PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : از زبان پلاک گمنام



نرگس منتظر
02-11-2009, 12:25
از زبان پلاك گمنام



http://img.tebyan.net/big/1388/08/171120130563488252432532141081422618215183.jpg


من پلاكی از فكه برگشته ام. با سابقه سالها حضور در زیر خاك. با عطر و بوی بهشت . آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملایك. شب نشین كانالها! همنشین انتظار. خاك، مرا دربرگرفت. خاك مرا رویید. خاك لبهایم را بوسید.

خاك تنم را پوشید. لاله ای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب می آیم. با شانه های صبور خاك گرفته خاك جنوب و نگاهی كه پی جوی مادری دل نگران است. كانالهای غریب را غریبانه جسته ام.

سنگرهای آبی بی آلایش همدمم بوده اند. شبهای من غریب ترین شبهای شام غریبانند. هفت آسمان از من دور نبوده اند. من فدای فكه ام. شهره گمنامی. خوابیده در شیارها! بی هیچ سایبانی! دلم از مرز بهشت می آید. گمنامی مرا خوشتر است. در كانالها بهتر می توان نفس كشید. راه آنجا تا بهشت یك دهن ناله است.

شیارها را خوب می شناسم. شبهای تنهایی را لمس كرده ام ودرد غربت را خوب می فهمم. چندی در محاصره هم بوده ام. عطش را چشیده ام. مرا چند همدم بود. پیشانی بندی ـ قرآن كوچك ـ مهر نمازی ـ وصیتنامه ای ـ چفیه ای خونین!

قمقمه ای تهی از آب و مشتی استخوان كه هر صبح به ركوع پهلویی شكسته اند و هر شام به سجود گلویی پاره پاره! آنجا فرشته ها هم بودند. آسمان سینه به سینه زمین بود.

در شبهای من مهتاب بود و ستاره. چهره ها نورانی بود و نسیم با من به گفت وگو بود. پیشانی بند را فرشته ها می بوییدند. قرآن كوچك را چهره های نورانی می خواندند. مهرنماز را ماه برد و وصیتنامه ام را زمین در خویش جایی داد. اما كماكان می درخشد.

آسمان به رنگ چفیه ام رشك می برد. دریا در قمقمه ام جا نمی گیرد. مرا روزی گردن آویز شجاعی بود. گردنی شمشادگونه. قامتی بر خاك افتاد و قناسه ای مرا به بهشت رساند.


http://img.tebyan.net/big/1387/06/125216122149198141792724754161443155176221.jpg


گامها آمدند و رفتند. نسیمها وزیدند. اما من در خاك رها بودم. هر غروب دلتنگی هایم را با فرشته ها قسمت می كردم و غریبی عادت شیرین من شد. طوفان می وزید. اما من نمی لرزیدم. باران می بارید اما من دریا را می جستم. عطشم را فرات فرومی نشاند.

مرا سرپناهی نبود جز آسمان. شبهای دعای كمیل مرا هزار پنجره می خواند و دلهایی كه به رنگ شیعه بود. چشمانی مرا منتظر بود. مادری مهربان یاد مرا واگویه می كرد. زمزمه هایش را می شنیدم. با چشمانی منتظر! غربت من بیشتر و بیشتر می شد.

دلم برای مویه های پرسوز می گداخت. می خواستم كسی مرا بخواند. پیشانی بندم را به مادری می سپرد. چفیه ام را به چهره می مالید. می گریست. گرد غربت را از چهره ام می زدود. مرا آغوش مهربانی در آغوش می گرفت. خاك را به گفت وگو می نشست. دمی مویه ای سرمی داد. از غربت نی برایم می خواند.

من كه ماندم، مجنونم را لیلایی خواندند و دشت آواره من شد. سكوت لاله های همجوار، كانالها را پر می كرد و تماشا پی در پی دور می شد.

از كه باید پرسید چرا عطش جواب لبهای من است ؟ از كه باید پرسید چرا مشتی استخوان؟ از كه باید پرسید پلاكهای همسفر من كجایند؟ از كه باید پرسید این همه مظلومیت چرا بر خاك آرمیده است؟ از كه باید پرسید چفیه های خونین در شلمچه چه می كنند؟

به كه باید گفت: قمقمه های سوراخ هنوز در خاك غلط می خورند؟ كلاه های شكافته را فقط خورشید لبخند می نوازد. كودكی در شلمچه گله می كرد چرا دیگر خواب بابایم را نمی بینم؟ گناه از كیست؟

---------------------------------

منبع : سایت ساجد - محمدباقر پورمند - دهلران
بر گرفته از سایت تبیان