PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عزت نفس ، بلند همتى ، شرافت چرا؟



لحظه هاي سبز
05-11-2009, 21:03
http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/b50.jpg



عزت نفس ، بلند همتى ، شرافت چرا؟
دو بلند همتى در يك صفحه تاريخ

زمانى كه محمد زيد علوى (1) (http://www.nasimevahy.com/#link1) بر ولايت طبرستان استيلا يافت . هر سال موقع قسمت خزينه را بررسى مى كرد آنچه موجودى بود اول به كسانى كه نسبت به قريش داشتند قسمت مى نمود و سلسله مراتب ايشان را نيز هر يك به جاى خود محفوظ مى داشت پس از آن سهم انصار و فقهاء و ديگر طبقات را مى داد.
در تمام اين دسته ها حقوق و تسويه را مراعات مى نمود. سالى بنا به عادت هميشه مشغول تقسيم كردن خزينه بود، از قريش آل عبد مناف را مقدم مى داشت ، اول بنى هاشم را مى داد؛ مردى از جا حركت كرده گفت اى سادات مرا هم از اين مال سهمى تعيين فرمائيد. گفتند تو از كدام قبيله هستى . جواب داد از بنى عبد مناف .
پرسيدند از كدام طايفه آنها هستى . از جواب اين سوال خوددارى كرده خاموش ماند. با خود گفتند شايد از اولاد يزيد باشد، سوال كردند. گفت آرى .
به او پرخاش نمودند كه عجب مرد نادانى هستى با چنين نسبى از آل ابوطالب سهم خود را مى خواهى و خويشتن را جزء ايشان به حساب مى آورى ! چند نفر از نادانان خواستند او را برنجانند و شمشير به رويش ‍ بكشند. محمد زيد آنها را جلوگيرى كرده گفت از كشتن يك نفر خون حسين بن على (عليه السلام ) گرفته نخواهد شد، او را به واسطه اينكه اولاد يزيد است گناهى نيست ، شما را به خدا سوگند مى دهم كه از آزارش ‍ دست برداريد و حكايتى از من بشنويد تا باعث رفع اين كدورت و رنجش گردد.
پدرم از پدر خود نقل مى كرد: در سالى كه منصور دوانيقى به حج رفته بود گوهرى به او عرضه نمودند كه در حسن و ارزش آن متحير ماند. گفت هرگز مانند اين گوهر كسى ندارد. يكى از سخن چينان گفت محمد بن هشام گوهرى بهتر از اين دارد. منصور، ربيع حاجب (وزير دربار) را خواست گفت فردا صبح كه مردم در مسجدالحرام نماز خواندند، تمام درهاى مسجد را ببند فقط يك در باز باشد.
چند نفر از اشخاصى كه مورد اعتماد هستند بگمارد تا با اطلاع آنها هر كه خواست خارج شود. اگر محمد بن هشام را ديدند او را گرفته پيش من بياورند.
فردا صبح ربيع درها را بست . محمد بن هشام فهميد منظور از اين تجسس ‍ پيدا كردن اوست . حيرت و وحشت بر او استيلا يافت ، براى نجات خود هيچ چاره اى به خاطرش نمى رسيد.
محمد بن زيد در كنار او نشسته بود ولى پسر هشام او را نمى شناخت همين كه اضطراب و تحيرش را ديد گفت شيخ بسيار در وحشت و ترسى ، اگر از جهتى بيمناكى بگو تا تدبيرى بيانديشم . گفت من محمد بن هشامم تقاضا دارم از روى فضل و مرحمت شما نيز خود را معرفى كنيد. جواب داد من محمد بن زيدم . همين كه نام او را شنيد ترس و وحشتش بيشتر شد زيرا زيد پدر محمد را پدر اين مرد كه اكنون پيش او حضور داشت كشته بود ترسيد به انتقام خون پدر هم كه باشد او را بكشد يا رسوا نمايد. محمد بن زيد اين حال او را مشاهده كرد سكوت را شكسته گفت ترس ‍ نداشته باش من تو را از اين گرفتارى نجات مى دهم اما اگر در اين راه بى احترامى نسبت به تو شد اكنون عذرخواهى مى كنم . محمد از او تشكر زياد كرده دعا درباره اش نمود حتى دست وى را نيز بوسيد.
محمد بن زيد رداى خود را در گردن او انداخت و با خوارى تمام به طرف مسجد شروع به كشيدن كرد؛ به طورى كه چشم ربيع به او افتاد در اين موقع دست خود را بر سر و صورت محمد بن هشام گذاشت تا شناخته نشود. به ربيع گفت يا اباالفضل اين مرد شتربانى از اهل كوفه است به من چند شتر كرايه داد ولى خيانت نمود. شترهاى خود را برد و مرا پياده گذاشت ، مقدارى پول از من گرفته ، شهودى دارم در خانه هستند حراسان را بگو اجازه دهند اين شخص خارج شود تا او را به خانه ببرم و پولم را دريافت نمايم .
ربيع دو سرهنگ را ماءمور كرد تا به همراهى محمد بن زيد بروند و پول را از شتربان بگيرند.
همين كه از مسجد خارج شدند و از محيط خطرناك دور گرديدند محمد بن زيد به محمد بن هشام گفت خبيث پول مرا بده او هم در پاسخ جواب داد مى دهم از سرهنگان عذرخواهى نموده گفت اين مرد اعتراف به پولم كرد اكنون شما ناراحت نشويد برگرديد حق مرا خواهد داد. آنها برگشتند. وقتى سرهنگان دور شدند گفت حالا با خوشى و سلامت برو. محمد بن هشام دست و پاى او را بوسيده گفت كرم و فتوت و جوانمردى در خانواده پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . گوهرى كه داشت بيرون آورده گفت چون جان مرا امروز تو خريدى تمنا دارم اين گوهر را از من بپذيرى . محمد گفت ما از خانواده پيغمبريم هرگز در مقابل چنين كارى مزد نمى گيريم .
سيد داعى اين حكايت را نقل كرد، گفت اگر ما پيروى از پدران خود بنمائيم نيكوتر است آن مرد يزيدى را سهمى از خزانه داد به چند نفر از غلامان نيز دستور داد كه او را به ولايت رى برسانند.

پي نوشت :
- (javascript:history.go(-1))محمد بن زيد بن اسماعيل برادر سيد حسن داعى كبير است كه پس از داعى در سال 271 جانشين او گرديد و در سال 287 با محمد ابن هارون سردار اسماعيل سامانى جنگ كرده كشته شد.