PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!



نرگس منتظر
28-12-2011, 14:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/75046743081233609795.gif


مرا خفه کن تا عملیات لو نرود!



تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده.
اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم.
لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود.
چفیه را از گردنم باز کردم.
با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم.
صورتش را بوسیدم.
آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم .
می گفت: معبر لو می رود



http://img.tebyan.net/big/1390/10/134225317388722098199687381231225217249.jpg


آن چه خواهید خواند روایتی است از فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر .
بی شک با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد شد :
قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک سنگر خوابیده بودیم.
باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم.
حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد.
خواب دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم.
حاج احمد گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها هستم.
حاج احمد گفت: ناراحت نباش. ما امشب همه به تو کمک می دهیم. جناح راست را به ما بسپار. اگر نتوانستید عمل کنید کانال را باز می کنیم و از معبر ما بروید. گفتم: شما که شهید شدید. گفت: تو به ما شک داری؟ گفتم : نه سمت راست ما لشکر 25 کربلاست.
گفت: ما بین شما و 25 کربلا هستیم. تو ناراحت نباش.
با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود.
معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.

دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان بعدی.
سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند.
فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.


http://img.tebyan.net/big/1390/10/1875119270176153179107112203459197127218242.jpg


یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها منفجر شده و به هوا می پریدند.
رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود.
گفتم : علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو.
فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.
تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی داشتم.
لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از گردنم باز کردم.
با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم.
صورتش را بوسیدم.
آتش خاموش شده بود.
التماسم می کرد که بروم .
می گفت: معبر لو می رود.
اینجا تیر می خوری. برو. گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم تو را ببرند.
و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی خورد.
عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد.
در این مدت، فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم.
وقتی داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت.
به زمین نشستم و تو سرم زدم. علی اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟
گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد.
حاج قاسم به من می گوید آفرین...
بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : مشرق نیوز -
راوی: حاج محمد میرزایی

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/02118691402366279929.gifhttps://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/02118691402366279929.gif

شهاب منتظر
28-12-2011, 16:44
روحشان شاد و راهشان پاينده و پر رهرو باد.