ملکوت* گامی تارهایی *
08-05-2012, 21:44
آرايشگر طبق عادت هميشگي با مشتري شروع به صحبت كرد.درباره ي موضوعات مختلفي تبادل
نظر كردند تا به موضوع "خدا" رسيدند.
آرايشگر گفت:من ابدا به خدا اعتقادي ندارم
مشتري پرسيد:چرااينگونه فكر ميكني؟
آرايشگر گفت:كافيست پايت را از اينجا بيرون بگذاري و به خيابان بروي تا دريابي كه خدا وجود ندارد
به من بگواگرخدا وجود دارد چرا اين همه آدم هاي مريض در دنيا هستند؟
اگرخداوجود دارد وجود اين همه كودك يتيم به چه معني است؟
من نميتوانم تصور كنم خدايي كه همه را دوست دارد اجازه دهد اين وضعيت ادامه داشته باشد .
مشتري خواست جواب او را بدهد ولي ترسيد كه مشاجره اي درگيرد.بعد از اتمام كار وقتي مشتري
آرايشگاه را ترك ميكرد درست در همان لحظه مردي را با موهاي بلند و ژوليده وبسيار كثيف ديد.
مشتري به سمت آرايشگر برگشت و گفت:
آيا ميداني كه در دنيا ابدا آرايشگر وجود ندارد؟!!!
نظر كردند تا به موضوع "خدا" رسيدند.
آرايشگر گفت:من ابدا به خدا اعتقادي ندارم
مشتري پرسيد:چرااينگونه فكر ميكني؟
آرايشگر گفت:كافيست پايت را از اينجا بيرون بگذاري و به خيابان بروي تا دريابي كه خدا وجود ندارد
به من بگواگرخدا وجود دارد چرا اين همه آدم هاي مريض در دنيا هستند؟
اگرخداوجود دارد وجود اين همه كودك يتيم به چه معني است؟
من نميتوانم تصور كنم خدايي كه همه را دوست دارد اجازه دهد اين وضعيت ادامه داشته باشد .
مشتري خواست جواب او را بدهد ولي ترسيد كه مشاجره اي درگيرد.بعد از اتمام كار وقتي مشتري
آرايشگاه را ترك ميكرد درست در همان لحظه مردي را با موهاي بلند و ژوليده وبسيار كثيف ديد.
مشتري به سمت آرايشگر برگشت و گفت:
آيا ميداني كه در دنيا ابدا آرايشگر وجود ندارد؟!!!