PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : كلاهي كه حاج حسين سر مادرمان گذاشت



نرگس منتظر
22-04-2012, 13:54
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_b_040a.png
http://www.navideshahed.com/attachment/1391/02/345464.jpg


برادر شهيد بصير در گفت و گو با نويد شاهد عنوان كرد؛

كلاهي كه حاج حسين سر مادرمان گذاشت

نويد شاهد: گفت دعا كن خدا حاجت روايم كند. مادر كه از همه جا بي خبر بود، دستهايش را رو به آسمان بلند كرد:
«پروردگارا دعاي پسرم را مستجاب كن». بعد از چند روز كه فهميد چه چيزي را از خدا خواسته،
گفت:«حسين سرم را كلاه گذاشت»... بعد از همان دعا بود كه به شهادت رسيد.

http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

نرگس منتظر
22-04-2012, 13:55
بيست و پنج سال از شهادت حاج حسين جان بصير مي گذرد
و به مناسبت سالروز شهادت قائم مقام لشكر 25 كربلا پاي صحبت هاي ناب و دلنشين برادر وي
هادي بصيرت كه از همرزمان شهيد نيز بوده است مي نشينيم.


برادر سردار شهيد حاج حسين جان بصير در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد اظهار داشت: « غروب روز عاشوراي سال1322 به دنيا آمد. نامش را با خودش آورده بود. به عشق سرور شهيدان اسمش را گذاشتند حسين جان. نوجوان كه شد در برگزاري مراسم هاي سينه زني پيشگام بود.
سال 42 براي خدمت سربازي به قم رفت. همانجا با امام(ره) آشنا شد و فعاليت هاي ضد طاغوتي اش را آغاز كرد.
از فعالان راه اندازي راهپيمايي عليه شاه در فريدون كنار به حساب مي آمد. از تهران هم غافل نبود. دائم در تظاهرات هاي مختلف از جمله قيام خونين 17 شهريور شركت مي كرد ».

به كسي نگو سينما مي روم...

وي با اشاره به ارادت و علاقه خاص سردار بصيرت با ائمه معصومين ادامه داد: قبل از انقلاب برادرم مغازه جوشكاري داشت.
شاگردش مي گفت: « سه شنبه شب ها كه مي شد، اوستا غيبش مي زد. مظنون شده بودم. با خود گفتم حتما تنهايي مي رود سينما! بالاخره صبرم تمام شد و از اوستا خواستم مرا را هم به سينما ببرد.
گفت جايي كه مي روم، نمي توانم تو را همراه خود ببرم. اصرار كردم كه بايد مرا هم ببري.
بالاخره راضي شد اما به يك شرط و آن اينكه تا وقتي زنده است به كسي نگويم سه شنبه شب ها كجا مي رود.
قبول كردم. راه افتاديم و از بابل رفتيم آمل و بعد هم به تهران. از تهران هم به قم و دست آخر رسيديم به جمكران . من را به متولي مسجد سپرد و خودش رهسپار بيابان شد. با طلوع صبح سرو كله اش پيدا شد.
معلوم تا صبح با مولايش نجوا كرده بود » .




http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

نرگس منتظر
22-04-2012, 13:56
لباسي كه او را بيهوش كرد

برادر قائم مقام لشكر 25 كربلا در بخشي ديگراز اين گفت و گو اضافه كرد: « حسين بعد از پيروزي انقلاب همراه با گروهي خودجوش به افغانستان رفت تا با شوروي بجنگد.
جنگ تحميلي صدام عليه ايران كه شروع شد به كشور بازگشت و از نماينده ولي فقيه مازندران كسب تكليف كرد
. آيت الله روحاني كه گفت اينجا واجب تر است .
براي همين به عضويت گروه فداييان اسلام درآمد و براي نبرد با دشمن، عازم سرپل ذهاب شد.
بعد از انحلال فداييان اسلام عضو بسيج شد . آرزويش اين بود كه لباس سپاه را بر تن كند .
سال 62 وقتي به خواسته اش رسيد، از شدت علاقه هنگام پوشيدن لباسي كه آرزويش را داشت ، بيهوش و نقش بر زمين شد».

سعي صفا و مروه در جبهه

وي در ادامه با بيان اينكه در طول سالهاي جنگ تحميلي ، همرزم برادر بوده، گفت: از وقتي كه در سال 63 به مكه و زيارت خانه خدا رفت در بيشتر عمليات پا برهنه بود . مي گفت عمليات، سعي بين صفا و مروه است. اعتقاد خاصي هم به لباسش داشت.
معتقد بود با هرلباسي شهيد شود با همان لباس محشور خواهد شد.

منبع انرژي ما چهره حسين بود !

بصير با بيان اينكه برادرش از روزهاي اول جنگ تا زمان شهادتش كه هفت سال به طول انجاميد، حضور مستمر در جنگ داشته، عنوان كرد: « حسين كوه صبر و استقامت بود. اصلا خستگي را نمي شناخت.
وقتي خسته مي شديم به چهره او نگاه مي كرديم.
انرژي عجيبي مي گرفتيم ،گويي تازه به عمليات آمده بوديم .
دست از جنگ نمي كشيد. در عمليات والفجر يك هم كه مجروح شد، عقب نمي آمد؛ همرزمان دست به كار شدند و او را برگرداندند ».




http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

نرگس منتظر
22-04-2012, 13:58
ميوه اي سياه و خوش طعم

برادر قائم مقام لشكر 25 كربلا با اشاره به اينكه عمليات هاي كربلاي1، 4، 5، 8، 10، ثامن الائمه، بدر و والفجرمقدماتي از جمله عمليات هايي بوده كه برادرش در آن حضور داشته، تصريح كرد:
« در عمليات كربلاي يك گلوله خمپاره اي به سنگر اصغر برادر ديگرمان اصابت كرد .
سنگرش پر از مهمات بود. از پيكر اصغر تكه گوشتي سوخته جاماند . با شهادت اصغر، حسين بي تاب تر شد.
گفت اين پسر چكار كرده بود كه توانست به اين مقام برسد. ياد خواب شب گذشته اش افتاد. گفت ميوه اي سياه به من هديه دادند كه هرگز طعم آن را دنيا نچشيده بودم.
شهادت اصغر هديه اي بود از طرف خدا. اين تعبير همان خواب است ».

اتفاقاتي كه بي تاب ترش كرد

وي بيان داشت: « در عملايت كربلاي8 مرتضي جباري داماد حاج حسين به شهادت رسيد. نمي خواست در مراسمش شركت كند.
مي گفت من عروسي دختر و دامادم نرفتم حالا بروم و در مراسم عزايش شركت كنم؟
با اصرار فرمانده گردان براي شركت در مراسم سوم دامادش كه تازه با دخترش ازدواج كرده بود ، عازم شد. وقتي برگشت ، بي تاب تر شده بود
. "محمد حسن قاسمي طوسي" و "حميد رضا نوبخت" (دو تن از دوستانش كه فرمانده لشكر 25 كربلا بودند) هم كه به شهادت رسيدند، ديگر صبرش تمام شد و به درگاه خدا دعا مي كرد تا هرچه زودتر به شهادت برسد » .




http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

نرگس منتظر
22-04-2012, 13:59
روزي كه آهنگ رفتن كرد

بصير در ادامه اين گفت وگو به ماجراي شهادت برادر اشاره كرد و گفت:
« دومين روز از ارديبهشت سال 66 بود و عمليات كربلاي 10 در ارتفاعات ماووت.
آمد كنارم نشست و حرف عجيبي زد. حرفي كه تا قبل از آن هيچ گاه به زبان نياورده بود .
گفت : برادر! من ديگر پير و خسته شده ام ! در جوابش گفتم :
اين عمليات كه تمام شد، كمي استراحت كن خيلي به خودت فشار مي آوري.
گمان كردم جسمش خسته شده. بي آنكه چيزي بگويد نگاهم كرد و از كنارم گذشت.
ساعتي نگذشت كه خمپاره اي سنگر او را نشانه گرفت و در مقابل چشمان بهت زده ام، حاجي به آرزويش رسيد.
بالاي سرش كه رسيدم هيچ جاي بدنش سالم نمانده بود. حالا مي فهميدم كه منظورش از خستگي چه بود. او آهنگ رفتن كرده بود...» .

مرغ آمين روي شانه هاي مادر

برادر سرلشكر شهيد حاج حسين بصير در پايان با بيان خاطره اي يادآور شد: « هنگامي كه به مرخصي مي آمد به سراغ مادر مي رفت و گلايه مي كرد : چرا من شهيد نمي شوم . مادر با همان لهجه محلي اش مي گفت : تو مثل يك چوپاني و نقش هدايت كنندگي داري، نبايد شهيد بشوي ، تو بايد بجنگي.
تا اينكه فهميد گره كارش كجاست. يك روز باهم سرزده به خانه مادر رفتيم.
نزديك غروب بود. مادر در سجاده اش راز و نياز مي كرد.
صداي قرائت قرآن كه بلند شد، براي تجديد وضو از اتاق خارج شد.
حسين به سراغ سجاده مادر رفت و دو ركعت نماز به جا آورد و دعا كرد.
مادر كه بازگشت از او عذرخواهي كرد كه در سجاده اش نماز خوانده.
او هم گفت پسرم همينجا در همين سجاده نماز مغرب و عشا را هم بخوان. حاجي گفت نه مادر شما بيا اينجا نمازت را بخوان.
من براي شما دعا كردم شما هم دعا كن خدا حاجت روايم كند. مادر كه از همه جا بي خبر بود، لبخندي زد و در سجاده اش نشست؛
نمازش را كه بجا آورد، دستهايش را رو به آسمان بلند كرد و گفت پروردگارا دعاي پسرم را مستجاب كن.
بعد از چند روز مادر فهميد كه چه چيزي را از خداوند خواسته است؛
لبش را گزيد و گفت : حسين جان سر من را كلاه گذاشت... بعد از همان دعا بود كه حاجي به شهادت رسيد.




http://www.askquran.ir/gallery/images/51816/1_Divider47.gif

نرگس منتظر
22-04-2012, 14:00
منبع:سایت نوید شاهد

*************************************************