PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیشینه تاریخی فدک



رایکا
07-11-2009, 14:32
http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif (http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif)



در زمان حضرت موسى عليه‏السلام مردى عابد و زاهد و متقى و دانشمند از خصصين آنحضرت بود و به او زاهد «ذرخا» مى‏گفتند. او صفات و فضائل حضرت محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله را از او مى‏شنيد، و در دعا و اورادش آنحضرت را ياد مى‏كرد.
چون موسى عليه‏السلام از دنيا رفت آن مرد زاهد عبادت و رياضت خود را بيشتر كرد. او دائم به صحرا و بيابان مى‏رفت و خدا را عبادت مى‏كرد، تا به يك وادى بين مدينه و مصر رسيد كه آنجا را «مدائن الحكماء» مى‏گفتند و شتران حكماى مدينه در آنجا چرا مى‏كردند، و آن وادى نزديك مدينه بود و آب و درختى نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسيد خوشش آمد و در همانجا به عبادت مشغول شد و معبدى بنا نمود و چاه آبى كند و پيوسته به مقالات موسى عليه‏السلام و تلاوت تورات و مدح و صفات محمد صلى اللَّه عليه و آله و مهر و محبت على عليه‏السلام كه در تورات مى‏خواند مشغول بود و علم هشت افلاك و رمل دانيال نبى را نيكو مى‏دانست. گاهى در اسطرلاب نظر مى‏داد و حكم مى‏كرد. در آن مكان از اعجاز محمد و على صلوات‏اللَّه‏عليهما و حرمت ذرخاء عابد چشمه‏ى پر آبى پديدار شد، و او آن را حفر كرد تا آب آن زياد شد. در آنجا زرع و آبادانى بنا نهاد، و عمارت ساخت و آبادى هر روز زيادتر مى‏شد تا آنكه از طرف زاهدان و عابدان و قبايل و عشاير روى به وى نهادند و در آنجا باغها و بستانها ساختند، و خانه‏ها و عمارتها بنياد كردند، و در اندك زمانى هشت قريه‏ى آباد شد و مردم از هر سو مى‏آمدند و همچنان اضافه مى‏شدند.
عمر زاهد به پايان رسيد در حالى كه فرزند و فرزند زادگان وى بسيار شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچه‏اى از فولاد و قفل بى‏كليد و لوحى از طلا ساختند و با دست خويش وصيت نامه‏اى در آن لوح نوشت و آن را در آن صندوق نهاد و قفل بر او زد.



http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif (http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif)

رایکا
07-11-2009, 14:41
http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif (http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif)



بعد به فرزندان خود وصيت كرد كه هزار و پانصد و پنجاه سال بعد از من پيامبرى پيدا مى‏شود كه نام وى محمد است و وصى و خليفه‏ى او پسر عموى اوست كه على نام دارد و داماد او است كه در تورات او را «ايليا» گويند كه شجاعى همچون او از آدم تا آخر دنيا پيدا نشود و بعد از محمد پيامبرى نباشد و بعد از على نيز وصى نباشد مگر از اولاد او. چون آنان پيدا شوند از قوم من يكى بر ايشان ايمان آورد و آنان را در خانه‏ى خود به مهمانى مى‏برد و در آن مهمانى از على معجزه‏اى ظاهر مى‏شود.
آن معجزه اين است كه انگشتر محمد در آن مجلس از انگشت وى به چاهى مى‏افتد و على آن را بدون آنكه به چاه رود بيرون مى‏آورد و همين صندوق را نيز از شما طلب كند. فورا صندوق را نزد وى بريد كه كليد اين صندوق انگشت مبارك اوست كه با انگشت خويشش آن را مى‏گشايد. وقتى شما اين معجزه را از وصى پيامبر عربى ببينيد همه بر دين وى درآييد كه اگر خلاف كنيد كافر از دين موسى مرده‏ايد و اين هشت قريه كه در تصرف داريد تسليم وى كنيد كه من آنها را فداى وى كرده‏ام.
اين را گفت و جان بحق تسليم كرد. آنان منتظر پيامبر آخرالزمان بودند تا آنكه يكهزار و پانصد و پنجاه سال از فوت ذرخا گذشت و آن بزرگوار عالم را به نور وجود خود منور گردانيد و آوازه‏ى معجزه او هر روز بلندتر گشت و كارش قوى‏تر شد تا آنكه مكه را در دست مشركان مكه گذاشت و به مدينه هجرت كرد.
روزى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله با اصحاب خود از در خانه‏ى نواده‏ى بزرگ ذرخا عبور نمود. تا جمال رسول‏اللَّه صلى اللَّه عليه و آله را ديد پرسيد: اين مرد چه كسى است؟ به او گفتند: واى بر تو! او را نمى‏شناسى؟ او پيامبر آخرالزمان است. چون پسر نام حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله را شنيد و دانست كه او نبى آخرالزمان است نعره‏اى زد و افتاد و بيهوش شد.
آنحضرت را از حال آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشت و بر بالين او آمد. جوانى را ديد كه نور ايمان بر چهره‏اش نمايان بود. سر او را از زمين برداشت و بر زانوى مبارك خود نهاد و در آنجا نشست. چون قوم آن جوان اين خلق را ديدند جملگى از دل محب حضرت شدند و زارى كنان بر سر آن جوان و بر گرد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله جمع شدند. چون آن جوان بهوش آمد و چشم باز كرد سر خود را كنار آنحضرت ديد و شهادت بر توحيد و نبوت و امامت على عليه‏السلام را بر زبان جارى كرد و مادر و پدرش اين قضيه را شنيدند و چيزى نگفتند.
پس برخاست و دست و پاى حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه‏السلام را بوسيد و با ياران ايشان مصافحه كرد و به خانه‏ى خويش رفت و هر چند پدر و مادرش او را دلالت كردند كه دست از اسلام بردارد سودى نبخشيد و او هر روز بخدمت حضرت مى‏رسيد. روزى به آنحضرت عرض كرد: يا رسول‏اللَّه، تمنا دارم دعا كنى كه پدر و مادرم اسلام را قبول نمايند. فرمود: من ايشان را بطلبم و اسلام را بر ايشان عرضه كنم. عرض كرد: يا رسول‏اللَّه، ايشان با شما عداوت دارند نه بنزد شما مى‏آيند و نه اسلام را قبول مى‏كنند. اگر اجازه دهى من مهمانى برپا كنم و شما را بطلبم. چون تشريف بياوريد شايد از بركت قدوم شما و از اثر ديدار شما نور ايمان در دل آنها اثر كند.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله قبول نمود. آن جوان به خانه رفت و اسباب مهمانى مهيا نمود و آنگاه سراغ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آمد. آنحضرت برخاست و با اميرالمؤمنين عليه‏السلام و جماعتى از خاصان صحابه به خانه‏ى آن جوان به مهمانى رفتند و ديدند درون خانه گنجايش آن جماعت را ندارد.



http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif (http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif)

رایکا
07-11-2009, 14:42
http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif (http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif)



چهار طاقنما در ميان باغ بود و حوضى در ميان آنها بود و در ميان آنها و حوض چاه آبى بود كه ذرخاى عابد كنده بود. آنان را به آنجا برد و انواع نعمتها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخاى عابد هم دست ادب بر سينه گذاشتند و بر خدمت ايستادند.
وقتى از خوردن غذا فارغ شدند كاغذى نزد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آوردند تا مهر نمايد. پس خاتم را بيرون آورد تا به آن كاغذ بزند. ناگاه خاتم از دست آنحضرت در چاه افتاد.
آنان با ديدن اين منظره متحير شدند و اولاد ذرخاء زاهد كه حاضر بودند وصيت جد خود را به ياد آوردند.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله اميرالمؤمنين عليه‏السلام را طلب كرد و فرمود: يا على، اين خاتم را از چاه بيرون آور كه حلال مشكلات تو هستى.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام كنار آن چاه آمد و گفت: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» و سوره فاتحه را خواند. آب چاه جوشيد و بالا آمد و ديدند انگشتر بر كف آب مى‏آيد. چون بالا آمد اميرالمؤمنين عليه‏السلام دست مبارك برد و انگشتر را از روى آب برداشت و بوسيد و به دست پيامبر صلى اللَّه عليه و آله داد و قوم ذرخاى عابد چون اين معجزه را از اميرالمؤمنين عليه‏السلام ديدند وصيت جد خود را به ياد آوردند و در اين گفتگو بودند و منتظر آن بودند كه صندوق را هم بطلبد تا بياورند.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام رو به قوم ذرخاى زاهد كرد و فرمود: امانتى كه جد بزرگ شما جهت ما گذاشته و وصيت كرده كه تسليم ما كنيد بياوريد. اين سخن را از اميرالمؤمنين عليه‏السلام شنيدند و رفتند و صندوق را آوردند و تسليم آنحضرت نمودند و زمين ادب بوسيدند.
حضرت نظر كرد و صندوقى از فولاد ديد كه بسيار لطيف ساخته شده بود و قفل محكمى بر او زده شده بود و كليد نداشت.
حضرت صندوق را تماشا كرد و نزد اميرالمؤمنين عليه‏السلام گذاشت و فرمود: در صندوق را نيز تو باز كن و اين معجزه را باز بنما و اين را نيز تو آشكار كن. پس على عليه‏السلام دست مبارك را به دعا برداشت و چيزى خواند و سر انگشت بر آن قفل بسته زد. به قدرت حق تعالى و به ولايت اميرالمؤمنين عليه‏السلام آن قفل صدايى كرد و باز شد.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام نظر كرد و لوحى ديد از طلا و خطى كه بر آن لوح با نقره‏ى سفيد به خط عبرانى نوشته است. آن لوح را برداشت و به دست پيامبر صلى اللَّه عليه و آله داد.
آنحضرت نگاه كرد و دوباره به آن حضرت بازگرداند و فرمود: يا على، اين لوح را نيز تو بخوان. على عليه‏السلام در لوح نظر كرد و مطلب مزبور را به خط ذرخاى زاهد در آن لوح نوشته و مهر كرده ديد.



http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif (http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif)

رایکا
07-11-2009, 14:43
http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif (http://shiaupload.ir/images/t080warla1wwukqqfqsf.gif)



او گفته بود كه بعد از هزار و پانصد و پنجاه سال، محمد صلى اللَّه عليه و آله پيامبر آخرالزمان ظاهر مى‏شود و على بن ابى‏طالب ابن‏عم و داماد و وصى وى است. يكى از ذريّه‏ى من به وى ايمان مى‏آورد و او آنها را به مهمانى مى‏برد، و انگشتر از انگشت محمد صلى اللَّه عليه و آله بيرون مى‏آيد و در چاه مى‏افتد و داماد و وصى وى آن را از چاه بيرون مى‏آورد بى‏آنكه به چاه رود. سپس اين صندوق را از شما مى‏طلبد. آن را نزد او ببريد و همگى اسلام را بپذيريد و اقرار به حقيقت وى نمائيد كه دين او ناسخ همه‏ى اديان است، و اين هشت قريه را تسليم وى كنيد كه حق او است، و بر شما و بر جميع مردم بجز اهل‏بيت او حرام است. اگر وصيت مرا عمل نكنيد خداوند خصم شما باد و آنحضرت نيز خصم شما باشد و اين روستاها و آباديهاى من فداى وصى محمد صلى اللَّه عليه و آله و اهل‏بيت اوست.
وقتى آن قوم اين خط و وصيت جد خويش را ديدند و شنيدند همگى اسلام آوردند و هشت قريه را فداى اميرالمؤمنين عليه‏السلام كردند و آنجا را «فداك» نام نهادند، يعنى «فداى تو». آنگاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام آنها را فداى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نمود.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله هم آنها را به فرزند خود فاطمه عليهاالسلام داد و فاطمه عليهاالسلام نيز تسليم على عليه‏السلام كرد. پس فدك در اصل «فداك» با الف بوده كه از كثرت استعمال الف آن ساقط شده است. (1)
بعضى گفته‏اند: علت تسميه‏ى آن به فدك به خاطر آن است كه بيشتر محصول آن پنبه است و لفظ «فدك» به معناى از هم باز شدن و پراكنده شدن و حلاجى پنبه است. بعضى هم گفته‏اند به نام «فدك بن هام» اول كسى است كه در فدك سكونت داشته است.
1ـ خزينة الجواهر شيخ على اكبر نهاوندى از زبده الاقارن.



http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif (http://shiaupload.ir/images/12z59vfo8tcc3ohtkrb.gif)