نرگس منتظر
15-08-2012, 06:19
روايتي خواندني از فرمانده لشكر 31 عاشورا:
خواسته اي كه شهيد باكري از آن دست بردار نبود!
نويد شاهد:
دستم را گرفت و با خود به سمت خاكريز برد. خاكريز را رد كرديم و آن طرف خاكريز روي خاك ها نشست. چه كاري مي توانست داشته باشد؟! گفتم:"آقا مهدي با ما امري داشتيد؟!...
http://www.navideshahed.com/attachment/1391/05/362211.jpg
به گزارش خبرنگار نويد شاهد روايتي خواندني از احوالات معنوي شهيد مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا در ذيل عنوان مي شود:
داشتم لباسهايي را كه آب كشيده بودم، روي طناب پهن مي كردم كه از پشت سر، دستي روي شانه ام سنگيني كرد. آقا مهدي بود. گفت:"آقا جعفري! چند دقيقه با شما كار دارم."
دستم را گرفت و با خود به سمت خاكريز برد. خاكريز را رد كرديم و آن طرف خاكريز روي خاك ها نشست. چه كاري مي توانست داشته باشد؟! گفتم:"آقا مهدي با ما امري داشتيد؟!"
به آرامي مشتش را باز كرد و دانه هاي ريز شن روي خاك ريخت و بي آنكه به صورتم نگاه كند، گفت:"حاج آقا! احساس مي كنم شديدا به موعظه نيازمندم... من را موعظه كنيد."
-آقا مهدي اين چه حرفي است؟!.. شما هستيد كه بايد ما را موعظه كنيد، ما كه باشيم...
دست بردار نبود. هر چه اصرار كردم راه به جايي نبرد.
چاره اي نداشتم. شروع كردم و از احوال قيامت برايش صحبت كردم. من مي گفتم و او مي گريست.
من مي ساختم و او مي سوخت. به پايان رسيدم و او هنوز در آغاز بود...
منبع: كتاب خاطرات ناب(2)، صفحه44.
http://smiles.al-wed.com/smiles/65/1636.gif
خواسته اي كه شهيد باكري از آن دست بردار نبود!
نويد شاهد:
دستم را گرفت و با خود به سمت خاكريز برد. خاكريز را رد كرديم و آن طرف خاكريز روي خاك ها نشست. چه كاري مي توانست داشته باشد؟! گفتم:"آقا مهدي با ما امري داشتيد؟!...
http://www.navideshahed.com/attachment/1391/05/362211.jpg
به گزارش خبرنگار نويد شاهد روايتي خواندني از احوالات معنوي شهيد مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا در ذيل عنوان مي شود:
داشتم لباسهايي را كه آب كشيده بودم، روي طناب پهن مي كردم كه از پشت سر، دستي روي شانه ام سنگيني كرد. آقا مهدي بود. گفت:"آقا جعفري! چند دقيقه با شما كار دارم."
دستم را گرفت و با خود به سمت خاكريز برد. خاكريز را رد كرديم و آن طرف خاكريز روي خاك ها نشست. چه كاري مي توانست داشته باشد؟! گفتم:"آقا مهدي با ما امري داشتيد؟!"
به آرامي مشتش را باز كرد و دانه هاي ريز شن روي خاك ريخت و بي آنكه به صورتم نگاه كند، گفت:"حاج آقا! احساس مي كنم شديدا به موعظه نيازمندم... من را موعظه كنيد."
-آقا مهدي اين چه حرفي است؟!.. شما هستيد كه بايد ما را موعظه كنيد، ما كه باشيم...
دست بردار نبود. هر چه اصرار كردم راه به جايي نبرد.
چاره اي نداشتم. شروع كردم و از احوال قيامت برايش صحبت كردم. من مي گفتم و او مي گريست.
من مي ساختم و او مي سوخت. به پايان رسيدم و او هنوز در آغاز بود...
منبع: كتاب خاطرات ناب(2)، صفحه44.
http://smiles.al-wed.com/smiles/65/1636.gif