PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عنوانش با شما!



ملکوت* گامی تارهایی *
08-06-2012, 12:20
این پدر....
(http://www.bibaknews.com/fa/news/71594/%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1-%D8%B4%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%DB%8C%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D8%B2%D9%86%DB%8C%D8%AF)

قیام
08-06-2012, 17:34
من که نتونستم عنوان بذارم...




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09433065102984322777.jpg

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
08-06-2012, 19:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09433065102984322777.jpg

ashk1عشق یعنی استخوان و یک پلاک ...ashk1

ashk1سالها تنهای تنها زیر خاک ....ashk1

مدير اجرايي
08-06-2012, 21:16
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27482824421708676956.jpg

http://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/Graphic%20%2861%29.gif
دعا1اللهم تقبل منا هذا القرباندعا2

شهیده
11-06-2012, 12:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09433065102984322777.jpg

چی میشه گفت با دیدن این عکس

فقط میتونیم بگیم

برا مون دعا کنین
تا شرمنده تون نشیم
http://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/Graphic%20%2861%29.gif

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
26-08-2012, 05:04
دیدن یک عکس منقلبم کرد.یادم هست جایی شعری خواندم که بیت اخرش این بود
این شعر داغ زده به دلم تا نوشته شد
این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت

این داستان و این عکس هم مرا به چه رنجی که وا نداشت

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09433065102984322777.jpg



خبر آوردند؛برای پیرمرد که پسرت برگشته؛گفتند برگشته ولی نگفتند شهید ,گفتند شهید ولی نگفتند... ,ولی نگفتند...
پیرمرد سالها را یادش رفته بود از بس که عکس پسر را نگاه میکرد///میترسید؛پیرمرد میترسید که چهره ی پسرش را روزگار از یادش ببرد
خبر که آمد،پیرمرد کمر راست کرد؛دلش که هزار راه رفته بود ؛با آمدن خبر برگشت ؛کمر راست کرد لباس های خوبش را از کمد بیرون آورد//خدایا پسرم برگشته؛خدایا شهید شده درست؛لااقل چهره اش را میبینم و میمیرم؛خدایا شکر قد و بالای پسرم را دوباره میبینم؛خدایا مادرش که دق کرد؛خوش به حال من پسرم را میبینم و میمیرم
پیرمرد زیر لب ترانه ی لالایی میخواند شاید به یاد زنش بود ؛ و لالایی زن برای پسرش؛وقتی از تنهایی میگفت و غربت
پیرمرد عصا را محکم به زمین میکوبید و میرفت تا به جمعیت رسید ؛جمعیت همه عقب نشستند؛درتابوت بسته بود،پیرمرد دلش هوای لب پسرش را کرد؛هوای قد پسرش را کرد،دلش خواست صورت پسر را ببوسدو بمیرد
درتابوت را که برداشتند؛کمرش شکست؛چشمش تازه بعد از بیست سال تر شد؛حالا رفتن پسر را باور کرد؛خواست لب پسر را ببوسد نشد؛خواست قد و بالای پسر را ببیند و حظ کند ؛نشد؛خواست آغوشش کشد نشد,خواست گریه کند؛بخندد؛داد بزند نشد که نشد که نشد
همانجا پای تابوت نشست ؛به چشم بی چشم پسر چشم دوخت،حرف زد ؛درد و دل کرد،حرف زد؛گریه کرد,گریه کرد,گربه کرد؛ای پسر بی رحم؛ پسر ناسپاس کوچک که بودی گریه میکردی من از جا بلند میشدم و بغلت میکردم,ناسپاس بلند شو گریه های غربت بیست ساله ی بابا را در آغوش بگیر؛تو که برای من میمردی,
بی فایده بود,از پسر اثری نبود؛پیرمرد چشمش را بست چشمش ترشد؛سفید شد؛سرخ شد؛رنگ خون،مردی را دید که پسرش اربا اربا شده؛پسر غرق خون بود؛پدر کمر شکسته و نالان ,دنبال لب پسر میشگت برای آخرین بوسه ,اما پیدا نمیکرد؛حسین بود و دنیای بعد از علی اکبر؛
پیرمرد همانجا ماند؛خجالت کشید؛از حسین خجالت کشید؛ چشمش را باز کرد,به زحمت برخاست ؛محکم ایستاد ؛سر پسر را بوسیدو گفت؛فدای یک تار موی علی اکبر؛




http://up.vatandownload.com/images/or0ezh4iqee4k4dvsz.jpg


حرف آخر این داستان این که شهدا شرمنده ایم

منبع : وبلاگ قدم رنجه

مولاتی یا فاطمه الزهرا(س)
26-08-2012, 16:53
من و تنهایی
تو و شیدایی

خواستم بر دامنم بگذارمت اما نشد
خواستم از خاک بر دارمت اما نشد
این تن صد پاره را همیاری یک بوسه نیست
خواستم بی بوسه بسپارمت اما نشد