PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ║★║║★║ مانور شهادت اینگونه آغاز شد ║★║║★║



نرگس منتظر
02-10-2012, 14:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/32302923622245354489.gif
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/79420605175791661039.gif
(https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/82304602538750131801.gif)
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگ‏هاى دريايى ميان قواى نظامى جمهوري اسلامي ايران و ناوگان متجاوز خارجى بود؛ جنگی که در ادبيات سياسى با نام «جنگ اول نفت‏كش‏ها» شناخته می‏شود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايق‏هاى كوچك تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق » تكيه داشت.
نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى «رأس الخفجى» و عمليات موفق سرنگون ساختن هلی‏كوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط «ناو گروه‏هاى قرارگاه نوح نبى(ع)» به فرماندهى شهيد «نادر مهدوى» به اجرا درآمد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/14504072341245936990.jpg


تصویر فوق، یکی از احکام ماموریتی متعلق به شهید نادر مهدوی در شمال خلیج فارس است که نام شهد بیژن گُرد نیز در آن دیده می شود.


البته در جريان «عمليات شهادت‏ طلبانه» عليه هلی‏كوپترهاى آمريكايى که در تاریخ 16 مهر 1366 انجام شد، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند.
آن چه خواهيد خواند، روايتى است از زبان عبدالکریم مظفری يكى از مجريان اين «عمليات استشهادى» كه به تقدير الهى جان به در برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد.
این روایت در قالب چند قسمت در گروه جهاد و مقاومت مشرق منتشر خواهد شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
02-10-2012, 14:13
در جلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم. در آن جلسه اعلام كردند كه می‏خواهيم به جايى [درعربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم.
[نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاه‏هاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم.
[اين عمليات‏ به تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكله ‏هاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچه‏ هاى تيپ اميرالمؤمنين(ع) براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجی ‏هاى بوشهرى نيز بودند.
هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند.

بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشتند. همه شهادتين خود را گفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را «مانور شهادت» گذاشته بودند. عنوان «مانور» را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد حمله عملى داريم.
ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت می ‏رسيم دل در دلمان نبود.
قرار بود نيروها خود را به منابع و چاه‏هاى نفتى رأس الخفجى برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايق‏ها، مواضع را زير آتش بگيرند.
همگى تا «سكوى سروش» رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم.
همه قايق‏ها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام می‏خورد، ديگرى نماز می‏خواند و ديگرى گريه و دعا می‏كرد، آن ديگرى با دوستانش وداع می‏كرد.
منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/10013126393139811121.jpg


تصویری از موشک ضدبالگرد استینگر بر دوش یکی از رزمندگان سپاه/
در بخش های بعدی در مورد این سلاح و ماجراهایش بیشتر خواهیم گفت

هوا كم‏ كم خراب شد و موج دريا، قايق‏ها را به شدت تكان می‏داد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است.
در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از سكوى سروش به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايق‏هايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم.
من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچه‏ اى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست.
گفتم: نادر! معلوم است حمله لو رفته و آمريكايی ‏ها هم آن را لو داده‏اند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زده ‏اند.
نادر گفت: می‏دانم؛ اما می‏خواهم از نزديك ببينم!
گفتم: حالا كه اين‏طور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم می‏آييم.
شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايی ‏مان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن می‏كرديم. رادار را كه روشن می‏كرديم، از آنچه می‏ديديم، وحشت می‏كرديم.
صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتى ‏هاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمى‏ شد در منطقه ماند. از اين‏رو، نادر مهدوى فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم.
همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامه ‏ريزى، تداركات، زحمات و تلاش‏ها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى.
فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت.

ادامه دارد...

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
03-10-2012, 23:49
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می خوانید دومین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:
در بازگشت از خارك، نادر مهدوى به من گفت: فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن.
به بيژن گُرد هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم.
- صد درصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان می‏دهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسه‏اى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه بيژن گُرد آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا میخواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب می‏كردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته‏ اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در عمليات‏هاى مقابله به مثل، ما كارهاى تداركاتى را انجام می‏داديم و در خود عمليات شركتى نمی‏كرديم.
بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيم‏مان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
گُرد با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن‏ زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل می‏كنم.
وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: «نادر مهدوى»، «بيژن گُرد»، «خداداد آبسالان»، «نصرالله شفيعى»، «غلامحسين توسلى»، «باقرى»، «مجيد مباركى» و «حشمت رسولى».
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق «بعثت» و يك ناوچه «طارق» آماده حركت بود و اين نه نفر در قايق‏ها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند: چى دارى؟
- اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
- بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم: تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت: تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم: بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است.
نادر گفت: چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
- خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسه‏اى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت: از اينجا مى‏رويم «جزيره فارسى». از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه ان‏شاءالله بعدا و در بين راه به شما می ‏گويم. می ‏خواهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر می ‏دانيم.
من گفتم: ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟ در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. در همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى «كريمى» و «محمديا» بگو بيايند. ما آماده رفتنيم.
به نادر گفتم: اينها كى هستن؟
- بچه‏ هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
- دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟

تا آن موقع نمی ‏دانستم جريان چيست؛ ولى بيژن گُرد مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه می ‏كرد، بيژن را در جريان می ‏گذاشت.

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/72890610440329869471.jpg

مجاهد شهادت طلب بیژن گُرد
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
03-10-2012, 23:49
از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟
گفت: من يه چيزايى م‏ی دونم؛ اما الان نمی‏تونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى آبسالان و مجيد مباركى. در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته. ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. شفيعى، مهدوى، توسلى، گُرد، كريمى، محمديا و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
- هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كاره هستن؟
- شما حوصله نداريد؟
- نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت: حالا كه اين همه اصرار داريد، میگم. آقاى كريمى و محمديا، از بچه‏ هاى خوب تهران هستن. بچه‏ هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله ‏اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
- چطورى؟
- يك موشكى است به اسم موشك «استينگر». كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررس‏ش باشه، حتما به هدف می‏خورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشی ‏اش چيه؟ اينطورى كه شما میگى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه.
محمديا به كريمى گفت: بگو گوشی ‏اش چيه؟
- گوش‏ي دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت می‏كنى، نمیتونى صدات رو بشنوى! گوشی‏اش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
- نشون بده...ببينم
- نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما می‏ديم. اگر گوشى آب بخوره، خراب می‏شه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم: آقاي كريمى، نمی‏شه ببينمش.
- بابا شما چند ماهه دنيا آمدين؟ لااقل بذاريد برسيم.
- نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
- حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند. كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم می ‏ريم و موشك استينگر هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
- بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم، گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه میخورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه ‏ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت: درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى می ‏كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم.
درست يادمه رفته بوديم منزل بيژن گُرد كه تازه بچه‏ دار شده بود. يادم هست باهم - نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: من دو تا بچه دارم و بچه ‏هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه‏ ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه‏ ام را ديدم و لمس كردم.
شفيعى يا مهدوى - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت: واى به حال من كه بچه‏ ام را نديده كشته می‏شوم!
در اين ميان مجيد مباركى گفت: من چه كنم كه حتى زن نگرفته می‏ميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت: ديگه صحبت ‏ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلی‏كوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل می‏شد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايق‏هاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى.
آقاى كريمى گفت: من دوست دارم با تو باشم. می‏خوام اون گوشى ناز و بی ‏نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا و حشمت ‏الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بود، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم آبسالان و نصرالله شفيعى بودند. در ناوچه نيز بيژن گرد، نادر مهدوى، مجيد مباركى و توسلى بودند.

ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

شهاب منتظر
04-10-2012, 00:25
سلام و خدا قوّت.

در لينک ذيل مسابقه اي با موضوع اين تاپيک طرح شده که با کليک روي آن مي توانيد در آن شرکت بفرماييد:


>>>>>>>حيّ علي المسابقه : مسابقه اي بين کاربران محترم سايت آيه هاي انتظار با جوايز نفيس معنوي <<<<<<< (http://www.ayehayeentezar.com/thread22742-7.html)



http://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/roz.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/roz.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/roz.gif

نرگس منتظر
04-10-2012, 13:10
آنچه در زیر می خوانید سومین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

وقتی ناخداى لنج شربت شهادت برایمان درست کرد!

من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت میكردم؛ ماموريتى رو در رو با هلی‏كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می خوانید سومین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز، نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه می‏خواى به كشتنمان بدى!
- نه، طبق مأموريت پيش می‏ريم.
- خدا رحم كنه... چه خوابى برامون ديدى معلوم نيست!
نصرالله هم گفت: ببينم میتونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگردونن بوشهر.

در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى محمدشاهى - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچه‏ ها گفتند: بخوريد كه شربت شهادت میخوريد!

شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين، هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور می ‏شديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم.
مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بين‏ المللى بود و كشتى‏ هاى خارجى كه براى دولت‏هاى عربى كالا مى ‏بردند از آنجا نفت بار مى ‏زدند. به كنار اولين بويه كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت.
- اينجا بويه است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى «فروزان» يا سكوهاى ديگر برويم.
حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم.
جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مى ‏كنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتى ‏هاى ما رو مى ‏زنن ما در اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم.
تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمده ‏ايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمباران‏ هاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت مى‏ كردم؛ ماموريتى رو در رو با هلى‏ كوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان.
حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك استينگر را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟
كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشام رو تو عمليات از دست دادم.
- صبر كن شليك بكنم، بعد بهت می‏دم‏ .
- بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مى ‏خوام چه كار؟
- آقاى محمديا به بچه‏ ها گوشى بده.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
04-10-2012, 13:13
من ديدم محمديا موشك‏ انداز استينگر را از كارتن‏ اش بيرون آورد، يك تكه ابر را پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى!
با تعجب گفتم: اين چيه؟
- گوشى!
- اين چه جور گوشيه ديگه؟
- تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است!
به شوخى گفتم: اگر مى ‏فهميدم اين گوشى رو مى ‏خواهيد بديد، همان بوشهر پياده ‏تان مى ‏كردم!
-الان هم دير نشده. مى ‏خواهى پياده كن.
- نه، كارت رو بكن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏ ايد؟
- تو رادار چيزى مى ‏بينم. داريم مى ‏ريم به طرفش.
حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلى‏ كوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مى ‏كنند.
كار استينگر چنين بود كه تا آماده مى‏ شد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مى ‏ديد، به صورت اتوماتيك شليك مى ‏كرد و گلوله به طرف هدف مى‏ رفت. البته با دست هم مى ‏شد شليك كرد.
هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مى‏ كرد. آسمان ظالمانى بود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/92298403767148610025.jpg


مجاهد شهادت طلب نصرالله شفیعی

با نصرالله شفيعى تماس گرفتم و گفتم: در چه حالى؟
- در خدمتيم! شما چطورى؟
- ما داريم مى ‏ريم سمت هدف، اما استينگر جواب نمى‏ دهد. هدف در تيررس ‏اش نيست.
در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره.
- نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه.
نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟
- هيچى، هدف دم به تله نمى ‏ده.
در بى ‏سيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مى ‏زديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بی‏سيم‏ ها تكرار مى ‏شد؛ غافل از اينكه آمريكايى ‏ها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مى ‏كنند و گوش مى ‏دهند. البته اين را بعدها فهميدم.
نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟
- نادر! استينگر نمى‏ گيرد، فاصله دوره.
تا هلى ‏كوپتر را مى‏ ديديم، به طرفش مى ‏رفتيم و چون موفق به زدنش نمى‏ شديم، سر جاى اولمان باز مى‏ گشتيم.
دائم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مى ‏آمدند و مى‏ رفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم.
به طرف هلى ‏كوپتر كه مى ‏رفتيم مسيرش را تغيير مى‏ داد و به جاى ديگرى مى ‏رفت.
بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت: مى ‏دونيد جريان چيه؟ ظاهرا مى ‏دونن ما چى كار مى‏ خوايم بكنيم.
شما بايد بريد تو مسير تا هلى ‏كوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم.
آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از بويه داشتيم فاصله مى ‏گرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم.
ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 01:56
آنچه در زیر می خوانیدچهارمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:
هلی‌کوپتر پیشرفته آمریکایی را اینگونه سرنگون کردیم
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك استينگر به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مى‏كرد. نادر روى نقشه كار مى ‏كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى ‏كردم بيژن داشت رادار را نگاه مى ‏كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى ‏رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بودند. استينگر برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى ‏شد بايد دوباره مى‏ رفت مركز و پر مى‏ شد و يكى ديگر از كارتن بيرون مى ‏آوردند.
ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزويزى داره مى‏ آد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟
از بيژن پرسيدم: نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى ‏آد؟
- نه.
- به هر حال يك صدايى مى ‏آد.
- من تو رادار چيزى ندارم.
- تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى ‏آد.
وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى‏ كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت.
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك استينگر به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و الله اكبر همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى ‏لرزيد.
توسلى و گرد فرياد زدند: دومى.
داشتيم استينگر بعدى را آماده مى‏ كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله‏ ور است و دارد مى ‏سوزد. در اين وقت ناوچه نادر با دوشكا به طرف هلى ‏كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا حشمت‏ الله رسولى نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى ‏كرد و محمديا زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك استينگر دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى ‏كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى محمديا در جا شهيد شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 01:58
كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم.
يادم آمد كه چقدر مسئولان تاكيد مى ‏كردند كه از حوضچه كه بيرون مى ‏رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل‏ انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى ‏كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى ‏پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى ‏شد و من با دست تلاش مى ‏كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى ‏گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى‏ شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو مهدوى سالم مانده بود و مى ‏توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد.
عده ‏اى از بچه‏ هاى قايق شفيعى هم خود را به قايق طارق مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى‏ دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى ‏هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همين‏طور كه سعى مى ‏كرد در آب افتاده ‏ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى ‏كرد.
هلى‏ كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى‏ كرد.
هر لحظه دود و آتش بيشتر مى ‏شد. ناچار خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده‏ ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن.
در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى ‏آيد.
آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت‏ زده مى‏ نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مى ‏آمد. فهميدم كه بيژن گرد كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه، مرا زير بگيرد.
داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازه‏اى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد.
بيژن تلاش مى‏ كرد هلى‏ كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى ‏كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد.
وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35429267789231094478.jpg

مجاهد شهادت طلب مهدی محمدیا

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 01:59
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تنم است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم: كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى ‏شم.
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله‏ هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى ‏كرد. شده بودم مصداق واقعى ضرب‏المثل معروف نمك روى زخم كسى پاشيدن! تمام بدنم مى‏ سوخت. مدام فرياد مى‏ زدم و كمك مى ‏خواستم. در اين ميان، حشمت‏ الله رسولى و كريمى كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى‏ داند و با تير و موشك مرتب شليك مى ‏كردند.
همينطور كه در آب شنا مى‏ كردم، احساس كردم دست‏هايم سنگين و چشمانم كوچك مى ‏شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت‏ الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشك‏هاى استينگر روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى ‏شدند، در اطراف من فرود مى ‏آيند. فهميدم كه كارتن را ديده ‏اند، ناچار قطعه‏ اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن‏ ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى ‏توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى ‏تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد.
گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى ‏سوزيم يا گلوله مى ‏خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى ‏كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى ‏كرد و به طرف آمريكايى ‏ها شليك مى‏ كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيت‏هاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و ناله‏اى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى ‏رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى بيژن گرد است. شعله به اندازه ‏اى زياد بود كه كسى نمى ‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى ‏طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: هر كسى صداى منو مى ‏شنوه به طرف بويه حركت كنه!
آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد محمديا را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى‏ كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى ‏زدم، گريه مى ‏كردم به خودم كه آمدم، به بچه‏ ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن.
رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده ‏اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى ‏دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى ‏كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى ‏رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى‏ كردم. ساعت حدود 9:20شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته ‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود.
رسولى گفت: بايست...كمك مان كن...تير خورده‏ ايم.
- من نمى‏ توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى‏ كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى‏ ديدم، نفس مى ‏گرفتم و مى‏ رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى‏ كند و مى ‏خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه‏ هاى گساربسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى‏ كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى‏ لرزيدم. داخل بويه، محفظه ‏اى بود كه چند نفر در آن، جا مى ‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى ‏ديدم؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى ‏زنند. هلى‏ كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى ‏انداختند تا ناوچه‏ ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه‏ ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند. دليلش را نمى ‏دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شب‏نماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب ‏نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه‏ ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.
ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 02:15
آنچه در زیر می خوانید پنج مین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

بازجویی با بدن سوخته روی ناو هواپیمابر آمریکا

در سرتاسر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکس‌ها و حتی اتیکت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریکایی هستم.

وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد، اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند. در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند. فكر بقيه بچه‏ هايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مى ‏كردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى‏ كنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت.
از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمه‏ اش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمى‏ شوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مى‏ ترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه.
دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده ‏اى بلند كردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى «دك» خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر. فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مى‏ كردم. هر چه فرياد زدم: «آب...به من بدهيد...سردم است»، كسى نشنيد يا ندانست چه مى ‏گويم. با اينكه دست و پايم بسته بود، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمى ‏شد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مى ‏ترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمى ‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى‏ شد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مى ‏گويم. انگليسى كه نمى‏ دانستم؛ اما مى ‏دانستم آب به اين زبان چه مى ‏شود .اين بود كه گفتم: «Water»

مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند.
با هر سختى و پوست كلفتى ای بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم.
نصف ليوان را به زور خوردم.
پوستم شروع کردند به ترکیدن. در این هنگام سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت.
یک چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل کیسه ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می کردم حتما می خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می برند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 02:21
ناوچه حرکت کرد. این را از بادی که به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می کردم با من چه رفتاری می کنند.
در حالیکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روی تختی خواباندند. کیسه را باز کردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد.
همه جای بدنم سوخته بود که یقین کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.

چند نفر در حالی که چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسی که دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند.

با خودم گفتم: من که یک پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانکارد خواباندند و داخل هلی کوپتری گذاشتند و بردند. در هلی کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت.

با خود فکر کردم حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با این باندهایی که به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم.
راستی، کدام یک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کریمی، رسولی و باقری هم که زنده بودند. با چشمان خودم دیدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرالله چطور؟
غرق در این افکار بودم که به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم. صبح بود و هوا روشن. مرا از هلی کوپتر پایین آوردند و وارد سالنی کردند. تا وارد شدیم، کریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم که نمی خواهند اعدامم کنند.
همان چهار نفری بودیم که با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز کنارم خواباندند.
رو به باقری که سرباز وظیفه بود، کردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناکی ... هنوز باقری حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یکی که فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
- والله درباره سوختگی صورتم حرف می زدیم.
- دیگر اجازه صحبت کردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/32743720749385992292.jpg

مجاهد شهادت طلب خداداد آبسالان

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
06-10-2012, 02:22
باز جویی رسمی از آن سه نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد کریمی را بردند و مفصل بازجویی کردند؛ اما کاری به من نداشتند. یک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون میزان سوختگی‌ام را ۸۵ درصد اعلام کرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی.
در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می کردم، می خندیدم.
پس از مداوا و مراقبتهای پزشکی، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روی تخت بلند کردند و بردند بیرون. حدود سی الی چهل متر در راهرویی حرکت کردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکس‌ها و حتی اتیکت اتاق‌ها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریکایی هستم.
مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی که من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی کردند و به سالن باز گرداندند.
چیزی که باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشک‌ها و پرستاران بود که با دلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند. پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یکی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی که مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نبود. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع کردند.
اولین سوالی که از من کردند، این بود که شغلم چیست.
گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببریم.
فردی که فارسی صحبت می کرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم که شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه کسی پاسدار و چه کسی سرباز است.
من از ترس اینکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهرهستم.
باز جو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
من بار دیگر تکرار کردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این کار وادار کردند. اما بازجو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
در این بازجویی، درباره کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره این کارها و اقدامات به آنها بدهم.
بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را که از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
- نه، تو نظامی هستی و می دانیم که پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
برای آنکه از شرشان نجات پیدا کنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می کنم، می بینم که شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم که کدام ارتشی و کدام سپاهی هستند. کنار هم می ایستند و صحبت می کنند.
متوجه شدم که همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می کنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممکن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود که پاسخ های دروغی که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه دیگر هم همان حرف‌ها را بزنم.
ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
07-10-2012, 02:35
آنچه در زیر می خوانید ششمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

بازجوی آمریکایی پرسيد: «نادر» كیه؟ + تصاویر
یک روز در حین بازجویی يك نظامي امريكايي به من گفت: یک سوال از تو دارم: نادر کیست؟

در جلسه دوم، بار دیگر درباره سپاه و ارتش پرسیدند. گفتم: آنها با هم به دریا می آیند و با هم مانور می دهند. پرسیدند: شما از کجا می دانید که با هم مانور می دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روی تبلیغاتی که در رادیو و تلویزیون می کنند. ما کنار ساحلیم؛ می دانیم چه شناورهایی ارتشی و چه شناورهایی سپاهی هستند.
باز جو عصبانی شد و گفت: دروغ می گویی. آن چیزی که من می پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روی سوختگی بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکی داشت. از شدت درد فریاد زدم.
دوباره گفت: تو باید راست بگویی و به سوالات من پاسخ درست بدهی.
- والله من نمی دانم.
- فرمانده قرار گاه کیست؟
دیدم اگر بگویم نمی دانم، فایده ندارد. این بود که دو نفر از اهالی محله مان را برای رد گم کردن گفتم.
با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما می دانیم کی هستند.
- اگر می دانید، پس چرا به من فشار می آورید؟
باز جو آهسته یک در گوشی به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: می خواهیم از زبان تو بشنویم.
- نمی دانم.
چون دیدند فایده ندارد، سیلی دیگری به من زدند و مرا به اتاق اولی باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تیم پزشکی آمد و پانسمانم را عوض کرد و به مداوای من پرداخت.
دو سه روز گذشت. روز چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما یک سوال از تو می کنیم.
کسی که با من حرف می زد، ایرانی بود. این را از رنگ پوست و لهجه اش فهمیدم. به من گفت: من ایرانی هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پایگاه هوایی هم بوده ام. چند سالی است که آمده ام خارج از کشور. خیلی مودب و با احساس گفت: پدرجان، چند سوال از تو می کنم. اگر بتوانی جواب بدهی، خیلی خوب است؛ اگر نتوانی جواب بدهی، بعدا ممکن است جور دیگری با هم صحبت کنیم. کاری به نیروهای نظامی ندارم. الان در اتاق تنها هستیم. می خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنیم.
بلافاصله دستش را خواندم و فهمیدم می خواهد از راه احساس، اطمینان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالی داری بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ می دهم.
همان سوالهایی را که آمریکایی ها کرده بودند، او نیز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحویلش دادم. خیلی سماجت کرد، اما نتوانست حرفی از من بکشد. یادم نیست که از من چه سوالی کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمی دانم.
یکدفعه مثل کسی که به او حالت جنون دست داده باشد، سیلی خیلی محکمی به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدری از پسرش اینطوری سوال می کند و با او حرف می زند، من نیستم. با عصبانیت گفت: نه پدری وجود دارد و نه پسری. اگر به سوالات جواب ندهی، بد می بینی.
- چیزی که نمی دانم، چطوری جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجویی کردند. در سوالاتشان تاکید زیادی در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهای نظامی، تعداد قایقها و کشتی های ارتش و سپاه، محل عملیات سپاه، اسامی فرمانده های سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
یک روز در حین بازجویی يك نظامي امريكايي به من گفت: یک سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر کیست؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/21562229988115245544.jpg


مجاهد شهادت طلب، نادر مهدوی (حسین بسریا)

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
07-10-2012, 02:37
از این سوال حسابی جا خوردم .البته منتظر چنین سوالی بودم، اما نه چنین صریح و آشکار. حدس زدم از طریق شنود بیسیم‌های ما پی به هویت نادر برده باشند. در بیسیم غالبا من، نادر و بیژن همدیگر را با اسم کوچک صدا می زدیم و احتمالا ما را از همین طریق شناسایی کرده بودند. برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسید :مچه نادری؟
- همان نادری که با شما بود.
- من کسی به نام نادر نمی شناسم.
- یعنی شما چند نفری که با هم بودید، همدیگر را نمی شناختید؟
- نه. ما چند نفر بومی همدیگر را می شناختیم، اما کسانی که در قایق بودند نمی دانستم.
- نادر کیست؟ تو واقعا نمی دانی؟
- نه، زمانی که ما را از محله مان بیرون آوردند، فقط به ما گفتند که باید اینجا کار انجام دهیم. اول هم به من گفتند که این عده را باید از بوشهر به جزیره فارسي ببرم، اما زمانی که به جزیره رسیدم، گفتند باید بروی آنجا کاری انجام بدهی. من حتی کارشان را هم نمی دانستم. بعدا که با هلی کوپتر درگیر شدیم، هر چه داد و بیداد کردم و می خواستم بر گردم، فایده ای نداشت. این بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
- یعنی تو از جریان چیزی نمی دانستی؟
- نه!
- سربازی رفته ای؟
- بله.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29345676826878427172.jpg

نادر مهدوی نفر سوم از سمت راست


زخمی روی ابرویم بود. آن را دید و پرسید: ابرویت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخیه خورده؟ گوشت چرا از بین رفته؟ این ترکشهای ریزی که در پایت است، مال چیست؟
- زمانی که سربازی بودم، عراقی ها محله ما را بمباران کردند و من زخمی شدم. اگر حرفم را باور نمی کنید، آدرس آنجایی را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان بروید تحقیق کنید و ببینید که راست می گویم یا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
- ابرویت چی؟
- زمانی که کوچک بودم اینطوری شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما اینطوری شده.
بازجو لختی صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازی کرده ای، بگو موشکی که به طرف هلی کوپتر شلیک شده، چی بود؟
- تنها سلاحی که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپی جی است. فکر کنم موشکی که به طرف مان شلیک کردند، آرپی جی بود.
- نه، نبوده. آر پی جی چنین کاری نمی کند.
- داخل قایق چه موشکی بود؟
- در قایق ما فقط موشک آرپی جی بود و سلاحهای سبکی مثل کلاش و کلت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
07-10-2012, 02:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/04904903091101863268.jpg


نادر مهدوی نفر وسط


به شدت دنبال این می گشتند که چه نوع موشکی از قایق به طرف هلی کوپتر شلیک شده بود. می دانستم که نباید به این سوال جواب بدهم، زیرا بلافاصله از من می پرسیدند که این نوع موشکها را از کجا آورده ایم؛ که البته نباید می دانستند. چون دیدند جواب درستی نمی دهم، گفتند: مرکز حرکت قایق های شما از کجا بود؟
گفتم: در دریا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمی دانم از کجا حرکت کرده اند.سخت عصبانی شده و دو کشیده محکم به صورتم زد که خیلی هم درد گرفت و بعد گفت: پس نمی دانی نادر کیست؟
- نه.
- فرمانده قایق کی بود؟
- فرمانده نداشتیم. هر کس که پشت سکان قایق می نشست، فرمانده بود. من چون بومی بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده می خواندند.
- تو داری دروغ می گویي. داری پنهان می کنی.
- دروغگو خودتی!
حوصله ام سر رفت و به تندی گفتم: واقعا اگر می بینید دارم دروغ می گویم، مرا بکشید و راحتم کنید.
وقتی سماجت مرا دید، با لحن مهربانی گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشین فکرت را بکن. فردا ما می آییم تا نادر را به ما معرفی کنی.
تاکید زیادی روی نادر داشتند و می خواستند بدانند که او کیست. مرا پس از بازجویی بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهایم را باز کردند و عریان روی تخت خواباندند. بالای سرم چند ظرف استیل بود که داخل آنها آبمیوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استیل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببینم پس از سوختگی، چهره ام چطور شده است. تا این کار را کردم، یکی از دکترها با عصبانیت آمد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. نفهمیدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداری صورت خود را نگاه کنی. همان پزشک دستور داد که ظرف استیل را بپوشانند.
در مدت اسارت نمی دانستم که کی شب است و کی روز. به همین دلیل برای خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمی دانستم که کی روز است و کی شب. برخی از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چیزی لازم داری بگو تا برایت بیاوريم.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
07-10-2012, 02:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/85810870140102836605.jpg


مجاهد شهادت طلب، نادر مهدوی (حسین بسریا)


آنها این حرف را می زدند که در من چنین القا کنند که اکنون در روی خشکی یا کنار ساحل قرار داریم و آنها می روند و هر چه می خواهم، می خرند و می آورند، اما حالت موج دریا برای من که مدتها روی دریا کار کرده بودم، مشخص می کرد که در دریا هستیم.روزی داشتم نماز صبح می خواندم. رکوع و سجده ای که در کار نبود. همین طور که روی تخت خوابیده بودم، نماز می خواندم. در این وقت، یکی از نظامیان وارد شد و دو باند بزرگ استریو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز می خواهم با تو حال کنم!
- چطوری؟
- هر نواری که دوست داری بگو تا برایت بگذارم. مرا که در فکر دید، گفت: فکر کجایی؟ حتما شما را می فرستند بروید ایران.
- کجا هستیم؟
- الان در ساحل هستیم؛ ساحل یکی از کشورها. داریم شما را مداوا می کنیم تا بروید ایران. سپس گفت: چه نواری را دوست داری؟ ایرانی یا خارجی؟
- خیلی ممنون. اعصاب من خراب است و نمی توانم نوار گوش کنم.
- نه، من باید حتما برایت نوار بگذارم.
نظامی بود و لباس دکتری به تن داشت. گفت: حالا بگو. ناچار گفتم: هر چه دوست داری بگذار. نوار خارجی گذاشت. صدای دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرین درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش می کنی، من بروم و بیایم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوری بود که به هیچ وجه نمی توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صدای خراشنده باند، دیوانه می شدم. شروع کردم به فریاد کشیدن. چنان فریاد زدم که صدایم از باند استریو بلندتر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامی گفت: خاموش نکنید! دوست من دوست دارد گوش مي کند. دکترهای دیگر، او را از این کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. یادم می آید که کمرم بر اثر سوختگی می خارید. آنها می آمدند با دستکش کمرم را می خاراندند یا پمادهای بسیار خوب به بدنم می زدند.
ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
08-10-2012, 01:33
آنچه در زیر می خوانید هفتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

به خودم تلقين كردم كه «نادر» را نمي شناسم
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم.

از روز ششم و هفتم بازجویی شدیدتر شد. دو نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می بردند و به اتاق بازجویی می بردند. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی. روی کلمه «باید» تاکید داشتند.
- ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟
- من نمی دانم.
- ما می دانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.
- والله راست می گویم؛ نمی دانم.
- مین چی؟ مین‌ها را کجا مونتاژ می کنید؟
- من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟
- مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.
- نمی دانم.
بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند. از سرنوشت آن سه نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود هفت یا هشت روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.
یکی دو روز بعد از این جریان، یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟
- بله!
- چیزی احتیاج نداری؟
- نه!
- اگر کاری داری می توانی بگویی.
- با استیل کار دارم.
- من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.
- نه، کاری ندارم.
این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رسیدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا هم روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکترها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42233408837364884451.jpg

مجاهد شهادت طلب، مجید مبارکی

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
08-10-2012, 01:34
گفت: ساکت باش و چیزی نگو!
- مگر چیست؟
- نمی توانیم با هم صحبت کنیم. یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!
- باشد.
در این وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟
- نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.
- اینها را نمی شناسی؟
- نه!
- نادر کدامشان است؟
- نمی دانم.
- ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.
- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.
البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجویی‌هایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود. حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما چهار نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم ۱۸۰ درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند. البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!
- حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟
- کاری به شما ندارند. دارند فیلمبرداری می کنند.
هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.
بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟
من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم.

ادامه دارد...



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
09-10-2012, 03:21
آنچه در زیر می خوانید هشتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

وقتی دکتر عمانی پای مرا بوسید

داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.
يك روز سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.
- می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.
اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.
نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟
به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.
- پس به شما بد نگذشته؟
کمی مکث کردم و گفتم: نه!
امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
- ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.
من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.
- نه، باید فردا صورت بگیرد.
پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکترها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدم‌هایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟
- نه!
- به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا درگیر شده اید؟
- نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.
- شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟
- اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.
- شما نظامی هستید؟
- نه!
- پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟
- این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
09-10-2012, 03:23
جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم.
کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود.
داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت.
این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است.
ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم.
کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/22492102447576911428.jpg


مجاهد شهادت طلب، غلامحسین توسلی


دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاس‌ها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
- این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
- نه، شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود.
وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند.
یکی گفت: اینجا عمان است.
من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
- باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند.
بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)

نرگس منتظر
09-10-2012, 03:24
بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقام‌های عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها، ایرانی‌ها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند.
سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقام‌های عمانی بدهند.
ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام.
در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها تا ما را دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند.
محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکترهای عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.
حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند.
همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
- باور نمی کنیم.
- نه، این حرفها را نزنید. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.
در طول ده روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.
دستانم را نمی توانسم بلند کنم.
عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم.
مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سال‌ها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند.
پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد.
محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید: نادر کجاست؟
- نمی دانم.
سه آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزندمرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصرالله کجاست؟ خبری نداری؟
این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقام‌های ایرانی نمی دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند.
من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟
- دو نفر از بچه ها با من هستند.
آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟
- نه، چه چیزی را؟
- جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!
دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام.
این پایان نیست...




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96990209905831395936.gif)