات اومدي شهر و رفتي بسيج، برگه اعزام گرفتي و بعد يه راست رفتي غرب. از جبهه كه برگشتي، باز يه راست رفتي بسيج، تسويه‌حساب و برگه اعزام دوباره گرفتي و با هم آمديم جنوب. دروغ مي‌گم، بگو دروغه. "

اصغر لبخندي زد و من باز خنديدم. سه نفري داخل ساندويچي شديم.

مرد چاقي با يك روسري عربي چرك، روي دوشش، عرق‌هايش را خشك مي‌كرد. كمي حالم بد شد، ولي اعتراضي نكردم. حبيب رو به مرد ساندويچ‌فروش كرد و گفت: "سه تا بندري، ساندويچ بندري. "

دلم تاب‌تاب مي‌زد. با خودم فكر كردم: "حالا اين بندري چي هست؟ ساندويچ را چه‌طوري مي‌شه خورد؟ توش چي هست؟ " خواستم بپرسم كه جلوي خودم را گرفتم و شكمم را سپردم به دست سرنوشت.
گفتم الآن اگر حرفي بزنم، اين‌ها آماده‌اند براي دست انداختن. روي يك تخته ده سانتي، كنار ديوار توي يك كاسه فلزي، چيزي بود به رنگ سرخ و زرد كه به طلايي مي‌زد. با نوك انگشت، پس و پيش كردم و گفتم: "حبيب اينا چي‌اند، كنجي‌اند؟ "

حبيب لحظه‌اي مكث كرد و بعد به اصغر نگاه كرد. لبخندي زدند و بهم خيره شدند! گفتم: "چيه، باز سوتي دادم؟ "

اصغر خنديد و دو قدم جلو آمد. دستش را گذاشت روي سرم و خيلي جدي و با آب ‌و تاب، توضيح داد كه اين همان كنجي‌هاي خودمان است. هر پاييز، زير سه پايه‌ها از توي خوشه‌ها، هورت مي‌كشيم. "

كاسه را برداشت، حبيب كه هميشه از خودش ادا و اطوارهاي عجيب درمي‌آورد، اين‌بارمثل بچه آدم، يك ليوان پر آب ريخت و گذاشت كنار دستم. اصغر كاسه كنجي را خالي كرد تو مشتش.
حبيب ليوان آب را آماده به رزم، گرفت توي دستش. اصغر هميشه ته لبخندي روي لبش بود.
دستش را گذاشت پشت گردنم و گفت: "دهانت را بازكن! " دهانم را تا بناگوش باز كردم و از اين همه رفاقت، قند توي دلم آب شد.
اصغر همة كنجي‌ها را يك جا فرو كرد تو حلقم و يكي زد پشتم. حبيب آب را دستم داد و گفت: "هورت بكش، تو گلوت گير نكنه. " ليوان آب را چسباندم به لبم و هورت كشيدم بالا‍. كنجي‌ها، همه يك راست رفتند پايين.
حبيب و اصغر زل زده بودند به من. چند ثانيه بعد، انگار بمبي وسط معده‌ام منفجر شد.
از ناي و مري و معده و روده‌ها تا همه جاي وجودم آتش گرفت. داد زدم: "آي سوختم، سوختم. "

انگار كسي روي تنم بنزين ريخته و آتشم زده بود. مرد عرب يك مرتبه متوجه شد و عربي و فارسي را با هم قاطي كرد: "چي شد چي شد؟ "



http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

شهیده
11-07-2011, 22:36
حبيب و اصغر مي‌خنديدند. من به مرد ساندويچي اشاره كردم و كاسه روي پيشخوان را بهش نشان دادم؛ خالي بود. گفت: "همه را خوردي؟ "
نمي‌توانستم حرف بزنم. حبيب گفت: "چيزي نيست، عادت داره، سر زمين باباش، كارش همينه. "

مرد ساندوچي گفت: "پسر! اين فلفل تند بندري آدم را مي‌كشه، اينهمه بخوره. "

متوجه شدم كه رو دست خوردم و هوار هوارم بلند شد. مرد عرب شروع كرد سروصدا كردن با اصغر و حبيب. داشتم بالا مي‌آوردم.
دويدم لب جوي و شروع كردم به داد و فرياد. همسايه‌هاي مغازه و رهگذران توي خيابان، جمع شدند دورم و من بيش‌تر سروصدا راه انداختم.
حبيب چسبيد به من و گفت: "خره، هي الاغ‌جان! فلفل بود ديگه، گلوله كه نخوردي. "

هم مي‌سوختم و هم مي‌خواستم يك جوري حالشان را جا بياورم، ولو شدم وسط پياده‌رو. هر دويشان كُپ كرده بودند. اصغر بلندم كرد. خودم را شل كردم تو بغلش و ناليدم: "آخ سوختم! آخ سوختم! "

سرم را چسباند به سينه‌اش، انگشتش را كرد توي حلقم و گفت: "ترسيدي، ترسيدي؟ هيچي نيست، هيچي نيست. بالا بيار، بالا بيار. "

بدجوري ترسيده بودند. كمي بالا آوردم، ولي باز از درون مي‌سوختم. اصغر و حبيب، دست و پايشان را گم كرده بودند. داد زدم: "آب مي‌خوام، آب، آب، آب. سوختم خدا، سوختم. "

خودم را مثل كسي كه دارد مي‌ميرد، انداختم گوشه ديوار. ياد روزي افتادم كه توي پادگان امام حسين(ع) حبيب سرماخورده بود و من بردمش درمانگاه. يك آمپول ضد درد زد و آمد توي چمن‌ها و شروع كرد به هوار هوار كردن. بچه‌ها دورمان جمع شدند. من واقعاً ترسيده بودم. نشستم و سرش را گذاشتم روي پاهايم و داد زدم: "آخه بي‌انصافا! همين‌طور تماشا مي‌كنين؟ رفقيم داره مي‌ميره. "

همه مي‌خنديدند. بعد فهميدم كه همه سركاري بود. كلي جلوي بچه ها سرخ شدم، يكي زدم توي سرش و رفتم بالا.

الكي شلوغش كرده بودم؛ البته حالم هم بد بود، ولي اين‌قدر كه شلوغش كرده بودم، نبود.
مردم جمع شده بودند و هر كس چيزي مي‌گفت. مرد عرب، يك سطل آب آورد. من دست گذاشته بودم روي شكمم، مي‌ماليدم و داد مي‌زدم. حبيب ترسيده بود. اصغر سطل آب را محكم ريخت روي تنم. توي دلم گفتم: "اي بي‌رحم! يك ذره يواش‌تر، سرم درد گرفت. "

چشمم نمي‌ديد. گفت: "خنك شدي؟ "

حبيب گفت: "نه، يكي ديگه بيار. "

ناليدم و گفتم: "نه، نمي‌خوام، يخ كردم، سردمه. "

اصغر خنديد و گفت: "هيچي‌ات نمي‌شه، چيه الكي شلوغش كردي؟ آرپيچي مي‌خورن و اين‌همه هوار هوار نمي‌كنند. "

ناليدم: "آخه بابا، بي انصافا! من كه از شهيد شدن نمي‌ترسم، صد تا گلوله هم كه بخورم، صد بار هم كه شهيد شم، باكي نيست. "

داد كشيدم: "خدا من مي‌خوام شهيد شم، من را اين‌جوري نكش! "

دو نفري زدند زير خنده، مردم تعجب كرده بودند.

"آخه بي‌انصافا! اگه الآن بميرم، مردم به ننه‌م مي‌گن پسرت رفته جنگ، دله‌بازي درآورده و فلفل خورده و مرده... " حالا نخند، كي بخند. يك مرتبه ترس برم داشت. نكند واقعاً بميرم. از اين فكر خنده‌ام گرفت.
دادي كشيدم و دويدم طرف رود كارون، از بس كه از درون مي‌سوختم. اصغر و حبيب هم به دنبالم. مرد عرب از پشت سر داد مي‌كشيد: "آهاي پول ساندويچام. "

اصغر ايستاد و پول ساندويچ‌ها را داد و دويد طرف ما. حبيب مي‌دويد و داد مي‌زد: "بابا به خدا نمي‌ميري. "

من داد مي‌كشيدم: "من مي‌ميرم خدا... مي‌خوام شهيد بشم. من را اين‌جوري نكش. "

اصغر مي‌ايستاد، دولا مي‌شد و نفس نفس مي‌زد. دستش را مي‌گذاشت روي زانوهايش و قاه‌قاه مي‌خنديد.

رسيدم لب كارون، پهن شدم رو چمن‌ها و زار زار شروع كردم به گريه كردن؛ الكي. حال عجيبي پيدا كرده بودم. اصغر نشست و سرم را گذاشت روي زانوهايش، گفتم: "باهاتون قهر، قهرم تا روز قيامت. "

هر كاري كرد، ساندويچي را كه با خودش آورده بود، نخوردم. دلم مي‌خواست بخورم، ولي آن‌قدر هوارهوار كرده بودم كه رويم نمي‌شد بخورم.
هيچ‌كدام آن روز ناهار نخورديم، رفتيم مقر. با هيچ كدامشان حرف نزدم. از دست حبيب خيلي عصباني بودم. هنوز نم ‌نمك مي‌سوختم، گرسنه هم بودم. اصلاً نفهميدم كي خوابم برد. طرف‌هاي عصر بود، ديدم كسي دارد روي سرم دست مي‌كشد. بلند شدم. فرمانده بود. يك ساندويچ ديگر آورده بود كه همراه بسته‌اي، گذاشت توي بغلم.
نماز ظهرم را هنوز نخوانده بودم، گفتم: "فرمانده بروم وضو بگيرم، نمازم را بخوانم، بعد. " هنوز تب داشتم.
سر نماز بودم كه بسته را باز كرد و جلويم گذاشت. روي جلدش نوشته بود: "صحيفه سجاديه ".

*نويسنده: غلامعلي نسائي




http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif