PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : .:: هُوَالرّزاق ::.



شهاب منتظر
02-09-2012, 14:01
.:: هُوَالرّزاق ::.


روزی از روزها سلیمان نبی در ساحل دریایی نشسته بود. بر حسب اتفاق نگاهش به مورچه‌ی افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد.


سلیمان نبی کنجکاوانه رد او را دنبال کرد و دید وقتی او نزدیک آب رسید. قورباغه‌ی همان لحظه سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان نبی، متعجب و شگفت زده از آنچه که دیده بود به فکر فرو رفت...


http://www.emamaliquran.com/web/wp-content/uploads/%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%B1%DA%A9.gif


در همین افکار بود که ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. همان مورچه از دهان او بیرون پرید، ولی دانه‌ی گندمی به دهان نداشت...



سلیمان نبی که به قدرت الهی زبان همه موجودات را می‌دانست، مورچه را فرا خواند و از او واقعیت ماجرایی که دیده بود را سوال کرد.


مورچه گفت: ای پیامبر خدا درعمق و ژرفای این دریا سنگی تو خالی وجود دارد که کرمی در درون آن زندگی می‌کند.

او در آنجا بدنیا آمده است و نمی تواند از آنجا خارج شود و به همین خاطر من روزی او را حمل می‌کنم.

و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.

قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد،

من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می‌رسانم و دانه گندم را نزد او گذاشته و به دهان همین قورباغه باز می‌گردم.

قورباغه که در انتظار من است در میان آب شنا کرده و مرا به بیرون آب آورد و دهانش را باز کرده و من از دهان او خارج می‌شوم.

سلیمان نبی از مورچه پرسید: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری،

آیا سخنی هم از او شنیده ای؟ مورچه گفت؛ آری


او هربار این گونه دعا می‌گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا، درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی‌کنی،

رحمتت را از این آفریدگانت دریغ مکن...


آمین!

مولاتی یا فاطمه الزهرا(س)
02-09-2012, 19:40
هو الرزّاق
علماء عامه در تفسیر عبدبن حمید از ابن عمیر روایت نمایند که گفت :روزی با رسول خدا(ص) بیرون آمدیم تا اینکهداخل یکی از باغهای مدینه شدیم پیامبر از خرمای ان که روی زمین ریخته بود می خورد.به من فرمود ای ابن عمیر چرا نمی خوری؟
گفتم :اشتهای خوردن ندارم.
فرمود: ولی من اشتها دارم زیرا امروز چهارمین روزی است که که از غذا وطعام چیزی بدست نیاوردم که بخورم و اگر اراده می کردم و از خدا می خواستم
می توانستم مانند سلطنت کسری و قیصر داشته باشم.
بنا بر این چگونه می بینی ای ابن عمیر طایفه ای را که رزق و روزی سال خود را پنهان
می کنند و از این طریق یقین خود را به خدا ضعیف میسازند.
چیزی نگذشت که ایه
و کایّن من دابّةٍ لا تحمل رزقهاالله یرزقها و ایّاکم
نازل شد.