PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غربت پاسگاه زید



سمن بویان* خادمه اباصالح المهدی(عج)*
08-12-2011, 14:21
پاسگاه زید، سرزمین گمنامی است






http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQBnHD3VY3hXIErcunNGuwORVB2JAPY1 FqCU7RlHTQzWU2cyjru







در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ زده ای توجه ها را به خود جلب می کند که بر روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، منطقه پاسگاه زید.»



زید پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه، و یکی از مسیرهای تهاجم بعثی ها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان و به واسطه جادة بین المللی که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی خود را به سه راه حسینیه رساندند و سپس به طرف خرمشهر حرکت کردند.
زید، با دلاوری های رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچه ها از زید گذشته بودند، اما موانع صعب العبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه زید شکل بگیرد. پاسگاه زیدی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی به جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمنده ها، چه سوار بر موتور و چه پیاده آنقدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.
بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد، و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت، و بار دیگر عراق از همین منطقه به ما حمله کرد.












http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRZFUKjgZN-Vkku0H804MQCYZ96hUk5wnGRpFFj7oQrcs_HM60dSg







حالا از تابلو و جادة خاکی آن، می توانی بفهمی که در این جاده سال های سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان باید دژبانی ارتش را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دست انداز را عبور کنی.
وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهن ها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آینده ای نمی دانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمین های تفتیده و شوره زار آنجا می گذاری و پیش می روی. بغض نه تنها گلوی تو را، بلکه تمام وجودت را فرا می گیرد. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه می شوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنام تر از گمنامی؟!
حالا از تابلو و جادة خاکی آن، می توانی بفهمی که در این جاده سال های سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است.




http://www.hawzah.net/FA/magart.html?MagazineID=0&MagazineNumberID=5745&MagazineArticleID=57430

سمن بویان* خادمه اباصالح المهدی(عج)*
06-01-2012, 23:37
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRWBFJhC4i2tFBkljKpOL-B-rSMSuTydv852-fmo2s29ZfTdqNp-zgyegew


باید بسوزم، ولی اسیر نشو م


در عملیات رمضان در توپخانه، در قسمت هدایت آتش خدمت می کردم. هر روز پسر بچة کوچکی را می دیدم که تمام دستش سوخته و هر روز پانسمانش را عوض می کند. یک روز از او پرسیدم: چرا دستت این طوری شده؟ گفت: در مرحلة اول عملیات رمضان در منطقة پاسگاه زید و در لشکر امام حسین(ع) گردان ما متلاشی شد. ما در آن زمان نزدیک به 24 کیلومتر پیشروی کرده بودیم و تا کانال ماهی پیش رفته بودیم. وقتی که عقب نشینی شد و بچه ها برمی گشتند عقب، عراقی ها عده ای از بچه ها را دستگیر کردند و چون فاصله زیاد نبود، بچه ها را دنبال می کردند. یک نفربر که به عقب برمی گشت پر از نیرو بود و جایی برای ایستادن من نداشت. بنابراین با دستم اگزوز را گرفتم و آویزان شدم. می سوختم، اما مدام با خودم می گفتم: باید بسوزم، ولی اسیر نشوم!

سمن بویان* خادمه اباصالح المهدی(عج)*
07-01-2012, 13:57
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQBnHD3VY3hXIErcunNGuwORVB2JAPY1 FqCU7RlHTQzWU2cyjru



کمک های مردمی و فکر غلط!





ایام عید بود و ما در پاسگاه زید نیروی پدافند بودیم. اکثر کارت پستال هایی که از طرف مردم برای تبریک این ایام به دست ما رسیده بود در پشتشان عکس حضرت امام قرار داشت. کار اشتباهی کردم و با خودم فکر کردم چون عراقی ها هم مثل ما مسلمان هستند، بهتر است این عکس ها را به دستشان برسانیم. برای همین هم تعداد زیادی از این عکس ها را به انتهای سیم ترمز موتور بستم و قسمت دیگر سیم موتور را به صورت حلقه گره زدم. بعد هم خمپاره 60 را روی لوله گذاشتم و عکس هایی را که به سیم ترمز موتور بسته بودم روی خمپارة 60 گذاشتم تا عکس ها را برای عراقی ها بفرستم. وقتی خمپاره شلیک شد واکنشش به حدی بود که دست من را پاره کرد و همة عکس های امام از قسمت بالا پاره شد و ریخت روی سر خودم. در همان لحظه بلافاصله عراقی ها منطقه را زیر آتش گرفتند. حتی ممکن بود با این کار دست و یا حتی جان خودم را هم از دست بدهم.