PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ••*♥^^♥*•• زن باحجاب باید الگو باشد و صاحب نظر و هدف‌دار ••*♥^^♥*••



فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
20-10-2011, 13:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/06343961447230126353.jpg



بازیگر زن مصری صابرین جنابی

در سال‌های اخیر، رشد گرایش‌های دینی در کشور مصر باعث شده تعداد قابل توجهی از ستاره‌های زن سینما و همچنین مجموعه‌ای از گویندگان تلویزیونی مصر با حجاب شوند..

در این بین محجبه شدن هنرمندان زن، در بسیاری از کشورها به ویژه کشور مصر، رشد فزاینده‌ای داشته است.«صابرین جنابی» یکی از این بازیگران است. از دانشگاه آداب، لیسانس فلسفه دارد و در سریال‌هایی مانند «هاله و درویش‌ها»، «سفر ابوعلا بشری»، «شب دستگیری فاطمه»، «دنیا گلی سپید» و ... بازی کرده است.

صابرین در گفتگو با روزنامه‌ی «القدس العربی» ضمن تکذیب نقش داشتن ایران در گرایش خود به حجاب تصریح کرد: همچنین اینکه گفته می‌شود بازگشت من به بازیگری بعد از کناره‌گیری‌ام از هنر، به واسطه‌ی پول‌های‌ ایرانی بوده است، کذب محض است.

وی در پاسخ به این سوال که چرا دعوت به اجرای برنامه‌های دینی را نمی‌پذیرید؟ گفت:
هر کس که دو کتاب مطالعه کرده باشد، نمی‌تواند برنامه دینی اجرا کند، امروز در برنامه‌سازی دینی هرج و مرج عجیبی حاکم است. از طرف دیگر علاقه‌مندم در شبکه‌های متنوعی که برنامه‌های هدفمند و سازنده دارد کار کنم، نه شبکه هایی که مخاطب را زده و خسته می‌کند».

این هنراین هنرپیشه‌ی مصری در پاسخ به این سول که چگونه با همسرت رفتار می کنی؟ افزود: « زنانی را که نظر خود را تحمیل می‌کنند، دوست ندارم. من از همسرم تبعیت می‌کنم ولی تلویزیون مصر، فقط زنان شروری را نشان می‌دهد که به همسرشان خیانت کرده‌اند یا به موی سرشان مباهات می‌کنند.

مشکلاتی را که سریال‌ها مطرح می‌کنند، در زندگی ما وجود خارجی ندارد. من سریال‌ها را دنبال می‌کنم ولی نمی‌توانم به هیچ یک از رفتارهای سریال‌ ها عمل کنم.

غیر از بلند کردن موهای زنان، چیزی آموزش نمی‌دهند! ما فقط الگوهای بد را به زنان ارایه کرده‌ایم. به شکل کلّی زن باحجاب باید الگو باشد و صاحب نظر و هدف‌دار باشد.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/41860918375445831110.gif

║✿║خادم زهرا║✿║
13-01-2012, 10:02
در اون دوران همیشه به مادرم نگاه می کردم و سعی می کردم به حرفاش توجه کنم . راجع به حرفاش خیلی فکر می کردم ولی قبول کردن بعضیاشون برام خیلی سخت بود . اصلا نمی تونستم قبول کنم . تازه به سن تکلیف رسیده بودم ، تابستان بود و نزدیک آغاز سال تحصیلی ، قرار بود برم کلاس چهارم . اصرار داشتم که مادرم برام چادر بخره . اما مادرم با پوشیدن چادر مشکی توی اون سن مخالف بود و می گفت الان فقط کافیه که حجابت رو حفظ کنی، هر وقت تونستی بگی چرا می خوای چادر سرت کنی و درمورد چادر و حجاب تحقیق کردی و به یقین رسیدی برات چادر می خرم .
مادرم معتقد بود من باید برای چادر عطش داشته باشم. باید پوشیدن چادر برام آرزو بشه و افتخار، می گفت باید بزرگتر بشی تا برات چادر بخرم . اصلا باید بری دبیرستان تا چادری بشی...
شاید به خاطر همین حرفها بود که بیشتر ذوق داشتم چادر بپوشم. ولی حسابش رو که می کردم تا دبیرستان...یک ... دو... سه... وای 6 سال دیگه !!! خیلی زیاد بود . نمی تونستم تحمل کنم . فکر می کردم مادرم منو نمی فهمه . فکر می کنه من هنوز بچه ام. اگه بچه ام پس چرا خدا گفته مثل بقیه روزه بگیرم ، نماز بخونم ... من دوست دارم چادر بپوشم .
...
...
مدرسه ها که باز شد رفتم کلاس چهارم. مادرم رو توی همون یه هفته ی اول کلافه کردم. هر روز تهدید می کردم که اگه فردا چادرم حاضر نباشه مدرسه نمیرم . بالاخره زورم رسید و هفته دوم سال تحصیلی چادر دار شدم . اما به شرطها و شروطها !!!
- اگر ببینم چادرتو بد می پوشی یا مثل زورو از بالا به سرت وصله و از پایین باد می بردش و... باید درش بیاری و دیگه نپوشی تا وقتی که بتونی درست چادر بپوشی . چادر حرمت داره؛ منم خیلی دوست دارم دخترم باحجاب باشه ولی باید دختر من یه چادری واقعی باشه! چادرش رو برای کامل کردن تیپش و خوش تیپیش نپوشه . چادرشو برای اعتقادی که داره سر کنه . اون موقعست که چادر روی سرت تاج میشه و هر کس هم علیه حجاب باهات حرف زد محکم دفاع کنی .
راستش رو بخواید چند باری هم تذکر خوردم و تهدید به بازپس گیری چادر شدم ولی با معذرت خواهی نگهش داشتم و تا حالا هم نگهش داشتم .
حالا بعد از گذشت این همه مدت دارم فکر می کنم اگر مادرم برای پوشیدن چادر به من سخت گیری می کرد، یا بدون دلیل و برهان و از روی اجبار از من می خواست که چادر بپوشم، اینقدر به حجاب و به چادر اعتقاد داشتم؟!
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-48.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
15-01-2012, 06:47
به نام خدایی که همیشه بهترین ها رو برام خواسته اصلا از همشون بدم میومد،منظورم چادری هان،هیچ جوری نمی تونستم قبولشون کنم....تو جمع های خانوادگی حتی روسری سر نمی کردم.....و بابت این مسأله هیچ کس شکایتی نداشت ....بلکه یه چیز عادی و طبیعی بود،....جز دایی دومیه....ولی زورش بهم نمی رسید....لجباز تر از این حرفا بودم!
همش فکر می کردم اونایی که چادر سر می کنن آدمای متظاهری هستن و حتما شغل باباهاشون یه ربطی به بسیج و سپاه و ... داره!
راست گفت خدا که :"چه بسا چیز هایی رو که دوست دارید و به ضرر شماست و چه بسا از چیز هایی که بدتون میاد و به نفع شماست".
تا به خودم اومدم دیدم بهترین دوستم ، دوست که نه ، به قول مولانا "شمس وقمرم " ، شده یه دختر چادری اونم از نوع درجه یکش!
فاطمه تمام قوانین زندگیم رو تغییر داد بدون این که چیزی رو مستقیماً ازم بخواد !
هیچ وقت یادم نمیاد چرا شد همه ی زندگیم....ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که اون فرستاده ی خدا بود.....
از بچگی زرنگ بودم....خیلی هم باهوش بودم....تو هر جمعی نفر اول.....با تموم لجبازی هایی که خاص خودم بود....با دلم رودرباستی نداشتم....خدا رو شکر میکنم که این بار هم زرنگی کردم و نذاشتم چشم کور تعصبم به روی نور خدا بسته بشه!
فاطمه مظهر تموم خوبی ها بود، تموم چیزایی که من همیشه دنبالشون بودم ولی نه تو یه دختر چادری....و هیچ جا پیداشون نکردم إلا زیر این لباس آسمونی!
من عاشق شده بودم اما نه عاشق فاطمه، عاشق خدایی که خواسته بود اینطور با من حرف بزنه!
چادر سر کردن برا منی که تا دوم دبیرستان حتی روسری هم سرم نبوده خیلی سخت بود...ولی ...یه چیزی تو دلم پیدا شده بود که بازم با همون زرنگی خاص خودم فهمیدم قیمتی تر از هر چیزی تو دنیاست....
گفتم خدایا اصلا به من چه.... نمیشه که همه تصمیم سخت هارو من بگیرم....میسپارمش به خودت...با ایمان و توکل کامل....قرآن رو باز کردم،....باورتون نمیشه...صفحه ی 426، آیات 55 تا 62 سوره احزاب!
اهل قرآن می دونن ، آیه ی حجاب تو همین صفحه است!
از اون روز به بعد من و چادرم تو تمام سختی ها با هم بودیم، خیلی ها طردم کردن و مسخره کردن و حتی تهمت زدن که شاید عشق یه پسر من و به این شکل در آورده!
أما خدا بیشتر از قبل هوامو داشت، به لطف خدا عیب های اخلاقیم رو تا حدودی برطرف کردم که بتونم شایسته ی لباس آسمونی باشم، از اون روز به بعد به حدی کلامم تغییر کرد که آدمای خیلی خوبی بهم نزدیک شدن، حتی کسایی که خیلی با من فرق داشتن.
چادرم باعث شد که مسیر زندگیم، مسیر دوستی هام ، سیر افکارمو....تغیر کنه....موقعیت های نابی داشتم که مختص چادی هاست!
6 سال از این ماجرا میگذره و من حالا خیلی تغییر کردم ....رو به رشد....و همه ی این هارو مدیون خدا، فاطمه، و چادرم هستم!

║✿║خادم زهرا║✿║
21-01-2012, 16:25
سلام منم توی یه خانواده ی خیلی مذهبی بزرگ شده بودم .
پدر و مادرمم خانواده شون مذهبی نبود و خودشون تصمیم گرفته بودن مذهبی باشن . من از بچگی چادر سر می کردم اما هیچ علاقه ای بهش نداشتم .
میدونستم اگه از مامانم بخوام میگه سر نکنم اما هیچ وقت نمی گفتم . اون موقع ها حجابم و دینم یه چیز کاملا شناسنامه ای بود و منم هیچ شناختی از پارچه ی مشکی ای که همیشه رو سرم بود نداشتم . فلسفه اش رو هم نمی دونستم . دنبالشم نمیرفتم .
همیشه می گفتم بزرگ که شدم دیگه سر نمی کنم .
تا اینکه مثلا بزرگ شدم .
یه چند سالی سر نکردم . و بی خیالش شدم . اما موهامو بیرون نمیزاشتم و لباسای گشاد می پوشیدم . تا اینکه دیدم نه با چادر راحت تر میشه تیپ زد و... !
دوباره سر کردم اما تصمیمم این بود که زیر چادر بهترین تیپا رو بزنم و یه چادری خوشگل باشم . دوست نداشتم همه بگن اه این چادریه دهاتیه و از این حرفای مفت . همه به خاطر تیپم و رفتارم میگفتن کاش همه ی مومنا و چادریا مثل تو باشن
خوش تیپ . اهل تفریح . شاد و شنگول . خلاصه شده بودم یه عروسک که حجایش اونو قشنگ تر میکرد . همه جور موسیقی گوش میکردم . با دوستام جاهایی میرفتم که در شان یه دختر چادری نبود .
تا اینکه دانشگاه قبول شدم . یه رشته ی هنری تو یه دانشگاه که چادری توش تک و توک بود و اونام 2 تا ترم بعد کلا بی خیال حجاب میشدن و میشدن مثله بقیه .
از اول با چادر رفتم اما تصمیم داشتم سر تمام کلاسا درش بیارم . اخه توی محیط رشته ام هم تنها چادری بودم و این خیلی عذابم میداد .
بدیه هنر و محیطش نبود دین توی درسا و کلاساشه . استادا هم همه کارشون مسخره کردن مذهبی ها بود .
منم بعضی وقتا از چادرم خجالت می کشیدم . کم میاوردم و در برابر توهینهایی که به دین و مقدسات و چادر میشید سکوت می کردم . حتی بلد نبودن دفاع کنم از دینم و اعتقاداتم
دوستام چادری نبودن اما خوب و مهربون بودن . یکیشون توی یه خانواده ی غیر مذهبی . مذهبی شده بود . و کلا خیلی باهام حرف میزد و روم تاثیر میزاشت .
تا اینکه تصمیم گرفتیم با دانشگاه بریم مشهد تا خوش بگذرونیم .
نیتم زیارت امام رضا (ع) نبود . نیتم با دوستام بودن و خوش گذروندن بود .
توی سفر یکی از اقایونی که از طرف دانشگاه اومده بود تا مواظب ما باشه نظرمو جلب کرد . قیافه اش و ظاهرش همون چیزی بود که من همیشه مسخره میکردم . ولی این بار این چهره برام نورانی اومد .
میدیدم با عبا میره حرم . اولش خیلی مسخرش کردیم اما مهرش بد جور به دلم افتاد . هیچی ازش نمیدونستم اما با دیدنش یا خدا می افتادم
تو اون سفر یکم علاقه مند شدم بهش .
اما بازم رفتارش و ظاهرش یکم برام عجیب بود . دلم بد جور رفت پیشش . همیشه فکر میکردم به کسی علاقه مند میشم که زیاد مذهبی نباشه و قیافیه ی غیر مذهبی داشته باشه . شیطون باشه . اما این ادم یه ارامشی تو ظاهرش داشت که انگار باهات حرف میزد . تو اون ظاهر و چهره ادم چیزی جز خدا نمیدید . یه جوری دم اذن دخول اذن می خوند که اشکمو در میاورد . یه جوری راه میرفت که اصلا دنیا انگار زیر پاش نبود . سر به زیر . اروم و صورتی سفید با ریش زیاد . اما نورانی ... خیلی نورانی ! واقعا منو یاد اماما مینداخت . یاد ادمای خوب خدا .
سفر تموم شد و من درگیر که این ادم کیه و چرا اینجوریه ؟
فهمیدم اسمش چیه ؟ رشته اش چیه ؟ چند سالشه ؟و از همه مهمتر چرا انقدر مومنه ؟
دختری که اینها رو بهم گفت ازش خوشش نمی اومد . می گفت بد تیپه و بی ادب اخه اصلا وقتی باهاش حرف میزنی تو چشمات نگاه نمی کنه و در اخر فهمیدم این ادم اصلا مذهبی نبوده و یهو مذهبی شده و قبلا حتی دوست دختر داشته و از این حرفا !
دوست دخترسابق اشم دیدم و تعجب کردم . دختری بود که خوب اصلا مذهبی نبود!
گذشت و من اون ترم و تابستونش فهمیدم عاشق اون ادم نبودم . عاشق خدای بالا ی سرش بودم . و این بزرگترین رویداد زندگیم بود .
از اونسال به بعد منم دیگه کم کم حجابم بهتر شد و رفتم دنبال شناخت راجع به همه چی دینم . با خودم گفتم وقتی یه ادم انقدر میتونه خدا تو چهره اش نمایان باشه من چرا اینجوری نباشم . و بعد تصمیم گرفتم کارام . ظاهرم .رفتارم همه به خاطر خدا باشه . و الان دارم رشد میکنم .
از اونسال به بعد چادرم شد یه وسیله ی پوشش عزیز برام .
و هر روز خدا رو شکر میکنم به خاطر اون تلنگر که بهم زد . اون ادم مومن ترین جوانی بود که دیدم و همیشه دعاش میکنم . البته اینم بگم من هیچ وقت باهاش حرف نزدم و اونم اصلا منو ندید !!!! همش کار خدا بود که می خواست بهم بگه میشه یک آدم به جایی برسه که یک نفر مثل منو به یاد خدا بندازه
راستی الان دو تا از دوستامم چادری شدن و من دیگه تنها نیستم . الان همه مون تلاشمون اینه که خدا رو همیشه و همه جای زندگیمون حفظ کنیم و از یادش دور نشیم .
برام دعا کنید .
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-59.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
26-01-2012, 19:35
از وقتی یادم میاد در مکان های مقدس خانم های چادری میدیدم. خیلی کوچیک بودم که مادرم برام یه چادر گل گلیِ سفید دوخت و با خوشحالی سرم میکردم، دیگه نه تنها سر نماز بلکه بیرون هم چادرمو به سختی دورم میگرفتم و زیر زیرکی مادربزرگو میدیدم که چه قشنگ چادر روی سرش نگه میداره….
به سن تکلیف نرسیده بودم ولی با ذهن کنجکاوم وقتی به زیارتی میرفتیم خانم های چادری رو میدیدم که مشغول عبادت و اشک ریختن هستن، یا معلم کلاس اولمون که تویِ کوچه مدرسه با وقار خاصی قدم برمیداشت…
کم کم دوست داشتم یه چادر مشکی داشته باشم، وقتی سرم کردم مامان میگفت”مثل فرشته ها” شدی عزیزم!!… یا وقتی روز جشن تکلیف چادر صورتی با تاجِ گل روی سرم میزاشتم میخواستم بال دربیارم…
الان هم به چادرم افتخار میکنم چون
اگر درست ازش استفاده کنم میتونم بهتر در جامعه خدمت کنم و فعالیت داشته باشم.
چون یه مانعه برای نگاه های هوس آلود مریضی که به زن دیدگاهِ ابزاری دارند.
چون زیبایی و وقارم رو به عرضه اندام و جسمم نمیدونم.
چون عقیده دارم هرچیز با ارزشی باید حصار داشته باشه تا به دستِ هر نگاه بیماری نرسه….
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-62.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
29-01-2012, 07:53
سال اول دبیرستان بودم محض خنده قرار گذاشتیم با بچه های کلاسمون بریم جنوب
رفتیم
همه جا جدید بود
حرفها جدید بود
همه مسائل در مورد ایثار و گذشت بود
شب آخر رفتیم بیمارستان صحرایی امام حسین خیلی تاریک بود که رسیدیم خوابمونم میومد .... چیزی ندیدیم ...
صبح شد بعد از صبحونه اومدیم بیرون
خیلی ناراحت بودم که دارم برمیگردم ناخوداگاه گریه میکردم ... چشمم خورد به نوشته بزرگ و قرمز رو دیوار
( خواهرم!
سرخی خونم را به سیاهی چادرت به امانت گذاشتم پس امانتدار خوبی باش)
گریه ام بند اومده بود ولی صدای نفسمو میشنیدم
خیره خیره بهش نگاه میکردم ..... چه امانت بزرگی و چه امانتدار بی خیالی!
اومدیم تهران با چادر رفتم خونه ....
صبح روز بعدبا چادر رفتم مدرسه دوستام گذاشتن رو حساب جو گیری !
ظهر اومدم خونه مامانم فقط بهم لبخند زد ... هیچی نگفت
2 شب بعد عروسی دعوت بودیم با چادر رفتم.....
مامانم اینا خودشون چادرین ولی هیچ وقت نخواستن بهم اجبار کنن من خودم انتخاب کردم ....
فامیلامون بیشتر تعجب کرده بودن اصلا منو اینطوری قبول نداشتن ....... الان عادت کردن همه ! عادی شده
خودم گاهی بون چادر کوه و تپه میرم اما بعدش پشیمون میشم .... یاد امانتداری ام میافتم ....
حالا دیگه مطمئنم مطمئنم از انتخابم.... به هیچ قیمتی ام بیخیالش نمیشم.
.... یارب


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-67.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
30-01-2012, 07:38
خرداد سال 60 بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم از جبهه از عملیاتها

هر روز شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما برمی آمد این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم.

پیام شهدا را "که خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند "با جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه ی دختران سرزمینمان برسانیم

معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد
فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد

از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟

گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم

ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی کنی اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند چرا این طور در خیابان ظاهر می شوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود

امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم

مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟

بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟

گفتم: بله

ادامه داد: تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم می زدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری ارام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.

امر به معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گدذاشته بود شاید آن روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار یم شود چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه.

مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله ؟؛ مزار شهدا بودم تا با معصومه به آنجا رفتیم

نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم

سالها از آن ماجرامی گذرد و هنوز هرهفته که برای زیارت اهل قبور می رویم خاطره شهید محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش م یکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را جاری می کند

خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم می گفت از این خاطره ها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند

راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد با یک اقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان یک خانواده ی نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پربرکتی نصیب او شده است

ما آن زمان شهدا را به خاک نسپردیم بلکه به یادمان سپردیم و هنوز برای حاجات مادی و معنوی خود به آن پاکان که شاهدان ما هستند متوسل می شویم و از خداوند می خواهیم به حرمت خون پاکشان و صفای قلب و خلوصشان ما را یاری کنند که عبد خوبی برای پروردگار شویم و ان شاء الله صاحب نفس مطمئنه

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و ممات ممات محمد و ال محمد

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-69.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
31-01-2012, 07:51
به درخواست خیلی از دوستان ماجرای چادری شدنمو براتون می نویسم که یکی از بهترین خاطره های زندگیم هستش به امید روزی که همه ی دختران لذت واقعی حجاب رو حس کنن.
تو خانواده ای بزرگ شدم که حجاب و پوشش معنی و احترام خاصی داشت ولی پدرم اصلا یک بار هم به ما در مورد حجابمان تذکر نداده بود که حتما چادر سر کنیم ولی حجابمون رو با مانتو روسری رعایت می کردیم یادمه یه روز یکی از فامیلامون بهم گفت دیگه وقتشه چادر سرت کنی معنی حرفشو نفهمیدم و ترش کردم متوجه ترش کردنم شد و گفت الانم نکنی ازدواج کردی به زور چادر سرت می کنن حسابی حرصم گرفته بود گفتم من اینطوری راحتم و اصلا ازدواج هم نمی کنم .(جو گرفته بود شما باور نکنین )
کلاس سوم راهنمایی بودم که برا سفر جنوب ثبت نام کردیم و بهمون گفته بودن حتما چادر همراه داشته باشیم اولین اردوی خارج از استانی بود که من و رها خواهرم ثبت نام کرده بودیم .
اردویی که مسر زندگیمان را عوض کرد و خداوند به وسیله ی شهدا لذت شیرین خیلی از خوبی هایش را به ما چشانید .
وقتی برای بار اول تو یه جو کاملا بسیجی قرار گرفته بودم یه حس خوبی داشتم
یادش بخیر دو تا از دختر عموهام هم باهامون بودن که هممنون قبل از رفتن مانتویی بودیم .
خیلی بهمون خوش گذشت و من هم که دیگه معروف شده بودم حسابی .
از بس شلوغی می کردم بر عکس رها که خیلی آرومه من روحیه ام اصلا حس آرامی به خودش ندیده
شعر هایی که از شهدا و امام زمان می خوندیم .کجائید ای شهیدان خدایی ................
محافل خاطرات شهدا مناطق عملیاتی شب های خاطرات و سخنرانی ها مداحی ها همگی برایم تازگی داشت چقدر کم می دونستم نه هیچی نمی دونستم نگاه هم تغییر کرده بود روشن شده بود .
لذت چادر سر کردن برایم عجیب شیرین بود وااااااااای خدایا شکرت .
پادگان شهید باکری شلمچه فکه طلائیه تا که رسیدیم به سوسنگرد شهر چمران .
همگی جمع شده بودیم و از شهدا برامون می گفتن اخرهای سفر بود نباید دست خالی بر می گشتم باید یه سوغاتی معنوی با خودم میوردم که همه ی عمرم با هام باشه یه جمله یه یادگاری
نمی دونم عجیب تو خودم بود از چمران برامون صحبت می کردن حسن ختام سخنان سخنران :
زینب هایی که دارین بر می گردین به شهرهای پر از گناهتان شهرهایی که گاهی همه چی یادتون می ره نذارین حس شهدا از بین بره چنگ توسل بهشون بزنین جواب می دن .شما ها رسالت زینب به دوش دارین جاهایی که دیدین کربلای ایران بود برگردین به مدرسه هاتون به شهرتون به محیط های اجتماعی تان اما رسالتتان یادتان نرود شهدا کار حسینی کردن حالا شما باید کار زینبی بکنین .چادرهای شما نشانه ی پرچم وعفت زینب و زهرا (س) هست اگر رسالتتان از یاد برود کربلا در کربلا می ماند .اشک می ریختم مانده بودم فقط اشک .امانم بریده شده بود در خودم نبودم حس سبکی داشتم توسل کردم ازشون کمک خواستم .

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می‏کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل‏ حجاب دشمن را می‏بینی و دشمن تو را نمی‏بیند.»

(سردار شهید رحیم آنجفی)
برگشتیم به شهرهای پر از گناهمان .
حال و هوای عجیبی داشتم وقتی تصمیم خودمو که می خوامو که چادری بشم رو با پدر و مادرم در میان گذاشتم

با مخالفت شدیدشون روبرو شدم پدرم به چادر خیلی احترام می گزاره من فکر می کردم الان هردوشون از ذوق غش می کنن ولی وقتی مخالفتشونو دیدم حسابی شاکی شدم .

پدرم بهم گفت دخترم تو الان احساساتی شدی و با احساست تصمیم میگیری هر وقت به چادر ایمان اوردی اونوقت بسم الله و الا فردا یکی یه مسئله ی گفت و به دل شما هم ننشست میای میگی دیگه چادر سر نمی کنی ولی اگه ایمان بیاری بزرگترین توهین ها هم برات هیچ ارزش و اهمییتی نخواهد داشت .

دوباره مونده بودم ولی من ایمان اورده بودم باورش داشتم عاشق چادر شده بودم .

یک سال گذشت و من سال اول دبیرستان رو با چادر کهنه می رفتم مدرسه البته تو این یکسال هم گاهی سرم می کردم و گاهی نه ولی با رفتن به اردوی طرح ولایت به قول پدرم ایمانم به یقین تبدیل شد ولی پدرم هنوز باورم نکرده بود و حرف های مرا احساسات تلقی می کرد .

ولی من با همان چادر کهنه ای که بارها توسط خیلی ها مسخره شدم می رفتم حتی ناظم مدسه ایمان که با دخترش هم همکلاسی بودم حسابی به چادر سر کردن من می خندید ولی هیچ ارزشی برایم نداشت وقتی حس می کردم که چقدر امام زمانم از من راضیه .

پدرم وقتی عزم وایمان منو به چادر دید عید همون سال برام یه چادر خوشگل خریده بود جالب هم این بود که وقتی چادر سرم کردم برای اولین بار براش زودی کش دوختم و طوری سر می کردم که ابروهام هم مشخص نبود رو هم می گرفتم .

چادر و حجابم به من شخصیتی دیگر بخشیدن دیگه شده بودم یه بچه بسجی و عشق شهدا .

یادش بخیر چه روزهای زیبایی بود چادر حجابم و باعث خیلی از برکت ها در زندگیم شد آشنایی با اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانش آموزان بسیج دانش آموزی دیدار مقام معظم رهبری . اردوی میثاق مقدس مشهد وبزرگترین برکت زندگی ام هم داشتن همسری خوب و مهربان بود که این را هم مدیون شهدا هستم .

امیدوارم روزی برسه که اونایی که آرزوی خوب پوشیدن و پوشش خوب رو دارن به آرزوشون برسن و دل امام زمانشو شاد کنن.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-70.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
01-02-2012, 07:46
ماجرای چادری شدن من اینجوری بود: تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی یه نفر هم چادری نبود.کلا حجاب اصلا اهمیتی نداشت.کسی از اهل خانواده جلو نامحرم روسری سر نمیکرد چه برسه به چادر.تو دبیرستان مقنعه به زور سرم بود چه برسه به چادر.تمام دوستام هم از اون افراد غیر محجبه بودن.
سالها گذشت و قبول شدم دانشگاه. اونم شیراز. دور از تهران. پدرم اصلا با خونه گرفتن موافق نبود و گفت باید برم خوابگاه.از اتاق تک و راحت ناگهان رفتم به اتاق چهار نفره خوابگاه.
اتاقی که افتادم هر سه تا هم اتاقیم چادری بودن.گذشت و اولا باهاشون بودن برام سخت بود و حتی سعی کردم اتاقمو عوض کنم. ولی نشد. مجبور شدم دوست بشم و با یکیشون که اهل ساری بود به اسم لیلا دوست صمیمی شدم.
منو خیلی دوست داشت و دائم تشویقم میکرد که مقنعه ام رو جلوتر بیارم و کمتر آرایش کنم.
گذشت و تولدم رسید.برام یه چادر ملی خرید.خیلی بهم اصرار میکرد سر کنم.ولی هرچی اصرار میکرد من میگفتم خجالت میکشم.با این قیافه یهو چادری بشم.
تا یکروز رفتیم آرامگاه حافظ.بهم گفت اونجا سرم کنم که کسی منو نمیشناسه.نمیدونم چی شد ولی حس کردم اصلا سخت نیست چادر گذاشتن.اتفاقا کیف میداد.
خلاصه هر بار که میرفتیم بیرون کلی منو تشویق میکرد که با چادر بیام و بدم نمیومد چادر بذارم.
تا یکروز بهم پیشنهاد کرد تو خوابگاه که داریم میریم چادر بذارم وعکس العمل بچه ها رو ببینم.کلا برخورد بچه ها اکثرا خوب بود.حتی غیر چادری ها هم میگفتن چادر بهم میاد.تصمیم گرفتم با چادر برم دانشگاه و شدم یه دختر چادری.
ولی اگه میخواستم یه دختر وافعا چادری شم باید تو شهرم و پیش آشنایانم هم چادری میشدم که خیلی سخت بود.
لیلا بهم پیشنهادی داد که خیلی جالب بود. وقتی مادرم از شهرمون اومد پیشم من و لیلا با چادر رفتیم استقبالشون.
مامانم واقعا متعجب بود.جلو لیلا چیزی نگفت فقط گفت از مراسم مذهبی اومدیم ؟اما لیلا گفت نه پوششمون اینه.
تو اون چند روزی که مادرم پیشم بود کلی با من صحبت کرد که منصرف شم ولی من و لیلا با دلیل و استدلال گفتیم که چرا چادری هستیم و مادرم مجبور شد منو قبول کنه به چادرم.
الان واقعا از تصمیمم راضیم و فکر میکنم این خواست خدا بود که دانشگاه شیراز قبول شم و برم خوابگاه و بشم یه دختر چادری.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-71.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
03-02-2012, 17:00
من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم- البته خانواده مادریم بسیار مذهبی هستند و خانواده پدریم دقیقا عکسش!! وقتی اول راهنمایی رفتم به اجبار مدرسمون چادر میذاشتیم- ولی من اصلا راضی نبودم- اجبار مدرسه از طرفی و علاقه مادرم به چادر گذاشتن من از طرفی دیگر منو مجبور به چادر گذاشتن کرد!
اصلا دوست نداشتم و از هر موقعیتی استفاده می کردم تا چادر رو بر دارم یا اگرم میذاشتم، اصلا سعی نمی کردم کامل حفظش کنم(نه اینکه از نظر اعتقادی منکر همه چیز باشم و البته توی این مسائل بسیار هم سختگیر بودم اما چون چادر به نوعی به من تحمیل شده بود نمی تونستم قبولش کنم -هیچ وقت هیچ کس نخواست زیبایی چادر رو برام بگه و همه فقط میگفتن باید چادر بذاری!!!).
توی دوران لیسانس هم این حس ادامه داشت و وجود برخی افراد در کنارم این حس رو تشدید می کرد.
بالاخره زمان گذشت و کارشناسی ارشد قبول شدم- اکثر بچه های ورودی ما محجبه و به قولی مومن دو آتیشه بودن، بطوری که من احساس می کردم در مقابل اونها گنه کارترینم-
اوایل دوران ارشد من دچار یک شکست روحی شدم بزرگ شدم- انقدر اوضاع روحیم بد بود که نفهمیدم ترم یک رو چه جوری گذروندم-
خیلی غصه دار بودم که یک روز اعلامیه اردوی مشهد رو روی تابلوی اعلانات دانشکده دیدم- احساس کردم یه جورایی دعوت شدم-
قرار شد با یکی از بچه ها که بیشتر با من جور بود و داستانم رو میدونست ، به این سفر بریم-این سفر برام مثل یه معجره بود- قبلا هم معجزات خدا رو توی زندگیم زیاد دیده بدم ولی چون این بار بدجوری دلم شکسته بود بیشتر حضورشو احساس می کردم
با خودم گفتم حالا که خدا به من کمک کرده و من رو از این غم بزرگ نجات داده منم باید یه جور جبران کنم این شد که زندگیم خیلی تغییر کرد و این شکست منو به خدا نزدیک تر کرد


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-72.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
05-02-2012, 08:54
از چادر که پرسیدی کلی فکر کردم ! تا جایی که یادم می آمد،همیشه من بودم و چادرم. شاید تعجب کنی، ولی باور کن کمتر از 7 سال داشتم که بر سرم نگین خدایی شدن بود.
شاید فکر کنی مادر به زور چادر به سرم می کشید و مرا با خود بیرون می برد، نه !
چادر دوستـــــــــ من بود. مادر میگفت، کودکی هایم زیبا بود..
میگفت: " وقتی کوچکتر بودی، چادر را که سر میکردی (هیچ)، رو هم میگرفتی! "
میگفت: " با چادرِ که رو گرفته بودی، زن همسایه کلی تو را ناز می کرد و قربان صدقه ات میرفت ..."
میگفت: "چادری برایت دوخته بودم که جای دست داشت، تا تو راحت باشی "
میگفت: "هروقت بیرون می رفتم، برایت هدیه ای می خریدم، محض چادر سرکردنت "

فکر کن تو چطور همیشه لباس می پوشی و بیرون می روی، اگر نپوشی انگار چیزی کم داری،حس من هم نسبت به چادر اینطور بود .
خیلی از دوستانم چادری به سر نداشتند . با هم مدرسه می رفتیم ، می خندیدیم، بازی می کردیم. آنها با مانتوی مدرسه بودند و من اضافه بر آن مانتو، یک برگ از حریم یاس با خود داشتم.

سالها چادر سر کردم، مثل همه چادری ها، اما همیشه مقنعه ام جلوتر از چادر بود .
بعضی از دوستان، منکر این کارم بودند اما برایم دشوار بود و دوست هم نداشتم چادر را جلوتر از مقنعه یا روسری بگذارم.

چندسال قبل با دوستانم رفته بودیم مشهد، یکبار به حریم رضوی که رسیدیم در نزدیکی ضریح نشستم و لب به دعا گشودم.. کش چادر را برداشتم تا راحت تر حس بگیرم ...
ساعتی گذشت و موعد قرار با دوستان رسید.سر را بلند کرده و قدی راست کردم، چند قدمی رفتم. به جایی رسیدم که در تیررس آقایان هم بود.کش چادر را رها کردم و مثل بعضی چادری ها، چادر را جلوتر کشیدم و چند لحظه ای رو گرفتم.با نگاهم به دنبال دوستان بودم..

احساس کردم چقدر آرام تر از همیشه ام.شاید چادر چند سانتی جلوتر آمده بود اما دلم به قدر دریا آرامش یافته بود. دیگر دلم نیامد آن آرامش (بیشتر) را از دست بدهم ...
بعدها برخی میگفتند "بهت نمیاد"، "زشت شدی" ،
حرفهاشان مهم نبود.به آنچه می خواستم رسیده بودم و می دانستم اینطور که باشم خدا راضی تر است..چرا؟ چون اگر بطور اتفاقی، پایم روی چادر می رفت و چادر عقب تر می رفت، دیگر موهایم دیده نمی شد

حالا بیشتر عطر حریم یاس را حس می کنم ؛ دیگر _خدا را شکر _ برایم رضایت خدا از هر بنی بشری ارزشمندتر است ..


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-74.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
06-02-2012, 19:33
از دوران کودکی خیلی خدا را دوست داشتم .
در یک خانواده مذهبی،و تحت تربیت اسلامی پدر و مادرم بزرگ می شدم. می دیدم که آنها رنگ و بوی الهی دارند.
مادرم میگفت : خداوند انسانهایی که اطاعتش می کنند را دوست می دارد.
خب یکی از آن اطاعتها مساله ی حجاب بود!

دبستان که می رفتم، مادرم نمیگذاشت در مسیر مدرسه تا خانه، چادر سرکنم. چون دست و پا گیرم می شد.
اما من مخفیانه می رفتم دمِ در، چادر سر میکردم و وقتی از مدرسه برمیگشتم، دمِ در چادر را تا میکردم و داخل کیفم میگذاشتم.
بالاخره کلاس اول راهنمایی که بودم مادرم اجازه داد تا برای همیشه چادر سر کنم،
خودش برایم چادر دوخت.
من هم با لذت تمام سرم کردم آن وقت بود که انگار دنیا را به من داده بودند.اون موقع بود که دیگه رسما چادری شدم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-75.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
07-02-2012, 15:54
دم دمای نوروز بود و همه در تب و تاب سال جدید.
خانواده ما هم برای رفتن به یک سفر نوروزی آماده می شد.
بابا از در آمد و دو قواره چادر مشکی در دستش بود.
آن موقع من 13 ساله بودم. بابا به مادرم گفت : "چادر را برای لیلا بدوز تا از این به بعد چادر سر کند "
من هم خیلی خوشحال شدم، چون فکر میکردم دیگر بزرگ شده ام.
روزهای اولی که چادر سر میکردم احساس بزرگی و شخصیتِ بیشتری میکردم.

واعظی میگفت : " چادرهای مشکی شما خیلی مقدس است، حتی مقدس تر از ضریح امامزاده ! "
من با تمام وجود چادر را دوست دارم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-76.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
07-02-2012, 16:01
بسم الله الرحمن الرحيم

تو خانواده ما، فقط دو تا از دختر خاله هام چادري بودن.منم خيلي دوستشون داشتم.
کلاس چهارم که بودم به مامانم گفتم که مي خوام چادري بشم.مامانم گفت: به شرطي برات چادر مي خرم که حتما سر کني، اگه بخواي يه وقتايي سرت نکنی، نميخرم.
منم قول دادم که حتما سر ميکنم.اما وقتي سرم کردم پشيمون شدم! خيلي برام سخت و دست و پا گير بود. از متلکاي اطرافيانم بي بهره نبودم. بعضي وقتا که چشم مامانمو دور ميديدم چادر رو در مياوردم.
تا اينکه رفتم دبيرستان. داداشم عضو بسيج شده بود به منم گفت تو هم برو بسیج عضو شو . من دوست نداشتم با اکراه قبول کردم اما کم کم ازشون خوشم اومد و باهاشون دوست شدم.
سال دوم دبيرستان بودم که قرار شد دخترها يه نمايش براي ايام فاطميه آماده کنن.
کارگردان از بچه ها تست گرفته بود ولي هنوز بازيگر نقش حضرت زهرا سلام الله علیها رو پيدا نکرده بود.
همون روزا بود که امتحانا تموم شده بود و کارنامه گرفته بودم رفتم يه سري به بچه ها بزنم.
همين که وارد شدم خانم کارگردان گفت تو براي اين نقش خيلي خوبي اما من قبول نکردم و گفتم نميتونم.
گفت: تو که نميخواي ديالوگ بگي. يه پوشيه رو صورتت مي اندازي و فقط حرکت داري.از اون اصرار و از من انکار. ديگه بچه ها واسطه شدن و من تست دادم و قبول شدم.
نمايش خيلي سخت بود. يک ماه، 5ـ6 ساعت تمرين مي کرديم خیلي مشکلاتمون زياد بود. مکان مناسب براي تمرين نداشتيم، مسئولاي سالني که اجاره کرده بوديم همکاري نمي کردن، نور و دکور واتاق فرمان هيچ کدوم آماده نبود.اما همه چيزو خود حضرت زهرا درست کردند.
اونايي که خبري از محتواي نمايش نداشتن ميگفتن کسي نمياد نمايش شما رو نگاه کنن انقدر خودتونو خسته نکنيد، روز نمايش خودمون هم باورمون نميشد تو سالن 400 نفري، 500 نفر به زور جا شده بودن.

ديالوگ نداشتيم، ذکر مصيبت بود و نور و حرکت.نمايش با رحلت پيامبر(ص) شروع ميشد و دسيسه سقيفه. بعد آتش زدن در خونه و به زور بردن حضرت علي(ع). سر صحنه کوچه و کتک خورن حضرت زهرا
همه شيون ميکردن، پسر بچه اي که نقش امام حسن (ع) رو بازي مي کرد، گريه مي کرد چسبيده بود به من مجبور شدن واقعا کتکش بزنن تا زمين بخوره. بعد از اون صحنه مريضي و شهادت خانم بود و دختر بچه اي که دنبال تابوت مي دويد. بازيگراي نقش منفي از بس گريه کرده بودن حالشون بد بود، حال من که از همه بدتر بود.
خلاصه بعد از اون يک ماه که نقش خانم رو بازي کردم خيلي ازشون خجالت کشيدم. حتي چادر سر کردنم تا قبل از اون با منت بود. وقتي ديدم چطور به خانم بي احترامي کردن و حقشونو خوردن و آزارشون دادن شرمنده شون شدم.
بعد از نمايش يه محبت عجيبي به چادرم پيدا کردم. ديگه با علاقه چادر سرم کردم هنوز همون اشتياق رو دارم. هر مراسمي که همه جلو نامحرم بي حجاب بودن من چادر رنگي سر کردم و بهش افتخار کردم و مطمئن بودم از همه پوشش بهتری دارم.
محبت به چادرم رو از حضرت زهرا سلام الله علیها دارم و از خودشون مي خوام که هميشه گرماي اين عشق رو تو دل من حفظ کنن.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-77.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
08-02-2012, 13:10
به نام مهربانترین تو یک خانواده معمولی زندگی میکنم از هر نظر...
نوجوان هستم 16 ساله و گاهی برای زیارت چادر به سر میکردم..
داستان از اونجا شروع شد که با دوستانی ارتباط پیدا کردم که مذهبی بودن و همه چادری، از چادرشون میگفتن از ارامشی که باهاش دارن از اینکه متلک نمیشنون یا جنس متلک ها فرق میکنه .از این که دیگه مزاحمت معنایی نداره از اینکه به گفته ی یک شهید عزیزی سیاهی چادرشون واسه دشمن ترسناک تر هست تا سرخیه خون شهداست...از اینکه چادر هدیه فاطمه زهراست به دختران واسه اسمانی شدن روی زمین، از کلمه جلباب توی قران که همون چادره...این هارو که شنیدم دیگه حرفی نداشتم واسه گفتن ...
توی ماه رمضون سال قبل یه روز امتحانی پوشیده بودم و دیدم خیلی سخته ..به خدا گفتم شرمنده من بمیرررررم هم نمیتونم بپوشم.اما از اوایل ماه محرم بود که نمیدونم چی شد که این بال های سیاهرنگ دیگه از سرم پایین نیومد...
وقتی میپوشمش فکر میکنم دارم رو ابرا تو اسمون راه میرم...وقتی همه با اخم و ادا بهم نیگاه میکنن علاقم به چادر بیشتر میشه. دیگه شده ناموسم...راستی به تولدش نزدیکم..دعا کنید لایقش شم..


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-79.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
09-02-2012, 09:43
راستش چادرو خیلی دوست داشتم.فقط خجالت می کشیدم سرم کنم. احساس می کردم با چادر همه یه جور دیگه بهم نگاه می کنند. با این حال ماه محرم و رمضان و ... سرم می کردم.
یه روز برادرم کتابی راجع به حجاب آورد خونه. یادم نیست اسم کتاب چی بود.شروع کردم به خوندنش. خیلی تکان دهنده بود. مخصوصا یکی از جملاتش منو متحول کرد.
نوشته بود:

اگر نامحرمی کوچکترین عضوی از بدن دختر نامحرم را ببیند و به این علت منحرف شده و به گناه بیفتد، دختر هم در گناه آن شخص شریک است و به همان میزان گناه هم برای دختر نوشته می شود. اگرچه هیچگاه ، هیچ گناهی و هیچ انحرافی در زندگی اش انجام ندهد.

این جملات را بارها مرور می کردم و در ذهنم تحلیلش می کردم؛ وقتی می دیدم با بی حجابی و بدحجابی، گناه ناخواسته ی دیگری به کارنامه اعمالم اضافه خواهد شد، عقلم حکم می کرد که به خودم ظلم نکنم و حجاب کامل را انتخاب کنم.
از آن روز به بعد با لطف و فضل خداوند هرگز چادرم را از سرم برنداشتم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-80.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
10-02-2012, 09:39
سلام ماجرای چادری شدن من برمیگرده به دوران دانشگاهم.
تاجایی که یادم میادخیلی چادر رو دوست داشتم اما هیچ وقت سرم نمیکردم علتش رو درست نمیدونم شاید گمون میکردم هنوز وقت هست.
خوانوادم مذهبی هستن ولی هیچ وقت مجبورم نکردند که باید چادر سرکنم من هم حجاب داشتم ولی در حد مانتو حتی موهام رو حساس بودم که بیرون نیاد.
خیلی امروز فردا می کردم واسه چادر سرکردنم تا اینکه یه شب مادر خواب آقام علی بن موسی الرضا رو میبینن که اومدن خونه ما و تو دستشون تعدادی پارچه مشکی بود به مادر میگن این هارو بدید به زهرا تنش کنه.
اینجور که مادر میگن از پارچه ها یکیش یه ردای بلند مشکی بوده و یکیش هم مثل مقنعه بوده ظاهرا.پوششی شبیه به خانم های عرب. تعبیر من و مادر از ردای بلند مشکی همون چادر بود .شاید که حجاب من و چادرم هدیه اقام علی بن موسی الرضا بوده.خیلی دوسش دارم .
از همون شب که مادر خواب رو دیدند من یادمه ترم اول دانشگاه بودم - بهمن ماه 1384 - که تصمیم گرفتم چادر سرکنم .حس می کنم حجاب من سیر صعودی داشته چون هرچی از اون زمان گذشت حجاب من کاملتر شد و نسبت به چادرم و حجابم حساس تر شدم و هرلحظه که میگذره اصلا دلم نمی خواد ازش جدا بشم.
الان به اعتقادی رسیدم که اگر هزار بار بمیرم و زنده بشم بمیرم و زنده بشم دست از حجابم برنمیدارم چون خیلی باهاش مانوسم و هرچه دارم از اون دارم چون مسیر زندگیم رو به رشد رسوند الان هم ترم اول حوزه هستم. خلاصه چادر تاج بندگیم شده. در کل بگم که حجابم رو مدیون اقا هستم . اقاجون ممنون که دستمو گرفتی و نور رو بهم نشون دادی
یا علی

(http://khaterechador.blogfa.com/post-81.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-81.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
11-02-2012, 15:21
سلام به همسنگری های عزیز واقعا دستتون درد نکنه به خاطر این طرح قشنگ داستان چادری شدن من از جمله داستانهای شیرین کاری های شهداست...
من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم
ولی خداوند به من عنایت داشت و با ورود به دانشگاه تحولاتی در من رخ داد البته قبل از دانشگاه نیز حجاب برای من خیلی مهم بود.
رفتن به اردوی جنوب در دوران دانشجویی و برکات همنشینی با شهدا من رو بی نصیب نذاشت و با بستن عهدی با شهدا و کمک و یاری خداوند من نیز به جماعت چادری ها پیوستم.
اولین روزی که چادر را در دانشگاه پوشیدم خیلی روز قشنگی برای من بود.
من در پیاده روی جلوی دانشکده به سمت آنجا میرفتم که گروهی از دوستان ترم بالایی رو دیدم که همگی خندان به سمت من آمدند و پوشیدن چادرم را به من تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند و من با خوشحالی و کمال اعتماد به نفس وارد دانشکده شدم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-82.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
13-02-2012, 16:05
چرا چادری شدم؟! سوالی ست که این روزها ذهنم را مشغول کرده و باعث شده تا خاطرات هفت سال پیش را دوباره بازیابی کنم.
قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم چادری نبودم اما احساس میکردم با مانتو حجابم کامل است. سالی که دانشگاه قبول شدم با خودم قرار گذاشتم با چادر بروم دانشگاه. خب همین کار را هم کردم اما چادرم فقط در مسیر رفت و آمد بود و در دانشگاه و سرکلاس نمی پوشیدم.
از همون ترم اول توی بسیج رفت و آمد داشتم. بچه های بسیج فکر می کردند کلا چادری هستم. ترم اول به همین منوال گذشت اما ترم دوم تصمیم گرفتم چادر سر نکنم و با مانتو به دانشگاه بروم.
برای بچه های هم کلاسیم این تغییر زیاد محسوس نبود اما هیچ وقت اولین روزی که بدون چادر به دفتر بسیج رفتم را فراموش نمی کنم؛ همه ی بچه ها که تقریبا با هم دوست شده بودیم با تعجب نگاهم کردند. بعضی ها هم گفتند چی شده کشف حجاب کردی؟ منم به یکیشون گفتم : با مانتو هم میشه بسیجی بود ، بسیجی بودن که به چادر نیست...
زمان به همین شکل می گذشت تااینکه اسفندماه سال 86 با بچه های دانشگاه رفتیم جنوب؛ به اون سرزمین مقدس و پاک ، به کربلای ایران که لحظه لحظه اش خوب یادم هست...
من فقط به یک سفر زیارتی نرفته بودم به سفر معرفت و شناخت رفتم در اون سفر خدا یکی از بنده های خوبش رو به عنوان روحانی کاروان همراه ما کرد.

او برای ما از خدا گفت، نه خدایی که من تا اون لحظه می شناختم، از خدایی گفت که عاشق است، که دلتنگ است برای بنده هایش، از وجود یک رابطه ی محبت آمیز ، از ذات یزدانش گفت، از عظمتش، از عطوفتش، از قدرتش و ...
دنیا برایم شکل دیگری شده بود، دلم می خواست لحظه لحظه ی عمرم، نفس کشیدنم، خوابیدنم، همه و همه خاص خاص برای او باشد. دوستش داشتم و دارم، علاقه و عشقی که تاکنون احساس نکرده بودم...
اون سفر توی زندگی من و چندتا از دوستانم سرآغاز پرواز بود...
بعد از آن زندگی ام تغییر کرد، احساس کردم می بایست فونداسیون فکری و عقیدتی ام را از اول بسازم.
سعی کردم تمام رفتار و گفتار و کردارم مطابق خواستش باشد. هرچه من به سوی او می رفتم و می روم، او نیز خودش را بیشتر نشانم می داد و می دهد در لحظات نابی از شبانه روز که اوج یک رابطه عاشقانه است...
بعد دیدم این خالق مهربانم در قرآنش آن هم در سوره ی نورش از اندازه ی حجاب گفته است و همین برایم کافی بود...
دیگر چادر برایم آن چادر قبلی نبود وسیله ای بود که لبخند رضایت معبودم و معشوقم را با خود به دنبال داشت.
با عشق چادر می پوشیدم لذتی می بردم که قبل از آن وجود نداشت، احساس می کردم هم خدا راضی است و هم یگانه حجت او در زمان ما، صاحب ما امام زمان(عج) ما در میان این همه هیاهوی شهر و ناآرامی و بی حجابی و ... خیالش از من راحت است.
وقتی با چادر بیرون می روم و دست رد به سینه ی بددلان و نامحرمانی می زنم که با چشمان هوسران به انسان ها می نگرند، وقتی هیچ دیده ای را به خودم جلب نمیکنم وقتی آرامش خانواده ای را خواسته یا ناخواسته بر هم نمی زنم احساس آرامش می کنم.
از آن تصمیم تا به امروز چادرم - این هدیه ی آسمانی را - ترک نکرده ام، سعی کردم الگو باشم با اخلاق و رفتار و البته با نوع پوششم که همیشه مرتب و آراسته باشد و آراستگی همراه سادگی و حفظ حدود خداوند
سعی کردم از گناهان مثل غیبت و تهمت و بددلی و مسخره کردن و ... دوری کنم و خود را پاک نگه دارم تا باطنم با ظاهر چادری ام بخواند.
خدا را شکر بعد از چادری شدن من سه خواهر دیگرم نیز چادری شده اند و من از این بابت همیشه خدا را شکر میکنم.
در پایان این را بگویم که دنیا صحنه ی آمدن و رفتن ماست. چه خوب است لحظه ای از رضایتش جدا نشویم و با امید و توکل به او در لحظات سخت و دشوار زندگی با بندگی قدم برداریم و به عنایش امیدوار باشیم.
یا حق


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-83.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
15-02-2012, 17:29
سالهای دوم و سوم دبیرستان مانتویی بودم،اما به خاطر قوانین مدرسه که چادر رو جزء فرم مدرسه قرار داده بود ، چادر سر میکردم.
خوب اون دو سال رو یادم هست که به اجبار چادری بودم.وقتی برخورد نامناسب ناظم رو با کسانیکه چادر نداشتند می دیدم ، از چادر بیشتر بدم می اومد. این دوسال با هر سختی که بود،گذشت. دوره پیش دانشگاهی هم چون تو مدرسه چادر اجباری نبود، من هم چادر سر نمیکردم. گرچه ظاهرم ساده و محجبه بود اما علاقه ای به چادر نداشتم.
یکسال بعد از این ماجرا پشت کنکوری شدم و برای درس خوندن به کتابخونه محله مون می رفتم.
موقع اذان ، 45 دقیقه سالنِ مطالعه ی کتابخونه تعطیل میشد. اکثر بچه ها تو این مدت به مسجد کنار کتابخونه میرفتن.من هم در این فاصله تو مسجد نمازم رو میخوندم.خانمهایی که توی مسجد بودن؛ با اخلاق، خوش برخورد، دوست داشتنی و چادری بودن. به خصوص خانم مسنی که اونجا می اومد خیلی مهربون بود و بچه های کتابخونه رو تحویل می گرفت.فکر کنم فقط سواد قرآنی داشت اما یک دنیا مهربونی تو قلبش بود. تو صف نماز که می ایستادم باهام دست میداد و به من لبخند می زد.
یادمه لذت رفتن به مسجد از رفتن به کتابخونه برام بیشتر شده بود.اون سالی که پشت کنکور موندم، مسجد اولین و بهترین دانشگاه و خاطره من بود. بعضی وقتها تو یه سری از کلاسهای مسجد هم شرکت می کردم.
یه روز که از کتابخونه برگشتم به خونه، تلویزیون روشن بود و صحبتهای خانم آرین(که چادری شده بود و از آمریکا اومده بود ) ، توجه منو به خودش جلب کرد.خصوصا این جمله اش که : "چادر تاج بندگی منه ! " .از سختی های انتخابش میگفت و از توکلش به خدا.

انگار همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا من ایمانم رو نسبت به پوشیدن چادر راسخ تر کنم. یکسال قبل از رفتن به دانشگاه چادر رو به عنوان پوشش خودم انتخاب کردم و برای این انتخاب تو دوره ی دانشگاه سختی هایی داشتم. اما به یاری خدا این سختی ها برام لذت بخش بود.چرا که پوششم حجاب برتر بود و تاج بندگی من! اگر خدا قبول کنه ...
انشاالله که همگی مون عاقبت به خیر بشیم ..

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-88.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
16-02-2012, 15:57
چیزی به یاد ندارم مگر حسین(ع) تصمیم گرفتم برای فراخوان چی شد چادری شدم مطلب بنویسم ... با خودم فکر کردم که از کجا شروع کنم و چی بگم ؟... چیزای آشفته ای یادم می اومد چون به قول خودم مغزم کاملا ریسِت شده! به هر حال سعی خودمو می کنم که بدانند هنوز هم هدایت هست با همون قوت!
با حجاب میونه خوبی نداشتم ولی بی حیا نبودم شاید همین حیا کمکم کرد نمی دونم...انگار لج داشتم با خودم که حتما موهام بیرون باشه و آستینام بالا ولی از مانتوی تنگ و بی بند و باری بدم میومد . اگر مجبور می شدم یکم موهامو بپوشونم فوری عصبی می شدم .
تا سال دوم دبیرستان این لج بازیهامو داشتم و با توصیه های افراد خانواده و فامیل که مذهبی اند هم کوتاه نمی اومدم دیگه یه جورایی همه بی خیال اصلاح من شده بودن !...
نمی دونم دقیقا به خاطر چی بود ولی فکر کنم توصیه یه دوست باعث شد حجابو امتحان کنم بدون دید قبلی . منم گفتم امتحان که ضرر نداره بعد موهامو که همیشه تو صورتم بود جمع کردم و این مرحله اول بود بقیه اش برام خیلی سخت بود تا همون جا هم قید خیلی چیزا رو زده بودم که برام ممکن نبود...تا کم کم بوی محرم اومد .منم مثل خیلی ها تو محرم حال وهوام عوض می شد ولی اون سال فرق داشت .دیگه حال و هوا نبود عشق بود و عنایت ارباب .
یه روز خونه خالم رفته بودیم و می خواستیم دسته جمعی بریم خونه مادر بزرگم من مانتوم خوب نبود. دختر خالم گفت:می خوای چادر بهت بدم؟ با شوخی گفتم بده .چادر رو سر کردم همه حضار مبهوت نگام می کردن .خودم می خندیدم .خلاصه شوخی شوخی رفتیم بیرون.
یه لحظه به خودم اومدم گفتم :نگا کن!چقدر خوبه من همه رو می بینم ولی کسی منو نمی بینه! این جمله رو قشنگ یادمه که گفتم:وای چقدر راحتم احساس امنیت می کنم. و از اون به بعد به جز مدرسه همه جا چادر سر کردم.
راستش تو مدرسه می ترسیدم سر کنم و دوستام باهام مثل قبل رفتار نکنن. ولی از وقتی اون سال تحصیلی تموم شد تا الآن به لطف و توفیق خداوند و توجهات ائمه خصوصا امام زمان عجل الله و حضرت زهرا سلام الله علیها در حضور هیچ نامحرمی بدون چادر نبوده ام و امید وارم بعد از این هم چنین باشم و به رفتارم هم چادر عفت بپوشانم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-89.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
17-02-2012, 16:07
وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم برایمان جشن تکلیف گرفتند. در جشن بهمون چادرنماز، سجاده و کتاب و ... هدیه دادند و به ما یادآوری کردند که ما به سن تکلیف رسیده ایم و چه خوب است چادر به سر کنیم. با توجه به اینکه من در یک خانواده ی مذهبی متولد شده بودم برای استفاده از چادر ، نماز خواندن و سایر اعمال دینی برای من امری عادی و پذیرفته شده بود. اما یک اتفاق باعث شد که در طول سالهای بعد در هرچه کوتاهی کنم یا دچار ضعف شوم در مورد حجاب و چادرم هیچگونه کوتاهی نداشته باشم و آن اتفاق این بود:
چون از نظر سنی از بقیه ی همکلاسی هایم چندماه کوچکتر بودم در حقیقت وقتی کلاس چهارم بودم به سن تکلیف رسیدم.
آن روز مادرم در حالیکه یک دفترچه یادداشت کوچک در دست داشت تولد من و به سن تکلیف رسیدنم را تبریک گفت و آن دفترچه کوچک را به من هدیه داد.
من خیلی از داشتن آن دفترچه ی کوچک زیبا خوشحال شدم وقتی اولین صفحه ی آن را باز کردم دیدم مادرم جمله ای در آن برایم نوشته است:
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
این شعر چنان احساس بزرگی و افتخاری به من داد که از آن روز به بعد هرگاه وسوسه ای خواست با حیله حجابم را از من بگیرد یا کمی آن را سبک تر کند بلافاصله به یاد می اوردم که چادرم زینتی ست که آن را از حضرت زهرا سلام الله علیها دارم و هرگز این افتخار را با لحظه ای بی حجابی از دست ندادم.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-93.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-93.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
18-02-2012, 15:38
سلام به همه ی خانم های باحجاب چادری و مانتویی من در سن 9 سالگی برای اولین بار چادر سرم کردم و تا امروز الحمدلله چادری هستم اما می خواهم برای شما ماجرای چادری شدن یکی از اقواممان را تعریف کنم:
اسم این خانوم از اقوام ما نداست ایشان در تهران زندگی می کنند و 2 تا بچه دارند
ندا و خانواده اش در ایام عید و تعطیلات به شهرستان می آمدند و همیشه با خواهرش که دو سال از او کوچکتر بود مانتو می پوشیدند. پدر و مادر ندا به او و خواهرش می گفتند حداقل در شهرستان چادر سر کنید اما آن دو زیاد اهمیت نمی دادند و گاهی می پوشیدند و گاهی هم نه
سال 83 ندا ازدواج کرد آن سال وقتی به شهرستان آمد دیدم ندا چادر سر کرده آن هم خیلی درست حسابی، خب ما کنجکاو شدیم و من از او درین مورد سوال کردم ندا هم برایم تعریف کرد:
یک روز در تهران داشتم در خیابان راه می رفتم تعدادی مرد جوان از کنارم رد شدند و شنیدم که گفتند عجب اندامی و ...!
با شنیدن این حرف ها احساس خیلی بدی به من دست داد! آن روز برای اولین بار متوجه شدم من در حقیقت دارم خودم را در معرض نگاه تمام نامحرمان کوچه ها و خیابان ها قرار می دهم. احساس کردم دارم به شکلی به همسرم خیانت می کنم احساس کردم دارم به خودم خیانت می کنم احساس کردم دارم به همان آدم ها هم به شکل دیگر خیانت می کنم از همان روز تصمیم گرفتم چادر سرم کنم

چادر صدف است برای مروارید پاکی زن


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-94.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
19-02-2012, 15:00
از اونجا که یادم میاد پدرم در بچگی یادم داد مسیر مسجد رفتن را کم کم که بزرگ شدم وتشخیصم بهتر شد لغزشها را نشانم داد که بدانم چطوری برخورد کنم تا مرتکب خلافی نشم
13سالم بود که توی مسجد نشسته بودم خیلی خسته بودم آخه تازه از مدرسه اومده بودم حرفهای حاج آقا هم دلنشین بود حرف از حجاب بود
حرفی زد که منقلبم کرد
گفت: حجاب دل مهمترین چیز است ولی در کنارش حجاب ظاهر کامل کننده آن است
اون شب خیلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم چادر سر کنم و این بزرگترین تصمیم من بود


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-96.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
21-02-2012, 22:35
بچه كه بودم چادر مشكي خواهر بزرگترم را برمي داشتم و سر مي كردم. عروسكم را توي بغل و زير چادر مي گرفتم آن وقت احساس مي كردم بزرگتر به نظر مي رسم و به قولي خانم شده ام.
اصلا از بچگي چادر را دوست داشتم آرزو داشتم يك چادر مشكي داشته باشم. بعدها كه بزرگتر شدم ، تقريبا مي خواستم بروم كلاس پنجم به آرزوم رسیدم و رسما صاحب يك چادرمشكي شدم.
از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم .ديگر چادرم شده بود جزئي از وجودم. حتي با اينكه اوايل نمي توانستم آن را جمع و جور كنم و پايين آن حسابي خاكي مي شدباز احساس رضايت و لذت خاصي داشتم.
من چادرم را زياد از حد دوست دارم شايد باور نكنيد گاهي اوقات كه از بيرون به منزل بر ميگردم وقتي چادرم را بر ميدارم آن را مي بوسم و كنار مي گذارم چون تاج افتخار من است و مانند دژي پولادين نگاه هاي آلوده ديگران را پس ميزند ، ضامن حضور همراه با آرامش و سالم من در كارهاي اجتماعي است و حريت و آزادي توام با حجاب برايم به ارمغان مي آورد.
بگذاريد براي اينكه عشق به چادرم برايتان باور كردني بشود خاطره اي برايتان تعريف كنم :
حدود سال 80 يا 81 بود كه شايعه آمدن زلزله در شهر ما زياد بود البته زلزله اي ضعيف هم شهرمان را لرزاند آن زمان در منازل سازماني زندگي مي كرديم يك روز در پا گرد ساختمان با خانم هاي همسايه درباره زلزله صحبت مي كرديم كه اين سؤال بين ما مطرح شد: اگر زلزله بيايد اولين چيزي كه با خود برميداريد چيست؟ هر كدام از خانمها نظري داشتند ، نوبت به من كه رسيد با تمام وجود و صداقت كامل گفتم من اول چادرم را بر ميدارم بعد دست كودك خردسالم را مي گيرم و از زلزله فرار مي كنم.
يكي دوتا از خانمها كه نسبت به حجاب كم اهميت بودند رو به من كردند و گفتند : شما چقدر سطحي فكر مي كنيد فكر شما مال افراد امل است اما من قاطعانه به آنان جواب دادم اگر چادري بودن املي به حساب مي آيد من به آن افتخار ميكنم.
حال پس از سالها حرمت نهادن به چادر و عشق عميق و آگاهانه نسبت به آن ، درخت عفاف و حجاب به ثمر نشسته و ميوه اي شيرين داده است آري دختر نوجوانم علاقه اي وافر و وصف نشدني به چادر خويش دارد و من با نگاه به قامت محبوب ، به عفاف و حجاب وي احساس غرور و شادماني دارم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-97.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
23-02-2012, 13:15
يادم مي آيد در زمان خردسالي ؛وقتي كه هفت سال بيشتر نداشتم؛ نسبت به همكلاسي هايم محجبه تر بودم . زير مقنعه هد مي زدم طوري كه حتي يك تار مويم بيرون نمي زد. علاقه زيادي به حجاب و چادر داشتم.
هنگامي كه به سن تكليف رسيدم و قرار بود در مدرسه برايمان جشن تكليف برگزار شود از مادرم خواستم برايم جايزه يك چادر بخرد .
برق شادي را در چشمان مادرم احساس كردم. باخوشحالي گونه هايم را بوسيد و گفت چشم دختر گلم حتما عزيزم چه انتخاب زيبايي .
مادرم به قول خود عملكرد و علاوه بر چادر مشكي يك ساعت مچي قرمز كه خيلي هم زيبا بود برايم هديه گرفت و اينگونه شد كه من چادري شدم . اما فقط در مدرسه چون به خوبي نمي توانستم چادرم را جمع كنم و مرتب پايين چادرم خاكي مي شد آن وقت مادرم بايد هر روز چادرم را مي شست .
اما از كلاس چهارم كه كمي قد كشيدم و چادرم به زمين كشيده نمي شد مادرم اجازه داد با چادر به مدرسه بروم و از اين كار لذت فراواني مي بردم . من از كودكي چادر را به عنوان عضو جدا ناپذير از وجودم پذيرفتم .
درست است وقتي كه چادر مي پوشيدم و به مدرسه مي رفتم همه مرا به بچه مثبت و حاج خانم مي خواندند، اما من نه تنها بدم نمي آمد بلكه احساس غرور مي كردم و بسيار خوشحال مي شدم .
خداوند متعال را شاكرم كه چادري شدم و به آن عشق مي ورزيدم . البته به نظرم خانواده هم در داشتن رفتار اسلامي فرزندان خود تاثير فراوان دارد . براي مثال من هميشه مادرم را در بيرون از منزل و مهماني ها با چادر ديده ام ارزش گذاشتن به چادر را از وي آموختم .ايشان الگوي خوب و مناسبي براي من بوده است . و نمي دانم اگر راهنمايي و ارشاد خانواده نبود آيا در حال حاضر من چادري بودم يا خير ؟
ارزش نهادن به چادر براي من در سرما و گرما يكسان است يادم مي آيد در تابستان زماني كه هوا خيلي گرم بود و من با چادر به باشگاه ورزشي مي رفتم دوستان به من مي گفتند ما كه چادر نداريم از گرما ذلّه شده ايم گرماي چادر تو را اذيت نمي كند؟
من هم جواب آنها را هميشه با اين جمله مي دادم كه من چادرم را دوست دارم و گرماي آن برايم لذت بخش است . مگر شما كسي يا چيزي را كه دوست داريد از آن اذيت مي شويد.
سخن را كوتاه كنم خلاصه من عاشق چادرم هستم و حاضر نيستم آن را با چيز ديگري عوض كنم .
اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
ارزنده ترين زينت زن حفظ ‌‌‌ حجاب است


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-98.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
25-02-2012, 22:33
سلامخدا قوت
من و چادرم عجین شدیم
عاشقشم
باور کنید به هیچ قیمتی نمیتونم حتی لحظه ای جلوی نامحرم سرم نکنم چادرمو.
داستان که والا چه عرض کنم.چندین پروسه باعث چادری شدن من شد...
من از دوران راهنمایی گهگاهی چادر سر میکردم...دوستام و بعضی از آشناهامون میگفتن آخه تو با این سن و سال و جثه چادر میخوای چیکار؟
تا اینکه تو دوران دبیرستان رفتم راهیان نور، مناطق جنگی دفاع مقدس...
گفتن نداره ...
از شهدا کمک خواسته بودم
خواسته بودم منو زیر بال و پرشون بگیرن...
خلاصه دلم زیرو رو شد...
تو همون حال و هوا که باز به چادر علاقه مند شده بودم کلی کتاب خوندم
حتی کتاب حجاب شهید مطهری رو...
از اون به بعد توکل به خدا کردم و گفتم بیخیال دوستات که مسخره ات میکنن
خدا مهم تره یا دوستات؟
ازخدا خجالت نمیکشی(البته عرض کنم که من تو دوره ای هم که چادری نبودم همیشه مقنعه رو با هد میپوشیدم که موهام پیدا نباشه و مانتوی بلند استفاده میکردم)...
خلاصه ماهم رفتیم جزو وارثین ارثیه ی حضرت زهرا ...ان شاء الله که لیاقتشو داشته باشم...
چادر صفا و لذتی داره که هیچ نوع پوشش رنگارنگی نداره...
من درکش کردم باهمه وجودم
و به نظرم هرکی خودش به چادر برسه و با بینش انتخابش کنه محکم تر پاش می ایسته
یاعلی مدد


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-102.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
27-02-2012, 14:39
بسم الله الرحمن الرحیم
خواستین که خاطراتمو بگم ... چی بگم والا
من ناشنوام ... خوندن جمله هام واسه ادمای عادی خسته کننده هست ولی باشه میگم
قبل از اینکه من بدنیا بیام ... مادرم در روز محرم خواب حضرت فاطمه زهرا رو دیده بود توی بیمارستان ....
تا اینکه من روز 28 ماه محرم بدنیا اومدم ..
مادرم گفت که اسم من رو حضرت فاطمه زهرا انتخاب کرده ... اسم منو گذاشته (فاطمه)
گفتم که حداقل به احترام حضرت با حجاب باشم برام کافیه ... چادر به نظر من واجب نیست
15 سال کنار خانواده پدربزرگم زندگی میکردم .............
خانواده پدربزرگ مادرم مذهبی بودن ....
دیدم که همه چادر سر میکردن ... گفتم منم دوست دارم حجاب کنم ...
اما کسی نذاشت ... چون میدونستن که بابام اصلا قبول نداره از دین اسلام
البته نا گفته نمونه بابام قبلا مسلمون نبود ... بهایی بود ولی به خاطر پدرش عوض کرده ..
میترسیدن که اگه حجاب کنم و عادت کنم تا یه روز بابام بیاد و منو ببینه داعوامون میشه ......
برا همین اصلا نذاشتن من حجاب کنم .......
ولی من باز از کلاس اول یا دوم روسری سر میکردم و نماز میخوندم
تا یه روز کلاس سوم رفتم قران رو باز کردم و سوره احزاب رو خوندم ................
دیدم درمورد حجاب نوشته ... حرفای خدا خیلی به دلم نشست
از همون موقع دیگه روسری رو رها نکردم ولی ..........
پدر و مادرم گاهی میامدن و منو می بردن خونه خودشون ..
دیدم که بابام اصلا حجاب رو قبول نداره ... به زور روسری رو از سرم برداشت و تهدیدم کرد .. گفت اگه روسری رو بر ندارم ...... از مادرم طلاق میگیره
گفتم مهم نیس ... جدا شد اما مدتی نگذشت دوباره منو فرستاد خونه بابابزرگم و با مادرم اشتی کرد
باز گفت اگه این کارو نکنم منو میزنه ....
گفتم مهم نیس او منو در حد مرگ میزد ... بینی و دماغم رو میشکست و از این حرفا
دید که گوش نمیدم گفت اگه این کارو نکنی هم مادرتو میزنم هم تو رو .....
واقعا نمیتونستم ببینم که مادرمو بزنه ... چون مادرم چند سال بیمار قلبی داره
متوجه نمیشد که ناراحت کردن واسه مادرم خوب نیس .... نباید بزنه مادرمو
منم نمیتونستم ببینم ...
مجبور شدم حجابمو شل کردم ... ولی باز روسری رو بر نداشتم
به زور منو میبرد یه جایی دیگه مثل پارتی .. تا مثلا اخلاقم عوض بشه اما عوض نشدم
به زور مشروب میداد بهم تا بخورم باز نخوردم ............
فقط روسری رو رها نکردم اما موهامو همیشه بیرون بود و من از این بابت خیلی زجر میکشیدم
از مادرم خواستم برام چادر بدوزه ... البته من از 8 سالگی تا الان همیشه به مادرم میگم که بدوزه ولی راضی نیس
چند بار بابام منو بیرون کرده ... بار ها خواسته منو ببره پرورشگاه
( الان بابام باز میخواد منو ببره پرورشگاه ... اما نمیدونه چگونه منو ببره داره تلاش میکنه !! )
خلاصه تا اینکه پارسال ... 18 ساله شدم
دقیقا یادمه روز 5 شنبه ... 6 ابان 89
با همکلاسهامون رفتیم مزار شهید سید احمد پلارک ... چادر نداشتم
از دوستم به اسم زهرا خواستم که یه چادر اضافه بهم بده فعلا ...
گفت باشه چادری که از کربلا خریدم به عنوان یادگاری میدم بهت ... به شرطیکه همیشه واسم دعا کنی
انقدر خوشحال شدم که نگو و نپرس .....
وقتی که سر کردم ... یه حس فوق العاده بهم دست داد ... دیگه ترسم ریخت
مادرم وقتی فهمید که چادر سر میکنم ... دوباره اعصابش خورد شد
اول فکر کردم که مادرم از حجابم راضیه اما میبینم نه اصلا راضی نیس
الان باز مثل همیشه بهم میگن که باید حجابمو شل کنم
تا الان چادر رو سر میکنم البته دور از چشم پدرم ... نماز هم همینطور
چادر و مقنعه رو میذارم تو کیفم تا وقتی رفتم دم در ... سر میکنم و میرم بیرون یا دانشگاه

نمیتونم جلوی بابام حجاب کنم چون مادرمو میزنه و من اصلا طاقت ندارم
حالا برا منم مهم نیس ازش کتک بخورم و منو بیرون کنه از خونه ......
اما اصلا نمیتونم ببینم که مادرم رو دعوا کنه

چون پدر و مادرم مثل خودم ناشنوا هستن هر چی من درمورد قران حرف میزنم زود چشماشو میبندن و میگن بسه دیگه نمیخوایم چیزی بگی
منم هر چی میگم چشماتو وا کن ... نمیشنوی ... خیلی ها گفتن که حجاب برتره قران هم نوشته .... اما تو نشنیدی پس من هر چی خوندم بهت بگم تا یکم اگاه تر بشی
میگه نه من از تو اگاه ترم ... خدا نگفته از این حرفا در ضمن باید حرف پدر و مادر رو گوش بدی بالاخره بزرگتره ..............
دیگه من نمیدونم با چه زبونی بگم

فقط دعا میکنم که خدا یه جورایی به بابام بفهمونه که حجاب چقدر ارزش داره یا اصلا بهم کاری نداشته باشه


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-103.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
29-02-2012, 14:40
تو خانواده ما بین دخترا، خواهر وسطیه، که چند سالی از من بزرگتره چادریه، چادر انگاری شده جزئی از وجودش، یه جور خاصی میشه وقتی چادر سرشه ... .

وقتی نگاش میکردم دلم میخواست برای یه بارم شده ، حتی امتحانی چند روزی یا حتی چند ساعتی چادر سرم کنم. تا تصمیمم میخواست قطعی بشه از کاری که می خواستم بکنم منصرف میشدم و با خودم میگفتم : منو چه به این کارا ...

تا اینکه سال پیش از وقتی تو کلاسای طرح صالحین پایگاه (بسیج) عضو شدم چادر سر کردم. اوایل خیلی برام سخت بود؛ پوشیدنش، نگه داشتنش، جمع کردنش، ... . انگاری باید یه مدیریت خاصی داشته باشی، تا بتونی درست و حسابی سرت کنی.همین که از پایگاه میومدم، سریع درش می آوردم و میذاشتمش سرجاش تا هفته بعد ... اما نمیدونم چه رازی پشت این چادر بود که بعد از گذشت چند ماه، دیگه هفته ای سرم نمی کردم، یعنی دیگه وقتایی که میخواستم تو کلاساس طرح شرکت کنم سرم نبود بلکه تو کوچه و بازار، تو بعضی مهمونیا، وقتی که با دوستام میخواستیم چایی بریم، هم سرم بود.حتی یه بار میخواستم خونه ی یکی از دوستام برم، مانتو پوشیدم با همون تیپ داشتم می رفتم. از خونه زدم بیرون ولی ته دلم یه جوری بود انگاری یه چیز کم بود، اهمیتی ندادم و راه افتادم.تو راه خواهرمو دیدم با خنده گفت : "پس چادرت کو؟!" با شوخی گفتم : "خونست! چی کارش داری...؟!" گفت : "چرا نپوشیدی؟"


انگاری منتظر همین سوال بودم، شونه هامو به نشونه ی نمی دونم انداختم بالا ... چند لحظه مکث کردم، یهو به سمت خونه برگشتم، رفتم سراغ کمد لباسا، چادرمو برداشتم و سرم کردم.


با خودم گفتم : "حالا شد"
***

شهادت حضرت زهرا س بود ... سخنران داشت در مورد حجاب و، بهترین زینت زن و، الگوی ما دخترها و خونهایی که ریخته شد تا این حجاب از سر زن و دخترای مسلمون و شیعه ی امیرالمومنین نیفته، صحبت میکرد، انگاری داشت نصیحتمون میکرد، ولی نصیحت نبود تذکر بود یه گوشزد ...
وقتی از زنهایی می گفت که با چه وضع هایی تو کوچه و خیابون می گردن و انگار نه انگار که جوونای ما یه روزی به خاطر همین آدما خونشونو دادن که راحت زندگی کنن... ولی این آدما راحتی رو برا خودشون یه جور دیگه معنی کردن ... .
من یکی اون لحظه داشتم آب می شدم. اونجا بود که برای اولین بار از اینکه چادر سرم بود و عین یه تاج پادشاهی می درخشید احساس غرور کردم و محکمتر از همیشه چسبیدمش ...

امیدوارم اون حس تا آخرین لحظه های هستی ام تو این دنیا همراه و نگهدارم باشه ...

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-104.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
01-03-2012, 06:22
مامان و بابام مومن بودن، اما متاسفانه زیاد برای مذهبی بودن من و خواهرام از دوران کودکی تلاشی نمیکردند، نمیدونم شاید این از یه نظر خوب بود که ما خودمون راهمون رو انتخاب کنیم، حتی برای اولین نماز خوندن من که حدود 4 یا 5 سالگیم بود مامانم تعریف میکنه که داشتم وضو میگرفتم نماز بخونم که تو هم اومدی گفتی مامان من هم میخوام نماز بخونم منم به جای تشویق گفتم برو بچه حواسمو پرت نکن!!! میگفت اما تو گوش ندادی و خودت وضو گرفتی و اومدی پشت سرم هر کاری من میکردم رو انجام دادی و نمازتو خوندی!! و از اون به بعد این کار رو هی تکرار کردی تا یاد گرفتی، من 8 سالم بود که نمازم رو قشنگ میخوندم!!

اما فقط نماز!! باز خانوادم واسه حجاب من زیاد قید و بندی یادم نداده بودند!! یادمه به سن تکلیف رسیده بودم نمازم رو میخوندم اما مامانم نه نمیذاشت روزه بگیرم نه مفهوم حجابو یادم داده بود!! تا کلاس پنجم من با نامحرم هم دست میدادم هم روبوسی میکردم هم موهام رو نمیپوشوندم!!! چون اصلا نمیدونستم این کارا گناهه!!
تا اینکه خدا لطف کرد و من دوره راهنمایی رو رفتم مدرسه شاهد!! دوره راهنمایی واقعا من راهنمایی شدم، معلم ها و مربیان اونجا بهم نشون دادن هیچی از دین حالیم نیس،اونا مفهوم واقعی دین روبهم یاد دادن!! برای مدرسه چادر الزامی بود، خانواده ام خیلی مخالفت کردن،
حتی میخواستن به خاطر چادر مدرسه ام رو عوض کنن، اما من اونقدر چادر رو دوس داشتم که کلی التماس کردم که اجازه بدن اونجا بمونم و چادر سر کنم، حس عجیبی به چادر داشتم، حس میکردم بزرگ شدم، خانم شدم، متین و موقر شدم، آرامش عجیبی بهم میداد از همون دوران که تازه داشتم مومن بودن رو لمس میکردم، به خصوص که با آموزش های روحی و معنوی مدرسه مون همراه بود، مراسم های دعا، سخنرانی ها، آموزش مفاهیم دینی با دلیل و مدرک و سند که من با اون سن و سال هم میتونستم باورشون کنم، از نظر درسی هم همیشه جزوشاگردای ممتاز بودم و همین باعث شد دید خانوادم عوض بشه،
هرچند تو اون سه سال بیرون مدرسه کلی مسخره ام میکردن، برای بیرون مدرسه اجازه نمیدادن چادر سر کنم و کلی نیش و کنایه بارم میکردن ، هم خانوادم هم فامیلام، تا میگفتم فلان کار حرامه میگفتن باز حاج خانوم حرف زد باز رفت رو منبر، تو اون سن وسال خیلی واسم سنگین بود اون همه تمسخر واسه رعایت مسائل دینی!!!
بعضی وقتها اشکمم در می آوردن که این چیه انداختی سرت، اگه چادر سرت باشه حق نداری بیای با ما!! خواهرام که دیدن پوشش و ایمان من چطوره، از اونجا که بچه اول بودم رفتارم رو اونها هم اثر گذاشت و اونها هم خواستن چادری بشن اونها هم اوایل شدیدا از طریق خونواده سرزنش شدن اما کم کم عادی شد برخوردا !!

خلاصه بعد از چند سال مامان و بابام هم به حقانیت کارمون پی بردن و بهمون افتخار کردن!! دوره دبیرستان و دانشگاه با اینکه خیلی ها چادر رو کنار میذاشتن اما ما 3 تا خواهر با ایمان و افتخار بیشتری چادرمون رو حفظ کردیم!!هرچند هیچ وقت از نیش و کنایه ها و تمسخر های دخترا پسرا وحتی استادا در امان نبودیم ،اما ارزششو داشت و داره!!

بالاخره بندگی وعاشقی که فقط به حرف نیست، باید واسه عشقت سختی بکشی،حرف و نیش و کنایه بشنوی، یعنی سختی های ما ازسختی های حضرن زهرا و زینب وشهدای کربلا و اسلام بیشتر بود؟؟؟؟

انشالله از ترم دیگه که کار تدریس دانشگاهیم شروع میشه،میخوام با حجاب برتر یعنی چادر به دانشجوها درس بدم!! چیزی که تو این دوره زمونه به ندرت یافت میشه!! انشالله خود حضرت زهرا کمکم کنه تا لایق باشم نشون بدم با ایمان و عفت کامل هم میشه در زمینه علم و کار فعالیت کرد و بهترین بود!!!

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-106.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
03-03-2012, 15:07
سلام شاید برای گفتن خاطره چادری شدنم زود باشه اما فکر کردم شاید بتونه تردید را از کسی دور کند
من تنها سه روز است که چادری شده ام از روز تاسوعا.
چادری شدن من داستانی طولانی دارد همیشه حجاب برایم مسئله مهمی بود من چادر نمی پوشیدم اما حجاب کاملی داشتم مانتو مناسب می پوشیدم و کسی موهایم را نمی دید هیچ وقت به چادر جدی فکر نکرده بودم همیشه با خود می گفتم وضعیت حجاب مناسبی دارم تا اینکه امسال راهی کربلا شدم به گمانم جرقه اش از همان جا زده شد
بعد تردیدهایم اغاز شد می خواستم با اعتقاد کامل این تاج بندگی را بر سر کنم اما مدام تردید به سراغم می امد اتفاقات زیادی افتاد اما من همچنان مردد بودم
نه سخن شهید که خواهرم دشمن از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون می ترسد نه احساس دینم به شهدا نه به کمال رساندن حجابم هیچ یک نتوانست تردیدم را از میان بردارد
خیلی اتفاقی در مسجد دانشگاه از تردیدم برای چادری شدن بایکی از دوستان چادری ام حرف زدم از اینکه لزومی نمی بینم چادر بپوشم شب تاسوعا با خود فکر می کردم کاش خدا نشانه ای سر راهم قرار می داد نشانه های بسیاری سر راهم بود اما باز هم بعد از مدتی مردد می شدم و در تصمیمم پافشاری نمی کردم
صبح تاسوعا از همان دوستم که برایتان گفتم دو پیامک دریافت کردم که اتشم زد دیگر نشانه ای بالاتر از ان وجود نداشت ان را عینا برایتان می نویسم تا شاید تردیدها را از میان بردارد دوستم گفته بود تو اوج دعا به یادم افتاده و بعد ادامه داده بود:
می دونستی چارقد از سر حضرت زینب برداشتن؟ همه مصیبتها یه طرف اسیری زینب هم یه طرف
برای دلداری زینب از روز تاسوعا تا اخر عمرت چادر زینبو بپوش بگو فقط به خاطر تو زینب


پیامکش اتشم زد
شب که رفتم عزاداری چادر سر کردم و امروز یه چادر نوخریدم چادری که انشاا...تا اخرعمر روی سرم باقی بمونه
راستی یه چیز دیگه با دختر همسایمون رفتیم عزاداری وقتی چادرمو دید اون هم رفت و چادر سر کرد نمی دونید چقدر خدا را شکر کردم که حداقل یه شب باعث انجام کار نیکی به این بزرگی شدم

(http://khaterechador.blogfa.com/post-110.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-110.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
04-03-2012, 14:21
تا حالا شده برای انجام یک کار نیاز به یک جرقه داشته باشین؟ من یه دختر 18 ساله ام...و این خاطره مربوط به 7 یا 8 سال پیشه. . .
از وقتی به سن تکلیف رسیدم حجابم رو بطور کامل رعایت میکردم اما بدون چادر. . .چادر برام خیلی محدودیت ایجاد میکرد. . .
حدودا 10 یا 11 ساله بودم که توی شهرمون به مناسبت دهه اول محرم یه نمایشگاه بسیار بسیار زیبا از واقعه عاشورا زدن و تمام صحنه ها و صداهارو بازسازی کردن. . .
قسمت آخر این نمایشگاه هم ساختن ماکت ضریح امام حسین(ع) بود که اونجا روضه و زیارت عاشورا میخوندن. . .توی اون روضه فقط یه جمله بود که به گوش من رسید ، اما عبور نکرد. . .
اونم یه جمله بود از خانم 4 ساله. . .
حضرت رقیه(س) که هنگام نجوا با سر بریده امام حسین به امام برای کشیدن چادر از سرشون اعتراض کردن. . .
این جمله از یک دختر سه، چهار ساله بود . . .
من که چند وقت بود به دنبال یه بهانه برای چادری شدن بودم,
از خودم خیلی خجالت کشیدم. . .
از همونجا بود که دیگه چادر از سر من جدا نشد. . .
یادش بخیر مادربزرگم چقدر تشویقم کردن. . .کاش هنوزم بودن. . .آخه ایشون هم تو عصر بی حجابی پهلوی حتی حاضر نشدن جوراب نازک بپوشن. . .چه برسه به چادر. . .
به هر حال هرکی دنباله بهانه برای چادری شدنه. . .درد و دلهای یه خانم سه، چهار ساله خیلی کمکش میکنه. . .


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-111.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
05-03-2012, 13:59
یه دختره مانتویی محجبه بودم ، هیچ وقت به چادر به صورت جدی فکر نکرده بودم ، احساس میکردم حجابم رو دارم و البته راحتترم ! میدونستم نگه داشتن چادر خیلی سخته و دردسر داره ! ناگفته نمونه خانواده هم کلا مانتویی هستند ! ...

تا اینکه وارد دانشگاه شدم ، از اولین راهیان نور دانشگاه اسفند 89 شروع شد فقط جرقش ...
ولی وقتی برگشتم به شهر بازم دیدم چادر خیلی سخته در واقع میشد گذاشت به پای جوگیری !
عیدش نوروز 90 رفتم اردوی جهادی ! تفکراتم کم کم داشت تغییر میکرد ...دوستان فوق العاده ای پیدا کرده بودم ! ..... اما بازم من چادری نشدم ! ...به خیلی از دلایل ! که همه اون دلالیل شاید بهونه بود ....بخاطر سختیاش ! تیپ زدن هاش ! که دونه دونه خدا جواباش رو گذاش توی کف دستم !
اردوی جهادی بعدی ام تابستونش بود یعنی همین تابستون 90 ! این اردو فوق العاده بود ...خیلی اتفاقات عجیبی برای من افتاد .... عالی بود ...تفکراتم داشت شکل میگرفت ... روز اخرش طرز کفن کردن رو بهمون یاد دادن ....شب بود ...باعث شد به بزرگترین حقیقت یعنی مرگ به صورت عمیق فکر کنیم.... و اعمالمون و ...... اون شب من تصمیم قطعی گرفتم که بعد از برگشتن به شهر چادری بشم اینبار بر اساس جو و محیط نبودم به چادر رسیده بودم ....اما ... اما ...باز نتونستم ! گفتم حجابم خوبه ..کامله ...
من چادر رو فقط به خاطر حجابش نمیخواستم ! احساس میکردم با چادر میتونم خیلی از رفتارهای دیگه مو اصلاح کنم ....راحت بودنمو با دیگران .... سنگین بودنمو ...متانت .... حجب و حیا ... و خیلی چیزای دیگه ..چادر فقط حجاب ظاهری نیست ... در واقع اگر احترام چادر رو بتونیم نگه داریم ..... خیلی اثار و برکات دیگه ای داره !
کم کم پیام هایی از اینور اونور بهم میرسید؛ جمله هایی که بچه ها همینجوری بهم میگفتن ولی خیلی کمکم میکرد ...
یکی از دوستام که اونم چندروز چادری شده بود و من بهش غبطه میخوردم ... از دست کشیدن از تیپش گفت ... اینکه چه پالتوهای قشنگی رو مجبوره زیر چادر بپوشه که کسی نمیبینه ..و از عشقی که باعث شد دست بکشه ...واسه ی رضایت خدا ...... با خودم مقایسه میکردم !

یه جمله ای که یکی همینجوری پشت اینترنت بهم گفت این بود که : مگه میشه کسی عشق خانوم فاطمه زهرا س توی قلبش باشه اما چادر رو دوست نداشته باشه ! توسل کن به خانم فاطمه زهرا س ...
19 ابان ماه، -فکر میکنم کامنتم گذاشتم- خیلی اتفاقی وارد اینجا شدم ....خاطره هاش فوق العاده روم تاثیر گذاشت ....یعنی میتونم بگم این کاری که کردید فوق العادس ..دلایل هر کسی.... عقیدش ! ...اون شب من اشکم دراومد ...هرچی خاطره بود رو خوندم چندساعتی داخل بلاگ بودم ...
کسی که گفته بود از مشهد برگشته اونجا به خاطر امام رضا ع چندروزی چادر سرش بود و وقتی برمیگرده تهران یه لحظه فکر میکنه که خب اینجا هم شهر امام زمانه ...
بچه هایی که خانوادهاشون سخت مخالفت میکردن ....
خب من به نسبت خیلیاشون شاید شرایطم بهتر بود شاید مخالفت سختی رو در پیش نداشتم.....برای همین واقعا افسوس داشت و شرمندگی ...
اون شب اون خاطره ها جواب دونه دونه بهونه هام بود ....19 ابان ....
به طرز قشنگی هوس کرب و بلا کردم ....هوس کردم ....درست شد !!! 27 ابان با کاروان دانشجویی رفتیم به دیار عشق به کربلا .... من اونجا نهایت عشق رو چشیدم .... من عاشق شدم .... عاشق همه قداست هایی که داشتم ...
یک هفته است برگشتم از اونجا .....
و دیگر نتونستم تاج بندگیمو دربیارم .... از اونجا پارچه خریده بودم ....فردای همون روز که برگشتیم رفتم با همون چادر ساده ام، دادم یه چادر مناسب برام دوختند .... .
با عشق خودم چادر رو انتخاب کردم و بهش رسیدم ...خیلی قشنگه ....اینکه ادم خودش بهش برسه ....
هر روز چادرمو رو وقتی سرم میکنم جلوی اینه خودم رو ستایش میکنم ...چادرم رو میبوسم ......
من چادری شدم در یک خانواده ای که محجبه اند ولی چادری نیستند ...
هفته ی پیش وقتی از سفر برگشتم بعد از دو هفته غیبت سفر رفتم دانشگاه با ظاهر جدید
برخوردها فوق العاده بود ....حتی از کسانی که انتظارشو نداشتم .... احترامی مضاعف .... برخوردی خوب ....لبخندهای ممتد ....
و به خدا قسم همین چندروز به وضوح برکات چادر رو دیدم .... اتفاقات خوب ... آخ !
من چادری شدنم رو مدیون اینجا هم میدونم..... اینجا رو دوست دارم ...کاش ادرسش دسته همه برسه
....................
از لحظه ای که چادری شدم همش توی این فکر بودم که حتما اینجا بیام بنویسم. چون من بی بهره نموندم از خاطره ی بچه هایی که خودشون به چادر رسیدن !

هنوز باورم نمیشه من یه دختره چادری ام !
میخوام بگم اگه مانتویی هستید و محجه ... میتونید به چادرم فکر کنید ! منی که هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم چادری دائم شدم !
خدایا شکرت

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-113.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
07-03-2012, 16:08
چادری شدم چون احساس میکنم چادر برام یک حصاره که دست هیچ مفسدی بهم نمیرسه راستش اولش از وقتی شروع شد که من سوم راهنمایی بودم (من از اول راهنمایی گاهی چادر میزدم گاهی نمیزدم)
اما سوم راهنمایی داداشم باهام قهر کرد و گفت باید چادر بزنی که باهات آشتی کنم
منم چادر رو خیلی دوست داشتم اما سختم بود، چون بدم می اومد کسی بهم چیزی تحمیل کنه
من چادر رو از بچگی انتخاب کرده بودم اما با خودم قرار گذاشته بودم از اول دبیرستان چادری بشم آخرش قهر برادرم کار خودش رو کرد و خوشبختانه یکسال زودتر چادر زدم
چادر میزدم اما گاهی از سختیاش عصبی میشدم تا موقعی که رفتم تو خط شهدا و جنگ 8سال مون یا بهتر بگم دفاع 8سال مون
حالا خیلی به چادر علاقه دارم وقتی میزنمش اصلا دوست ندارم درش بیارم بهم حس خوبی میده؛ حس دختر بودن...حس یک مروارید تو صدف..حس مسئولیت در مقابل اعمالم و خون شهدا...حس یک آدم معقتد ...و بازم میگم حس دخـــتر مسلــمون و ایرانــــی
حالا چادرمو خیلــــــــــــــــــــــ ــــــــی دوست دارم بیشتر از اونچه که فکرشو بکنید
الان میگم اگه همون داداشم بیاد بگه اگه چادر رو در نیاری باهات قهر میکنم این دفعه منم که مقاومت میکنم و به هیچ قیمتی درش نمیارم حتی اگه داداشم که خیلی دوسش دارم برای همیشه باهام قهر بمونه.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-115.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
08-03-2012, 11:39
تا هفت سال پيش به شدت از چادر بدم می آمد . يعني چي كه يک پارچه سياه رو مي كشند سرشون؟ چه لزومي داره ؟ چرا خودشونو با چادر انگشت نما ميكنن ؟ آخه چه قشنگي داره ؟ اين امل بازي ها چيه ؟ اما الان عاشق چادرم هستم . يعني بميرم هم از خودم جدایش نميكنم . تو دنيا خريد هيچي به اندازه چادر شادم نميكنه . آخه هديه ست؛ هديه عشقم ، امامم ، هديه اي كه باهاش شرمنده ام كرد .
هفت سال پيش بود . كلاس زبان ميرفتم . يک روز تو كلاس زبان معلممون پرسيد چه شهري رو دوس داريد ؟ هر كسي يه شهري رو گفت يكي شيراز، يكي اصفهان، يكي مشهد، يكي يزد و ... .
من گفتم اصفهان. آخه مثلا مشهد چي بود كه اون خانم مسن گفت مشهد؟؟؟ اصلا به تيپش هم نمي آمد اهل مشهد رفتن باشه؛ خيلي جينگول بود و بد حجاب . بنظر من پول حرووم كردن بود مشهد رفتن . چقدر من نادون بودم . چقدر كور بودم . خدايا منو ببخش ..
معلم ازمون خواست كه دليلهامون رو به انگليسي بگيم، هر كسي دلایل خودش رو گفت اون خانم گفت من مشهدو فقط و فقط به خاطر امام رضا دوس دارم . اما من بازم درك نكردم اون خانم چي ميگه خوب همه امام رضا رو دوس دارن البته به زبون ديگه . دوس داشتن واقعي كجا ادعاي دوس داشتن كجا ؟
يادمه حتي تو همون روزا يكي از دوستام داشت ميرفت سفر بهش گفتم كجا ميري؟ گفت مشهد . گفتم ديوونه اي اين همه هزينه ميكني ميري مشهد ؟؟؟ برو شمال، مشهد چيه آدم دلش ميگيره . يا امام رضا شرمندتم
اون روزا حال خيلي پريشوني داشتم همش در حال بغض و گريه بودم . يه گوله غم تو گلوم نشسته بودو مدام قورتش ميدادم گاهي ميخواست خفم كنه . رفتم خونه بازم بغض داشتم . ياد حرف اون خانم افتادم كه گفت يه بار ميگم يا امام رضا جوابمو ميده حتي از راه دور . باور نكردم اما تا ياد خانمه افتادم گفتم يا امام رضا شايد كمكم كنه اما اصلا اميد نداشتم ديگه هم بهش فكر نكردم .اصلا منتظرم نبودم .
يكي از همون شبا كه با غم و بغض و گريه خوابم برد، خواب ديدم: ديدم دارم ميرم مشهد . تو جاده ام گنبد طلا هم انتهاي جاده اي بود كه توش بودم، اما نميرسيدم. ساعتها با ماشين به سمت گنبد ميرفتم اما ذره اي از مسير كم نميشد . تو خواب همش حرص ميخوردم چرا نميرسم چرا ؟؟؟
يه ماهي بود اين خواب مدام تكرار ميشدو منو به شدت عصبي ميكرد . ديگه آرزو شده بود حتي تو خواب بهش برسم .عشق امام رضا عجيب افتاده بود به جونم با اون خوابائي كه ميديدم چرا بهش نميرسيدم ؟؟؟
يه شب يه خواب خيلي عجيب ديدم كه هنوزم لحظه به لحظه شو يادمه . خوابي كه عشقم هزاران هزار برابر كرد؛
خواب ديدم توي يه جاي تاريكه تاريك نشستم زانوهامو بغل كردم دارم زار زار گريه ميكنم . اينقدر كه تو خوابم گلوم درد ميكرد . همونطور كه صورتم خيش اشك بود و سرم رو زانوم، دو نفر اومدن سمتم دستمو گرفتن و بلندم كردند، مثل يه زنداني دو طرفم ايستادند و دستمو گرفتند
اصلا رمق حركت نداشتم كمكم ميكردند حركت كنم . بهشون گفتم شما كي هستيد؟ نه نگام كردند نه جوابم رو دادند . هر چي مي پرسيدم انگار نميشنيدند . چرا اينجوري بودن ؟ من حتي صورتشونم نميتونستم ببينم پوشونده بودنش .
تو مسير خيلي ها بودن همه فانوس به دست از يكيشون پرسيدم اينا منو كجا ميبرن؟ گفت حرم امام رضا . منم شروع كردم به گريه تا رسيديم به صحن .
يهوئي يه چادر افتاد رو سرمو رفتم تو حرم . ديدم همه مشغول دعا نماز و اشك و آهند منم اشك ريختم و زيارت كردم .
از خواب بيدار شدم . عين ديوونه ها شده بودم همش اشك ميريختم و به مامان و بابام التماس ميكردم منو ببرند مشهد، ميگفتن عيد. هيچ كس حالمو درک نميكرد .
داداشي ميخواست بره شاهرود منم بدون اينكه حرفي از مشهد بزنم باهاش راهي شدم . به خاله ام جریان رو گفتم، گفت خودم مي برمت .
يادم نيست فكر كنم ولادت امام رضا بود و بليط پيدا نميشد داداشيم گير داده بود برگرديم و رفت بليط تهران رو گرفت . منم اشك ميريختم و ميگفتم يا امام رضا من تو رو خواستم، تو منو نخواستي؟ دلمو شكوندي؟ عاشقم كردي، اما به عشقم نرسوندي؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبري كردي ؟ كه بيام دلمو بشكني ؟
خوابم برد صبح ديديم داداشي كه شب ميگفت صبح ساعت 6 حركته تا صبح خوابش نبرده و رفته بليط ها رو پس داده ، الهي خواهرت دورت بگرده .
با هزار زحمت و رو زدن به اين و اون بليط جور شد طفلي شوهر خاله ام و داداشي و پسر خاله رفته بودن راه آهن جلوي گيشه هر كي تك تك بليط مي آورد مرجوع كنه ميخريدن ازش و هي بهمون زنگ ميزدن يكي جور شد حالا يكي ديگه .
بالاخره 6 تائي رفتيم مشهد با خواهر و داداشي و پسر خاله و دختر خاله عزيزم .
بدون چادر رفتم .
نزديكاي حرم چادرو از تو كيفم درآوردم سر كردم . تا گنبد رو ديدم غم از تو گلوم عين يه گوله اومد بيرون حس كردم امام رضا بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت . چه عاشقانه زيارت كردم تمام مدت اشك ميريختم اينقدر كه چشمام درد گرفت بود آخه لحظه شيرين وصال بود .
از حرم اومدم بيرون چادر و تا كردم گذاشتم تو كيفم حس بدي گرفتم اما اهميت ندادم گفتم جوگير شدي توجه نكن اما تمام مدت ذهنم پيش چادر بود و حس خوبي كه بهم داده بود .
برگشتم تهران با يه دنيا عشق .
يكي دوماهي گذشت اما ديدم نه انگار بحث جوگير شدن نيست انگار واقعا به چادر محتاج شده بودم همش با دست و كيفم و مقنعه ام خودم و مي پوشوندم . به خانواده و دوستام گفتم انگار بايد چادر سر كنم تو خواب ديدم تو حرم چادر اومد رو سرم فكر كردم خوب عاديه همه تو حرم چادر سر ميكنن اما انگار يه تكليف بوده .
همش خانماي چادري رو نگاه ميكردم و ازشون در مورد چادر ميپرسيدم مامانم حاضر نبود واسم چادر بگيره يكي از دوستام واسم خريد ودوخت و تو امام زاده حكيمه خاتون سرم كرد و از اون روز عاشق چادرمم ديگه نميتونم از خودم دورش كنم .
جالب اينه كه اونائي كه منعم ميكردن از چادر چقدر از چادرم خوششون اومد و مي گفتد بهم مياد خيلي ها هم به چادر مشتاق شدند .
اون موقع بود که فهميدم هديه است كه اينهمه واسم عزيزه وگرنه من و افكار قبلي كجا چادر كجا؟ خدايا شكرت . ..


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-116.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
09-03-2012, 17:56
هشت سالم بود مثل همه بچه ها دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و میدونستم که خانمها و بزرگترهای من همه چادر دارند، منم با کلی التماس و خواهش به مادرم، ایشون رو راضی کردم تا یکی از چادرهای قدیمی خودش را برای من کوتاه کنه تا من بپوشم از اون موقع که چادر به سر کردم احساس میکردم که چقدر خانم شدم و باید یکسری رفتارهای بچه گانه را کنار بگذارم و به کارهای خانمانه خودم اضافه کنم .
اونقدر خوشحال بودم که برای بچه های یکی دوسال بزرگتر از خودم هم بزرگی میکردم .
خلاصه از هشت سالگی چادری شدم و هیچوقت هم تا الان که بیست و سه سالمه چادرم رو کنار نگذاشتم بلکه با ورود به دانشگاه و بدست آوردن یکسری اطلاعات جدید در مورد حجاب و چادر هر روز به چادری بودنم افتخار بیشتری میکردم.
و الانم بهترین لطف خدا به خودم را چادری بودنم میدانم.
ممنون که باعث شدید تا یادی از اون روزها بکنم.
التماس دعای فرج
یاعلی


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-117.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
10-03-2012, 17:05
کلاس پنجم ابتدایی بودم، یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم مامانم و خواهرم قراره به خیابان بروند تا برای خواهرم چادر مشکی بخرن. من هم که چند وقتی بود اعلام می کردم که دوست دارم مثل خواهرم چادر بپوشم اون روز دیگه پامو تو یه کفش کردم که منم می خوام چادری بشم. چرا خواهرم باید بپوشه ولی من نه؟ و خلاصه کلی اصرار کردم تا بالاخره با پافشاری من پدرم گفت: خب چه اشکالی داره؟ حالا که خودش اینقدر دوست داره چرا مانعش می شید؟ اونم چادر سر می کنه تا یاد بگیره و عادت کنه.
اون موقع زمستون بود و مادرم می گفت : الان باید لباس زمستونی بپوشی و تازه چون خیابون ها هم دائما به خاطر برف و بارون گل و شل است برات سخته که جمع و جور کنی و دست و پاگیره، حداقل بزار زمستون رد بشه برات چادر می دوزم.
اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، گفتم نه! من دوست دارم زودتر چادر سر کنم اما راضی شدم به چادر خواهرم رضایت بدم و گفتم: من حاضرم فعلا چادر خواهرم رو سر کنم ولی شما هم باید قول بدید وقتی بیشتر یاد گرفتم و از پس جمع و جور کردن چادر بر اومدم برام چادر نو بخرید.
خلاصه هم زمان با خواهرم پیش خیاط رفتیم او برای دوخت چادر نو و من برای اینکه قد چادر خواهرم به اندازه ی من کوتاه بشه
وقتی از خیاطی تماس گرفتند که بیایید چادرها رو تحویل بگیرید من به حدی خوشحال بودم که از خواهرم که چادر نو دوخته بود بیشتر ذوق می کردم.
فردای اون روز با کلی ذوق و شوق چادرم رو سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم ، خیلی احساس بزرگی می کردم ولی تازه اول سختی من شروع شد چون تمام دغدغه و نگرانی من شده بود نگهداری از چادرم، آخه می خواستم به مامانم ثابت کنم که من از پس جمع و جور کردن چادر برمیام و خیلی راحت بدون اینکه ذره ای کثیف بشه جمع و جورش کنم.
به همین خاطر به محض اینکه به بیرون می امدم و چادرم را با احتیاط تمام سرم می کردم شش دانگ حواسم رو می دادم به چادرم و این مراقبت تو روزهای برفی و بارونی به اوج خودش می رسید به طوری که انگار همه ی تمرکزم صرف این کار می شد.
اما وقتی به منزل می رسیدم با کلی احساس غرور که گاهی باعث می شد حتی سلام یادم بره می گفتم ببینید مامان جون حالا هی بگید برای تو زوده هنوز نمی تونی چادر جمع کنی، اصلا کوچکترین لکه ای روی چادرم می بینید؟ ببینید چقدر تمیزش نگه داشتم.
اما خدا می دونست که خیلی هم برایم راحت نبود آخه واقعا به قول مامانم با لباس های زمستونی و کیف و وسایل مدرسه و هوای برفی و بارونی طبیعی بود که سختی هایی هم وجود داشته باشه اما چون می خواستم ثابت کنم که من هم می تونم مثل خواهرم و حتی بهتر از او چادر سر کنم و لیاقت چادر سر کردن رو دارم اصلا به روی خودم نمی آوردم و با عشق و علاقه تمام این سختی ها رو به جان می خریدم.
واقعا به چادر علاقه داشتم البته قبلا هم گاه گاهی مثلا موقع رفتن به مسجد یا اماکن مذهبی چادر سر می کردم ولی می خواستم بریا همیشه و همه جا چادر سر کنم و فقط منحصر به جاهای خاصی نباشه.
چند وقتی از این ماجرا گذشت تا اینکه پدرم ماه رمضان همان سال به سفر مکه مشرف شدند و طبق رسومی که وجود داره موقع برگشت برای همه سوغاتی هایی آوردند .
وقتی چمدان پدر رو باز کردیم هرکس سوغاتی خودش را دریافت کرد و وقتی نوبت سوغاتی من رسید پدرم از زیر وسایلی که در چمدان داشت یک قواره چادر مشکی بیرون آوردند و بعد از نگاهی به من ، آن را به طرف من گرفتند و گفتند: این هم برای دختر گل خودم است.
من که چشمهام از شدت خوشحالی گرد شده بود صورت بابا رو بوسیدم و کلی تشکر کردم. واقعا برای هیچ سوغاتی و هدیه ای این اندازه شوق و ذوق نداشتم. حالا دیگه به آزویم که داشتن یک چادر نو بود رسیده بودم.
الان 20 سال دارم و به لطف خدا چادری ام و این افتخار رو دارم که این حجاب برتر رو برای خودم حفظ کنم به طوری که بدون آن احساس می کنم حجابی ندارم .
به خاطر این عنایت الهی خداوند رو شاکرم و از خداوند می خواهم که کمک کند تا من و همه ی عزیزانی که از این افتخار پرمسئولیت برخورداریم، بتوانیم از عهده ی این مسئولیت که بر دوشمان نهاده شده در نهایت کمال آن برآییم و اثرات آن را در رفتار خود نمایان سازیم و هرچه بیشتر مراقب رفتار خود باشیم و قداست آن را با کم توجهی خود زیر سوال نبریم و همراه با ظاهر خود توفیق اصلاح باطن را هم بیابیم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-118.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
11-03-2012, 14:09
دنیا بود و خیابان های شلوغ و جاذبه هایش و من دختری بودم که پاکی و سادگی را دوست داشتم اما از طرفی باکلاس بودن را هم می خواستم و بین این دو خواستنی گم شده بودم، گنگ شده بودم.
از طرفی می دانستم که جذابیت های زن بر نامحرم حرام است می دانستم که من ویترین نیستم تا در فکر آراستن خود در برابر نگاه های غریبه باشم و از طرفی می دیدم دخترانی که خود را زیبا کرده اند و مورد توجه پسرها هستند -به خیال باطل من- شادند و نیروی فطری من هم از درون از من زیبا بودن و مورد توجه بودن را می خواست تا اینکه بالاخره مغلوب شدم و من هم به دنبال مد رفتم.
اوایل احساس گناه می کردم اما کم کم با خودم فکر کردم اگر در بیرون خانه به خود نرسم انسان عقب مانده ، امل و بی کلاسی خواهم بود . نمی دانم شاید هم واقعا همین طور بود ؛ از نظر خیلی ها من دختر "های کلاسی" بودم اما همین باعث شد که کم کم از خدای خود دور شوم و این دوری یک احساس تاریک و کوری را در من ایجاد کرده بود، احساس می کردم نوعی غم و یا چیزی شبیه کمبود همیشه همراهم هست.
این غم ته دلم برایم عادت شده بود و نمی دانستم که در واقع نوعی دلتنگی برای محبوب واقعی ام -خداوند مهربان- است. آن اوایل وقتی این حس دلتنگی در من خیلی شدید می شد قرآن می خواندم و اشک می ریختم اما باز متوجه نمی شدم که چرا برعکس آن ظاهر شیک و جذاب و شاد و شیطنت آمیزم همیشه دلم گرفته است.
برای فرار از این سنگینی دلم گاهی آهنگ های غمگین گوش می دادم آهنگ هایی که متاسفانه هم اکنون هم در بین جوانانی مثل من رایج است .
بعد فکر کردم اگر یک یار یا دوست و همراه از جنس مخالف داشته باشم آرامش خواهم یافت دقیقا منظورم از این دوستی همان است که به آن دوست پسر می گویند البته با خودم تعارف می کردم نمی خواستم پیش خودم بگویم دوست پسر دارم و برای خودم با عنوان دوست اجتماعی این گناه و دست آویز شیطان ملعون را توجیه می کردم. متاسفانه این گناه را هم تجربه کردم اما به خاطر وابستگی ای که پیدا کردم و مسائل عاطفی دیگر، غمم صد برابر شد تمام فعالیتهایم مختل شده بود و تمام در و دیوار خانه مان برای من بوی غم می داد در صورتیکه همه چیز در ظاهر خوب بود ولی در واقع خودم را از چاله به چاه انداختم
البته ناگفته نماند روزهای اول شاد و سرمست بودم و هرگز فکر نمی کردم این حس برایم پیش بیاید اما وعده ی خدا حق بود و از گناه چیزی جز بدبختی و شوم بدختی و زشتی نصیبم نشد.
گذشت و گذشت وعده های خدا با اصرار من بر گناه و برنگشتنم دوباره محقق شد حالا دیگر دچار غم و گرفتاری هم نمی شدم که به سراغ قرآن بروم و با قرآن خودم را آرام کنم. حسابی سرمست و مغرور دنیا شده بودم و به تمام زرق و برق های فریبنده ای که می خواستم رسیدم مثلا دلم می خواست آنقدر جذاب و شیک و زیبا باشم که زیباترین پسرها عاشقم بشوند و شد. موقعیت اجتماعی خوب می خواستم که این هم اتفاق افتاد . من یک گرافیست خوب شدم و به محض ورود به شرکت هایی که طرف سفارشم بودند با احترام خاصی رو به رو می شدم. می خواستم همه ی دخترها به دوستی با من افتخار کنند همین هم شد دخترهای کوته فکر زیادی بودند که به دوستی با من افتخار می کردند.اما ...
اما هنوز در خلوتم وقتی فکر می کردم ، می دیدم به همه ی چیزهایی که آرزو داشتم رسیدم اما هیچ کدام راضی ام نمی کرد و آرامشی به من نمی داد . می فهمیدم یک کمبود بزرگ دارم یک چیزی که به من احساس امنیت بده اما نمی دانستم چه اسمی روی آن بگذارم.
شاید برایتان جالب باشد گاهی هم پیش خودم فکر می کردم که در روز قیامت که بازگشتی برای افراد نیست و هیچ فرصت جبرانی ندارم چه می خواهم به خدا بگویم؟ بگویم شرمنده ام؟ همین!
بگویم خدایا یک عمر به من فرصت دادی همه چیز در اختیارم بود همه چیز در خدمت من بود اما...
هروقت تلویزیون یا رادیو روشن می کردم یا از کوچه و خیابان می گذشتم به شکلی معارف دین به من می رسید اما من گوش شنوا نداشتم و در مقابل خدا جوابی جز شرمنده ام ندارم.
خلاصه گه گداری هم از این فکرها می کردم اما نمی توانستم از خیلی از لذات بگذرم.
وضع به همین منوال می گذشت تا اینکه شبی احساس کردم کمی سرم درد میکند . درد سرم کم کم بیشتر شد تا اینکه حال خیلی بدی به من عارض شد. تمام جانم داشت از بین می رفت. کاملا حس می کردم به ترتیب اعضای بدنم پشت سر هم بی حس می شوند همه خواب بودند و من برای اینکه مزاحم کسی نباشم به انباری رفته بودم و به وضع بدی از شدت سردرد به خود می پیچیدم و مرتب بالا می آوردم تا به حالتی رسیدم که داشتم قالب تهی م یکردم با تمام وجودم فهمیدم فهمیدم که لحظه ی مرگم فرا رسیده کاملا مرگ را به وضوح در مقابل چشمانم می دیدم برای یک لحظه تمام زندگی ام و گذشته ام مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت تمام الطافی که خداوند در زندگی ام داشت را می دیدم و می دیدم که چقدر زندگی ام را بیهوده هدر داده ام و با تمام وجود حسرت می خوردم و از اینکه برای سفر دست خالی ام آه از نهادم بلند می شد. فکر می کردم با این همه گناه و غفلت چه کنم؟
با تمام وجود به خداوند عرضه داشتم که یک فرصت دیگر بدهد به اشتباه و گناه خودم اعتراف کردم و در همین نجواها بودم که کم کم احساس کردم حالم داره رو به راه می شه .
نوری توی قلبم روشن شد یک جور اطمینان قلبی که خدا خواهشم را قبول کرده باشه و خودش دستمو از یک دنیا لجن و کثافت بیرون آورده و خودش راه رو بهم نشون داده
از فردای اون روز بی ارزش و پست به دنیا نگاه یم کردم دیگه دنبال آرایش و خودآرایی نبودم کم کم درصدد این برآمدم که حجاب داشته باشم اوایل برایم سخت بود اما به مرور با حجاب انس گرفتم و برایم شیرین و دوست داشتنی بود.
با خدای خودم خیلی انس گرفتم نمازهای باحال و روحانی، تلاوت قرآن ، دعا و اشک ریختن برای طلب استغفار بسیار برایم لذت بخش بود همان آرامشی که یک عمر دنبالش گشته بودم و پیدا نکردم در نماز دیدم در دوستی با خدا، وقتی یک بنده با پادشاه جهانیان دوست است و چنین سرمایه ی باارزشی در اختیار دارد دیگر چه کم دارد؟ واقعا دیگر چه یم خواهد؟
الان تقریبا دوسال از آن ماجرا گذشته است و هر روز که می گذرد بیشتر می فهمم خداوند چه لطفی کرده که مرا از قعر جهنم بیرون کشید و در کنار خود ارزش داد .
جالب اینکه اوایل وقتی چادری شدم احساس می کردم دید افراد نسبت به من خوب نیست ، مغازه دارها تحویلم نمی گیرند و جایگاهی ندارم اما به مرور متوجه شدم که اعتماد به نفس نداشته ام و کم کم این حالت از بین رفت و اتفاقا خیلی هم خوب در جامعه با من برخورد شد و حتی در فامیل هم عزیزتر از قبل شدم و نوعی احترام خاص پیدا کردم به طوریکه واقعا به این نکته پی بردم که چادر احترام و شخصیت را برای زن به ارمغان می آورد.
و جالب اینکه خواستگارهایم زیادتر شده بود و همه موقعیت های خوبی داشتند و آدم های مطمئنی بودند در صورتیکه قبلا فکر می کردم توی این دوره کسی دنبال همچین دختری نمی گرده و این چیزها دیگه دمده شده در صورتیکه وقتی از جاذبه ی نگاه های ناپاک خود را رها کردم یک زندگی حلال و پاک به سراغم آمد .


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-119.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
12-03-2012, 16:33
سلام دوستان من تو خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم...ته تغاری بودم واز وقتی که یادم میاد خواهرام رو با چادر دیدم
یادش بخیر یک عکس از چهارسالگی ام تو اصفهان هست که یک روسری توری سفید سرمه و من با لجبازی خاصی اونو تا جلوی پیشونیم جلو کشیدم و صورت کوچیکم توش گم شده در حالی که همه میخواستن اونو عقب بکشم... اما بزرگتر که شدم من روسری ام رو با لجبازی عقب میکشیدم و بقیه اصرار داشتن بیارمش جلو، خلاصه معمولا روسری ام در حدی عقب بود که حجابم کامل نبود...
سرتونو درد نیارم تا دوم دبیرستان گناه بد حجابی رو شونه هام بود درین میون پدرم اصرار خیلی زیادی داشت که من چادری بشم جوری که اصلا جلوی بابام بیرون نمیرفتم که بهم گیر نده اما از حق نگذریم من نسبت به خیلی از هم سن و سالام خیلی ساده بودم اهل آرایش و اینا هم نبودم اما خیلی ضرورت اینکه حدود حجاب را کامل رعایت کنم و موهایم را کامل بپوشانم را حس نمی کردم در نتیجه مسلما دوست هم نداشتم به زور چادری بشم می خواستم خودم بهش علاقه پیدا بکنم خودم با خلوص نیت و رضایت برم طرفش
تا اینکه سال دوم دبیرستان بحث اردوی جنوب شد من با دوتا از هم کلاسی هام طلبیده شدیم و این که میگم طلبیده شدیم چون واقعا همین طور بود من که اصلا درک نمیکردم جنوب چیه دوتا همکلاسی هایم هم مثل من اطلاعات خاصی نداشتن تازه کاروان پر شده بود و ما یه روزه تصمیم به گرفتن کردیم و زنگ زدیم گفتن جاخالی شده...
وای وقتی سوار اتوبوس شدم و به این فکرکردم که چندین ساعت باید تو راه باشم پشیمونی زده بود به سرم....
رفتیم جنوب به معنی واقعی کلمه بهترین جای دنیا بود درحالی که کمترین امکاناتم داشتیم
و خداروشکر که قسمتمون شد غروب شلمچه رو تجربه کردیم......معرکه بود...
نماز خوندیم رو خاک !خیلی ساده! برگشتنی از شلمچه با یکی از دوستام از کاروان عقب موندیم دوتایی پشت سر مردم راه افتادیم رفتیم تو اون راه خاکی که دوطرفش آب بود و بافانوس راه رو روشن کرده بودن روبه رو هم صفحه ی اسلاید شو گذاشته بودن که تصاویری از کربلا روش نمایش داده می شد
وااااای ناگهان مردی از پشت سرم از ته ته ته دلش فریاد زد: یا زهراااااااااااا دست مارم بگیر...... اونجا بود که بغضم شکست نفسم گرفته بود مو به تنم سیخ شد...سجده کردم رو خاک شلمچه ، دعا کردم که شهدا دوباره مارو بطلبن...اما هنوز نطلبیدن...خلاصه اومدیم تهران حجابم کامل شده بود اما چادر سرم نکردم ..میترسیدم...میترسیدم سرم کنم و بعدا بزارمش کنار
از یه طرفم دوست داشتم حجاب برتر داشته باشم...سه ماه تابستون داشتم فکر میکردم خلاصه گفتم یعنی چی این بهونه ها چیه چادر بذار شاید همین چادر جلوی بعضی از گناهان دیگه ات رو هم بگیره
یه روز قبل از اول مهر ماه سال89چادری شدم اونم کجا وقتی میخواستیم بریم بوستان نهج البلاغه......
یه روز تو تابستون امسال که میرفتم کلاس ورزش یکی از بچه ها به من و دوستم که چادری بودیم گفت:تو این تابستون تو این گرما چرا چادر میذارین شماها که بی چادر هم حجابتون کامله؟
من فقط یک جمله گفتم:ما این گرما رو دوست داریم باهاش عشق می کنیم
و او فقط با تعجب به من نگاه کرد و گفت:آهان...دوست دارین!
از وقتی از شلمچه اومدم عشقم به بی بی دوعالم حضرت فاطمه ی زهرا(س)چندین برابر شده خیلی خیلی زیاد اصلا با کلمات نمیشه بیان کرد
تو این یه سال با افتخار، چادر، این تاج بندگی رو سرم کردم ان شاءالله خدا توفیق بده که بازم بتونم با چادرم پرچمدار اسلام باشم
***بر دهان هرچه رنگ است می کوبد رنگین کمان چادر مشکی من***

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-120.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
13-03-2012, 15:00
سلام محیط خانوادگی ما طوری بود که اجباری برای چادری بودن من وجود نداشت و تقریبا آزاد بودم.
توی دانشگاه هم ظاهری خوب ولی بدون چادر داشتم تا اینکه به ترم آخر رسیدم ...
خیلی دلم می خواست برای آخرین بار به سفر راهیان نور که بسیج دانشگاه ترتیب داده بود بروم اما از آنجا که سال قبل هم به این سفر رفته بودم و اولویت با افرادی بود که سفر اولشان بود، محدودیت ثبت نام داشتم اما خدا خواست و آن سال هم به سعادت سفر به کربلای ایران را عنایت کردند...
سفر خاصی بود و حالات عجیبی داشتم که در سفرهای گذشته این حالتها را نداشتم؛ در هویزه احساس عجیبی به شخصیت عمیق و استوار شهید علم الهدی پیدا کرده بودم. در طول مسیر راوی برای ما از نامه ای گفته بود که شهید علم الهدی برای خواهر خودش نوشته بود و ایشان را به حجاب سفارش کرده بود ولی این نوشته در دسترس ما نبود و...
سفر سرشار از زیبایی و معنویت تمام ما شد. وقتی به خانه برگشتم، بین وسایلم چشمم به برگه ای خورد که برایم ناآشنا بود شروع به خواندنش کردم و با کمال تعجب متوجه شدم کپی همان نامه ای است که راوی برای ما گفته بود البته این نامه در مورد حجاب نبود بلکه مسائل عمیق و اساسی در رابطه با نگاه و غفلت انسان ها را مطرح کرده بود
احساس خاصی داشتم اشک هایم بند نمی آمد آخر این نامه چگونه بین وسایل من آمده بود؟
این مسئله را با بچه های بسیج دانشگاه درمیان گذاشتم و به نظر خودم و اونها این نشانه ای بود برای اینکه من چادری بشم البته شیطون با کلی وسوسه به استقبالم اومده بود با کمک بچه ها توانستم وسوسه ها را کنار بگذارم و تصمیم خودم را بگیرم که چادری بشم.
تا اینکه یک روز توی حیاط دانشگاه یکی از بچه های بسیج برایم یه چادر هدیه آورد و خیلی با من حرف زد در مورد اینکه این چادر قداست داره و باید قبل از پوشیدنش درست فکر کرده باشم و پشیمون نشم و اگه هنوز تردید دارم بیشتر فکر کنم تا به اطمینان برسم و بعد آن را به عنوان پوشش انتخاب کنم من تصمیمم را گرفته بودم و قول دادم تا با پوشیدن چادر حیا و عفت درونی را هم بیشتر رعایت کنم....
و اینطوری چادری شدم ....
هرچند در دانشگاه با رفتارهای متفاوتی روبه رو شدم ولی برام مهم نبود چون کسیکه به من این حجاب رو هدیه کرده بود (شهید علم الهدی) برایم ارزش بیشتری داشت.
و هرگز از اینکه چادری شدم پشیمان نشدم...


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-121.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
14-03-2012, 14:11
با سلام چادری شدن من هم مثل بقیه ماجرا دارد با اینکه خیلی دیر شد ولی آخرش شد .
23 سالم بود و همیشه به این فکر می کردم که وقتی رفتم مکه چادری بشم (الان 26 سالمه)
روز به روزم وضع تیپ و حجابم هم بدتر می شد، خواهر کوچکترم هم تقریباً تازه متحول شده بود و چادری شده بود و درس دانشگاهیش که تمام شد رفت حوزه علمیه
همیشه منو به زبون بی زبونی نصیحت می کرد تا اینکه یکروز حرف سر چادر شد و من گفتم دوست دارم هروقت مکه رفتم چادری بشم .
خواهرم حرفی زد که تنم رو لرزوند و استارتی شد برای چادری شدنم
خواهرم گفت: اگر فردا افتادی مردی چی؟ میخوای بخدا بگی می خواستم چادری بشم ولی فرصت نشد؟ پشیمون نمیشی؟؟
این حرف خیلی روم تاثیر گذاشت و بعد از مدتی ناخوداگاه خواستم چادر بپوشم و پوشیدم و اون شب بدون اینکه من بدونم شب تولد حضرت زهرا بود و جمکران بودیم و این یک عیدی بود که من از خانم گرفتم.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-122.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-122.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
15-03-2012, 13:06
سلام دوستان عزیز چادری شدنم رو مدیون مدیر مدرسه راهنمایی مون هستم ، هر روز می اومدن سر کلاس که چادری ها چادرشون رو بردارن می خواهیم بریم اردو، یه روز دیگه تئاتر یه بار دیگه راهپیمایی حجاب و غیره
راستش چون اسم کس خاصی رو نمی بردن هر روز تعداد چادری های مدرسه چندین برابر می شد، من هم یکی از اونا، این چادر فقط مال برنامه هایی که می بردنمون بود بعد کم کم مدرسه که می رفتم و بعد دیگه خیلی دوستش داشتم.
اما حجاب زیر چادرم چندان مناسب نبود، دفعه اول که جبهه جنوب رفتم یادگرفتم جلوی چادرم رو بدوزم، شاید همینم باعث شد که سال بعدش وقتی رفتم مشهد یه اتفاقی برام پیش اومد که برای کسی نگفتم اما کلا محجبه شدم طوریکه هیچ کس باورش نمی شه من اینقدر عوض شده باشم،
الانم تقریبا بیشتر دوستام که همیشه به من نگاه می کردن و لباس می پوشیدن هم تیپ من شده اند،
می خوام حضرت زهرا بهم افتخار کنند ، امام زمان برام دعا کنند...
من به بچه ها می گم رهبرمون وقتی ما رو با حجاب کامل می بینن دلشون بیشتر قرص میشه.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-123.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-123.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
16-03-2012, 11:44
سلام

تو خانواده ما برادرم خیلی مذهبی هستند، من از بچگی تحت تاثیر و تذکر های ایشان بودم اما از طرفی هم به شدت از طرف مادر و خواهر هایم و همه فامیل(همه فامیل) مسخره می شدم
سعی می کردند جلوی من را بگیرند تا به قول خودشون من هم مثل داداشم نشوم. اما خدا نخواست و من با صحبت های یکی از مربی های قرآنم بعد از سال ها کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیمم را گرفتم
حدودا سه سال پیش بود مربیمون سر کلاس کلا با بچه ها در مورد چادر پوشیدن صحبت می کرد که همیشه چادر بپوشیم نه فقط وقتی کلاس قرآن می ریم.من هم که خیلی وقت بود چنین تصمیمی داشتم اما از رفتار خانواده و فامیل می ترسیدم با حرف هاش این جرئت را پیدا کردم و چادر رو برای همیشه به عنوان پوشش انتخاب کردم
دوستانم چیزی نگفتن فقط با کمی تعجب نگاهم کردند بعد ازآن هم خدا را شکر توانستم دوست هایی پیدا کنم که یا چادری بودن یا محجبه
اما از فامیل و خانواده برای چادر هر جور حرفی را شنیدم حتی از مادرم
وهنوز هم می شنوم حتی وقتی توی جمع های فامیلی میروم نگاهم نمی کنند که من سلام بدهم چه برسد که بخواهند جواب سلامم را بدهند. می دونید تو خانواده ای که حداقل نزدیک های آدم مثل خود آدم فکر میکنند چادر پوشیدن راحتتره،

امیدوارم خدا کمکم کنه که تا آخرش پای چادرم بایستم ،برام دعاکنید.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-124.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
17-03-2012, 16:48
سلام من امروز به عنوان یکی از کسانی که یک چادر پوش مصلحتی بودم براتون نامه مینویسم

منظورم از مصلحت پوش این است که شرایط محیطی رو که میخواستم برم میسنجیدم مثلا عروسی اصلا چادر سرم نمی کردم اما برخی جاها به خاطر حفظ یک سری اداب به چادر سر کردن عادت کرده بودم
تا اینکه پس از ورود به دانشگاه از امام رضا خواستم منو به سمتی ببره که از این حالت تعارض رها بشم خیلی سخت بود برام ،راستش بالاخره ترجیح دادم یک ادم مانتویی باشم در هر شرایطی تا اینکه مدام بالا و پایین کنم شرایط رو بسنجم و بعد تصمیمم بگیرم چادر بپوشم یا نه
درست همون دورانی که از امام رضا درخواست کردم راهی جلو پام بگذاره خودم قاطعانه تصمیم گرفتم که مانتویی بشم اما ......شرایط طور دیگه ای رقم خورد اشنایی من با همسرم باعث شد بیشتر روی این مساله فکر کنم

اوایل آشنایی مون همسرم وقتی دید من یه جورایی مصر هستم به اینکه مانتوی باشم چیزی نگفت، بعد از چند ماه عقایدش رو در مورد چادر برایم تعریف کرد البته کاملا بدون غرض گفت تو با چادر یا بی چادر باارزشی و دوست ندارم به خاطر من چادر سر کنی چون کافیه بعد از یک مدت که اتیش عشقت نسبت به من بخوابه تحمل چادر واست سخت بشه پس اگر قراره به چادر فکر کنی فقط برای خدا بپوش اینطوری هیچ وقت واست سخت نمیشه

من هم بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم یک قدم بردارم اما به قول همسرم فقط برای خدا ، سه سال پیش درست روز تولد امام رضا بود که چادری رو دوختم وسرم کردم که اون زمان نامزدم بهم هدیه داده بود روزی که چادر پوشیدم به امام رضا گفتم خودت طاقتشو بهم بده چون برام سخته

از اون زمان به بعد حتی یک لحظه حتی توی مراسم شادی دچار این تعارض نشدم که باید چادر بزارم یا نه بدون اینکه مثل سابق احساس سنگینی بهم دست بده

شاید باورتون نشه موقع امتحان تو دانشکده خوردم زمین و پام از بند در رفت وحتی چادر باعث این اتفاق شد چون اومد زیر پام

اما با وجود دردی که داشتم نتونستم چادرمو از سرم بردارم .

الان کاملا راحتم با چادر ضمن اینکه فکر میکنم حتی جذاب تر از سابق هستم البته جذابیتی انسانی با صبغه الهی و نه شیطانی

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-126.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
19-03-2012, 06:23
من سه خواهر بزرگتر از خودم دارم نه مادرم و نه خواهرهایم هیچ کدام تقریبا هیچ وقت به جز مواقع خاص چادر سرشان نمی کنند . من هم که از بقیه کوچکتر بودم به تقلید از آنها چادر سر نمی کردم. البته وقتی در خیابان یا دانشگاه دختران چادری را می دیدم بدم نمی آمد چند روزی امتحانی چادر بپوشم، اما فقط در حد فکر بود در عالم واقع چادر سر کردن برایم عجیب و غریب بود. با همه ی این حرف ها یک روز در دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم روز بعد همه چادر سر کنیم و به دانشگاه بیاییم، چقدر آن روز از فکر اینکه فردا چادر بپوشیم و قیافه هایمان چه شکلی می شود خندیدیم.
روز بعد چادر یکی از خواهرهایم را از کمد برداشتم و پوشیدم . کلی جلوی آینه خودم را برانداز کردم به نظرم با چادر خیلی برازنده تر و باوقار تر شده بودم. حیف که آن وقت صبح همه خواب بودند و نمی توانستم نظر کسی را بپرسم.
فقط پدرم که قرار بود آن روز مرا به دانشگاه برساند در ماشین منتظرم بود. من با عجله رفتم و سوار ماشین شدم .
پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: آفرین چقدر با چادر محجوب تر و باوقارتر شده ای، چقدر چادر برازنده ی توست و کلی از چادر پوشیدنم تعریف کرد.
آن روز من شوق و اشتیاق و علاقه و تحسین را در چشمان پدرم دیدم. نگاه محبت آمیز پدرم مرا به وجد آورد. آن روز من بهترین دختر پدرم شده بودم و از این احساس برتری لذت می بردم. نگاه تحسین آمیز پدرم مرا غرق شادی کرد.
قرار بود فقط همان روز تفننی چادر بپوشم ولی با عکس العمل پدرم دیگر چادر را بر زمین نگذاشتم.
از فردای آن روز تقریبا هر روز چادر سر می کردم تا اینکه علاقه ام روز به روز به چادر بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر هرگز بدون چادر جایی نرفتم.
حالا از پدرم یک دنیا تشکر می کنم که با نگاه تحسین آمیزش باعث شد من یک نگاه جدی به چادر و ارزشی که با خود به همراه می آورد داشته باشم و برای همیشه چادر را به عنوان بهترین و کاملترین نوع حجاب انتخاب کنم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-127.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
19-03-2012, 22:01
سلام.

من هم خاطره ی خودمو میگم.
از بچگی دوست داشتم چادرسرم کنم ولی مادرم بهم می گفت هنوز زوده برات. البته یکی ازچادرهای خودشو کوتاه کرده بود و من بعضی وقتها سرم می کردم.
تا این که تقریبا دوسال پیش یه چادر نو برام خرید.من هم وقتایی که می رفتم کلاس قرآن همیشه سرم می کردم و یه جورایی عادت کرده بودم.

تابستون همون سال ( سال 88 که می خواستم اول مهر برم سوم راهنمایی) رفتیم مسافرت ، دلم می خواست چادرم رو هم باخودم ببرم چون احساس می کردم بدون اون یه چیزیم کمه.اما... آخرش نبردمش.
وقتی برگشتیم یه روز توی کلاس قرآنمون مربی عزیزم (که خیلی دوستش دارم) بهمون گفت من این رو قبول ندارم که "خواهی نشوی رسوا / همرنگ جماعت شو" این یعنی این که وقتی میاین کلاس قرآن چادر سرتون کنین چون همه چادرسرشون می کنن. وقتی هم که همه بدحجابن شما هم باید بدحجاب باشی. پس این وسط امرخداچی میشه؟!
وقتی این حرف رو شنیدم به غیرتم برخورد و با خودم فکر کردم: واقعا چرا من بیرون چادر سرم نمی کنم؟ چون باید همرنگ جماعت باشم؟
همین تذکر و فکر کردن در مورد آن، باعث شد که تصمیم بگیرم همیشه چادر سرم کنم و امیدوارم از این به بعد هم خدا منو یاری کنه که پای ارزش ها و اعتقاداتم بمونم.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-128.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-128.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
22-03-2012, 00:17
به نام او که روشنگر راه ماست من دکتر م.ض. عضو کوچکی از جامعه ی پزشکی هستم و یکی از افتخارات بزرگ من محجبه بودنم است.
آنچه از دوران کودکی ، نوجوانی ، جوانی و زمان دانشجویی ام به یاد دارم این است که همیشه با چیزی در درونم آرامش می یافتم، صحبت می کردم و از هم صحبتی اش لذت می بردم، به نصیحت هایش گوش جان می سپردم و هرگاه نافرمانی اش می کردم تا مدت ها دل چرکین و پژمرده بودم مثل بچه ای که پدر و مادرش با او قهر کرده اند.
در یک خانواده ی سنتی ایرانی بزرگ شدم و شکل گرفتم، با مفاهیم اسلامی و قرآنی فقط به صورت ظاهری آشنا بودم، از بچگی نماز می خواندم، روزه می گرفتم و حجابی معمولی و ساده داشتم ولی حتی اگر منزل نزدیکان می رفتم و شب می ماندم در تاریکی شب هم روسری و حجابم را محکم نگاهبانی می کردم، مبادا کسی بی حجاب مرا ببیند با وجود اینکه هیچ اجباری بالای سرم نبود فقط به این دلیل که در تمام حالات خدا را شاهد بر تمام افکار و اعمالم می دیدم و رضایت او را می خواستم.

دوران دانشجویی ام را در دانشکده پزشکی یکی از دانشگاه های تهران سپری کردم، در آن زمان هم پوششم مانتویی معمولی و مقنعه ای ساده بود ، می دیدم که بعضی همکلاسی های شهرستانی ام که موقع ورود به دانشگاه با لباس پوشیده و چادر و مقنعه هستند بعد از یکی دو ترم چه بر سر پوششان می آید ولی چیزی در درونم بود و نمی گذاشت من هم همرنگ محیط شوم و بیشتر کارهای دور و بری هایم به نظرم سبک می آمد.

در آن دوران زیاد بودند دختران نجیب و محجبه ای که تحت تاثیر محیط بیرونی و برای پیدا کردن یک زندگی به ظاهر بهتر همه چیزشان را از دست دادند و آرام آرام دین و آخترشان را به دنیا فروختند که مثلا یک همسر خوب و یک زندگی مرفه به دست آوردند ولی بعد از گذشت مدت نه چندان طولانی فهمیدند چه فریبی خورده اند که شیفته ی ظاهر بعضی مردها شده اند اما دیگر برای خیلی هایشان فرصت برگشت و جبران گذشته ها وجود نداشت.

گذشت زمان به من آموخت که ایمان واقعی، قلبی است ولی نشانه هایی در ظاهر نیز دارد که یکی از نشانه های آن حجاب برتر است. و این حجاب برتر باید اصیل باشد و با گذشت تغییرات زمانی و تحولات دستنخورده باقی بماند ، مثل نماز که پرچم اسلام است و با گذشت زمان باید کامل تر و اثربخش تر شود.

نذر کرده بودم که شروع چادری شدنم را با سفر حج آغاز کنم اما بعد از مدتی با خودم فکر کردم شاید اصلا سعادت زیارت بیت الله الحرام به من حقیر دست ندهد آیا باید آنچه می دانم درست است را بیشتر از این به تعویق بیندازم و آرزویم را به گور ببرم؟

پس اراده کردم و بسم الله گفتم . دقیقا روز اول عید نوروز بود و به نظرم بسیار برای این تحول مناسب .

شروع کار سخت بود من فکر میکردم فقط نگهداری و طرز پوشیدن چادر است که مشکل می باشد ولی بعد فهمیدم که اتفاقا راحت ترین قسمت ماجرا این بوده است.
طرز برخورد دیگران بسی سخت تر و ناراحت کننده تر بود، عجیب بود که آنها از چادر سر کردن من ناراحت بودند، مدام از طرف دوستان و آشنایان مورد سوال قرار می گرفتم که آیا کار تازه یا موقعیت اجتماعی جدیدی پیدا کرده ای؟ آیا قرار است جایی استخدام شوی یا بورسیه ای بگیری؟ حتی به بعضی ها آنقدر برخورده بود که تا مدتی با من قهر بودند و به من برچسب امل بودن می زدند.


آن زمان بود که فهمیدم چقدر طرز برخورد بعضی فروشنده ی مغازه ها و برتیک ها با یک فرد محجبه فرق دارد و با گفتن یک جواب سربالا یا "نداریم" شر او را کم یم کنند تا تمام وقت خود را صرف گپ زدن با مشتری های امروزی! و سبک و از خدا بی خبر کنند تا رزق خود را از راه برآوردن خواسته های چینی افرادی درآورند!

هیچ کدام از این برخوردها مرا دلسرد و مایوس نکرد ، بلکه تصمیمم جدی تر شد و چیزی که مرا خوشحال می کرد احساس آزادی و راحتی ای بود که قبلا احساس نکرده بودم و همچنین احساس نزدیک تر شدنم به خداوند که از همه ی چیز بالاتر است. خدا را شکر.

شاید قدم اول را با سختی و مقاومت برداشتم ولی او که قادر و مقتدر مطلق است قدم های بعدی مرا آسان تر کرد و در انواع رحمتش به سویم باز شد؛ از کلاس های تفسیر قرآن و اخلاق پزشکی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و چهل حدیث گرفته تا توفیق زیارت حج تمتع و کمک به همنوعان و ...
در این مسیر دوستان یکرنگی یافتم که وجودشان در زندگی هر انسانی مثل پیدا کردن ستاره سهیل است و هرکدام به نحوی به کمک من شتافتند و مرا در این راه یاری دادند.

حالا دیگر قرآن و نهج البلاغه را با چشم نیم خوانم ، بلکه با دل می خوانم خط به خطشان را در تاریکی شب با نور چراغ نمی بینم بلکه با اشک لغزان می بینم. سختی ها و مرارت های زندگی برایم به شیرینی تبدیل شد، نمازم واقعی تر شد، قلبم نسبت به دیگران مهربانتر شد، در برخورد با بیمارانم دلسوزتر شده ام و به عبارتی تازخ خود را شناخته ام ، تولدی دیگر یافته ام و احساس میکنم انسان دیگری شده ام در دنیایی بهتر.

به عبارتی چادر سرکردن برای من تبدیل پوچی های درون بود به معنویات بیرون و برخلاف آنچه تبلیغ می کنند که حجاب محدودیت است ، چادر برای من آزادی از حصار ها و عقده های درونی شد.
نمی دانم باید چگونه بگویم یک چادر سیاه 4/5 متری برای من همان ریسمان الهی شد که بدان چنگ زدم و همیشه به خاطر آن بسیار شاکرم.

امیدوارم جوانان امروزی با نگاه عمیق تری به تعالیم روحبخش اسلام توجه کرده و سنتهای خوب ایرانی و شیعه بودن خود را حفظ کنند. ان شاء الله

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-129.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
25-03-2012, 11:49
سلام من یک دختر چادری ام که خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی دوستش دارم. عاشقشم ، وقتی خودمو تو آینه یا هر جایی که تصویرم می افته با چادر میبینم یه حس آرامشی بهم دست میده که اصلا قابل توصیف نیست .

اما ماجرای چادری شدنم:

من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم . برای چادری شدنم هیچ اجباری نداشتم . اولین چادرم رو تو سوم راهنمایی وقتی می خواستم برم مشهد برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اونم دیگه چادر سر نمیکردم . مانتویی بودم اما حجابم متعادل بود .

یه عمو دارم که خیلی تو حجاب سخت گیر بود اصلا باهام نمی ساخت و خیلی اذیتم میکرد ، با تحقیر ، مسخره کردن لباسام و... .

منم از لجش بیشتر موهامو در می آوردم و لباسای رنگی و جین و .... می پوشیدم .شیطونی میکردم که حرصشو درآرم . اونم میشست زیر پای بابام که دخترت اینجور و اونجور . خلاصه کنم ولی بابام خیلی بهم سخت نمی گرفت .

البته منم خیلی دختر بدی نبودم ، اگه هم کاری میکردم از رو لجبازی با عموم بود ، بابامم اینو میدونست. به حجاب علاقه داشتم .بعضی وقتها هم واسه تغییر تیپ چادر سر میکردم .

به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه :

یه روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم دیدم رو دیوار روبه رویی مدرسه مون یه جمله تازه نوشتن . رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم یه حالی شدم . شب تو خونه خیلی بهش فکر کردم . فردا که اومدم مدرسه با دوستام راجع بهش حرف زدیم . ما یه گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم برا همیشه . از اون روز تا حالا من چادری ام .

و اما اون جمله :

<< هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند
زیبایی تن به کس نشان نمی دهد >>

یک نکته ی جالب اینکه من فکر میکردم خانواده ام از تصمیمم خیلی استقبال کنند اما بابا گفت هر جوری خودت دوست داری و راحتی ، مامانم گفت سخته برات میری مدرسه تو بارون و ... اذیت میشی، نمی خواد چادر بذاری . واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن اینطور رفتار میکنن ؟

بعد یه مدت خوشحالی واقعی رو تو چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم همه اون رفتارها برای این بود که ببینند من تا چه حد رو این انتخابم هستم ؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدشو میزنم یا نه ؟بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم خیلی تشویقم کردن .

از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز بیشتر به چادرم افتخار می کنم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-131.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
27-03-2012, 19:45
من نمیدونم چی بگم.از کجا بگم!
من از همون بچگی به حجاب علاقه داشتم. یادمه وقتی نزدیک به سن تکلیفم شد با مامانم رفتیم تا ایشون برام مانتو بخرن. انقدر بازار رو گشتیم که نگو. چون جثه ی من ریزه میزه بود برام مانتو پیدا نمیشد. اصلا مغازه دارا تعجب می کردن که من اومدم مانتو بگیرم.
بالاخره بعد از کلی جستجو یه مانتوی مناسب برام پیدا شد. خیلی از فامیل از من میپرسیدن آخه توی بچه ی کوچولو مانتو پوشیدنت چیه؟! از این و اون شنیدم و شنیدم...
من همه ی این تو ذوق زدن ها رو میشنیدم.اما نمیدونم مامانم با دل من چیکار کرده بود.چه نهال عشقی در وجودم کاشته بود به کدوم بزرگوار متوسل شده بود.به کدامین وجود امید بسته بود که این حرفا روم تاثیر نداشت! از این گوش میشنیدم و از اون گوش بیرون میکردم...اما کمی تا قسمتی هم ناراحت می شدم ها...
حجابم از اینجا شروع شد تا این که وقتی رفتم کلاس پنجم احساس بزرگی کردم.دوست داشتم چادری بشم.واقعا نمیدونم چرا اینقدر چادر رو دوست داشتم و البته دارم... دوست داشتم اگه حجاب دارم کاملترینش رو داشته باشم...
مامانم هم برام از این چادر کیفی ها خرید.وای که وقتی یاد اون روز میفتم که برای اولین بار چادری شدم ته دلم یه جوری میشه. انگاری قنج میره.آخه بابا یه پا خانوم شده بودم واسه ی خودم.
با همون چادر از خونه زدم بیرونو رفتم سر خیابونمون تا سوار سرویس بشمو برم مدرسه... اولش خیلی خیلی خیلی برام سخت بود.جمع و جور کردنش...چند دفعه پیش اومد که وقتی میخواستم سوار سرویس بشم خوردم زمین و وسط سرویس پهن شدم... اونوقت بود که با خاک یکی میشدم...وای که چقدر خجالت میکشیدم... مثل این دخترای دست و پاچلفتی شده بودم.البته چون من بچه بودم خوب طبیعی بود که برام کمی سختتر باشه...
اما با تمام این ها من عطایش را به لقایش نبخشیدم...!

از اون به بعد شد رفیق راهم... رفیق که میگم ازاون رفیقها... جز با وفایی چیزی ازش ندیدم...آخه از این جهت ما رو روسفید کرد پیش حضرت زهرا(سلام الله علیها)

من همینجوری بزرگتر شدم و... و چادرم هم با من بزرگتر شد.آره فقط سایزش عوض شد و گاهی هم جنسش...

میدونی وقتی چادرمو سرم میکنم انگار یه حریمی رو،یه حرمتی رو برای خودم قایل میشم. اون وقته که هر کسی اجازه پیدا نمیکنه وارد حریم من بشه.هر کسی جرات پیدا نمیکنه به شخصیت من،به وقار زنانه ی من توهین کنه...اینجاست که با تمام وجود عاشق این چادرم میشم.من به یک تکه پارچه ی بی جان عشق نمی ورزم بلکه حریمی را عاشقم که به من جان میدهد.پویایم می کند و حرمتم را ایمن می دارد.

"چادرم" دوستت دارم بابت همه ی این ارزشهایی که برای وجودم به ارمغان آوردی. واقعا دوستت دارم و به تو عشق می ورزم.

یا علی


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-134.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
09-04-2012, 15:31
سلام

خودم که عاشق چادرم هستم از اول هم چادر رو دوست داشتم

اما خاطره چادری شدن دخترم می نویسم:

بر عکس دختر کوچکم که عاشق چادرش بود، دختر بزرگم تمایلی به چادر سرکردن نداشت البته تا سال اول دبیرستان هم چادری بود اما به خاطر جو دوستان دبیرستانی اش از چادر سر کردن منصرف شد.

با اینکه در خانواده ما کمتر کسی بود که چادری نباشه، من نخواستم بالاجبار به دخترم چادر رو تحمیل کنم.

چندین بار با هم به بازار و جاهای پر رفت و امد رفتیم و من الگوهای چادری و بدون چادر و روسری و مقنعه کامل رو نشونش دادم و بهش گفتم بهترین رو خودش انتخاب کنه و اصرار هم نکردم باید چادری بودن را انتخاب کند فقط ازش خواستم حجاب کامل رو انتخاب کند و ایشون چادر را انتخاب کردن و الان طوری شده که دنیا رابهش بدی چادرش رو از سرش برنمی داره

بعدها ازش پرسیدم چرا چادر رو انتخاب کردی ؟

فرمودند: شما مرا به جایی پر از الگوهای مختلف پوشش بردید، نگاه کردم دیدم چادر بهترین و کاملترین حجاب برای یه زن است و یک در گرانبهاست که کمتر کسی است حافظ این در است.

الان دختر 3ساله اش هم عاشق چادر است و گاهی همین دخترم از حجاب من ایراد میگیرد نه اینکه فکر کنین افراطی اند، نه اصلا اعتقاد قوی به چادرش دارد و چندین نفر نیز به خاطرش چادری شده اند.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-138.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
12-04-2012, 17:20
من چادری نبودم! برای من چادر در ابتدا یک اجبار بود. بعدها آزاد شد اما همیشه از بی بند و باری بدم می آمد و پوششم نسبتا محجوب بود. در واقع فرق بین چادر و مانتوی محجبه برایم یک سوال بود. گذشت و گذشت تا سال آخر دانشگاه یک اتفاق مرا به آنجا رساند که باور کنم چادر چیز دیگریست.
دوستی با پسری که به ظاهر آدم درست و مورد قبول اطرافیان بود ولی در باطن موجودی عجیب و غریب وبا باورهای مبهم اوضاع روحیم را به طرز وحشتناکی وخیم کرد.
بی قیدی او به حدی بود که رک و پوست کنده درآمد و به من گفت که: من نمی توانم پایبند باشم.
آری، این دوستی نهایتا چشمان مرا به واقعیتهای پس پرده گشود. من که برادر هم داشتم باز هم از نگاه پسران بی اطلاع بودم و با این که در این رابطه به حدود و حریمها پایبند بودم و به ازدواج مطمئن و بی اضطراب فکر می کردم، یک دفعه با موقعیتی اسفناک روبرو گشتم.
یعنی ارزش یک دختر تا بدین مرتبه پایین آمده که پسری به این صراحت جمله ی مذکور را به زبان آورد؟!!
تازه فهمیدم دنیای بعضی آدمها علی الخصوص برخی پسران چقدر می تواند بی رحم و رقت انگیز باشد و چه نگاه خبیث و پلیدی ممکن است به یک دختر بشود! "ابزاری تنها برای خوش گذرانی"
آیا من سزاوار چنین نگاهی بودم؟؟
به اطرافم نگاه می کردم و شمار دوستانم که به همین درد مبتلا شده بودند را مرور می کردم. دو سه نفرشان را از بلای عاطفی یی که قرار بود همین لاابالی های به ظاهر مقبول بر سرشان بیاورند هشیار کردم. بعدها که شنیدم زکات رهایی از چنگال هرزگی رهانیدن اطرافیان از بند اسارت خصمانه ی دلهاست از ته دل دعا کردم که خداوند مرا و دوستانم را ببخشاید و این را به عنوان زکات هدایتم قبول فرماید.
اما ریشه یابی این امر و کسب آگاهی از دنیای پلیدی ها و جدیت در نگاه به زندگی و مهمتر از ان به شان دختر و دخترانگی باعث شد عزت نفس از دست رفته ام را با انتخاب حریمی به نام چادر این میراث اصیل عصمت احیا کنم.
حالا دیگر می دانم " الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ "1 و امید دارم چشم دل مریضان دیگر کمتر وسیله ای برای هوسرانی بیابد و این درد اجتماعی به قلب های پاک و معصوم اما غفلت زده سرایت نکند.
با این دعا علت ملبس شدن به لباس افتخاری به نام چادر را به پایان می رسانم که ای کاش تعریف دخترانگی در اجتماع به عرضه اندام و خودنمایی منحرف نمی شد و دختران ما به خودشان بیشتر احترام می گذاشتند و از حیثیت و حرمت دختران در قبال نگاه های هرزه بهتر دفاع می کردند.
ان شاالله
و من الله التوفیق

م.م. ارسال با ایمیل
...
1- اشاره به آیه 26 سوره مبارکه ی نور: الخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ ؛
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و زنان پاکیزه لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه لایق زنانى همین گونه‏ اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-139.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
14-04-2012, 18:02
حدود یک سال درمورد چادر تحقیق کردم یه مدت بود دلم می خواست چادر سرم کنم اما خب چون تا حالا به جز زیارت رفتن و روزای خاصی از سال مثل محرم چادر سر نکرده بودم، واسه همین می خواستم اگر چادری شدم خیلی محکم چادرم رو حفظ کنم نه اینکه یه روز سرم باشه و روز بعد نه تو خانواده ی ما هیچکس چادری نیست برای همین چادر سرکردن برای من خیلی سخت بود اما من چادر رو دوست داشتم
و وقتی در این تصمیم مصمم شدم که یه نفر ازم پرسید: اگه امام زمان الان بیاد و بگه چادر سرت کن چه کار میکنی؟
من گفتم خب سرم میکنم
گفت خب خدا خیلی وقته که تو قرآن گفته که چادر سرتون کنید برای حجاب
و همین حرف باعث شد من چادرم رو محکمتر از همیشه سرم کنم.
اون بنده خدا چون می دونست من دوست دارم چادر سرم کنم و زمینه ی وجودیم تمایل به این کار داره و چون میدیدن که منتظر یه نشونه وحرف محکمم که مصمم چادری بشم، این سوال رو از من پرسیدن و واقعا تاثیرگذار بود

یادمه در طول اون یک سال هر چیزی که از چادر و ارزشش واسم جالب بود و یاد میگرفتم و یا میپرسیدم از کسی و پاسخ جالبی می شنیدم برای خانواده تعریف می کردم و همین طور برای دوستای نزدیکم.. برای همین خانواده هم با دلایل من متقاعد میشدن. خانواده ی من باایمان هستن و من مدیون همین لقمه حلالی هستم که سرسفره پدر و مادرم خوردم. حجابشون رو هم رعایت میکنن اما خب چادری نیستن، که ان شاءالله به لطف خدا امیدوارم مادر وخواهرمم هم چادری بشن.

وقتی چادر همراه همیشگی ام شد 21 سالم بود و الان بعد از گذشت دو سال عاشق پر پروازم شده ام و دعامی کنم خدا به حق مهدی فاطمه و فاطمه زهرا علیهما السلام کمکم کنه همیشه و تا آخرعمر چادرم سرم باشه.
التماس دعا


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-144.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
16-04-2012, 15:26
سلام من از دوران راهنمایی چادری بودم.
عاشق اون چادر جشن تکلیفم بودم که مامانم برام کادو پیچ کرده بود.
اما تو دوران دبیرستان و تو ایام فاطمیه توی یه مسجد که خونه ی نمادین حضرت زهرا سلام الله علیها رو درست کرده بودن موضوعی باعث شد به حضرت قول بدم که چادرم رو همیشه هر جای دنیا که باشم مثل یه شی مقدس حفظ کنم.
فضای تاثیرگذاری بود؛
یه خونه ی گلی با یه سجاده و یه گلیم و دستاس و چند ظرف سفالی و ...
و یه چادر سیاه خاکی که اون وسط افتاده بود و یه بیت شعر روش نوشته بود:

فاطمه سوگند به پاکی تو... بیرق ما چادر خاکی تو


هنوزم اون چادر خاکی دلیل عشق من به چادره.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-145.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-145.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
17-04-2012, 21:48
این خاطره خیلی زیباست حتما بخوانید



اون روزها هنوز چادری نشده بودم. هیچ وقت پیش نیامده بود که به خوب و بی‌نقص بودنم شک کنم! اما اتفاقی پیش آمد و کوه پوشالی غرور و تصوری رو که از خودم داشتم در مقابل چشمام ویران کرد.
من فقط می‌خواستم "بهتر" باشم. پس 31 شهریور درست شب قبل از شروع سال تحصیلی جدید و در حالی که فرداش عازم مشهد بودم تا به اولین کلاسهای دانشگاه برسم، عهدنامه‌ای رو با خودم بستم و امضا کردم. دیگه نمی‌خواستم اون آدم باشم. انگار برای خودم تنگ شده بودم؛ اما از کم و کیف این‌که باید چه کار کنم و چی بشم زیاد سر در نمی‌اوردم. اون عهدنامه هم منو متعهد می‌کرد به انجام یا عدم انجام کارهایی که فکر می‌کردم در جهت بهتر شدن باید باشه.
همیشه عادتم بود که قرآن رو باز می‌کردم. فکر می‌کردم در هر حال و موقعیتی که باشم خدا از این طریق با من حرف می‌زنه. حرفی که متناسب با همون روز و همون موقعیت باشه. مدت‌ها بود که وقتی قرآن رو باز می‌کردم آیه‌هایی مشخص و تکراری می‌اومد. آیات مربوط به حجاب!
من به خودم می‌گفتم: «نه! آیات دیگه‌ی این دو صفحه مد نظر هست. من که حجابم بی‌نقصه!»
6 دی همون سال، در حالی که بعد از کلاس جلوی تایپ و تکثیری دانشکده منتظر یکی از بچه‌ها بودم تا با هم بریم خوابگاه، آقایی که بعدها متوجه شدم یکی از پسرهای دانشکده خودمونه، روبروی من ایستاد و سلام کرد و بلافاصله از توی کیفش برگه‌ای رو به دست من داد و گفت: «این آیه در مورد زن‌های پیامبر هست و این آیه در مورد همه زن‌های مومن!» و قبل از این‌که من بخوام سوالی بپرسم یا عکس‌العملی نشون بدم، رفت.
برگه نوشته‌هایی تایپ شده داشت و زیرش با خودکار نوشته شده بود:
«آیات ادامه دارد "ان کنتم مؤمنین"» و بعد یه آدرس ایمیل عجیب.
من توی حیرت بودم. همون آیه‌هایی پیش روی من بود که ماه‌ها وقتی قرآن رو باز می‌کردم برام می‌اومد. اون شب من تا نیمه‌های شب گریه می‌کردم. نمی‌دونستم اتفاقی که باید باهاش مواجه بشم چیه و چقدر بزرگه. از تصور این‌که باید تغییر کنم به خودم می‌لرزیدم. همیشه از ابتدای کودکی نقطه ضعف بزرگ من مقاومت در مقابل تغییر بود.
توی دفتر خاطرات مربوط به اون شب این‌طور نوشتم: «یه نگاه به خودم کردم: مانتو و شلوار مشکی ساده، مقنعه‌ای که تمام موهامو پوشونده،صورت بدون آرایش، یه پالتوی ساده و یه کیف. اون مطمئناً فکر نکرده من حجابم کامل نیست!!»
یک ماه با خودم کلنجار رفتم و به این در و اون در زدم تا خودم رو راضی کردم به آدرسی که زیر اون برگه آچهار نوشته شده بود ایمیل بزنم. قبلش توی دفترم این‌طور نوشته بودم: «دو راه داری: یا خودت رو به کوری بزنی و بگی اتفاق نیفتاده یا به این ایمان بیاری که هر لحظه داره برات معجزه می‌فرسته.» و ایمیل رو فرستادم.
از هویت کسی که این ایمیل رو دریافت می‌کرد مطلع نبودم و نمی‌دونستم وابسته با ارگان و نهادی هست یا نه. نوشتم: «نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. حالا مدت‌ها از اون روزی که برگه رو دریافت کردم می‌گذره. برگه‌ای که توش سه تا آیه از قرآن بود...» و منتظر جواب نشستم. در حالی که اصلا نمی‌دونستم آیا جوابی دریافت خواهم کرد یا نه. در ادامه نوشته بودم: «نمی‌دونم چی می‌خوام. شاید می‌خوام بیشتر توضیح بدید.» اما در مورد چی باید با من حرف می‌زد و اصلاً کی بود؟
حدود پنج روز بعد جواب ایمیلم رو دریافت کردم:
"جواب سؤالات شما (ابهامات شما) رو با چند آیه می‌دهم. اگر معنا و ارتباط آیات برایتان روشن نیست، فعلاً مهم نیست.
إن الانسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
الذین یمسکون بالکتاب ... إنا لا نضیع أجر المصلحین
قالوا سمعنا و اطعنا .... الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم اولو الالباب
تا مدت‌ها بی‌اختیار "قالوا سمعنا و اطعنا" رو زیر لب زمزمه می‌کردم. نمی‌دونستم که چی شده و چی خواهد شد و آخرش کجاست. در اون لحظه بی‌اندازه هیجان زده بودم و بعد فقط می‌خواستم فکر کنم که آیا جزء "ایمان‌آورندگان" و "صبرکنندگان" هستم یا نه؟ آیا جزء اونهایی هستم که به حق و کتاب حق متوسل می‌شن؟ و جزء اونهایی که می‌گن "شنیدیم و اطاعت کردیم"؟
مدت‌ها من سوالاتم رو از طریق ایمیل می‌پرسیدم و ایشون که سید بزرگواری بودند جواب منو با آیات قرآن و بعضاً جملاتی از نهج‌البلاغه می‌دادند. جواب ترس‌ها، تردید‌ها، توجیه‌ها...
هنوز به قرآن مسلط نبودم و وقتی هر ایمیل برام می‌رسید چند ساعت می‌گذشت تا ترجمه‌اش کنم! باید انتخاب می‌کردم. چاره‌ای نداشتم. این جواب تمام درخواست‌های خود من بود. ناسلامتی توی بغل امام رضا(ع) بودم و او هرگز نمی‌خواست دیگه منو این همه غافل و این همه از خود متشکر و از خود مطمئن و این همه سر به هوا ببینه.
درسته که من توی این مدت جواب سوالاتم رو گرفته بودم و می‌دونستم که چادر:
- باعث بالا رفتن ارزش زن می‌شه؛
- کانون خانواده رو مستحکم‌تر می‌کنه؛
- محیط اجتماع رو از مناسبات جنسی پاک می‌کنه؛
- نگاه‌ها رو به زن از صرف یک عروسک جنسی به توانایی‌ها و استعدادهای انسانی‌اش تغییر می‌ده؛
- و...
اما اون روز صبح که بیدار شدم و اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از این‌ها فکر نمی‌کردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگه‌ای می‌خواستم. لباسی که هدیه‌ی امام رضا(ع) باشه. می‌خواستم همونی باشم که خدا و امام از من می‌خواد و این نقطه‌ی آغازی بود برای تغییرات بعدی...
پشت کامپیوترم نشستم و تایپ کردم: «سمعنا و اطعنا... چادری شدم.»
...
می‌گن: "سخته توی گرمای تابستون چادر بپوشی. خفه می‌شی. سخته توی زمستون چادر بپوشی. چطور توی این گل و شل جمعش می‌کنی؟ سخته توی مسافرت چادر بپوشی. پس چطور تفریح می‌کنی؟ سخته توی مهمونی چادر بپوشی؛ دیگران می‌گن امل شدی!"
اما برای من سخته چادر نپوشم؛ وقتی جلوی چشم‌های "عین الله الناظره" هستم و مطمئنم این‌طور بیشتر دوستم داره...

(http://khaterechador.blogfa.com/post-147.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-147.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
18-04-2012, 21:42
سلام ببخشید دیر اومدم
من دو سال پیش چادری شدم
با یه اتفاق ساده و معمولی...
من تو دبیرستان اسما بسیجی بودم اما روز تقدیر از بسیجی ها هیچ اسمی از من برده نشد خیلیییییییییییییییییییییی یی ناراحت شدم!(چقدر کوچیک بودم!)
اما خدا یه دستی به سرم کشید و موقع نماز با خودم گفتم : ای... بدبخت باختی....بسیجی واقعی شهید گمنام هست که هیچ اسمی ازش برده نمیشه و ...
خلاصه داغون شدم و....
(تو پرانتز بایدبگم کلا چند وقتی بود که به فکر وضع پوششم افتاده بودم و مخصوصا استادی که براش احترامم زیادی قائل بودم غیر مستقیم منو به چادر تشویق میکرد اماهنوز مردد بودم اخه راستش از واکنش دیگران نگران بودم)
شاید بی دلیل شاید با دلیل فردای روزی که اون اتفاق افتاد با چادر رفتم مدرسه و - حتی با وجود واکنش های مختلف اطرافیان - تا الان از سرم نیفتاده.
راستش اولا زیاد برام فرقی نداشت بودن و نبودن چادر!
اما الان عاشقشم.... (مثل بسیج که الان عاشقشم...)
خداروشکر برای این نعمت بزرگ وعزیز
یادگاری مادر....
یازهرا


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-148.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
19-04-2012, 22:51
سلام

من تا 18 سالگی در شیراز زندگی میکردم و تا اون موقع مانتویی بودم. چادر رو دوست داشتم اما چون دوستام و هم سن و سالهای من توی فامیل همه مانتویی بودن ترجیح میدادم مثل اونها باشم...!!!
مادر و پدرم اصالتشون مال یه شهر دیگه بود؛ یه شهر کوچیک و مذهبی که همه ی اهالی اون چادر میپوشیدن. هروقت به دیدن فامیلهامون به اون شهر میرفتیم مجبور بودم چادر سر کنم! اصلا هم بلد نبودم چادر رو درست بگیرمش و بپوشم...!
اون موقع ها فقط و فقط به اجبار چادر میکردم سرم، فقط برای اینکه تو اون شهر انگشت نما نباشم و همه چپ چپ نگاهم نکنن، خودمو کردم همرنگ جماعت.
تا اینکه با یکی از فامیلهامون که ساکن همون شهر بود نامزد کردم...
همسرم چادر خیلی دوست داشت و من به خاطر اون با شور و شوق بیشتری چادر سر میکردم...
موقعی که نامزدم میومد شیراز و دوتایی می رفتیم شاهچراغ وقتی من چادر سر میکردم رو به روم می ایستاد و می گفت مثل فرشته ها شدی، کاش همیشه بریم شاهچراغ تا من تو رو توی چادر ببینم...!
سال 88 به خاطر موقعیت کاری که برای پدرم پیش آمد به همون شهر نقل مکان کردیم این بار به اجبار نبود که چادر سرم می کردم با شور و اشتیاق چادر میپوشیدم و اونو دوست داشتم...
رفته رفته به چادرم وابسته تر شدم و سعی میکردم حجابم کامل باشه و شان و منزلت آن رو حفظ کنم، نه مثل بعضی از اون همشهری ها که فقط به اجبار اینکه تو یه شهر مذهبی هستن چادر میپوشن و حجابشون علیرغم چادر داشتن کامل نیست!

از وقتی چادری شدم قران خوندنم بیشتر شد، تا جایی که بتونم میرم مسجد و نمازمو جماعت میخونم و در کنار اینها اخلاق و رفتارم هم بهتر شد...!
همسرم عاشق ولایت و رهبریه، اما من اون موقع ها چون از چادر دور بودم و توی یه فضای دیگه بودم از روحیاتش هم دور بودم...!
با چادری شدنم همه ی اینها رو به دست آوردم! عاشق رهبری و ولایت شدم و سعی میکنم جوری گام بردارم که آقا امام زمانم منو توی گروه یارانش قرار بده...
من همه ی اینها رو مدیون برخورد درست همسرم هستم، هیچوقت منو اجبار به چادری بودن نکرد، اما من میدونستم که چقدر چادر رو دوست داره، شاید اگه چادر سر کردن رو به من تحمیل کرده بود من از چادر متنفر و منزجر میشدم، اما او با مهربونی منو به این راه کشوند!

البته بالاتر از دوست داشتن همسرم چیزی که برام مهمه اینه که خداوند و حضرت زهرا و باقی ائمه این نوع حجاب رو دوست دارن و برای رضای اونها همیشه حجابم رو حفظ میکنم....
و همیشه خدا رو شکر می کنم که یک اتفاق باعث شد من هم چادری شوم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-149.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
20-04-2012, 22:14
سلام بیشتر خاطره های ارسال شده را که می خواندم متوجه شدم بیشتر دوستان از دوران کودکی با چادر اشنا بودن.
من در خانواده ای به دنیا امدم که هیچ کدام حجاب نداشتن .
اما خودم به چادر علاقه زیادی داشتم .
مادرم از دوران دبیرستان یواشکی و به دور از چشم مادر و پدرشون چادر سر می کرده و بعد از ازدواج با پدرم به خواست خودشون چادری می شوند.
یه روز دوران دبستان حالم توی مدرسه بد شد مدیرمون زنگ زده بود به مامانم که بیاد دنبالم، از میون مادرهای بیحجاب هم کلاسیهام مادرم با چادر روی سرش اولین جرقه رو در ذهن من زد.
معصومیت و زیبایی که چادر به مادرم داده بود و این که مثل یه ملکه میون مادر های دوستانم بود.
ارامشی که توی چهره اش بود و هست همه و همه..
و این که می دونستم خدا من رو این طوری بیشتر دوست داره باعث شد من هم در این باره تصمیم بگیرم،
پنچم دبستان رو تموم کرده بودم که یه شب دور میز شام به خانوادم گفتم که می خوام چادر سرم کنم مادرم خوشحال شد اما پدرم یه دنیا با هام حرف زد و ازم خواست که بیشتر در مورد تصمیمم فکر کنم .
اما نیازی به فکر کردن نداشت چون تصمیمم رو گرفته بودم .
یکی از دوستان خانوادگیمون برام از مکه یه چادر عربی سوغات اورد.
همون هفته یه مهمونی خونه عمه بزرگم دعوت بودیم و من چادرم رو سرم کردم .
وقتی وارد مهمونی شدم فکر می کردم که همه از دیدنم به ذوق میان خوشحال می شن اما این طور نشد عمه ام رو به مادرم کرد و گفت که چرا مجبورم کرده که چادری بشم؟
من از مادرم خواستم که خودم حرف بزنم و توضیح دادم که این تصمیم خودم بوده و خودم خواستم.
چند روز بعدش هم رفتم پیش پدر بزرگم تا من رو دید گفت این چیه کردی سرت؟
خیلی خورد توی ذوقم اما الان نزدیک نه سال از اون زمان می گذره و همه خانواده من و چادرم وحجابم را پذیرفتن .
هر چند که خیلی سخته توی یه جمعی جز من و مادرم چند نفر دیگه هیچ کس حجاب نداره اما من به داشتن چادرم افتخار می کنم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-150.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
22-04-2012, 16:45
به نام خدا
تو خونواده ي نسبتا مذهبي بزرگ شده بودم اما قبلا چادر رو دلبخواهي سر مي كردم
بابام گرچه به چادر اهميت مي داد اما چون بدون چادر هم حجابم رو رعايت مي كردم چيزي نمي گفت
اينجوري بگم از چادر مناسبتي استفاده مي كردم(و فقط يه چادر مدرسه اي داشتم) خيلي هم شر و شيطون بودم.
اگه اشتباه نکنم سال 83 بود خواهرم رفته بود پابوس امام رئوف، دلم بدجور هواي امام رو كرده بود
اون سال برنامه كوله پشتي رو مي ذاشت و قسمتي از برنامه شون در مورد شهدا بود دقيقا خاطرم نيست فقط يادمه در مورد حجاب بود و حقي كه شهدا گردن ما دارن و اداي حقشون ...با خودم خيلي فكر كردم و سبك سنگين ، و كلنجار دلم هم كه حسابي جايي بود كه خواهرم رفته بود
شب جمعه بود كه راهي مسجد شدم دعاي كميل طنين انداز شد اشكام بند نميومد دست خودم نبود از امام علي (ع) زيارت آقا رو طلب كردم از اول تا آخر دعا اشكم جاري بود توی دعای کمیل از شهدا هم یاد کردند ...حس و حال خوبي داشتم...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم
شنبه از راه رسيد به مامانم گفتم من يه چادر مي خوام مامانم گفت تو كه چادر داري گفتم يه چادر قشنگ مي خوام (منظورم يه چادر خانمي بود كه همجا بتونم سر كنم و از خودم جداش نكنم و بشه جزئي از وجودم)
بنده خدا مادر راهي بازار شد و انتظار منم به سر رسيد و چادرم دوخته شد آخ كه چه حالي داد پوشيدنش حس مي كردم تاج پادشاهي رو سرمه.
وقتي عمه جانم برای اولين بار اينجوري چادر پوشيدنم رو ديد كپ كرد گفت: توي سر به هوا و چادر؟
گفتم آخه عمه جان برادر زاده شهيدم ! منظورم اين بود كه اگه شهدا خون دادن ما هم بايد كلام شهدا رو پياده كنيم كه گفتند خواهرم حجاب تو كوبنده تراز خون سرخ من است و اين رو سرلوحله زندگيمون قرار بديم و اين تاج بندگي رو که هديه حضرت زهرا (س) حرمت بزاریم.
البته من ماجراي چادري شدنم رو برا اطرافيانم نگفتم فقط سر بسته به عمه ام گفتم عمو و امثال عمو حق به گردن من و امثال من دارن
و اما چند ماه بعد....
...ارتباط آقا امير المومنين با علي بن موسي الرضا... ...
ماه رجب بود و تولد آقام امير المومنين ،
صحن انقلاب بود و دعاي كميل ،
من بودم و تاج بندگي ام...
و 7 سال است كه چادرم مرا در آغوش گرفته است.
توفيقات روز افزون خداوند رفيق راهتان باد
يا علي


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-151.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
23-04-2012, 19:48
هوالحق

ان الصلاه تنهي عن الفحشاء و المنکر

یکی از بهترین تجارب زندگي ام تحقق همین آیه مبارکه در زندگی ام بود.

روزگاری که مشغول یک زندگی عادی بودم و مانند خيل انسانهای اطرافم مسلمان بودم، نماز می خواندم و روزه می گرفتم اما مجلس عروسي گناه آلود هم مي رفتم و موسیقی حرام هم گوش می دادم و ... .
بعد از تحصیلات راهنمایي که در روستا بودیم به شهرستان نقل مکان کردیم. طبق شرایطی که وجود داشت و ورود به يک فضاي جديد مانتویي شدن برایم تبدیل به یک آرزو شده بود. البته چادري هم که به سر داشتم خیلی کم از مانتو نداشت ولی خب به هر حال چادر بود.
بعد از کلی صحبت با پدر و مادر بالاخره رضایت دادند که چادر نپوشم .
شاید مدت 2 سالی چادر را کنار گذاشتم ولي در همین حال به لطف خدا توجه به نماز اول وقت را هرگز از دست ندادم.
سالی که کنکور داشتم شروع به خواندن نماز شب نیز کردم. یک روز از کلاس کنکور که بر می گشتم مطمئنا خواست خداوند بود که يک خانم مانتويی پیش پاي من در پياده رو راه برود و ناگهان از مانتويی بودن او بدم بیاید.
همان موقع تصمیمم را گرفتم البته مطمئنا لطف خدا بود وگرنه روزانه ده ها خانم آنگونه را دیده بودم ولی آن روز این اتفاق برایم افتاد و من به با نگاهی واقعی و عمیق به این مساله این بار آگاهانه چادر را انتخاب کردم و این قضیه آغاز راه جدیدی در زندگی من بود.
و شايد آماده سازي برای شروع یک زندگي با شکل جديد در دانشگاه؛ آشنا شدن با دوستان خوب، استفاده از فضای مسجد و نماز جماعت، شرکت در جلسات معرفتی و ... کم کم مرا از آن حال و هوایي که قبلا داشتم جدا کرد و کشیده شدم به سمتی که آرمان هایم تغییر کرد. حضور در دانشگاه راه رشدی بود که آغاز شد و تا به امروز الحمدالله این حضور مثبت بوده است و اميدوارم که همچنان نيز همين مسیر ادامه يابد.
خانواده گرچه با مسیر فعلی ام خیلي همسو نیستند ولی مخالفت ندارند و حتی خوشحال نیز هستند.
البته قابل ذکر است که يادآور شوم اعتقاد بر اين قضيه دارم همانطور که نماز اول وقت باعث بازگشت از مسیر غلطی شد که در پيش گرفته بودم، يک گناه ممکن است موجب بازگشت و سقوط از وضعیت فعلی شود.
حالا 8سال از زمانی که دوباره چادر سر کردم می گذرد و اکنون که دانشجوی ارشد معماری کامپیوتر هستم همیشه برای انتخابم خداوند را شکر می کنم و احساس آرامش و لذت دارم.

(http://khaterechador.blogfa.com/post-153.aspx)
منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-153.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
29-04-2012, 17:48
سلام یادم نمیاد از کی چادری شدم میدونم قبل از دبستان بود و مدتهای مدیدی با چادرم مشکل داشتم اما الان خیلی دوستش دارم
مشکلم این بود که از سن خیلی پایین چادری شدم یعنی زمانی که دخترا از روی احساسات پاکشون دوست دارن به تقلید از مادرهاشون چادر سرشون کنند وقتی بزرگتر شدم؛ مثلا 7 یا 8 ساله ، می خواستم مثل همسن هام بازی کنم و جلوی دست وپامو می گرفت وقتی میخواستم در بیارم با مخالفت والدینم مواجه شدم اون زمان بود فهمیدم که این چیزی نیست که انتخاب منه این یه تحمیله !
اما علاقه ام به چادر اون موقع شکل گرفت که از بزرگی یک جمله ی تامل برانگیز شنیدم،
شب 25 ام ماه صفر بود توی هیات محبین الزهرا سلام علیها :
"اگه بدونی حضرت زهرا سلام الله علیها تو رو هر وقت با چادر ببینند بگن "این دختر منه " اونوقت چطور چادر سرت میکنی؟"


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-154.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
30-04-2012, 18:45
راستش من توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که دخترای فامیل از دوران راهنمایی یا دبیرستان چادری می شدند یعنی عادی بود یه جورایی چه می خواستند چه نمی خواستند باید چادری می شدند. من هم در دبیرستان انتظار موعود ثبت نام کردم که اونجا چادر اجباری بود. تا قبل از رفتن به دبیرستان چادری نبودم و خیلی هم دوست نداشتم که چادری باشم و یقینا آن احساس من به این دلیل بود که ویژگی های منحصر به فرد این حجاب رو درک نکرده بودم و نقل قول های این و آن برایم بیشتر شعار به نظر می رسید.
فکر می کردم بدون چادر هم می شود حجاب کامل داشت بنابراین چادر سر کردن لزومی نداره.
وارد دبیرستان شدم و در نتیجه اجبارا چادر سر کردم، روزهای اول حس می کردم همه ی ادمای غریبه و به خصوص اشنا یه جور دیگه نگاهم می کنند و برایم سخت بود شاید بخاطر اینکه اون موقع متاسفانه فکر میکردم بی کلاسیه!
روزهای اول فقط در راه مدرسه چادر سرم می کردم
اما رفته رفته عاشق پوششم شدم ودیگه دلم نمی خواست بدون چادرم جایی برم. چون ارامش و امنیتی که با چادر داشتم رو وقتی چادر سر نمی کردم، نداشتم و اینکه آرام آرام عوارض بدحجابی رو فهمیدم .
می دانم اگر آن روز به خاطر متفاوت شدن نگاهم کردند، این بار اگر چادر را بر زمین بگذارم یقینا بخاطر هوا هوس نگاهم خواهند کرد.و عاقلانه هست که نه تنها چادر بر زمین نمی گذارم بلکه ان را محکم تر نگه می دارم و هر نگاه شیطانی و زشتی رو با این سلاح نابود می کنم.
دبیرستان انتظار موعود با آن نام زیبایش و حرف های قشنگ مدیر خوب مدرسه سرکار خانم رحمتی برای من و بسیاری از هم مدرسه ای هایم یکی از بهترین دوره های زندگی بود که همیشه خدا را به خاطر این لطف شکر می کنیم.حتی بسیاری از بچه های مدرسه که اوایل چادر را سر کوچه با بی میلی و به اجبار سر می کردند حالا چادری اند و به چادری بودن خود مفتخر.
چون مدیرمون فقط یک مدیر نبود باورتون میشه وقتی پیش نماز نداشتیم مکبرمون می شد تو مناسبت های مذهبی مثل ولادت ها و شهادت معصومین مراسم برگزار میکرد زیارت عاشورامون تو محرم و توی ماه رمضون هر روز خوندن قران همیشه برگزار بود و دسته جمعی می خوندیم و توی اون ساعت هیچ کلاسی برگزار نمیشد.شعرای قشنگ رو توی مناسبت ها و ایام خاص به تعداد بچه ها چاپ می کردند و همه با هم تو همون ساعت نماز با عشق می خوندیم و لذت می بردیم.
اعمال خاص روزهای خاص رو از مفاتیح در می اورد و به تعداد بچه ها پخش می کرد.
جشنی که روز تولد امام زمان تو مدرسه مون می گرفت نظییر نداشت یه مولودی خوان خوب خانم که بچه ها راحت ابراز عشق و احساسات می کردندوکیک های بزرگ به تعداد کلاس ها و...
به همون اندازه به درس خوان بودن بچه ها اهمیت می دادندوخلاصه این اعمال و رفتارشون بود که ما ازشون خیلی چیزها یاد گرفتیم نه حرف زدن که خیلی ها بلدندواز عمل کردن...
حتی یادمه روزایی بود که چون وضوخونه مدرسه رو داشتند تعمیر می کردند برای نماز ظهر به مسجدی که چند قدمی مدرسه بود با هم می رفتیم و در نمازجماعت شرکت می کردیم نه اجباری در کار بود نه چیز دیگه ای فقط عشق بود عشق و عشق
چقدر دلم برای اون روزها ومدیر خوبمون که حالا بازنشسته ست تنگ شده
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
به هر حال این فرصت عالی به ما اجازه داد آن احساس رضایت و امنیت شگفت آور را با چادر تجربه کنیم، احساس رضایت و آرامشی که در هیچ پوشش دیگری ندیدم.


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-155.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
01-05-2012, 15:51
پوششم معمولی بود.نمازم رو میخوندم و... آدم بی اعتقادی نبودم اما به حجابم اهمیت نمی دادم میگفتم خدا میبخشه اما...غافل از اینکه خدا همونقدر که بخشنده است حسابرس هم هست.

ما یک خانواده مذهبی هستیم مامانم همیشه به من و خواهرم میگفت یه روزی از اینکه بی حجاب هستین پشیمون میشین

سال 85 سوم دبیرستان بودم یه شب موقع خواب به فکر مرگ افتادم ترس وجودمو گرفت خواب از سرم پرید گفتم اگه همین الان بمیرم جواب خدارو چی میدم؟

از فردا توی مدرسه موهامو زیر مقنعه پوشوندم بچه ها مسخرم کردن خلاصه چند وقتی گذشت تااینکه قرار شد از طرف مدرسه بریم جنوب منم رفتم برای اولین بار.
اون سفر نگاه منو به دنیا و زندگی عوض کرد، دیونه شدم و برگشتم.
دو ماه بعد روز 7 اردیبهشت 1386برای اولین بار چادر سر کردم دو ماه طول کشید این تصمیم تا مطمئن بشم توی تصمیمم راسخ هستم ، نمیخواستم از روی احساسات چادر سر کنم میخواستم از روی شناخت باشه.

اگه بدونین توی خیابون راه که میرفتم دلم میخواست همه به من نگاه کنن هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم دلم میخواست بال در بیارم...

من و خواهرم 2تایی با هم چادری شدیم اولش مامانم مخالف بود میگفت از روی احساس دارین چادر سر میکنین چند ماه بعد بر میدارین اما بعدش پدر ومادرم بزرگترین و مهممترین حامیان من بودن، هنوزم هستن...

اما اطرافیان و فامیل و دوستان از توهین و متلک چیزی کم نذاشتن که الحمد الله هنوزم ادامه داره...دعا کنین خدا همه مارو به راه راست هدایت کنه ...

الان ترم آخر دانشکاه هستم بعداز اون سال شهدا منت گذاشتن هر سال رفتم جنوب. الان حجابم با روزای اول خیلی فرق میکنه الحمدالله خیلی کامل شده.

من توی زندگیم زیاد هدیه گرفتم اما چادرم که هدیه شهداست یه چیز دیگه س یعنی چه طور بگم هدیه شون زمینی نیست آسمونیه...

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-156.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
05-05-2012, 17:27
سلام

يادمه از سن تكليف محجبه شدم ،‌ با رعايت همه اون چيزايي كه يادم داده بود مامان بزرگوار و خوبم

و زماني كه داشتم آماده ميشدم براي رفتن به اول راهنمايي ( كه اون موقع چادر اجبار بود توي مدارس ) فرم مدرسه رو كه خريديم مامانم پارچه چادري مشكي هم خريد ،‌ و همون شب نشست به دوختنش ،‌
وقتي صدام زد براي اينكه رو سر بندازمش و مامان به اندازه قدم ببره ،‌همين كه چادر رف رو سرم حس شيريني بهم دست داد حس بزرگ شدن ،‌خانم شدن !!
مامانم خودش چادريه و چادرش رو از اعماق اعتقادات صافش داره و گوشه گوشه تربيتش از تعاليم اسلامي كمك كرفته و هميشه برترينها رو به ما نشون داده تا بتونيم انتخاب كنيم با شوق نشون دادن، با مهربوني، با تشويق...
اول مهر اون سال چادر رفت سرم و شيرينيش رفت زير دندونم تا الان كه 30 سالمه و يه بچه دارم با افتخار تو همه مجامع حضور پيدا ميكنم و به اين تاج سر سروري خودم مي بالم و بابت شاكرم از خدا و دستهاي مهربون و مقدس مامانمو ميبوسم كه تربيت اونه كه من امروز محجبم .

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-158.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
06-05-2012, 14:21
حدود شش ماهه که چادری شدم، وقتی دیدم اینقدر با چادر مخالفت می کنند، وقتی دیدم دشمنانمون حجاب ما را با قالب چادر مورد هجوم قرار دادند، وقتی دیدم باید برای حجابم در یکی از گذرگاه های قیامت جواب پس بدم، وقتی دیدم چادرم لبخند رضایت بر لبان امام زمانم می نشاند، تصمیم گرفتم چادری شوم. من اول با امام زمانم آشنا شدم و بعد برای رضایتش چادر را انتخاب کردم.
و اما شرح خاطره ام:
اسفند سال 89 از طریق يکی از دوستام با کلاس­های "خانواده آسمانی" محقق و استاد مهدویت آقای محمد شجاعی (موسسه منتظران منجی (عج)) آشنا شدم. اونجا بود که فهمیدم امام زمان چه جایگاهی تو زندگیم دارن .
همیشه امام زمان برام یه واقعیت دور بود که فقط بر حسب عادت دعای فرج رو می خوندم و اصلا نمی دونستم برای چی دارم دعا می کنم. این کلاس ها رو که رفتم دیدم من بی حساب و کتاب آفریده نشدم، با ریاضیات آفرینش، با جایگاه ائمه اطهار تو زندگيم و ... آشنا شدم و اینکه پدر آسمونی ام (امام زمان) رو باید از خودم راضی نگه دارم.
یه روز مثل همیشه با همون تیپ همیشگی ام رفتم کلاس، پنج شنبه عصر بود قبل از ماه رمضان امسال، آقای شجاعی طوری داشت در مورد حجاب حرف می زد که احساس کردم هیچ کسی تو اون محفل نبود و فقط من نشستم و داره منو ارشاد می کنه.
داد می زد از بی حجابی، از اینکه چطوری می شه دل فاطمه زهرا رو به درد آورد!
توی راه برگشت به خونه کلی فکر کردم. یه نگاهی به خودم کردم، از خودم پرسیدم اگه پرده ها کنار برن و تو باشی و امام زمانت، از حجابی که داری خجالت نخواهی کشید؟
از شنبه صبح به نیت خوشحال کردن قلب پدرم یعنی امام زمانم و لبخند زدن مادرم فاطمه زهرا، چادر سرم کردم.
من الان 30 سالمه، 30 سال از وجود بابای آسمونیم غافل بودم ولی خوشحالم قبل از مردنم خدا لطف کرد و منت گذاشت تا شیرینی صحبت کردن با ایشون رو درک کنم.
امیدوارم همه مردم دنیا اين شیرینی خیلی شیرین رو تجربه کنن. آمين


منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-159.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
07-05-2012, 19:47
سلام

من اول از همه خدا را برای نعمت چادر و حجاب شکر می کنم و همه چیز را از جانب لطف خدا و عنایات حضرت ولی عصر ارواحنا فداء می دونم
امام جماعت مسجدمون یک انسان فوق العاده خوب و مهربون بودن من خیلی دوسشون داشتم و از سنین قبل از دبستان به عشق گرفتن شکلات بین دو نماز از دستشون با پدرم میرفتم مسجد و یه چادر سفید گل گلی هم به احترام آن مکان مقدس سرم میکردم
ایشون همیشه به خاطر چادرم مرا تشویق می کردند
اما یه شب تلخ دقیقا 7مهر بود که دیدم پدرم خیلی پریشون از خونه زدن بیرون و بعد از ایشون مادرم دلم شور افتاد دویدم به سمت مسجد و دیدم صدای قرآن پخش میشه و همه دارن توی سر خودشون میزنن و میرن تا یکی گفت حاج اقا تصادف کردن درجا به رحمت خدا رفتن

ایشون دکتر حاج حسین اسکندری بودن که در ماموریت کاری وقتی به خانه برمیگشتن، در سانحه ای به شهادت رسیدند

فردای آن شب تلخ روز تشییع جنازه ایشون بود مدرسه ما اعلام کرد هرکی چادر داره بیاد بریم برای مراسم ولی من اون روز چادر سرم نکرده بودم معلممون هم نذاشت من برم من از کلاس اومدم بیرون و دیگه نرفتم سر کلاس اون معلم .
خیلی گریه کردم آخه چادر چیزی بود که من همیشه به خاطرش از ایشون جایزه می گرفتم و یادگاری بود از ایشون.

از همان روز چادر سر کردم درسته شروعش تلخ بود ولی وقتی بزرگتر شدم نماد افتخار و نشان عزت میدونم و سرم را بالا میگیرم که چادری هستم و در جامعه فعالیت دارم چه در عرصه دانشگاه و چه در عرصه اموزش و پرورش و چه در عرصه حوزه های علمیه و افتخار میکنم که چادر نماد حضرت زهرا را به سر دارم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-160.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
08-05-2012, 15:59
"هوالشهید" باز ما خواستیم بریم بیرون و دعواهای من با مامانم و بابام شروع شد...
-اگر موهاتو نذاری تو حلالت نمیکنم.
-مگه میشه مادر-پدر، آدمو حلال نکنند؟نه! نمیذارم.

-اصلا نمی بریمت مهمونی!
-خوب نبرید!
(لباس های مهمونی رو از تنم درآوردم و پرتشون کردم یه طرف)
این برنامه همیشگی مون بود...
***
توی یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم که اصلا انگار وجود من برای این خانواده یه وصله ناجور بود! با هر زوری مخالفت می کردم و همیشه حرف حرف خودم بود.
با مادرم که میخواستم برم بیرون، دیگه وقتی خیلی خسته می شد و از دستم عصبانی بود، می گفت: تا وقتی موهات بیرونه،با من راه نیا،با من صحبت نکن!
من همیشه براشون مایه عذاب بودم...
اول دبیرستان و آخرهای سن بلوغ بهتر شده بودم، کم کم لج بازی رو گذاشته بودم کنار و حجابم رو یکی در میون رعایت می کردم.
یادمه به یه مهمونی دعوت شده بودیم که توی یه جای خاصی بود که چادر الزامی بود، منم برای اولین بار چادر سر کردم...
هیچ وقت یادم نمی ره،که پدرم جلوی در مثل همیشه منتظر بود که ما بیاییم و من رو با همون تیپ همیشگی ببینه، اما... یهو دید که در کمال ناباوری چادر سرم کردم... سریع دوید طرف گاز و برام اسپند دود کرد!! چقدر از این کارش تعجب کرده بودم و در عین حال از اینکه خوشحال بود، خوشحال شدم...
سال سوم دبیرستان میخواستم برم یه مدرسه خوب، که شرط قبولی در اونجا این بود که معدلمون بالای 19 باشه من معدلم 18 بود...
از آرزوهام این بود که برم توی اون مدرسه و پذیرفته شم....برای اینکه قبول بشم نذر کردم که اگر رفتم اونجا، چادر سر کنم...
در کمال ناباوری که اصلا این مدرسه هـــــــــیچ کسی رو با معدل 18 قبول نمی کرد،من قبول شدم!!!
حالا دیگه باید نذرم رو ادا می کردم، توی روزهایی که مدرسه می رفتم چادر سر می کردم، مادرم دیگه خودش می گفت با این کیف سنگین نمی خواد توی مدرسه چادر سر کنی، اما من نذر کرده بودم و به مادرم نگفته بودم که نذر کردم و می گفتم نه! من باید با چادر برم مدرسه! مادرم از خوشحالی می خندید ...
اوایل، توی مهمونی ها و جلوی فامیل و دوستان، چادری در کار نبود. اما بعدش... یه علاقه ای به چادر پیدا کردم و دیگه سعی می کردم هیچ جایی ازم جدا نشه و هر روز سعی در کامل کردنه حجابم داشتم و عاشق حجاب و چادر شدم.
حالا این من بودم که به همه می گفتم حجابتون رو رعایت کنید، ببینید خدا بهتون چه هدیه ای داده و تا الان خبر نداشتید...
بعدها مامانم گفت تو شفاتو از امام رضا گرفتی، من شکایتت رو پیش آقا برده بودم و برای خوب شدن حجابت دعا کرده بودم! و من چقدر خوشحالم از این همه لطف آقا علی بن موسی الرضا(ع) و دعاهای مادر و پدرم و از خدا می خوام کمکم کنه که همیشه این حجاب رو حفظ کنم.
الان چهارسال از زمانی که چادر را انتخاب کردم می گذره، اما تعداد سالها مهم نیست، هر روز بهتر از دیروز بودن مهمه، هرروز به الگومون حضرت زهرا(س) نزدیکتر شدن مهمه.
این حجاب میراث گرانبهایی از مادرم زهرا(س)است، مگر می شود میراث مادر را کناری گذاشت و ندید گرفت.
و این حجاب را شهدا گفته اند که از خون پاکشان کوبنده تر است.
و من با قرار گرفتن در این راه، نگاه امام حسین(ع) و شهدا و دست خدا را حس میکنم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-161.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
10-05-2012, 23:42
در شهر کوچکی که من زندگی می کردم، برای ورود به مقطع راهنمایی چادر سر کردن دخترها اجباری بود و من اولین بار در راه مدرسه چادر مشکی سر کردم. از این موضوع ناراحت نبودم چون من و خواهرم مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفتیم و تنها نبودم.
در طول دوره ی دبیرستان دیگر متوجه شده بودم چادر سر کردن راهی مطمئن برای دوری از چشم نامحرم و امنیت و وقار است.
وقتی ازدواج کردم، چون همسرم شهر دیگری زندگی می کرد، دوره ی جدید زندگی ام را در آن شهر بزرگتر آغاز کردم.
بعد از بچه دار شدن به بهانه ی راحتی در بغل کردن بچه و حمل کیف وسائل بچه و اینکه جمع کردن چادر سخت است، کم کم چادر را کنار گذاشتم و فقط زمانی که به شهر خودمان می رفتیم ، چادر سرم می کردم.
نمی دانم محیط شهرها تاثیر می گذارد یا نه؟ نمی دانم آدم باید خیلی معتقد باشد یا نه؟
بعد از گذشت سالها مدتی بود دوباره به چادر فکر می کردم تا اینکه خاطره ی دوستم (http://khaterechador.blogfa.com/post-6.aspx)را در مورد چادر سرکردن در مجله ای خواندم. تصمیمم را قطعی کردم که چادرم را از کمد بیرون بیاورم و کش بزنم و سر کنم.
چند روز پیش تصمیمم را عملی کردم ، چادرم را آماده کردم و برای رفتن به منزل یکی از دوستان که به مناسبت روزهای آخر ماه صفر و رحلت پیامبر نذری داشت سر کردم.

سایه ی خودم را که جلوی پایم می افتاد می دیدم و از چرخش چادر به وسیله ی باد آرامی که می وزید، لذت می بردم.
و هم اکنون که می نویسم خدا را شکر می کنم که سرنوشتم را طوری قرار داد که دوستان خوبی داشته باشم که باعث شوند تصمیم های خوب و درست در زندگی بگیرم.
همسرم همیشه با من همراه بوده و هیچ سختگیری نکرده است و اکنون که من از انتخاب چادر خوشحالم او هم راضی است و مرا تحسین می کند.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-162.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
12-05-2012, 11:59
سلام

من الهام 26 ساله از تهران عاشق و دلداده ی مولای رئوفم علی بن موسی الرضا علیه السلام (اینم یه معرفی اجمالی)
من از بچگی چادری بودم،خانوادم هم همه چادری بودن، اما هیچوقت اجباری برای پوشش چادر نداشتم.چادر نازنینم رو تا پیش دانشگاهی به سر داشتم اما رسید موقع کنکور و درس و کلاس کنکور که فاصله ی مکانیش از خونه ی ما خیلی دور بود و اون موقع نه مترویی بود و نه بی ار تی) باید با اتوبوس های بسیار شلوغ تو زل گرما میرفتم و میومدم. این شد که تصمیم گرفتم چادر سر نکنم چون خیلی اذیت می شدم.
زمانی که چادرم رو برداشتم با اینکه خانوادم روی حجاب تأکید داشتن، هیچگونه برخوردی باهام نداشتند، فکر کنم علتش این بود که با اینکه چادر سر نمیکردم اما همچنان حجاب داشتم و تمام حد و حدود رو رعایت میکردم. نوع پوششم عوض شد اما شخصیتم مثل قبل بود.
گذشت و دانشگاه سراسری تو تهران قبول شدم و دو سال هم بدون چادر رفتم دانشگاه اما حجابم خوب و کامل بود.
توی محیط دوستانه ای قرار داشتم که هم فعالیت فرهنگی میکردم و هم کار تدریس انجام میدادم،اکثر بچه ها چادری بودن اما من با مانتو رفت و آمد میکردم،کم کم که با دوستانم صمیمی تر شدم(بچه هایی با مایه ی مذهبی قوی بودند)من هم به سمت انها سوق پیدا کردم. اما نامحسوس
تو تعطیلات تابستون قبل از شروع سال سوم شدیدا ولع چادر پوشیدن داشتم نه اینکه جو گیر شده باشم نه، من عاشق چادرم بودم اما احساس میکردم راه برگشتی برای پوشیدن مجددش ندارم، میترسیدم از حرف همه،حتی نزدیکانم...

یه دوست صمیمی داشتم از دوره ی دبیرستان که چادری نبود اما خیلی راه و روشمون بهم شبیه بود،باهاش تماس گرفتم گفتم ببین نازی من تو یه چیزی موندم ، از همه ی نگرانی هام و دلایلم برای چادر پوشیدن گفتم،جوابش جالب بود با اینکه چادری نبود و نیست هنوز، بهم گفت راه دلتو پیش بگیر، هرچی دلت میگه
منم از همونجا راه دلمو پیش گرفتم، بماند که چه حرفا که نشنیدم حتی از قشر مذهبی دوستان و نزدیکان، اما رو تصمیمم موندم، همین که لبخند رضایت مادرم زهرانصیبم باشه برام کافیه،فدای چادر خاکی تو مادر غریبم...
اولش راستشو بخواید خیلی خوشحال بودم و حس آرامش بهم دست داد، حس امنیت بیشتر، حس خانم بودن و... اما یه نگرانی ته دلم بود از حرفای اطرافین و مردم و دوستان،اما من آدم محکمی هستم، پای تصمیماتم می ایستم.حتی در سخترین شرایط
مامان و بابام از خوشحالی دست از پا نمیشناختند،خصوصا مامان نازنینم،یادمه برام اسفند دود میکردند و میگفتند چقد زیبا و متین شدی،بطور کل تو خانواده مخالفی نداشتم، و الان که حجابم خیلی تکمیلتر شده(سالهاست به خوبی رو میگیرم)، شاید برای برادرزاده هام کمی سخت باشه که با من برن بیرون یا خرید یا سینما اما من با همین شکل ولی بشدت شیک پوش و ساده پوش همراهیشون میکنم. بطوری که میگن خیلی خوبه که انقد به تمیزی و شیک پوشیت در عین رعایت حجابت اهمیت میدی و جالبتر اینکه بسیاری از جاهایی که همراهیشون کردم با اینکه مکانهای مذهبی نبوده اما با احترامی که مثلا یه فروشنده بهم گذاشته و نوع برخورد مودبانه و کاملا بسته افراد،باعث شده دیدگاه خواهر زاده و برادر زاده هام در مورد اینکه چادر و حجاب در جامعه منفوره و امل بازیه تغییر کنه. من معلمم، تو مدرسه هایی کار میکنم که خیلی اتفاقا بحث حجاب دغدغه خود بچه ها و خانواده هاشون نیست، اما تونستم تأثیر گذار باشم، حداقل از این جهت که حجاب با خیلی از چیزها در تعارض نیست، .و حجاب دست و پاگیر نیست،چادر عشق منه، حتی اگر هر حرفی بهم زده بشه پاش می ایستم ان شا الله.
من شیفته ی چادرم هستم،با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم.
خدا همیشه تو همین راه نگهم داره، شیطان به همه ی ما نزدیکه...
سر افراز باشید
برای دین مهجور و غریبمان تمام تلاشمان را بکنیم.هر کدام از ما در قبال مذهبمان و اهل بیت مسئولیم، پس خوب بیاندیشیم، خوب عمل کنیم و مبلغ خوبی باشیم و سبب فخر آل الله علیهم السلام
راستی حجاب زیبام هدیه اباعبدالله الحسین علیه السلام بود بعد از سفر کربلام.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-164.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
13-05-2012, 21:25
سلام

یادتون میاد چند وقت پیش اینجا کامنت گذاشتم که دو سال پیش در روز مادر تونستم مادرم رو چادری کنم؟ این هم ماجراش:

مادر من یه معلّم هست، یادمه موقعی که می رفتم مهدکودک، مدرسه ای که ایشون توش به عنوان معلّم کار می کرد، چادر رو برای معلّم ها اجبار کرده بود و مادر من هم از سر ناچاری، مجبور می شد به زور، چادر سرش کنه (اون نزدیکی ها هم مدرسه ی دیگه ای نبود که بخواد اونجا رو رها کنه و یه مدرسه دیگه درس بده که چادر اجباری نباشه) همین باعث شده بود که کلّا نسبت به حجاب، دشمنی شدیدی پیدا کنه.

از اون موقع تا دوسال پیش، اصلاً حجابش رو درست رعایت نمی کرد. منم تصمیم گرفتم یه جوری، دوباره چادریش کنم.

خوب مطمئنّاً با یه صحبت کردن ساده، هیچ کاری از پیش نمیره. دیگه واقعاً مونده بودم چکار کنم تا این که این فکر به ذهنم رسید:

نقشه ام این بود که تو روز مادر، یه چادر براش بخرم؛ ولی نه یه چادر عادّی، یه چادر با جنس عالی و البته گرون! از یک و نیم ماه قبل، برنامه ریزی کردم که فقط یه بخش کمی از پول توجیبیم رو خرج کنم و حداقل 75% آن رو پس انداز کنم. چون یه چادر ملّی با جنس عالی رو تو یه مغازه قیمت کرده بودم که 20 هزار تومن بود. منم دوسال پیش، فقط 15 سال داشتم و تهیه 20 هزار تومن با پول تو جیبی، برای یه آدم 15 ساله کار آسونی نیست. مجبور شدم تا یک ماه ، خرید های شخصیم مثل فیلم، بازی های کامپیوتری، پیتزا (!) و... رو به حداقل برسونم (با این که این کار، برای من خیلی سخته که یه ماه از این کارا نکنم!) تا پول جمع بشه.

ولی بالاخره، پول رو جمع کردم برای خرید چادر. البته خود این ماجرا بماند که روم نمی شد برم تو یه مغازه و یه چادر بخرم! قد مادرم رو هم از قبل با قد خودم مقایسه کرده بودم (قد مادرم تا شونه ی من هست) و می دونستم چادر رو توی چه سایزی باید بخرم. با کلّی خجالت، رفتم تو مغازه و چادر ملّی رو خریدم (ولی خیلی خجالت کشیدم، فروشنده اش هم یه خانوم جوون بود و اصلاً از خجالت سرخ شده بودم!)

بالاخره روز مادر رسید و چادر رو که کادو کرده بودم بهش دادم. یه کم تعجّب کرد ولی خیلی خوشحال شد. نقشه ی کارم این بود که از عمد، برچسب قیمت رو که 20 هزار تومن بود از روی چادر جدا نکردم تا قیمتش رو بفهمه. یه هفته گذشت و اصلاً از اون چادر استفاده نمی کرد تا این که (این کار از قبل برنامه ریزی شده بود) بهش گفتم که این چادر رو خیلی گرون خریدم و با پول خودم هست و چرا ازش استفاده نمی کنه. اونم برای این که نخواد من ناراحت بشم (!) چادرش رو سرش می کرد.

چند ماه گذشت و کم کم بهش عادت کرده بود. باز هم گذشت تا این که روز مادر سال پیش اومد. این بار پول تو جیبیم بیشتر شده بود! یه چادر عادّی و خوب، همراه یه ادکلن و یه دسته گل خریدم. این دفعه واقعاً خوشحال شد. بعدش هم یه نرم افرار در مورد حجاب، روی گوشیش ریختم و با خوندنش، با اهمّیت حجاب بیشتر آشنا شد.

الآن مادرم حسابی به چادر عادت کرده. شاید باورتون نشه که الآن، یه ماسک هم میزنه که فقط چشم هاش معلوم باشه و منم بسیار خوشحالم که تونستم کاری کنم که مادرم که قبلاً با حجاب دشمنی داشت، الآن چادر سرش می کنه و حتّی یه ماسک هم به صورتش می زنه که مبادا نامحرمی، چهره ی مهربانش رو ببینه

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-165.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
15-05-2012, 17:25
سلام من عاشق چادرمم چون تاج بندگیمه

اولش دختر زیاد محجبه ای نبودم و دوست هایی هم که داشتم بیشتر من رو ترغیب می کردند به تیپ های روز اون موقع ، که متاسفانه تیپ های روز تا حالا غیر اسلامی مونده

عمه ام بود که چند بار با راهنمایی هاش وگفتار دلنشینش که با روی گشاده همراه بود من رو در مقطع راهنمایی متحول کرد

عمه ام خیلی مهربان بود و به من احترام می گذاشت و این رو چند بار ثابت کرده بود مادرم هم من رو تشویق می کرد و با دنیای زیبایی آشنا کرد داستانهای از آدم هایی می گفت که با وجود اذیت افراد جاهل با پشتوانه خدا رو اعتقادشون موندن و مردم قبرشونو زیارتگاه کردند.

عمه ام در مورد شخصیت آدمی که در برابر هرچی جز خدا ایستاد برایم گفت اون شخصیت رو یادم نمیاد کی بود. ولی من پی بردم اگه خدا ازم راضی باشه بنده اش هم راضیه .عمه ام ومادرم بامن صحبت های دیگه ای هم داشتند درمورد عذاب زنان بد حجاب و....که همشو یادم نمیاد .

من کلا عوض شدم نماز شب رو شروع کردم نماز غفیله و ... و احساس کردم با انتخاب چادر ظاهرم به افراد با ایمان نزدیک تره و اول از همه رفتم سراغ چادر با شوق خیلی زیادی از مادرم خواستم برام چادر بخره

نقش معلم، والدین و کسی که بتواند حقایقو زیبا و با روی گشاده به دختران خصوصا در مقطع ابتدایی و راهنمایی آشکار کنه خیلی زیاده

اون موقع سال دوم یا سوم راهنمایی بودم که چادری شدم و تا الان که سال آخر کارشناسی ارشد هستم عاشقانه و عاقلانه باش موندم و خواهم ماند.

من چادرم رو خیلی دوست دارم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-166.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
17-05-2012, 06:00
سلام!!!!! اولین باری که چادر پوشیدم یه دختر کوچولوی 4 ساله بودم! اون روز وقتی مثل همیشه قبل از بیرون رفتن از مامان خواهش کردم منم مثل خودش چادر بپوشم، واقعاً انتظار نداشتم مامان قبول کنه! ولی در کمال ناباوری گفت باشه عزیزم بپوش!
یادمه توی خیابون دستم تو دست برادر بزرگترم بود و داشتم با چادر نمازم حال می کردم! سعی کردم مثل مامان رو بگیرم ولی چادر را آنقدر جلو آوردم که روی چشمهامو پوشوند، با کمال ناباوری دیدم از پشت چادر هم میتونم ببینم!
خلاصه در همون حال که سعی میکردم دقت بیشتری برای دیدن اطراف از پشت چادر کنم، پام به قوطی های شیر خشک دستفروشی گرفت و همه شیر خشکهاش ولا شد! خیلی ترسیده بودم! برادرم بغلم کرد و از دستفروش عذرخواهی کرد، ولی اون خیلی عصبانی بود و با لحن بدی بهم گفت: تو که الآن اینقدری بساط منو ریختی، حتماً اگه بزرگ بشی راه که بری خونه های مردم را خراب میکنی!
با اینکه خیلی کوچیک بودم هنوز اون روز را یادمه! با خودم گفتم شاید مامان راست میگفت واقعاً هنوز برای من زود بود! دیگه برای پوشیدن چادر اصرار نمی کردم! با خودم میگفتم هر وقت موقعش بشه مامان خودش بهم میگه!
توی فامیل ما همه چادری بودند و آرزوی همه دخترها بزرگ شدن و چادر پوشیدن بود! برای همینم وقتی بیرون خانمهای بدحجاب را میدیدم برام خیلی عجیب بود که آخه چرا!؟ وقتی از مامان میپرسیدم چرا اینا اینطوری هستند مامان صبورانه برام مثالهای مختلفی میزد، مثلاً می گفت باید چیزایه با ارزش را محافظت کرد و جلوی دید هرکسی نگذاشت
می گفت مگه نمیبینی ما توی خونه یه جای مخفی برای طلاهامون داریم! ما اون موقع ژیان داشتیم! مامان میگفت اگه ما ژیانمون را کنار خیابون بذاریم کسی بهش کاری نداره چون ارزش چندانی نداره ولی اگه کسی یه بنز آخرین مدل داشته باشه اونو بیرون نمیذاره و اگر هم بذاره روش روکش میکشه تا جلب توجه نکنه وگرنه اگه یه آدم ناجور از کنارش رد بشه و یه خط بهش بندازه کلی از ارزشش کم میشه! زن هم خیلی با ارزشه و باید حجاب داشته باشه ولی متأسفانه اونا قدر خودشون را نمیدونند!
نزدیک مکلف شدنم بود که مامان برام چادر مشکی دوخت. وقتی به تکلیف رسیدم بابا بهم گفت دخترم از امروز دیگه وظایف شرعیت با مامانت فرق نمیکنه! همونجور که مامانت باید حجابش کامل باشه تو هم باید حجابت کامل باشه! اگه از نظرت زشته مامانت بدون چادر بره بیرون پس بدون در مورد خودت هم همینطوره!
به نظرم تو چادری شدنم تأثیر بابا بعد از مکلف شدنم بیشتر از مامان بود!
دوران ابتدائی برای مدرسه تفننی چادر می پوشیدم ولی برای بیرون رفتن همیشگی بود. از دوره راهنمایی حتی مدرسه هم با چادر می رفتم! اوایلش فقط من توی مدرسه چادر می پوشیدم! بچه ها مرتب بهم می گفتند تو چاپلوسی و برای خوشایند معلمها و مدیر و معاون چادر می پوشی و باور نمیک ردند که من همیشه چادری هستم ولی کم کم تعدادمون زیاد شد و توی بعضی کلاسها یکی دو نفر چادر می پوشیدند!
گذشت و گذشت تا دانشگاه یکی از شهرهای اطرافمون که کمتر از یک ساعت فاصله داشت قبول شدم، روز ثبت نام دیدم با یکی از دوستان قدیمی و اتفاقاً از خانواده ای مذهبی همکلاسی هستم! بیشتر از من مامان خوشحال شد! چون فکر می کرد دوست مناسبی خواهم داشت!
روز اول کلاسها وقتی توی ترمینال دیدمش خیلی خوشحال شدم گرچه احساس می کردم اون حس متفاوتی داره! وقتی جلوی دانشگاه از ماشین پیاده شدیم با کمال ناباوری دیدم چادرش را از سرش برداشت!
تازه فهمیدم چرا از دیدن من خوشحال نشد!
یه دفعه انگار برق گرفتم!
داده های ذهنیم به هم ریخت آخه اون یه موقعی الگوی من بود!
به اطرافم نگاه کردم دیدم این کار را همه دارند می کنند!؟
همه چادری ها جلوی دانشگاه چادرشون را در می آوردند و وارد می شدند!
وارد راهرو که شدیم چشم چشم میکردم ببینم اصلاً کسی هست که چادر به سر داشته باشه ولی کسی نبود!
همه چادرها را روی دستشان انداخته بودند!
قبل از ورود به کلاس یه احساسی بهم می گفت اینجا عرف نیست چادر بپوشی! انگشت نما میشی!؟
دستم را بردم زیر کش چادرم تا از سرم درش بیارم ولی یک آن به خودم آمدم و از خودم پرسیدم آخه چرا اصلاً چادر میپوشی؟ بیرون از دانشگاه با داخل اون چه فرقی داره!؟ اگه آنجا به خاطر وجود نامحرم میپوشی خوب اینجا هم نامحرم هست تازه اینا همشون جوونند و اکثراً ازدواج نکرده!
دستم را از زیر کش چادرم بیرون آوردم و چادرم را مرتب کردم! با اینکه همیشه فکر می کردم به خاطر عرف خانوادگی چادر می پوشم، البته خدا را شکر میکردم که توی خانواده مذهبی به دنیا آمدم ولی همیشه یه سؤال بی جواب از خودم داشتم که اگه توی خانواده دیگه ای بزرگ شده بودم بازم این انتخاب را می کردم یا همرنگ جماعت می شدم!؟ ولی توی محیطی که دیگه عرف خانواده ام مطرح نبود خودم انتخابش کردم!
انتخابی سخت و در عین حال شیرین بود!
احساس خیلی خوبی داشتم!
توی سخت ترین امتحانی که همیشه بهش فکر می کردم مؤفق شدم! نکته جالب تر اینکه اینجا هم کم کم تعدادمون زیاد شد!
انگار خیلی ها به بقیه نگاه کرده بودند!

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-167.aspx)

حدیث*خادمه مهدی فاطمه(س)*
17-05-2012, 23:54
http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up2/99519725091046044319.jpg


قصه حجاب ما شنیدنی است. قصه حجاب قصه فاطمه علی و زینب حسین است. فاطمه حتی در کوچه موقعی که دنبال علی می دوید چادر از سرش نیافتد. وقتی هم برای اهالی مدینه صحبت کرد پرده ها او را در خود گرفتند. از حجاب فاطمه بعضی ها کینه داشتند. علی عاشق حجاب فاطمه بود. زینب در کربلا حجاب داشت. حتی رقیه 3 ساله هم بی چادر نبود . آنانکه فاطمه را فهمیدند با حجاب شدند. اسلام حجاب می خواهد و قرائت رحمانی که از دین می کنند و حجاب را جدی نمی گیرند قرائت شیطانی است و تئورسین هایش شیاطین هستند.اتفاقا حجاب در اسلام خیلی هم مهم است و آنانکه جدی نگرفتند گرفتار هوس خویش هستند و خودمی دانند!.قصه حجاب تاریخش به کشف حجاب رضاخان انگلیسی و ترویج بی حجابی پسرش محمد رضا آمریکایی برنمی گردد. حجاب میراث مادرمان حوا هست و کوچه بنی هاشم دختران هاشمی را هیچگاه بدون چادر ندید. فائزه جنبش فتنه دختر هاشمی نیست او آقازاده رئیس تشخیص مصلحت نظام است . او حجابش هم فیمنیستی است و برای رضایت آنها لباس رنگی می پوشد.فائزه می داند چادراز اول کامل بود و برای تکمیل کردنش نیازی به طراحی لباس های جدید نبود.فائزه دنبال حجاب فانتزی است.حجاب قصه مادران و همسران شهید دفاع مقدس ماست. حجاب دختر شهید ... دارد که هنوز تبسم هایش را هم با شرم می کند. حجاب مادر شهید... دارد که با سن و سال زیادش هنوز تار موی از سرش دیده نشده است. حجاب را شهدای ما می فهمند که در وصیت نامه هایشان به خواهرانشان نوشتند سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت می دهم.حجاب را شهید آوینی ما می فهمد که دنیای بی حجاب ها را دیده بود و خود تشنه حجاب شده بود . قصه بی حجابی قصه زنان خودنما و مردان بی غیرت است. قصه بی حجابی عیار نامرد بودن و غیرت نداشتن است. حجاب یعنی من فقط از آن شوهرم هستم و بی حجابی یعنی دیگران هم می توانند زیبایی های مرا ببینند.بی حجابی یعنی من زینت هایم را مفت به چشمان کوچه و بازار هدیه می دهم. حجاب ما یک کمال است. کلاس بالاست و اهلش اهل معنا. چادر ما یادگار فاطمه است. خانم کلینتون از حجاب ما می ترسد . خودش به رویش نمی آورد ولی فطرت زنان آمریکایی حجاب را می پسندد. معلوم است سارکوزی حجاب را نمی پسندد او زنش دنبال بازی در فیلم های آنچنانی است ، او غیرت نمی داند که چیست .اوباما مادربزرگش هم از حجاب چیزی نفهمیده بودکه الان زنش بی حجاب است.ما حجاب را دوست داریم و از بی حجابی متنفر هستیم . بی حجاب ها بعضی هاشان جو گیر هستند و ترس بی کلاسی دارند و این تقصیر ماست و مدیران فرهنگی بایدجوابگو باشند .بعضی هاشان کمبود دارند و باید کمیودشان را جبران کرد و بعضی ها اصلا ندانسته اند حجاب چیست و لذتش را احساس نکرده اند . ما خانم چادری هزار کیلو آرایش هم نمی خواهیم . بی حجابی شیبخون خانم های سوپر استار ماست که گالری عکس با پول بیت المال راه می اندازند. همان سوپر استارهای که غلط اضافه می کنند و خون شهیدان برج مینو را ندیده می گیرند و در جشنواره های خارجی های هرزه، سرلخت می شوند.جنگ نرم فقط الفاظ گنده نیست ،سربازان دشمنش همین دختران دانشجوی بی حجاب دانشگاه های ما هستند که معنی حیا را نهفمیده اند و خودشان را زده اند به کوچه های علی چپ لس انجلس و از عروسک های کاواره نشین خط می گیرند. حجاب خاکریز جدی خودی هاست و برایش باید آبرو و جان بدهند. بی حجابی خاکریز اهالی فتنه هست که تکلیف شان حتی برای میزان بی حجابی هم مشخص نیست. خاکریز آنها زنان خواننده مزدور آمریکا هست که از بی حجابی هم چند پله پایین تر هستند!.حجاب ما یک مکتب پشتش خوابیده است و فرهنگی به وسعت تاریخ زنان آسمانی از حوا،آسیه و مریم گرفته تا فاطمه علی و بعد از آن تا مادران و همسران و دختران شهید ما دارد.حجاب یک هنر است که زنان هنرمند دارند نه بی هنران .چادر ما چمران،باکری همت ،زین الدین ،شهید میرحسینی سیستان تربیت کرد و بی چادری شما آشوبگر خیابانی تربیت می کند.

حدیث*خادمه مهدی فاطمه(س)*
17-05-2012, 23:55
http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up2/99519725091046044319.jpg


حجاب ما فتنه را خاموش کرد و بی حجاب های شما دنبال آشوب و اغتشاش هستند. حجاب بود که امام گفت فرزندان من در گهوراه هستند و همان حجاب بود که فرزندانی تربیت کرد که امام گفت آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. حجاب بود که شن های طبس را به حرکت درآورد. ولی بی حجابی شماست که دل یار خراسانی ما را خون کرده است . بی حجابی شماست که ظهور یار ما را عقب می اندازد. بی حجابی شماست که زلزله را به تهران می آورد . بی حجابی شما فساد را به تهران آورده است و بی حجابی شماست که آخرش عذاب الهی دارد و خواهید دید هنگامی که می گویند به موهایتان آویزان می شویدیعنی چه؟.بی حجاب شما می خواهد خون شهیدان ما را پایمال کند و بعد انقلابمان را منحرف کند و آنتش را مانند دیش های ماهواره هایتان می خواهیدبه سمت امریکا ببرید. شما بی حجاب ها تلوزیونتان بی بی سی و صدای آمریکاست چون از قدیم گفته اند باز با باز و کبوتر با کبوتر. ما بت بی حجابی را می شکنیم و شیرین عبادی می داند که بزرگترین ظلمی که به او شده بی حجابی خودش بوده و او یک زن ایرانی نیست ، چون زنهای ایرانی حجاب دارند از نوع گل یاس . شیرین شیرنی حجاب را نهفمیده و خودش را مسخره کرده است.او مدافع حقوق زنان بی حجاب هست . ما از او به خاطر بی حجاب بودنش شکایت داریم . او باید بگوید حجاب ایرانی را چه کرده و از آبروی کدام زنان ایرانی خرج می کند. حجاب ماهم فقهی است و هم سیاسی.بی حجابی شما هم بی دینی است و هم فساد انگیز. حجاب ما توی دهن آمریکا زده است و بی حجاب های شما دوست دارند برای اوباما فرش قرمز پهن کنند. حجاب ما تاریخ جدیدی در جهان بوجودآورده است و ما با حجابمان زنان عالم را آگاه خواهیم کرد. شما بی حجابیتان فقط تقلید از غربی هاست در حالیکه ما تمدن غرب را زیر پا خواهیم گذاشت.حجاب ما گره به خون محسن فاطمه دارد و ما از آن به راحتی نخواهیم گذشت و پای او تا آخر ایستاده ایم.

حدیث*خادمه مهدی فاطمه(س)*
17-05-2012, 23:57
http://www.askdin.com/attachments/7046d1285658727-hijab-20poster-2058-20big.jpg

حضرت فاطمه علیهاالسلام اگرچه نمونه کامل یک زن مسلمان در تمام اوصاف و کمالات اسلامی به ویژه در حجاب و عفاف بود، ولی مسائل سیاسی و اجتماعی را نیز در مواقع حساس نادیده نمی‌گرفت، مخصوصاً در ولایت امیرالمؤمنین و به یغما رفتن فدک، [این بعدها نیز در بخش سیاسی و اجتماعی، به طور مستقل بحث شده است.] با خلیفه غاصب وقت و دارو دسته‌اش به مبارزه پرداخت و در مجامع عمومی به مناظره نشست، ولی در عین حال هرگز از پرده حجاب کامل و عفاف لازم بیرون نرفت. اینک فرازهایی از اظهارات محدثین و مورخین اسلامی را در این زمینه تقدیم می‌داریم.


از طریق عایشه و عبداللَّه بن حسن بن حسن در کتاب‌های عامه و خاصه نقل شده:

لما بلغ فاطمه علیهاالسلام اجماع ابی بکر علی منعها فدک، لاثت خمارها، و اقبلت فی لمه من حفدتها و نسا قومها، تطا فی ذیولها، ماتخرم مشیتها مشیه رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله حتی دخلت علی ابی بکر و قد حشد الناس من المهاجرین و الانصار، فضرب بینها و بینهم ریطه بیضا.... [شرح ابن ابی الحدید، ج 16، ص 211 و 249- احتیاجات طبرسی، ج 1، ص 131، چاپ نجف.]
در حالی که با لباس‌های طولانی راه می‌رفت- که حتی روی پاهای او پوشیده بود و بدنش پیدا نمی‌شد و چنان راه می‌رفت که گویا پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله در حرکت است

هنگامی که به فاطمه علیهاالسلام ثابت شد که ابوبکر فدک را از او به زور گرفته و تحویل نمی‌دهد، آن بانوی عزیز، مقنعه و روسری‌اش را بر سر محکم بست و با عده‌ای از زنان متدین و نزدیکان خویش که او را در میان گرفته بودند به سوی مسجد رسول اللَّه حرکت کرد، در حالی که با لباس‌های طولانی راه می‌رفت- که حتی روی پاهای او پوشیده بود و بدنش پیدا نمی‌شد و چنان راه می‌رفت که گویا پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله در حرکت است- وارد مسجد شد. جمعیت مهاجر و انصار آنجا را پر کرده بودند و برای دختر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله جایگاهی درست کرده بودند، که مردها او را نمی‌دیدند...
اگر این عبارات را به دقت مورد عنایت قرار دهیم درس‌های زیادی از حجاب و عفاف آن حضرت می‌گیریم، و در اینجا متوجه می‌شویم که آن حضرت، حتی در میدان مبارزه نیز بسیار مقید به حجاب کامل و حیای اجتماعی و اخلاقی بوده است، زیرا:

1- با پوشیدن مقنعه و احتیاط لازم حرکت نموده. (لاثت خمارها).
2- در میان زنان حرکت نموده. (فی لمه...).
3- لباس‌های بلند پوشیده بود که حتی پاهایش پیدا نبود. (تطا ذیولها).
4- در جایگاه مخصوص قرار گرفته و پرده‌ای بین زنان و مردان حایل بود. (فضرب بینها و بینهم...).
آری فاطمه علیهاالسلام با این برنامه ریزی دقیق حتی در میدان مبارزه، با غاصبین خلافت، (آیه بیست و پنجم سوره‌ی قصص) [فجائته احداهما تمشی علی استحیا.] که شیوه راه رفتن دختران پیامبران و زنان اسلامی را ترسیم می‌کند، تداعی کرد و به پیروانش درس‌ها داد که در عین اجتماعی بودن، زنان حجاب و عفاف را حفظ کنند.

║✿║خادم زهرا║✿║
20-05-2012, 16:42
سلام من مژده هستم 19 سالمه 18 سال راحت و اسوده بدون هیچ دغدغه ای بدون هیچ فکری واسه خودم زندگی کردم بدون اینکه بدون زندگی چیه هدف از زندگی چیه؟
تا اینکه با دختر خالم که واقعا اگر اونو نداشتم پام به اینجور جاها باز نمی شد، رفتیم مزار شهدای گمنام
البته من اصلا نمی خواستم برم مزار شهدا، هیچ حسی نداشتم اما چون توی خونه تنها می شدم مجبور شدم که برم اصلا از جمع بچه مذهبی ها خوشم نمیومد.
اونجا دیدم همه دارن گریه میکنن با چه عشقی، تو دلم مسخرشون می کردم میگفتم که چی مثلا دارن گریه میکنن.
خلاصه دختر خالم از جنوب واسم گفت و ثبت نام کردم و به زور و زحمت تونستم راهی اردوی راهیان نور بشم.
توی اتوبوس بازم تو حال خودم بودم وقتی رسیدیم به دو کوهه خیلی چیزا دیدم اما بازم خواب بودم اما همین که می رفتیم جاهای بیشتر مناطق جنگی بیشتر انگار از خواب بیدار می شدم و از خودم بیشتر بدم میومد از کارام بیشتر خجالت می کشیدم توی راه با بچه ها خیلی صحبت کردم یکی از دوستام که اسمش مهری بود خیلی باهام صحبت کرد.
مهری و هدی(دختر خالم)بهترین دوستام توی این 19 سال هستن .
اوایل اردو می گفتم امکان نداره من چادر بزارم و با حجاب بشم اصلا امکان نداره...اما وقتی برگشتم خونه واقعا متحول شده بودم واقعا به کارام فکر کردم و یه تصمیم بزرگ گرفتم خیلی هم حرف شنیدم واسه حجابمو چادری شدنم
خیلیها بهم گفتن حالا چرا چادر گذاشتی میتونستی بدون چادر هم حجاب داشته باشی اما من خودمو می شناختم می دونستم که بدون چادر امکان نداره حجابمو رعایت کنم موهامو بریزم تو یا مانتوی کوتاه نپوشم و دلیل دیگه اش هم این بود که همیشه وقتی با خدا دردو دل میکردم خجالت میکشیدم ازش، وقتی حجابمو با چادر کامل کنم ایمانمم هم قوی تر میشه، من یه مسلمونم پس پوششم باید پوشش اسلامی باشه.
خونواده ام هیچ نظری در مورد چادرم بهم ندادن نمی دونم راضی هستن یا نه مامانم چادری نیست اما نماز و روزه اش رو انجام میده دل پاکی هم داره .از چادر خوشش نمیاد اما چیزی بهم نگفت.
اما فامیل! من وقتی میخوایم بریم مهمونی خیلی عذاب می کشم چون هرجا میرم فامیلا خیلی تیکه میندازن خیلی.
وقتی از اردوی راهیان نور برگشتیم دانشگاه تعطیل بود و بعدشم عید بود که هفته اول عید برای اولین بار همون دختر خالم رفتیم اردوی جهادی بنابرای عید جایی نرفتم.بعد از عید هم که دانشگاه شروع شد روز اولی بود که می خواستم با چادر برم دانشگاه واقعا اگه دست خودم بود اگه خدا نبود اگه دلیلم و امیدم خدا نبود واقعا نمی تونستم برم یه اعتماد به نفس خدایی توی وجودم به وجود اومد از وقتی رفتم به سمتش...
به خودم گفتم میدونم با حجاب خیلی از زیبایی های ظاهری م پوشیده میشه اما هدف من یه چیز دیگست و ((حجاب زیباست زیبایی نیست.))
توی اردوی راهیان نور فقط واقعیت هارو با دلم دیدم نه با چشمم، هیچ چیز خاصی ندیدم فقط حقایق رو دیدم خیلی بهم گفتن که ((شستشوی مغذیتون ))دادن اونجا، از جمله مامانم....
خیلی سخت بود اما هرچیزی رو با سختی دست بیاری بیشتر عاشقش میشی منم الان عاشق چادرمم سرم بره چادرم نمیره.
مدیون شهدام این هدیه قشنگو، راه زندگیم عوض شد 180 درجه نگاهم تغییر کرد خیلی خوشحالم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-168.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
21-05-2012, 14:15
محجبه بودم ولي چادر نمي پوشيدم,البته يه دونه چادر داشتم كه براي ورود به حرم امام رضا و روز تاسوعا و عاشورا ازش استفاده مي كردم. اما 7سال پيش وقتي اول دبيرستان بودم به اين فكر افتادم كه يك مسلمون واقعي بشم، دوست داشتم در مورد اسلام شناخت بيشتري پيدا كنم ودر اين حين به طور ناخودآگاه به فكر چادر پوشيدن افتادم و حس علاقه به آن پيدا كردم و در خرداد همون سال شروع به چادر پوشيدن كردم.
من احتياج به يك چادر مناسب داشتم .مامانم گفت اگر دو ماه بطور مرتب همین چادر قدیمی ات رو پوشيدي برات يه چادر جديد مي خرم.
دو ماه گذشت...
روزي كه مي خواستم چادر بخرم, بابام گفت: چادر مي خوايي چكار؟همين مانتو خوبه و به غير از اين جمله ديگر هيچ وقت هيچ نظري در مورد چادر من نداد.
گرچه دفعات چادر سر كردنم بيشتر شده بود اما باز هم مرتب نبود مخصوصا به هنگام مدرسه رفتن,با وجود اينكه مدرسه ي شاهد هم مي رفتم.اما از پيش دانشگاهي به بعد موقع مدرسه رفتن هم به تعداد دفعات چادر پوشيدنم اضافه شد تا اينكه در دانشگاه آزاد قبول شدم.
در دانشگاه با جرياني به اسم فمينيسم و بلاهايي كه به اسم دفاع از حقوق زنان بر سر زنان و دختران آورده، آشنا شدم

با عمیق شدن در این جریان كه مي كوشد تا بگويد هر موقيعت مردانه يك امتياز و هر موقيعت زنانه يك عقب ماندگي است ودر غايت تمناي خود ، مرد بودن را ترجيح مي دهند و در تكاپوي رساندن زنان به مردان هستند.

با سوء استفاده از ميل زن به زيبايي با استفاده ي ابزاري از چهره، اندام و صداي زن در تبليغات تجاري و سياسي نوع جديدي از تحقير شخصيت و بندگي زن را به تصوير مي كشد .

واين جمله بود كه من را به فكر فرو برد :

اعلام رسمي 256 ميليارد سود از تجارت *** در جهان ترجمان تحقيري است كه دنيا گستاخانه نسبت به حرمت و كرامت زن دارد و ترجمان توافق تباه كننده فمينيست ها با دنياي سلطه و سرمايه است كه يا در برابر اين جنايات سكوت مي كنند ويا به همان سمت سوق مي دهند.
و اين باعث شد كه من متوجه بشم كه اسلام چه جايگاه بلندي برای زن در نظر گرفته و حجاب و بويژه چادر چه تاج بارزشي است. و اونجا بود كه ارزش حجاب و جايگاه زن دراسلام رو فهميدم و ديگه حاضر نيستم حتي لحظه اي اين تاج رو از سرم بدارم .
هيچ وقت به ياد ندارم كه كسي به من گفته باشه خواهرم ,دخترم :حجاب!
هيچ وقت به ياد ندام كه كسي منو مجبور به استفاده از چادر كرده باشه
اما كنايه ها و توهين ها را خوب به ياد دارم
مهم نيست
مهم اينست
حضرت زهرا , امام زمان ,شهدا ,مردم ...............
دعايم مي كنند نه نفرين
خوشحالم به خوشحاليشان
اتماس دعا و تعجيل در فرجش صلوات

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-170.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
22-05-2012, 07:14
خانواده ی من با این که چادری بودند، من هر وقت چادر مادرم را سرم می کردم خواهرم می گفت بهت نمیاد سرت نکن! البته گفتم که خواهرم خودش چادری بود! من خیلی دلم می خواست چادر داشته باشم ولی خواهرم هی مرا از چادری شدن می ترساند:" اگر چادر سرت کنی دیگر نمی توانی درش بیاوری ها! آن وقت دیگر بدون چادر حس بدی داری و...!"
تا این که من رفتم دانشگاه، با چند نفر هم خانه شدم که همه شان چادری بودند بجز من و یک نفر دیگر. آن یک نفر دیگر هم برای این که اسمی در کند و کار دانشجویی بهش بدهند چادر سر کرد.
بعد آن سه نفر هی به من می گفتند تو هم چادر سرت کن! اما من حرف های خواهرم جلوی چشمم رژه می رفت و می خواستم وقتی چادر سر کنم که مطمئن باشم دیگر آن را به زمین نخواهم گذاشت. توی مراسمات هیئت دانشگاهمان هم همه چادری بودند الا من و من آن وسط شاخ جمعیت بودم! در یکی از این مراسمات یک بار چادر یک نفر را که روی زمین رها کرده بود سرم کردم و همه گفتند به به چقدر خانوم شدی و چقدر بهت میاد و...! بعد من خوشحال شدم و با خودم گفتم عجب چیز باحالی است این چادر که مرا خانم کرده و حرف خواهرم را به فراموشی سپردم. البته باز هم چادری نشدم!

خلاصه توفیق شد که ترم پنج با دوستان به راهیان نور رفتیم. آنجا هم همه چادری بودند الا من! در مسیر برگشت از راهیان نور در قم، یکی از دوستان از روبروی حرم حضرت معصومه برای خودش چادر خرید. من هم خیلی آرزو داشتم چادر داشته باشم و دوستانم هم خیلی تشویقم می کردند چادر سر کنم ولی این بار افکار دیگری مانع می شد، از قضای قصه تف به ریا تف به ریا،!!!، حقیر شاگرد اول کلاس هم بودم و از حرف مردم و به خصوص همکلاسی هایم می ترسیدم که پشت سرم حرف در بیاورند و بگویند که به خاطر این که بدون کنکور برود ارشد چادر سرش کرده!

خلاصه اینکه باز هم من چادر نگرفتم تا این که سال بعد هم توفیق مستدام شد و باز به سفر راهیان نور رفتیم. بعد من در مسیر برگشت از همانجایی که سال پیش دوستم چادر گرفته بود، برای عیدی خودم، چادر گرفتم.

رسیدم تبریز! رفتم پیش داداشم که آنجا سربازی اش را می گذراند: گفت به به راحله خودتی! چقدر خانوم شدی! کلاٌ این داداشم خوشحال شد. بعد رفتم خانه. مادرم گفت آفرین بزرگ شدی! خواهرم گفت باز دوباره گنده شدی! دامادمان گفت توی این گرما می خواهی چادر سرت کنی؟ زمستان که بود سر نمی کردی...! اما من دیگر به حرف هیچ کس اهمیت ندادم.

دوباره آمدیم دانشگاه! هم خانه ای های من خوشحال شدند و تعجب هم کردند. روز اولی که با چادر سر کلاس رفتم هر کسی یک جور نگاهم می کرد. یک عده متفکرانه: یک عده خوشحال: یک عده با بدبینی: و یک عده هم پشت سرم مسخره ام می کردند...

پ۰ن:

۱- آن هم خانه ای را یادتان هست که گفتم بجز من او چادری نبود و به خاطر کار و وجهه و ... چادر سرش کرد؟ بعدا چادر سر کردن را کنار گذاشت!

۲- من واقعا با چادر به آرامش رسیدم و این حرف از روی تعارف نیست.
۳- یک روز هم چادرم پاره شد و هم خانه ی چادری ام گفت اشکالی ندارد بیا بدون چادر برو دانشگاه، مثل اولش که چادری نبودی! بعد من گفتم نههههه! من باید با چادر بروم دانشگاه، و سرانجام چادر صاحبخانه مان را قرض گرفتم و با آن به دانشگاه رفتم!!!

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-171.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
23-05-2012, 09:49
یه روز بابایی گلم با خنده اومد خونه ... صدام کرد نجمه خانوم .بابایی ...... بیا اینجا.. کارت دارم. منم خوشحال پریدم بغلش .سلام کردم و گفتم ... هوووووووم؟؟؟؟؟
گفت:بابایی .یه چیز خوشگل برات خریدم اما دو .سه روز دیگه میارمش... خیلی قشنگه..فقط باید قول بدی یه سری کارهارو انجام ندی... مثلا دیگه صورتت رو با استینت پاک نکنی... به حرف بزرگترت گوش بدی.. چون این هدیه فقط مال اون دخترهاییکه باباهاشون دوستشون داره . بزرگ شدن و عقلشون بیشتر از همسنهاشون میرسه...


http://www.pic.iran-forum.ir/images/0llhfgal9tpgabc3nwx1.jpg


من که دلم داشت آب میشد. دو سه روزی بود که دختر خوبی شده بودم....
وقتی هدیه منو اوردم وسرم کرد حس کردم مثل یه پری دریایی شدم.
بعد گفت بریم بیرون؟؟؟؟؟ میخوام همه ببینن دخترم بزرگ شده.خانوم شده..
منم دیگه از اون روز چادر رو زمین نذاشتم....حتی گاهی شده 14روز چادر رو سرم بوده اما هیچ شکایتی ندارم ..چون چادر عزیزترین هدیه دنیاس
بابایی جونم دوستت دارم
پدر من سال 66 شهید شدند...

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-175.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
24-05-2012, 07:16
سلام
از وقتی به سن تکلیف رسیدم به حجابم حساس بودم و اگه تو عکسام ناخودآگاه کمی از مویم پیدا بود اعصابم خورد می شد ولی چون فکر میکردم نمی تونم چادر رو جمع و جور کنم چادری نبودم و اصلا به آن فکر هم نمی کردم.
تو دوران دبیرستان بودم که برای مادرم یه قواره چادر از کربلا سوغات آوردن. مامانم گفت: چادر ملی می خوای؟ و منم موافقت کردم دادیم چادر ملی اندازه ام دوختن و سرم کردم
خودمونیم خجالت می کشیدم یه دفعه تو محل چادر به سر بودم و این قضیه تو فامیل خیلی پیچید چون مادرم مانتویی بود و همه تعجب کردن که چی شد که من چادری شدم .
یه دو سه سالی چادر ملی به سر بودم که از چادر ملی خسته شدم و داشتم دوباره مانتویی می شدم. یه جاهایی به خصوص تو محل خودمون از خجالت چادر ملی سرم می کردم اما جاهای دیگه با مانتو بودم که کار خدا رفتم تو کلاس جوان در حسینیه محلمون اسم بنویسم .
کلاس جوان جمع دوستانه ای است که جمعه صبح ها در حسینیه تشکیل می شه استادمون درباره موضوعات مختلف(مثلا درباره توکل بر خدا و ...) برامون صحبت می کنه و تو محل از این کلاس خیلی تعریف می کردن ( وقتی رفتم دیدیم واقعا کلاس خوبی است و حاضر نیستم جمعه ای غایب بشم )

تو هیچ کدوم از شرایط کلاس مشکلی نداشتم جز اینکه چادر ملی قبول نمی کردند و باید چادر ساده سر می کردیم. من گفتم که نمی تونم چادر ساده رو جمع کنم! یکی از بچه ها گفت که جاهای دیگر رو با چادر ملی برو اینجا رو با چادر ساده بیا. منم پذیرفتم و اسم نوشتم.
خودم تو کار خدا موندم ! وقتی چادر ساده سر کردم و راهی حسینیه شدم تو چادر ساده احساس راحتی کردم و دیدم جمع کردنش سخت نیست و این فقط فکر باطل بود که نمی تونم .
کم کم به چادرم حساس تر شدم و دیگر در منزل هم نامحرم می آمد چادر سر می کردم و نمی دونم چه جوری شد که به خودم اومدم و دیدم تازه رویم را هم می گیرم . همان طور که مادر بزرگم رو می گرفت و من با خودم یه زمانی می گفتم من عمرا بتونم اینجوری رو بگیرم جوری شد که مثل دوست قبلی که گفته بود تو کلاس های آزمایشگاه دانشگاه هم چادرم رو درنیاوردم.
مادر و پدرم از اول به حجاب من کار چندانی نداشتند و گفتند هرجور خودت دوست داری حجابت رو رعایت کن. وقتی هم چادری شدم با اینکه خود مامانم مانتویی هست ولی والدینم هردوشون خوشحال شدن.
الان حدود 2 سال و خورده ای از اون ماجرا می گذرد و من بیشتر از قبل به چادرم علاقه مند هستم و شاید منشاء این علاقه اینه که یه چیز تو قلبم بهم می گه که خدا دوست داره من چادری باشم و منو اینجوری بیشتر می پسنده.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-178.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
25-05-2012, 12:20
سلام ... یادم می یاد که وقتی کلاس سوم بودم و مدرسه برامون جشن تکلیف گرفت از اون روز به بعد چادری شدم . چون قد کوتاهی هم داشتم وقتی چادر سر می کردم خیلی تحسین می شدم ...
اما اینکه چطور شد لیاقت چادر سر داشتن به من داده شد رو نمی دونم این هم از لطف خدا بود .
شاید براتون جالب باشه اگر بگم که من تنها دختر چادری بودم که با هم ورودی هام تو دانشگاه قبول شدم!!! یعنی تو ورودی ما فقط من چادری بودم و تو کلاس تک بودم این باعث شد که تصمیم بگیرم در همه زمینه ها تک باشم .
من تو رشته خودم شاگرد اول شدم. تنها انگیزه من برای اول شدن این بود که نشان بدم حجاب آن هم حجاب کامل و چادر هیچ محدودیتی ایجاد نمیکنه!!!
الان هم در شرکتی مشغول به کار هستم که ایرانی نیستند و من مدیر بخش بازرگانی هستم و اینجا هم من تنها حجاب چادر را دارم
یه چیز جالب اینکه در برجی که دفتر ما واقع شده هیچ شرکتی ایرانی نیست و حدودا 23شرکت خارجی حضور دارند که بین همه ی آنها من تنها فرد محجبه هستم ...

افتخار می کنم که چادر دارم....
دعا کنید خدا لیاقت تبلیغ چادر را به من بده تا در روز محشر شرمنده خانم حضرت زهرا (س) نباشم ....
یه خاطره دارم و اون اینکه :
سال دوم دانشگاه چند نفر از بچه های دانشگاه تصمیم گرفتند که برای کوهنوردی از چند نفر از دانشجویان ثبت نام کنند تا باهم یکی از قله های کوه دماوند را فتح کنند .من هم ثبت نام کردم . بعد از یک هفته متوجه شدیم که کوه مورد نظر کلی برف اومده و روز کوهنوردی هم هوا بارونی و برفی خواهد بود.
خیلی از خانمها و اقایون انصراف دادند وفقط 3 تا خانم و 10 تا اقا باقی موندند. من هم جزء اون سه نفر بودم.
شب حرکت یکی از آقایون که مسئول گروه هم بود با من تماس گرفت و از اینکه در گروه هستم وانصراف ندادم تشکر کرد و بعد که مطمئن شد که حتماً در کوهنوردی حضور خواهم داشت با کمی من من کردن و کلی اسمون ریسمون بهم بافتن و نفس بند اومدن به من گفت که امکان داره شما فردا چادر سر نکنید؟ چون امکان خطر داره و ممکنه زیر پاتون بره و برای خودتون خطرناک باشه!
خیلی جدی گفتم نه من با چادر می یام چادر برای من مزاحمتی نداره اگر احساس کنم جایی خطر آفرین باشه خودم تصمیم می گیرم .
خلاصه ما ساعت 4 صبح را افتادیم و ساعت 10 بالا بودیم موقع رفت مشکلی نبود چون هوا فقط ابری بود و همه مسیر هم سربالایی بود....
اما موقع برگشت بارون اومد و چند دقیقه بعد به برف تبدیل شد ..... تمام مسیر لیز بود و تقریبا همه تو مسیر سر می خوردند ... من متوجه نگرانی بقیه مخصوصا سرگروه شدم اما گفتم نگران نباشید من مشکلی ندارم ...
تقریبا همه حداقل یکبار زمین خوردند چه خانم چه آقا، اما خدا به من لطف کرد و من زمین نخوردم و حتی چادرم هم گلی نشد.... فقط خیلی خیس شده بود و سنگین
دو روز بعد که اومدیم دانشگاه دید آقایون و دو خانم حاضر در گروه به چادر عوض شده بود.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-183.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
26-05-2012, 12:29
حدود هفت هشت سال پیش بودحوالی طلائیه بچه های تفحص چند تا شهید رو تازه پیدا کرده بودن و داشتند آنها را به طرف یادمان می آوردند پاره های پیرهن و کوله پشتی شهدا هم همراهشون بود؛

از قضا یه کاروانی اومده بود که تیپ و ظاهر خوبی نداشتن، دختر بودن یه چندتائیشون یه جا جمع بودن و داشتن با وضعیت نامناسبی میگفتن و میخندیدن که در مسیر حرکت بچه های تفحص قرار داشتند

نمیدونم چی شد ، انگار اون بچه ها ناراحت شدن یا دلشون شکست یا هر چی که یکیشون کوله پشتی و پیرهن تفحص شده رو انداخت به سمت یکی از انها و با لحنی خون به دل گفت اینا برای شما رفتن ، اینم باقی مونده شون...
نمی دونم چی شد اون خانوم ترسید ، شوکه شد یا هر چی شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن و دویدن؛ غائله ای شد...
خلاصه گرفتن و نشوندنش و آبی و دعوت به آرامشی!
شنیدم که خواسته بود همونجا براش چادر پیدا کنن، می خواست از همونجا با چادر بره بیرون ...

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-184.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
27-05-2012, 10:53
اولین روزی که چادر سر کردم وقتی بود که رفتم اول دبیرستان (البته بچگی هامم چادر داشتم ولی اونا فقط از روی بچگی بود و من خیلی بشون اهمیت نمیدم)

مامانم یه چادر خوشگل خریده بود و بهم داد گفت دخترم بزرگ شدی باید از نامحرم خودتو بپوشونی اینم هدیه ی تو برا بزرگ شدنت

منم چادرو سر کردم انصافا هم تا پیش دانشگاهی خوب سرم کردم ولی چون خودم هنوز نفهمیده بودم این چادر چه نعمت بزرگیه، پیش دانشگاهی به بهانه ی اینکه جلوی دستو پامو میگیره از سرم برداشتم؛ اون موقع هیچ حس خاصی نداشتم حتی نمی فهمیدم بدون اون چقدر راه رفتن تو خیابون سخته ،حتی نمی فهمیدم که تحمل نگاه هوس آلود چقدر سخته

تا اینکه به لطف خدا دانشگاه شاهد قبول شدم؛ اون موقع هم چادر رو فقط تو دانشگاه سر میکردم چون دانشگاهمون چادر اجبار بود، سر کلاسم به هوای اینکه می خوره زمین کثیف میشه درش می اوردم

بعد از یه مدت با یه سری از بچه ها آشنا شدم که خیلی خفن بودن(تو انجمن اسلامی مستقل دانشگاهمون) ؛دلیل آشناییمم حرم امام رضا (ع) بود یعنی به عشق زیارت آقا علی بن موسی الرضا(ع) با اونا همراه شدم اومدم چادرمو دربیارم که دیدم همه ی آقایون با نگاه معذب سریع سرشونو مینداختن پایین و رد میشدن، گفتم تو که تو دانشگاه سرت میکنی بذار این بندگان خدا اذیت نشن بهشون احترام بذار و سرت کن، خلاصه اون موقع حس میکردم دارم چادرمو تحمل میکنم تازه از اون چادر ملیا (چادر مدرن)سرم میکردم

روزای آخر این سفر، ازمون یه امتحانی گرفتن گفتن هرکی قبول بشه میبریمش مناطق جنگی. منم گفتم چه خوب یه امتحانه دیگه کار سختی نیست. ازقضا منم جزو 17-18 نفر اول شدم و عازم کربلای ایران

بعد از ورودم به شلمچه انگار رنگ دنیا برام عوض شد؛ تازه فهمیدم من چقدر بدم( نمی دونم رفتید اونجا یا می تونید این حسو درک کنید؟) پشت شبکه های حصار که اونورش تقریبا خاک عراق بود.یه آقایی اومد گفت اینجا نزدیک ترین نقطه ی ایران به کربلاست

اه از نهاد ما بلند شد بعد از زیارت نامه خوندن پای اون حصارا به خود آقا قول دادم که آدم بشم و سعی کنم بچه ی خوبی باشم در عوضش اون منو پیش خودش ببره .از اونجا که برگشتم دیگه چادرمو زمین نذاشتم ، سعی کردم برای رضای خدا خیلی از کارا رو انجام بدم

ابی عبدالله (ع) هم که همیشه لطفشون شامل حال ماست تابستون همون سال منو طلبیدن کربلا

وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم تا باحیاتر بشم دیگه حس نمی کردم دارم تحملش میکنم، از وجودش لذت میبردم

الان تو هرجایی که برم از سرم برش نمیدارم حتی توی کوه و اصلا هم احساس سختی نمیکنم من و چادر الان با هم دوستیم اون منو اذیت نمیکنه منم سعی میکنم حرمتشو نگه دارم

واقعا چادر به خانوم که زیباترین مخلوق خداست ؛که دیگران از دیدن زیباییش انگشت حیرت به دهان فرو میکنن ، اجازه میده که راحت بدون هیچ دغدغه ای از نامردا وارد اجتماع بشه و بتونه استعدادهاشو که خدا بش داده بدون نگاه به جنسیتش شکوفا کنه

و هر لحظه بگه
تبارک الله احسن الخالقین

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-185.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
28-05-2012, 11:45
امروز خیلی اتفاقی به وبلاگی رسیدم که توش فراخوانی راجع به چادر بود که بیش تر از صد نفر شرکت کرده بودند. با خووندن خاطرات بقیه منم تصمیم گرفتم از چادرم و از اون سال و از مستوره ام و از اون عید بگم. (البته قبلش بگم که مستوره یه اسم مستعاره و برای فهمیدن معنی دقیقش باید کتاب "انجمن مخفی" رو خوونده باشید.) من از یه خانواده ی عادی و معمولی هستم. مادرم یه خانوم چادریه، اما مثل اکثر خانوم های دیگه است که دلیل چادر پوشیدنشون رو نمی دونند و از روی عادت چادر می پوشند. پدرم هم یه مرد عادیه که هیچ وقت هیچ خواسته و کاری رو به بچه هاش اجبار نمی کنه و تا حد ممکن به اون ها آزادی عمل و انتخاب می ده. به خاطر همین موضوع ما توی انتخاب پوشش آزادی کامل داریم. و من به دلیل نفرتی که از جنس مخالفم و آزادی که توی عمل و پوشش و... داشتند، تا اون جا که امکانش بود سعی می کردم پوشش آزادتری داشته باشم. اما غافل از این که...!
مهر88 وارد دانشگاه شدم. اسفند همون سال دانشگاه از بچه های مشتاق برای سفر جنوب ثبت نام می کرد. دبیرستان که بودم یکی از دوستانم چند بار بهم پیشنهاد داد که همراهش برم جنوب. اما هیچ وقت فرصتش پیش نیومد که برم. این بار هم اصلا قصد ثبت نام نداشتم، اما به خواهش یکی از دوستان مسئول ثبت نام کردم.
گفتم:" آخه توی عیده. ممکنه خانواده ام اجازه ندن که بیام." گفت:" تو حالا ثبت نام کن شاید اصلا اسمت در نیومد."
بعد از قرعه کشی با تعجب دیدم که اسم نفر اول لیست، اسم منه!
به هر حال هفتم فروردین89 ما راهی جنوب شدیم. البته قبل از خارج شدن از شهر، به زیارت قبور شهدا رفتیم. با این که مزار شهدا نزدیک شهره اما من تا این سن به جز یکی دو بار بیش تر اون جا نرفته بودم. توی جمعمون که نزدیک 60 نفری می شدیم، تنها فرد مانتویی اونم مانتوی کوتاه، من بودم!
ساعت 11 شب رسیدیم اهواز و یه راست رفتیم خوابگاه. توی اتاق ما 8 تا تخت بود که من سومین تخت و طبقه ی بالا رو انتخاب کردم. بعد ازعوض کردن لباسهام، تا حاضر شدن شام، تصمیم گرفتم که طبق عادت همیشگی ام حرفای توی ذهنم و اتفاقات سفر رو بنویسم.
توی اتاق دوتا پنکه سقفی بود که یکی اش دقیقا بالای تخت های دوم و سوم بود. که به خاطر گرمای زیاد هوا، به محض رسیدن هر دو پنکه رو روشن کردیم. بعد از کمی نوشتن، بلند شدم از تخت برم پایین. ناگهان برخورد چیزی رو با سرم حس کردم و فقط تونستم بگم آخ و دستم رو، روی سرم بگیرم و بشینم. بعد از چند لحظه آروم چشم هامو باز کردم و دیدم خون از لای انگشت هام سرازیر میشه و روی تخت می ریزه. پنکه سرم، کمی بالاتر از گوشم رو پاره کرده بود.
بچه ها دورم جمع شده بودند و با وحشت و هراسون نگام می کردند. با کمکشون از تخت پایین اومدم و مانتو و روسری ام رو پوشیدم و با مسئولین راهی درمونگاه و بعد بیمارستان شدم. از این اتاق به اتاق دیگه؛ اسکن، دکتر، پذیرش و... می رفتیم اما من متوجه چیزی نبودم.
باور نمی کردم این منم که اینجا هستم. دردی نداشتم. یعنی چیزی رو حس نمی کردم. فکر می کردم این یه خوابه و هر آن امکان بیدار شدنم بود. برای همین برام مهم نبود که چه اتفاقی داره می افته! خون روی دستم خشک شده بود، وقتی رفتم بشورمشون، از دیدن صورت خونی ام توی آینه ی روشویی حسابی جا خوردم و ترسیدم. قرار شد سرم رو عمل کنند و بخیه بزنند. روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم چی میشه. آه و ناله ی بیمارهای دیگه و سر و صدا و گریه های همراه های بیمارهای تصادفی و پرستارها و... همه وهمه توی سرم می پیچید و من رو گیج تر و منگ تر می کرد. قرار شد اون قسمت از سرم که شکسته بود رو بتراشند و بعد بخیه بزنند. خدای من! من عاشق موهام بودم. عاشق لطافت و عطرشون. روزی حداقل 2 بار شونه اشون می کردم و چه آرامشی بهم می داد شونه کردنشون.حالا این پرستار اون ها رو می تراشید و توی سطل آشغال می ریخت. در حین تراشیدن موهام با کلمات محبت آمیز سعی می کرد آرومم کنه. اما من ناگهان عجیب احساس تنهایی می کردم. نه پدر، نه مادر، نه خواهر و نه برادری؛ هیچ کس همراهم نبود تا حضورش کمی آرومم کنه. در حالی که صورتم به سمت دیوار بود، آروم و بی صدا طوری که کسی متوجه نشه، کمی گریه کردم. دلم نمی خواست کسی اشک هام رو ببینه.
رفتیم اتاق عمل و سرم حدود 11 تا بخیه خورد. دکتر می گفت:" آخه واسه چی اومدین این جا؟ این جایی که هوا و خاکش همه اش آلوده است."
پرستار با دلسوزی می گفت:" تو رو خدا ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن!" با خودم می گفتم:" راست میگن. آخه من این جا چی کار می کنم؟ اصلا برای چی اومدم؟"
موقع باند پیچی پرستار با کلافگی موهامو بلند کرد و گفت:" آخه این همه مو رو می خوای چی کار؟ من چطوری باند رو ببندم؟ " بالاخره با سختی باند رو بست و مرخص شدم.
روی صندلی راهروی بیمارستان نشسته بودم و منتظر بودم تا بقیه هم بیان و به خوابگاه برگردیم. توی اون چند دقیقه چی شد و چه طور شد، نمی دونم. فقط انگار که تازه متوجه شدم این خواب نیست به خودم اومدم و دیدم روسری ام کوتاهه و همه ی موهای آزاد و بلندم رو نمی پوشونه. مانتوم تنگه و کوتاه و به خاطر مدل یقه اش، گردن و قسمتی از بدنم مشخصه. اون دکتر و پرستار خیلی راحت به موهای من دست زده بودند و من اصلا برام مهم نبوده!
نمی دونم، شاید هم به خاطر حضور مستوره بود، اما ناگهان احساس کردم در مقابل هزاران چشم برهنه ام و با همه ی وجود آرزو کردم ای کاش چادر داشتم و چادر می تونست همه ی بدنم رو بپوشونه.
برگشتیم خوابگاه و من فقط تونستم یه ساعت بخوابم. فردا صبح باید به اروند می رفتیم و با خواسته ی من برای موندن تو خوابگاه موافقت نشد. چون همه ی بچه ها چادری بودند و شنیده بودم بعضی مکان ها چادر پوشیدن اجباریه، منم چادر پوشیدم. البته با هد سر برای این که چادر رو راحت تر بتونم سرم کنم.
خیلی خسته و کلافه بودم. از همه چیز این سفر بدم می اومد؛ از هوای گرمش، از همسفرهام، از همه ی آدم های توی اون مناطق. از همه چی بیزار بودم. خستگی و بی خوابی دیوونه ام کرده بود. طوری که وقتی اروند بودیم، زیر سایه ی یه تابلو، نشسته خوابم برده بود و با سوزش سرم بیدار شدم. دیدم سایه حرکت کرده و من زیر تابش مستقیم خورشیدم. از دست خودم عصبی بودم و به زمین و زمان و خودم و همه ی آدم ها بد و بیراه می گفتم. اگه دست خودم بود، یه لحطه ی دیگه اون جا نمی موندم و با اولین اتوبوس به شهرم و خنکای دلپذیر بهاری اش بر می گشتم. اما اونجا بودم و باید می موندم. کاری از دستم برنمی اومد.
احساس می کردم با آدم های اونجا متفاوتم و هیچ ربطی به اونجا و آدمهاش ندارم. و انگار اون ها هم همین طور بودند و من رو نمی خواستند. تنها چیزی که کمی آرومم می کرد، حضور گاه به گاه مستوره بود.
یکی یکی مناطق جنگی رو می رفتیم تا رسیدیم به هویزه. غربت عجیبی توی هوای هویزه بود. کنار اون همه مزار بودم اما با همه اشون غریبه. جمعیت زیادی کنار مزار شهید علم الهدی بودند. شهید علم الهدی رو نه می شناختم و نه حوصله ی جمعیت اطرافش رو داشتم، برای همین اونجا نرفتم و بی هدف بین مزارها شروع به چرخیدن کردم. کنار آخرین مزار ناخودآگاه نشستم و روی مزارش دست کشیدم. فامیلی شهید شباهت هایی با فامیلی خودم داشت. "شهید حمید شاهید" احساس می کردم باهام آشناست. انگار نسبتی باهام داشت. با دست کشیدن روی سنگ مزار شهید، حس آرامش و آشنایی به قلبم سرازیر شد.
آخرین جایی که رفتیم، دو کوهه بود. قرار بود بعد از شام بریم حسینیه ی تخریب. من برای مسواک زدن از خوابگاه اومدم بیرون. اون طرف دستشویی حسینیه ی شهید همت قرار داشت. تصویر همت روی سر در حسینیه توجه آدم رو به خودش جلب می کرد. به اون سمت رفتم. مزار زیبای شهیدی گمنام ابتدای ورودی بود. مثل مزار علم الهدی، افراد زیادی اطرافش بودند.اون جا نموندم و جلوتر رفتم و صحنه ای دیدم که دلم رو عجیب لرزوند! حوض آبی اون جا بود که وسطش یه مزار ساده و معمولی شهیدی گمنام بود. برخلاف مزار اولی، هیچ کس توجهی به این مزار نداشت. در صورتی که فکر می کنم شکوه این مزار رو هیچ مزار دیگه ای نداره.
بی اختیار لبه ی حوض نشستم و دستم رو داخل آب کردم و مزار رو نوازش کردم. چه قدر، چه قدر دوستش داشتم و چه قدر این مزار غریب و مظلوم بود! پا شدم که برگردم خوابگاه پیش بقیه. اما راه سر راست خوابگاه رو گم کردم. دوباره برگشتم حسینیه و پیش حوض آب تا دوباره از اونجا شروع کنم تا برگردم خوابگاه. اما باز نتونستم ساختمونمون رو پیدا کنم. دوباره برگشتم پیش حوض و مزار شهید. گوشی ام همراهم نبود تا با بقیه تماس بگیرم. حس عجیب و تازه ای رو توی وجودم احساس می کردم. هفت بار این رفت و برگشت رو تکرار کردم و هر بار پیش مزار برمی گشتم و طوافش می کردم تا در نهایت همراه یکی از مسئولین حسینیه به خوابگاه برگشتم و ایشون گفتند که مزار توی حوض متعلق به شهیدی از شهدای تشنه ی فکه است. حالا اون شهید، سیراب سیراب بود!
هیچ کس خوابگاه نبود. همه رفته بودند حسینیه تخریب. تنها بودم. رفتم بالکن و لبه ی دیوارش نشستم و خودمو سپردم به هجوم سنگین و طاقت فرسای غربت و دلتنگی دوکوهه که روی وجود کوچک و حقیرم آوار می شد. بالاخره طاقت نیاوردم و بغض چند روزه ام ترکید و اشک هام روی گونه های سردم راهی شدند.
غم دو کوهه آدمو ویرون می کنه! نمی شه با کلمات گفت اون لحظات چه طور بود و چه طور شد و خدا چه قدر نزدیک بود! بهتره بگذریم!
بالاخره برگشتیم به شهر خودمون. از خوشحالی تنفس هوای شهرم داشتم بال در می آوردم. برگشتیم و من متوجه نبودم که شهدا کاری رو که می خواستند با من کردند و من دیگه اون آدم قبل نیستم.
بعد از 13 فروردین، بخیه های سرم رو کشیدم و سرم تقریبا خوب شد.
روز اول بعد از تعطیلات آماده شدم که برم دانشگاه. توی آینه به خودم نگاه کردم. همه چیز مثل قبل بود. اما احساس می کردم که یه چیزی کمه. در رو باز کردم و خواستم برم کوچه، اما نشد. اما نتونستم. توی تموم مدتی که جنوب بودم، یک لحظه هم موهام بیرون نبود. حالا هم نمی تونستم با موهای بیرون از مقنعه ام دانشگاه برم.
برگشتم اتاق و هد سرم رو پوشیدم و بعد با خیال راحت رفتم دانشگاه. تا یک ماه بدون هد از خونه خارج نشدم. دوستانم با تصور این که به خاطر زخم سرم هد می پوشم، با دلسوزی می گفتند:" آخی هنوز سرت خوب نشده؟ چه قدر بد بوده. خدا رو شکر به چشمت نخورده." دلم می خواست بگم:" نه. من به خاطر این که موهام دیده نشه هد می پوشم." اما نمی تونستم بگم. چرا؟ نمی دونم. فقط نمی تونستم. تا این که دیدن اتفاقی یه دیوار نوشته، جرئت گفتن این حرف رو بهم داد.

" خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خونسرخ من است. (شهید محمود وهابی)"
از خودم متنفر شدم. من به خاطر چند مشت خون ناقابل خودم، موهام رو توی آشغال ریختم. حالا چه طور می تونستم به خاطر همین مو که می تونست آشغال باشه، از خون با ارزش اون همه فرشته بگذرم!؟ تصمیمم رو گرفتم تا بعد از این اجازه ندم که چشم هیچ نامحرمی موهامو ببینه و با افتخار دلیل هد سر پوشیدنم رو بگم.
یه ماه بعد وقتی با فرشته (یکی از دوستان خوب چادری ام) راجع به ساق دست بحث می کردیم، گفت:" نگاه کن. " دو تا دستش رو که یکی اش ساق داشت و دیگری نداشت، بالا برد تا مثلا مقنعه اش رو درست کنه. گفت:" کدومش بیش تر جلب توجه می کنه؟ " دستی که ساق نداشت، جلوه خاصی داشت و نگاه رو
ناخودآگاه به سمت خودش جذب می کرد. بعد از این بحث، همون روز موقع برگشت به خونه، دیدم که توی یه بوتیکم و دارم ساق دست می خرم. فردا با ساق رفتم دانشگاه.
چند ماهی گذشت. اما باز چیزی کم بود. مهر ماه که دوباره دانشگاه ها باز شدند، شروع کردم به صحبت کردن با افراد چادری. این که چرا چادر پوشیدن و چه احساسی دارند و.... جواب های مختلفی شنیدم اما قانع نمی شدم.
تا این که صحبت های زهرا روم اثر گذاشت. چون هم دختر باهوشیه و هم حرف ها و تردیدهای آدم رو کاملا می فهمه. با این که چادریه اما پر از انرژیه و خیلی هم شیطونه. بهش گفتم:" زهرا تازگیا چیزایی رو حس می کنم که قبلا متوجه اشون نبودم. احساس می کنم بعضی از چشم ها با هر بار نگاه کردن، تکه ای از وجودم رو ازم جدا می کنند. گاهی اوقات اون قدر سنگین میشه که دیگه نمی تونم تحمل کنم و به دنبال یه حصار یا دیواریا جایی می گردم تا بهش پناه ببرم." بعد از کلی بحث آخرین جمله ای که بهم گفت، این بود:" وقتی به این رسیدی که این نگاه ها آزارت می دن و دیگه نمی تونی تحملشون کنی، بدون تنها راه راحت شدن از این نگاه ها پوشیدن چادره!" اما من! چادر! مگه می شد!؟ وقتی هد سر و ساق دست پوشیدم، کلی باعث تعجب شدم؛
-جو گیر شدی. یه مدت دیگه خودت می زاریش کنار.
-خوشم می آد که خوب رو مخت کار کردند و...
حالا چه طور می تونستم چادر بپوشم؟
اما یه چیزی توی من عوض شده بود. منی که اصلا مزار شهدا نمی رفتم، حالا یکی از نیازهام این شده بود که هر چند وقت یک بار حتما سری به اون جا بزنم. دیگه باهاشون احساس غریبی نمی کردم بلکه برعکس، حالا با شهر و آدم هاش غریبه شده بودم و آشناهام کسایی شده بودند که اون جا زیر خاک بودند. وقتی دلم از بقیه می گرفت، به اون ها پناه می بردم.
کارم شده بود با حسرت نگاه کردن به دخترا و خانومای چادری. خودمو به جای مردها می ذاشتم و به چادری ها و بی چادرها نگاه می کردم و با هم دیگه مقایسه اشون می کردم. اما هنوز هم نمی تونستم انتخاب کنم و هنوز تردید داشتم. وقتی که دیگه از این دو راهی کلافه شدم، به خدا پناه بردم. ماه محرم داشت از راه می رسید. بهش گفتم:" خدایا اگه با چادر پوشیدنم موافقی، باید خودت بهم بگی و از یه راهی ثابت کنی که موافقی!" گفتم:" از اول محرم تا عاشورا بهت فرصت میدم تا از هر راه و روشی که خودت می دونی، بهم یه چادر هدیه بدی. می خوام اگه قراره چادر بپوشم، خودت بهم داده باشی اش. و باور کن اگر این کار رو نکنی، تا آخر عمرم دیگه هیچ وقت سمت چادر نمیرم.
فرشته وقتی فهمید گفت:" تو کی هستی که بخوای برای خدا شرط تعیین کنی! دیگه نشونه از این بالاتر که حضرت زهرا چادر می پوشیده!؟"
گفتم:" همینه که هست. اگه موافقه، باید نشون بده. "
اول محرم رسید و روزها یکی بعد از دیگری گذشت تا به عاشورا رسیدیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. روز عاشورا دلم نمی خواست خونه بمونم و از طرفی هم وقتی یاد پارسال می افتادم که با مانتوی کوتاه رفته بودم هیئت، به این نتیجه می رسیدم که خونه بمونم.
پارسال حس بد و سنگینی داشتم و فکر می کردم دارم به امام حسین توهین می کنم. با خودم تصمیم گرفتم که سال بعد از خونه بیرون نرم. اما حالا عجیب دلم می خواست برم هئیت. فکری به ذهنم رسید. از دختر عموم که چادری بود خواستم اگه چادر اضافی داره، امروز بهم قرض بده. و این طور شد که من با چادر دختر عموم رفتم هیئت.
صدای طبل و سنج و مداحی و سینه زنی، همه و همه عالی بود و مثل همیشه با شکوه. حس فوق العاده ای داشتم. بین مردم و این بار توی شهر خودم، با چادر بودم. دلم می خواست چادر روی سرم رو ببوسم.
احساس مالکیت و حاکم بودن رو داشتم. حالا حاکم سرزمین وجودم بودم و بدن من مال خودم بود. احساس می کردم اون دیوار و پناهگاهی رو که می خواستم، پیدا کردم. یه هفته بعد به دختر عموم گفتم:" شرمنده دیر شد. چادرتو احتیاج نداری؟" گفت:" خب چرا. اگه بدیش، ممنون میشم." گفتم:" چشم. می شورم و پسش میدم." ر
وز بعد شستم و تاش کردم و دادم برادرم تا ببره و به دخترعموم پسش بده.
تازه نماز مغرب رو تموم کرده بودم که برادرم چادر به دست برگشت و گفت:" دختر عمو گفت نمی خوامش. میدمش به تو."
هیجان زده شدم و بهش اس ام اس دادم که منظورش چیه؟ مگه دیروز نگفته بود می خوادش؟
جواب داد:" شرمنده که کهنه است، اما قابل تو رو نداره."
پس خدا با تاخیر به قولش عمل کرد. همون پنج شنبه پوشیدمش و رفتم مزار شهدا. چه قدر اون روز احساس بزرگی و لذت کردم و چه روز خوبی بود اون روز!!!
با همه ی این اتفاق ها هنوز نمی تونستم چادر بپوشم و مثل گذشته دانشگاه می رفتم.
یک ماه از این اتفاق گذشت تا این که باز حضور مستوره باعث شد که به خودم بیام. اون روز از بس به چادر فکر کردم، دیوونه شدم.
یاد پیامبر افتادم که مشرکین بهش گفتند:" اگه بتونی کاری بکنی که اون درخت حرکت کنه و بیاد این جا ما بهت ایمان میاریم." ریشه های درخت به اذن خدا از خاک جدا شدند و به سمت اون ها اومد. باز گفتند:"اگه بهت تعظیم کنه، حتما ایمان میاریم." درخت به اذن خدا تعظیم کرد. باز مشرکین گفتند:" اگه برگرده سر جاش، این دفعه دیگه حتما حتما ایمان میاریم." درخت برگشت و در نهایت مشرکین گفتند:" محمد عجب ساحری هستی تو!" و ایمان نیاوردند.
حالا حکایت من بود. خدا هرچند دیر اما به خواهش من عمل کرد و توی ماه محرم چادر رو به من هدیه داد. من روز عاشورا هم که آخرین فرصت بود چادر رو داشتم پس چرا باز تردید داشتم؟
با دوستم، طیبه حرف زدم و همه ی ماجرا رو گفتم ودر آخر هم گفتم:" تصمیمو گرفتم. می خوام فردا با چادر بیام دانشگاه!" بعد از کلی صحبت، بهم گفت:" بهت تبریک میگم که بلاخره راهتو پیدا کردی!" با همین حرفش بهم کلی اعتماد به نفس داد.
بعد از یه مدت گفت:" یه خواهشی ازت دارم، روم نمیشه بگم."
گفتم:" این چه حرفیه؟ هرچی می خوای بگو."
گفت:" میشه صبر کنی تا منم چادر بخرم و با هم دیگه چادر بپوشیم؟" تعجب و خوشحالی ام یکی شد و گفتم:" چرا نمیشه؟ معلومه که میشه."
و روز شنبه هر دو در مقابل نگاه متعجب بقیه با چادر دانشگاه رفتیم.
اون روز بعد از برگشتن از دانشگاه، موقع خداحافظی، زهرا گفت:" بچه ها من می خوام یه کاری کنم و برام مهم نیست که ممکنه کارم زشت باشه." و زیر نگاه متعجب ما دو تا، توی خیابون خم شد و یه تیکه از چادر من و یه تیکه از چادر طیبه رو توی دستش گرفت و بوسید و روی چشمای پر از اشکش گذاشت و گفت:" این چادرها برای من خیلی با ارزشن. این چادرها با آگاهی و بدون اجبار انتخاب شدن، برای همین خیلی مقدس اند!"

الان نزدیک یک سال از اون روز می گذره و هر دوی ما هر روز بیش تر از روز قبل عاشق چادرمون می شیم و به هیچ وجه حاضر به جدا شدن از اون نیستیم. بعذ از مدتی، خواهر کوچک تر من و خاله ی کوچک تر طیبه هم چادری شدند.
حالا آرومم! دیگه از اون نگاه ها و حرف ها و حرکات زشت خبری نیست. حالا راحت بیرون میرم و توی جاهای شلوغ و پر از چشم، عذاب نمی کشم.
من عید اون سال دوباره جنوب رفتم. اما این بار متفاوت تر از قبل! این بار با چادر می رفتم و برای دیدن و بازگشت به سرزمینی که ازش متنفر بودم، لحظه شماری می کردم. حالا شهدا بخش مهم و بزرگی از زندگی من شدند و الان که دارم اینو می نویسم دیوونه وار دلتنگ اون دیارم و منتظرم عید از راه برسه و من دوباره به اون بهشت خاکی برگردم.
ای کاش می شد همه ی آدم ها رو حداقل یک بار جنوب برد یا جنوب رو به اندازه ی همه ی دنیا وسعت داد!
ای کاش می شد طعم و لذت امنیت و آرامش چادر رو به همه ی زن ها چشوند تا همه با کمال میل و از روی آگاهی چادر رو انتخاب کنند.
شرمنده که طولانی شد. امیدوارم که به دردتون بخوره و خدا قوت و تشکر به خاطر کاری که انجام می دید!

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-188.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
29-05-2012, 02:51
13 ساله بودم که به خارج از کشور رفتیم. یعنی درست زمانی که نه اعتقاداتم و نه افکارم هنوز شکل نگرفته بود. دلم می خواست همه چیز رو تجربه کنم، همه شخصیت هایی رو که می توانست مال من باشد. همه رو باید امتحان می کردم.

خانواده نسبتا مذهبی داشتم اما هیچ وقت سعی نمی کردند عقایدشان را به من تحمیل کنند. نمی دانم این کارشان تا چه حد درست بود، امام خواه نا خواه مرا در مسیر پر پیچ و خمی قرار داد که پیدا کردن راه درست در آن برای دختری به سن و سال من ممکن به نظر نمی رسید، جز به لطف خدا.

ایران که بودم چادر سر می کردم، ولی اعتقاد عمیقی بهش نداشتم. محیط و شرایط خانوادگی این طور ایجاب می کرد. من هم به خاطر علاقه ای که به خانواده ام داشتم مخالفت نمی کردم، اما چادر برایم هیچ جاذبه و معنایی نداشت.

وقتی به خارج از کشور رفتیم کمتر چادر سر می کردم، فقط در مهمانی ها. کلاس، خرید، تفریح و یا هر جای دیگر که می رفتم به بهانه ای چادرم را برمی داشتم. به حجاب اعتقاد داشتم و همیشه مانتو بلند می پوشیدم ولی چادر را دوست نداشتم.

یک سالی به همین منوال گذشت، یک روز قرار بودبرای گردش برویم بیرون. دیرتر از همه حاضر شده بودم و همه توی ماشین منتظرم بودند. همین که نشستم، مادرم گفت: چادرت کو؟ (بار اولی نبود که چادر سر نمی کردم ولی انگار دیگر صبر مادرم تمام شده بود.) گفتم: سخته مامان. لب دریا خیس می شه، نپوشیدمش! مامان گفت: همه اول همین طوری همه چیز رو کنار می ذارن! اما با اشاره ی پدرم دیگه چیزی نگفت. برای من خیلی سخت بود. شاید اگر مهربانی های مادرم رو می دیدین بهتر درک می کردین که شنیدن این حرف ازش برایم چقدر سنگین بود... تمام راه بغض گلوم رو گرفته بود و فکر می کردم.

ولی خدا رو شکر، مانتو پوشیدن اون روزها پرتگاه سقوطم نبود... سکوی پروازم بود. چیزی که باید من رو از یه مسلمون شناسنامه ای، به یه مؤمن واقعی تبدیل می کرد.

یه دختر شیطون و پر حرف و کنجکاو بودم، با یه عالم سوال تو ذهنم که تا جوابشون رو پیدا نمی کردم آروم نمی شدم. باید تجربه می کردم تا مطمئن بشم کدوم اعتقاد، کدوم فرهنگ و کدوم افکار مال منه؟ توی خلاء بودم، تو فضایی که گرچه پر از فساد و افکار و مکاتب رنگارنگ بود، اما انقدر از من دور بودن که نمی تونستن به خودشون جذبم کنن. نمی دونم اگر ایران بودم و تو فضای مسموم مدارس راهنمایی تهران درس می خوندم زندگیم چطور پیش می رفت، اما من در شرایطی قرار گرفتم که تصمیم گرفتم خودم مسیرم رو انتخاب کنم. پس شروع کردم به خوندن کتاب.

من خدایی داشتم که با تمام وجود عاشقش بودم و پیامبر و امامانی که همیشه مأمن و پناهم بودند و حقانیتشون مثل روز برام روشن بود... برای دختری به این سن کتاب فلسفه و اصول عقاید خوندن به درد نمی خوره، من فقط می خواستم دلم رو نسبت به دین و اعتقاداتم مطمئن کنم. کتاب های عرفانی، اخلاقی... زندگی نامه شهدا و... رو با ولع خاصی می خوندم و بهش فکر می کردم. در کنارش هم با تشویق های پدرم شروع به خوندن و حفظ قرآن کردم و به خاطر تأثیری که روی هم سن و سال هام داشتم، اون ها رو هم با خودم همراه کردم.

حتی یادمه تو همون سن و سال یه پسری عاشقم شده بود و من هم بهش علاقه پیدا کرده بودم (البته به خاطر اعتقادی که به یک سری چیز ها داشتم از همون اول رابطمون رو در چارچوب نگه داشتم و هیچوقت علاقه ام رو ابراز نکردم) اما هر روز تغییرات در من محسوس تر می شد و دیگه اون آدم قبل نبودم. دلم می خواست همونی باشم که خدا می خواد... پس با همه ی سختیش پا روی دلم گذاشتم و با خدا معامله کردم... صرف نظر کردن از یه عشق بی پایه ی زمینی، در مقابل عشق خودش...
این جا بود که دیگه واقعا همه چیز عوض شد... وقتی می گم همه چیز، یعنی با اینکه تو کشور اسلامی نبودم، چادر سر می کردم، هر روز سوره یاسین و واقعه می خوندم، عاشق دعای کمیل و ندبه شده بودم و اکثر شب ها نماز شب می خوندم. خدا بدجوری عشقش رو تو دلم انداخته بود...
روز به روز ارتباطم با خدا و اهل بیت قوی تر می شد، مخصوصا با امام زمان(عج). تو هر لحظه به این فکر می کردم که چه کاری بکنم که امام عصر ازم راضی باشه؟ دیگه مسلمون شناسنامه ای نبودم. عشق خدا و امام زمان همه وجودم رو پر کرده بود و مسیر زندگیم به طرز عجیبی در حال تغییر بود.

وقتی برگشتم ایران، به طرز غیر منتظره ای با عنایت خود حضرت حجة وارد دبیرستان معارف شدم. جایی که بعد ها فهمیدم به اسم مدرسه امام زمان مشهوره... بُر خورده بودم بین دوستانی که ایمان با گوشت و خونشون عجین شده بود و واقعا بهترین و پاک ترین انسان هایی بودن که تو زندگیم دیدم.

بعد از اون دوره خلاء عطش زیادی برای یاد گرفتن داشتم. خیلی بیشتر از بقیه مطالعه می کردم و بیشتر از دوستام احساس نیاز می کردم، چون هنوز شبهه های نوجوونیم یادم بود، سعی می کردم انقدر پایه فکریم رو قوی کنم که دیگه سقوط نکنم.

حالا هم به لطف خدا و عنایت اهل بیت زندگی خوبی دارم. خانواده ی ما بعد از اتفاقاتی که برای من افتاد، خیلی تغییر کرد. انگار فقط من عوض نشده بودم! حالا عطر ایمان بیشتر تو خونمون حس می شه، عشق به ولایت و رهبری بیشتر تو خونه لمس می شه و صدای قرآن بیشتر تو خونمون می پیچه... و انگار خدا عاشقانه تر نگاهمون می کنه...

همه این ها رو گفتم که بگم: قدم اول سخت به نظر می یاد، اما خدا همیشه دنبال بهانه می گرده برای هدایت بندگانش! بهانه رو که دستش دادی، بهشت رو سخاوتمندانه به پات می ریزه!

بعد این همه فراز و نشیب، با کسی ازدواج کردم که در پاکی و ایمان بی نظیره و انگار آیینه ی تمام نمای آرزوهای منه.

خدا رو بر این همه نعمت هاش شکر می کنم

التماس دعا

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-190.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
31-05-2012, 15:18
هوالرحمن پوششی معمولی داشتم مانتویی تا روی زانو به علاوه یک شال البته بدون آرایش!
تا اینکه سال سوم راهنمایی که با یکی از همکلاسی هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت بعد از مدتی هم نشینی با او ظاهر او بر من اثر گذاشت.
او اهل مسجد بود گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم با چادر از خونه خارج می شدم و به مسجد می رفتم.اما در مهمانی ها بدون چادر بودم با اینکه پوششم تغییر کرده بود و محجوب تر شده بودم.
دوستم که روز به روز با او صمیمی تر می شدم آدمی مذهبی و معتقد بود. به من گفت:"دوست دارم دوستی که دارم شبیه خودم باشه"
دوستش داشتم و به راهی که می رفت اطمینان پیدا کردم و با راهنمایی های حاج آقای مدرس حرف های دوستم برایم به اثبات رسید.(صحبت های پیش نماز مدرسه مون بعد از هر نماز )
تصمیمم را گرفتم . از پول توجیبی های خودم یک چادر مناسب خریدم و موقع رفتن به مدرسه در کوچه جلوی درب خانه بدون اطلاغ خانواده چادرم را سرم کردم.
اولین روزی که با چادر وارذ مدرسه شدم همه همکلاسی ها به من لبخند زدند لبخند شیرین و محبت آمیز برای اینکه تغییر کرده بودم. دوستی که باعث چادری شدنم شده بود با این جمله به من تبریک گفت:"تو خوب بودی با چادر بهتر شدی"
بعد از مدتی مادرم اتفاقی مرا از روی تراس خانه دید که در کوچه چادر سر می کنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد. (پوشش من دقیقا برخلاف بقیه بود ) بعد از کلی صحبت و اعتراض ،من استوارتر از قبل چادر بر سر به مدرسه می رفتم .
سال بعد از طرف آموزش وپرورش به حج مشرف شدم از آن به بعد به بهانه اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد همه جا چادر می پوشیدم.بعد از گذشت مدتی، پوششم در خانواده عادی شده بود دیگر حداقل باخانواده ام در رابطه با حجابم مشکلی نداشتم اما اطرافیانم به خاطر این مساله از صحبت کردن با من اجتناب می کردند و علاوه بر این پاره ای از اوقات مرا مورد تمسخر قرار می دادند.
به تدریج مادرم را هم به چادر علاقه مند کردم .
مثلا وقتی از حج برگشتم چون چادر می پوشیدم به مادرم گفتم:"زشته من چادر داشته باشم و شما نه. ،زشته دختر چادری باشه مادر مانتویی!"
یا به بهانه های مختلف مادرم رو می کشوندم به مدرسه،اوایل هفته ای یک بار و گاهی حتی هر روز! بهشون می گفتم:"جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!

یا کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری رو به مادرم دادم تا بخونه فکر کنین کسی که هرروز با چادر بیاد مدرسه دخترش کم کم این چادر رو سرش ثابت میشه.
چندروز به روز مادر مانده بود برای مادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نمازهایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد از اون جایی که یک مادر از هدیه ای که فرزندش برایش خریده استفاده می کند مادر من هم از چادرش استفاده کرد وهنو هم اون رو نگه داشته!
از آن روزها سه یا چهارسال گذشته و در حال حاضر من و مادرم هر دو با چادر وارد اجتماع می شویم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-191.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
02-06-2012, 12:04
نمی دونم دقیقا چی شد که اینطوری شد... همه چیز از یه شوک بزرگ توی عقایدم شکل گرفت:
سال اول دبیرستان با چیزی روبرو شدم که هیچوقت توی ذهنم نمی گنجید؛ اینکه یه نفر توی ایران زندگی کنه، مُهر مسلمونی روی پیشونیش باشه، ولی خدا رو هم قبول نداشته باشه!
این واسه ی منی که توی یه دنیای محدود زندگی می کردم یه شوک بزرگ روانی بود که تا مدت ها تمام ابعاد ذهن منو تحت الشعاع قرار داده بود.
با خودم فکر می کردم: ما که ظاهرمون تقریبا برابره،هر دومون نماز نمی خونیم، هردومون قرآن نمی خونیم و غیره.. پس فرق من که خدا رو قبول دارم با اون چیه؟؟
بخاطر یه سری مشکلاتی که داشتم به نت پناه آورده بودم و خدا انقدر منو دوست داشت که منو با کسایی آشنا کرد که به کل مسیر زندگیو تغییر دادن...
وقتی این مسائل رو براشون گفتم،خیلی کمکم کردن و مسیر فکریمو تغییر دادن..کم کم خیلی سوال برام پیش اومد..حتی درمورد حجاب
راستش من به راحتی برای چادر قانع نشدم..مدت ها طول کشید و انقدر با خودم درگیر بودم تا بالاخره به درجه ای رسیدم که اصلا و به هیچ عنوان برام مهم نبود دیگران چی درموردم می گن...
دقیقا نمی تونم بگم چطوری حجاب رو برام جا انداختن، چون اون فرد،با سوال و جواب از خودم کاری می کرد که به نتیجه برسم و راستش الان زیاد سوالا رو یادم نیست ولی در نهایت منو به باور و اعتقادی رسوند که درمورد حجاب درسته..
و من فهمیدم که حجاب،فقط به چیزی که موها و بدن رو می پوشونه ختم نمی شه و خیلی فراتر از این حرفاست.. منی که حتی نمی تونستم تصور کنم یه روزی مقنعه مو درست و حسابی سر کنم،الان چادر سرم می کنم و خیلی خیلی راضی ام..به قدری دوسش دارم که حد نداره و هرکسی که بخواد کوچکترین خدشه ای بهش وارد کنه،ازش به شدت ناراحت میشم
آخه مادر و پدرم و تمام اطرافیانم راضی به چادری شدن من نبودن
من،خانواده ای دارم که اجازه نمی دن خودم به تنهایی جایی بریم و برای همینم چادر خریدن برام مقدور نبود، از طرفی هم مادرم به هیچ عنوان نمی پذیرفت خودش برام چادر بخره. به مادر یکی از دوستام سپرده بودم برام چادر بگیره و هروقت دیدمش پولش رو تقدیم کنم ولی خدا دوستم داشت و زودتر از اینا جور شد؛ توسط یکی از اقوام که شاید دومین نفری بود که از تصمیم من خیلی خوشحال می شد -اولین نفر مادر بزرگم بود- یه روز منو برد بازار و برام چادر خرید و من تا عمر دارم ازش متشکرم...
دوستام خیلییییییی تعجب می کردن، بعضیاشون می گفتن دوست پسرت ازت خواسته! درصورتی که هیچوقت دوستی از جنس مذکر نداشتم. بعضیاشون سعی می کردن با تیکه هایی که می نداختن منو نسبت به این تصمیم،سرد کنن. بین آنها تنها کسی که منو خیلی کمک کرد، دوست صمیمیم بود که خیلی دوسش دارم و ازش ممنونم بخاطر تمام حمایت هایی که از من کرد...
خانواده م دیگه الان در حال حاضر هیچ نظری ندارن، گاهی تیکه می ندازن و می گن دیگه بسه و فلان ولی اهمیتی نمی دم...
تمام افرادی که اطراف من بودن سعی می کردن با ضربه زدن به اعتماد به نفسم منصرفم کنن ولی من اول از همه قید تمام این چیزا رو زدم چون چیزی که برام مهم بود، رضایت خدا بود...
حدود 5ماه می گذره و همچنان با دیگران درگیرم ولی مهم نیست...من به بالاتر از این ها فکر می کنم...به اوج!!

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-193.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
05-06-2012, 14:09
اولین بار نه سالم بود که مامان چادر خودشو برام کوچیک کرد !!!! چادر عبا برام دوخت ...
خیلی دوسش داشتم اخه شبیه چادر عمه زینب تو خورشید کاروان شده بود هم مدلش هم برقی که میزد !!!
( خورشید کاروان یه نمایشه که کار گروه فرهنگی فدکه که تا حالا چند صد بار توی شهر ها و کشورهای مختلف و البته کرمانشاه هم برگزار شده و منم تو اون نمایش بازی کردم خانومی که نقش عمه زینب مون بود خیلی دوست داشتنی بود هنوزم باهاشون در ارتباطم و عمه زینب صداش میکنم !!! خورشید کاروان اولین بار منو با امام حسین اشنا کرد !!!)
هر جایی هم که با چادرم میرفتم کلی برام ذوق میکردند منم اونقدر دوسش داشتم که نگو ....
اخیییییییییییی یادش بخیر خونه ی همسایه مون که تو ماه صفر روضه میگرفتن سرم می کردم و همش گلاب می پاشیدم سر مردم !!!!
تا بزرگ و بزرگتر شدم اونقدر بزرگ که به نظرم حجاب دست و پا گیر بود که به نظرم ازادیم رو ازم میگیره که به نظرم با روسری خیلی زشت میشدم !!!!!
تو فامیلا و دوستامون همه کیلو کیلو ارایش میکردن و کلی خوشگل میشدن همه شون نماز و روزه هم میگرفتن خوب منم به نظرم اونجوری درست تر بود !!!!!
تا وقتی که خواهرم داشت طلاق میگرفت !!!
بابام سکته کرده بود و نمیتونست حتا یه کلمه حرف بزه و شوهر خواهرم یه سر با خواهرم دعوا میکرد و اخرش میگفت شما مرد ندارید برادر نداری که ازت دفاع کن من هرچی دلم بخواد به سرت میارم تو هم هیشکی رو نداری که حقت رو بگیره !!!!!!! رفته بودند بهترین وکیل شهر رو گرفته بودن که تا میتونه خواهرمو اذیت کنه چه روزای بدی بود !!!
یادمه اون روز از یه مداحی شنیدم که می گفت :روز قیامت وکیل، اقام ابالفضله ...
یه آن با خودم گفتم: اگه اونا وکیل شون فلانیه وکیل ماهم حضرت عباسه !!!!
دوباره افتادم یاد خورشید کاروان که میگفتیم: بابا حسین عمو عباس داداش اکبر .....
اره داداش اکبر ....
منم داداش دارم اونم چه داداشی داداش اکبر من .....
یادم یه روز تو ماشین تو خیابون بودیم با خودم داشتم فکر میکردم که من چه داداش خوبی دارم یه لحظه به خودم گفتم یعنی الان اونم راضیه خواهرش مو هاش بیرون باشه ؟؟؟؟؟؟
همون لحظه روسریمو کشیدم جلو و الحمد لله 5 ساله که دیگه عقب نرفته !!!!
اما چادر ......
همیشه منو خواهرم محرم و هیئت و مشهد و .... چادر میپوشیدیم اما مامان بابا نمیذاشتند تو کرمانشاه چادر سرمون کنیم تو فامیل ما هیچ زنی حجاب نداره و وضع بیرون اومدن شونم که معلومه به خاطر همین مامان بابا میگفتند تابلو میشین !!!
بابا می گفت من تو این شهر ابرو دارم نمیشه با چادر با من بیرون بیایی !!!!!
می گفت چادر که میپوشی شکل خاله رقیه میشی !!!!!
مامان می گفت تابستانا گرمت میشه، زمستونا هم همه اش تو گل و اب میره اعصابت رو خرد میکنه !!!!
پارسال گفتم: میخوام چادری شم یه دفعه یکی بر گشت گفت وااااااااااای حالا دو بار اون پسر حزب اللهیه دور و ورت گشته جو گرفتت چادری شی !!!!!!!!!!
دیگه اعصابم خرد شده بود من می خواستم برا خدا چادر سرم کنم اینا می ذاشتنش به حساب رضایت خواستگار !!!!!! گفتم من دیگه حتا فکر چادرم نمی کنم مگه مانتوم چه شه ؟؟؟؟ حجابشم که کامله !!!!!
تا امسال که تهران دانشگاه قبول شدم بر خلاف همه ی دخترای عالم که وقتی از شهرستان میرن تهران و خیالشون راحت میشه دیگه باباشون نیس چادرشونو در میارن من تا رسیدم تهران چادر سرم کردم !!!! اونجا دیگه نه فامیل بود نه بابام بود نه خواستگار !!!!
فقط خودم بودم و خدا و حضرت زهرا و داداش اکبر و شهدا .....
حالا دیگه برا مامان بابا هم عادی شده کرمانشاه هم چادر سرم می کنم اما هنوز فامیلا ندیدن !!!!
هر بار که میرم بیرون همه اش استرس دارم اگه کسی منو دید چی بگم ؟؟؟؟ اما بالاخره یه روزی همه می فهمند !!!!!
خوشحالم که لباسم لباس خانوم حضرت زهراست خوشحالم که شهدا ازم راضیند خوشحالم که اگه امام زمان منو ببینه ناراحت نمیشه
من چادرمو دوست دارم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-194.aspx)

یاس بهشتی* خادمه باب الحوائج جواد الائمه (ع)*
06-06-2012, 07:58
بدون شک، پوشش زن در برابر مردان بیگانه، یکی از ضروریات دین اسلام است. قرآن کریم می‏فرماید: «و به بانوان باایمان بگو چشم‏های خود را فروپوشند و عورت‏های خود را از نگاه دیگران پوشیده نگاه دارند و زینت‏های خود را، جز آن مقداری که ظاهر است، آشکار نسازند و روسری‏های خودرا بر سینه خود افکنند و زینت‏های خود را آشکار نسازند؛ مگر برای شوهرانشان، پدرانشان، پدر شوهرانشان، پسرانشان، پسران همسرانشان، برادرانشان، پسر برادرانشان، پسر خواهرانشان، زنان هم‏کیششان، کنیزانشان و مردان سفیهی که تمایلی به زنان ندارند و کودکانی که از امور جنسی بی‏اطلاعند و پاهای خود را بر زمین نکوبند تا زینت‏های پنهانشان آشکار شود و همگی به سوی خداوند توبه کنید ای مؤمنان؛ باشد که رستگار شوید».۴۶ افزون بر آن، در آیات دیگر، پوشیدگی کامل اندام،۴۷ نیک و شایسته، با وقار و بدور از تحریک سخن گفتن و دوری از آرایش‏های جاهلیت نخستین،۴۸ توصیه شده است. در روایات نیز پوشیدن جامه بدن‏نما و نازک نزد نامحرم‏۴۹، آرایش و استعمال عطر در خارج از خانه‏۵۰، اختلاط فساد برانگیز زن و مرد۵۱، دست دادن و مصافحه با نامحرم‏۵۲و تشبه به جنس مخالف ۵۳ منع شده است و مردان با غیرت،۵۴ به هدایت و کنترل همسر و دختران، عفّت نسبت به زنان مردم‏۵۵ و دوری از چشم‏چرانی توصیه شده‏اند. پس معلوم شد که تفاوت اساسی حجاب اسلامی با حجاب ادیان گذشته، در این است که اسلام وجوب پوشش زنان را متناسب با شئونات انسان، با تعدیل و نظم مناسب و به دور از افراط و تفریط، سهل‏انگاری مضرّ یا سخت‏گیری بی‏مورد به جامعه بشری ارزانی داشته است. حجاب اسلامی همچون حجاب مورد توصیه پاپ‏ها، به معنای حبس زن در خانه یا پرده‏نشینی و دوری از شرکت در مسایل اجتماعی نیست؛ بلکه بدین معناست که زن در معاشرت خود با مردان بیگانه، موی سر و اندام خویش را بپوشاند و به جلوه‏گری و خودنمایی نپردازد تا در جامعه، غریزه آتشین جنسی تحریک نگردد؛ بلکه در محیط خانواده، این غریزه به صورت صحیح ارضا گردد.

║✿║خادم زهرا║✿║
06-06-2012, 16:09
بسم رب المعصومه(س) سلام


بعد از سه سال چادری شدن انگار سالهاست که چادریم. چطور بگم انگار از اول چادری بودم ؛ من چادرنازمو - به تعبیر زیبای شما تاج بندگیم برا خدا- دوست دارم، خیلی خیلی دوست دارم ...
چند روز پیش که راهی اصفهان شده بودیم تو اصفهان که با خانواده در صف بلیط بنای چهلستون بودیم یه خانوم با داشتن چند برگه ای تو دستشون نزدیک من شدن گفتن چند نفرید؟ اولش نگران شدم فکر کردم چطور شده این سوال رو ازم میپرسه؟ اون برگه ها چیه دستش؟! ولی بعد از دیدن برگه ها متوجه شدم برای حجاب کاملم تموم جاهای دیدنی رو میتونیم نیم بهاء دیدن کنیم و من به یاد چادری شدنم افتادم و خاطرات آن برایم تازه شد و ترغیب به نوشتن خاطره م برای وبلاگتون شدم...
سه سال پیش همچین روزی بعد از مسافرت چند روزه عید که از شمال به طرف شیراز عازم بودیم - که بین مسیر این دو شهر، به قم مقدس و اصفهان هم رفتیم- وقتی به زیارت حرم مطهر شاه چراغ رفتم دوست نداشتم دیگه چادرمو بردارم.
به مامانم گفتم چادر ملی(فکر میکردم نسبت به بقیه چادرا راحتتره) بخرم؟

هرچی گشتیم نشد که بخرم، نمیدونم شاید هنوز شک داشتم چون خودم هدفمو- چادری شدن برا همیشه- میدونستم.

برای برگشت یه توقف یه روزه تو قم مقدس داشتیم که بعد زیارت خانم حضرت معصومه(س)- شاید سومین باری بود که تو عمرم قسمت شده بود ولی حس دیگه ای از این زیارت داشتم- دوست نداشتم چادرمو بردارم، اینو بگم من محجبه بودم و همیشه دوست داشتم چادری بشم- کامل بودن این حجابو نسبت به بقیه حجابا قبول داشتم- حتی وقتی دانشگاه قبول شدم به خونواده گفته بودم که دیگه میتونم چادر سرکنم ولی اونا میگفتن ممکنه دست و پاگیر باشه، سخته، بهت نمیاد و از طرفی خودم هم فکر میکردم حرف مردم که وقتی چادر سرکنم چی میگن و یا فکر میکردم لیاقت خاصی میخواد که من هنوز ندارم(به برکت چادرم بعد سرکردنش خیلی چیزا بدست آوردم این تفکر که باید به مرحله خاصی برسیم و بعد چادر سرکنیم واقعا اشتباهه! و اصلا درست نیست چادر سرکردنو به خاطر این تفکر به تاخیر بندازیم) و ...
و خودمو توجیه میکردم که حجابم کامله! و نیازی به چادر نیست .
بالاخره شیطون اگه بخواد هرطوری با هرفکری و هر حرفی نفوذ میکنه
ولی من مطمئن به کامل بودن این حجاب زیبا و دوست داشتنی(چادر –زیبایی بی نهایت وقار-) بودم و هستم...
بالاخره چادر ملی رو خریدم و رفتم زیارت خانم
و دیگه برنداشتم تو ماشین با همون نشستم وقتی بین راه به شهرای دیگه رفتیم چادر سرم بود
وقتی به شهرمون رسیدیم برا عید دیدنی میرفتیم با چادر نازم رفتم

البته آشناهامون چیزایی میگفتن ولی دیگه مهم نبود راستش قبلش در پی اون بودم حجابم رو با راضی نگه داشتن اونا داشته باشم بعضی هاشون میگفتن با حجابی ولی خوش تیپی!(الان با چادرقشنگم بیشتر احساس خوش تیپی میکنم) ولی بعضی هاشون: نه!

نمیشد! هرطوری مدل روسری و هد و زیرشالی و سنجاقای مختلف ... همه و همه، هیچ بود و اونا حرف خودشونو داشتن مثلا اونا ازم میخواستن شال یا روسریمو شل کنم یا میگفتن اون چیه زیرشالت و ...
البته الحمدلله الان بعضی هاشون باحجاب تر نسبت به قبل شدن ...
خوشحالم امیدوارم خدا باقیشون رو هم به راه راست هدایت کنه و قدرت درکشون نسبت به این موضوع بالا بره
بعد تعطیلاتم تو دانشگاه بعضی دوستام تبریک میگفتن بهت خیلی میاد بعضی میپرسیدن چطور چادری شدی؟! میگفتم از قم خریدم، میگفتن پس عنایت خانومه!
راستی یه سال و نیمه که چادر ملی رو کنار گذاشتم و چادر معمولی سرمی کنم چادر معمولی رو اگه کش دار کنیم و جلوشو -تا جایی که راحت بتونیم کارامونو کنیم - دکمه منگنه ای چادر بذاریم بنظرم حجاب کامل تر میشه، من با حجاب کاملم احساس آرامش و اعتماد بنفس میکنم.

و در آخر خدا رو شکر میکنم و سلام بر حضرت معصومه(س) میدم(السلام علیک یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها السلام علیک یا کریمه اهل بیت السلام علیک یا بانوی کرامت) که واسطه این عنایت الهی شدن و از خدا خیر دنیا و آخرت رو برای پدر و مادرم میخوام بخاطر تربیت و رفتار صحیحشون که در شناخت صحیح حجاب و عفاف در این راه موثر بودن .

ببخشید اگه طولانی شد؛ از این عنایات الهی هرچی بگی کمه! در حالی که اونطور هم که باید نمیشه وصفشون کرد!

با تشکر

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-200.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
07-06-2012, 12:16
هوالجبار سال سوم دبیرستان بودم اسم معلم حسابانم مهتاب کوهی بود. واقعا مثل مهتاب میدرخشید، با اون چادر قشنگش
یادش بخیر خیلی خیلی سخت گیر بود؛ ما در هفته شش ساعت حسابان داشتیم ولی 4ساعت دیگه مارو میکشوند مدرسه برای کلاس جبرانی! نمیدونم چی رو میخواست جبران کنه؟
درهر صورت من خیلی دوستش داشتم و دارم. وقتی چادر می پوشید خیلی باوقار و زیبا میشد. اخلاق و رفتار خاصی هم داشت کلا تو زندگیش آدم موفقی بود خیلی دلم می خواست شبیهش باشم تصمیم خودمو گرفته بودم شروع کردم مثل مهتاب بودن رو و تلاش کردم تا در زندگیم بدرخشم...
همه تلاشمو برای درس و همه چی کردم. یه روز چادر یکی از همکلاسی هامو قرض گرفتم و باچادر برگشتم خونه! مامانم تعجب کرده بود در حد شاخ درآوردن! بعد پرسید چرا چادر؟یه هویی؟!چادر کی هست؟ آخه... تو که؟
منم گفتم: بعله دیگه چادر میخوام هیچیم حالیم نیست!!! برادرم آدم مذهبیه اولین چادر رو برام خرید...
از روزی که چادرم آماده شد چادری رفتم مدرسه، راستشو بخواید جرات نمی کردم تو فامیل چادر بپوشم از ترس مسخره شدن و متلک شنیدن واین حرفا
اولین باری که یکی از بچه های فامیل منو چادری دید محرم امسال بود درست 2سال بعد از چادری شدنم
میدونید بهم چی گفت؟
گفت:مثل پیرزنها شدی! اما برای من مهم نبود از این جور حرفها زیاد شنیده بودم مهم خودم و خانوادم بودیم که ما راضی بودیم و مهمتر از همه خدا بود که اونم راضی بود! دیگه بنده خدا چیکارس؟
دوستام هم تشویقم کردن همه تبریک گفتن حتی شیرینی چادری شدن ازم گرفتن! خلاصه گذشت تا اینکه پام به مسجد باز شد از ماه رمضون امسال حاج آقای مسجدمون خیلی انسان بزرگوار و دوست داشتنیه خیلی، همین الان ازتون میخوام براش یه دعای خیر بکنین(دعاکردین ؟خدا خیرتون بده) آره خلاصه کلی تشویق و این حرفها که من افتخار میکنم که باشما آشنا شدم و این چیزا
راستش هنوز تو فامیل با چادر ظاهر نشده بودم چون اصلا اهل مهمونی رفتن نیستم عید امسال تصمیم گرفتم دیگه چادر بپوشم؛ به خاطر حرف فامیل چادری نشده بودم که به حرف اونا چادر رو بذارم کنار! مگه نه؟
آخه دوتا اتفاق دیگه هم افتاده بود دلم نمیاد براتون نگم:
نمیدونم پارک ملت رو تماشا میکنین یانه؟ تو یکی از برنامه هاش که حاج آقا مرادی مهمون بود پرسیدن: شما برای اسلام تا به حال چه کردید؟ جواب خودتون رو خطاب به حضرت خدیجه(س)بفرستید
من نوشتم: بانوی من! من برای تبلیغ اسلام چادر می پوشم و دلیلش رو هم به همه میگم: تاخدا ازم راضی باشه، تا دعای خیر حضرت زینب پشت سرم باشه
دیگه تعهد داده بودم، نه به کم کسی؛ به حضرت خدیجه!
اتفاق بعدی این بود که حضرت زینب منو به کنیزی خودش انتخاب کرد و اجازه داد هم نام ایشون باشم. می دونم شما هم تا حالا فکر می کردید اسم من زینبه اما اسم شناسنامه ای من چیز دیگه ای بود، الانم همه به جز فامیل، منو زینب صدا می کنند.

البته پیشنهاد همون حاج آقای مسجد بود و اولین کسی هم که منو به اون نام صدا زد ایشون بود گفت زینب خانم! خیلی روز خوبی بود از اون روز من شدم زینب همه زینب صدام میکنن اما بازهم مقاومت فامیل!
بگذریم اینطور شد که مسئولیت سنگین تری رو روی دوشم احساس کردم مگه نه اینکه ائمه ما بهترین بودن، برترین بودن، ماهم باید بهترین باشیم، برترین باشیم...
برترین در همه جا؛ در رفتار در گفتار در درس در پوشش و همه جا ارزش مسلمان بودن و نعمت حجاب رو دست کم نگیریم.
التماس دعا

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-202.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
10-06-2012, 01:09
سلام من از بچگي تو خانواده اي مذهبي بزرگ شدم و خواهرام چادري بودن خب لابد در نگاه اول من هم بايد چادري ميشدم، درسته من چادري هستم اما هيچوقت خانواده ام مجبورم نكردن برعكس! خانواده ام چادر هم اگر سر نكنم هيچ گيري بهم نميدن اما من چادر رو با دليل و منطق قبول كردم:
چون دلم نميخواد تو خيابون كه راه ميرم هر آدم بي سر و پايي به خودش اجازه بده بهم نگاه كنه و ازم لذت ببره
چون دلم نميخواد حريم خصوصي ام رعايت نشه
چون نميخوام با جلب توجه كردن نگاه هاي ديگران هم خودم گناه كنم هم يه جوون ديگه رو به گناه بندازم
چون وقتي تو دانشگاه وارد شدم ديدم دخترهاي چادري يه احترام و ارزش خاصي دارن
چون ديدم كسي به خودش اجازه نميده درمورد يه دختر چادري فكر نامربوط بكنه
چون ديدم حتي پسرهاي ... هم براي دخترهاي چادري يه حرمت خاصي قائلن
چون معصوميتم حفظ ميشه
چون پاك مي مونم
و از وقتي كه ازدواج كردم دلايل ديگه هم به اين دلايل اضافه شده
چون ديدم چه لذتي داره كه آدم همه زيباييش فقط متعلق شوهرش باشه
چون ديدم چه لذتي داره وقتي شوهرت بهت افتخار ميكنه كه قبل اون هيچ نا محرمي ديگه تورو نديده
من قبل ازدواج حجابم کامل بود اما پيش فاميل هاي نزديك مثل پسردايي و پسرخاله چادر سرم نميكردم اما بعد ازدواج وقتي دلايل منطقي شوهرمو شنيدم كه اگر مرد زنشو دوست داشته باشه روی همسرش غیرت داره و او را فقط برا خودش مي خواد و چقدر براي مردها نجيب بودن و پاك بودن همسرشون مهمه، با افتخار حتي پيش فاميل هاي نزديكم چادر سر ميكنم.
ضمنا چادري بودن دليلي بر اين نيست كه قديمي شلخته و يا بق مد نباشيم علاوه بر خودم، آدمهاي اطرافم هم بسيار محجبه ان و هم بسيار شيك پوشن...
من به چادر خودم افتخار ميكنم و هرگز حاضر به تركش نيستم اين شعار نيست بلكه اعتقاد و باور قلبيمه
التماس دعا

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-205.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
11-06-2012, 03:17
سلام درست یادم نیست در چه سنی اولین بار بود که چادر به سر کردم اما با وجود اینکه خونواده ام مذهبی هستن و چادری، به خاطر کوچک بودنم و اینکه شاید نتونم چادر را درست نگه دارم همیشه دغدغه داشتن. از آن طرف من هم با حس کودکانه خود اصرار بر استفاده از چادر داشتم.
یادم هست وقتی با چادر مدرسه می رفتم چندین بار نزدیک بود زمین بخورم و نمی تونستم درست چادرم را جمع و جور کنم مثل همه کودکانی که الان با شوق چادر به سر می کنند و نمی تونند درست جمع و جورش کنند.
در کودکی به خاطر جو خانواده و به خاطر اینکه دوست داشتم مثل اونها باشم چادری شدم بزرگتر که شدم باز هم به خاطر اینکه خوانواده در انتخاب مسیر من را آزاد گذاشته بودند و به لطف خدا و استفاده از محضر سخنرانان خیلی خوبی چون دکتر بانکی چادر را با تمام وجود انتخاب کردم.
شاید تا اواخر دوره راهنمایی برایم تقلیدی بود اما بعد از آن برایم یک ارزش شد.
هیچ وقت این صحبت دكتر بانكي را فراموش نمی کنم که می گفتند حیا مانند سفيده تخم مرغ كه زرده را در يك هاله قرار مي دهد و حفظ مي كند مي ماند و نمي گذارد كسي به فرد تعرض كند.
البته حیا چیزی فراتر از چادر هست و جنسیت در آن مطرح نیست اما یکی از مصادیقش مسلما پوشش برتر است.
از همون جا به این نتیجه رسیدم که صرفا چادری شدن و چادری موندن هنر نیست. باید الگو شد باید فاطمی شد باید حیا داشت.
به دنبال الزامات این اصل رفتم و کم و بیش سعی کردم لااقل بفهمم که فرق چادر سر کردن و چادری بودن چی هست.
به نظرم در خوانواده های مذهبی مثل خوانواده من چادری بودن کار سختی نیست اما اینکه چادر را به انتخاب خودت حفظ کنی و سعی کنی از ماهیتش دفاع کنی کار سختی هست.
چه بسا خونواده های مذهبی که مادر با چادر و حجاب زیاد در جامعه ظاهر می شود اما امان از حجاب دختر! نمی تونم به صراحت بگم اما شاید چون اون دختر خانم ها نفهمیدن حجاب چی هست، متوجه نشدن حیا چی هست و به اجبار در خوانواده مذهبی بودن و شاید مجبور شدن حجابی داشته باشند که اینجوری شدن.
فکر می کنم در کل اینکه خوانوادم من را در انتخاب آزاد گذاشتن و محدود نکردن و در کنارش نگاه نظارتی داشتن و خودم هم مشتاقانه و به لطف خدا در سخنرانی های مرتبط حضور داشتم باعث شد چادری بمونم و قدردان آن باشم.
اون سخنرانی ها در دوران بلوغ و سالهای تحصیلی راهنمایی، خیلی زیاد به زندگی من جهت دادند. فکر می کنم مهم هست که انسان در سالهای بلوغ یعنی دوران راهنمایی و دبیرستان چه مسیری را انتخاب می کند، اجباری انتخاب می کند یا اختیاری.همین انتخاب ها هست که مسیر آینده را شکل می دهد و حتی باعث تغییر مسیرهایی در دانشگاه و ازدواج می شود.
خدا را شکر می کنم که در سالهای بلوغ خدا خیلی به من لطف کرد و در دانشگاه هم با دوستان توانستم با گروه های دانشجویی بی نظیری همراه شوم، به عبارتی رفیق بد در مسیرم یا نبود یا تأثیر گذار نبود. الان هم در این بازه زمانی سعی می کنم در محیط کار، تحصیل، خانواده و جامعه به الزامات چادری بودن توجه کنم و آن ها را رعایت کنم نه صرفا چادر به سر کنم. مهم است كه با چادر در همه محيط ها قوي وارد شويم و الگو قرار گيريم.

پايدار باشيد و دست حق يارتان
التماس دعا

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-208.aspx)

فاطر
11-06-2012, 08:59
سلام من از بچگي تو خانواده اي مذهبي بزرگ شدم و خواهرام چادري بودن خب لابد در نگاه اول من هم بايد چادري ميشدم، درسته من چادري هستم اما هيچوقت خانواده ام مجبورم نكردن برعكس! خانواده ام چادر هم اگر سر نكنم هيچ گيري بهم نميدن اما من چادر رو با دليل و منطق قبول كردم:
چون دلم نميخواد تو خيابون كه راه ميرم هر آدم بي سر و پايي به خودش اجازه بده بهم نگاه كنه و ازم لذت ببره
چون دلم نميخواد حريم خصوصي ام رعايت نشه
چون نميخوام با جلب توجه كردن نگاه هاي ديگران هم خودم گناه كنم هم يه جوون ديگه رو به گناه بندازم
چون وقتي تو دانشگاه وارد شدم ديدم دخترهاي چادري يه احترام و ارزش خاصي دارن
چون ديدم كسي به خودش اجازه نميده درمورد يه دختر چادري فكر نامربوط بكنه
چون ديدم حتي پسرهاي ... هم براي دخترهاي چادري يه حرمت خاصي قائلن
چون معصوميتم حفظ ميشه
چون پاك مي مونم
و از وقتي كه ازدواج كردم دلايل ديگه هم به اين دلايل اضافه شده
چون ديدم چه لذتي داره كه آدم همه زيباييش فقط متعلق شوهرش باشه
چون ديدم چه لذتي داره وقتي شوهرت بهت افتخار ميكنه كه قبل اون هيچ نا محرمي ديگه تورو نديده
من قبل ازدواج حجابم کامل بود اما پيش فاميل هاي نزديك مثل پسردايي و پسرخاله چادر سرم نميكردم اما بعد ازدواج وقتي دلايل منطقي شوهرمو شنيدم كه اگر مرد زنشو دوست داشته باشه روی همسرش غیرت داره و او را فقط برا خودش مي خواد و چقدر براي مردها نجيب بودن و پاك بودن همسرشون مهمه، با افتخار حتي پيش فاميل هاي نزديكم چادر سر ميكنم.
ضمنا چادري بودن دليلي بر اين نيست كه قديمي شلخته و يا بق مد نباشيم علاوه بر خودم، آدمهاي اطرافم هم بسيار محجبه ان و هم بسيار شيك پوشن...
من به چادر خودم افتخار ميكنم و هرگز حاضر به تركش نيستم اين شعار نيست بلكه اعتقاد و باور قلبيمه
التماس دعا

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-205.aspx)

خيلي زيبا بود
من در كارهاي مردم واقعا مانده ام،براي اينكه دزد به خانه انها نزند،قفل بر در ميزنن،باز قانع نميشوندوحفظ محكمتري استفاده ميكنن،چون دزد ماشينشان را نبرد،قفل ميزنن و...از دزد ودزدي ميترسن
ولي چرا از اينكه دين وايمان وناموسشان دزديده بشودفنگران نيستند؟خانمي كه با حجاب قابل قبولي بيرون نمي اييد،يعني اي دزدهاي ناموس وايمان ودين بدانيد ،اين خانم حفظ ندارد،غارتش كنيد
چادر وحجاب حفاظ است

║✿║خادم زهرا║✿║
12-06-2012, 12:25
خاطره ای از چادری شدن یک گروه دانشجو: زمانی که در سال 84 وارد دانشگاه در دوره کارشناسی شدم. در گروه ما فقط سه خانم چادری بودیم. از حدود 20 خانم گروه.
تعدادی بد حجاب و تعدادی مانتویی اما با حجاب بودند.
تا پایان سال 88 یعنی در طی 4سال دوره کارشناسی بیشتر خانم ها چادری شدند. حتی اونایی که می گفتند اگر بیرون از دانشگاه چادر سرمون کنیم همسرمون ناراحت میشن. حتی اونا هم چادری شدند.
فقط تقریبا 4نفر چادری نشدند. اونا هم از نظر حجاب تقریبا خیلی بدحجاب بودند و عملا اگر چادری می شدند با آن وضع چادر را به سخره می کشیدند.
برای همه ما جالب بود که هرکس وارد کلاس ما می شد اون هم در درسهایی که فقط بچه های گروه خودمون بودن، با جمعی یک دست مواجه می شد. آقایونی که خیلی تغییر کرده بودند و خانم ها نیز.
اشتباه نکنید رشته ما الهیاتی نبود. ما از بچه های گروه علوم انسانی بودیم. و دانشکده مان هم تا حدی مشهور بود به دانشکده های مورد دار در دانشگاه فردوسی.
علتش را نمی شود دقیق گفت. شاید چون ماها که چادری بودیم در عمل تا حدی سعی کردیم الگو باشیم و از نظر درس هم برترین بودیم. فکر می کنم الگوی درسی و اخلاقی بودن خودش علت خوبی برای این تغییر در گروه مان بود.
مثلا من خودم ترم يك دانشگاه شاگرد اول گروه شدم و براي همه از این جهت مركز توجه قرار گرفتم حتي آقايون براي ترم هاي بعد تلاش كردن تا از من جلو بيافتند و اينطور هم شد اما همين كه ترم يك، فردي مركز توجه قرار گيرد باعث می شود منش او در خاطر همه مركز توجه باقي بماند.
دوستان ديگر چادري هم از نظر درسي در وضع مناسبي بودن. ما با آقايون تقريبا اصلا صحبت نمي كرديم مگر در ضرورت اما با خانم ها فوق العاده خوب بوديم و ارتباط مناسبي داشتيم به همين علت حتي دوست صميمي خودم كه مانتويي بود بعد از چادري شدن گفت به خاطر رفتار تو چادري شدم.
بايد بگم ما براي اينكه در افراد اثر بگذاريم بايد با رفتارمان درست باشد. اونها بايد اسلام و يك مسلمان را در رفتار ما ببينند نه در گفتار ما. بايد خانمها عملا ببينند كه ما از آزار برخي آقايون مريض به خاطر چادر و وقارمان در امان هستيم و از آن طرف این پوشش مانع هیچ پیشرفتی نیست بلکه موجب تقویت ماست.
خوشبختانه اكثر افرادي كه آنجا چادري شدند همچنان در همه محيط ها چادري و با حجاب هستند.
از همان زمان به این نتیجه رسیدم که بجای اینکه فقط در حرف بخواهم حجاب برتر را ترویج کنم در عمل هم سعی کنم الگو باشم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-207.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
14-06-2012, 04:07
سلام فاطمه هستم (شراره سابق ) اهل مشهد بی حجاب بودم در حد تیم ملی، اهل موسیقی و ... البته خونوادم هم توجهی به دین ندارند و مقید نیستند.
یک روز یکی از دوستان هم دانشگاهیم اومد پیشم و گفت فردا شب خونمون هیئته میای؟
گفتم نه همچین دعوتم کردی فکر کردم پارت..
گفت: آدرسو sms می کنم اگه خواستی بیا.
نمیدونم چی شد شب هوس هیئت رفتن زد به سرم.تو هیئت زیارت عاشورا خواندند و نوبت به سخنرانی رسید میخواستم برم (چون از شیخا خوشم نمیومد) دوستم گفت چند دقیقه بشین بعد برو.
گفتم باشه ولی نمیدونم چی شد که 40 دقیقه نشستم و گریه کردم و دوست نداشتم برم. عجب سخنرانی و عجب شیخی.تا حالا کسی اینقدر روم تاثیر نگذاشته بود حجه الاسلام سنجرانی یکی از سخنرانهای خوب مشهد بود بعدا که از دوستم پرسیدم چون برادر ایشون از دوستان حاج آقا بودند گفت سخنرانیها و مناجاتهای ایشون خیلی تاثیر گذاره . احادیث عجیبی درباره ی توبه و بازگشت گفتند. هنوز جملاتش یادمه خدا می فرماید: اگر بندگان گنهکارم بدانند که چقدر مشتاق و منتظر برگشتنشان هستم از شوق می میرند.
خدا منتظرمه ...
هر چی میگفتن گویا شرح حال من آلوده بود و هم از زشتی گناهان ما میگفتند و باز از رحمت خدا
سخنرانی حاج آقا تموم شد میخواستم ببرم پیش ایشون و سوال کنم که چیکار باید بکنم ولی خجالت کشیدم.
رفتم خونه تو حال خودم بودم. رفتم توی اتاقم و تا چشمم به عکسهای خواننده ها افتاد همشون رو پاره کردم بعد سی دیهای مبتذل رو خش خشی کردم و ...خلاصه اون شب گذشت ولی خیلی حال و هوای عجیبی داشتم یادم نمیره که با گریه خوابیدم.
از همون موقع دیگه موسیقی گوش نکردم فرداش شروع کردم به نماز خوندن، دلم می خواست چادر سرم کنم ولی برای چادر خیلی میترسیدم که نتونم در برابر حرفهای خانواده و دوستانم بایستم در نهایت دانشگاه که رفتم به یکی از بچه هایی که اهل حجاب بود قضیه رو گفتم که خدا خیرش بده با کمال خوشرویی و مهربانی منو دلداری داد و گفت : امتحانهای سخت خدا مدرکش خیلی معتبره پس مقاومت کن و با یک اراده آهنین حجابت رو شروع کن.
یک هفته طول کشید تو اون یک هفته مانتویی بودم ولی چه مانتویی! رنج می کشیدم بعد از یک هفته با همون دوست خوبم چادر خریدم و سرم کردم.البته روز اول چادرم رو دم در خونه در آوردم ولی فرداش دیگه دلمو زدم به دریا و رفتم خونه.
اولین روزی که از دانشگاه با چادر رفتم خونه جالب بود. مادرم گفت: چیه قراره جایی استخدام بشی که چادر سرت کردی؟ گفتم نه میخوام همیشه چادر سرم کنم که فکر کرد شوخی می کنم و تحویل نگرفت. ولی بعد از مدتی که همه فهمیدند من عوض شدم (بقول خودشون دیوانه شدم،) هر چی مخالفت کردند فایده ای نداشت مقنعه چانه دار و الان هم که نقاب به لطف خدا
دانشگاهم که همه تعجب کرده بودند حتی بعضی از اساتید هم متاسفانه کنایه گفتند. مجبور شدم با بعضی از رفقا هم کمتر ارتباط داشته باشم تقریبا تنها شده بودم ولی دو تا دوست خوب برام مونده بود یکی همون کسی که رفتم خونشون هیئت که ایشون هم از تحول من متحول شده بود(البته دختر خوبی بود ولی گهگاهی کارهایی ازش سر می زد که خوب نبود مثلا بلند بلند خندیدن یا موسیقی یا همین سبکبازیها ولی بعد از داستان من او هم کاملا عوض شد) و دیگری همون دوستم که گفتم منو تشویق کرد برای چادر.
حدودا یازده ماهه که چادری ام به نظرم مهمتر از هر چیزی اینه که اول نگاه آدم عوض بشه نه لباس. من عمری بدون چادر بودم و هیچ نگرانی و خجالتی هم نداشتم ولی چون فکر و نگاهم عوض شد و با خدا آشتی کردم حتی اون چند روزی که توبه کرده بودم ولی بدون چادر بودم از خودم بدم میومد و رنج می کشیدم.چادر بهترین حریمه برای زن پاک و عفیف.
سعی میکنم جلساتی که سخنرانان خوب داره برم و استفاده کنم.همه میگن شراره دیوانه شده و به نظرم راست میگن. الان تازه فهمیدم که چه خبره

الان هم حجابم بهترین پوشش عالم یعنی چادر مشکی است و قبلا اگر در مهمونی یا جشنی کسی رو با چادر میدیدم چندشم میشد ولی الان با عنایت خدا به چادری بودنم افتخار می کنم.الان هم همه با تمام فوا مخالف چادر پوشیدنم هستند و انصافا من مایه آبروریزیشونم ولی کیف میکنم ار این جور آبروریزیها.
جمله ای که زیاد گفتم به مخالفان و باز هم میگویم:
اگر هزار بار مرا با شکنجه بکشند که قدری چادرم را شلتر بگیرم(وای به حالی که بگن بی چادر باش) میمیرم و تن به این ذلت نمیدهم.
تو اینترنت می گشتم تا دوستان خوبی پیدا کنم یکی دنبال طلبه ها که واقعا تاثیر گذارند و دین رو به ما یاد میدن و دوم چادریها و کسانی که درباره حجاب می نویسند و سوم هم کسانی که درباره شهدا مینویسند.


از همه عزیزان التماس دعا دارم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-209.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
15-06-2012, 17:30
سلام منم چادری هستم از دوره دبیرستان چادری شدم ولی یکی در میون یعنی زمانی که مدرسه میرفتم سرم میکردم ولی زمانی که مهمونی میرفتیم مانتویی بودم البته مانتویی پوشیده، دلیل خاصی نداشتم چون دوستام چادری بودن منم چادری شدم چون خانوادم در این خصوص محدودیتی نذاشته بودن
در اون دوران دوستانم به معنای واقعی چادری بودند ولی من هنوز درک نکرده بودم خب سطح خانواده هامون فرق داشت البته همه خاهرام چادری بودن ولی نه به صورت اجباری
وارد دانشگاه که شدم وقتی می دیدم که بی حجابی بعضی دخترها باعث چه مسائلی میشه و بدون اینکه متوجه باشند چه توهین هایی به شخصیتشون و کلا شخصیت یک خانوم میشه خیلی ناراحت می شدم و این مهم برام ارزش بیشتری پیدا کرد.
حتی یه جورایی به چادرم افتخار میکردم چون میدیدم که حریم خصوصیم رو هر کسی اجازه دسترسی بهش نداره و خلاصه تصمیمم جدی شد که ارزشهای واقعی زن رو با حفظ حجاب و به معنای بهتر پوشش چادر نشون بدم.
وقتی که ازدواج کردم دیگه بیشتر این امر برام مسجل شد

اصلا یه جور ارامش یه جور حفاظ یه جور مصونیت یه جور رضایت خدا رو در برداشت و خیلی خدا رو شاکرم که این توفیقات شامل حالم شد

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-210.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
16-06-2012, 21:58
بسم ربّ النّورالعظیم سال سوم دبیرستانم تمام شده بود، تصمیم گرفته بودم برای تابستان هیچ کلاسی شرکت نکنم و برای کنکور درس بخونم.از اونجا هم که خیلی به خودم مطمئن بودم به حرف هیچ کس مبنی بر اینکه خسته می شی و نمی کشی و از این جور صحبت ها گوشم بدهکار نشد.
شروع به خوندن کردم که بعد از بیست، بیست و پنج روز کم آوردم. در نتیجه یرای خودم تفریحات سالم! جور می کردم .چندتا کار رو خیلی روش تاکید داشتم، یکیش این بود که صبحها زود از خواب بیدار شم و لازمه این کار هم این بود که بعدازظهر ،به هر ترفندی که شده نخوابم.
یکی از همین بعد از ظهرها ، رفتم سراغ رادیو و همین طور که موج هاش رو عوض می کردم یکیش توجهم رو به خودش جلب کرد: اولین طرح سراسری حفظ موضوعی قرآن "آیه های زندگی" گوش کردم برام جالب شد چندتا سوال تو ذهنم به وجود آمد و ...
مثلا یادمه چندتا خانوم بودن توی آران و بیدگل که من اونموقع اصلا نمی دونستم کجاست! اینجور که از آن برنامه متوجه شدم آنها برای شرکت در این طرح می آمدند مخابرات که زنگ بزنن و قرآن بخونن .این موضوع هم برای من جالب بود و هم سوال برانگیز:مگه گناه نداره خانم بیاد جلوی مردها قرآن باصوت بخونه!؟ ( که البته بعدها متوجه شدم مشکل نداره البته به شرط اینکه با آهنگ و غنا نباشه)
یکی دوبار که این اتفاق افتاد و حدود ساعت سه تا چهار بعدازظهر به این برنامه گوش دادم و خواب از سرم پرید مشتاق شدم که خودم هم در این طرح شرکت کنم. از راههایی که اعلام کرده بودند کتاب را تهیه کردم و تماس گرفتم، خلاصه در این مسابقه شرکت کردم.
می گفتن جایزه های متنوعی داره از سفر عمره و کربلا گرفته تا بسته آموزشی حفظ قرآن و نهج البلاغه و صحیفه و...
وقتی من تماس گرفتم تمام سوالات رو پاسخ دادم و خیلی هم تشویقم کردند و اسم من را برای شرکت در قرعه کشی رد کردند اما اینکه چه جایزه ای برنده می شوم مشخص نبود. من با خودم نیت کردم که هر جایزه ای که برنده شدم معطل نگذارمش و در اون راه قدم بردارم مثلا بسته حفظ قرآن اگر گرفتم برم سراغ حفظ یا نهج البلاغه ....
خلاصه چندماهی گذشت و اونقدر درگیر درس و پیش دانشگاهی و کنکور شدم که جایزه و قرار یادم رفت تا اینکه یه روز پستچی آمده بود درب منزل ما و یه قواره چادر مشکی آورده بود!
از مدرسه که آمدم جا خوردم! اصلا نمی دونستم چنین جایزه ای هم دارند و یاد قرارم افتادم. خیلی با خودم کلنجار رفتم یک بار هم در خانه مطرح کردم که چندان استقبال نشد و گفتند عوض این حرفا بشین درست رو بخون. ماهم گفتیم راست می گن دیگه و نشستیم درس خوندیم.
تا اینکه تقریبا توی سالگرد اون روزایی که نیت کرده بودم جایزه ام را به کار بگیرم ، رتبه های کنکور اومد و قرار شد انتخاب رشته کنیم اما منزل ما خیلی شلوغ بود تابستان و مهمان از شهرستان و...چشمتون روز بد نبینه تا ساعت 8 شب روز جمعه وقت بود تا برگه های انتخاب رشته را تحویل دهیم و من برای اولین بار تنهایی به جایی که اصلا یادم نیست کجا بود حول و حوش هشت و نیم رسیدم یادمه آقایی که داشتند ماشین استیشنی رو همراهی می کردند سریع آمدند و برگه من را با اخم گرفتند و گفتند تاحالا کجا بودی و خدانگهدار.
هوا تاریک شده بود و من توی اون راه بخشی از راه رو با اتوبوس شرکت واحد برگشتم اما بخش دیگرش که راه زیادی هم نبود ساعت کار شرکت واحد به اتمام رسیده بود.
با منزل تماس گرفتم قرار شد برادرم بیاد دنبالم کمی ایستادم که چندتا آدمه... اونطرفتر دیدم ترسیدم با خودم گفتم راه می افتم توی راه برادرم را می بینم.
اما در مسیر یکی دوبار متلک! انداختند .خیلی ترسیدم گفتم بگذار یه ماشین سوار شم تا ایستادم ماشینی از پشت سر بوق زد تا مسیرم را گفتم راننده باعصبانیت گفت: برو بابا!! تازه حس کردم نه بابا اینجا یه خبرایی هست. به سرعت به راه افتادم، چیزی شبیه دویدن به شدت اخم کرده بودم و بغض گلویم را گرفته بود .اول با خودم گفتم جامعه پر از گرگه، بعد فکر کردم شاید هم من طوری هستم که اینها به خودشان اجازه می دهند چنین برخوردی داشته باشند؟ (البته من همیشه مانتو بلندتر از زانو پوشیده و مقنعه میزدم اما رنگ روشن می پوشیدم) ناگهان یاد چادر مشکی و اون قرار افتادم.
تو همین فکرا بودم که حس کردم یه ماشین سفید رنگ داره از کنار پیاده رو من رو تعقیب می کنه و هی بوق می زنه .گفتم خدایا تو خودت این قضیه را به خیر بگذرون منم قول می دم به قولم وفا کنم اصلا دیگه مجاب شده بودم که چادر حافظ منه، قول و قرارام باخدا هنوز تموم نشده بود که رسیدم به یه کوچه و ماشینه پیچید جلوم! وآقایی که تو ماشین بود داد زد: یه ساعته دارم میام دنبالت کجایی معلوم هست.واااااااااااااااااای خدای من داداشم بود بالاخره رسید!!
اینطوری شد که بیست روز بعدش که برای ثبت نام باید می رفتیم دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران من البته با پوشش چادر، اون هم چادر مذکور وارد دانشگاه شدم .
اولین روزهایی که چادر سرم کردم یادمه دلهره داشتم وخوشحال بودم یه جوری مثل اینکه قند تو دل آدم آب می شه:) احساس خیلی خوبی داشتم اما بعدش که رفتم توی جمع و برخورد بعضی استادا کم کم دلسرد می شدم که سعی کردم خودم رو به جمع های مذهبی نزدیک کنم و اطلاعات دینی ام را بالا ببرم. یه روز که از مسجد دانشگاه بیرون می آمدم یک بنر دیدم که نوشته بود :آموزش علوم دینی در حوزه دانشجویی شهید بهشتی سریع زنگ زدم و شرایطش رو پرسیدم و بعد از مشورت بامادرم تصمیم گرفتم برم-همزمان باز کلی حرف و حدیث اطرافیان بود-اما من برای اینکه باطنم را هم مثل ظاهرم ارتقاء بدم و در جمعی برم که به تصمیم من احترام می گذاره در امتحان و مصاحبه حوزه دانشجویی شرکت کردم و شدم دانشجوی طلبه
در دانشگاه هم برنامه های کانون قرآن و عترت همراه شدم وبا مفاهیم قرآنی و نرم افزارهای کاربردی آشنا شدم و از من خواستن در کلاسهای فوق برنامه تدریس کنم و ... یادش به خیر
البته در خانواده ما مادرم چادری بود و خواهرم هم چون رشته الهیات بود و در دانشگاه چادر باید سر می کردند، پس از دانشگاه هم معمولا چادر سرش می کرد. اما تقریبا در اقوام نزدیک که شرایط مثل من داشتند ،کسی چادری نبود. و حتی حجاب پیش از چادر من هم از اکثرشان بهتر بود. در این میان تنها کسی که نه تنها مخالفت نکردند بلکه حمایت هم کردند و عامل اصلی جسارت من در انجام این تصمیم به شمار می آمدند، مادرم بودند که البته هنوز هم در برخی اقدامات بنده که شبیه چادر سرکردن است و نیاز به حامی دارم الحمدلله ایشون پشت من هستند ، بقیه نظر مثبتی نداشتند و دائم نصیحت می کردند .یکی می گفت تو مثل آدم! برو بیا لازم نیست خودت رو توی چادر چاقچور بپیچی . یکی می گفت می خوای خودت رو مطرح کنی! دوستام می گفتن خیلی سخته خل نشو! همه چادر از سرشون بر می دارن اونوقت تو! حتی می گفتن اینطور که بدون چادری بیشتر می تونی با اخلاق و کارهات تاثیر روی دیگران بگذاری!
یادمه عید که رفتیم عید دیدنی یک سری از اقوام تازه من رو با چادر دیدن و متاسف شدن! می گفتن مامان اینا مال نسل قبل هستن اما شما که نباید مثل امّل ها(نمی دونم دیکته اش درست؟)باشید -خیلی حرفها که متاسفانه برخی هاش تاثیر منفی روی من گذاشته بود و در دانشگاه خیلی اعتماد به نفسم کم شده بود و مثل قبل در کلاس و حل مسائل فعال نبودم البته فقط به خاطر چادر نبود چون محیط هم عوض شده بود ،کلاس ها بعضا سی چهل نفره و مختلط بود ،شرایط تغییر کرده بود و این عامل(چادر) هم بیشتر من رو تحت فشار قرار می داد.
وقتی از بیرون می آمدم مثلا برادرم من رو می دید و سرش را به نشانه تاسف خوردن به حال من تکان می داد و می گفت باید توی چه فکری باشه، نگاه کن چه کار می کنه .به جای اینکه درسش رو خوب بخونه و زبانش رو کامل کنه و... خلاصه انواع و اقسام حرفها بود که من می شنیدم اما روی حساب همون قُد بودن که اگه تصمیم به کاری داشتم و به این می رسیدم درسته، حتما انجامش می دادم، به حرف هیچ کس توجه نکردم و رضایت مادرم هم من رو محکم می کرد جالب این بود که چندماه بعد از من، خواهرم هم دیگه چادرشون رو کنار نگذاشتن و در مهمانی ها هم با چادر حاضر شدند
الان که دارم اینها رو برای شما می نویسم حدود هشت سال از تاریخ اون ماجرها گذشته و من داستانهای تلخ و شیرینی را به واسطه انتخاب این پوشش تجربه کردم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-212.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
18-06-2012, 12:18
شخصیت زده شده بودم.....
شخصیت؟؟
آری!ذهن بیابان گردم ،مرا به سوی بردگی کشانده بود....
بردگی دنیای برهنگی....
در بازاری آزاد که زنان ،کالاهای مشترکی هستند در آن
اما نه تمامی زنان ..
بلکه، زنانی که برهنگی و جذابیت های ظاهریشان را ،دلیلی بر قیمتی بودنشان یافته بودند...
و من
در این بازار به دنبال شخصیتم بودم و غافل از آنکه این بازار اجناس عاری از ارزش دارد و
روحی که از جانب اوست به خلیفه ی خدا شدن ،مشتاق است و
طاقت ماندن در این بازار را ندارد...
دیگر بازی را شروع کرده بودم و تماشاچیانی را نظاره گر بودم که فقط برای چشم نوازیشان آمده بودند..
پرده ای ضخیم بر دیدگانم زده بودم و خودم را به حبس ابد محکوم کرده بودم و...
ولیکن..
شور رفتن در قلبم زبانه میکشید و حرص رفتن داشتم
این بازار را لایق جسم و روحم نیافتم و
پرده ممانعت را گسستم و دیوار حبس را شکستم..
نه..
این توانایی را بنده نداشتم چون قلیل البضاعتم
پس...
نفس حقی از جانب خالق احدیت مرا به این مسیر روانه کرده است
شاید 9دی و اشک هایی که برای ولایت ریخته بودم و
شاید جنوب و شهدا و
شاید امام غریب نواز و
شاید.......
و اکنون کمتر از2سال عظمت ملجا امنم را یافتم
آری
میبوسمت ای ملجای امن من!
چه چیزهایی که به من نداده ای....
این عظمت را از کجا یافته ای؟
تو را به مادرمان زهرا (س) نسبت داده اند!
و من از تو یافته ام ، زیباییهای بندگی را!
با تو،دیگر به بن بست نمی رسم و
از رنگت:
دانایی ،تقدس و اقتدار
هیبت و عظمت و
شرافت و نجابت یافته ام...
با تو به این رسیده ام که:
اسلام، دین فطرت است.....
*وقتی احترام به زن ،زیبایی های ظاهری و جاذبه های جنسی اش باشد ، این مدت احترام تا وقتی است که او زیباست.....
و دائما باید تلاش کند تا خودش را به مردها نشان دهد که "من هنوز زیبا هستم به من توجه کنید"
در حالیکه
در فرهنگ اسلام ، زیبایی اصلی در زن و مرد زیبایی روح آنهاست.
رحیم پور ازغدی*
***
طوق بردگی ،بر گردنم سنگینی میکند...
قفل سترگی از جنس حصر فکری به آن نصب شده است..
چگونه از آن رها شوم...
آخر جامعه ی اطرافم را مینگرم...
چه می گویند؟؟؟؟؟
"مهم ذات و دل می باشد که باید مانند گوهری پاک بماند...
خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. پس زیباییت را ،به همگان نشان بده اما فطرت پاک خود را، حفظ کن!!!!!!
مگر نمیبینی افرادی با آن پوشش چه کرده اند؟آنها بدتر میباشند!....
و...."
نداهای افراد جامعه را میشنوم...
اما ندای وجود خود را چگونه خاموش کنم؟
زمانی که می گوید:
"چرا به عنوان جنس میخواهی در جامعه حضور بیابی؟
چرا زیباییهای باطنت را نمایش نمیدهی؟
مگر نمیدانی:
قالب برای نشان دادن باطن مهم است...
مگر عقلت اثبات نکرده است:
جای گوهر در گنجینه است...
مگر عرفت نگفته است:
برای نشان دادن ارادتت به معشوقت ،مطیع فرامینش باش...
مگر
مگر
...."
دیگر خسته شده بودم...
خداوندا!تو را به بی بی دو عالم!قسمت میدهم که نشانم دهی چگونه عشقم را به تو نشان دهم...توانایی مخالفت با جامعه و اطرافیانم را ندارم...بالاتر از آن با حس خودنمایی و زیباپرستیم چه کنم....
تو خود میدانی...مرا تربیت کن...واگذار میکنم خودم را به تو....
توانایی نه گفتن را،نه گفتن را، به من بده...
جنوب88
وای راویان چه می کنند:
حجاب حجاب حجاب
سیاهی چادر تو از سرخی خون شهدا رنگین تر است...
..
گذشت و توانایی یافتن ،نه بگویم. اما با زبانی الکن و نه کاملا با اراده و فریاد بلند....
مشهد88
نماز صبح20اسفند ماه در حرم آقای غریب نواز..
چه می گویی روحانی:
"زمین فوتبال را در نظر بگیرید با دوربین از قسمت بالا میشه تشخیص داد اعضای هر تیم رو ،چون رنگ پیراهنشون مشخصه...
حالا تصور کن خدا از بالا یه دوربین داره و میخواد یارای امام زمانو مشخص کنه....
فکر کن....
با این تیپت در کدام دسته ای؟"

خدایا با من چه میکنی....
چشم چادر سیاه را انتخاب میکنم
اما همه مرا به کم کردن سرعت در اثبات بندگیم به تو دعوتم میکنند...
با اینها چه کنم...
میگویند افراط نکن...مگر افراط است؟؟؟؟
یعنی فعلا زود است...
دیگر طاقت ندارم...
خودت نشانم بده...
اواخر فروردین89 بعد از نماز شب و کلی درد ودل..
نوبت به باز کردن حجتت ،زبان گویایت میرسد...
آیه ی 55 سوره ی احزاب...
حجت تمام شد و
تاج بندگی را جایگزین طوق بردگی ....
فعل مفرد نمی توانم بیاورم
چون من
سرعت و سبقت را از شما میدانم نه...
و چه لذتی دارد تاج بندگی.
یا زهرا(س)

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-213.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
19-06-2012, 15:45
سلام یادمه یه روز برای چادر با معلمم بحث کردم
اون موقع ها تازه مانتو مهربان مد شده بود(مانتوی مهربان سال 79 مد بود خیلی بلند بود و مدلای مختلفی داشت گشاد هم بود. مال من مشکی بود آستینهای تقریبا گشادی داشت دورش هم نخ سفید دور دوز شده بود.)
گفتم من که مانتوی به این بلندی می پوشم چرا باید چادر بپوشم؟
ایشون هم یکم برام توضیح داد
اما اینکه آدم یه چیزی رو از ته قلب بپذیره چیز دیگه ایه
اولین چادرم رو سال اول راهنمایی مامانم دوخت
همه ی دوران تحصیلم چادر اجباری بود
حتی دانشگاه دوران کارشناسی نا پیوسته ام
گذشت تا من پشت کنکوری شدم
تا اون موقع تک و توک چادر می پوشیدم
اما نذر کردم اگه دانشگاه قبول بشم برای همیشه و همه وقت چادر بپوشم
و تا الان هم که 8 سال از اون روز میگذره سر نذرم هستم و خواهم بود
به یاری حضرت زهرا(س)
من تنها دختر چادری فامیل هستم
باور میکنید تنها
پس تا ته خط برید؛
همیشه به من میگن حاج خانوم اوایل از حرفا نارحت میشدم اما به رو نمی اوردم، الان نه ناراحت می شم و نه به رو میارم
چادر همه ی اعتماد به نفس منه
و یکی از شرط های من برای ازدواج
همیشه از خدا خواستم کسی که من رو می خواد اول عاشق چادرم بشه بعد من
چادر هاله ای برای آرامشم
و یه دژ محکم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-228.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
21-06-2012, 22:45
بسم الله الرحمن الرحیم

محجبه که نبودم هیچ، تو خانوادمون هم هیچکس چادری نیست... از شش هفت سالگی کنار مادرم نماز میخوندم، با یه چادر نماز سفید با گلای ریز که خودش برام دوخته بود. تو همه ی بازیام بدون استثناء اون چادر همراهم بود. یا به عنوان شنل ازش استفاده می کردم یا دامن یا همون چادر.
متاسفانه بزرگتر که شدم اصلا مسئله ی حجاب جزو مشغولیات ذهنیم نبود. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم! اما مادرم در عین حال که چادری نیست خیلی مقید و با حجابه. منو با خودش می برد جمکران.
اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخاله هام میومدن، کلی خوش میگذشت! بعد از چند وقت خالم اینا از شهری که توش زندگی می کردیم رفتن و از قم و جمکران دور شدن اما من هنوزم شبای چهارشنبه با مادر می رفتم جمکران ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر می نشستم و فقط می نشستم!!! منتظر میموندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم!
یه دفعه هوا سرد بود، رفتیم تو مهدیه، اونجا برای اولین بار به روضه ای که مداح برای امام حسین(ع) می خوند گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریه ای!!! انگار یه بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم اما شکست و چه خوب شکست!!! بعد از اون انگار چشم و گوشم آگاه تر شدن! اون موقع خبر نداشتم گریه برای امام حسین(ع) چه کارا که نمیکنه!!!!
مادرم همیشه به سخنرانی های آقای پناهیان که از تلویزیون پخش میشد گوش میداد.یادمه پاییز بود منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش میدادم.الان اصلا یادم نمیاد حاج آقا دقیقا چی گفت،فقط میدونم یه جمله گفت که حکم یه تلنگر داشت برام.ازون به بعد کلمه ی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم اما خیلی سخت بود.من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر برام محال بود!!
نیمه ی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان(عج)، بازم جمکران.بیست و دوساله بودم اما هنوز به زیارت آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودم.اون شب دعا کردم و فقط همینو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد!!!
رفتم پابوس امامم، چادرمو از خود آقا خواستم چون می دونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم از مادر خواستم برام پارچه ی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازه های اطراف باب الجواد شدیم مادرم رفت سراغ پارچه های چادر نماز!! وقتی بهش گفتم چادر مشکی می خوام، یکم تعجب کرد، گفت مطمئنی؟ بعد با کمال میل بهترین پارچه ی چادری رو برام خرید.
وقتی برگشتیم دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمیومد. هنوزم مانتوهای قبلیمو می پوشیدم اما همش معذب بودم.
شروع کردم کم کم رو خودم کار کردن. اول آرایشمو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعمو تنگ کردم. دیگه همه تو دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه یه روز مقنعمو نگاه کردم دیدم حدود ده دوازده سانت درزشو دوختم!!! از خودم خجالت کشیدم!! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یه روز تو یه مهمونی خونه ی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، اصلا استقبال نکردن!
بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمه های اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. می خواستم برم بانک. دلو به دریا زدم و چادر و سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.
چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود.ظهر بود جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتابخونه. گوینده ی تلویزیون گفت فاطمه(س)با حجاب بود. وقتی آقامون حضرت ولی عصر ظهور کنن هم همه با حجاب میشن، پس چه خوبه که از الان بریم استقبال! همونجا به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم...
وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم یه حس دیگه ای داشتم. حس می کردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه.
الان دقیقا دو ساله که چادری ام. تنها دختر چادری خانواده. اون حسو هنوزم دارم. انقددددددددددر شیرینه که با همه ی دنیا عوضش نمیکنم.
اینم بگم که دیگه هیچوقت چادر از سرم نیفتاد.الان یه حرفه ای هستم!!! اوایل خانوادم زیاد استقبال نکردن.همه فکر میکردن که یه هوس زودگذره و از سرم میفته اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر بیشتر دوستم دارن.
تو این دوسال خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همه ی نمازامو سر وقت میخونم، مشرف شدم نجف، کربلا، کاظمین، سامرا، چند وقت دیگه هم قراره برم مکه انشاالله...
هرچقدر شکرشو به جا بیارم بازم نمیتونم حقشو ادا کنم.....
بزرگترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعه ی ایرانیم و عشق فاطمه ی زهرا(س) و خاندانشون تو دلمه.

وبلاگ خوبی دارین فقط کاش زمینه ای ایجاد میشد که غیر چادریا هم بهش سر بزنن، اگه فقط یکی از خاطره ها روی فقط یه نفر تاثیر بذاره و مسیرشو عوض کنه.... خییییلی خوب میشه.

یا علی (ع)

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-232.aspx)

حدیث*خادمه مهدی فاطمه(س)*
22-06-2012, 18:46
"هدیه خدا"



دختر با ناز به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای دیگران جلوه گر نکنم؟
خدا گفت: زیبای من! من تو را برای خودم آفریدم.
دخترک پشت چشمی نازک کرد وگفت: خدا که بخل نمی ورزد بگذار آزاد باشم.
"خدا چادر را برای دخترک هدیه داد"
دخترک با بغض گفت:با این؟ اینطور که محدودترم!
اصلا میخواهی زندانی ام کنی؟
یعنی اسیر این چادر مشکی شوم؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر اسیر نگاه های آلوده خواهی شد!
هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند! تو جواهری!!!
دخترک با غم گفت: آخر...
آن وقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت!
نه نگاهی سمت من خواهد آمد!
نه کسی به من توجه خواهد کرد!
خدا عاشقانه جواب داد: من خریدار توام
منم که زود راضی میشوم و نامم" سریع الرضاست"
آدمیانند و هزاران نوع سلیقه هر طور که بپوشی و بیاراییباز هم از تو راضینمیشوند!
اصلا تو مگر فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاهها مصدومت میکند!
دخترک آرزویش را از خدا خواسته بود...
میخواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند!
خدا با لطف جوابش را داد: دخترک قشتگ وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری " فرشته ای"
دخترک زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟
اینطور ساده که نمیشود!!! میخواهم جذاب تر شوم و خریدنی!!!
مداد شمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد!
ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد چون برف سپید جلوه مینمود
آبشار گیسوانش را هدیه داد به نگاهها "مفت و رایگان"
دخترک چون عروسکی در بازار دنیا پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه به فروش گذاشت
برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم میخورد:
"حراج شد"حراج شد" حراج شد"
هرکس رد میشد میگفت:
آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان رد شدندو هیچ کس نخریدش.


http://pic4up.ir/images/3z9khe7fkpnce6bboute.jpg

║✿║خادم زهرا║✿║
24-06-2012, 02:06
سلام

اگه یادتون باشه چند ماه پیش براتون پیام گذاشتم که چادر رو خیلی دوست دارم ولی می ترسم سر کنم برام دعا کنین که چادری بشم...

بالاخره 18 اسفند 90 چادری شدم. خیلی خوشحالم .

من از طرف دانشگاه اسممو نوشته بودم اردوی راهیان نور. ولی اسمم در نیومد. خیلی ناراحت بودم ...

گفتن که قراره دوباره یه قرعه کشی بشه برای مشتاقین، که بازم اسم من در نیومد .
با وجود اینکه تا اون موقع 3بار رفته بودم جنوب ولی بازم دوست داشتم برم تا اینکه یه روز صبح که تو راه دانشگاه بودم بهم زنگ زدند و گفتند یک نفر انصراف داده و اسم تو توی قرعه کشی برای اردو در اومده...
اصلا باورم نمیشد خیلی خوشحال بودم همون لحظه به خدا و شهدا قول دادم که با چادر برم وبا چادر برگردم ...
و خوشبختانه همین طور هم شد و من الان 2ماه و 9 روزه که چادری شدم .

خیلی وقت بود که دوست داشتم چادر سر کنم ولی از عکس العمل دیگران و همچنین اینکه نتونم سر کنم میترسیدم اما اون روزی که بهم زنگ زدن و گفتن اسمم در اومده جنوب اصلا انتظارشو نداشتم و شوکه شدم و حس کردم شهدا دعوتم کردن و نمیدونم چی شد که فکر کردم باید حتما چادر سر کنم و تصمیمم رو گرفتم و همون جا به خدا و شهدا قول دادم و خوشحالم که رو قولم وایستادم.

بعد این که از جنوب برگشتم خانوادم نمیدونستن که میخوام چادر سر کنم و بار اول که میخواستم برم بیرون با چادر بابام بهم گفت میخوای برای همیشه چادر سر کنی؟

گفتم : اره .

گفت: مبارکه ...
این بهترین برخوردی بود که باهام شد

ولی از دوستام بودن که گفتن اگه میخوای چادر سر کنی با ما بیرون نیا اما من چیزی نگفتم بهشون ...

خوشبختانه الان همه چی خوبه . چون من خودم خواستم چادری بشم و حرف هیشکی نمیتونه نظرمو عوض کنه.

من عاشق چادرم و خوشحالم که چادری شدم. و به نظرم چادر بهترین نوع حجابه و هرچقدر هم بخوای با مانتو حجابت رو رعایت کنی باز به چادر نمیرسه .

برام دعا کنین همیشه چادری بمونم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-233.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
06-07-2012, 19:22
سلام به همه من هم دوست دارم با تقسیم این خاطره خانم فاطمه زهرا واسم یه لبخند از اون لبخندای نورانیش بزنه

امیدوارم این خاطره باعث بشه یه خانم با شرایطی مثل شرایط من، به چادر فکر کنه!

سوم دبیرستان بودم که برای تحصیل پدرم به انگلستان رفتیم. خانواده معتقدی داشتم. اما خودم آزاد بودم برای انتخاب روش زندگیم. اونا فقط گاهی گوشزد میکردن. من اصلاً به خدا و نماز و دین اعتقاد چندانی نداشتم. بر حسب عادت روسری سرم می کردم ولی حجاب برام مهم نبود.
تا اینکه یک حاجت مسیر زندگیمو عوض کرد. می دونستم خدایی هست که دعای بنده هاشو می شنوه و اجابت میکنه. تو انگلستان گاهی اوقات از اینترنت سریال ها و فیلم های ایرانی رو دانلود می کردیم می دیدیم. از این طریق بود که یک آهنگی رو شنیدم که یک جمله اش انگار جواب سوال من بود. آهنگ آقای اخشابی که واسه سریال گمگشته خونده بود یادتونه؟ میگفت " نماز حاجت بخونین، حاجتتون روا میشه" این جمله باعث شد تو نت سرچ کنم که چیه این نماز حاجت؟ و این شد شروع تلاش من برای شناخت خدا
وقتی نتایج سرچ رو دیدم با یه مطالبی روبه رو شدم که تا اون موقع نشنیده بودم. منی که 4 سال بود تو خود انگلیس پر بودم از مادی گرایی... با یه دریا مطالب تازه و زیبا مواجه شدم.
از همون موقع شروع کردم به خوندن یه دور کامل ترجمه قرآن، زندگیم متحول شد. اما هنوز با حجاب نبودم تا اینکه اومدیم ایران.
وارد دانشگاه شدم. بنا به دلایلی مجبور شدم به دانشگاه آزاد برم. اون واحدی که من بودم چادر اجباری بود اما فقط واسه دانشگاه چادر می پوشیدم و متاسفانه در دانشگاه ما چادر وسیله ای شده بود که ما هر طور خواستیم زیرش لباس بپوشیم و فقط برای رد شدن از حراستی های ورودی، چادرو بکشیم رو موهامون. سر کلاسم که چادرارو در میاوردیم.
متاسفانه الان تو جامعه چادریهای بدحجاب هم زیاد می بینم یه حرکاتی از چادری ها می بینیم که مو به بدنمون سیخ میشه، صد البته عمومیت نداره ولی هستن این جور چادری هایی ......اون موقع که من تازه اومده بودم به ایران، زیاد مدگرا نبودم و حجابم خیلی بد نبود. چشم و همچشمی تو دانشگاه و کلاس اومدن واسه همدیگه باعث شد رو بیارم به آرایش های آنچنانی و مدگرایی و اسراف و بی قیدی نسبت به حجاب و خلاصه با ورودم به دانشگاه وضع حجابم بدتر شد و به شدت رو آوردم به مدگرایی...
هر چند روز یه ست کامل عوض می کردم. کارم به جایی کشید که از دوست و آشنا واسه تنوع لباس قرض می گرفتم. اما خدارو شکر هیچوقت با پسری رابطه نداشتم. همه اش رو هم مدیون خدا می دونم. چون از بچگی خودش مانع من شده بود. در هر حال دوباره از خدا فاصله گرفتم. خدا منو ببجشه، چقدر آدم فراموشکاره....
یه ترم واحد اندیشه داشتم. کتابشو که میخوندم اون تلنگر دوباره به من زده شد. جملاتی که از ذهنم گذشت یادمه: "اگه من الان بمیرم چی می خوام جواب خدا رو بدم؟" دیدم هیچ بهونه ای ندارم. از همون لحظه تصمیم گرفتم با حجاب بشم و نماز بخونم.
برا شروع هد گذاشتم. قیافم خیلی عوض شد. همه تو دانشگاه یه جوری نگام می کردن. من که تا اون لحظه با یه مد و قیافه میومدم، این دیگه براشون خیلی عجیب بود. دوستای دوروبرم هم گاهی متلک می پروندن...
خلاصه واسم خیلیییی سخت بود. هر شب قبل از خواب کارم شده بود گریه کردن. آرزو میکردم ای کاش از اولش با حجاب بودم که این سختی ها رو تحمل نمی کردم.
شب شهادت امام صادق (ع) طبق معمول با گریه خوابیدم. اون شب پیامبر (ص) و امام علی (ع) اومدن به خوابم. پیامبر با یه لبخندی اومد طرفم که هیچ کس تا الآن اون طوری برام ذوق نکرده بود. دستشو گذاشت رو شونم و کلی برام حرف زد. ولی وقتی بیدار شدم یه کلمه هم یادم نبود. شد یه دلخوشی و امید واسم. اما واقعاً آدم فراموشکاره و ناسپاس. خودم رو عرض می کنم. نمی دونم، من زیاد میشه که تو جنگ با نفسم شکست می خورم. اون موقعی هم که هد رو گذاشتم کنار، اون خوابم رو فراموش کرده بودم.
یادمه اون روزا وسوسه شیطان چی بود! میگفت که تو با این ظاهرت ازدواج نمی کنی و کسی دیگه ازت خواستگاری نمی کنه. این قضایا تو زمستون اتفاق افتاد و جند ماهی از هد گذاشتنم می گذشت به هر حال من دوباره تو جنگ با نفسم شکست خوردم و هدو گذاشتم کنار.
همون شب خواب دیدم روی یه کوه فوق العاده بلندی بودم که مثل برج میلاد نازک بود و تاب می خورد که تو تاب آخرش منو گذاشت زمین. بیدار که شدم فهمیدم واقعاً سقوط کردم و از چشم خدا افتادم. تو این فاصله که خیلی از خودم بدم میومد و دائم خودمو سرزنش می کردم، خودمو با دوستام که جلو نامحرم با لباس ناجور میرقصیدن مقایسه کردم. گفتم چه فرقی با اونا داری؟
توی شب قدر همون سال تصمیم گرفتم برای همیشه با حجاب شم. ولی آروم آروم، نه یه دفعه ای که مثل سری قبل کمرم زیر اون همه فشار بشکنه. خوشبختانه جواب داد. . تو شب قدر در جواب وسوسه ی شیطان با خودم گفتم، من همسری که منو با این قیافه (بدحجاب) انتخاب کنه نمی خوام، حتی اگه تا آخر عمر مجرد بمونم. ولی این حرفارو که خانوهای محجبه شانس ازدواجشون پایینتره رو الان دیگه اصلاً قبول ندارم. اتفاقاً خدا براشون بهتر می خواد. همش حیله شیطان بود. واسه اینکه با حجاب بشم هم چندین بار زمین خوردم. اما به لطف خدا و توسل به معصومین بالاخره مهارش کردم نفسم رو. حداقل در این زمینه.
حدود یک سال گذشت یه روز داشتم به سخنرانی آقای پناهیان گوش میدادم ایشون گفتن: " آهای خانومی که با چادرت فرش برا اومدن آقا امام زمان (عج) پهن می کنی ......"
گفتم منم میخوام برا آقا و سرورم فرش قرمر پهن کنم. از اون موقع چادری شدم و با افتخار میگم که اولین و تا مدتها تنها کسی بودم که تو خونواده چادریه!
چادری شدن من رو 2 تا خواهر دیگرم که قبلاً بدحجاب بودن هم اثر گذاشته. من دختر بزرگم و ما 3 تا خواهریم. خواهر دوم من که 1.5 سال از من کوچیکتره تا حدی چادری شده. و خواهر کوچیکم که دبیرستانیه موهاشو کامل داده تو.
خدا رو هزاران بار شکر می کنم، که تو آخرالزمان، موقعی که به قولی خداوند شیعیان رو الک می کنه، تا اونایی که ثابت قدم هستن مشخص بشن، من رو نه یه بار نه دو بار، بلکه چندین بار تلنگر زد که بیدار بشم و مجذوب خودش کرد و از اون تاریکی ها نجات داد.
اطرافیان برخوردای متفاوتی در مورد چادرم دارن. بعضی ها فکر می کنن من ریا می کنم! بعضی ها به فکر واداشته شدن که من چرا عوض شدم. چون من "نماد" کلاس بودم برا فامیل! بعضی ها هم خدارو شکر از من تأثیر گرفتن و می خوان چادری بشن و یا شدن. بعضی ها از شنیدن خبر تغییر من اشک شوق ریختن. تو دانشگاه هم بعضی ها گفتن که حجاب بهم میاد و کسایی رو که دورادور میشناختم با نگاه هایی که نمی دونم چه طور تعبیر کنم نگام می کردن. دوست نداشتم نگاهاشونو. بعضی ها هم عقیده دارن که من اشتباه کردم. از وقتی که چادری شدم حدود یک سال میگذره و خدا در این مدت رحمت زیادی به من نازل کرده. توفیق دارم جمعه ها نماز جمعه برم. برا اولین بار رجب پارسال به اعتکاف رفتم که تجربه ای بی نظیر بود واسم. دانسته های دینیم خیلی زیاد شده. مراسمات و روضه ها و.... رو هم شرکت می کنم. چند تا از گناهان و خصلت های بد دیگه رو گذاشتم کنار. مثل اسراف و .... با بعضی از خصلت هام هم دارم مبارزه می کنم..
ببخشید که طولانی شد.
خدایا این نعمت بزرگی که به من دادی ازم نگیر، و طعم این زیبایی رو به دیگران هم بچشون.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-234.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
08-07-2012, 19:20
سلام مادر من بعد از ازدواج چادری شد و من هرگز ازش نپرسیدم چرا . هرچند مطمئنم مادرم هم چادرش رو با قلبش انتخاب کرده .

خیلی کوچیک بودم و عاشق چادر . چادر برای من مثل بال بود ، برای منی که عاشق پرواز بودم .
یادم نمیاد که آیا از بچگی دوست داشتم چادری بشم یا نه ؟ چون چادر برای من حکم اسباب بازیو داشت .
بالاخره وقتی راهنمایی رفتم یه دوست پیدا کردم به اسم کوثر . دختر خوبی بود (حداقل اون موقع دختر خوبی بود .) چادر سرش می کرد و خوش اخلاق بود . همین باعث شد من یاد اسباب بازیم بیوفتم و از مادر خواهش کنم برای منم یه چادر بخره .
مامان اما چادر خودشو بهم هدیه داد . چادر خوبی بود ولی من اصلا بلد نبود باید چجوری چادر سر کرد . مثه توی فیلما چادرو دورم می گرفتم و اجازه می دادم باد اونو با خودش ببره . خوب می بینید که بازم چادر شد اسباب بازی من . ( واقعا از خودم شرمنده ام . )
اما وقتی وارد دبیرستان شدم انگاری واقعا فرق کردم . احساس می کردم بدون چادر نمی تونم زندگی کنم. بهم امنیت می داد . یه چیز خاص . واقعا چادر یه هدیه الهیه . من همیشه با داشتن چادر احساس آرامشی دارم که با هیچ مانتوی گشادی بهم دست نمی ده .

زمانی که من چادرو واقعا انتخاب کردم بیشتر به خاطر آرامشی بود که بهم میداد اما الان نه مسلما چادر دلایل دیگه ای داره . اولیش هم برای رضای خداست . اما شروعش با اون آرامش بود . اول مزه ی آرامشی که توی بندگی بود چشیدم .
شاید توی این سالها متلک زیاد شنیدم . شاید خیلی وقتا شیطون و حتی دور و بری های همسنم بهم گفتن نمی تونی ازدواج کنی...شاید به خاطر چادرم توی جمع دخترای فامیل تحویل گرفته نشدم اما تمام این شایدا نمی تونه ذره ای باعث بشه که من دست از آرامشم بکشم .
یه زمانی خیلی درمونده و ناامید بودم...احساس ناراحتی می کردم...خیلی احساس بدی بود...و یه اتفاق جالب افتاد:
توی رادیو خانمی داشت راجع به آرایش و علل گرایش شدید دخترا به آن رو توضیح می داد که یک دلیل عمده ی دخترها برای این کار تمایل به خاص بودنه اما این روش درستی برای آن هدف نیست و زیبایی سالمی نیست چون شما رو وابسته به خودش می کنه و ...
اون لحظه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد ... این که دخترخاله هام و دخترداییم بهم می گن مانتو بپوش...این که این همه بهم متلک میندازن...همه و همه علتش فقط یه چیزه..اونا هرچقدرم خاص آرایش کنن بازم شبیه همن . اما این تنها منم که متفاوت و خاصم .
از اون روز دیگه به حرفاشون لبخند می زنم. دیگه برام مهم نیست چی می گن. مهم نیست که ازدواج کنم یا نه. هرکسی منو می خواد باید چادر منم بخواد .
چادر یه هدیه س ... یه هدیه قشنگ که باعث می شه من روز به روز به خدا نزدیکتر بشم و خدا رو فراموش نکنم .

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-236.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
09-07-2012, 19:39
پدر بزرگم روحانی هستند و خانواده ام کاملا مذهبی اند مادرم دوست داشت من چادر سرم کنم ولی چون اون موقع ها دوستانم چادری نبودند منم یه جوری برام سخت بود چادری بشم. البته حجابم همیشه کامل بود وهر وقت به قم می رفتم (که محل زندگی پدر بزرگم هست) همیشه چادر سرم می کردم با میل خودم.

یک مدت ماه رمضان ها برای مراسم ختم قرآن چادر سرم می کردم ولی دو سال پیش وقتی 18 ساله بودم بعد از ماه رمضان دیگه چادرم رو برنداشتم ، از برداشتنش خجالت کشیدم

من در شهر رشت زندگی می کنم و از خانم های بدحجابی که می دیدم دلم می گیره واسه همین دلم نمی خواد مثل آنها باشم. هرچند قبل از چادری شدنم حجابم رو رعایت می کردم اما چادر یک چیز دیگه ست

هیچ کس این حق رو به خودش نمی ده که مزاحم یه خانم چادری بشه

از وقتی چادری شدم احساس می کنم تو کارهام موفق ترم و از همه مهم تر رضایت خداست

خانواده ام خصوصا پدر و مادرم از تصمیمم خیلی راضی بودند و تشویقم کردند اما اطرافیانم فکر می کردند تصمیمم به اجباره ولی من با قاطعیت می گفتم که با میل و علاقه خودم چادر رو انتخاب کردم و فقط به خاطر رضایت خدا چادری موندم.
همیشه موفق باشید.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-238.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
10-07-2012, 14:57
به نام خدای مهربونیها

می خوام از سال 83 بگم از خاطرات 18 سالگی ام؛ از اون روزا که همیشه شاکی بودم، بنده ی خوبی براش نبودم، همیشه باهاش دعوا می کردم، سرهر موضوعی بهانه گیری می کردم تا یه جوری از زیر بندگیش در برم تا وقتی که نوبت به رسیدن به هدفم یعنی دانشگاه که همه آرزوم بود و براش خیلی تلاش کرده بودم رسید.

وقتی اسممو تو روزنامه ندیدم وارفتم.

اومدم خونه و ازشدت ناراحتی نعره می کشیدم غافل ازینکه اسم من در ذخیره ها بود و دانشگاه مشهد قبول شده بودم ولی چون دیر فهمیدم از اونجا هم محروم شدم.

خلاصه قبول نشدن من همان و باز شدن در رحمت خدا برویم همان(همونجا بود که به این حکمت قشنگ خدا پی بردم که اگر خداوند چیزیو تو دنیا ازت بگیره یه چیز خیلی خیلی بهتر بجاش بهت می ده.)

یه روز که توی خونه بودم نوری را در قلبم حس کردم. نه اینکه یک نور مادی باشه که به چشم دیده بشه .اون نور همون لبخند رضایت خدا بود که توی وجودم حسش کردم یا بهتر بگم کشفش کردممن به این معتقدم همه ی ما یه جور نظر کرده ی خداییم به تعبیر قرآن، خداوند خودش می فرماید ادعونی استجب لکم این نشون دهنده ی اینه که منتظرماست فقط اونی برنده ست که این دعوت رو لبیک بگه و این دو روزه ی دنیا رو قدر بدونه و از فرصتش نهایت استفاده رو بکنه.
وجودم دگرگون شد. درعجب بودم. تاکم کم با همین نور ارتباط برقرار کردم و همین نور میزان اعمال خوب و بدم رو توی دلم مشخص می کرد. یعنی هر وقت کار بدی می کردم این نور توی قلبم کمرنگ می شد و هر وقت اعمالم خوب بود پررنگ!
همچنان بی چادر بودم برای رفتن به بیرون آرایش می کردم. اونجا بود که جنگ بین حق و باطل درونم شعله ور شد ،هم دوست داشتم خوش صورت باشم و هم خوش سیرت. تا اینکه یه دوست به کمکم اومد که همینجا از صمیم قلب براش آرزوی عاقبت بخیری می کنم.
واقعا از طرف خدا مامور بود تا منو نجات بده. هر روز منو با حرفاش با خدا بیشتر آشنا می کرد. او زندگی رو از نگاه یه بنده ی مومن واقعی به من نشون داد...
البته اینم بگم با مرگ یکی از عزیزام به گلزار شهدا راه پیدا کردم و اونجا با یه مادر شهید آشنا شدم که یکی از وسیله ها هم ایشون بودن.
آن عزیز عموی من بود و 21 سال سن داشت و چون خیلی جوون بود مرگش برای من غیر منتظره و باور نکردنی بود. با یکی از دوستان صمیمی تا یکسال هر پنجشنبه به بهشت زهرا می رفتیم و عجیب اینکه دوستم می گفت تو هوای قطعه های عادی نفس کشیدن براش سخته. می گفت قطعه شهدا هم بریم و ما با اون تیپ های غیر مذهبی پامون به قطعه ی شهدا باز شد.
و همان جا با اون مادر شهید اشنا شدم مادر شهید بهرام انزلچی که مزار فرزند شهیدشون درست کنار مزار شهید گمنامی بود که دوستم گفت خوابش رو دیده که گفته اسمش علیه واهل خوزستانه و پدر مادرشم کشته شدن.مادر شهید انزلچی از خاطرات فرزند عزیزش چه قبل از شهادت چه بعدش و ارتباطشون با این دنیا و آدمهاش می گفت که اتفاقا اینم یکی از عامل های تکون خوردن من بود
نمی دونم باید این حرف رو بزنم یا نه؟ اصلا نمی دونم باور می کنید یا نه؟ چون این حرفا دلیه از دل میاد فقط و فقط هم به دل می شینه بعضی وقتها از طریق خواب پیامهایی از جانب خداوند دریافت می کردم که یکیش چادر بود.
اون روزا بهبوهه ی چادری شدنم بود، همه غرمی زدن، می گفتن جو گیر شدی و ازین حرفای دلسرد کننده... یه شب توی خواب و بیداری حضرت زهرا رو باچادر نماز خودم توی خونمون با چشمهای خودم دیدم که توی خونه فقط راه می رفت و از راه قلبی باهام حرف می زد . بهم گفت نگران نباش من باهاتم و مراقبت هستم!
روز اول چادری شدنم رو دقیق یادم نمیاد ولی یادمه یه مانتو خریده بودم که خیلی کوتاه بود ومن وقتی می پوشیدمش عذاب وجدان داشتم اما چون اونو گرون گرفته بودم دلم نمیومد بذارمش کنار و دیگه نپوشمش (چون اون موقع هنوز چادری نشده بودم و برای شروع می خواستم از مانتو ی بلند و یکم گشادتر استفاده کنم)
خلاصه یه شب که عروسی یکی از فامیلای نزدیکمون بود و هنوز کسی نمی دونست که من متحول شدم اون مانتو رو پوشیدم و رفتم. از خواست خدا و در کمال تعجب و حیرت، اون مانتو رو یه نفر از رختکن سالن دزید ازم. اینم یکی از عشقبازیهایی بود که خدا با من می کرد.
ولی یه چیز دیگه یادمه که برای خریدن چادر چه مکافاتی کشیده بودم چون تا قبل از اون فقط شبای احیا یا ختم چادر مامانمو می پوشیدم بخاطر همون برای خریدن پارچه ی چادری پدر مادرم میگفتن این جوه و نمی پوشی. کلی براشون فک زدم تا راضیشون کردم که بهم پول بدن برای خریدش که یادمه قیمتش شد 12000 تومن. خیلی حال قشنگی داشتم موقع خرید و تا چند ماه اول که اونو می پوشیدم نمی تونستم جمع و جورش کنم. برای بقیه خنده دار بود ولی برای خودم لذت بخش!!!!!!!!!
خیلی روزای قشنگی بود در واقع دو سال پشت کنکور مثل دو سال سربازی بود که کاملا آماده شدم برای راه پر فراز و نشیب زندگی و جنگ با شیطان و همین دوسال استارتی شد برای پیشرفت من در راه خدا .
به لطف و کرم خودش حافظ قرآن کریم شدم و در رشته ی علوم و معارف قرآنی در حال تحصیل هستم و از اهداف بلند مدتم اینه که به یاری خودش بتونم در این راه بمونم و تحصیل و تدریس کنم انشاءالله
اسم خاطره رو با همین اسمی که براتون فرستادم بزارید: هدیه ی الهی مادرم حضرت زهرا (س) ، من ارادت خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی... خاصی به حضرت زهرا دارم به خاطر همین ایشونو مادر واقعی نه خودم بلکه همه ی آدمها می دونم.
شاید باورتون نشه ولی ایشونو تو مجلس خواستگاریم به عنوان مادر واقعی واقعیم حس کردم و همه چیزو با عشق و با تمام وجود به خودشون سپردم و همه چیز باخوبی پیش رفت و درست شد...
اجرکم عند الله

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-239.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
11-07-2012, 01:10
بسم رب الشهدا و الصدیقین

بیرق ما چادر خاکی تو ...
من چادر رو از روزی که دانشجو شدم انتخاب کردم. اونم به دلیل اینکه نیت کرده بودم اگر دانشگاه قبول شدم، چادر بپوشم، اما این پوشش از اسفندماه 86 به بعد برای من شکل دیگری پیدا کرد.
البته قبل از ورود به دانشگاه هم چادر سرم می کردم ولی نه همیشه و همه جا. با ورود به دانشگاه یک انتخاب دائمی و همیشگی شد و از اسفند سال 86 با دلیل همراه شد و رنگ اعتقاد و عشق گرفت.
می خواهم برای شما از اسفند 86 بگویم از نقطه ی عطف زندگی ام:
آن سال توفیق شد که با دعوت شهدا و همراه با کاروان راهیان نور به مناطق عملیاتی جنوب سفر کردم. در ابتدا نگاه من به این سفر یک سفر اردویی صرف بود. اما آنجا در کنار فضای معنوی مناطق، حرف های روحانی کاروان (حاج آقا هادی پور) روی من خیلی تاثیر گذاشت و باعث تحولی عظیم در اعتقادات من شد که مسیر زندگی ام را تغییر داد...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
حاج آقا هادی پور برای ما از عشق گفتند و این که جوانی بهترین فرصت عاشق شدن است اما معشوق واقعی کیست؟
در مناطق از شهدا گفتند؛ سیره ی عملی شون؛ اخلاص و شجاعت و فداکاری و سایر ویژگی های اخلاقی و اعتقادی شهدا...
از شهدا خاطرات متفاوتی متناسب با روحیه ی ما تعریف کردند و ما به این رسیدیم که اونها عاشق خدا بودند، خدایی که معشوق واقعی ست چون کامل و ابدی ست.
حاج آقا پله پله و به وسیله ی شهدا ما را با خدا آشنا کردند و به نوعی میان ما و خدا آشتی برقرار کردند.
با صحبت هاشون سوالات زیادی در ذهن ما ایجاد می شد و پاسخ همه ی آنها چیزی نبود جز اینکه اگر می خواهی مثل شهدا باشی و به خدا برسی باید از خودت ، از خواسته هات، از عزیزانت -هرجا که مجبور شدی بین آنها و خدا یکی را انتخاب کنی - به خاطر خدا بگذری!
باید دلیل همه ی کارهامون تنها یک چیز باشد: فقط به خاطر تو!!!
و همه ی عبادات و کارهای روزمره ات را طوری انجام بدی که مورد رضایت او باشه چون او معشوق توست
قبلا هیچ وقت به دین، به خدا این طور نگاه نکرده بودیم؛ ما ماجرای واقعی عاشقی مان را در روزمره گی هایمان گم کرده بودیم، هزاران معشوق دروغین دلیل کارهای ما شده بودند و همین بود که حتی کارهای خوبمان آنقدرها برایمان زیبا نبود.
این بینش و نوع نگاه به خدا و دنیا ، روی تمام کارها و رفتار من و بسیاری از دوستانم اثر گذاشت از جمله بر نوع پوشش و رفتار در جامعه.
وقتی رضایت خدا برای ما از رضایت هرکسی مهم تر باشه ، چادر پوشیدن که چیزی نیست، سخت ترین و ناممکن ترین کارها هم ممکن و لذت بخش می شه.
بعد از آن با مطالعاتی که در زمینه ی حجاب داشتم به این نتیجه رسیدم که با حجاب کامل و اسلامی نه تنها خودمان را از آسیبهای اجتماعی دور نگه می داریم بلکه به تامین سلامت و امنیت روانی جامعه کمک می کنیم و نکته ی دیگه این که علاوه بر چادر و حجاب ظاهری باید سعی کنیم عفاف رو در رفتار و گفتار هم رعایت کنیم تا حق واقعی چادر که یک حجاب برتر است ادا بشه.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-241.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
11-07-2012, 11:56
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین ... هو ناصر و معین اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
دختری ۱۷ ساله هستم
محصل رشته ی ریاضی فیزیک
اگر خدا بخواهد و در دانشگاه قبول شوم مهر ۹۲ عازم دانشگاهم
عاشق اسمم هستم
محدثه...آن هم محدثه سادات
چی شد چادری شدم؟؟
خب مادر بزرگم یا اطرافیان را میدیدم که چادری بودند
مادرم هم اوایل که من به دنیا آمده بودم...فکر میکنم تا ۲-۳ سالگیم چادری بود
اما با چادر وقتی بیشتر آشنا شدم که به مدرسه ی راهنمایی رفتم
در مدرسه ما چادر اجباری بود، هنوز هم هست
شاید ۸۰% یا شاید هم ۱۰۰% دوستانم چادری نبودند...اکثرا بی حجاب بودند...یعنی اعتقادی به حجاب نداشتند
ولی من...نمیگویم آن زمان حجاب را می فهمیدم، شاید هنوز هم درست و حسابی درکش نکرده باشم، ولی همیشه حرف پدرم در گوشم بود که از همان اول به من گفت:«یا روسری را درست سرت کن، یا اصلا سرت نکن!»
اصلا بگذار از حجاب گذاشتنم شروع کنم
خانواده ی پدرم، به جز مادر بزرگم بی حجاب هستند، اوایل تکلیفم که بود، یک روز که می خواستیم با هم گردش برویم، مادرم هم نبود، به من گفتند ما رویمان نمیشود تو را با این سرو وضع بیرون ببریم.
خلاصه دل خوشی از حجابم نداشتند. مرا بردند و برایم مانتوی سفیدی خریدند با آستین های کوتاه، که آن را بپوشم! من هم که بچه بودم! پوشیدم
پدر بزرگم همیشه میگفت:«این چیه سرت میکنی؟»
تا آخر سر یک بار به او گفتم عقاید هرکسی به خودش مربوط است و خلاص! البته با احترام!
این ها را گفتم که از فضای اطرافم بدانید
به جایش خانواده ی مادرم! همیشه مرا برای حجاب داشتن تشویق میکردن و قربان صدقه ام می رفتند.
بزرگتر که شدم دلم خواست از حجاب بیشتر بدانم. به سخنرانی ها گوش کردم و بیشتر فهمیدم. اما معتقدم که هنوز هم کم میدانم. حکیم ملا صدرا فرموده است :«اگر میخواهید از عبادت خسته نشوید و از آن لذت ببرید ، با عقل خود خدا را بندگی کنید.» و من انگار قسمت عشقیم بیشتر فعال است و در صدد هستم که بیشتر راجع به حجاب بدانم و قصدم این است که انشالله کتاب حجاب آیت الله مطهری را مطالعه کنم. هم چنین کتاب زن در آیینه ی جمال و جلال آیت الله جوادی آملی
و اما چادر!
مادرم همیشه در گوشم میخواند و هم چنین می خوانَد که چادر حرمت دارد!برای همین هیچ وقت خوشش نمی آمد که من چادرم را از مدرسه تا خانه مچاله کنم زیر بغلم یا توی کیفم.همیشه میگوید باید تا کنی چادرت را.
علاقه مند شدم به چادر!
هر وقت پیاده از مدرسه به خانه یا به عکس میرفتم دلم نمی خواست چادرم را در بیاورم. دوستش داشتم! یک حس امنیت...
عقیده ام این است که قلبت هیچ گاه به تو دروغ نمیگوید! سند هم دارم!
""پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏آله:
«تُفْتيكَ نَـفْسُكَ، ضَعْ يَدَكَ عَلى صَدْرِكَ، فَإنَّهُ يَسْكُنُ لِلْحَلالِ وَ يَضْطَرِبُ مِنَ الْحَرامِ دَعْ ما يُريبُكَ اِلَى ما لا يُريبُكَ، وَ اِنْ اَفْتاكَ الْمُفْتُونُ، اِنَّ الْمُؤمِنَ يَذَرُ الصَّغيرَ مَخافَةَ اَنْ يَقَعَ فِى الْكَبيرِ»
قلبت (وجدانت)، حقيقت را براى تو مى‏گويد. دستت را بر روى سينه‏ ات بگذار، زيرا قلبت از حلال، آرامش و از حرام تشويش پيدا مى ‏كند. آنچه تو را به ترديد مى ‏اندازد ـ هر چند كه صاحبان فتوا، فتوا دهند ـ رها كن و به سراغ چيزى برو كه تو را به ترديد نمى ‏اندازد. مؤمن از ترس گناه بزرگ، گناه كوچك را هم رها مى ‏كند.

كنزالعمّال، ح 7306" برای همین اولش نذر کردم که اگر در دانشگاه قبول شوم چادر سرم کنم.
یک بار وقتی در کوچه داشتم با چادر راه میرفتم، حس عجیبی داشتم! انگار کن خداوند دارد به من لبخند میزند... حسابی دوستم دارد! هیچ وقت دلم نمی خواسته برای خدا یک بنده ی معمولی باشم! همیشه دوست داشتم که سوگلی در گاهش بشوم انشالله...و احساس کردم این چادر مرا به این هدف نزدیک می کند.
به مادرم گفتم که دلم چادر میخواهد...
گفت چادر حرمت دارد! دلم نمی خواهد که چادرت را هی در بیاوری و سرت کنی!!!
پس قرار شد وقتی وارد دانشگاه شدم و عقل رس تر و تحقیقاتم را تکمیل کردم چادری شوم، اما ... از وقتی در خیابان چادر سرم می کردم دیگر مانتو و روسری به دلم نمی چسبید!
مانتوی گشاد مشکی می پوشیدم و روسری های تیره! انگار کن دلم نمی خواست که آن نگاههای که چادرم دفعشان می کند با مانتو جذبم شوند!
همیشه همه ایراد به من میگرفتند که چرا این طور لباس میپوشی؟
چرا عین پیرزنها؟
خلاصه یک روز جایی بودیم در محفلی و بحث خرید پیش آمد.
مادرم گفت می واهد برایم شلوار جین بخرد. گفتم نه! من شلوار مشکی میخواهم!
خاله ام گفت:وا! تو چرا انقدر دگم شدی؟
از آن طرف خاله ی بزرگترم رو به مادرم گفت:چرا انقدر این بچه رو اذیت میکنی؟دوست داره چادر سرش کنه، بذار بکنه!
خلاصه بحث بالا گرفت و کلی حرف شنیدم
موافق و مخالف!
خلاصه حسابی سر در گم شدم! محاسباتم به هم ریخته بود...
ایام،ایام فاطمیه بود و من با خودم عهد کردم که اگر تا روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نتیجه رسیدم به نام نامی ایشان در همان روز چادری شوم و اگر نه که بماند برای بعد...
خلاصه حرف زیاد شنیدم و راستش را بخواهید بد جوری از عکس العمل عمه هایم نگران بودم.
خلاصه روزی که دلم حسابی گرفته بودم...یادم نیست دقیقا کی...فکر میکنم یکی دو روز قبل از شهادت حضرت بود که قرآن را برداشتم و گفتم: «خدایا!تو دانی و توانی! من که ندانم و نتوانم! سپردم دست خودت... اگر اونی که می خوای چادره بهم بگو...»
در ذهنم بود که آیه ی ۵۹ سوره ی احزاب باشد و کلمه جلابیب...
با دلی شکسته و دستانی لرزان و قلبی پر از شک و محاسباتی به هم ریخته قرآن کریم را گشودم و...
«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا رحیما»
حال آن لحظه هایم وصف ناشدنی است...انگار با زبان گفتنش از حسش می کاهد.
تصمیمم را مصمم گرفتم!گفتم خدایا!من دیگر صبر نمی کنم...توکل بر تو...و به یمن حضرت زهرا سلام الله علیها و قرآن کریم شروع کردم.
امروز که این خاطره را مینویسم(23 اردیبهشت 1391) ۱۷ روز است که چادری شده ام!
و...
وجودم پر از عشق است گوش شیطان و چشمش کر وکور!!!!
از شما هم که این خاطره را میخوانید صمیمانه می خواهم که برای منو امثال من حسابی دعا کنید تا در راهمان بسیاااااار ثابت قدم بمانیم.

اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
یا زهرا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-243.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
12-07-2012, 13:59
به نام خدا سلام
من یه خانواده ای مذهبی دارم اما خودم از اون دخترهای بد حجاب بودم ، از پوششم راضی نبودند خیلی بهم تذکر می دادند (البته اصلا منظورشان چادر نبود) اما من وقتی با اون حالت بد حجاب میرفتم بیرون و همه نگام میکردن اصلا احساس بدی بهم دست نمی داد...

نمی دونم چی شد که تو هفده سالگی یه روز که با یکی از دوستای بد حجاب خودم رفته بودم بیرون متوجه نگاه های بد و هوس آلود مردم به او شدم و اون لحظه از خودم بدم اومد .
نمی دونم چرا این اتفاق افتاد شاید به خاطر نماز خواندن های مرتبم بود، قبلا هم نماز می خواندم اما گاهی کاهلی می کردم ولی مدتی بود مرتب نمازم رو می خوندم همین با چند مسئله ی دیگه شاید ایمانم رو بالا برد که متوجه بد بودن آن نگاه ها شدم در هر حال دیگه تصمیم گرفتم با حجاب بشم
اولش چادر سرم نمی کردم اما حجابم رو کامل رعایت میکردم یواش یواش با خدا صمیمی تر شدم این صمیمیت اون قد ادامه یافت تا اینکه عاشقش شدم یواش یواش پیش خودم فکر می کردم که چه زشته کسی که عاشق خداست بدون چادره! راستش حتی بدون چادر و با حجاب کامل باز نگاه مردم دنبالم بود خیلی عذاب میکشیدم تو 2 راهی مونده بودم . در اون زمان خواهرم که 4 سال از من کوچکتر بود نیز تمایل نشون می داد که چادر سرش کنه و من نیز با دیدن او اشتیاقم بیشتر می شد.
یک سری چیزها رو بهانه می کردم مثل مشکلات چادر سر کردن مثل پوشیدن لباس زمستانی چون ما هم در منطقه سردسیر زندگی می کنیم و بعضی مشکلات مشابه از آن طرف احساس می کردم با چادر آدم یه منزلت دیگه ای داره پاک تره واسه همین به خاطر عشقی که به خدا داشتم احساس کردم باید کامل ترین حجاب رو انتخاب کنم.در نهایت تصمیمم رو گرفتم با تمام این مشکلات مقابله کرده و چادر سرم کنم .
یه روز که به مراسم نیمه شعبان رفته بودیم تو دلم به اقا گفتم اقا اگه من لایق همراهی شما هستم کاری کن که اسمم تو قرعه کشی در بیاد،-اسم منی که تا حالا از هیچ جا برام جایزه در نیومده- البته فکر نکنین جایزه خاصی بود و به خاطر جایزه گفتما نه جایزش یه دست لیوان بود!!! فقط به این خاطر گفتم که یه جوری آقا حالیم کنه که تو هم بیا میتونی.
باور کردنی نبود درست تو همون نفرات اول من هم بودم.
دیوونه شدم، گریه کردم، فهمیدم که آقا منو صدام زد...
فرداش با مادرم وخواهرم رفتیم بازار و چادر خریدیم هم من و هم خواهرم. از اون وقت 1 سال و نیم میگذره و من هر روز بیشتر از دیروز عاشق چادرم و حیا و وقارم می شدم اصلا با چادر انگار از چشمهای هوس آلود دوری ، انگار اصلا نمیبیننت وای که چه حس خوبی داره که نبیننت که خدا و آقا صاحب الزمان با لبخند رضایت نگاهت کنن من اینو با هیچ چی تو دنیا عوض نمیکنم با هیچی....
اولین روز چادری شدنم با اینکه تحول بزرگی بود و احساس می کردم همه من رو نگاه میکنن اما خیلی شیرین بود احساس خیلی زیبایی داشتم احساس می کردم عشقم و ایمانم به خدای مهربونم بیشتر شد
تا حالا اینا رو به هیچکی نگفته بودم اما اینجا گفتم تا شاید یکی با خوندنش چادر رو انتخاب کنه ان شاء الله...

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-244.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
13-07-2012, 09:52
بسم الله نور سلام
چند سال پیش مسیری را انتخاب کردم که برعکس قصه ی جادوگر شهر اُز جاده اش زرد و آجری نبود یا مانند خیلی از قصه های دیگر سر سبز پر از گل نبود، بلکه با شکوهتر از همه ی آنها چادر نام داشت سرشار از عطر یاس و نرگس
ماجرای من و دوست خوبم چادر از زمان بسیار دوری در زندگی من آغاز شد
دختر بچه ای بودم که در یک خانواده بسیار معمولی در یکی از این سال های خدا به دنیا آمدم در شهری از شهر های سرسبز ایران ،خانواده ای با تمام خوبی ها ولی آزاد و روشن فکر،خانواده ام به خیلی از اصول پایبند و معتقد بودند ولی برخی دیگر را خرافه و سخت گیری های بی مورد می دانستند به اندیشه آنان نامحرم یعنی افراد در کوچه و خیابان و محدوده حجاب هم برای نا محرمان در همان تکه شالی یا تکه پارچه ایی به نام روسری (که ابعادش هر روز کوچکتر می شد) که قسمتی از مو را بپوشاند یا مانتویی که حالا بلندایش چندان مهم نبود تعریف میشد حال آنکه اگر با ماشین شخصی مسافرت می کردیم نیازی به این ها هم نبود!!!
گوش دادن به موسیقی و....هم که برای تامین شادی بود و بس
چه توجیهی !!!!!
به اندیشه آنان دل پاک کافی بود و به نظر آنان این ها مهم نیست مهم کمک به دیگران و ویژگی های انسانی که فلاسفه و بزرگان و اندیشمندان غرب به آن اشاره کرده اند بود
خلاصه زندگی ادامه داشت !!
من تنها بودم بیشتر بچه های فامیل پسر بودند ، چیزی از درون مانع انس و نزدیکی و صمیمیت من با آنان میشد ،اصلا از بچگی وقتی لباس خیلی تنگ می پوشیدم احساس بدی بهم دست میداد به همین خاطر اصلا لباس تنگ نمی پوشیدم وسیله ی بازی من چادر نماز مادرم بود که او نیز مثل من بسیار تنها و غصه دار بود چون مانند بسیاری او فقط در ماه رمضان بیرون میامد و به دیدار معشوق می رفت با مادرم،
چادر نماز مادرم مثل لباس یک پرنسس و شاهزاده بود برایم، حس قشنگی داشتم، روزگار گذشت ماجراهای زندگی یکی پس از دیگری می آمد و می رفت، پدرم بسیار مرد شریف و محترم و دوست داشتنی بود و خیر، از شب عیدی که من 8 سال بیشتر نداشتم تا به امروز چشمان مانده به در که شاید او بیاید ولی.... او به دیدار معشوق رفته مارا در این دنیا تنها گذاشت.......
ندایی از درونم بر سرم فریاد میزد، اصلا از آنچه بودم راضی نبودم،من به واسطه خانواده ام پوشش درستی نداشتم و ایمان اعتقادم نیز که به قولی مانند آن ها ماه رمضانی بود و محرمی....
ولی راضی نبودم ، شاد نبودم!!
اصلا از جامعه و از اطراف خود واهمه داشتم ،بدون مادرم اصلا بیرون نمی رفتم و حتی به اصرار، بنده خدا را مجبور می کردم به همراهم به مدرسه بیاید و موقع برگشتن نیز دنبالم بیاید،یک ندایی در درونم مرا جدا میکرد از دخترکانی که به دنبال توجه پسر ها بودند ومن به دنبال آن بودم که برای خودم امنیتی ایجاد کنم که در امان باشم از نگاهشان و صحبت های بی اساسشان و آنرا در مادرم یافته بودم و اصرار می کردم با من همراه شود این و ضع تا اول دبیرستان ادامه پیدا کرد
اینجا بود که ماردم که خسته شده بود دیگر با من همراه نمی شد و من دست به دامن برادرم شدم که یک سال از من بزرگتر بود از او میخواستم قبل از اینکه به مدرسه برود اول مرا برساند و بعد خود به مدرسه برود و به محض تعطیل شدن به دنبالم بیاید او نیز 2 هفته بیشتر دوام نیاورد
به یاد دارم یک روز صبح مادرم به من گفت خودت تنها می روی و بر میگردی ، التماس ها جواب نمی داد، مسیر مدرسه شهادت می دهد که چقدر گریه کردم و چه دلهره ایی داشتم ..........
همان روز بود که با متین آشنا شدم فرشته ایی که خدا برایم فرستاده بود ، دختری مؤمن از یک خانواده شهید!!
با هم همکلاسی بودیم ،آن روز متوجه نگرانی من شد من موضوع را برایش باز گو کردم ،موضوع جالب تر شد من ومتین هم مسیر بودیم و او خواست که از این به بعد با هم رفت و آمد کنیم
خدایا شکرت
اما این مرا راضی نمی کرد من هر روز احساس تنهایی میکردم رو به سوی خدا آوردم ، نماز روزه ،به دنبال آرامش و امنییت در بین نماز و روزه میگشتم و تمام وقت از خدا می خواستم که مرا حفظ کند تا انسان خوبی باشم ولی به واسطه لطف خدا و دوست خوبم دریافتم که باید به دنبال بنده خوبی بودن بگردم،من که تمام اندیشه ام پر بود از کانت ،دکانت،گاندی،اوشو شکسپیر و..... حال به دنبال برنامه زندگی و برای بهتر زیستن به سراغ کتابی که بر روی طاقچه خانه خاک می خورد و فقط برای بدرقه مسافران استفاده می شد. رفتم به سراغ عاشقانه هایی که بهترین عابد خدا حضرت زین العابدین سورده اند .رفتم به دنبال حکمت های بزرگ حکیم و برادر رسول الله . و به دنبال آنکه ندیده جامعه ایی عاشقش می شدن به واسطه این که عبد شایسته خدا بود و نامش محمد
یادم نمی رود روزی که راحت در حیاط خانه نشسته بودم بدون توجه به در باز حیاط!!!!!!!!
یکدفعه لحظه ایی بدون آنکه بدانم به سمت در خانه برگشت و متوجه نگاه آن پسر که به من نگاه میکرد و رد شد شدم تحولی در درون شکل گرفت به شدت ناراحت شدم تمام توان را گذاشتم و به سمت در دویدم و به شدت در را به هم کوبیدم و پشت در بسیار گریه کردم نمی دانم چرا برای من که این برایش یک امر عادی بود چرا این ماجرا منقلب کننده بود؟؟؟

خدا ان شاءالله گناه های مارا ببخشد، حالم بد شد به شدت سر درد تب و لرز داشتم، دلیلش را نمی دانم (آخر من خود جز کسانی بودم که تمام وقت حتی تا دوره ی دبیرستان با بولیز و شلوار بیرون میرفتم و وقتی با ماشین شخصی بودیم روسری سر نمی کردم )،مادرم میگفت : یک نگاه کرد دیگه نخوردت که چرا وحشی بازی در آوردی .
نمی دانم ولی خودم را بین بهشت و جهنم می دیدم، با ناراحتی خوابیدم و خواب عجیبی دیدم زنی به همراه یک مرد بسیار رشید و یک کودک به سمت من می آمدن زن کاملا حجاب داشت پوشیه به صورت و کودک بر دستانش چادری و به من گفت ناراحت و نگران نباش و چادر را بر سرم کشیدن
از خواب بیدار شدم و تا صبح نتوانستم بخوابم از آن شب به بعد بود که دیگر مانتو بلندتر شد و روسری بر سرم استوارتر و محکم تر البته این ها فقط برای نامحرمان( افراد کوچه و خیابان) بود، تمام وقت در مسیر و زنگ تفریح من و متین از معرفت، دین و.....صحبت می کردیم
این فرشته خدا خیلی چیز ها به من یاد داد ولی هر چه قدر سعی می کرد تا من حدود محرم و نامحرم را بفهمم نمی شد و برایم مقبول نبود چرا فامیل و اطرافیان نامحرمند؛ نمیشد به قول خانواده این چه مزخرف هایه تنها باعث دوری میشه ، دست دادن به هنگامه سلام و خداحافظی نشان ادب و احترام است و..... دل پاک مهمه
خلاصه گذشت دوم دبیرستان هم به پایان رسید سال سوم متین با چهره ی جدیدی وارد شد متین بسیار عفیفه و محجبه بود ولی چادری نبود ،او چادری شده بود، منم که از بچگی انس خاصی داشتم با چادر تنها غریب کنج کمد بیشتر از پیش عاشقش شدم ولی خانواده مخالف بودند و با آن کنار نمی آمدن من بسیار ناراحت و هر روز عاشق تر میشدم ولی دوستان بزرگوار! چادری شدن پیش نیاز می خواست که من نداشتم
روزی سر کلاس دین و زندگی بودیم که معلم گویا از راز دل من با خبر بود از محرم نامحرم حرف زد از ارتباط ناصحیح خانواده ها و از دست دادن ها و.... نمی دانم چطور گوش دل پرده ها را کنار زد و خود را پذیرای این سخنان کرد باز هم کار خدا بود که آن کلمات را بر زبان معلمم جاری ساخت، خدایا شکرت
آن روز از مدرسه تا خانه با متین حرف نزدم فقط به یاد دارم نمازم آن روز ساعت ها طول کشید من که تمام آرزویم بنده خوبی برای خدا شدن بود و هر روز بیشتر عاشقش میشدم گویی از او فرسنگ ها فاصله داشتم ،شرمنده شده بودم:
دستانم! بسیار شرمنده ام که شما را به گناه انداختم ، چشمانم! از شما نیز که پاکیتان را به اشتباه به پشیزی فروختم، شرمنده ام ، پاهایم! شرمنده از این که قرار بود در صراط مستقیم گام بردارید ولی به دلیل این نفس و خود خواهی محروم شدیدف گوش هایم! مرا عفو کنید قرار بر این بود که به نجوای معشوق جان بسپرید ولی فریادهای سرمستانه شیطان در عمق شما لانه گزید بسیار شرمنده .........
عزمم را جذب کردم برای مقابله، چقدر سخت بود ولی عشق مولا و اندیشیدن به سختی های رسول الله و ائمه آرامم میکرد توهین ها و برخوردها طعنه ها طرد کردن ها حتی از طرف مادرم؛ ولی ایستادم و در کمال ادب و احترام اندیشه خود را به همگان ثابت کردم
حال دیگر اواخر دوره ی پیش دانشگاهی بود ، به صورت ناگهانی برای مادرم سفری پیش آمد و او دعوت شده بود به سوریه ،خانم زینب جان ،فرصت را غنیمت شمردم سوغاتی از مادرم پارچه ی چادر خواستم تمام وقت که مادرم در آنجا بود از خانم می خواستم که خودش کمکم کند و یاد حرفی که در خواب به من زده بودن افتادم مادر برگشت با چادری که عطر خاصی داشت ولی باز اجازه سر کردنش را نداشتم و تنها مادر اجازه داده بود در مساجد از آن استفاده کنم، دلم شکسته تر شد...
تا این که از طرف مدرسه قرار شد سفری به قم و جمکران برویم من که تا به آن زمان نرفته بودم بسیار خوشحال شدم ثبت نام کردم و اینجا برنامه ایی را طرح ریزی کردم به مادرم گفتم که شرط برای این سفر گذاشتن چادر است
روز سفر و من و دوست خوبم متین ودوست صمیمی ترم چادر
وای چه حال و هوای داشتم تمام طول مسیر تا جمکران را گریه کردم و تنها در گوشه ایی نشستم آنقدر گریه کردم که چشمان دیگر باز نمی شد با خود و امام زمان و خانم زهرا و خانم زینب و خانم حضرت معصومه عهدی بستم ،اتفاقات بسیار خوبی برایم در آن سفر افتاد
برسر قولم ماندم و چادری شدم ،مخالفت ها بسیار بسیار ولی هدفم مرا مصمم تر میکرد
دانشگاه قبول شدم سراسری اصفهان ،باستان شناسی و آزاد در شهر خودمان پرستاری ،به اصرار خانواده رفتم دانشگاه آزاد پرستاری ،همه اطرافیان می گفتن دانشگاه که بری میشی همون آدم چند سال پیش همه خوشحال بودن و من ناراحت توسل می کردم و بسیار گریه و توکل از جو دانشگاه میترسیدم تازه متین هم به دلیل اینکه در دانشگاه دیگری قبول شده بود در کنارم نبود تنها تا امروز بیشتر تلفنی در ارتباط هستیم ،
وای دلهره اضطراب ،تنها توکل و توسل آرامم میکرد ترس از آن داشتم نکند حرف اطرافیان درست باشد و من نیز مانند آن کاریکاتور نشریه که روز اول دانشگاه داده بودن هر روز از خودم از حجابم از اندیشه ام دور بشوم ولی چیزی را که من فراموش کرده بودم رشته ایی بود که قبول شده بودم و اینکه این رشته منتصب به خانومی است که خودش تا اینجا به من کمک کرد تا چادری شوم بله و باز هم خانم زینب!!
خدارو شکر دوستان خوبی پیدا کردم در دانشگاه
چادر مسیر زندگیم را عوض کرد ،اندیشه ام را
همیشه جمله ایی را با خود زمزمه میکنم که پروردگار به بندگانش می گوید اولین گام را شما بردارید و تمام گام های باقی مانده اش با من و این چنین شد خدا بسیار به من لطف داشت بسیار
سال اول دانشگاه همسفر دیگران راهی راهیان شدم،: طلاییه بود که به حال آن دختران بسیجی غبطه خوردم و دلم شکست که جایی در جمع پر شور و مذهبی شان نداشتم
از راهیان برگشتم و با عنایت شهدا و لطف خدا با داستانی بسیار جالب و رمز آلود، بعد از 2 ماه تلفنی به من شد و از من در خواستی شد!!! من نیز خادم شدم و بعدها مسئول خواهران حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه بزرگ شهرمان شدم و ااکنون دو سال است که خودم خادم کاروان شهدا هستم و خیلی ماجرا های دیگر که بسیارند
اندیشه و فکر خانواده ام با شکست مواجه شد و آنان شاهد بودند که من هر روز مصمم تر و هر روز بیشتر عاشق معشوق و دین و حجابم می شوم و از همه جالب تر اینکه خودشان کم کم به من نزدیک شده و حال به طوری شده که مادرم بدون چادر تا دم در حیاط نمی رود و بچه های کوچک فامیل می خواهند بزرگ که می شوند شبیه من باشند برخی از جوان هایشان چادری شده اند
خدایا شکرت هزاران بار شکرت
چادر دوست بسیار خوبم بود. برای رسیدن به آن مرحله به مرحله رشد پیدا کردم و وقتی لایق چادری شدم که روزی بر سر مادرمان زهرا(س) و خانم زینب (س) بوده اندیشه و مسیر زندگیم عوض شد در مسیری که چادرم برایم ترسیم کرد احساس میکنم فاصله ها بین من و معشوقم کمتر شده ولی دوستان عزیز ،اگر چادر بر سر کنیم کافی نیست حال ما چادری ها سفیر اسلامیم و نماینده دین هستیم این را وقتی فهمیدم که دیدم دیگران از من الگو می گرفتن وقتی از حجابم و رفتارم برای خودشان الگویی می ساختن فهمیدم کار بسیار سخت است قرار است من الگو باشم خیر الگو کسانی هستن که ما از آنان الگو گرفتیم پس چگونه باید در جامعه تاثیر گذار باشیم تا کسی از دینمان از حجابمان زده نشود ما چگونه معرفی هستیم برای الگو های خودمان خانم فاطمه و خانم زینب (س)؟!!!!
حال که 23 سال دارم و سال سوم پرستاریم و حوزه علمیه شهرمان قبول شدم و خیلی از فرصت ها که به واسطه لطف خدا و الطاف ائمه و توجهات شهدا و دوست خوبم چادر و دوستان عزیز دیگرم و استاد بسیار خوبم که در دانشگاه زمینه های بسیاری را برای رشدم فراهم کرده اند به این نتیجه رسیدم که ندای درونم ، نجوا و ندای خدا بود که مسیر را به من نشان میداد ای کاش همیشه و همه جا حضور خدا را لمس کنیم و صدایش را بشنویم
اگر این خاطره را برای شما می فرستم دو دلیل دارد:
اول آنکه اگر کسی مثل من با محدودیت و مخالفت مواجه هستند از این تجربیات استفاده کنند و دوم آنکه یادمان باشد ما حافظ چه چیزی هستیم و چقدر باید مراقب رفتارمان باشیم

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-246.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
14-07-2012, 10:27
سلام

من واقعا دوست نداشتم چادر بپوشم . اونم تو این سنم که هنوز زیاد بزرگ نشدم (تازه اردیبهشت امسال 15 ساله شدم )

چادر پوشیدن من یه خاطره شیرینه برام .

همیشه خواهرم می گفت که چادر عزت خانوما رو بالا می بره ولی من گوشم بدهکار نبود .

من اصولا هر پنجشنبه میرم سر مزار شهدا . هر وقتی که مساعد باشه سعی میکنم برم . اون روز هم اولین پنج شنبه ی سال بود. همینطوری داشتم بین مزار شهدا میرفتم چشمم به عکس مزار یک شهید افتاد. نمیدونم انگار داشت صدام می کرد که یه چند لحظه ای مهمونش بشم . گفتم یه فاتحه برای آن شهید بخوانم .
نشستم فاتحه رو که خواندم یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم . یه حس دلبستگی و ارادت به اون شهید .

دیگه داشتم کم کم میرفتم که مادر اون شهید اومد؛ یه خانوم مسن بود . اومد و منم نمیشناخت خیلی گرم باهام احوالپرسی کرد و بعد دستامو گرفت و گفت : تو پسرمو میشناسی؟

گفتم : نه اولین باره میام سر مزارشون .

گفت : میخوای یه هدیه بدی به پسرم ؟ تو این ایام عید

گفتم : بله چرا که نه

گفت : اگه پسرم شهید شده و خونشو به مردم وطنش هدیه داده ؛ تو هم میتونی چادر بپوشی و حجابتو به پسرم هدیه بدی؟

واقعا حرفای اون خانوم خیلی به دلم نشست گریه مون گرفت و من قول دادم

روز اولی که چادر پوشیدم اتفاقا کلاس زبان داشتم . اصلا نمیتونستم جمع و جورش کنم هی از تصمیمم منصرف می شدم ولی وقتی یاد اون روز می افتادم به خودم میگفتم : تو هدیه دادی حجابتو، نمیتونی پس بگیری.

یه مدت که گذشت عادت کردم و حالا خیلی برام راحته که چادر بپوشم . فکر میکنم با اینکارم دیدگاه دیگران هم دربارم عوض شد . احساس میکنم حالا دیگه بیشتر بهم احترام میدارن .

و حالا میبینم چادری شدن چه عزتی داره !

راستی قسمتی از وصیت نامه ی آن شهید رو در وبلاگم نوشتم و براش یه طرح ختم قرآن گذاشتم .

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-247.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
16-07-2012, 18:35
سلامـــ... من متولد سال 72 هستم و دانشجوی دندان پزشکی
در یک خانواده مذهبی متولد شدم ولی چادر را به اصرار مادرم یا خانواده انتخاب نکردم یعنی مادرم هیچ گونه فشار و اجباری بر من وارد نکردند. چون کل فامیل و اقوام چادری هستند منم فکر میکردم که چادر سر کردن یه اصله! سر کردنش برام خیلی ناخوشایند نبود. شاید اگه ناخوشایند می بود و سر نمیکردم خانواده اصرار میکردن!

دقیقا یادم نیست اولین بار چه زمانی بود که چادر سرم کردم از کودکی به دلیل مجاورتمون با امام رضا علیه السلام برای حرم رفتن چادر می پوشیدم ولی به شکل مرتب از اول راهنمایی شروع شد که در یک مدرسه ی مذهبی ثبت نام کردم و چادر آنجا اجباری بود و دبیرستان هم همین طور

در تمام این مدت من برای رفتن به مدرسه و خارج آن چادر به سر میکردم ولی هیچ منطق و استدلالی برای آن نداشتم و سعی هم نمیکردم که از کسی بپرسم!خلاصه بگم شده بود عــــــــادت...!

تا اینکه سال 88(سوم دبیرستان) خدا طلبید و خانوادگی رفتیم حج تمتع! تک تک ثانیه های اونجا بودن شیـــــرین ترین لحظات زندگیم بود و خـــــواب های بعد از آمدن هم همینطور! که کلا مسیر زندگیم را عوض کرد...

فضای حج واسه یه نوجوان خیلی جالبه مخصوصا اینکه اولین سفرش باشه! از وصف صحرای عرفات و منا که واقعا زبونم قاصره!

همین جریان باعث شد بفهمم چقدر ارزشم زیاده و نسبت به حجاب و عفافم با آگاهی رفتار کنم

در آخر فقط می تونم بگم که ایمان و زندگی و... همه و همه را بعد از خــــــــدا مدیون حضرت مــــــــادر هستم که الان در این شرایط سخت با افتــــــــخار چادر سر می کنم نه از روی عادت!
چادر من سنگر من است و من سنگر سیاهم را عاشقانه دوست دارم...
افتخار می کنم که وارث چادر فاطمه ام...
ممنون که حرفامو خوندید.در پناه حق پاینده باشید.

یا علی

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-249.aspx)

اشک مهتاب*خادمه فاطمه زهرا(س)تا ابدالدهر*
16-07-2012, 23:00
سلام

من واقعا دوست نداشتم چادر بپوشم . اونم تو این سنم که هنوز زیاد بزرگ نشدم (تازه اردیبهشت امسال 15 ساله شدم )

چادر پوشیدن من یه خاطره شیرینه برام .

همیشه خواهرم می گفت که چادر عزت خانوما رو بالا می بره ولی من گوشم بدهکار نبود .

من اصولا هر پنجشنبه میرم سر مزار شهدا . هر وقتی که مساعد باشه سعی میکنم برم . اون روز هم اولین پنج شنبه ی سال بود. همینطوری داشتم بین مزار شهدا میرفتم چشمم به عکس مزار یک شهید افتاد. نمیدونم انگار داشت صدام می کرد که یه چند لحظه ای مهمونش بشم . گفتم یه فاتحه برای آن شهید بخوانم .
نشستم فاتحه رو که خواندم یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم . یه حس دلبستگی و ارادت به اون شهید .

دیگه داشتم کم کم میرفتم که مادر اون شهید اومد؛ یه خانوم مسن بود . اومد و منم نمیشناخت خیلی گرم باهام احوالپرسی کرد و بعد دستامو گرفت و گفت : تو پسرمو میشناسی؟

گفتم : نه اولین باره میام سر مزارشون .

گفت : میخوای یه هدیه بدی به پسرم ؟ تو این ایام عید

گفتم : بله چرا که نه

گفت : اگه پسرم شهید شده و خونشو به مردم وطنش هدیه داده ؛ تو هم میتونی چادر بپوشی و حجابتو به پسرم هدیه بدی؟

واقعا حرفای اون خانوم خیلی به دلم نشست گریه مون گرفت و من قول دادم

روز اولی که چادر پوشیدم اتفاقا کلاس زبان داشتم . اصلا نمیتونستم جمع و جورش کنم هی از تصمیمم منصرف می شدم ولی وقتی یاد اون روز می افتادم به خودم میگفتم : تو هدیه دادی حجابتو، نمیتونی پس بگیری.

یه مدت که گذشت عادت کردم و حالا خیلی برام راحته که چادر بپوشم . فکر میکنم با اینکارم دیدگاه دیگران هم دربارم عوض شد . احساس میکنم حالا دیگه بیشتر بهم احترام میدارن .

و حالا میبینم چادری شدن چه عزتی داره !

راستی قسمتی از وصیت نامه ی آن شهید رو در وبلاگم نوشتم و براش یه طرح ختم قرآن گذاشتم .

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-247.aspx)


اشکم رو در آورد!!!!!

║✿║خادم زهرا║✿║
17-07-2012, 16:00
ثُمَّ لآتِيَنَّهُم مِّن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ سپس از روبرو و از پشت سر و از راست وچپ شان بر آنان میتازم وبیشتر آنان را سپاسگزار نخواهی یافت.

آیه17سوره اعراف خواهران خوب ایمانی من سلام
من دختری16ساله هستم .دختری که در چادرش و چادری شدنش تردید داشت و به کمک یک دوست این شک و تردید به یقینی پایدار تبدیل شد.
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شدم که اعتقادات مذهبی قوی در آن وجود دارد و از همه مهمتر با وجود مذهبی بودن خانواده ما هیچ چیزی در آن به من تحمیل نشد و من یک فرد مذهبی شدم. حجاب من مانتو و شال یا روسری بود اما هیچ وقت هیچ نامحرمی یک تار موی مرا نیز ندیده بود .
با وجود اینکه خانوده خود ما مذهبی بود اما آشنایان و خویشاوندان نزدیک شاید حجابی در حد متوسط یا حتی کمتر داشتند و بعضی کارهایم مثل سعی در پوشاندن کامل موهایم یا به طورمرتب نمازخواندنم برایشان سوال شده بود که بعدا هم خودشان به خودشان جواب داده بودند که '' ای بابا تازه به سن تکلیف رسیده ,جو گیر شده بذار یه مدت بگذره ببین همین دختر با چه سرو وضعی میاد بیرون."
اما آنان بعدها دیدند که این اعتقادات نه تنها تضعیف نشد بلکه روز به روز تقویت می شود.
و من بین اینهمه حرف وحدیث , باحجاب بزرگ شدم.

از حدود یکسال یا یکسال و نیم پیش به حجابم شک کردم اوایل به خودم میگفتم ''حجاب تو کامله خودتو تو دردسر ننداز. مگه نمی بینی تو فامیل تو به محجبه بودن معروفی پس دیگه چادر چیه؟ '' اما بعد از یه مدت فکر کردن به این نتیجه رسیدم که '' توی معنویات آدم باید خودشو با افراد بالاتر از خودش مقایسه کنه ''

تصمیم گرفتم مطالعه ام رو بیشتر کنم راجع به زندگی حضرت زهرا(س) والبته حجاب ایشون
و خواندم که در نقل ماجرای فدک نیز شکل خاص حجاب حضرت زهرا(س) هنگام خروج از منزل اینگونه توصیف میکنند:
حضرت زهرا(س) هنگام خروج از منزل مقنعه را محکم به سر بستند و جلباب را به گونه ای که تمام بدن آنحضرت را می پوشانید و گوشه های آن به زمین میرسید به تن کردند وبه همراه گروه کوچکی از نزدیکان و زنان قوم خود بسوی مسجد حرکت کردند (طبرسی الاحتجاج ج1ص98)
انگار جواب خودمو پیدا کردم اما من باید اونقدر اطلاعات راجع به چادر ودلایلم برای پوشیدنش داشتم تا اگر کسی یه روز ازم پرسید چرا چادر کردی؟ دلایل مناسب و منطقی بهش ارائه بدم.

در همین جست وجو ها که به دنبال دلیل محکم بودم به جای دلیل محکم یه دوست پیدا کردم، یه دوست که با تمام وجودش چادرش رو دوست داشت و خب طبیعتا می تونست منو خیلی خوب راهنمائی کنه. من سوالامو ازش پرسیدم و اون تمام روزنه های تاریک ذهن منو روشن کرد با دلایل منطقی و روشن همون چیزی که من دنبالش بودم.
توی این سوال پرسیدن ها من از سختی حجاب گفتم و دوستم یه جواب خیلی خوب بهم داد گفت: ما تو عشقمون به خدا به اندازه ایی که انتخاب های سخت داشته باشیم میتونیم بگیم عاشق توئیم .

راست می گفت، یه خرده که با خودم فکر کردم دیدم خدای به اون بزرگی با اون همه توانائی و قدرت که خالق منه تو قرآن ازم چندتا چیزخواسته (مثل حجاب و عفاف و نماز و...) حالا من, من بنده فقط به خاطر چند روز خوشی و تفریح و راحتی در این دنیا ، دارم از چادر که می دونم واقعا حجاب برتره فراری میشم.منصفانه نبود.
خلاصه این دوست ما که خدا واقعا خیرشون بده مثل اینکه یه وسیله بودن تا دو سه تا سوال عمده و تردید های منو که مانع من بودند با جواباشون از سر راه من بردارن و کمک کنن تا من با آگاهی چادر رو انتخاب کنم.
در نهایت هم دل به دریا زدم و تمام حرفایی که پشت سرم و حتی مقابلم گفته میشه رو به بهای رضایت کامل خدای خوبم و امام عصر (عج) وحضرت زهرا (س) به جون خریدم که اصلا قابل مقایسه با رضایت بنده ها نیست. به خودم گفتم تا کی میخوای ندای امام زمانت رو نشنوی که به بهترین دعوتت میکنه و تو خودتو به نشنیدن میزنی؟ و بالاخره به خاطر امام زمان (عج) چادری شدم.
اسم خاطره ام رو لطفا بذارید: آقای مهربانمان خودمان را با بهترین ها وبرترین ها برای ظهورت آماده میکنیم.
میدونم توی این راه ممکنه بعضی وقتا سست ایمان بشم اما برام دعا کنید تا همیشه چادرسیاهم رو با لذت بندگی خدا سرم کنم.فقط و فقط به خاطرخدا

بعد از چادری شدن فهمیدم همونطور که چادر حجاب برتره باید اخلاق وکردارم رو هم برتر کنم.

یکی از عوامل دیگری که باعث شد من بیشتر وسوسه شیطان در به تردید انداختن خودم را حس کنم دیدن اتفاقی آیه 17سوره اعراف و جستجو درباره تفسیر آن از تفسیر نور بود که آنرا برای شما نیز مینویسم برای کسانی که هنوز فقط ذره ای درباره این پوشش(چادر) تردید دارند تا باور کنند این تردیدها از کجاست:

''سپس از روبرو و از پشت سر و از راست وچپ شان بر آنان میتازم وبیشتر آنها را سپاسگزار نخواهی یافت'' (17) سوره اعراف

نکات تفسیری:

- در حديث مى ‏خوانيم: شيطان كه سوگند خورد از چهار طرف در كمين انسان باشد تا او را منحرف يا متوقّف كند، فرشتگان از روى دلسوزى گفتند: پروردگارا! اين انسان چگونه رها خواهد شد؟ خداوند فرمود: دو راه از بالاى سر و پايين باز است و هرگاه انسان دستى به دعا بر دارد، يا صورت بر خاك نهد، گناهان هفتاد ساله‏اش را مى‏ بخشايم.

- همين كه حضرت آدم از تسلّط شيطان بر انسان آگاه شد، روبه درگاه خدا آورده و ناله زد. خطاب رسيد: ناراحت نباش، زيرا من گناه را يكى و ثواب را ده برابر حساب مى‏كنم و راه توبه هم باز است.


این 2 مورد پایینی خیلی بهم کمک کرد.


امام باقر عليه السلام فرمود: ورود ابليس بر انسان از پيشِ رو بدين شكل است كه امر آخرت را براى انسان ساده و سبك جلوه مى‏دهد، و از پشت سر به اين است كه ثروت‏اندوزى و بخل و توجّه به اولاد و وارث را تلقين مى‏كند و از طرف راست با ايجاد شبهه، دين را متزلزل و تباه مى‏سازد و از طرف چپ، لذّات و شهوات و منكرات را غالب مى ‏كند.


شيطان اگر بتواند، مانع ايمان انسان مى‏شود و اگر نتواند، راه‏هاى نفاق و ارتداد را مى‏گشايد و اگر موفّق نشود، با ايجاد شك و ترديد و وسوسه، انسان را به گناه سوق مى‏دهد تا از ايمان و عبادتش لذّت نبرد و كار خير برايش سنگين و با كراهت جلوه كند.

در روايات متعدّد، صراط مستقيم، به اهل‏بيت عليهم السلام و ولايت على عليه السلام تعبير شده است.

تفسیرآیه17سوره اعراف.منبع;تفسیرنور
شدیدا به دعایتان محتاجم.
خدایا از ما راضی باش.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-254.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
18-07-2012, 20:18
چی شد چادری شدم؟ شاید جواب جالبی برای این سوال نداشته باشم اما مینویسم...
قبلا هم چادر سر کرده بودم. شاید به خاطر بافت مذهبی شهرم, یزد. محرم , اردوهای مدرسه و از این قبیل مناسبت ها باعث میشدند که گهگاه چادر سر کنم. تقریبا همیشه حس خاصی با چادر پیدا میکردم, یک جور احساس غرور.
فقط حجابم نبود. کلا در حال تحول بودم. داشتم به دینم مقیدتر میشدم. درمورد حجاب, به بهانه های مختلف چادر سر میکردم. اما همیشه در مورد چادری شدن تردید داشتم. می خواستم با اطمینان کامل چادری شوم, باهمه ی وجود ... شاید میترسیدم از اینکه بعدا بخواهم کنارش بگذارم. از اینکه از تصمیمم برگردم و حرمت چادر بشکند میترسیدم.
تابستان بود, معلم زبان شده بودم! موسسه زبان تا خانه مان فاصله ی زیادی نداشت. اغلب پیاده میرفتم و تنها. اما این مسیر خلوت برای من 18 ساله سراسر دلهره بود. با اینکه حجابم کامل بود باز هم در امان نبودم از میانسال مریض دلی که باعث میشد همه ی مسیر را با وحشت بدوم یا ... برایم عادی شده بود.

همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم. مطمئن بودم او کمکم میکند چادرم را حفظ کنم...چادری شدن را از همان مسیر کذایی شروع کردم و چه شروع خوبی بود! چون به واقع تفاوت را احساس کردم. دیگر نه مزاحمتی بود و نه ترسی.
هر روز بیشتر به چادرم عادت کردم. حالا انس گرفته ایم با هم و من غرور و امنیتی که با چادرم پیدا کرده ام را هرگز از دست نخواهم داد. ان شا الله...
راستش بعضی از خاطراتی که برای این طرح فرستاده شده خیلی قشنگه و خیلی هم تاثیرگذار. البته نحوه چادری شدن من برای خودم واقعا خاصه و چادری شدنم نقطه ی عطفی توی زندگیم بوده. چون چادر علاوه بر اینکه یه پوشش کامله ولی مزایای دیگه ای هم داره. (لااقل واسه من داشته)
وقتی چادر سرت میکنی همین باعث میشه خیلی کارها رو کنار بذاری. یه جورایی به آدم حیا میده. "من با چادر!؟ نه خیلی زشته!..." با این وجود احساس میکنم خاطره ی چادری شدن من آنچنان هم تاثیرگذار نیست. شاید دلیلش نبود جزییات هیجان انگیز باشه یا اینکه من کلا خاطره نویس خوبی نیستم.(هیچ وقت نبودم!) در هر صورت انشاالله که مقبول افتد.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-255.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
21-07-2012, 12:11
راستش خجالت می کشم بگم خیلی طول کشید تا عاشق چادرم بشم. چون به نظرم چادر انقدر زیباست که شخصی که اون رو به عنوان حجاب انتخاب می کنه زود جذب می کنه. ولی برای من تقریبا 10 سال طول کشید تا زیباییش را بفهمم.از سال اول راهنمایی خودم شروع کردم به چادر سر کردن. دوستانم که مانتویی بودند فکر می کردند به خاطر خانواده، چادر سر می کنم. وقتی متوجه می شدند انتخاب خودمه تعجب می کردند. دیگه از مادرم هم بیشتر به چادر مقید بودم. البته این تقید نه به خاطر علاقه بود و نه به خاطر اجبار خانواده. خیلی ذوق و شوق برای چادر سر کردن نداشتم. گاهی اوقات حتی خودم هم از این همه تداوم تو چادر سر کردنم تعجب می کردم. ولی یه چیز رو خیلی خوب می دونستم انتخاب من، انتخاب درستیه. هر چند هنوز از ته دل چادر رو دوست نداشتم، اما واقعا نمی تونستم هدیه حضرت فاطمه (س) را کنار بگذارم.
الان حدود 3 ساله که عظمت چادر را فهمیدم. میشه گفت عاشق چادرم شدم.
و اما ماجرای چادری شدنم:
اولین بار که چادر زدم، همون اولین روز رفتن به دوره ی راهنمایی بود. مدرسه ما چادر رو اجباری کرده بود ولی اکثر بچه ها وقتی می خواستند وارد مدرسه بشند چادر سر می کردند و وقتی هم که خارج می شدند چند خیابان بعد چادرشون رو در می آوردند. البته بعضی از دخترها یه کم انصاف رو رعایت می کردند و مسیر خونه - مدرسه رو چادر سر می کردند ولی در موارد دیگه چادر سر نمی کردند. من از این حرکت دوستام خوشم نمی اومد. این کار رو یه جور دورویی می دونستم.
یه روز سال دوم یا سوم راهنمایی، معلم دینی که از بچه ها پرسید : " به نظرتون چرا بعضی از بچه ها فقط برای مدرسه چادر سر می کنند؟"، یکی از همون بچه ها گفت: "برای اینکه تو خیابون خیلی بمون متلک می گند"
من تعجب کردم. چون تو اون مدتی که من چادر سرم می کردم یک یا دو بار برام این اتفاق افتاده بود و من خیلی راحت از این اتفاق گذشته بودم در حالیکه بدون چادر این اتفاق بیشتر و بدتر می افته!
بعدها که به رفتار همون دختر توی خیابون توجه کردم دیدم واقعا طرز چادر سر کردنش متلک گفتن داره. از طرز چادر زدنش راحت می شد فهمید که چادر را فقط برای مدرسه زده. خب مشخصه که بهش متلک میگند. اون وقت بنده خدا دلیل این متلکا رو به خاطر چادر می دونست نه طرز چادر سرکردن خودش! این چیزها را می دیدم و می فهمیدم که اگر مشکلی هست از رفتار خودمونه نه از چادر.
خلاصه در ظاهر من به اجبار مدرسه چادری شدم ولی دائمی شدن چادر سرکردنم به دلیل مطمئن بودن از درستی راهم بود.
الان حدود 3 ساله که عظمت چادر را فهمیدم. میشه گفت عاشق چادرم شدم.
باز اتفاق خاصی برام نیفتاد که عاشق چادر شدم. این که گفتم سه سال پیش، یه زمان تقریبی بود برای تغییر احساسم. ولی شاید تجربه محیط دیگر باعث این تغییر احساس شد. تجربه زندگی با هم اتاقی هایی در خوابگاه. هم اتاقی هایی با عقاید متفاوت اما با ظاهری یکسان و بعد عوض کردن اتاق و زندگی کردن با هم اتاقی هایی که تقریبا هم عقاید و هم ظاهر یکسان داشتیم. اینجا بود که متوجه تفاوت عقاید حتی بین افراد چادری شدم.
کسانی که اول باشون هم اتاق بودم چادری بودند (یه اتاق 7نفره و همه چادری!!!) بعضی به خاطر محیط خانواده، بعضی به خاطر محیط شهرشون و بعضی با اختیار خودشون چادر داشتند. ترم دوم از هم اتاقی های اولم جدا شدم. اواخر سال دوم بود که دیدم 3 تا از اونا دیگه کامل چادرشون رو برداشتند.
تو دانشگاه دخترایی بودند که در طول دوره دانشگاه اول چادر م سرمی کردند ولی بعد از یکی دو سال دیگه چادرشون رو برداشتند. و بودند دخترایی که با مانتو وارد دانشگاه شدند و بعد از مدتی چادر را برای حجابشون انتخاب کردند.
من اول فکر می کردم کسانی که با همون ظاهر وارد دانشگاه می شوند با همون ظاهر دوره دانشگاه رو تمام میکنند. این اتفاق ها رو که دیدم متوجه شدم که هدیه حضرت فاطمه(س) رو نگه داشتن واقعا لیاقت می خواهد و ترسیدم نکند حالا که من احساس خاصی نسبت به چادر ندارم من هم جزو کسانی بشم که این هدیه رو از دست بدم.شاید این ترس باعث شد که حجاب رو سفت و سخت تر بگیرم و سفت و سخت تر گرفتن باعث تغییر احساسم شد.
تازه من توی خانواده ای بزرگ شدم که درسته به خیلی چیزها مقیدند ولی با مقیدتر شدنم به حجاب، بعضی جاها به من ایراد می گیرند. مثلا تو مهمونی های خانوادگی من جلوی اقوام همچنان با چادر هستم. اوایل مادرم ویا فامیل بم می گفتند "دیگه توخونه برا چی چادر میزنی؟" منم می گفتم :" شما برای چی تو خیابون چادر می زنید؟" می گفتند: " خب خیابون با خونه فرق می کنه" میگفتم " نامحرم، نامحرمه. فرق نمی کنه آشنا باشه یا غریبه. تازه تو خونه بیشتر در حال نشست و برخاستیم. امکان داره بیشتر جلب توجه بشه" اینا رو که گفتم،دیگه بم کاری ندارند.
تازگی ها کتاب "مسئله حجاب" رو خوندم. این کتاب بیشتر رو احساسم اثر گذاشت.
به هر حال توفیق خدا بود که چادر زدنم تداوم داشت و از خدا می خواهم همچنان لیاقت حفظ هدیه حضرت فاطمه(س) رو داشته باشم. چون هر لحظه شیطان در کمین است که این هدیه را از ما دخترها بگیرد.
اما یه نکته را نباید فراموش کرد. اگه تو این مدت خدا توفیق نمی داد و توی چادر سر کردنم تداوم نداشتم، واقعا نمی دونستم الان چه وضعیتی داشتم.
این مطلب رو برای دوستایی فرستادم که در گیر و دار انتخاب نوع حجابشونند. دوست عزیزم! اگه چادر را انتخاب کردی، بعد دیدی احساس خاصی پیدا نکردی، به راهت ادامه بده. مطمئن باش راهت درسته. وقتی چادر را برای رضای خدا انتخاب کنی، دیگه مهم نیست تو خوشت بیاد با نیاد. قرار نیست تو از حجابت لذت ببری. قراره خدا از تو راضی باشه.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-256.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
21-07-2012, 12:15
من یه دختر 23 ساله ام خانوادم زیاد مذهبی نیستن اما مامانم آدم معتقدیه اگرچه ایشان هم چادری نیستن همیشه تو جمع مذهبیا وقتی دوستای مذهبیش بهشون می گن حالا که سمانه چادریه تو چرا چادر سرت نمی کنی میگه من چادر سر نمی کنم! اون زمانیکه برای اولین بار تصمیم گرفتم واسه همیشه چادر سر کنم رو هیچ وقت یادم نمیره البته قبلش هم وقتی می رفتیم هیئت یا مسجد هر از چند گاهی سر می کردم اما موقع مهمونی رفتن یا ...نه
خیلی دوست داشتم چادر رو همیشه داشته باشم اما نفسم خیلی با وسوسه هاش اذیت می کرد مثلا نمی تونستم وقتی میرم مهمونی مانتو نپوشم یا لباس های قشنگ نپوشم یا خود نمایی نکنم آخه تیپ من همیشه تو فامیل تک بود.
تا اینکه وقتی 18 سالم بود در روز تولد حضرت زهرا (س) به یک جشن دعوت شدیم که زیر نظر یه مجمع قرآنی فرهنگ بود! اونجا یه تئاتر اجرا شد که اسمش " هجمه" بود، و موضوعش هجمه و هجوم فرهنگی ای بود که دشمن به سمت ما نشونه رفته بود و در مورد ما جوونا اجرا می کرد. افراد در این تئاتر نقش کشورها رو بازی می کردند و کسی که نقش آمریکا رو بازی می کرد هر روز یک حربه ی جدید علیه کشورهای اسلامی به کار می بست. او ایرانی ها رو آدمهای بی عقلی می دونست که هرچی او طراحی کنه رو بدون فکر اجرا می کنند و او خیلی راحت می تونه روشون تاثیر بزاره و ..
اون تئاتر خیلی رو من تاثیر گذاشت ضمن اینکه آن روز ، روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها هم بود از خودم بدم اومد که انقد ضعیف النفسم. من می دونستم حق با چادره اما از اینکه نمی تونستم حق رو در مورد خودم اجرا کنم حرصم می گرفت. تا اینکه همون شب بعد نماز مغرب و عشا از حضرت زهرا (س) خواستم کمکم کنه تا دیگه برای همیشه چادر سر کنم. بعد از نماز هم رفتم تصمیمم رو به مامانم گفتم. مامانم که باور نمیکرد و فکر می کرد فردا پشیمون می شم گفت خدا کنه!
اما وقتی دید مصمم هستم باور کرد و کوتاه اومد .
اتفاقا چند روز بعد از این ماجرا به یه عروسی دعوت شدیم که همه ی فامیلا در اون حضور داشتن..واقعا امتحان سختی بود که من چادر رو نذارم کنار اما تصمیم گرفتم مصمم کارم رو انجام بدم و به تیکه های این و اون هم اهمیت ندم..اونشب گذشت با همه ی اتفاقاش اما من خوشحال بودم که شاخ غول رو شکستم و تا الان 5 ساله که با افتخار چادر سر می کنم.

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-261.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
24-07-2012, 02:47
جنوب! همه چیز زیر سر جنوب است، اگر چه قبل از رفتن به راهیان نور هم سودای چادر به سر داشتم و یکسال اول دبیرستان چادری بودم و بعد به خاطر سختی کنار گذاشتم، اما با دیدن دخترهای محجبه که حجاب لطف و زیبایی خاصی به چهره شان می دهد و با چهره طبیعی و معصومانه خود در جامعه ظاهر می شوند و نیازی به رنگ و لعاب تصنعی برای زیباتر شدن ندارند، دیدن زوج های جوان مؤمن و خدایی دلم پر می کشید برای چادر؛ این حرم امن الهی و حسرت عجیبی در وجودم شعله می کشید. حسی خوب و آشنا، آرامش و امنیتی عجیب با سرکردن چادر در زیارتگاه، ایام محرم و جنوب دوست داشتنی به من دست می داد که جاذبه شدیدی در دلم ایجاد می کرد و حسرت تصمیم نگرفته دلم را آتش می زد اما بهانه ها، وسوسه ها، دلایل پوچ و فرافکنی هایی که می کردم مانع بود، من خودم مانع بودم! خودم حجاب بودم، دوستی در مترو به من گفت!
نشانه های خدا برای من فراوان بود، دختران فامیل، دوستان خوب، موفق و ارزشمند چادری که داشتم و دارم، بچه های دانشگاه که بعد از سفر جنوب چادر را انتخاب کردند و زندگی متفاوتی را از سر گرفتند، دوستانم که در دوره دانشگاه چادری شدند و ماندند و کسانی که به حکمت خدا همچون نشانه سر راهم قرار می گرفتند و چیزی را به دلم می انداختند. قرآن و چادر نمازی که در اردوی راهیان از بسیج دانشگاه هدیه گرفتم، سخنان راوی که می گفت خواهرم خاک جنوب را از چادرتان نتکانید، این خاک تن شهداست که بر چادرتان نشسته، رسالت تو بعد از شهدا حجاب توست، این پوشش حضرت زهراست، سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است! بیرق ما چادر خاکی تو و...
تصاویر و جملات زیبا و اتفاقات و نشانه های معناداری که در ذهنم رژه می رفتند عطشم را چند برابر می کرد، مجنونم می کرد اما می خواستم با فکر چادر را انتخاب کنم نه از سر احساس ...!
و چه خواب بودم، مگر حجاب از احساس یک دختر جداست، مگر تصمیم از حس انسان جداست و چه بهایی داده بودم این بهانه های ساختگی را، این بت بزرگی که از سختی چادر ساخته بودم.
و آن جملات، تصاویر و نشانه ها دیوانه ام می کرد. بعد از هر سفر جنوب، با هر نشانه و اتفاق جدیدی داغ دلم تازه می شد و هوای چادر به سرم می زد و این من و دل بودیم که به کشمکش می پرداختیم. مثلاً نمی خواستم که تصمیم از سر احساسم را بعد مدتی کنار بگذارم و به بهانه احساسی شدن حسرت به دل می ماندم تا سال بعد... و مدام ماجرا را به وقت دیگری موکول می کردم.
این اواخر در گیرودار تصمیمم جوانب را می سنجیدم، توانم برای این کار، جو اطرافم، بازخوردها، بهانه های الکی دلم و آخرین کوشش های شیطان را برای منصرف کردنم بررسی می کردم که قانون پوشیدن چادر در محل کار هم دلیل حکمت آمیز و تمرین لذت بخشی شد در مسیر رفت و برگشت خانه و بررسی دوباره. تا آن دختر دانشجو در اتوبوس که تازه چادر به سر کرده بود، تا آن دختری که بعد از تصادف و به کما رفتن متحول شده بود، وبلاگ شما که اتفاقی پیدا کرده بودم و می خواندمش، این نشانه های پشت سر هم، و آن دختر خانم در مترو درست قبل سفر که ازش پرسیدم تازه چادری شدید؟ گفت بله، چطور؟ و سر حرف باز شد و تیر خلاص را زد.
مُردم و دوباره متولد شدم، دل آگاه شدم، قلبم را روشن کرد آن حوری بهشتی که حرفهایش به سنش نمی خورد و گفت: اینها همه بهانه ست، تو خود مانعی!
و امسال جنوب، بهشت، شلمچه، عقد آسمانی ام با همسرم در آن خاک مقدس... چادر نماز سفیدی که هدیه بسیج دانشگاه بود به سر کردم و قرآن هم در دست...هیچ چیز بی حکمت نیست...
وقتی برگشتم به دوستانم پیامک زدم که من چادری شدم و تبریک های جانانه شان قلبم را روشن کرد، یکی گفت تاج به سر شدی مبارک باشد و دیگری گفت باید صورت ماهت رو ببینم که به لطف خانم فاطمه زهرا ماه تر هم شده و روحم از خوشی این تصمیم آرام شد. کاش زودتر این کار را کرده بودم.
از فاطمه زهرا، از زینب کبری از شهدا می خواهم کمکم کنند که این موهبت الهی را حفظ کنم و این هدیه خدایی و تاج بندگی را از سر برندارم.
شهدای عزیز... ممنونم. شهید چمران عزیز و بهاره نازنین که روحم را در هنگامه آغاز سال نو بهاری کردی ممنون

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-263.aspx)

║✿║خادم زهرا║✿║
24-07-2012, 02:53
آن زمان که نفس خود را به قربان گاه عشق می بردم فقط یک کلمه مرا دگرگون ساخت "شهید"
مادرم بعد فرزند اولش بچه هاش فوت می کردن وقتی دوباره باردار شد خیلی نگران بود شبی تو عالم خواب می بینه که حامله هست و دارن تو قبر می زارنش هر چی میگه من زنده هستم کسی صداش رو نمی شنید مادرم فریاد میزنه: یا فاطمه زهرا (س) که یه خانوم نورانی دستشون رو می گیرن و از قبر بیرونشون میارن...
مادرم تصمیم میگیره اگه فرزندش دختر بود و زنده ماند اسمش رو بزاره فاطمه
و به همین دلیل اسم من شد فاطمه و مادرم نذر حضرت زهرا هر سال ایام فاطمیه تو خونه مون آش حضرت زهرا بار می زاره
کم کم بزرگ می شدم مادرم خیلی تلاش می کرد که حجاب برتر رو به من هدیه بده اما تاثیر هم سن و سالان اجازه این کار رو نمی داد تا دانشگاه قبول شدم. پدرم گرون ترین چادر رو به عنوان هدیه بهم داد و ازم خواست حداقل زمانهایی که دانشگاه میریم، سرم کنم و من با اکراه قبول کردم...
روز ها می گذشت یه روز که همینطوری برا عضویت عادی بسیج رفتم تو دفتر بسیج دانشگاه شنیدم کسی برای تایپ کردن لازم دارن منم که یه کمی تو این زمینه سر رشته داشتم رفتم جلو و قبول کردم کارشونو انجام بدم باید چادر سر کردنم رو میدیدن این رو بعد ها از زبون همون دوست های خوبم شنیدم که همه متعجب بودن ...
کم کم با اونا دوست شدم تایپ اولم در بسیج یه بروشور برا سفر زیارتی به حرم حضرت معصومه (س) بود همون روزها شنیدم که می برن راهیان نور، بچه ها اصرار که تو هم بیا منم که یکی یه دونه و ته تغاری خونه بودم بالاخره با راضی کردن خانواده رفتم اما اینقدر که برام سخت بود شب قبل حرکت مریض شدم و بیمارستان و باقی ماجرا .
بالاخره خودم رو به همسفرانم رسوندم و سوار اتوبوس شدم به سمت سرزمینی آن سوی آسمان ها اما آنقدر برام سنگین بود و مریضیم بدتر و بدتر شد که هیچی از مسیری که رفته بودیم رو یادم نمیاد. اکثر مسیرها خواب بودم حتی وقتی طلائیه رفتیم یا هویزه ، در واقع هیچی نفهمیدم تا شلمچه اونجا من بودم و یه مشت خاک و شهید و شهادت حضرت رقیه .
عمه ام مریض بود سرطان داشت روز شهادت حضرت رقیه ورودی شلمچه سردرگم و بی حال فقط تنها چیزی که یادمه یه مشت خاک بود سرمو بلند کردم و گفتم یا حضرت رقیه قسم به خون این شهیدان یه نگاه ...

خاک رو برداشتم بعد اون همه مریضی اولین روز عید برگشتم و اولین خونه، خونه ی عمه ام بود سوغاتی ام خاک و یه آیت الکرسی فقط می خواستم خوب بشه اون سفری رو که می خواد بره، اره سوریه ...
بعدا خبر اوردن عمم که حتی قادر نبود قاشق رو برداره بلند شده و سر حال ازمایش جواب منفی سالم و سرحال رفت و برگشت و بعد رفت همونجا که باید می رفت تنهامون گذاشت ...
کمی ایمانم قوی تر شد نمازام سر وقت شد چادر برام حجابی شده بود که با نبودنش انگار همه چیزمو گم کرده بودم اینقدر بهم عزت داد که تو قم- شهری که در آن تحصیل می کردم- شدم خادم حضرت معصومه (س) "افتخاری جوری که هر وقت برم کمک می کنم "همه رو از اون خاک شلمچه و شهدا دارم...
و اما از اون روز گرم تابستون بگم که همراه چند نفر از اقوام مشغول خرید بودیم انقدر گرم بود هوا و شرجی که تحمل هیچی رو نداشتم اطرافیانم اینقدر اصرار داشتن که چادرمو بردارم ولی خودم دو دل بود انگار شیطان کمر بسته بود به قتل نفسم و می خواست من رو از پا در بیاره یه لحظه نگاهم خورد به چشمای مادرم همون بود که منو به خودم اورد چادرمو محکم تر گرفتم و رفتیم. همون شب تو عالم خواب اقا فرموند دو روز مهمان خانه شما هستیم :) بعد ی باغی رو بهم نشون دادن که پر بود از گل های لاله :)

خیلی پر حرفی کردم الان حدود 6 سال چادر سرمه و افتخارمه

منبع (http://khaterechador.blogfa.com/post-252.aspx)