PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : به هر كی رسیدی فقط بگو: پسر فاطمه تنهاست



فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
14-11-2009, 22:05
http://www.eteghadat.com/uc/images/52715249745143026543.gif




غربت امام عصر حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف

چراغ كلاس خاموش بود. اما صدای خس خس و نفس های تند توجه قاصدك رو به خودش جلب كرد.

قاصدك سراسیمه وارد كلاس شد ،حواسش رو جمع كرد تا ببینه این صدا از كجا میاد. خوب كه دقت كرد،

دید صدا از ته كلاس از یه تخته ی گچیه رنگ و رو رفته میاد .
جلوتر رفت و سلام كرد.

تخته سیاه با صدای سنگین همراه با یه بغضی جوابش رو داد. قاصدك كه كنجكاو شده بود چرا اینقدر بغض كرده پرسید اتفاقی افتاده؟؟! تخته سیاه یكدفعه بغضش تركید و شروع كرد به گریه كردن. قاصدك كه نمی دونست چیكار كنه، چه جوری آرومش كنه ،با یه لحن آروم گفت :

نمی خواستم ناراحتت كنم، من فقط می خواستم اگر كسی احتیاج به كمك داره كمكش كنم ،اما نمی دونستم ....تخته سیاه با همون بغض صحبتش رو قطع كرد و گفت:

نه عزیزم تو مقصر نیستی، من یه دردی توی قلبم دارم كه هر چند وقت یكبار به اوج خودش میرسه .مربوط به الان هم نیست مربوط میشه به سالها قبل. قاصدك كه حسابی كنجكاو شده بود گفت:
میتونم بپرسم قضیه چیه شاید كمكی از دست من بر بیاد ؟تخته سیاه نفس عمیقی كشید و با خودش گفت :

كمك..... آره..... شاید..... و رفت توی فكر......

قاصدك همچنان منتظر بود كه تخته سیاه گفت:
همونطوری كه گفتم این درد من بر میگرده به سالها پیش وقتی كه جوون بودم .اون موقع توی كلاس اول دبستان یه تخته ی نو و تمیز بودم. بچه ها تازه وارد مدرسه شده بودند .از همون جا بود كه غصه ی من شروع شد...

معلم ،با رنگ سفید روی من نوشت بابا آمد...... هرچقدر صدا می زدم كه بابا نیامد یا چرا بابا نیامد كسی صدای منو نمی شنید. هیچوقت معلم نگفت اِ مثل اِنتظار.

یكسال گذشت و من با بچه ها وارد كلاس دوم شدم . بچه ها دیگه نوشتن رو كامل یاد گرفته بودند. هر روز صبح یكی از بچه ها یه صندلی میگذاشت زیر پاش و با رنگ قرمز بالاترین جای تخته كه دستش میرسید می نوشت : به نام خدا ولی هیچوقت معلم اضافه نكرد و با یاد ولی او .

یه روز بچه ها همه چادر های سفید سر كرده و سر جاشون نشسته بودند .مربی پرورشی براشون صحبت میكرد كه باید سر و صدا نكنند و حواسشون باشه سرود جشن عبادتشون رو برای مادر ها خوب اجرا كنند اما نگفت:

بچه ها ،از حالا به بعد پدرتون روی شما حساب دیگه ای باز میكنه اون موقع بچه هاكلاس سوم بودند....موقع تمرین ریاضی كلاس چهارم توی هیچكدوم از تمرین ها ۱۴۳۰ منهای ۲۵۵ نكردند..... سر كلاس ادبیات دوم راهنمایی هیچوقت آرایه های بیت یوسف گمگشته بازآید به كنعان غم مخور / كلبه ی احزان شودروزی گلستان غم مخوررو مشخص نكردند... در جغرافیای سوم هم بحثی از محل زندگی اماممون نشد...

سال اول دبیرستان وقتی مشاور در مورد رشته ها صحبت میكرد حرفی از رشته ی مهدویت نبود...

دبیر دین و زندگی سوم دبیرستان هم ننوشت به یمن وجود او روزی می خوریم... تا اینكه وارد دانشگاه شدم. الانم دانشجوها ،كلاس مورفولوژی گیاهی داشتند. استاد می گفت:

بعضی از گیاه ها می توانند چندین هزار سال عمر كنند اما هیچكدوم از ذانشجو ها نگفت:

پس همون خدا نمی تونه ولی خودش رو....

تخته سیاه با همون بغض دلسوزش ادامه داد: قاصدك هنوزم میخوای منو كمك كنی ؟؟؟!!!

قاصدك با بغض گفت: آره .اما چی كار كنم ؟تخته سیاه گفت:

به هر كی رسیدی فقط بگو: پسر فاطمه تنهاست





http://pics2.persiangig.com/2dtvnd4.gif