PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطره یک رزمنده از امام زمان(عج)



محامین * یالثارات الحسین *
24-07-2011, 00:06
سال 1364 بود، به منظور خدمت دوران سربازی به جبهه های جنگ اعزام شدم. شب ها با دوستان هم رزمم دور هم می نشستیم و از هرجا سخنی به میان می آمد.





یک شب که مهتابی تر از همیشه بود صحبت از امدادهای غیبی امام زمان(ع) در جبهه ها شد، دوستی گفت: من کسی را میشناسم که به محضر امام زمان(ع) رسیده است. من در جواب گفتم: محال است کسی در دوران غیبت خدمت آن حضرت برسد، چون خود ایشان فرموده اند: هرکس ادعای مشاهده کرد او را تکذیب کنید که کذاب است... و دلائل دیگری آوردم که آنها را قانع کردم.





اما خود را نتوانستم قانع کنم! دلم گواهی می داد که می شود و امکان دارد، وگرنه این همه امدادهایی که مدام در جبه ها اتفاق می افتد، این ملاقاتهایی که در مفاتیح و کتابهای زیادی از علماء که مورد وثوق هستند آمده است، پس این ها چه می شود؟





خلاصه دلم آرام نگرفت، توسّلی به ساحت مقدس حضرت ولی عصر(عج) کردم و از خود ایشان خواستم که مرا از این سردرگمی نجات دهند.





همان شب در عالم رویا دیدم که در منطقه تمام مردم برای استقبال از کسی صف کشیده اند، پرسیدم چه خبر است؟ گفتند حضرت بقیة الله (عج) میخواهند تشریف بیاورند. چشم به راه انداختم دیدم گرد و خاک سواری در راه است، خود را به صف اول رساندم، آن سواران نیز رسیدند، پیشاپیش آنها شخصیتی با عظمت، زیبا و مهربان، سوار بر اسب سفیدی بود.





درست راست ایشان پیرمردی با وقار و در دو طرف جوانانی خوش سیما سوار بر اسب، کمر به خدمت بسته بودند. من ابتدا فکر کردم ایشان حضرت امام حسین(ع) و آن پیرمرد حبیب بن مظاهر است، اما بعد متوجه شدم که آن آقای بزرگوار حضرت صاحب الزمان(عج) و آن پیرمرد حضرت خضر(ع) هستند.




من اولین کسی بودم که به آقا خوش آمد گفتم و رکاب اسب ایشان را بوسیدم. وقتی سرم را بلند کردم و آن جمال دلربا را دیدم از خود بی خود شدم. عرض ادب کردم و محو تماشای آن چشمها، آن چهره و آن خال زیبا شدم، تمام این حالات سریع گذشت اما برای من به دوام ابدیت بود.





همین که به آن چشمهای زیبا نظر انداختم، نگاه به نگاهم انداختند و فرمودند: «تو دیگه چرا؟!» چهره آقا غمگین بود، مثل کسی که با نگاه، دلداده اش را ملامت می کند، منتظر جواب بود، عرق شرم بر پیشانی ام نشست، سر به زیر افکندم و با سکوت وانمود کردم که متوجه فرمایش ایشان نشدم.





فرمودند: «مگر تو الان ما را نمی بینی؟» عرض کردم بله آقا جان! حضرت فرمودند: «پس چرا دیشب که از تشرف من گفتند، تو با دلیل آن را انکار می کردی؟! من وجود دارم، من در بین شما هستم فقط شما مرا نمی شناسید.»





آنگاه فرمودند: «درست است، این مطلب از خود ماست که هر کس ادعای مشاهده کرد تکذیبش کنید، اما منظور کسی است که مثل نواب اربعه ادعای ارتباط دو طرفه داشته باشد این چنین کسی کذاب است. (بحارالانوار، ج52 صفحه 151 و جلد 53 صفحه 318)





و آن نواب محترم در غیبت صغری وسیله ارتباطی ما با شیعیان بودند، ولی الان زمان غیبت کبری است و شما نباید کلام ما را تحریف کنید!»





من از آن وجود نازنین طلب بخشش نمودم و درحالی که پای مقدس ایشان را می بوسیدم از خواب بیدار شدم، فردا صبح خوابم را تعریف و از دوست عزیزم که ملاقات تشرف کنندگان را برای ما نقل کرده بود عذرخواهی کردم و اشک چشمم نشان توبه و بازگشت من از آن فکر تاریک بود.





منبع: روح شهید، صفحه 139