PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برای خامنه ای عاشورایی می جنگیم



سابحات
12-12-2011, 14:40
برای خامنه ای عاشورایی می جنگیم


http://dle.shiaha.com/images/uyapxigdrsqmnlrj978z.jpg



نمی دانم دقیقا چند روز تا محرم باقی مانده که دیروز ظهر ،زنگ در خانه را زدند ،بچه هایی که شال مشکی داشتند ،سنی نداشتند و یک سینی دستشان بود و توی سینی ،یک پرچم سرخ (السلام علیک یا ابا عبدالله)گذاشته بودند و این مختصر ،یعنی که (کمک به هیات).کمک به مخلصانه ترین تکیه های عزا که گرداننده اش بچه ها هستند .
بچه های هم سن سکینه و رقیه و کلا همه آن بچه هایی که در فراق عباس می گفتند :عمو جونم تا تو بودی ،سر و سامونی داشتیم ….از همین کارها ،ما هم می کردیم در دوران بچگی .پولی نمی شد ،اما چه برکتی داشت برای هیات متوسلین به علی اصغر شش ماهه .می رفتیم و با آن کلی پرچم و کتیبه محتشم می گرفتیم و یک قنداق چوبی و دو تا کتل قشنگ ،که همیشه سر بلند کردنش دعوا داشتیم .

اگر پول کم می آمد ،عیبی نداشت ،مادرمان غم و غصه مان را که می دید دلش نازک می شد و چادر مشکی اش را می داد به ما ،تا خیمه کوچکمان بی چادر نباشد ،با این شرط که برای امام حسین (ع)خوب و جانانه و محکم سینه بزنیم .بقول مادرم ،همچین مردانه.یادش بخیر محرم های ایام کودکی ،واقعا یادش به خیر .بگذار خاطره سادات خانم را برایتان تعریف کنم که از آن خاطره هاست .
هر سال ،چنین روزهایی وقتی می رفتیم در خانه اش ،لای صفحات قران پر از پولش را باز می کرد و چند تایی اسکناس نو می گذاشت داخل سینی و ما هورا می کشیدیم .سادات خانم مادر شهید سید رضاحسینی بود .جگر گوشه اش در سن ۱۹سالگی به شهادت رسید .در عملیات والفجر۸ اما پیکرش ماند در آب های اروند و دیگر برنگشت .

تو خودت حساب کن که از سال ۶۴تا الان که ۱۳۹۰است ،می شود چند سال چشم انتظاری ؟
لطفا خیلی آرام محاسبه کن ،که خیلی طول کشیده این همه سال .همان دوران یکبار از سادات خانم حکمت اسکناس های لای قران را پرسیدم گفت اینها همه پولهای سید رضاست که به هیات شما می دهم .سید رضا از همان اول که جنگ شد می خواست به جبهه برو اما سنش کم بود و اجازه نمی دادند .
اول بار فتح خرمشهر بود که عازم منطقه شد فکر کنم ۱۶ساله بود .رمضان هم ماند بعد از رمضان آمد مرخصی .خیبر و بدر هم گمانم رفت جبهه اما توی اروند به شهادت رسید و پیکرش برنگشت .
سیدرضا از اولین جبهه ای که رفت برایم پول جمع می کرد وقتی که بر می گشت مرخصی هم درس می خواند و هم در مغازه ساعت فروشی کار می کرد و هر چه می گرفت با اینکه پول زیادی نمی شد می داد به من .
همیشه می گفت :مادر دوست دارم از شما پول تو جیبی بگیرم که برکتش بیشتر باشد من هم اسکناس های کهنه را که محصول دسترنج خودش بود به عنوان پول توجیبی برمیگرداندم به خودش اما اسکناس های به نسبت نو را می گذاشتم لای صفحات قران .

تا اینکه سید رضا بشهادت رسید دوستانش شهادتش را دیدند اما آب اروند از قرار طوری بود که نمی شد پیکر سید رضا را برگردانند از آن سال ببعد همیشه اسکناس های سید رضا را کمک می کنم به هیات عزای امام حسین .محرم سه سال پیش به یاد ایام کودکی رفتم محله قدیمی مان هنوز خانه سادات خانم سر جایش بود چند خانه آنطرفتر از ما می نشستند در زدم .
خود سادات خانم در را باز کرد عصا دستش بود .اولش نشناخت بعد وقتی گفتم کمک به هیات و اسکناس های سید رضا شناخت .اما من را با یکی دیگر از بچه ها اشتباهی گرفت پرسیدم چند ساله شده ای سادات خانم ؟گفت از ۷۰یکی دو سال بیشتر گفتم هنوز می آیند کمک به هیات ؟گفت هر سال می آیند .

گفتم چه برکتی داره این پول .گفت تو که نمی دونی آخه عاشورای سال پیش سید رضا آمد به خوابم و گفت :مادر هر وقت از پول های لای قران به هیات عزای امام حسین این بچه های کوچک کمک می کنی سیدالشهدا خودشان پیش همه امامان پیشانی ام را می بوسد توی همون خواب از سید رضا پرسیدم پس من کی میام پیشت گفت هر وقت اسکناس ها تموم شه دیر نیست .
دیشب یکی از دوستان ساکن محله قدیمی زنگ زد که سادات خانم به رحمت خدا رفته می گفت ظاهرا یکی از اقوامشان رفته دیده لای قرانش هیچ اسکناسی باقی نمانده .کسی نمی داند بچه های کوچک کدام هیات آخرین اسکناس شهید سید رضا حسینی را از مادرش به عنوان کمک به هیات گرفته بود .سادات خانم این اولین محرمی است که در بهشت پیش جگر گوشه ات سید رضا تجربه می کنی …تو از آنجا ،ما از اینجا با هم می گوئیم (سلام بر حسین )و سینه می زنیم ،تو و پسر شهیدت خیلی نزدیک ،ما خیلی دور ،اما هر دوی مان خوب و جانانه و محکم …همچین مردانه .

راستی مادر شهید ،یاد جمله سه سال پیشت افتادم :(تا عشق حسین در وجود ما شعله می کشد ،برای خامنه ای ،عاشورایی می جنگیم )