PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی نامه سینوهه



صفحه ها : [1] 2

آستان جانان
04-12-2012, 00:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/03060608693065857878.gif


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/62144809143016716190.jpg



مقدمه کوتاه نویسنده(سینوهه) (کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون ، نویسنده میکا والتاری)



نام من ،نویسنده این کتا ب(سینوهه)است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم .

زیرا از خدایان خسته شده ا م .من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.

من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم.

آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجر کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید، سیرم .

من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظورمادی و معنوی کتابی می نویسم .

هرچه تا امروز نوشته شده ، یا برای این بوده که به خدایان خوش آمد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند.

من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم.


من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک ،روز و شب ،با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف وترس و ز بونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.

حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باشد .

آنچه تا امروزنوشته شده ،به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اندوبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.

من تا امروزیک کتاب ندیده ام که درآن،حقیقت نوشته شده باشد.

درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشته ،حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت.

ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت.

زیراهمانطور که مگس،عسل را دوست دارد،مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند.

آیا نمیبینید که مردم چگونه در میدان ،اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند ؟

ولی من که نامم (سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر ،نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران.

من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند .نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند وازروی آن مشق نمایند .

من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم وخرد خود را به ثبوت برسانند.

هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی ،کتابش را بخوانند و تمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.

به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند .

ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرابخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم.

من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد .یک انسان را اگر دررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد ،همان است که بود .

یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود ،ولی همین که اندوه او از بین رفت،به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود.

چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود ،مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست.

ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمیدارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم.

من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم . ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید ،قلب او از بین می رود .

من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 00:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت.

دیدم که فقرا علیه اغنیا ء ،حتی طبقه خدایان قیام کردند .

دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند ، کناررودخانه ،با کف دست آب مینوشیدند .

دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند ، زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن، نان خریداری کنند.

درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.

امروز دراینجا ، که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است، زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند.

علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی ، همه چیزداشتم ،می خواستم چیزی به دست بیاورم ،که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد .

من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسا ن ،امری محالاست.

و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.

قصد دارم تا در هر پست بخشی از این کتاب را برای مطالعه شما قرار دهم که هم طولانی و خسته کننده نشود و هم با یکی از پزشکان حاذق دوران گذشته اشنا شوید. ادامه دارد..





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 12:17
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



دوره کودکی

مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا، طبیب فقرا بود،و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد .

این مرد و زن ، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خود پذیرفتند .

آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد.

مادرم مر ا(سینوهه) میخواند زیرا این زن ،که قصه را دوست می داشت اسم (سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود .یکی ازقصه های معروف مصر این است که (سینوهه) برحسب تصادف ، روزی در خیمه فرعون ،یک راز خطرناک را شنید.

وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده ،ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید.

شایدبه همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشورهای بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها،(اسراری که سبب مرگ میشد ) پی بردم .

ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد .

ولی وقتی یک بدبختی ،یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدا ت ،دربدبختی خو د را تسکین می دهند ،ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند.

من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خوداهداء کند درآن سال یک پسرزایید .

ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم .

من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررودنیل یافت ،من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب واردنشود.

خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود .یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها ،بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند.

زیرا طغیان نیل ،آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود .مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید ،تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم .

آن وقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم . پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد .

و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که ما در یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم .

پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازرویخشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد .

روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیر ا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند .

مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هست مثبت کنند.

آنگاه پدرم چون طبیب بود خود ،مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند .

ولی پدرم فقط برای احتراز از زخم چرکین ، مراخود ختنه نمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد .

زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود. واضح است که وقتی این وقایع رویداد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم.

تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند .

زیرا ازخدایان میترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم .من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست.

ولی میتوانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم .

درآن موقع طبس واقع درمصر ،یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود،و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.

آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.

درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ ،دردو طرف رود نیل ، تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه .

بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند .ولی چون یک مصری ،کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند ،ومن ختنه نشده بودم ،فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند.

وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد .

من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود .

وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتند مرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند .

امروزکه پیرشده ام ،دوره کودکی من ، بادرخشندگی، مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد.

و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهترازامروز است.

خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد ،دریک محله فقیرنشین بود ،درجوار خانه ما ،اسکله ای وجود داشت که کشتی های رودنیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند .

در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند.

ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجود بود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند .

در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد .

و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل سا خته می شد چون یک کاخ بود .

ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد .

و وسط باغچه ما حوضی بود که جزفصل پاییز ،یعنی فصل طغیان نیل ،نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم .خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد.

هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست.

من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود میبردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفا ل ،با حسرت تمساح مزبور را که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند.

و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند .

وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیراپدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد .

صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاءزیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند .

ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و میگفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد .

ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و ا ز گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید .

ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآ رزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت.

شبها مادرم برای من قصه میگفت ، فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستا ن ،وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پراز چیزهای بیهوده می کنی؟

مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدا ی خرخر پدرم بلند میشد ،مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.

گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد .

من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم .

ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی میکردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید .

غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است )بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت، که در پایین تپه ها ناپدید شود .

از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسیدو من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم.

اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود .شب،هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم .

و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کندآب روی دست او می ریخت.

گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمیگفت ولی وقتی آنها می رفتند اظهارمی کرد فقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند .

و یک مصری، پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید .ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لبا س آنها به سرقت برده اند .

گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه مامی گذشت.

و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده ،خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش.

و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمین گاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را میسوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب،واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم.

ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم .و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم .

مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدامی زد.

من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد ،به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس (کاغذ معروف مصری )می دهد.

و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معا لجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت (ای بیچاره).

پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش وطرب،کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 12:17
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ (با ضم لام ) طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین و زیبا ترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم.

بعد از اینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم ،پس ازصرف غذای روز،پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وباید شغلی انتخاب نمایی ،بگوچه میخواهی بشوی؟

من گفتم که قصد دارم سربازبشوم زیرابهترین بازی ،که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازها اسلحه درخشنده دارند .

و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها ، بیرق رنگارنگ آنها در احتزاز است .

دیگر اینکه میدانستم که سربا ز احتیاج به خواندن و نوشتن ندارد ومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم .

ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته ، یکایک می کند .

پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو ،مرا کنار نیل برد .

و من میدیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشر با شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنا ن ،بارها را خالی می کنند .

پدرم گفت نگاه کن ،اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب وباد خورده که از پوست تمساح ضخیم تر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب زیر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست .

وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که بادو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید .
گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سربازباشم .

و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام وکنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند.

پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد (این تب)...(این تب ).

مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا (این تب )سرباز معروف وشجاع همین است؟

پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربا زی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهارپایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمرد نهاد و وی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وبا حرص زیاد نوشید .

پدرم گفت (این تب) پسرمن (سینوهه) میل دارد سربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه باز مانده قهرمانان جنگهای بزرگ ما هستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود .

(این تب )سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون) سوگند مگر دیوانه شده ا ی .

بعد با دهان بدون دندان خود ،خنده ای مهیب نمو د وگفت اگرمن ،برای هرنفرین وناسزا که حواله خود کردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم ،با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم ،بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال،با شراب سیر نمایم .

من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد .

(این تب )گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر،دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی،این زندگی من است که مشاهده می کنی .

بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی ،این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت .

ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.

ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است .طلاهای من از بین رفت و غلامان وکنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند .

تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ ،مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم .

اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع ر ا برایت شرح خواهد دا د .

هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها وموهای سر را از دست داده ام وامرو ز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند ،باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم.

بعدازاین حرفها (این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد .پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و (این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید.

وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط ،سبورا پرنماید وبقیه مس رابرگرداند.

طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتنبه مدرسه را تحمل کند .

(این تب) گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد ،ولی اگرسواد داشته باشد ،به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید .

محال است که یک بی سواد صاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود .

بنابراین ای پسر ،اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن رابیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ ،سوار تخت روان میشوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد .

طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت : پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را از نیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم.

من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگرآن لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم.

و وقتی ما دور می شدیم (این تب) یکی ازسروده ای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.

ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 16:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



ورود به مدرسه


پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجود آمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود .

آموزگارمن ، یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب میگردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم .

شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک ، که پدران آنها آرزوداشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح ،حساب اجناس دکان را نگه دارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است.

درشهر طبس پایتخت بزرگ دنیا ،ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین در این آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخود حلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند .

مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج ،هرسال چند زرع پارچه به آموزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف، به او گندم میداد .

واما پدرمن هزینه تحصیل رابا دوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم .چون ما وسایل زندگی آموزگار را فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد.
در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه شراب می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که شراب رامینوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود ، برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل مینمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامیدادند که بدانند ما برای چه می خندیم .

ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته،مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند ،خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح ونیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد .
او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راندوبعد از مرگ،انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد.

بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بو د که وقتی دوشکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم .
وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش میکنند ،نفهم ترین افرادهم می توانند معنای آن را بفهمند .
ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست . اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.
اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهید اومیفهمد که یک تمساح است .
ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد ، و بگوید که منظور شما ازچسبانیدن آنها به یکدیگر چیست،این شخص را باسواد می گویند.

ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگار سالخورده مراتشویق به فراگرفتن کند .خود من طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم.

در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست و پاهایم ظریف ،ورنگ صورتم روشن ترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند ،وپسرعلاف،گلوی مرا می گرفت ومیفشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند .

ولی درعوض یکی ا ز شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد ،و درآنجا ،مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد ،آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند .

مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی . برای ورود به مدرسه دا ر الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر ، گدایان را معالجه میکرد ،از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی اولطمه زد .
چون در مصر ، همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل ،میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد ،آنها حکم فرعون را لغو می نمایند.

پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسد وما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید .

دراین موقع مردی وارد معبد شد ،و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این (پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل میکردم اوهم شاگرد من بود،واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است .

من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی دارد که دیگران ندارند وبعدها که خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند .

ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد،از سر بیرون بیاورد.
پدرم وقتی (پاتور) را دید برخاست و به اوسلام دا د .و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهاد و پرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری . پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیرد که مرا وارد مدرسه دارالحیات کند .(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم.

روزبعد صبح زود پدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی ازپاتور یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهی ها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید .

وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید، گداها وکور ها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند .
پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی (پاتور) آمد روی دست او آب بریز ،ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهاد وگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن .

ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصر گذشت و شب فرارسید و (پاتور ) نیامد .
من چون گرسنه بودم از تأخیر(پاتور) اندوهگین شدم زیرا میدانستم تا اونیاید به من غذا نخواهند داد .پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم ،درایوان خانه روی چهار پایه نشسته،جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان ، چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیرهستند کسالت آور است.

بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود .

وقتی(پاتور)قدم به زمین نهاد پدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد (پاتور ) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد ، دست ر ا روی شانه پدرم نهاد .آنگاه (پاتور) وپدرم،به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله ،یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد .

پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم .هیچ کس حرف نمیزد . تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب د اد و قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعدازاینکه مطمئن شد خوب است آشامید هنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم و دیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت .

با اینکه محسوس بود که (پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کرد ومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف (پاتور )خوشوقت شده است .(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاه پوست قدری غذا وشراب ببرید .

من برای آنها غذا وشراب بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتند واظهارکردند آیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟ گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار (پاتور) زیر درخت نارون ما خوابیده است .



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 16:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردو بعدازاین که شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی دیگر را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردندوحوادث گذشته را به یاد آوردند و (پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرادندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد .

(پاتور) اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروز کارم این است که مردم را بمیرانم .
وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمیشود به تنگ می آیند ،آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم .و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند .

آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرا بودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم و پیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی تو چون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود و دو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد .

پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعد دهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن ،من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا با حسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان، مرا چون یک حیوان کرده است.

پدرم خطاب به من گفت (سینوهه) این حرفها را باورمکن برای اینکه (پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدهانفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند .

ولی (پاتور) کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صد نفربه دست من می میرند .آیا تو شنیده ای که یک فرعون ،بعد ازاینکه سرش را شکافتند ،بیش ازسه روز زنده بماند؟
آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد ،ازیک جهت راست میگویند زیراکارد سنگی من ، یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله وبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کا رد سنگی خود ، او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را...

ولی (پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد ،ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد ، و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم ..، وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ا ز این موضوع مطلع هستند از من می ترسند .ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید.

در این وقت (پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم .ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمی باشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت .

ولی پدرم طوق مزبور را نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد.


پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم .صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که (پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست ، و چرا من دراینجا هستم .

من به طرف او رفتم ودودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای .

براثرصحبت من و (پاتور) پدرم از خوا ب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد .یک مرتبه دیگرمن روی دستهای (پاتور) آب ریختم ،و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را با کتان خشک کردم .

(پاتور) قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگد بیدار نمود وبانگ زد ای جعل کثیف (جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند) آیاهمینطوراز ارباب خود مواظبت میکنی؟ سیاهپوستان من کجا هستند؟ برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟

مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاه پوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاه پوستا ن (پاتور) شب گذشته،بعد ازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته ،به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند .

(پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان وسیاه پوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟

گفتم اسم من (سینوهه) است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟ گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور .
من رفتم ویک بسته (پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود ،آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم .
سپس چند جمله برزبان آوردومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.

(پاتور)گفت (سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپار ولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان را ازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات توبسته به نظریات آنها می باشد .
ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی. زنهار هرگز ازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقاید باطنی خودرا بروز نده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم ،ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد . فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو رادرمدرسه معبد (آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.

آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 17:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




آموزشگاه مقدماتی پزشکی

در آن موقع تحصیلات عالیه در طب در دست کاهنین (آمون) بود و دارالحیات مدرسه و بیمارستانی بشماره می آمد که درمعبد انجام وظیفه میکرد.

تمام مدارس عالیه طب بوسیله کاهنین اداره میشد و آنها نسبت به انتخاب کسانی که باید در این مدارس درس بخوانند بسیار دقت می کردند تا کسانی را که مخالف آنان می باشند از مدارس عالیه دور نگاه دارند.

از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگانی و مدرسه هندسه و ریاضیات و مدرسه ستاره شناسی در معبد (آمون) بود.

کاهنین از این جهت در انتخاب محصلین دقت می کردند که نصف خاک مصر به روحانیون تعلق داشت یعنی بظاهر متعلق به خدای (آمون) بود و آنها نمی گذاشتند غیر از کسانی که طرفدار آنها هستند طبیب و حقوق دان و بازرگان و مهندس وستاره شناس شوند و جون افسران ارتش قبل از این که وارد قشون شوند میباید یک دوره مدرسه حقوق را طی نمایند، کاهنین معبد (آمون) بتمام دستگاه اداری و نظامی مصر حکومت می کردند. در بین این مدارس، دو مدرسه بیش از دیگران اهمیت داشت یکی مدرسه طب و دیگری مدرسه حقوق.

دوره مقدماتی هر یک از این دو مدرسه سه سال بود و شاگرد باید سه سال در دوره مقدماتی بماند تا بعد از امتحان درصورتی که خدای (آمون) بر او ظاهر میشد، اجازه بدهند که وارد مدرسه طب یا حقوق شود.
من در فصول آینده خواهم گفت چگونه خدای آمون به محصل ظاهر می شد و اکنون میگویم که منظور کهنه مصر از این که شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتی نگاه می داشتند این بود که هر نوع فکر و نظریه مستقل را که با منافع کهنۀ مصریجور در نمی آمد در وجود شاگرد از بین ببرند.

در این سه سال شاگردان در دوره مقدماتی هیچ کار نداشتند غیر از این که در معبد عبادت کنند و روایات مذ هبی رابیاموزند.
روحانیون خوب میدانستند شاگردی که وارد دروه مقدماتی می شود طفلی است که تازه قدم بمرحله جوانی میگذارد.
تا آن موقع بازی میکرده و هیچ نوع فکر و عقیده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتی معبد (آمون) دوره ای استکه میرود دارای نظریه و رای شود.
پس باید در همین دوره، حریت فکر او را از بین برد و او را مبدل به یک موجود کرد که بدون چون و چرا هر چه را که میشنود ومیخواند بپذیرد . و وقتی از این مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق یا طب شد و دوره دروس هر یک از دو مدرسه راطی کرد، مبدل به یک جوان کامل می شود ولی جوانی که غیر از تعلیمات کاهنان مصر چیزی نشنیده و نخوانده و فکر او طوری در چهار دیوار تعلیمات کاهنان محبوس شده که بعد از خاتمه تحصیلات عالی، نمیتواند طور دیگر فکر نماید.

ما یک عده بیست و پنج نفری بودیم که در دوره مقدماتی مدرسه طب شروع به تحصیل کردیم و من هر بامداد بمدرسه میرفتم و غذای روز را با خود می بردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت می نمودم.
بعد از اینکه من وارد مدرسه مقدماتی معبد (آمون) شدم بزودی حس کردم که سر شکاف سلطنتی حق داشت که می گفت توباید سر افتاده و مطیع باشی و هرگز ایراد نگیری و عقیده باطنی خود را اظهار نکنی.

زیرا متوجه شدم که کاهنین در بین محصلین جاسوس دارند و به محض اینکه یک محصل، راجع به موضوعی شک میکند ومی گوید که این طور نیست و کاهنین دروغ می گویند، آن محصل را از مدرسه بیرون می نمایند و دیگر محال است که محصلمزبور بتواند وارد یکی از مدارس عالیه طبس شود و برای بیرون کردن محصل هم عذری موثر دارند و اظهار میدارند که (آمون) می گوید که این محصل استعداد ندارد.

روزی که من وارد مدرسه مقدماتی شدم سیزده سال از عمرم می گذشت و با اینکه یکی از شاگردان خردسال مدرسه بودم بیش از دیگران که اکثر فرزندان نجباء و کاهنین بزرگ بودند استعداد داشتم و من می توانم بگویم که اگر در آن موقع مرا واردمدرسه طب می کردند، من می توانستم تحصیل کنم و همه چیز را بفهمم برای اینکه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمی داشتم.

چون بطوری که گفتم پدرم طبیب بود و من زیردست او اسامی بسیاری از داروها را فرا گرفته بودم و میدانستم چگونه یک زخم را که جراحت ندارد با روغن معالجه می نمایند و بچه ترتیب یک زخم را که دارای جراحت است بعد از خارج کردن جراحت، بوسیله آتش می سوزانند که دیگر جراحت نکند.

من دیده بودم که پدرم بچه ترتیب گاهی به کمک یک قابله می رود و بوسیله یک ابزار مخصوص از چوب محکم سدر، بچه رادر شکم مادر قطعه قطعه میکند و قطعات آن را بیرون می آورد تا اینکه مادر را از مرگ نجات بدهد.

ولی با اینکه من بیش از اکثر شاگردان برای ورود به دارالحیات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتی معطل کردند.

ولی شاگردانی که پدرشان جزو کهنه بزرگ یا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحیات منتقل می شدند و کاهنین میگفتند که (آمون) امر کرده که آنها را به دارالحیات منتقل نمائیم.

گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روایات مذهبی می شد ولی باز مقداری وقت باقی می ماند و روحانیون به ما دستورمی دادند که کتاب اموات را بنویسیم و بعد آن کتابها را در صحن معبد بفروش می رساندند.

بعد از سه سال که من جز اتلاف عمر کاری موثر نکردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، که جزو اشراف نبودیم اطلاعدادند که باید خود را برای رفتن به دارالحیات آماده کنیم.

قبل از رفتن به دارالحیات ما می باید مدت یک هفته روزه بگیریم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنیم و از آنجا خارج نشویم.

در شب آخر، میباید که خدای (آمون) خود را بر ما آشکار کند و با ما صحبت نماید و اگر آشکار می نمود و صحبت میکرد درآن صورت معلوم میشد که ما لایق ورود به دارالحیات هستیم.

ولی بطوری که خواهم گفت تقریباً محال بود که بعد از اینکه مدت سه سال مغز شاگردان را با افکاری که مربوط به (آمون )بود پر کرده اند، در آن شب (آمون) با آنها صحبت ننماید.

فقط من بین شاگردان مستثنی بودم برای اینکه باتفاق پدرم بر بالین بیماران حاضر میشدم و مرگ آنها را به چشم خود می دیدم. من از کودکی تا سن شانزده سالگی بیش از پنجاه بیمار را دیده بودم که مقابل چشم من مردند.

من در همان موقع با وجود خردسالی، متوجه می شدم که هیچ چیز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضی از مطالب کاهنان نمی کند زیرا انسان با دیدگان خود می بیند که بین مرگ یک انسان و یک جانور فرق وجود ندارد و می فهمد که اگرکاهنین همانطوری که می گویند وکیل و نماینده مختار (آمون) در روی زمین هستند جلوی مرگ را می گرفتند و لااقل خودشان نمی مردند.

انسان وقتی مرگ را می بیند و می فهمد که همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چیز را پوچ می بیند.
شاگردان دیگر مثل من بدفعات مرگ را ندیده بودند و لذا نمی توانستند مثل من راجع به روایات کاهنان فکر کنند.
باری بعد از اینکه یک هفته در معبد بسر بردیم و روزه گرفتیم در روز هفتم موهای سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد یک لباس خشن که لباس رسمی دارالحیات بود بر ما پوشانیدند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 17:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


هنگام غروب وقتی (آمون) در قفای تپه های غربی ناپدید شد (در اینجا مقصود از آمون خورشید است که در عین حال خدای بزرگ مصر هم بود ) نگاهبانان در بوق ها دمیدند و درهای معبد بسته شد و آن وقت یکی از کاهنین که آنقدر نوشیده بود که نمی توانست بطورعادی راه برود به ما گفت بیائید.

ما به راهنمائی کاهن مزبور، از یک دالان طولانی عبور کردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع که یک فرش داشت و من دیدم که اطاق مزبور تاریک است ولی در صدر اطاق پرده ای آویخته اند که قدری نور از پشت پرده به این طرف می تابد.
تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی می فهمیدم که آنجا اطاق آمون می باشد.

کاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای (آمون) که شبیه به انسان بود افتاد و چون جوانبودم و اعتقاد به خدای (آمون) داشتم بدنم لرزید.

من دیدم که (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائی که اطراف او نهاد ه اند، زر و سنگ های گران بهای سر و گردن او رامی درخشاند.

کاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار باشید و عبادت کنید که شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگرصحبت کرد دلیل بر این است که شما را برای ورود به دارالحیات لایق می داند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهید کرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید.

بعد از این سخنان کاهن مزبور پرده را مقابل آمون کشید و بدون اینکه دست ها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاقخارج شد و در را بست.

به محض اینکه کاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی که از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع به صحبت و خنده کردند و از جیبخود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند.

یکی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند که او باطاق کاهن می رود که در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهدخوابید زیرا نمی تواند این جا روی سنگ بخوابد.

ولی من روزه داشتم و حاضر نشدم که از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی که (آمون) در پس پرده است کفرمی دانستم.

جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپ بازی است ) مشغول شدند و آنگاه هر یک از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی کف اطاق دراز کشیدند و بخواب رفتند.

ولی من نمی توانستم بخوابم و دائم در فکر (آمون) بودم و اوراد مذهبی خودمان را می خواندم و گوش فرا می دادم چه موقعصدای (آمون) را خواهم شنید.

تا این که سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیک طلوع فجر به طرزی مبهم حس کردم که پرد ه ای که مقابل آمون بود قدری تکان خورد.

در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل همهمۀ امواج دریا که ازدور بگوش برسد می شنیدم.

وقتی آفتاب طلوع کرد کاهن باتفاق همان جوان که شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هردوی آنها فهمیدم که شراب نوشیده اند.

کاهن خطاب بما گفت ای کسانی که آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت کردید؟
ما به یک صدا گفتیم بلی. کاهن گفت آیا (آمون) با شما صحبت کرد و صدای او را شنیدید؟
قدری سکوت برقرار گردید و بعد یکی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود.

سایر شاگردان هم این حرف را تکرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینکه (آمون) با من صحبت نکرده بود و حیرتمی نمودم چگونه دیگران جرئت می کنند دروغ بگویند.

جوانی که شب باطاق کاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیر ت آور گفت (آمون) بر من هم آشکار شد و اسراری را بمنگفت ولی تاکید کرد که به هیچکس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم.

موسی گفت وقتی من (آمون) را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من به تو و خانواده ات برکت میدهم و توروزی یکی از اطبای معروف مصر خواهی شد.

بعد از موسی یکایک شاگردان، داستانی راجع به این که (آمون) را دیدند و وی با آنها صحبت کرد جعل نمودند تا این که نوبت به من رسید و کاهن گفت (سینوهه) آیا تو (آمون) را دیدی و او با تو صحبت کرد؟
گفتم نه... من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیک صبح حس کردم که قدری پرده تکان می خورد. کاهن نگاهی تند به من انداخت و سکوت برقرار شد.

یکی از جوان ها که از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست کاهن را گرفت و او را کناری برد و بعد آهسته با ویصحبت کرد و وقتی آن سه نفر مراجعت کردند کا هن با لحن خشم آلود گفت (سینوهه)، چون در عقیدۀ صمیمی و پاک توهیچ تردید وجود ندارد ممکن است (آمون) با تو صحبت کند.

و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم کرد که طبق معمول سر بر زمینبگذارم و به همان حال گذاشت.
یک مرتبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه... من دیشب میخواستم با تو صحبت کنم ولی توکه تنبل هستی خوابیده بودی.

من سر را بلند کردم و متوجه شدم که صدا از دهان (آمون) خارج میشود و بعد همان صدا گفت(سینوهه) من (آمون) هستمو به جرم غفلتی که دیشب کردی می باید تو را در کام خدای بلع کننده بیندازم ولی چون میدانم که به من اعتقاد داری این مرتبهتو را میبخشم و....

من دیگر متوجه نشدم که آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور که من تصور میکردم صدای (آمون) می باشد غیر ازصدای همان کاهن نیست و از استنباط این موضوع یک حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد.
تا این که کاهن آمد و مرا از زمین بلند کرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس (آمون) شرکت کن.

من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشک کردن و تجدید لباس مجسمه (آمون) با دیگران کمک کردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس می نمودم که یک ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است.

آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یک پاپیروس (کاغذ مصری ) بمن دادند که حکم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم که به خانه بروم ازفرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 18:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



تحصیل در دارالحیات


استادان مدرسه طبی دارالحیات، پزشکان سلطنتی بودند و کمتر در دارالحیات حضور بهم می رسانیدند. برای اینکه بیماران توانگر به آنها مراجعه میکردند و اوقات آنها طوری صرف مداوای بیماران می گردید که فرصتی برای حضور در دارالحیات باقی نمی ماند.

ولی گاهی از اوقات که اطبای عادی از عهده مداوای بیماران بر نمی آمدند از اطبای مزبور درخواست می کردند که بدارالحیات بیایند و بیماران را مداوا کنند و بدین ترتیب در شهر طبس بی بضاعت ترین بیماران، در صورتی که اطبای دیگر نمی توانستندآنها را معالجه کنند از علم و تجربه یک پزشک سلطنتی استفاده می کردند.

با اینکه در طبس فقیرترین اشخاص می توانستند وارد دارالحیات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگیرند من آرزو نمی کردمکه بجای آنها باشم و از درمان مجانی استفاده کنم.

برای اینکه اطبای جوان و محصلین دارالحیات انواع داروهای جدید را در مورد این بیماران فقیر بکار می بردند که بدانند اثردارو چیست؟ همچنین وقتی میخواستند که یک مجروح را مورد عمل جراحی قرار بدهند یا جمجمه یک نفر را بشکا فند یا شکم بیمار دیگر را باز کنند بدون توسل به داروهائی که درد را از بین میبرد، مبادرت به این عملیات می نمودند.

آن داروها گران تمام می شد و فقراء قوه خریداری دارو را نداشتند و دارالحیات هم داروهای مزبور را در دسترس بیماران نمی گذاشت و گاهی که انسان وارد دارالحیات می شد فریادهای جگرخراش مجروحین را که تحت عمل جراحی بودند می شنید.

دوره تحصیلات مدرسه دارالحیات طولانی بود زیرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شکافتن سر و شکم و معالجه ریه و کبد و کلیه و مثانه و امراض زن ها و امراض مربوط به زایمان، می باید اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهای مزبور را از گیاه ها بدست می آورند و چه موقع باید گیاه را چید و چگونه آن را خشک کرد .

محصل مدرسه دارالحیات باید بداند که هر گیاه طبی در کجاست و چه فصل چیده می شود و در نظر اول باید خود گیاه را و خشک شدۀ آن را بشناسد.
مثلاً سی نوع ریشه گیاه طبی را مخلوط می کردند و مقابل محصل می گذاشتند و می گفتند این ریشه ها را از هم جدا کنید ومن به شما اطمینان می دهم که گاهی اطبای سلطنتی هم راجع به ریشۀ گیاه ها اشتباه می کردند زیرا ریشه بعضی از گیاه ها طوری بهم شبیه است که نمی توان آنها را تمیز داد.

در این گونه مواقع وسیله شناسائی ریشه های گیاه های طبی، این است که طبیب ریشه گیاه را در دهان قرار بدهد و بجود و ازروی طعم آن بفهمد که از چه گیاه است.
بعضی از اطبای سلطنتی بر اثر سالخوردگی، دندان نداشتند و مجبور بودند که ریشه گیا ه را بکوبند و وقتی خوب نرم شد آن را به دهان ببرند و از روی طعم ریشه، بگویند که از کدام گیاه است.

در دارالحیات مشکل ترین موضو ع های تحصیلی عبارت از این بود که ما بتوانیم بوسیله انگشتان و چشم های خود، رد بیماری را احساس کنیم و بدانیم کجای بیمار درد میکند و درد مزبور ناشی از کدام بیماری می باشد.
چشم ها و صورت او پی به مرض ببرد و هنگامی که انگشت ها را روی بدن بیمار می کشد درد او را احساس نماید وبه همین جهت در بین محصلینی که وارد دارالحیات می شدند جز چند نفر از آنها بقیه طبیب واقعی نبودند بلکه پزشک ظاهری بشمار می آمدند. حتی اگر طبیب سلطنتی هم می شدند، باز فاقد شم شناسائی امراض بودند.

در دارالحیات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار میگرفت یکی بیماریهایی که ناشی از جسم است و این بیماریها بر اثر غذای پخته و پیری تولید می شود.
و دوم بیماریهای ناشی از روح زیرا روح مولد بیماری میشود و برای اینکه تولید بیماری کند، این وظیفه را به ارواح کوچک می سپارد و ارواح مزبور آنقدر کوچک هستند که صدها هزار از آنها را می توان روی وسعتی بقدر ناخن جا داد ولی هر یک از آنها به تنهائی می توانند، مسبب یک بیماری شوند.

ما در دارالحیات می باید بدانیم چگونه دردها را بوسیلۀ دواهای مسکن تسکین میدهند و چه باید کرد که وقتی سر یا شکم یک نفر را می شکافند او احساس درد نکند . ما می باید بدانیم چگونه باید بعضی از دردها را افزایش داد زیرا بعضی از امراض را نمی توان معالجه کرد مگر بوسیله افزایش درد . یکی از رشته های تحصیلی این است که چگونه ما یک مرض را بوسیلۀ ایجاد یک مرض دیگر معالجه نمائیم.
بدین طریق که یک مرض خطرناک را بوسیله ایجاد یک بیماری بی خطر درمان می کردیم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه می نمودیم.

ما باید بفهمیم که کدام قسمت از اظهارات بیمار حقیقی و کدام قسمت غیر واقعی یعنی ناشی از تصور و تخیل اوست. زیرا بیمار مثل موجودی که گرفتار ارواح موذی شده دچار خیالات و تصورات وحشت آور میشود و دردهای واهی در کالبدش بوجود می آید و دردهای مزبور را با دردهای واقعی اشتباه مینماید، آن وقت اظهارات او طبیب را دچار اشتباه می نماید و از روی سهو مبادرت بمعالجه می کند و مریض را می میراند.

وقتی من در دارالحیات بودم، باین حقیقت پی بردم که مسئلۀ استعداد در تربیت پزشک بسیار اهمیت دارد . من متوجه شدم آنقدر که استعداد در تربیت پزشک اهمیت دارد، تحصیلات دارای اهمیت نیست.
زیرا اگر محصل دارای استعداد نباشد، دارالحیات که بزرگترین مدرسۀ طبی جهان است، نمی تواند او را یک طبیب واقعی کند.

کسی که وارد دارالحیات می شود باید عاشق طب و حاضر شود که در راه این علم، همه چیز خود را فدا کند و در درجۀ اول، باید استراحت خویش را فدا نماید.

من در دارالحیات فهمیدم که موظع اعتماد بیمار نسبت به طبیب، از لحاظ معالجه بسیار مهم است و بیمار باید ایمان داشته باشد که طبیب معالج او حاذق و بصیر و مصون از اشتباه است.

به همین جهت پزشک نباید اشتباه کند چون اگر اشتباه کند اعتماد بیماران از او سلب می شود و هر دوائی که این طبیب برای ناخوش ها تجویز نماید بدون اثر است.

من هنگام تحصیل در دارالحیات فهمیدم که معنای این جمله که (اطباء دسته جمعی بیماران خود را دفن می کنند) چیست؟
زیرا در خانه های اغنیاء که چند طبیب برای معالجۀ بیمار احضار می شوند، وقتی طبیب دوم و سوم می آیند و مشاهده می کنند که طبیب اول اشتباه کرده اشتباه او را بروز نمی دهند تا اینکه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود.

اطبائی که به منزل اغنیاء می روند طبیب سلطنتی هستند و وقتی که مردم بفهمند یک طبیب سلطنتی اشتباه کرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل می شود.

عمده این است که مردم هرگز پی به اشتباه یک طبیب نبرند چون، اگر بدانند که یک طبیب اشتباه کرده فکر می کنند که هر طبیب ممکن است اشتباه نماید.
این است که هر طبیب دقت دارد که اشتباه طبیب دیگر را مسکوت بگذارد تا اینکه مردم نسبت بخود او بی ایمان نشوند و لذا می گویند که اطباء دسته جمعی بیماران را دفن می کنند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 18:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



در دارالحیات گرچه مستخدم هست ولی مستخدمین مزبور کار نمی کنند زیرا در آنجا تمام کارها بر عهده محصلین تازه وارد است.

جوانی که برای تحصیل وارد دارالحیات می شود از پست ترین مستخدمین جزء، پست تر می باشد و بدترین و کثیف ترین کارهارا به او رجوع می نمایند.

فقط فرزندان اشراف و کاهنین بزرگ به مناسبت این که ثروت دارند، مستثنی می باشند ولی آنها هم کارهای خود را محول به محصلین کم بضاعت می نمایند. در نتیجه یک محصل کم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحیات می شود و هم خدمتگذار توانگر.

قبل از اینکه تحقیقات طبی در دارالحیات شروع شود، باید شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و این حقیقت در مغز او فرو برود که هرگز، در هیچ مورد، نباید یک کارد سنگی یا فلزی را بکار برد مگر این که قبلا در آتش نهاده باشند.
و هرگز نباید پارچه های مورد استفاده قرار بگیرد مگر این که بدواً آنرا در آبی که در آن شوره ریخته اند بجوشاند.

تمام ابزارهای چوبی که نمی توان آنها را در آتش قرار داد، برای هردفعه که مورد استعمال قرار می گیرد باید جوشانیده شود. موضوع نهادن کاردهای سنگی و فلزی در آتش، و جوشانیدن پارچه ها در آب مخلوط با شوره، طوری حواس مرا پریشان کرده بود که نیمه شب ، از وحشت از خواب می جستم و تصور می کردم که کاردی را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار داده ام.

من در خصوص این مسائل که در تمام کتابهای طبی نوشته شده، زیاد صحبت نمی کنم برای اینکه هر کس یک کتاب طبی بخواند میتواند به این نکات پی ببرد.
بلکه راجع به چیزهائی صحبت خواهم کرد که هنوز در هیچ کتاب طبی نوشته نشده و ممکن است که در آینده هم نوشته نشود.

دارالحیات دارای لباس مخصوص بود که ما وقتی وارد آن شدیم لباس مزبور را پوشیدیم این لباس هم مثل تمام چیزهائی که در دارالحیات بکار میرفت در آب مخلوط با شوره جوشانیده می شد.

تمام محصلین در آنجا، یک شکل لباس می پوشیدند ولی گردنبند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصیلات خود جلو می رفت گردنبندی دیگر از گردن می آویخت.

من بجائی رسیده بودم که می توانستم دندانهای مردان نیرومند را بیرون بیاورم و دمل ها را بشکافم و جراحات آنرا خارج کنم.
و استخوانهای اعضای شکسته را طوری کنار هم قرار بدهم که جوش بخورد و فرقی با استخوان سالم نداشته باشد.

به طریق اولی می توانستم اجساد را مومیائی کنم زیرا مومیائی کردن اجساد، نزد ما یک عمل طبی نیست بلکه افراد عادی هم که سواد ندارند، می توانند به دستور یک پزشک جسدی را مومیائی کنند.

من از هیچ زحمت سخت رو گردان نبودم برای این که طب را دوست می داشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحی، در مورد بیماران غیر قابل علاج، کثیف ترین کارها را تقبل می نمودم تا ببینم که پزشکان سلطنتی چگونه بیماران غیر قابل علاج را که از هر ده نفر آنها، 9 نفر می مردند، مورد معالجه قرار میدهند.

پزشکان سلطنتی برای درمان بیماران غیرقابل علاج طوری معالجه می کردند که تمساح را هم نمی توان، آن طور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب می فهمیدم که مردم بی جهت از مرگ می ترسند، زیرا خود مرگ ترس ندارد بلکه برای بسیاری از اشخاص موهبتی بزرگ شبیه به موهبت دیدار خدای (آمون) است.

این بیماران غیر قابل علاج، تا روزی که زنده بودند دائم از درد بر خود می پیچیدند ولی وقتی که می مردند در قیافۀ آنها حال آرامش و آسایش پدیدار میشد به طوری که هر کس آنها را می دید می فهمید که آسوده شده اند.

در حالی که من جهت فرا گرفتن فنون طب، زیر دست اطبای سلطنتی، بیماران غیرقابل علاج را معالجه می کردم ناگهان اعجازی شبیه به آن اعجاز که در مدرسه ظهور کرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، این فکر بوجود آمد: (برای چه؟)

من تا آن موقع به فکر (برای چه ) نیفتاده بودم و در آن وقت متوجه گردیدم که (برای چه ) کلید حقیقی تمام اسرار است و اگر کسی بتواند بخود بگوید (برای چه ) و جواب این سئوال را از روی صمیمیت پیدا کند می تواند به تمام اسرار پی ببرد علت اینکه من توانستم متوجه شوم که (برای چه) وجود دارد از این قرار است:

یک روز زنی چهل ساله که تا آن موقع فرزند نزائیده بود به دارالحیات آمد و گفت چون به چهل سالگی رسیده دیگر بچه نخواهد زائید و سئوال کرد که آیا یک روح موذی در بدنش جا گرفته است؟

من به زن گفتم که طبق کتاب عمل خواهم کرد تا بدانم آبستن شده است یا نه؟ ولی تو بعد از این باید هر روز به اینجا بیائی و هر دفعه هنگامی وارد دارالحیات شوی که بتوانی ادرار خود را بما بدهی.

زن پرسید شما ادرار مرا چه خواهید کرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهیم رویانید.
بعد همانطور که در کتاب نوشته اند، من دو پیمانه کوچک گندم را مقابل آفتاب در زمین کاشتم و روی یکی از آنها آب معمولی ریختم و روی زمین دیگر ادرار آن زن را پاشیدم و نشانی های دقیق گذاشتم که دو مزرعه را با هم اشتباه نکنم.

از آن پس هر روز، آن دو مزرعه کوچک را یکی با آب معمولی و دیگری با ادرار آن زن آبیاری می کردم.
پس از چند روز مزرعه ای که با ادرار آن زن آبیاری می شد، قوت گرفت و ساقه های گندم قویگردید، در صورتی کهگندم های مزرعه دیگر ضعیف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زیرا (آمون) نسبت به تو بذل توجه کرده و تو را باردار نموده است.

زن از این بشارت به گریه در آمد و یک حلقه نقره بوزن دو دنیه به من داد . (دنیه – یا – دین – قدری کمتر از یک گرم یعنی نهصد میلی گرم است و گویا همین کلمه می باشد که در اعصار بعد دینار گردید )زیرا زن بدبخت امیدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فکر می نمود که هرگز باردار نخواهد گردید.

بعد از من سئوال کرد که آیا فرزند من پسر خواهد بود یا دختر؟
من چون میدانستم که مادران بیشتر آرزو دارند که دارای پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گردید.
ولی این قسمت را از روی خیال گفتم زیرا در کتاب راجع به این موضوع چیزی نوشته نشده بود ولی فکر می کردم که وقتی زنی باردار است شانس این که نوزاد او پسر یا دختر باشد متساوی است.

بعد از این که زن مزبور با شادمانی از دارالحیات بیرون رفت، من به خود گفتم برای چه، یک دانه گندم از چیزی اطلاع دارد که یک طبیب نمی تواند بدان پی ببرد.
زیرا هیچ طبیب نمی تواند در ماه اول و دوم بارداری قبل از اینکه شکم زائو بالا بیاید بگوید که زنی باردار هست یا نه؟

در آن روز برای اولین مرتبه مفهوم (برای چه؟ ) بذهن من رسید و نزد یکی از استادان رفتم و به او گفتم برای چه دانه گندم می تواند بفهمد که زنی باردار هست یا نه، ولی ما نمی توانیم بفهمیم.

استاد نظری از روی حیرت به من انداخت و گفت برای اینکه این موضوع در کتاب نوشته شده است.
ولی این جواب مرا قانع نکرد و نزد استاد دیگر که وی فرزندان سلطنتی را میزایانید رفتم و از او پرسیدم برای چه یک مشت گندم که در زمین کاشته شده به ما می فهماند که زنی باردار هست یا نه؟

زایندۀ فرزندان سلطنتی گفت برای اینکه (آمون) که خدای تمام خدایان است اینطور مقرر کرده که وقتی گندم را بوسیلۀ ادرار زن باردار آب میدهند بهتر رشد می کند.

وقتی این جواب را به من می داد، من متوجه شدم که مرا به ظر یک روستائی بی سواد مینگرد و من با این سئوال نزد او خیلی کوچک شده ام.

ولی جواب او مرا قانع نکرد و فهمیدم که او و سایر اطبای سلطنتی، فقط متن کتا ب ها را می دانند و از علت بکار بردن دواها بدون اطلاع هستند و هیچ یک در صدد برنیامد ه اند که از خود بپرسند برای چه باید هر کارد سنگی و فلزی را قبل از بکار بردن در آتش قرار داد.

یک روز از یکی از اطبای سلطنتی پرسیدم برای چه وقتی تار عنکبوت و کفک را روی زخم می گذاریم معالجه می شود و در جواب من گفت برای اینکه در کتاب چنین نوشته اند و رسم اینطور بوده است.

در کتاب اجازه داده شده بود شخصی که کارد سنگی یا فلزی را بکار میبرد در بدن انسان مبادرت به یکصد و هشتاد و دو عمل جراحی نماید.

طرز هر یک از 182 عمل در کتاب ذکر شده بود و وقتی من پرسیدم که برای چه نمی توان 183 عمل کرد به من جواب می دادند که کتاب اینطور نوشته و رسم چنین است و باید از رسوم و آنچه در کتاب نوشته شده پیروی کرد.

اشخاصی بودند که لاغر می شدند و صورتشان سفید می گردید ولی اطباء نمی توانستند که مرض آنها را کشف نمایند . ولی در کتاب نوشته شده بود که این گونه اشخاص که بدون هیچ بیماری، لاغر می شوند و رنگشان سفید می شود باید کبد جانوران را بدون اینکه طبخ نمایند بخورند.

وقتی از اطبای سلطنتی سئوال میکردم که برای چه این ها که کبد خام جانوران را میخورند فربه می شوند و سفیدی صورت آنها از بین میرود می گفت برای اینکه در کتاب چنین نوشته شده یا اینکه رسم همیشگی اینطور بوده است.

من متوجه شدم که سئوالات من سبب گردیده که شاگردها و استادان طوری دیگر به من نظر می اندازند و مثل اینکه در صحت عقل من تردید دارند یا اینکه فکر می کنند که من احمق هستم و راجع به مسائل بدیهی توضیح می خواهم.

ما هرگز از دارالحیات بیرون نمی رفتم زیرا به قدری کار داشتیم که نمی توانستیم بیرون برویم و به علاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحیات ممنوع بود و نگهبانان به هیچ محصل اجازه بیرون رفتن نمیدادند . ولی از سال سوم محصلین اجازه داشتند که از دارالحیات خارج شوند مشروط بر اینکه لطمه ای به تحصیل آنها نزند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 20:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند.

بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم به خانه مراجعت کردیم و مادرم به من غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند، برای مرگ خود چه فکر کرده ای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکته ای که در این کتاب می خوانند یک حقیقت تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون به تمام زبانها ترجمه شده به مناسبت همین نکات تاریخی می باشد و مثلاً در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال می کند: (برای مرگ خود چه فکر کرد ه ای) چون در مصر باستانی، از آن موقع که یک نفر بسن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وساثل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است ).

گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و به محض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگر را خواهم کرد.

در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که به دارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسۀ هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست.

این شخص جوانی بود موسوم به (توتمس) که استعدادی زیاد برا ی هنرهای زیبا داشت و مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم.

وقتی وارد مدرسۀ هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان به راهنمائی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم (توتمس) را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کرده اند. دیگری گفت اگر می خواهی او را پیدا کنی به جائی برو که در آنجا بخدایان ناسزا می گویند زیرا (توتمس) به خدایان ناسزا میگوید.

سومی گفت هرجا که نزاغ میکنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح می شود.
ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد به من گفتند که تو او را در دکه موسوم به (سبوی سوریه) خواهی یافت و این دکه در انتهای محلۀ فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بی بضاعت و کسانی که از مدرسۀ هنرهای زیبا رانده شده اند شب ها در آن دکه جمع می شوند و پاتوقشان آنجا است.

من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که (توتمس) با لباسی کهنه، در گوشۀ آن نشسته و مثل این که به تازگی نزاع نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده می شد.

(توتمس) همین که مرا دید دست را بلند کرد و گفت (سینوهه) تو کجا و اینجا کجا، چطور شد که به اینجا آمدی؟ من فکرمی کردم که تو یک پزشک بزرگ شده ای.

گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج به دوستی داشتم که بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان کردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم که کسی نمی تواند جواب (برای چه ) را بدهد ولی کسانی که از عهدۀ این جواب بر نمی آیند مرا به چشم دیوانه می نگرند.

(توتمس) دستهای خود را به من نشان داد که بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد. ولی من دو حلقۀ نقره را که در دست داشتم به او نشان دادم و یکی از آنها همان حلقۀ بود که زن آبستن به من داد و دکه دار را طلبیدم و او نزدیک آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید؟

وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی که بخواهید یافت می شود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ بشما خواهم نوشانید تا اینکه از مشاهدۀ ساغر قلب شما زودتر شادمان شود.

(توتمس) دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یک غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یک ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانه هائی که آشامیدنی در آن ریخته می شود،شفاف و رنگین است.

(توتمس) آشامیدنی را بیاد اینکه مدرسۀ هنرها ی زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینکه تمام کاهنین (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت کردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتری های این دکه، مثل ما دارای فکر آزاد هستند.

بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن کر د و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاه پوست پست تر هستم و با من طوری رفتار می کنند که گوئی تبهکار میباشم.

(توتمس) پرسید چرا با تو اینطور رفتار می کنند؟
گفتم برای اینکه من میگویم (برای چه).

(توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترین مجازات ها هستی زیرا وقتی می گوئی (برای چه ) به آئین و معتقدات و ثروت و اقتدار کسانی که در مصر حکومت می نمایند حمله ور میشوی ... و آنها که می دانند سئوال تو پایۀ قدرت و ثروت و سعادت آنان را متزلزل می نماید مجبورند که تو را از در برانند و من حیرت می نمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من که از مدرسۀ هنرهای زیبا رانده شده ام مبتلا نکرده اند.

این ها که تو میبینی گرچه از حیث شکل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یک حیث با هم متفق العقیده می باشند و آن اینکه این موهومات و عقاید سخیف و این تشکیلات را نگاه دارند زیرا این تشکیلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حکومت می کنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است.

ولی تو میگوئی (برای چه ) می خواهی اساس این تشکیلات را ویران کنی و نادانی آنها را به ثبوت برسانی و لاجرم آنها ا گر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یکدیگر متحد می شوند که تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است که با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این کشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا کنند، این تشکیلا ت را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند کرد و هر کس مخالفت کند او را به نام (آمون) یا به نام فرعون، نابود خواهند نمود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 20:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



(پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که به خانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم به من گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمی توانستم حس حقیقت جوئی خود را تسکین بدهم می گفتم (برای چه).

اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی به شدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه به من میگویند بی چون و چرا بپذیرم.

ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.

کسی که به ذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی برد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید. وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می آیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط می گویند در کتاب چنین نوشته نمی توانستم خودداری و سکوت کنم.

نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم.

محصلینی که با من هم شاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچ کدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ یک مانند من عاشق طبابت نبودند.

خوشبختانه در تمام مدتی که من به حکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از (آمون ) نبردم و فقط از سایرین می پرسیدم برای چه؟

چون اگر نامی از (آمون) می بردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بی اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون می نمودند و من که دیگر نمی توانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که به سوریه یا بابل بروم و زیر دست یکی از اطباء به کار مشغول شوم تا بمیرم.

لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و به همین اکتفاء می کردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند.

بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.

هنگامی که از خیابانهای طبس عبور می کردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عده ای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با لباس های فاخر در شهر حرکت می کنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.

دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه ) بگوش می رسید و این صدا از خانه های مخصوص عیاشی بیرون می آمد.

با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، چون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمی توانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.

من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می فهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف می شود و نمی گذارند که من ترقی کنم.

وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شد ه اند. پدرم طوری کهن سال شده بود که برای دیدن خطوط می باید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت می کرد و دانستم که او و پدر من، موفق شده اند که با صرف تمام صرفه جوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آن را ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی می باشد.

پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبره ای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند . ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبرۀ آجری بسازند.

در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده می شد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه می کشیدند زیرا می دانستند که اهرام هرگز ویران نمی شود، و باران و آفتاب و طغیان های غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمی آورد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 21:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



پیمانه های آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گوئی ما چلچله هائی هستیم که فصل پائیز به پرواز در آمد ه ایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پائیز طغیان میکرد چلچله ها در پائیز نمایان می شدند).

(توتمس) گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص (برای چه) فکر ننمائیم.

من دکه دار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمۀ بو داده را بردارد و دکه دار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس به ما داد، و من یکی از حلقه های مس را به غلامی که برای ما شراب می آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم.

ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.

شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچه های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عیاش سوار بر تخت روان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراه ها مشعل می سوخت.

از بعضی از خانه های آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه ) بگوش میرسید و از بعضی از خانه ها صدای طبل سیاه پوستان مسموع می شد و ما می فهمیدیم که زن های در آن خانه ها سیاه پوست هستند و (توتمس ) عقیده داشت که بعضی از زن های سیاه پوست زیبا می باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد . ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجۀ خود را به عنوان خواهر هم میخواندند).

من به دفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانۀ بیماران از خیابانهای طبس گذشته بود م . ولی تا آن شب نمیدانستم
وضع داخلی خانه های عیاشی چگونه است.

وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.
در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانه های عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشم های تو را ببینم من چشم های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده ای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد.

و تو اگر خود را معالجه کنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه ) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ می باشد.

از آن به بعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیک بین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شده ام که دیگر به فکر ایراد گرفتن نمی افتم.

در خلال این احوال فرعون به نام (آمن هوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمی آمدند و با این که در معبد (آمون) روزی یک مرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمی گردید.

گفته می شد که سلطان با این که پسر خدا می باشد نسبت به خدای (آمون) که او را معالجه نمی نماید بسیار خشمگین شده وهیاتی را به نینوا واقع در بین النهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگ آور بود که کسی جرئت نمی کرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان می آوردند.

یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده رو حانی که ریش های بلند و مجعد دارند مجسمه مذکور را احاطه کرده اند. با این که من تصور می کردم که یک محصل منورالفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجه کند، رنج میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند.

خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.

(پاتور) سر شکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات می آمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمی کرد.

وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه )، نسبت به من بر سر لطف آمد و یک روز بمن گفت (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من به پاس دوستی با پدر تو و احترامی که برای شرافت و برزگی او قائل هستم می خواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم.

من نمیدانستم که (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سر فرعون به کاخ سلطنتی میرود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
04-12-2012, 21:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



بعد (توتمس) گفت وقتی که من وارد مدرسۀ هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم که گوئی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند کرد .
من شروع به کار کردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاک رست را برای ساختن مجسمه بکار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم که سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنه ای بودم که به آب رسیده باشد و هر کار را با شوق فراوان بانجام میرسانیدم تا این که روزی در صدد بر آمدم که طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شکل تصویر کنم.

ولی در آن روز یک مرتبه آموزگاران مدرسۀ هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه که تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور که هر یک از حروف خط، دارای شکل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یک از اشکال و مجسمه ها در هنرهای زیبا نیز دارای شکلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شکلی دیگر ساخت و رنگی جدید بکار برد.

در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی که روی زمین جلوس کرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور که پدران ما کشیده اند آنرا بکشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند کردن دست و پای الاغ را هنگامی که راه میرود در اشکال نقاشی معلوم کرده اند و اگر ما برخلاف آن بکشیم مرتکب کفر شده ایم، و نمیتوان ما را یک هنرمند داشت و هر کس طبق قانون و رسو م، نقاشی کند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه می پذیریم و برای کار، بوی (پاپیروس) و خاک رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاری میدهیم و هر کس نخواهد که طبق قوانین قدماء رفتار کند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون میکنیم.

ای (سینوهه) من هم مثل تو هستم و در مدر سه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز می کنند؟ آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچه هائی که در بردارد در بیاوریم؟

ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و به همین جهت تو اکنون مرا در این دکه با اینورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده می کنی؟

ولی ای سینوهه، با این که کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آورد ه اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیده اند و می کوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس می کنم که دنیا طوری عوض شده که حیرت آور است.

این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت می کنند گرچه هنوز به (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمی ترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شد ه اند، و این لاابالی گری بدرجۀ بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمام تر سینه و شکم خود را زیر پارچه های رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفریده اند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان می کند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیت های تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمی پوشانید).

من هر وقت راجع به این اوضاع فکر می کنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی می کنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید.

اگر پنجاه سال قبل از این یک زن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینۀ او را می پوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار مینمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابان های طبس حرکت می کنند.
اوه! که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا به حال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
05-12-2012, 19:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


تمام اطباء از معالجه فرعون ناامید شده بودند، و فقط یک وسیلۀ معالجه باقی ماند و آن این که سرش را بشکافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه؟

این کار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف می کردند و در صورتی که عیبی نداشت بخارهای مسموم کننده درون جمجمه خارج می شد و سر فرعون سبک می گردید.

در روزی که قرار بود (پاتور) به کاخ فرعون برود و سرش را بشکافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یک جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من که در آتش گذاشته شده یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم که امروز قبل از این که بکاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم تا این که دست هایم تمرین کند و میخواهم که تو ابزار جراحی را بمن بدهی.

فهمیدم مساعدتی که میخواهد بمن بکند همین است زیرا وقتی یک شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد که ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است که شاگرد مقرب او می باشد و لیاقت دارد که پیشکار طبی او بشود.

بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم که بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و کسانی را که از سر مجروح بودند، در آنجا می خوابانیدند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
05-12-2012, 19:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


(پاتور) بعد از ورود به آنجا سر عده ای را معاینه کرد و دو نفر را برای شکافتن جمجمه انتخاب نمود.

یکی یک پیرمرد غیرقابل علاج که مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یک غلام سیاه قوی هیکل که بر اثر این که با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف بزند و نه اعضای بدن را تکان بدهد.

هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بی درنگ عصاره تریاک را وارد عروق آنها کردند تا این که درد را احساس ننمایند.

من بچابکی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و کفک مالیدم زیرا در کتاب نوشته شده که قبل از هر عمل جراحی باید موضع عمل را بوسیلۀ این داروها تطهیر کرد.

(پاتور) کارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف دو تا کرد.
در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی (پاتور) توجهی بخون نداشت.

بعد (پاتور) آلت شکافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو کرد و همینکه نوک آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری که یک قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمایان گردید.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 19:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


(پاتور) نظری به مغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمی بینم و استخوان را در جای آن نهاد و دو پوست را که تا کرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی که او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه شد و جان سپرد.

وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رئیس دارالحیات و عده ای از محصلین حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصین گفت یکی از شما که از دیگران جوانتر است برود و برای من یک پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد.

یکی از محصلین رفت و یک پیاله آشا میدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر کرد که غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته افزود وسایل قالب گیری استخوان سر را آماده کنید.

یکمرتبۀ دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم کردم و وی بدواً پوست سر را شکافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خون ریزی را میگرفتند زیرا (پاتور) نمیخواست که خود باین کارهای جزئی رسیدگی کند تا این که از کار اصلی باز نماند.
در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت که وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند می آمد ولی (پاتور) در آنموقع نخواست که از آنمرد استفاده کند بلکه او را ذخیره نمود که هنگام شکافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 21:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )



بعد از این که پوست شکافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم که قسمتی از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا کرده است.

آنگاه با کارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آن را طوری از جمجمه جدا کرد که یک قطعه استخوان بقدر یک کف دست به استثنای انگشت ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سیاه پوست را که سفید بود و تکان میخورد بهمه نشان داد.

ما دیدیم که مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اینکه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را تکان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد.

سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز یک قطعه استخوان کوچک را که روی مغز افتاده بود دور کرد.

در حالی که وی مشغول این کارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی که از سر جدا شده بود قالب گیری کردند بدین ترتیب که با چکش چوبی روی استخوان زدند که فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد کردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را که باندازه و شکل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد، و به وسیله گیره های کوچک نقره باطراف وصل کرد و پوست سر را روی نقره کشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینک این مرد را هوشیار کنید ولی وی نباید تا سه روز حرکت نماید.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


مرد را بیدار کردند و وی که قبل از شکافتن سر، نمی توانست حرف بزند و دست و پای خود را تکان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تکان داد و (پاتور) به وی گفت که تا سه روز نباید سر را به حرکت در آورد.

وقتی غلام را بردند که در اطاق دیگر بخوابانند (پاتور) به ما گفت اگر این مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از کسی که سرش را شکسته انتقام بگیرد، سپس محصلین را مرخص نمود و به من گفت اینکه موقعی است که شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینکه نزد فرعون برویم و شما هم با من خواهید آمد.

من با سرعت ابزار جراحی (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و در حالی که من جعبه جراحی او را حمل میکردم در تخت روان سلطنتی که مقابل دارالحیات انتظار ما را میکشید نشستیم و به اتفاق مردی که حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.

غلام ها تخت روان را طوری می بردند که تکان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میکردم زیرا میدانستم عنقریب وارد کاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیک خواهیم دید.

بعد از این که قدری با تخت روان حرکت کردیم بکنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه (خانه طلا ) یعنی کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


وقتی ما به آنجا نزدیک شدیم آنقدر قایق ها و زورق های گرانبها که با چوب های قیمتی ساخته شده بود و قایق ها و زورق های دیگر دیده می شد که آب نیل بنظر نمی رسید.

مردم دهان بدهان می گفتند که سرشکاف سلطنتی آمد، و همه دست ها را به علامت سوگواری بلند می کردند و می گریستند زیرا میدانستند که هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این که سر فرعون را شکافتند وی زنده بماند.

بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر را خم میکردند زیرا میدانستند ما کسانی هستیم که حامل مرگ میباشیم.

ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم که فرعون روی تخت خوابی دراز کشیده که مخمل زرین دارد و پایه های تخت، مجسمه خدایان می باشد.

در آن موقع فرعون هیچ یک از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم گردیده، اندامش عریان بنظر می رسید و سر را به یک طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت.

من وقتی فرعون را با آن وضع دیدم متوجه شدم که قدرت این جهان بقدری ناپایدار است که فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص که در دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت.

ولی تزئینات اطاق با شکوه بود و روی دیوار عکس ارابه های سلطنتی دیده میشد و فرعون در آن ارابه ها بطرف شیرها تیر می انداخت.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


رنگ های طلائی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و کف اطاق را بشکل یک برکه بزرگ تزئین کرده بودند که در آن ماهیها شناوری و مرغابی ها و غازها روی برکه پرواز می نمودند.

ما دو دست را روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون کمر خم کردیم.

(پاتور) و من میدانستم که شکافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان میدهد که خواهد مرد ولی رسم این میباشد، که سر یک فرعون را قبل از مرگ باید بشکافند تا اینکه بخارهای سر خارج شود و نگویند که اطرافیان از مبادرت به آخرین علاج خودداری کردند.

من جعبه سیاه رنگ (پاتور) را که با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این که ابزار کار را به او تقدیم کنم.

قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شکافتن آماده کرده بودند.

(پاتور) به مردی که حضور او سبب می شد که از خون ریزی جلوگیری شود امر کرد که بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را روی دو کف دست قرار بدهد.
ولی در این موقع ملکه مصر بنام (تی تی) جلو آمد گفت نه!

تا آن موقع من به مناسبت اهمیت موقع و عظمت مکان نتوانسته بودم ملکه و ولیعهد مصر و خواهر او را که همگی به رسم سوگواری دست بلند کرده بودند ببینم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سرفرعون )


ولیعهد مصر بطوری که در آغاز این کتاب گفتم در سالی که من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامت تر بود و زنخی عریض ولی سینه ای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند کرده بود.

خواهرش یکی از دخترهای زیبای مصر بشمار می آمد و چون عکس او را در معبد (آمون) دیدم از این وضع اطلاع داشتم.

در خصوص (تی تی ) ملکه مصر، که در آن موقع زنی بود فربه و گندم گون تیره، خیلی حرف می زدند و می گفتند که وی یکی از زن های عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمی شد.

مردی که با حضور خود مانع از ریزش خون می گردید وقتی دید که ملکه گفت نه! دو قدم عقب رفت.

آن مرد یک روستایی عامی و بی سواد بشمار میامد و کوچکترین اطلاع از علم طب نداشت ولی چون با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خون ریزی زخم کسانی که تحت عمل جراحی قرار میگرفتند استخدام کرده بودند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )



من فکر میکنم علت اینکه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد که ریزش خون متوقف گردد این بود که از وجود او، یک نوع بوی کریه و زننده و با نفوذ بمشام میرسید . این رایحه بقدری تند بود که هر قدر او را می شستند بوی مزبور، از بین نمیرفت و بوی مذکور مانند میخی که در مغز سر فرو میرفت.

بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاکم به اعضای بدن هستند از خونریزی جلوگیری می شد.

من بطور حتم نمی گویم که بوی بدن او سبب وقعه خون ریزی می شد ولی چون هیچ توضیح قابل قبول دیگری برای این موضوع نمیتوان یافت من تصور میکنم که بوی او جلوی خون ریزی را میگرفت.

ملکه گفت من اجازه نمی دهم که این مرد سر خدا را بدست بگیرد، بلکه خودم سر او را خواهم گرفت.

(پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب میشود که خون فرو بریزد و مشاهده خون ریزی برای شما خوب نیست ولی ملکه گفت من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
06-12-2012, 23:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


چون اطبای سلطنتی قبل از ورود ما فرعون را بیهوش کرده بودند و (پاتور) میدانست که وی صدای ما را نخواهد شنید و اگر هم بشنود قدرت عکس العمل ندارد شروع به صحبت کرد و در همان حال با کارد سنگی خود پوست سر فرعون را شکافت و چنین می گفت:
«فرعون که از خدایان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرین (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت .
فرعون از آفتاب به وجود آمد و به آفتاب رجعت خواهد کرد و نام او، تا ابد باقی خواهد ماند ... ای مرد متعفن ...تو کجا هستی . چرا نمی آیی که خون متوقف شود.؟ »

جملات اخیر از طرف (پاتور) خطاب به مردی که می باید با حضور خود خون را متوقف کند ایراد شد زیرا (پاتور) میدید که از پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید که آن مرد حضور ندارد.

معلوم شد که آن مرد از ترس ملکه عقب رفته و به دیوار تکیه داده و وقتی شنید که با او صحبت می کنند به تخت خواب و سر فرعون نزدیک شد و دست را بلند کرد و به محض این که دست وی بالا رفت خون سر فرعون که روی بدن ملکه ریخته بود متوقف شد ولی بوئی کریه از بدن آن مرد در اطاق پیچید.

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 11:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون)



(پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه کرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او، فقط برای اینحرف میزد که چیزی گفته باشد زیرا میدانست که یک طبیب هنگام شکافتن سر، باید با کسان بیمار صحبت کند تا این کهحواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند.

(پاتور) گفت خانم، خدا بعد از این که به آسمان رفت از طرف (آمون) مورد برکت قرار خواهد گرفت.

در آن موقع ولیعهد به (پاتور) نزدیک شد و گفت شما اشتباه می کنید و (آمون) او را مورد برکت قرار نخواهد داد بلکه وی
تحت حمایت (آتون) قرار میگیرد.

(پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه کردم و پدر شما تحت حمایت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق میدادمکه نداند که فرعون به کدامیک از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این که انسان نمیتواند بفهمد که خدای موردتوجه هر کس، کیست در مصر بیش از یکصد خدا موجود میباشد و حتی کاهنین که کار آنها این است که اسامی خدایان رابدانند نمیتوانند ادعا کنند که نام همه را میدانند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 11:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون)


ولیعهد به گریه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این که استخوان سر فرعون را قطع نمود و یک قطعهاستخوان که از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد.

من و (پاتور) به دقت مغز فرعون را می نگریستیم و من دیدم که مغز او خاکستری است و تکان میخورد.

(پاتور) گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاه دار که من درون سر را ببینم من چراغ را طوری نگاه داشتم که روشنائی آنبه داخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من کار خود را کرده ام و دیگر از من کاری ساخته نیست بلکه(آتون) باید تصمیم بگیرد زیرا از این ببعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول کرده ایم.

آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این که استخوان برداشته شد من حس کردم که حال فرعون بااین که بی هوش بود قدری بهتر شده است.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )



پس از این که (پاتور) زخم را بست به ملکه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماندوگرنه میمیرد . (بطوری که می بینید (پاتور) وقتی می خواهد به ملکه مصر بگوید که فرعون فوت خواهد کرد هیچ ملاحظه نمیکند که او اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمه سازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فکر مرگ آشنا بودند که کسی از شنیدن این که دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمی آمد ولی متاثر می شد ).

آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند کرد و ما نیز چنین کردیم و من ابزار جراحی را جمع آوری نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهیر در جعبه جا دادم.

ملکه به ما گفت که من هدیه ای قابل توجه به شما خواهم داد و ما را مرخص کرد و ما از اطاقی که فرعون در آن خوابیده بود خارج شدیم و به اطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت.

من از (پاتور) سئوال کردم که برای چه ولیعهد می گفت که پدرش طرفدار خدای (آتون) است نه (آمون).


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


(پاتور) گفت این موضوع داستانی طولانی دارد که اگر بخواهم از آغاز شروع کنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو می گویم که (آمن هوتپ) که اینک ما سر او را شکافتیم روزی تصور کرد که خدای (آتون) بر او آشکار شده و برای این خدا یک معبد در این شهر ساخت که اینک غیر از خانوادۀ سلطنتی کسی قدم در آن نمی گذارد و کاهن این معبد مردی است موسوم به(آمی) و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بوده اند و ولیعهد که تو اینک وی را دیدی شیر آن زن را خورده و آمی دارای دختری است به اسم (نفر تی تی ) و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد .
(این اسامی که شما در اینجا می خوانید اسامی تاریخی می باشد و (نفر تی تی ) همان است که بعد ملکه مصر شد و مقصود (پاتور) از این که خواهر ولیعهد خواهد شد این است که روزی زوجه او می شود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود).

(پاتور) پیمانه ای سر کشید و گفت ای (سینوهه) برای یک پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد که غذا بخورد وبنوشد و در خصوص مسائلی که مربوط به او نیست صحبت کند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


من اگر پیشانی خود را بشکافم تو خواهی دید که اسرار زیاد در این پیشانی انباشته شده است آیا تو هرگز به فکر افتاده ای که برای چه همۀ زن های فرعون همواره دختر میزایند نه پسر.

گفتم نه من در این خصوص فکر نکرده ام (پاتور) گفت این فرعون که ما اکنون سرش را شکافتیم در جوانی خود بیش از پانصد شیر و گاو جنگلی در جنوب سودان شکار کرده است و مردی بود قوی که در طبس هر روز با یک دختر به سر می برد معهذا از تمام این دخترها، غیر از دختر متولد نشد و فقط از ملکه یک پسر آورد که اکنون ولیعهد است و آیا تو این موضوع را یک امر عادی میدانی؟

علت این که هرگز از این فرعون جز دختر متولد نگردید این بود که ملکه به وسیله اطبای سلطنتی مانع از این می شد که پسرهائی که متولد می شوند زنده بمانند و هر دفعه که پسری متولد میگردید او را به محض این که بدنیا می آمد، به قتل میرساندند.

بعد (پاتور) چشمکی زد و گفت ولی ای (سینوهه) تو به این شایعات اعتناء نکن برای اینکه ملکه یکی از رئوف ترین و بهترین زن هائی می باشد که در مصر بوجود آمده است.

ما مدتی مشغول خوردن و آشامیدن بودیم و من از خوردن اغذیه سلطنتی لذت می بردم چون ذائقه من حکم میکرد که آن غذاها را طوری طبخ میکنند که لذیذتر از غذاهای دارالحیات است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون)



یک وقت متوجه شدیم که شب فرا رسیده است.

(پاتور) گفت سینوهه دست مرا بگیر و مرا از کاخ بیرون ببر، زیرا آشامیدنی گرچه دل را شادمان می کند ولی ماها را مست مینماید و من بدون کمک تو ممکن است که در راه بیفتم.

من دست او را گرفتم و از کاخ بیرون بردم و وقتی به خارج رسیدیم من دیدم که روشنائی های شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن کرده است.

و نظر به اینکه من هم بیش از حد عادی نوشیده بودم، در خود احساس طرب میکردم.

(پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتی کار روزانه او تمام می شود به فکر عشق میافتد ولی عشق وجود ندارد.

گفتم آیا تو منکر وجود عشق هستی؟... پس این چیست که اینک مرا به سوی خانه های تفریح می کشاند؟

(پاتور) گفت اینکه اکنون تو را بطرف آن خانه ها میکشاند احتیاجی است که تو به زن داری زیرا مرد، اگر نتواند زنی جوان را بدست بیاورد، غمگین می شود لیکن بعد از اینکه آن زن، خواهر او شد، بیش از گذشته غمگین میشود.

(پاتور) گفت این سئوال که تو از من میکنی پرسشی است که خدایان هم نتوانسته اند به آن جواب بدهند . تا دنیا بوده چنین بوده و بعد از این هم چنین خواهد بود و هر دفعه که مرد با زنی معاشرت میکند و آن زن خواهر او میشود، بیش از ساعاتی که هنوز خواهر وی نشده بود دچار اندوه می گردد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )


گفتم (پاتور) آیا تو هرگز عاشق نشده ای؟

(پاتور) گفت اگر بخواهی راجع به عشق با من صحبت کنی، مرا وادرا خواهی کرد که سر تو را نیز مانند سر فرعون بشکافم تا اینکه بخارهائی سوزان که در سرت جمع شده خارج شود زیرا آنچه سبب میگردد که تو راجع به عشق فکر میکنی همین بخارها میباشد که در سرت جمع شده است . زیرا عشق وجود ندارد و آنچه به نام عشق خوانده میشود احتیاجی است که زن ومرد به یکدیگر دارند تا اینکه خواهر و برادر هم بشوند.

بعد (پاتور) که زیاد نوشیده بود ابراز خستگی کرد و گفت مرا ببر و در اطاقی که در کاخ سلطنتی برای من تعیین شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زیرا ما امشب باید در این کاخ باشیم تا این که هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را ازبینی او ببینیم.

گفتم (پاتور) از مردی مانند تو پسندیده نیست که مهمل بگوئی. (پاتور) گفت آیا من مهمل میگویم؟

گفتم بلی زیرا در موقع مرگ پرنده از بینی انسان خارج نمی شود به دلیل اینکه خود من، قبل از ورود به دارالحیات و بعد ازورود به این مدرسه عده ای کثیر را دیدم که مردند و از بینی هیچ یک از آنها پرنده خارج نشد و به علاوه علم طب میگوید که در وجود انسان، فقط یک موضع است که یک جاندار می تواند در آن زندگی کند و آن هم شکم زن، در دوره ی بارداری می باشد و جز شکم زن، هیچ نقطه در بدن وجود ندارد که یک جانور در آن زندگی کند و در این صورت چگونه پرنده میتواند در بدن انسان زندگی نماید که سپس از راه بینی او خارج شود؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (شکافتن سر فرعون )


(پاتور) گفت ای (سینوهه) با این که بر اثر این نوع ایرادگیری ها، ترقیات تو در دارالحیات مدتی طولانی متوقف شد، باز از این ایرادها دست برنداشته، متنبه نشده ای و بدان که فرعون چون پسر خدا می باشد غیر از دیگران است و هنگام مرگ از بینی او پرنده خارج میشود و این پرنده روح اوست که بعد از مرگ فرعون زنده میماند.

یک مرتبه دیگر (پاتور) چشمکی به من زد و گفت اگر میخواهی که طبیب بشوی و بتوانی مردم را معالجه کنی و اکثر بیماران خود را به قتل برسانی و از این راه ثروت گزاف و غلامان زیاد و کنیزان به دست بیاوری و در طبس صاحب شهرت شوی و هرشب در ساختمان خود ضیافتی بر پا کنی، باید اعتقاد داشته باشی که هنگام مرگ از بینی فرعون پرنده خارج میگردد .

دیگران هم مثل تو هستند و خوب میدانند که بین مرگ فرعون و پست ترین گدایان شهر از نظر مختصات جسمی تفاوت وجود ندارد ولی آنها زر وسیم و غلام و کنیز زیبا و غله و گوشت میخواهند و سپس این طور نشان میدهند که به راستی قبول دارند که فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از یبنی وی پرنده خارج می گردد.

ولی اگر تو فردا در دارالحیات بگوئی که امشب من این حرف را به تو زده ام من انکار خواهم کرد و خواهم گفت که تو به من بهتان میزنی و مطمئن باش که حرف من پذیرفته خواهد شد و تو را به جرم متهم کردن یک طبیب سلطنتی و استاد دارالحیات ازمدرسه بیرون خواهند کرد به دلیل اینکه تمام اعضای سلطنتی که در دارالحیات کار میکنند ، مثل من، علاقه بزر و سیم و غذاو زنهای زیبا دارند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( شکافتن سر فرعون )



بیا ای (سینوهه) و مرا بغل کن و به اطاقم ببر که در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زیرا در بامداد فردا، باید ناظر خروج پرنده ازبینی فرعون باشیم و با خط خود بنویسم که پرنده را دیدیم که از بینی او خارج شد و به پرواز در آمد و به آسمان رفت.

من مثل یک غلام که ارباب خود را بغل می کند، و او را از نقطه ای به نقطه دیگر منتقل می نماید آن پیرمرد را که سبک وزن بود در بغل گرفتم و به کاخ سلطنتی بردم و در اطاقی که برای وی تعیین کرده بودند خوابانیدم.

ولی خود نمیتوانستم بخوابم زیرا جوانی مانع از این بود که به خواب بروم و از کاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتی، درون گل ها، ایستادم و به تماشای روشنائی شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گردیدم و در حالی که بوی گلها را استشمام می نمودم به حرفای (پاتور) فکر میکردم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او)



یک مرتبه از گل ها صدائی شنیدم و متوجه گردیدم که شخصی به من نزدیک می شود و وی به من نزدیک شد و مرا نگریست که بشناسد.

من هم او را شناختم و دانستم که ولیعهد می باشد و از مشاهدۀ آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دست راروی زانوها گذاشتم و خم شدم.

ولیعهد گفت سر بلند کن زیرا کسی در اینجا ما را نمی بیند و لازم نیست که تو در حضور من رکوع نمائی آیا تو همان نیستی که امروز، در اطاق پدرم، به این میمون پیر کارد و چکش میدادی؟

من که از شنیدن نام میمون پیر حیرت کرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این (پاتور) است که امروز، سر پدرم را شکافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید.

از این حرف بسیار ترسیدم چون نمی دانستم که اگر سر یک فرعون را بشکافند و او معالجه نشود باید سرشکاف وی را به قتل برسانند.

(پاتور) این موضوع را به من نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سکوت کرد و دیگر این که من گناهی نداشتم که مرا هم به قتل برسانند.

شخصی که در موقع عمل جراحی به طبیب کارد و چکش می دهد بی گناه است و نباید او را به قتل برسانند برای این که وی اثری در درمان بیمار ندارد.

ولیعهد گفت من میدانم که امشب خدا بر من آشکار خواهد شد ولی در کاخ سلطنتی خدا نزد من نمی آید بلکه در خارج ازکاخ بر من آشکار می شود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 12:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او)



من میدانم که در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید کسی باشد که به من کمک نماید. و چون تو را در سر راه خود یافته ام و میدانم که پزشک هستی با خود می برم... بیا برویم.

من نمیخواستم که با آن جوان بروم برای این که (پاتور) به من گفته بود که در موقع مرگ فرعون ما باید در کاخ باشیم ولی نمیتوانستم از اطاعت امر ولیعهد استنکاف کنم و ناچار شدم که با او بروم.

ولیعهد یک لنگ کوتاه پوشیده بود به طوری که رانهای او دیده میشد و من مشاهده میکردم که وی بلندتر از من می باشد و باقدم های عریض راه میرود.

وقتی کنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت که باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یک قایق را که کنار رود بود ، گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم . هنگامی که به آن طرف رود رسیدیم ، ولیعهد بدون اینکه قایق را ببندد، میرفت من مجبور بودم که عقب او بدوم و بدنم عرق کرد.

تا اینکه به جائی رسیدیم که شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرارگرفت و سه کوه کم ارتفاع که در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 13:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )


وقتی به جائی رسیدیم که دیگر کسی نبود و صدائی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست که خدا برمن آشکار خواهد گردید.

من حیران بودم که چگونه خدا بر او آشکار می شود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه؟

تا اینکه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع کرد و ولیعهد بانگ زد (سینوهه) خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینکه دست من می لرزد.

من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا می آمد هیجان ولیعهد بیشتر می شد و روی خاک افتاد و بر خود پیچید وآنوقت من که از تغییر حال او وحشت کرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم که ولیعهد مبتلا به صرع می باشد و این نوع مرض را در دارالحیات دیده بودم.

وقتی اشخاص گرفتار حملۀ مرض صرع می شوند ممکن است که زبان خود را با دندان ها قطع نمایند و لذ ا یک قطعه چوب لای دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آنجا چوب نداشتم که لای دندانهای او بگذارم تا اینکه وی زبان خود را قطع ننماید وناچار شدم که قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینکه زبان او قطع نشود.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 13:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )



آنگاه به طوریکه در کتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش کردم و در حالیکه مشغول مالش بدن او بودم، یک قوش مثل اینکه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز کرد و مثل این بود که میل دارد بر سرولیعهد بنشیند.

من با خود گفتم شاید خدائی که ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبا که نیزه ای دردست داشت و مانند سکنه کوههای سوریه نیم تنه پوشیده بود نمایان گردید.

به قدری آن پسر جوان زیبا بود که من مقابل او رکوع کردم زیرا فکر نمودم که خدای ولیعهد اوست.

جوان با لهجۀ ولایتی مصر از من پرسید این کیست؟ آیا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجه کن و اگر راهزن می باشی، بدانکه ما چیزی نداریم که به تو بدهیم قوش که در آسمان پرواز می کرد فرود آمد و روی شانه آن جوان نشست .

جوان گفت من خدا نیستم و پسر یک زن و مرد پنیرساز می باشم ولی توانسته ام که نوشتن خط را فرا بگیرم و پیش بینی کرده اند که من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینک به شهر طبس می روم تا اینکه نزد فرعون خدمت کنم زیرا شنیده ام فرعون ناخوش است و یک پادشاه ناخوش احتیاج به کسانی چون من دارد که از او حمایت کنند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 13:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )


سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد؟

گفتم نه... ناخوشی او مرگ آور نیست ولی انسان را بیهوش میکند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد.

ولیعهد به حال آمد ولی بر اثر برودت صبح به لرزه افتاد و جوان نیزه دار نیم تنه خود را کند و روی ولیعهد انداخت و گفت اکنون چه میکنی؟

گفتم اگر تو به من کمک نمائی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یک تخت روان پیدا خواهیم کرد و او را در تخت خواهیم نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد.

جوان نیزه دار گفت بسیار خوب من حاضرم که به تو کمک کنم و او را به شهر ببرم.

ولیعهد نشست ولی میلرزید بطوری که جوان نیزه دار کمک کرد تا اینکه نیم تنه را به او پوشانیدم و به من گفت این جوان جزء توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دست های سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای دست لطیف می باشی شغل تو چیست؟

گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد (آمون) در طبس فراگرفته ام.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 14:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )


جوان نیزه دار گفت لابد این مرد جوان را آورده ای تا اینکه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود که به او لباس می پوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.

ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یک مرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و ازاو پرسید آیا تو از جانب خدای (آتون) نزد من آمده ای؟

جوان نیزه دار گفت نه ... ولیعهد گفت امروز من توانستم که خدای (آتون) را ببینم و همین که خورشید طلوع کرد او را دیدم وفکر کردم که شاید او تو را به نزد من فرستاده است.

جوان گفت من از طرف خدا نیامده ام بلکه دیشب به راه افتادم که امروز صبح وارد طبس شوم و به خدمت فرعون درآیم و بعد ازطلوع آفتاب دیدم قوش من به جلو پرواز کرد و فهمیدم که در اینجا چیزی ممکن است که توجه قوش را جلب کرده باشد و وقتی آمدم شما را در اینجا دیدم.

ولیعهد گفت برای چه نیزه به دست گرفته ای؟

جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمده ام که آن را با خون دشمنان فرعون رنگین کنم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 14:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد و صرع او )


ولیعهد گفت من از خون ریزی نفرت دارم برای اینکه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزه دار گفت من عقیده ای برخلاف تو دارم و معتقدم که ریختن خون سبب پاک کردن ملتها میشود و آنها را قوی میکند و خدایان خون را دوست دارند زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا روزی که جنگ ممکن است، خون ریزی ادامه دارد.

ولیعهد گفت من کاری میکنم که دیگر جنگ بوجود نیاید.

جوان نیزه دار نظری به من انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر کار که ملتها بکنند که از جنگ پرهیز نمایند بیشتر به جنگ نزدیک می شوند زیرا جنگ مثل نفس کشیدن لازمۀ زندگی ملت ها می باشد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 14:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )



ولیعهد خورشید را نگریست و گفت تمام ملت ها فرزند او هستند زیرا او (آتون) است و بعد با انگشت به طرف خورشید اشاره نموده و افزود تمام زمان ها و زمین ها به او تعلق دارند و من در طبس یک معبد برای او خواهم ساخت و شکل او را برای تمام سلاطین خواهم فرستاد و من از او به وجود آمده ام و به او بازگشت خواهم کرد.

جوان نیزه دار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد که او دیوانه است و شما حق داشتید که او را به صحرا آوردید تا اینکه معالجه اش کنید.

من گفتم او دیوانه نیست بلکه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم که در خصوص آنچه وی دیده ازاو ایراد بگیریم زیرا هر کس میتواند هر خدائی را که میل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل کند.

ما ولیعهد را بلند کردیم و به طرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف ، بازوهای او را گرفتیم و قوش هم مقابل ما پرواز میکرد و نزدیک شهر من دیدم که یک کاهن با یک تخت روان و عده ای از غلامان منتظر ولیعهد هستند و ازروی حدس و تقریب فهمیدم که کاهن مزبور باید همان (آمی) باشد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 14:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و صرع او )


اولین خبری که (آمی) به ولیعهد داد این بود که پدرش فرعون (آمن هوتپ) سوم زندگی را بدرود گفته است و به او لباس کتان پوشانید و یک کلاه بر سرش گذاشت . (کلاه در این جا اسم خاص است و به معنای تاج می باشد و فردوسی در شاهنامه دربیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن کرده و هرجا که صحبت از تخت و کلاه نموده نشان داده منظور او از کلاه غیر تاج نیست ).

(آمی) خطاب به من گفت (سینوهه) آیا او توانست که خدای خود را ببیند.

گفتم خود او میگوید که خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم که آسیبی به او نرسد و وی را معالجه می کردم نفهمیدم که خدا چه موقع آشکار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیکنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.

(آمی) گفت وظیفه من این است که نام تو را بدانم و از حوادثی که در کاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم که شب قبل ولیعهد که اینک فرعون است دچار مرض صرع می شود و باید تنها باشد زیرا هر وقت که حس میکند این مرض به او رو می آورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما می کوشیم او را تنها کنیم .

هیچ کس نباید که صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده کند که او از دهان کف بیرون می آید و شب قبلوقتی من دیدم که ولیعهد بعد از خروج کاخ به تو برخورد کرد آسوده خاطر شد م برای اینکه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب می باشی کاهن معبد آمون به شمار می آیی زیرا تا کسی کاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمی پذیرند و من کاهن معبد (آتون) می باشم .

ولی با این که من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم که شب قبل ولیعهد به اتفاق تو بیرون برود تا این که یک طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم که وی دچار به صرع خواهد شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد و صرع او )


آنگاه به طرف جوان نیزه دار اشاره کرد و گفت این کیست گفتم که او جوانی است که امروز صبح در صحرا به ما برخورد کرد و یک قوش بالای سرش پرواز مینمود و همین پرنده می باشد که اینک روی شانه او نشسته است.

(آمی) گفت آیا هنگامی که ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظرۀ بیماری او را دید.
گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را به قتل رسانید.

پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه ولیعهد اکنون فرعون است و اگر مردم بدانند که فرعون ما مبتلا به مرض صرع می باشد و گاهی از اوقات دچار حمله این مرض می شود و غش میکند به او اعتقاد پیدا نخواهند کرد.

گفتم این جوان که می بینید امروز در صحرا نیم تنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید که وی از برودت نلرزد وخود می گوید برای این آمده که با دشمنان فرعون مبارزه کند و از این ها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد که ولیعهد مبتلا به مرض صرع می باشد.

(آمی) آن جوان را صدا زد و گفت شنیده ام که تو امروز خدمتی به ولیعهد کرده ای و این حلقۀ طلا پاداش خدمت تو می باشد.
پس از این حرف (آمی) یک حلقه طلا به سوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت به طوری که طلا روی خاک افتاد.

(آمی) گفت برای چه طلائی را که به تو میدهم دریافت نمیکنی؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد و بیماری صرع او )



مرد جوان گفت برای اینکه من فقط از فرعون امر دریافت می نمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است که اکنون کلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا به طرف او رهبری کرد و آنگاه جوان به طرف فرعون جدید رفت و گفت من آمده ام که خود را

وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو که امروز فرعون هستی حاضری که خدمت مرا بپذیری.




فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم کرد لیکن نیزه خود را باید به دست یکی از غلامان من بدهی زیرا من از نیزه که وسیله خون ریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوی میدانم زیرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هیچ یک از آنها نباید دیگری را به قتل برساند.




مرد جوان نیزه را به یکی از غلامان داد و آن وقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی به راه افتادیم تا اینکه به نیل رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به کاخ سلطنتی نهادیم.




کاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینکه وارد کاخ شد ما را ترک کرد و نزد ملکه یعنی مادرش رفت.




جوان نیزه دار از من پرسید اکنون من چه کنم و به کجا بروم؟ گفتم همین جا باش و تکان نخور تا اینکه فرعون در روزهای دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین کند زیرا فرعون خداست و خدایان، فراموشکارند و اگر وی تو را نبیند هرگز به خاطر نخواهد آورد که تو را به خدمت خویش پذیرفته است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و بیماری صرع او )




جوان نیزه دار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینکه فرعون جدید ما از خون می ترسد و میل ندارد که خون ریزی کند و میگوید تمام ملل با هم مساوی می باشند و من که یک جنگجو هستم نمی توانم این عقیده را بپذیرم برای اینکه میدانم این عقیده برای یک سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم و نیزه خود را از غلام میگیرم.

گفتم اسم من (سینوهه) است و در دارالحیات واقع در معبد (آمون) به سر می برم و اگر با من کاری داشتی نزد من بیا.

من از آن جوان جدا شدم و به طرف اطاقی که (پاتور) شب قبل در آنجا خوابیده بود رفتم و او به محض آنکه مرا دید زبان به اعتراض گشود و گفت (سینوهه) تو مرتکب یک خطای غیرقابل عفو شده ای.

پرسیدم خطای من چیست؟ (پاتور) گفت در شبی که فرعون فوت میکرد تو از کاخ بیرون رفتی و شب را در یکی از خانه های تفریح گذرانیدی و بر اثر اینکه تو اینجا نبودی کسی مرا از خواب بیدار نکرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بینی او ندیدم.

من گفتم که عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلکه ولیعهد به من امر کرد که با او بروم و آن وقت جریان واقعه را از اول تا آخر برای او حکایت نمودم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و بیماری صرع او )



(پاتور) وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر (آمون) زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلکه مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی این مرض به او حمله ور میشود.

(پاتور) گفت مصروع و دیوانه یکی است زیرا کسی که مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلت دست دیگران میشود و من برای ملت مصر که باید تحت سلطنت این فرعون مصروع به سر ببرند اندوهگین هستم.

در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند که باید نزد او برویم تا اینکه قانون در مورد ما اجراء شود زیرا قانون میگوید که وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میکند باید کسانی را که دراین کار دخالت داشته اند به قتل رسانند.

من از این خبر لرزیدم ولی (پاتور) باز به من چشمک زد که بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز به معنای واقعی آن اجراء نمیشود.

یک عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در کاخ سلطنتی بردند و من دیدم که چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهل گانه کشور مصر مقابل اوست و هر یک از لوله های مذکور طوماری بود که قانون را روی آن می نوشتند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ولیعهد مصر و بیماری صرع او )


(پاتور) بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت کرد و ما سه نفر بودیم که قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یکی (پاتور)و دیگری من و سومی مردی که با حضور خود سبب قطع خون ریزی میشد.

بعد از اینکه ما وارد محضر قاضی شدیم سربازان راه های خروج را گرفتند که ما نتوانیم بگریزیم و بعد جلاد وارد شد.

قاضی بزرگ گفت شما نظر به این که نتوانسته اید فرعون را معالجه نمائید مستوجب مرگ هستید و اکنون باید بمیرید.

جوان بدبختی که با حضور خود مانع از خون ریزی می شد میلرزید و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسید که آیا مادر توزنده است یا نه؟

آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از این فوت کرد.

(پاتور) به قاضی گفت پس اول این مرد را هلاک کنید زیرا مادرش در دنیای دیگر برای او آبگوشت نخود و لوبیا پخته و منتظر ورود وی می باشد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مرگ فرعون و حضور در دادگاه )


مرد بیچاره که نمیدانست آن حرف شوخی است مقابل جلاد زانو بر زمین زد و جلاد شمشیر بزرگ سنگین خود را که سرخ رنگ بود به حرکت در آورد و آهسته روی گردن آن مرد نهاد و با اینکه شمشیر او صدمه ای به آن مرد نزد اما آن مرد نزد آن جلاد از هوش رفت.

جلاد به سربازها گفت آن مرد را از مقابل وی کنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده کنان شمشیر خود را روی گردن من نهاد و من بدون هیچ زخم و آسیب برخاستم.

وقتی نوبت (پاتور) رسید، جلاد به همین اکتفاء کرد که شمشیر خود را روی سرش تکان بدهد.

آنگاه به ما اطلاع دادند که فرعون جدید میخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضی خارج نمودند ولی هرچه کردند نتوانستند آن مرد را که از حال رفته بود به هوش بیاورند و با تعجب متوجه شدم که وی مرده است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (پاداش از سوی فرعون )



من نمیتوانم بگویم که علت مرگ آن مرد چه بود زیرا هیچ نوع ناخوشی نداشت مگر این که بگوئیم که وی از ترس مرگ مرده است و با اینکه مردی نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زیرا ثانی نداشت و بعد از او در تمام مدتی که من طبابت میکردم ندیدم که مردی با حضور خود سبب وقفۀ خون گردد.

فرعون جدید به (پاتور) یک قلاده طلا و به من یک قلاده نقره داد که از گردن ما آویختند و هر دو ملبس به لباس کتان شدیم و وقتی من از کاخ سلطنتی به دارالحیات مراجعت کردم تمام محصلین مقابل من رکوع نمودند و استادان به من تملق گفتند.

نوشتن صورت مجلس عمل جراحی فرعون از طرف (پاتور) به من واگذار شد و وی گفت (سینوهه) در این صورت مجلس تو باید چند چیز را بنویسی اول این که وقتی ما سر فرعون را باز کردیم از مغز او بوی عطر به مشام میرسید و دوم اینکه هنگام مرگ دیدیم که از بینی او یک پرنده خارج شد و مستقیم به طرف خورشید رفت.

گفتم (پاتور) اگر اشتباه نکنم موقعی که فرعون فوت کرد هنوز خورشید طلوع نکرده بود (پاتور) گفت ابله خورشید همیشه هست ولی گاهی پائین افق است و زمانی بالای افق.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
09-12-2012, 15:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (خروج از دارالحیات )


گفتم بسیار خوب این را خواهم نوشت (پاتور) گفت دیگر اینکه بنویس که فرعون چند لحظه قبل از اینکه بمیرد چشم گشود وخطاب به خدایان گفت اکنون به سوی شما مراجعت خواهم کرد.

من یک صورت مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم به طوریکه (پاتور) وقتی خواند به خنده در آمد و گفت خوبنوشته ای و بعد صورت مجلس مذکور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و سایر معبدهای شهر طبس خواندند.

در آن هفتاد روز که جنازه فرعون در دارالممات برای زندگی در دنیای دیگر آماده میشد و آن را مومیائی می کردند تمام دکه های آشامیدنی و منازل عیش طبس بسته بود ولی در این مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء میگذاشتند زیرا تمام دکه ها و منازل عیش دارای دو در بودند و مردم از درب عقب وارد این اماکن می شدند وآشامیدنی می نوشیدند و تفریح می کردند.

در همین روزها که در دارالممات مشغول مومیائی کردن جنازه فرعون بودند به من بشارت دادند که دوره تحصیلات من دردارالحیات تمام شد و من میتوانم که در هر یک از محلات شهر که مایل باشم به طبابت مشغول شوم.

دارالحیات دارای چهارده رشته تخصصی بود که محصل هر یک از آنها را که میل داشت انتخاب می کرد و من با خشنودی ازاین مدرسه خارج گردیدم و با قلاده نقره که فرعون جدید به من داده بود یک خانه کوچک خریداری کردم و غلامی موسوم به (کاپتا) را که یک چشم داشت ابتیاع نمودم و او بعد از اینکه فهمید من طبیب هستم گفت من همه جا می گویم که هر دوچشم من کور بود و اربابم یک چشم مرا شفا داد و بینا کرد.

از (توتمس) رفیق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا به وسیله نقاشی تزئین کند و او خدای طب را روی دیوار اطاق من کشید و شکل مرا هم تصویر کرد و خدای طب می گفت که (سینوهه) بهترین شاگرد من و حاذق ترین طبیب طبس می باشد.

ولی چند روز در خانه نشستم و هیچ بیمار به خانه من نیامد تا اینکه خود را معالجه کند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 22:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد)


یک روز که در مطب خود بودم و انتظار بیماران را می کشیدم که یکی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید (سینوهه) کیست؟

گفتم من هستم وی گفت شما را (پاتور) احضار کرده است.

پرسیدم (پاتور) کجاست؟ جواب داد که وی در کاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال کردم آیا نمیدانی با من چه کار دارد

وی گفت تصور میکنم که مربوط به جنازه فرعون سابق است.

من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را یافتم و او گفت (سینوهه) به طوری که میدانی ما آخرین کسانی بودیم که فرعون سابق را معالجه میکردیم و به همین جهت مومیائی کردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد.

گفتم چرا اکنون این دستور را به ما میدهند زیرا اگر اشتباه نکنم مدتی است که دیگران دست به این کار زده اند.

(پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی کردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم دراین کار شرکت کنم این امررا به تو واگذار مینمایم.

گفتم اکنون من چه باید بکنم؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 22:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد )


(پاتور) گفت تو اکنون باید به (دارالممات) بروی و بهتر این است که غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد کشید و در این مدت تو ناظر آخرین کارهای مربوط به مومیائی کردن فرعون خواهی بود.

گفتم آیا غلام خود را ببرم یا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است که از بردن غلام، خودداری کنی زیرا او مثل تو پزشک نیست و از دیدن بعضی از چیزها در (دارالممات) حیرت خواهد کرد.

من که پزشک هستم، تا آن تاریخ، تصور میکردم که راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیده ام.

فکر می نمودم که دیگر چیزی وجود ندارد که با مرگ وابستگی داشته باشد و من آن را از نزدیک ندیده باشم.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 22:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد)



در مقدمه این سرگذشت گفتم که ما اطبای مصر، مومیائی کردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این کار، عملی است که اشخاص غیر متخصص هم می توانند انجام بدهند.

ولی بعد از اینکه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم و اشتباه من ناشی از این بود که مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر به کسانی میدانستم که از دانشکده دارالحیات خارج شده اند.

ما اطباء از روی خود پسندی تصور مینمائیم که تنها راه کار شناس شدن این است که انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات راطی کند و اگر کسی این مدرسه را طی ننماید کارشناس طبی نخواهد شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 22:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد ، مومیایی فرعون )


ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم که در آنجا کارگرانی هستند که هرگز قدم به دارالحیات نگذاشته اند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من که یک پزشک متخصص میباشم بیشتر است .

(چون سینوهه نویسنده این کتاب دریکی از فصلهای آینده، بالنسبه، بتفصیل به مناسبت مومیائی کردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی کردن اجساد دردارالممات توضیح میدهد دراینجا نمیگوید که جسد فرعون را چگونه مومیائی میکردند و بطور کلی، اسلوب مومیائی کردن(در درجۀ اول ) مخصوص فرعون و روسای بزرگ معابد و ثروتمندان این بود که اول هر چه در سینه و شکم و جمجمه بود خارج میکردند وتخم چشمها را بیرون می آوردند (چون فاسد میشد ) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمک غلیظ قرار میدادند و بعد از این که جسد را از آب خارج مینمودند حفره های بدن و چشم را از نطرون (کربنات دوسدیوم هیدارته )پر میکردند و متخصصین مومیا کار امروزی بطوری که مترجم در گذشته در مجله گریر (معالجه کردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند که مومیاکاران مصری روغن نباتی کرچک یا روغن نباتی کنجد را بر (نطرون) می افزودند و آنگاه جسد را در یک اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن کم شود و سپس با نوارهای پهن که روی آن مومیا (قیر طبیعی ) مالیده بودند سراپای جسد را نوارپیچ میکردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسای معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن می پیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید )

من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود واین مرتبه، بیماران به من مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 22:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد )



من به زودی در طبس بین فقرای بی بضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حق العلاج به من میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حق العلاج من زر و سیم است.


شب ها به مناسبت این که قلبم دارای حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی می نوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم.


(آمن هوتب) سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند.


ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدایان خود را تطهیر نماید و بعد به طور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یکدم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر می بست و بر تخت سلطنت نشست و به جای پسر به اداره امورکشور مشغول گردید.

مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و به جای وی (آمی) را که گفتم کاهن معبد (آتون) به شمار می آمد قاضی بزرگ کرد و (آمی) به جای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 23:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد )


بر اثر این واقعه عده ای از مردم خوا ب های عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و اینباران قسمتی از گندم ها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید.

ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد (آمون) به خشم در می آمدند این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینکه (آمی) یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند.

با اینکه کاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقع های ناگوار اتفاق نیفتاد.

تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خارک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود .

(کشور میتانی از کشورهای معروف دنیای قدیم در خاورمیانه بود و باستا ن شناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علیایا در سرچشمه های دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوارکشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریای مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بین النهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست ).



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
10-12-2012, 23:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif





زندگی نامه سینوهه ( او پزشک فقرا شد)



کشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب می آیند از کشور میتانی عبور میکنند و به دریا میرسند.

هر شب من و (توتمس) در دکه از این صحبت ها میکردیم و شب ها وقتی به خانه مراجعت می کردم بر اثر آشامیدنی به سرعت خوابم می برد و صبح که برمی خاستم مستی از روحم خارج میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دست ها و صورت وسرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید.

بعد از اینکه لقمه ای از نان و ماهی شور می خوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود به من مراجعه می نمودند و فرزندان بعضی از زن ها به قدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
17-12-2012, 23:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه




اگر این هزینه های بی فایده را نمیکردم می توانستم ثروتمند شوم ولی هر چه به دست میردم یا صرف میخانه و خانه های عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید.

یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه می شود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کرد ه اند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که به اتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور به هم خواهم رسانید.

پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن می باشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که می تواند حلقه های طلا را مانند حلقه های مس خرج نماید (حلقه های طلا و نقره و مس مثل پول های رایج امروز وسیله معامله بود).

هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و به طرف خانه ای که (توتمس) می گفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
17-12-2012, 23:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (جوانی)


وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عده ای کثیر از زیباترین زن های طبس حضور دارند و بعضی از آنها دارای شوهر می باشند و برخی بیوه بشمار مییند.

مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عکس خدای مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود.

بعضی از زن ها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدای مزبور اشارهمی نمودند و می نوشیدند.

غلام ها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانه ها میریختند و به قدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نمی شد و (توتمس) گفت نگاه کن آیا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زن های قشنگ دیده بودی؟

گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم به دست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زن ها را خواهر خود کن.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
17-12-2012, 23:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (دوران جوانی )



یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و به طرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم (توتمس) من تصور میکنم که خدایان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشم ها و دهان قشنگی دارد.

ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زن های حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفته اند.

(توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را به افتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زن هائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که به آنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد.

گفتم (توتمس) من این زن را دید ه ام و او را میشناسم آیا این زن (نفر نفر نفر ) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد.

(نفر نفر نفر ) به ما نزدیک شد و به هر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نمی خندد و (نفر نفر نفر ) رو به (توتمس) کرد و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کرده ای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را داده اند؟


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
17-12-2012, 23:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( دوران جوانی )


(توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نمی شناسد وخود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را به نام (سینوهه) می شناسم که در دارالحیات تحصیل می کرد.

گفتم من همان سینوهه می باشم زن چشم های خود را به صورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من اینک می بینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافه ای پژمرده هستی.از اینجا نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد.

آن وقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی به من داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر ) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت به من نمیگفت که تا خاتمه جشن درمنزل او بمانم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
17-12-2012, 23:58
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگینامه سینوهه ( دوران جوانی )



بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند.

حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امساک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم.

وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانه های شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانه های آنها ببرند.

آن وقت (نفر نفر نفر ) نزد من آمد و مرا از تالار جشن به اطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه به تو تعلق دارد؟

زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه نمایند به قدر من ثروت ندارند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
18-12-2012, 00:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (دوران جوانی)


گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدایان را جز و موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، به شکرانه اینکه خدایان مرا به تو رسانیدند و تو را دیدم قربانی می نمایم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درخ ها و بوته ها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم.

زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمی باشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که به باغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم.

گفتم (نفر نفر نفر ) من تو را میخواهم نه داستان تو ر ا. زن گفت اگر مرا می خواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که به اتفاق غذا بخوریم آن وقت به باغ رفتیم و من که بوی گل های اقاقیا را استشمام کردم طوری به وجد آمدم که میخواستم پرواز کنم ولی (نفر نفر نفر) گفت داستان مرا گوش کن.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
18-12-2012, 00:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (دوران جوانی)


نور ماه بر استخر باغ میتابید و گل های نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ های شب شروع به خوانندگی کردند.

بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم (نفر نفر نفر ) را در بر بگیرم او می گفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد.

ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) آیا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم.

زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تر اشیده مرا نوازش کنی . (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر ز ن های اشراف سر را می تراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیت های یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند).



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 00:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعا جوانی من )


آن وقت (نفر نفر نفر ) چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به (سات نه) روزی برای دیدن یک کتاب کمیاب به معبد رفت و درآنجا یک زن کاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد که وقتی مراجعت کرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او پیغام فرستاد که به خانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریافت کند.

زن گفت من به منزل (سات نه ) نمی آیم برای اینکه همه مرا خواهند دید و تصور خواهند کرد زنی هستم که خود را ارزان می فروشم و به ارباب خود بگو که او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است.

(سات نه ) به منزل زن کاهنه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد که به وی بدهد و زن که میدانست که او برای چه آمده گفت تو میدانی که من یک کاهنه هستم و زنی که کاهن است خود را ارزان نمی فروشد.

(سات نه) گفت تو کنیز نیستی که من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی می خواهم که وقتی یک زن آن را به مردی تفویض کرد هیچ چیز از او نقصان نمی یابد و به همین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 00:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)



زن کاهنه گفت چیزی که تو از من میخواهی ارزانترین و بی قیمت ترین چیزهاست و حتی از فضلۀ گاو که در بیابان ریخته ارزان تر می باشم اما در عین حال گرا ن ترین چیزها بشمار می آید. این چیز برای کسانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزا ن ترین چیزهاست ولی همین که مردی نسبت به این شی ابراز توجه کرد گران ترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن است باید به بهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو که چقدر به من میدهی تا اینکه من برای ساعتی خواهر تو بشوم؟

(سات نه ) گفت من حاضرم دو برابر این طلا که برای تو آورده ام به تو بپردازم زن کاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیست و اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری به من بدهی.

مرد که آرزوی کاهنه را داشت گفت هر چه دارم به تو میدهم و همان لحظه، کاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آن وقت دست دراز نمود که موی عاریه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت میترسم که تو بعد از اینکه مرا برای ساعتی خواهر خود کردی از من سیر شوی و به طرفزن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اکنون زنت را بیرون کنی.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 00:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)


مرد که دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنه را فرستاد و زنش را بیرون کرد و آن وقت خواست که موی عاریه وی را از سرش بردارد.

ولی کاهنه گفت تو از این زن که بیرونش کردی سه فرزند داری و من میترسم که روزی محبت پدری تو را به سوی این بچه ها هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری که از من کام بگیری باید بچه های خود را به اینجا بیاوری تا اینکه من آنها را به قتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ ها و گربه های خود بدهم.

(سات نه ) بی درنگ به وسیله غلامان کاهنه فرزندان خود را آورد و به دست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفت و هر سه را به قتل رسانید و در حالی که مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچه ها را به سگ ها و گربه های خود داد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 00:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)



آن وقت گفت بیا اینک من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش که از صمیم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامی حاضر می باشد که از روی محبت خواهر یک مرد بشود که بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفاوت زن های هرجائی با زن هائی چون من که کاهنه و آبرومند هستم، این است که زنهای هرجائی خود را ارزان می فروشند ولی زنهای آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند.

من گفتم (نفر نفر نفر ) من این داستان را که تو برایم نقل کردی شنیده ام و میدانم که تمام این وقایع در خواب اتفاق می افتد و در آخر داستان (سات نه) که خوابیده بود از خواب بیدار می شود و خدایان را شکر می نماید که اطفال وی زنده هستند.

(نفر نفر نفر ) گفت اینطور نیست و هر مرد که عاشق یک زن میباشد شبیه به (سات نه ) است و برای اینکه بتواند از او کام بگیرد حاضر است که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامی که هرم بزرگ را می ساختند این طور بوده و وقتی باد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بود .

آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را که در عشق مراد میدهد شبیه به سر گربه میسازند و ترسیم می کنند؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 00:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)


گفتم نه . (نفر نفر نفر ) گفت برای اینکه بگویند که زن مثل پنجه های گربه است و وقتی گربه میخواهد شکار خود را فریب بدهد پنجه های نرم خویش را روی او میکشد و شکار از نرمی آن لذت میبرد ولی یک مرتبه پیکان های تیز چنگال گربه از زیر آن پوست نرم بیرون می آید و در بدن شکار فر و میرود و من چون نمیخواهم که تو از من آسیب ببینی و بعد مرا به بدی یاد کنی به تو میگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیا.

گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز به من گفتی که از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این که تو با من صحبت کنی.
زن گفت آری من این را گفتم و ا کنون به تو میگویم برو برای اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی برای تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد که باعث زیان تو شدم.

گفتم من هرگز از زیان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم به تو خواهم داد تا اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی.

(نفر نفر نفر ) گفت امروز من در اینجا بطوری که دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون میخواهم بخوابم و تو برو و روز دیگر به خانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 01:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


من هر قدر اصرار کردم که موافقت کند آن شب را با وی به سر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و به خانه خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد.

روز بعد صبح زود به غلام خود (کاپتا) سپردم که تمام بیماران را که به مطب من می آیند جواب بدهد و بگوید که در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانه (نفر نفر نفر ) را پیش گرفتم.

در آنجا غلامی مرا به اطاق وی برد و دیدم که زن مشغول آرایش است و من که خود را متکی به دوستی شب گذشته وی مشاهده میکردم به طرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت (سینوهه) برای چه اینجا آمد ه ای.... و چرا مزاحم من می شوی؟

گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمده ام که تو بر حسب وعده ای که به من داد های خواهر من بشوی.

آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا کنم زیرا یک بازرگان که از سوریه آمده میخواهد امروز را با من به سر ببرد و گفته که در ازای یک روز یک قطعه جواهر به من خواهد داد.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 01:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




سپس (نفر نفر نفر ) روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن که کنیز او بود شروع به مالش بدن او با روغن معطر کرد . و چون من نمیخواستم بروم او گفت (سینوهه) برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی؟

گفتم برای اینکه من آرزوی تو را دارم... برای اینکه میخواهم تو اولین زن باشی که خواهر من میشوی.

(نفر نفر نفر ) گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب به تو می گویم که من نمی خواهم تو را بیازارم و به تو میگویم که دنبال کار خود برو و مرا به حال خود بگذار.

گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی به تو میدهم که امروز را با من به شب بیاوری.

زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم که از بیماران خود بعنوان حق العلاج گرفته ام و نیز دارای یک خانه می باشم که مطب من در آنجاست و این خانه را محصلین که از دارالحیات خارج می شوند و احتیاج به مطب دارند به بهای خوب خریداری می کنند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 01:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


(نفر نفر نفر ) در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بسیار خوب (سینوهه) برو و یک کاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا کند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری.

من که (نفر نفر نفر ) را می نگریستم طوری گرفتار عشق بودم که نمی توانستم بر نفس خویش غلبه نمایم و فکر میکردم که دادن هستی من در ازای یک روز با آن زن به سر ببرم بدون اهمیت است . و گفتم (نفر نفر نفر ) اکنون میروم و کاتب را می آورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیاور واموال خود را به من منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.

من به شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل کردم و او سند را که در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را به کا تب داد که نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم که سند خود را در صندوقچه ای نهاد و گفت بسیار خوب من اکنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینکه آنچه میخواهی به تو بدهم.

من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 01:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من به خانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمع آوری نمودم تا وقتی که صاحب خانه جدید می آید بتواند خانه را تصرف کند.

(کاپتا) که دید مشغول جمع آوری اشیاء خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟

گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را به دیگری داده ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد کرد و بکوش که وقتی نزد او کار میکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن است که او بیرحم تر از من باشد و تو را به شدت چوب بزند.

(کاپتا) مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتوانم نزد ارباب دیگر کار کنم درست است که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات گرم روز که تو در خانه استراحت میکردی من در کوچه های طبس مدح تو را میخواندم و به همه میگفتم (سینوهه) ارباب من بزرگترین طبیب مصر است در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر ارباب خود نفرین میکردند و مرگ وی ر ا از خدایان میخواستند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 01:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم (کاپتا) برخیز. کمتر اتفاق می افتاد که من غلام خود را به اسم (کاپتا) بخوانم زیرا میترسیدم که وی تصور نماید که هم وزن من است واغلب او را به نام تمساح یا دزد یا احمق صدا میکردم.

وقتی غلام اسم خود را شنید به گریه در آمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نکن و راضی مشو که غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیه گندیده را که باید در رودخانه بریزند به او بخورانند.

با این که دلم می سوخت عصای خود را (ولی نه با شدت ) پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر می بینی من تو را از خود درو میکنم برای این است که دیگر نمیتوانم به تو غذا بدهم زیرا همه چیز خود را به دیگری واگذار کرده ام و گریه تو بدون فایده است.

کاپتا برخاست و به علامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 02:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


بعد قدری فکر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ می باشی و من به تو پیشنهاد می کنم که هر قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یکی از شهرهای مصر که در قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند می توانیم به کشور سرخ برویم و در کشور سرخ پزشکان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان می باشد که در مشرق دریای سرخ قرار گرفته است ).

و اگر نخواهی در کشور سرخ زندگی کنی ما میتوانیم راه کشور میتانی یا کشور دو آب را پیش بگیریم و من شنیده ام که در کشور دو آب دو رودخانه وجود دارد که خط سیر آنها وارونه است و به جای شمال به طرف جنوب میرود.

گقتم (کاپتا) من نمیتوانم از طبس فرار کنم برای اینکه رشته هائی که مرا به اینجا پیوسته از مفتول های مس قوی تر است.

غلام من روی زمین نشست و سر را چون عزاداران تکان داد و گفت خدای (آمون) ما را ترک کرده و دیگر ما را دوست نمیدارد زیرا مدتی است که تو برای معبد (آمون) هدیه نبرده ای... من عقیده دارم که همین امروز هدیه ای برای خدای دیگر ببریم تا اینکه بتوانیم از کمک خدای جدید بهره مند شویم گفتم (کاپتا) تو فراموش کرده ای که من دیگر چیزی ندارم که بتوانم به خدای دیگر تقدیم کنم و حتی تو که غلام من بودی به دیگری تعلق داری.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 02:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



(کاپتا) پرسید این شخص کیست آیا یک مرد است یا یک زن؟ گفتم او یک زن می باشد همین که (کاپتا) فهمید که صاحب جدید او یک زن است طوری ناله را سر داد که من مجبور شدم او را با عصا تهدید به سکوت نمایم .

بعد گفت ای مادر برای چه روزی که من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی که من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ برای چه من یک غلام آفریده شده ام که بعد از این گرفتار یک زن بشوم برای این که زن ها همواره بی رحم تر از مردها هستند آن هم زنی مثل این زن که همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد به دوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که یک لحظه آسوده بمانم و هرگز به من غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است که مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به یک معدن چی خواهد فروخت تا اینکه در معدن مشغول به کار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کار معدن با سختی خواهم مرد بدون اینکه هیچ کس لاشه مرا مومیائی کند و قبری برای خوابیدن داشته باشم .

(در قدیم کارگران حاضر نمی شدند که در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان که به اجبار آنها را به کار وادار میداشتند استفاده می نمودند).


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
20-12-2012, 02:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



من میدانستم که کاپتا درست می گوید و در خانه (نفر نفر نفر ) جای سکو نت پیرمردی چون او که بیش از یک چشم ندارد نیست و آن زن او را به دیگری خواهد فروخت و با (کاپتا) بدرفتاری خواهند کرد و او در اندک مدت از سختی زندگی جان خواهد سپرد . و از گریه غلام به گریه درآمدم ولی نمیدانستم که آیا بر او گریه میکنم یا بر خودم که همه چیزم را از دست داده بودم.

وقتی (کاپتا) دید که من گریه می کنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام این ها گناه من است که نمیدانستم ارباب من مثل یک پارچه آب ندیده ساده می باشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نمی داند که یک مرد جوان شب ها هنگامی که در خانه خود استراحت میکند باید یک زن جوان را در کنار خود بخواباند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 00:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


من هرگز یک مرد جوان مثل تو ندیده ام که نسبت به زن ها اینطور بی اعتناء باشد و هیچ وقت اتفاق نیفتاد که تو از من بخواهی که بروم و یکی از زن های جوان را که در خانه های عیاشی فراوان هستند اینجا برای تو بیاورم .

یک مرد جوان که در امور مربوط به زن ها تجربه ندارد مانند یک مشت علف خشک است و اولین زنی که به او میرسد چون تنور میباشد و همان طور که علف خشک را به محض اینکه در تنور بیندازند آتش میگیرد، مرد جوان بی تجربه هم همین که به یک زن جوان رسید، آتش می گیرد و برای آن که بتواند از او برخوردار شود، همه چیز خود را فدا میکند و متوجه نیست چه ضرری به خویش میزند و تاسف میخورم که چرا تو از من در خصوص زن ها پرسش نکردی تا اینکه من تو را راهنمائی نمایم و به تو بگویم که در دنیا یک زن وقتی مردی را دوست دارد که بداند که وی دارای نان و گوشت است و همین که مشاهده نمود که مردی گدا شد او را رها می نماید و دنبال مردی میرود که نان و گوشت داشته باشد . چرا با من مشورت نکردی که به تو بگویم مرد وقتیکه نزدیک یک زن میرود باید یک چوب با خود ببرد و به محض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بکوبد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 00:16
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



اگر این احتیاط را نکند همان روز زن دست ها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهائی نخواهد یافت مگر هنگامی که گدا شود و آن وقت زن او را رها مینماید و هر قدر مرد محجوب تر باشد زودتر گرفتار زن میشود و زیادتر از او رنج و ضرر میبیند.

اگر تو به جای اینکه به خانه این زن بروی؟ هر شب یک زن را اینجا می آوردی و بامداد یک حلقه مس به او می بخشید و او را مرخص میکردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمی شدیم.

غلام من مدتی صحبت کرد ولی من به صحبت او گوش نمیدادم برای اینکه نمیتوانستم فکر خود را از (نفر نفر نفر ) دور کنم و هر چه غلام به من میگفت از یک گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت.

آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری به یاد (نفر نفر نفر ) می افتادم و خوشوقت بودم که روز بعد او را خواهم دید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 00:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)


به قدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم که روز بعد وقتی به خانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بود و مثل گدایان بر درب خانه او نشستم تا اینکه از خواب بیدار شود.

وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم که کنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همین که مرا دید گفت (سینوهه) برای چه باعث کسالت من میشوی؟ گفتم من امروز آمده ام که با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز به من وعده دادی که امروز را با من بگذرانی.

(نفر نفر نفر ) خمیازه ای کشید و گفت : تو دیروز به من دروغ گفتی، گفتم چگونه به تو دروغ گفتم؟ زن گفت دیروز تو اظهار میکردی که غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی که من تحقیق کردم و دانستم پدر تو که نابینا شده و نمی تواند نویسندگی کند مهر خود را به تو داده و گفته است که تو باید خانه او را بفروشی.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 17:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


(نفر نفر نفر ) راست میگفت و پدرم که نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را به من داد تا اینکه خانه اش را بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند که از شهر طبس خارج شوند و مزرعه ای خریداری کنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند.

گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد که بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد . بنابراین حق داری که در زمان حیات پدرت خانۀ او را به من منتقل کنی و او هم مهر خود را به تو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است.

وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر ) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را به تو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه ای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا به سر برند.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 17:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




(نفر نفر نفر ) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه ) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم.

زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم به من منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروخته ام.

گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو به من وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی.

زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم به من منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد به شرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را به من بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من به قول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 17:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



گفتم (نفر نفر نفر ) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم . زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب به تو تعلق خواهم داشت.

من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم.

هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا به او بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره به کاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد.

آن وقت (نفر نفر نفر ) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و شراب آوردند و (نفر نفر نفر ) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.

از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و به من اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید به تو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفته ای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازش های تو لذتی نخواهد برد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



وقتی آفتاب به جائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن به من گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شده ام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم .

موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم به من تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود.

شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریاک خواب آور می شود و من در آن شب از شرم و پشیمانی فروش خانه پدرم به خواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زیاد نوشیده بودم تا صبح بیدار نشدم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



در بامداد همین که چشم گشودم به یاد (نفر نفر نفر ) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آن هم خانه ای که میدانستم که دیگر به من تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و به سوی منزل آن زن روانه گردیدم.

من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟

گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی.

زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را به تو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم به تو تادیه خواهم کرد.

(نفر نفر نفر ) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من )



ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم.

من کنار او نشستم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم.

بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده ام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کرد ه اند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را به من منتقل کنی .

گفتم (نفر نفر نفر ) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را به تو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبه کاران و غلامان به رود نیل بیندازند.

(نفر نفر نفر ) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه به تو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من به سر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو به من دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یک روز که نزد من به سر میبرد یکصد دین به من طلای ناب بدهد . (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است).

آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی به من داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را به من منتقل نمائی.

گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یک مرتبه دیگر حق الزحمه آن را به وی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که به او بدهم .

(هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) به قلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانواده ای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و ناامیدی شد – مترجم).



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




آن وقت به من گفت که از باغ برخیزیم و به اطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد.

پس از اینکه به اطاق رفتیم (نفر نفر نفر ) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم.

زیرا چون امروز هدیه ای به من داده ای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل به تو آموختم به کار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم.

غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره می نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر ) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او به سر ببرم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



نمیدانم که آن روز چرا آن قدر با سرعت گذشت و چرا خوشی هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست.

یک مرتبه متوجه گردیدم که روز به اتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر ) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر ) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت.

زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی به من چه خواهی داد؟

گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که به تو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شده ام.

زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من به تو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر ) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او به من یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از این همه زر صرف نظر نمایم .

باز اگر تو چیزی داشتی و به من میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی.

آنگاه از کنار من برخاست که به اطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آن موقع بر اثر آشامیدنی هائی که (نفر نفر نفر) به من خورانیده بود نمی فهمیدم چه میگویم.

زن که دید من دستهای او را محکم گرفته ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی به شما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


غلامان به من حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند.

وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه به او گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست به زور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم.

من این حرفها را در حال نیمه اغماء می شنیدم و به قدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم.

صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابه ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من به شدت درد میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود.

ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



به راه افتادم و خود را به کنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم.

مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل به سر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر به من نرسید.

بعد از سه روز به شهر برگشتم و به خانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند.

غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید به گریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را به تو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند.

گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



(کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ به خانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را به تصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری.

گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید به دیدن من آمده بود و مادرش مرا به کار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد.

پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ به خانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته اند که آنها باید فوری خانه ر ا تخلیه نمایند وگرنه هر دو را بیرون خواهند کرد.

پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود.

پدرت از من میخواست که به تو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟

آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد به من گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس به من بده که من بتوانم بوسیله کاتب
نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه به دست پسرم برسد.

من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود به پدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




قلب من در سینه ام از سنگ سنگین تر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و به من بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مرده اند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم.

اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) به تو پاداش خواهد داد.

(کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم به تو بدهم ولی نقره و مس ندارم.

لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه به دقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنه ای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود به من داد و گفت : ای ارباب عزیزم این نقره و مس که به تو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا ) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن به تو خواهم داد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد.




وقتی به منزل والدین خود رفتم دیدم همسایه ها جمع شده اند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد.




فهمیدم که پدر و مادرم به وسیله ذغال خودکشی کرده اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده اند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کرده اند.




پارچه ای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغ دار را طلبیدم و یک قطعه مس به او دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 18:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم.

من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمی پذیرفتند.

تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یک مرتبه یا به تدریج تادیه نمایم.

بعد از آن یک حلقه طناب به پای پدرم و حلقه دیگر به پای مادرم بستند که با مرده های دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



من وقتی مطمئن شدم که جنازه ها در آب نمک جا گرفته به خانه برگشتم تا پارچه ای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم به خانه برگردانم.




زیرا آن پارچه دیگر به ما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آن را ضبط میکردم دزدی میشد.




هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی می نشست و کاغد می نوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه.




من به او نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) به من داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من به تو بدهم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( نامه پدرم به من )


من نامه را گشودم و چنین خواندم : (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و به کلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی به خانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو به خانه ما آخرین دوره های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر به سوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد).


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم های من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را به تو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را به تو واگذار نمایم.

نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران بها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود.

ولی اکنون که تو نیم تنه خود را به من داده ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه های تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه به من چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش.

وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم به اتمام برسد.

استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را به شاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:22
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )




گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آن زن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم .

(راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یک مرد بدبخت شده میفهمم که یک زن او را بدبخت کرده است.

من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات به سر بردم و در این مدت مانند یکی از پست ترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم،

کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیف ترین کارها را به من واگذار مینمودند تا به این وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند.

من هم از ناچاری دستورهای آنان را به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


به دست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و روده ها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی های پر از روغن به طوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم.

آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم ).

پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر به این اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسوده تر غذا بخورند.

(سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از ماده ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، به روایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند).




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغن ها و داروها و پارچه های خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام ... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطعه ای مس که در ازای مزد به من میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد.

در گرم خانه تمام روغن های موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید.

وقتی آخرین مرحله به اتمام رسید و من دیدم که جنازه ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی تربیت و خشن آنجا نسبت به من تغییر کرد و بهتر شد و گرچه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت به من خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند.

وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارالممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم.

روزی که می خواستم از خانه مرک خارج شوم (راموز) به من گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارالممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمی کنند .

ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید به کاری کوچک بسازد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را به دوش گرفتم و از دارالممات خارج شدم.

مردم درکوچه ها از من دور می شدند و بینی خود را می گرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارالممات از من به مشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.

طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود.

من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا به قتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.

هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کا هنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد.

من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را به قتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کرند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر به قتل خواهد رسید.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



ولی من خواهان مرگ بودم و آن را استقبال میکردم و به خود می گفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم به دست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.

عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.

هنگام روز جنازه والدین خود را به دوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها به صدا درآیند و آنگاه به شهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.

وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب می گذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوته ها عبور می کنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را به دوش گرفته در بین قبور فراعنه به حرکت در آمده ام.

مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره ای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده ای را درقبر فرعون دفن کرده اند.

من از مرگ نمی ترسیدم و از آنچه به نام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 19:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



وقتی متوجه شدم که نمی توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره ها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک ها وسیله ای غیر از دست های خود نداشتم و دستهایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه ها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمی دادم.

آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره ای به قدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت.

آن وقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود . زیرا پیوسته با فرعون به سر می بردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 20:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر می برده اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.

گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه های شما برای همیشه باقی بماند.

وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم.

تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زن های رخت شوی کنار رودخانه صحبت میکنند و به کار مشغول میباشند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من )



بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و به قدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمی کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و شراب برسانم.

از بدن من بوی مکروه در الممات به مشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم .

من با آن وضع رقت آور نمی توانستم به دوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند می فهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شده ام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یک زن فروخته ام و من نمی توانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. به قدری قیافه آن مرد وحشت آور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا به جای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم می گردید که گوشهایش را بریده اند.

آن مرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده ام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟

من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را به من بده که من دارای اقبال شومم زیرا احتیاج به شانس دارم و شنیده ام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد.

گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


آن مرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوی یک حلقه نقره به تو بدهم.

بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و به طرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمی فروشم.

آن مرد گفت تو فراموش کرده ای که اگر من می خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را به قتل میرساندم و گوی تو را می ربودم.

گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یک مرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار به معدن فرستادند و اینک از معدن گریخته ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را به معدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا به قتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری.

مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا می آیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار می کردند آزاد شدند؟


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من )




گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار میکنند و مزد میگیرند.


حدس زدم که آن مرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است.


مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و به همین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را به قتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی.


ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:17
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من )



تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی نماید برای اینکه یک مرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه های بزرگ خواهد شد.

مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه به فکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.

پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید.

و گرچه من یک بیگناه بودم و به ناحق مرا محکوم کردند و در معدن به کار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من به مشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.

و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من به خدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمی نمود.

من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت به من نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت به تو کردند
چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم به حال تو تاسف بخورم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و شراب در کوزه ام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی به نام (آنوکیس) زندگی میکرد و این مرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت.

ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آن مرد با آن همه مزارع و گاوها چشم به مزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه تراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم به زمین او نموده اند معهذا من مقاومت میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره به او واگذار کنم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


در خلال آن احوال خدایان به من پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و به محض اینکه (آنوکیس ) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را به من بده و من دیگر با تو کاری ندارم.

من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری به من کمک نماید از دادن دختر خود به او امتناع کردم تا اینکه یک روز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله به وام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.

من به خدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را به گواهی آورد که به من غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا به قتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


آن وقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و به معدن فرستادند و آن مرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.

ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی به خانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانه ای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.

(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا به طور قطع جنایات این مرد را روی قبرش نوشته اند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.

مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.

گفتم من با میل حاضرم که با تو به شهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، به شهر اموات راه نمیدهند.

مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بوده اند حق دارند که به شهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif





زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



من و مرد بینی بریده به راه افتادیم تا اینکه به شهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهاده اند.

مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و به من خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندم:

(من که آنوکیس هستم، گندم کاشتم و درخت غرس کردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زیرا از خدایان می ترسیدم و خمس محصول خود را به خدایان میدادم و رود نیل نسبت به من مساعدت کرد و پیوسته به مزارع من آب رسانید و هیچ کس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت کشتزارهای من نیز هیچ کس دچار گرسنگی نشد زیرا در سالهائی که محصول خوب نبود من به همه آنها کمک میکردم و به آنها غله میدادم .

من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم و در صدد بر نمی آمدم که طلب خود را از زن های بیوه که شوهرشان به من مدیون بودند دریافت نمایم و هر دفعه که مردی فوت میکرد من برای اینکه زن بیوه او را نیازارم از طلب خود صرف نظر میکردم .

این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند، اگر گاو کسی ناپدید می شد من به او یک گاو سالم و چاق بعوض گاوی که از دست داده بود می بخشیدم من در زمان حیات مانع از این بودم که مهندسین اراضی زراعی را به ناحق اندازه گیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند.

این است کارهائی که من (آنوکیس) کرده ام تا اینکه خدایان از من راضی باشند و در سفری دراز که بعد از مرگ در پیش دارم با من مساعدت نمایند).


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 22:58
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



وقتی که من خواندن کتیبه را به اتمام رسانیدم مردبینی بریده به گریه در آمد.

از او پرسیدم برای چه گریه میکنی؟ گفت برای اینکه میدانم که در مورد (آنوکیس) اشتباهی بزرگ کرده ام چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمی نوشتند زیرا هر چیز نوشته شده راست و درست می باشد و تا دنیا باقی است مردم این کتیبه را روی قبر او خواهند خواند و چون جنازه یک مرد خوب هرگز از بین نمیرود، او زنده خواهد ماند ولی من بعد از مرگ باقی نمیمانم،

برای اینکه لاشه تبه کاران را به رود نیل میاندازند و آب آن را به دریا میبرد و لاشه من طعمه جانوران دریا میشود.

من از این حرف مرد بینی بریده حیرت کردم و آن وقت متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمی رود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد هزارها سال است که کاهنین مصری به استناد نوشته های کتاب اموات که خودشان آن را نوشته اند ولی میگویند از طرف خدایان نازل شده، مردم را برده خود کرده اند و تمام مزایای مصر از آنهاست و برای اینکه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود میگویند هر کلمه از کتاب اموات، علاوه بر اینکه در زمین نوشته شده در آسمان هم نزد خدایان تحریر گردیده و محفوظ است و هرگز از بین نخواهد رفت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


و نیز برای اینکه عقیده مردم نسبت به کتاب اموات تغییر نکند، این طور جلوه داده اند که هر نوشته ای به دلیل اینکه نوشته شده درست است و طوری این عقیده در مردم رسوخ یافته که مردی چون آن موجود بدبخت که گوش و بینی ندارد با اینکه بر اثر خصومت و سوءنیت (آنوکیس) محبوس شد و ده سال در معدن به سر برد وقتی می بیند که روی قبر (آنوکیس) این مطالب نوشته شده، تصور می نماید که حقیقت دارد و او اشتباه میکرد که (آنوکیس) را مردی بیرحم و ظالم میدانست.

مرد گوش بریده اشک چشم پاک کرد و گوشت و میوه ای را که آنجا بود جلو کشید و به من گفت بخور و شکم را سیر کن. زیرا چون امروز روز آزادی غلامان معدن است و ما را به شهر اموات راه میدهند میتوانیم از این اغذیه تناول نمائیم.

بعد از اینکه بر اثر خوردن گوشت و میوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوکیس) بطوریکه روی قبر تو نوشته شده تو مردی خوب بودی و سزاوار است که اکنون قسمتی از ظروف زرین و سیمین و مسین را که درون قبر تو میباشد به من بدهی و من امشب خواهم آمد و این ظروف را از تو دریافت خواهم کرد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


من با وحشت بانگ زدم ای مرد چه میخواهی بکنی؟ و آیا قصد داری که امشب اینجا بیائی و به مقبره این مرد دستبرد بزنی، مگر نمیدانی که هیچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره یک مرد نیست و این گناه را خدایان نخواهند بخشود.

مرد بینی بریده گفت برای چه مهمل میگوئی، مگر خود تو روی قبر او نخواندی که (آنوکیس) چقدر نیکوکار است و این مرد که همواره طبق دستور خدایان رفتار کرده، هیچ راضی نیست که مدیون من باشد و اگر وی زنده بود خود طلب مرا می پرداخت زیرا تردیدی وجود ندارد که او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب کرد.

و خانه مرا ضمیمه ملک خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر کوچکم را چون کنیزی به خدمت گرفت و بنابراین (آنوکیس) که به من بدهکار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب برای دریافت طلب خویش می آیم و تو هم میتوانی با من بیائی و سهمی ببری زیرا چون او باید طلب مرا بدهد و آنچه من از او دریافت میکنم حلال است میتوانم که قسمتی از اموال خود را پس از این که از وی دریافت نمودم به تو بدهم تا اینکه تو خود آنها را از درون مقبره برداری.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )



آزادی غلامانی که در معدن کار میکردند و اینکه غلامان مجاز بودند که وارد شهر اموات شوند به کلی انضباط شهر اموات را از بین برد و شهری که از شهر زندگان بیشتر مورد مواظبت قرار میگرفت در آن شب، عرصه چپاول گردید.

غلام بینی بریده و من وارد مقبره (آنوکیس) شدیم و هر چه توانستیم از ظروف سیمین و زرین و مسین مقبره بردیم و غلام آزاد شده میگفت که آنچه من میبرم حق خودم میباشد و عمل من سرقت نیست.

هنگامیکه زر و سیم و مس را از شهر اموات منتقل میکردیم دیدیم که تمام نگهبانان شهر اموات که وظیفه آنها جلوگیری از سارقین بود مانند غلامان آزاد شده ، شروع به چپاول کرده اند و هنگامیکه به ساحل نیل رسیدیم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.

بازگشت ما به ساحل نیل مواجه با موقعی شد که روز دمید و در آن موقع عده ای از سوداگران سوریه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند که اشیاء غارت شده را از سارقین خریداری نمایند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif




زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من )


آنچه ما آورده بودیم از طرف یک سوداگر سوریه به چهارصد (دین) از ما خریداری شد.

از این زر، دویست (دین) به من رسید و بقیه را غلام بینی بریده تصاحب کرد و گفت برای تحصیل زر و سیم، راهی آسان پیدا کردیم زیرا اگر ما مدت پنج سال در اسکله های نیل بار حمل می نمودیم نمی توانستیم که این همه زر و سیم بدست بیاوریم.

بعد از اینکه زر را تقسیم کردیم از هم جدا شدیم و غلام به یک طرف رفت و من به طرف دیگر.

برای اینکه بو را از خود دور کنم مقداری کافور و بیخک (بیخک ریشه یک نوع گیاه است که وقتی آن را صلابه کردند مثل صابون کف میکند و انسان را تمیز می نماید ) خریداری کردم و در کنار نیل خود را شستم به طوریکه بوی خانه مرگ به کلی از من دور شد و دیگر مردم از من دوری نمی کردند.

بعد از آن لباسی خریداری نمودم و به یک دکه رفتم که غذا صرف کنم و هنگامیکه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صدای غوغا به گوشم رسید و دیدم که نفیر میزنند و ارابه های جنگی به حرکت در آمده اند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)




از کسانیکه مطلع تر بودند پرسیدم چه خبر است و آنها گفتند که نیزه داران مخصوص، که گارد فرعون هستند مامور شده اند که غلامان آزاد شده را سرکوبی نمایند که بیش از این شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.

آن روز قبل از اینکه خورشید غروب کند بیش از یک صد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن کار میکردند از پا، از دیوارهای شهر طبس سرنگون آویختند و به قتل رسانیدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.

آن شب من در یک خانه عمومی به سر بردم و منظورم این بود که قدری تفریح کنم ولی هیچ یک از زنهای خانه عمومی را خواهر خود ننمودم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من)



بعد از خروج از خانه عمومی بیک مهمانخانه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد به سوی خانه سابق خود روان شدم تا اینکه طلب (کاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشکر نمایم زیرا اگر وی اندک پس انداز خود را به من نمیداد من نمیتوانستم که جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.

(کاپتا) وقتی مرا دید به گریه افتاد و گفت ای ارباب من، تصور میکردم که تو مرده ای زیرا به خود میگفتم که اگر زنده باشد می آید تا اینکه باز از من سیم و مس بگیرد . زیرا او یک مرتبه از من سیم و مس گرفت و کسی که یکبار به دیگری فلز داد تا زنده است باید به او فلز بدهد.

و من با اینکه فکر میکردم تو مرده ای احتیاط از دست نمیدادم و برای کمک به تو از ارباب جدید خود و مادرش (که خدایان لاشه او را متلاشی نمایند ) می دزدیدم و مادر او هم پیوسته با چوب مرا میزد و به تازگی تهدید کرده مرا بفروشد و به همین جهت چون تو آمده ای خوب است که من و تو از اینجا بگریزیم و به جائی برویم که دور از این تمساح باشیم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من)


من در ادای جواب تردید کردم و او گفت ارباب من اگر برای هزینه زندگی اضطراب داری من مقداری فلز دارم و متیوانیم آن را به مصرف برسانیم و وقتی که فلز به اتمام رسید من کار خواهم کرد و نمیگذارم که تو گرسته بمانی مشروط بر اینکه مرا از چنگ این زن که یک تمساح است و پسر ابله او نجات بدهی.

گفتم (کاپتا) من امروز برای این اینجا آمدم که دین خود را به تو بپردازم زیرا میدانم آنچه تو به من دادی مجموع پس انداز تو در مدت چند سال بود . آنگاه مقداری فلز خیلی بیش از میزان فلزی که کاپتا به من داده بود در دست او نهادم و او که فلزات مزبور را دید از وجد به رقص در آمد ولی بعد متوجه شد که رقصیدن برای مردی چون او سالخورده خوب نیست.

پس از اینکه از رقص باز ایستاد گفت ارباب من، پس از اینکه فلزات خود را به تو دادم گریستم زیرا فکر میکردم که تو دیگر فلزات مرا پس نخواهی داد ولی از من گله نداشته باش زیرا کسی که یک عمر غلام بوده دارای قوت قلب نیست و نمی تواند که فلزات خود را به دیگری، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه جوانی من)


گفتم (کاپتا) علاوه بر اینکه من طلب تو را تادیه کردم به جبران اینکه تو نسبت بمه ن خوبی نمودی تو را از اربابت خریداری و آزاد خواهم کرد.

(کاپتا) گفت تو اگر مرا خریداری و آزاد کنی من هیچ جا ندارم که به آنجا بروم و کسی که یک عمر غلام بوده نمیتواند به آزادی زندگی کند من غلامی هستم یک چشم که باید پیوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب به یک گوسفند یک چشم شباهت دارم که فاقد چوپان باشد و من به تو اندرز میدهم که بی جهت فلز خود را برای خریداری من دور نریز زیرا من از آن تو هستم و تو میتوانی که مرا با خویش ببری.

بعد با یگانه چشم خود چشمکی زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتیاط از دست نمیدادم هر روز راجع به حرکت کشتی ها از این جا کسب اطلاع میکردم و میدانم که در این زمان یک کشتی از اینجا به طرف ازمیر میرود .

ما متیوانیم که سوار این کشتی شویم و خود را به ازمیر برسانیم و یگانه اشکالی که وجود دارد این است که قبل از حرکت باید هدیه ای به خدایان بدهیم تا اینکه سالم به مقصد برسیم و من بعد از اینکه (آمون) سلب اعتقاد کردم هنوز یک خدای دیگر کشف ننموده ام که به او هدیه بدهم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( گریه آورترین واقعه زندگی من)


من از اشخاص پرسیدم که آیا ممکن است راهنمائی نمایند و خدائی را به من نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و به او هدیه بدهم و آنها گفتند که خدای فرعون به نام (آتون) را بپرست پرسیدم این خدا با چه زندگی و خدائی میکند؟

به من جواب دادند که خدای (آتون) بوسیلۀ حقیقت زندگی و خدائی میکند و من فهمیدم که این خدا به درد من نمیخورد زیرا خدائی که بخواهد با حقیقت زندگی و خدائی کند بطور حتم یک خدای ساده و بی اطلاع است و گرنه می فهمید که حقیقت چیزی است که هرگز قابل اجرا نمی باشد و اکنون ارباب من آیا تو می توانی به من بگوئی که کدام خدا را بپرستم.

من گوی خود را که مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدینم پیدا کرده بودم به او دادم و گفتم این خدا را بپرست.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
22-12-2012, 23:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (گریه آورترین واقعه جوانی من)


(کاپتا) پرسید این چیست؟

گفتم فرعون به این خدا اعتقاد داشت و تصور می نمود که سعادت می آورد و من هم از لحظه ای که آن را بدست آورده ام حس میکنم که به طرف سعادت میروم زیرا دارای زر شدم و اگر تو این گوی را نگاهداری تصور میکنم که نیکبخت خواهی شد و من هم از نیکبختی تو استفاده خواهم کرد .

بنابراین در حالیکه این گوی را داری لباس خود را عوض کن و لباسی مانند سکنه سوریه بپوش تا با این کشتی که میگوئی آماده حرکت است برویم و من فکر میکنم که گفته تو دایر بر اینکه من نباید پول خود را برای خرید تو دور بریزم درست است زیرا از اینجا تا ازمیر ما خرج داریم و بعد از ورود به ازمیر هم باید قدری فلز داشته باشیم که خرج کنیم تا اینکه من شروع به طبابت نمایم و باید به تو بگویم که من نیز عجله دارم که زودتر از شهر طبس بروم برای اینکه وقتی در کوچه های طبس قدم بر میدارم مثل این است که هر کس که مرا می بیند به من ناسزا میگوید و من بعد از اینکه از این شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم کرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 00:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خروج از طبس)


(کاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آینده تصمیم قطعی نگیر برای اینکه تو نمیدانی که در آینده چه خواهد شد و چه وقایع پیش خواهد آمد و لذا از امروز، تصمیم عدم مراجعت به شهر طبس را نگیر زیرا ممکن است که روزی از این مراجعت سود فراوان ببری.

از آن گذشته هر کس با آب نیل رفع تشنگی کرد نمیتواند پیوسته با آب های دیگر خود ر ا سیرآب نماید و نیل او را به سوی خود میکشاند . من نمیدانم که تو در اینجا مرتکب چه عمل شده ای که اینطور از طبس نفرت حاصل کرده ای ولی تصمیم تو را برای رفتن از طبس یک کار عاقلانه میدانم .

سینوهه، من به تو اطمینان میدهم که این عمل را هر چه باشد فراموش خواهی کرد زیرا جوان هستی و جوان بعد از چندین سال وقایع گذشته را فراموش می نماید و اشخاص پیر هم اگر مانند جوان ها عمر طولانی میکردند وقایع گذشته را فراموش مینمودند، ولی چون عمر آنها طولانی نمی شود فرصت فراموش کردن حوادث گذشته به دستشان نمی رسد.

هر عمل که از انسان سر میزند، مانند سنگی است که به دریا بیندازند . این سنگ بعد از اینکه در آب افتاد صدائی بزرگ ایجاد میکند و آب را به تلاطم در می آورد و انسان فکر مینماید که هرگز اثر آن هیجان و تلاطم از بین نمی رود ولی بعد از چند لحظه آب آرام میشود به طوری که انسان به خود میگوید اصلاً سنگی در این آب نیفتاده و گرنه اینطور آرام نبود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:16
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خروج از طبس )


تو نیز بعد از چند سال بکلی این واقعه را که برای تو در این شهر اتفاق افتاده فراموش خواهی کرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهی نمود و اگر تا آن موقع اسم من در طومار غلامان فراری باشد تو خواهی توانست مرا مورد حمایت قرار بدهی و نگذاری که مرا اذیت کنند.

گفتم من هر موقع که قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم که تو را مورد حمایت قرار بدهم ولی من از این جهت از طبس میروم که دیگر به اینجا برنگردم.

در این موقع مادر اربابش (کاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن به من گفت در خم کوچه منتظر من باش و من فوری خواهم آمد.

من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم کوچه به انتظار (کاپتا) ایستادم. طولی نکشید که (کاپتا) در حالی که زنبیلی در دست و باشلوقی روی سر داشت آمد و من دیدم که در دست دیگر او چند حلقه مس دیده می شود و حلقه ها را به من نشان داد و گفت این زن که مادر تمام تمساح ها میباشد مرا برای خرید به بازار فرستاده ولی من برای او چیزی نخواهم خرید زیرا آنچه از اثاث خصوصی ام را که قابل حمل و مورد احتیاج بود، برداشته در این زنبیل نهاده ام که از اینجا برویم و این حلقه های مس هم بر سرمایه ما برای تامین هزینه مسافرت خواهد افزود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خروج از طبس )




من دیدم که (کاپتا) در زنبیل خود لباس و یک موی عاریه دارد و وقتی از حدود خانه دور شدیم و به کنار نیل رسیدیم در آنجا لباس خود را عوض کرد و موی عاریه بر سر نهاد.

من برای او یک چوب تراشیده خریداری کردم زیرا دیده بودم که خدمه اشخاص بزرگ چوب به دست میگیرند و سپس به اسکله کشتی های سوریه نزدیک شدیم و من دیدم که یک کشتی سریانی در شرف حرکت است.

ناخدای آن کشتی هم اهل سوریه بود و وقتی دانست که من طبیب هستم و عازم ازمیر میباشم با خرسندی من و (کاپتا ) را پذیرفت برای اینکه در کشتی او عده ای از جاشوان مریض بودند و امیدواری داشت که من در راه آنها را معالجه نمایم.

معلوم شد که گوی موصوف برای ما سعادت بخش بوده زیرا کارهای ما سهل شد و ما می توانستیم به راحتی سفر نمائیم و (کاپتا) که اثر گوی را دید مثل یک خدای حقیقی شروع به پرستش آن کرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:22
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )


کشتی به حرکت در آمد و ما مدت بیست و چهار روز روی رود نیل شناوری کردیم تا اینکه به دریا رسیدیم در این بیست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله های فراوان گذشتیم ولی من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمی بردم زیرا عجله داشتم که زودتر از آن کشور بروم و خود را به جائی برسانم که مرا در آنجا نشناسند.

وقتی از نیل خارج شدیم کشتی وارد دریا شد و دیگر (کاپتا) نمیتوانست دو ساحل نیل را ببیند مضطرب گردید و به من گفت که آیا بهتر نیست که از کشتی پیاده شویم و از راه خشکی خود را به ازمیر برسانیم من به او گفتم که در راه خشکی راهزنان هستند و هرچه داریم از ما خواهند گرفت و ممکن است که ما را بقتل برسانند.

جاشوان کشتی وقتی دریای وسیع را دیدند طبق عادت خود صورت را با سنگ های تیز خراشیدند تا اینکه خدایان را با خود دوست کنند و به سلامت به مقصد برسند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )


مسافرین کشتی که اکثر اهل سوریه بودند از مشاهده این منظره به وحشت افتادند و مصریهائی هم که با آن کشتی مسافرت میکردند، متوحش شدند.

مصریها از خدای (آمون) درخواست کمک میکردند و سریانیها از خدای (بعل) کمک میخواستند (کاپتا) هم خدای خود را بیرون آورد و مقابل آن گریست و برای اینکه دریا را با خود دوست کند یک حلقه مس به دریا انداخت ولی برای فلز خود بسیار متاسف شد.

این وقایع قدری ادامه داشت تا اینکه پاروزن ها که تا آن موقع در رود نیل و دریا، پارو میزدند دست از پاروها برداشتند و کشتی برای ادامه حرکت شراع افراشت.

آن وقت همه چیز آرام شد و دیگر جاشوان صورت های خود را مجروح نکردند و مسافرین خدایان را صدا نزدند ولی بعد از اینکه شراع افراشته شد و کشتی سرعت گرفت گرفتار حرکات امواج دریا گردید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )



(کاپتا) وقتی میدید که کشتی آن طور تکان میخورد وحشت کرد و یکی از طنابهای کشتی را محکم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله به من گفت که طوری معده او بالا میاید مثل اینکه نزدیک است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد.

(کاپتا) که تصور میکرد خواهد مرد به من گفت ارباب من از تو رنجش ندارم برای اینکه تو مرا به اینجا نیاوردی بلکه خود من بودم که به تو گفتم که باید از طبس خارج شد و به شهرهای دیگر رفت.

وقتی که من مردم جنازه مرا به دریا بینداز برای اینکه آب دریا شور است و مانند حوض های شور دارالممات مانع از متلاشی شدن جنازه من خواهد شد.

جاشوان کشتی نظر به اینکه زبان مصری را میفهمیدند وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و به او گفتند ای مرد یک چشم، در این دریا جانورانی وجود دارد که دندانهای آنها از دندان های تمساح بزرگتر و تیزتر است و قبل از اینکه جنازه تو به ته دریا برسد تو را قطعه قطعه میکنند و می بلعند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )


کاپتا که متوجه شد جنازه او در آب شور دریا باقی نخواهد ماند و به کام جانوران خواهد رفت بعد از شنیدن این حرف گریست.

چند لحظه دیگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرین کشتی چه مصری چه سریانی گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بیرون آمد و رنگ آنها تیره و آنگاه شبیه به سبز شد.

من از مشاهده بیماری دسته جمعی آنها حیرت کردم زیرا در دارالحیات استادان ما ، این بیماری را به ما نگفته بودند و من نمیدانستم بیماری مزبور چیست، بیماریهای ساری که یک مرتبه عده ای زیاد را مریض میکنند معروف است و تمام اطبای فارغ التحصیل طبس از آن اطلاع دارند.

هزارها سال است که این بیماریها شناخته شده و وسیله مداوای آنها فراهم گردیده و علائم بیماری معلوم و مشخص می باشد ولی بیماری مزبور به هیچ یک از بیماری هایی ساری شباهتی نداشت و من فکر میکردم که اگر تمام اطبای سلطنتی مصر جمع شوند نمیتوانند آن بیماری واگیر را که یک مرتبه به تمام مسافرین چیره شد بشناسند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )


بیماری مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله برای اینکه در هر سه بیماری مریض تب میکند ولی آنهائی که استفراغ میکردند تب نداشتند و از سردرد نمی نالیدند.

من دهان آنها را بوئیدم که بدانم آیا مثل بیماری وبا از دهان آنها بوی کریه استشمام میشود ولی بوی مکروه نشنیدم و کشاله ران آنها را معاینه کردم که بدانم آیا مثل مرض طاعون از کنار ران آنها غده ای بیرون آمده ولی غده ای ندیدم و در سطح بدن هم تاول های مخصوص آبله بنظر نمیرسید و در بین تمام آنهائی که استفراغ میکردند حتی یک نفر تب نداشت.

متحیر بودم که این چه بیماری مرموز است که علائم آن در هیچ یک از کتاب های قدیم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و به او گفتم که در کشتی تو یک مرض خوفناک به وجود آمده که تا امروز بدون سابقه بوده زیرا من که طبیب مصری و فارغ التحصیل مدرسه دارالحیات هستم از این مرض اطلاع ندارم و به تو میگویم که فوری به طرف ساحل برو تا اینکه بیماران را به خشکی منتقل کنیم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )



ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دریا مسافرت نکرده ای؟

گفتم نه...

ناخدا گفت این مرض که یک طبیب مصری مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دریا میباشد و علت بروز این مرض، پرخوری است و در این کشتی مسافرینی که مایل باشند به خرج شرکت سریانی که صاحب این کشتی است غذا میخورند و غذای آنها جزو کرایه کشتی منظور میشود .

ولی تو، سینوهه، وقتی وارد این کشتی شدی گفتی که به خرج خود غذا خواهی خورد و به همین جهت در صرف غذا امساک میکنی و لذا اکنون که همه بیمار هستند تو سالم میباشی ولی اینها که میدانند غذا را به خرج کشتی میخورند تا بتوانند شکم را پر ازغذا مینمایند تا به تصور خودشان فریب نخورده باشند و تا وقتی روی نیل حرکت میکردیم پرخوری اینها ضرری نداشت.

زیرا نیل رودخانه است و موج ندارد ولی اکنون که وارد دریا شده ایم اینها بعد از هر وعده غذای زیاد گرفتار همین مرض میشوند و آنچه در معده جا داده اند بر اثر تهوع بیرون می ریزد و این تهوع هم ناشی از تکان کشتی است که آن هم بر اثر حرکت امواج است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس)



گفتم چرا در این هوای طوفانی کشتی رانی میکنید تا اینکه مسافرین شما اینطور مریض شوند؟

ناخدا گفت این هوا طوفانی نیست بلکه بهترین هوا برای کشتی رانی میباشد چون تا باد نوزد نمیتوان از بادبان استفاده کرد.

بعد افزود سینوهه، با اینکه تو یک طبیب مصری هستی این علم طب را از من فرا بگیر که علاج مرض دریا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر کشتی غذا نخورد گرفتار این مرض نمیشود گفتم آیا ا ینها که مریض شده اند خواهند مرد؟

ناخدا گفت وقتی کشتی به ساحل رسید و اینها از کشتی پیاده شدند از تمام کسانیکه در ساحل هستند سالم تر خواهند بود زیرا سنگینی معده آنها بر اثر تهوع های پیاپی از بین رفته است و مرض دریا وقتی ادامه دارد که کشتی در دریا حرکت میکند و همین که به ساحل رسید این مرض رفع میشود.

در این گفتگو بودیم که شب فرا رسید در حالیکه از هیچ طرف ساحل نمایان نبود و من به ناخدا گفتم در این شب تاریک که فرا میرسد آیا تو راه خود را گم نخواهی کرد و به جای اینکه به طرف ازمیر بروی به طرف سرزمین آدمخواران نخواهی رفت .

(در چهار هزار سال قبل ملل ساکن شمال دریای مدیترانه نیمه وحشی بودند و مصریها تصور میکردند که آنها آدمخوار هستند ).



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )



شب شد خدای ماه و خدای ستارگان به من مساعدت مینمایند و نمیگذارند به سوی سرزمین آدمخواران بروم .

من بعد ناخدا را ترک کردم و به گوشه ای خزیدم که بخوابم ولی تا صبح بر اثر حرکات کشتی و صدای بادبانها و امواج خوابم نبرد.

روز بعد قدری غذا به کاپتا دادم و او نخورد و آن وقت به من محقق گردید که وی خواهد مرد زیرا هرگز اتفاق نیفتاده بود که کاپتا وسیله و فرصتی برای غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نیکند.

هفت روز و شب، ما در دریا بودیم و روز هشتم ازمیر نمایان شد و وقتی وارد بندر شدیم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان کشتی پارو به دست گرفتند تا اینکه کشتی را به ساحل برسانند و من با شگفت دیدم که غلام من و تمام مسافرین که بیحال بودند بمحض اینکه کشتی وارد بندر شد برخاستند و به راه افتادند و همه میگفتند که گرسنه هستند و غذا می طلبیدند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک بیماری ساری و ناشناس )


من هرگز ندیده بودم که یک عده بیمار که تصور میشد خواهند مرد یک مرتبه آنطور سالم شوند و براه بیافتند و صحبت کنند و بخندند آن وقت فهمیدم که علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصیل کند باز محتاج فرا گرفتن است زیرا با اینکه ما اطبای مصری بزرگترین طبیب جهان هستیم هنوز به قدر یک ناخدای بیسواد اطلاع نداریم و همکاران من در طبس از وجود این مرض که یک مرتبه معالجه میشود بی خبرند.

(دریا همواره موج دارد و کشتی را تکان میدهد و تکان کشتی دو حرکت به وجود می آورد یکی از چپ براست و برعکس د گری از جلو به عقب و بالعکس و این دو تکان سبب میشود که مسافران دچار استفراغ پیاپی بشوند و بیحال گردند و خود من دو بار در سفر دریائی بر اثر تکان کشتی دچار این عارضه که موسوم به
بیماری دریا میباشد شدم ولی همینکه کشتی به ساحل رسید یا وارد منطقه بندری (که در آن جا موج بوجود نمی آید) شد، تمام عوارض بیماری دریا از بین میرود و مسافران احساس سلامتی کامل میکنند و در هواپیما های امروزی هم هنگام وزش باد تند این تکان بوجود می آید و مسافران هواپیما که برای بار اول یا دوم با طیاره سفر میکنند دچار عارضه موسوم به بیماری دریائی می شوند و ناخدای کشتی سریانی که به (سینوهه) گفت این بیماری ناشی از پرخوری می باشد اشتباه میکرد چون کسانیکه غذا نخورده اند نیز ممکن است دچار بیماری دریا شوند . منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج میگردد و در کشتیهای بزرگ حامل مسافر که طول تنه کشتی سیصد متر است (مثل کشتی کوئین ماری انگلیسی که تا این اواخر کار میکرد ) مسافران دچار مرض دریا نمیشوند چون یکی از دو حرکت مذکور در بالا که حرکت جلو بعقب و برعکس می باشد بوجود نمی آید لیکن حرکت دیگر که حرکت از راست به چپ و برعکس است ایجاد می شود و تنها با ایجاد یک حرکت بیماری دریا بروز نمیکند – مترجم).


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 13:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ورود به شهر سوریه )


سوریه را به اسم کشور سرخ و مصر با به نام ممکلت سیاه میخوانند (به مناسبت رنگ خاک آنها ) و همانطور که رنگ خاک این دو کشور با هم تفاوت دارد همه چیز سریانی ها با مصری ها متفاوت است.

مصر کشوری است مسطح و بدون کوه ولی سوریه کشوری میباشد دارای کوه و بین هر دو کوه یک جلگه واقع شده و در هر جلگه یک ملت زندگی میکند و یک پادشاه دارد و تمام این سلاطین به فرعون خراج میدهند.

در سواحل سوریه مردم به وسیله صید ماهی و دریاپیمائی ارتزاق مینمایند و در داخل اراضی وسیله زندگی زراعت و راهزنی است و قشون فرعون هرگز نتوانسته که راهزنان سوریه را قلع و قمع کند.

در مصر مردم عریان هستند ولی در سوریه مردم از سر تا پا لباس می پوشند و البسه خود را بوسیله پشم می بافند ولی همین مردم که سراپا پوشیده با لباس هستند وقتی میخواهند احتیاجات طبیعی خود را رفع کنند بی آنکه به مکانی خاص بروند به این کار مبادرت می کنند و در هر نقطه بدون توجه به اینکه سایرین آنان را می بینند احتیاجات خود را رفع می نمایند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (ورود به سوریه )


مردهای سوریه ریش و موهای بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها دارای یک خدا می باشد و برای خدایان انسان قربانی میکنند.

بعضی از اعمال که در مصر قبیح است در سوریه جائز میباشد و از جمله معاشرت زن و مرد به شمار می آید و در بعضی از اعیاد مردها و زنها بطور علنی با هم معاشرت مینمایند.

هر دفعه که فرعون یک صاحب منصب میفرستد که از سلاطین سوریه خراج بگیرد صاحب منصب مذکور این ماموریت را یک نوع تبعید تصور میکند زیرا مصریها جز معدودی از آنها نمیتوانند که با وضع زندگی سکنه سوریه کنار بیایند.

معهذا در ازمیر یک معبد به اسم معبد (آمون) هست و مصریهائی که مقیم این شهر هستند به معبد مزبور هدیه میدهند.

مدت دوسال من در ازمیر توقف کردم و در این مدت زبان و خط بابلی را آموختم زیرا به من گفتند کسی که زبان و خط بابلی را بداند به تمام کشورهای مشهور دنیا میتواند مسافرت کند و در همه جا با مردان تحصیل کرده صحبت نماید.

خط بابلی را روی لوح هائی از خاک رس که خمیر شده است مینویسند و بعد الواح را که به وسیله پیکان نوشته شده در آتش میگذارند و مثل آجر سخت میشود.

من بدوداً حیرت میکردم برای چه خط بابلی را مثل خط مصری روی پاپیروس نمینوسیند و بعد متوجه شدم که کاغذ از بین میرود ولی لوح پخته شده باقی میماند و نشان میدهد که سلاطین و امرا با چه سرعت پیمانها و وعده های خود را فراموش مینمایند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (ورود به شهر سوریه )


یکی از چیزهائی که در سوریه هست و در مصر نیست اینکه در سوریه طبیب باید به خانه بیمار برود و هرگز بیمار یک طبیب را احضار نمینماید.

وقتی طبیب به خانه بیمار میرود تصور مینمایند که خدایان او را فرستاده اند و حق الزحمه طبیب را قبل از معالجه می پردازند و این موضوع به نفع پزشک است زیرا بیمار وقتی معالجه شد مزد طبیب را فراموش مینماید.

هر یک از اغنیای سوریه دارای یک طبیب مخصوص هستند و تا وقتی سالم میباشند به او هدایا میدهند ولی بعد از اینکه ناخوش شدند هدیه ای که باید به طبیب داده شود قطع میگردد تا اینکه دوباره سالم گردند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( ورود به شهر سوریه )


غلام من از روزی که ما وارد ازمیر شدیم مرا وادار کرد که قسمتی از مزد طبابت خود را به کسانی بدهم که به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب به گوش دیگران برسانند.

کاپتا غلام من میگفت که اگر تو در این شهر مشهور شوی مجبور نیستی که برای معالجۀ بیماران به خانه آنها بروی بلکه آنها به خانه تو خواهند آمد.

هرچه من به او میگفتم که در سوریه مریض به خانه طبیب نمی آید بلکه پزشک باید به خانه بیمار برود او نمی پذیرفت و میگفت که در آغاز اینطور است ولی بعد از اینکه مردم عادت کردند به خانه تو خواهند آمد زیرا مردم چون ابله میباشند زود مطیع مد روز میشوند بخصوص اگر آن مد از یک کشور خارجی بیاید و آنها همین که بدانند که رفتن به خانه طبیب مد روز است رسم خود را کنار میگذارند و رسم مصر را پیش میگیرند.

یکی از کارهای که (کاپتا) مرا وادار به انجام آن کرد این بود که در کوچه و خیابان به اطباء سوریه مراجعه نمایم (زیرا اطباء که مجبور بودند به خانه بیماران بروند همواره در کوچه و خیابان دیده میشدند ) و چنین بگویم : من سینوهه طبیب معروف و به نام مصری هستم که تحصیلات خود را در دارالحیات به اتمام رسانیده ام و در تمام دنیا مرا می شناسند و به قدری علم دارم که اگر خدایان با من موافق باشند مرده را زنده و کور را بینا میکنم ولی علم در همه جا یک شکل نیست و بیماریها در هر کشور از نوعی بخصوص است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


این است که به شهر شما آمده ام تا اینکه بیماریهای این شهر را بشناسم و آنها را معالجه کنم و از علوم شما مطلع شوم . من نمی خواهم که با شما رقابت نمایم زیرا برای تحصیل زر و سیم نیامده ام و زر و سیم برای من با این خاک که زیر پای من میباشد برابر است.

بنابراین هر وقت شما دیدی که خدایان شما یک نفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به یک بیماری غیر قابل علاج کردند او را نزد من بفرستید که شاید من بوسیله کارد خود بتوانم او را معالجه نمایم.

زیرا میدانم که شما هرگز برای معالجۀ بیماران کارد بکار نمیبرید و همواره از دوا برای درمان آنها استفاده مینمائید.

اگر توانستم که بیمارانی را که شما نزد من میفرستید بوسیلۀ کارد معالجه کنم هرچه زر و سیم به من بدهند با شما نصف خواهم کرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر میگردانم و اگر هدیه ای به من بدهند آن را نیز به شما میدهم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



وقتی من اینطور با یک طبیب سوریه صحبت میکردم وی ریش خود را می خارانید و میگفت شک نیست که خدایان به تو علم داده اند زیرا کلام تو بخصوص آن قسمت که مربوط به نصف کردن زر و سیم است به گوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی.

ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط به تو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد.

من این حرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند.

آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آن هم در داخل معبدها مبادرت به جادوگری می نمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت به جادوگری کند به مجازات های سخت میرسد.

نتیجه ای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید.

من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آن را به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و به خود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و به او بگوید به من چه داده است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را به کار ببرم آن را در آتش مطهر می نمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم.

یک روز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود.

وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاک را با آب دهان می آلودند و روی چشم وی میگذاشتند.

ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن به کار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد به وسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید.

به قدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز به آنها چشم می دهد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند.

اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ به دیگران مراجعه نمایند مستقیم به خود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم.

من دوا را به نسبت استطاعت بیمار به او میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و درصورتی که که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان به او میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد.

(کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه به من مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


(کاپتا) هر روز عده ای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجه های من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد.

من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه به کار میانداختم.

در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند.

این قسمتهای کوچک هم باز به چند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یک هزارم گذاشته اند.

تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 14:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


گاهی کشتی بعد از این که به دریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید.

من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم.

در مصر این روش معمول نیست و به همین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد.

در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی به شرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند،

مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت.

یکی از فواید به کار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانه ام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها به طمع بیفتند و به قصد سرقت بیایند و مرا به قتل برسانند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:32
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسۀ زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید .

و گاهی طوری غرور به او غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آن وقت من عصای خود را به دست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم.

به قدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد.

موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند.

دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم.

بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند.

اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق به معالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا می دانستند که مریض مردنی است.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )


لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم.

گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود.

وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم.

در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمی یافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر ) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود می خواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه)



چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند به معبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یک شب او را خواهر خود مینماید.

سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است.

بعل خدائی است خون خوار که احتیاج به قربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است.

در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند.

ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است به دیگران بدهد هیچکس از وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



به همین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را به دست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست.

خدای مونث سکنه ازمیر، الهه ایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر به ظاهر باکره عهده دار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائی که به معبد میروند آمیزش کنند.

در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانه های عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها به آنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن به معدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانی ها میگویند که از این جهت خود (ایشتار ) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او میشود.

اگر مردی نخواهد به معبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند.

شاید در هیچ نقطه از جهان به قدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور می آیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند به بازار برای فروش میفرستند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و به خانه ببرد و با او تفریح کند.

غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید.

این بردگان به بهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را به معبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید.

حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یک مرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند.

گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل ) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من به جای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من به معبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم.

زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی به سن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند.

هر شب که من به معبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میرون ) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود به سر میبردم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 15:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (زندگی در سوریه )



من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها به منازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود.

بعد از این که چند مرتبه به معبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است.

چون مردهائی که به معبد میروند ، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه می آموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن به معبد ایشتار خسته شوند.

من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که به معبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 16:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



(کاپتا) روزی به دقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است.

گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود.

من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یک زن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم.

گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من به دام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 16:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( سخن کاپتا)


(کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یک مرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که به دام یک زن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی.

پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) به اتفاق یک زن جوان وارد شد.

آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و به قبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید.

زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستهای کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 16:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (خریداری یک کنیز)



(کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها ) باشد و بعد شروع به وصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحر پیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربوده اند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم .

در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشنده اش را به من نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بی تربیت نمیشود.

این زن به زودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم.

ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من می امد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 16:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( یکی از سلاطین سوریه )


روابط ما و زن مزبور به دین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من به رسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود.

من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و به کنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن به تو زر و سیم خواهم داد.

تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همین که دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 16:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( اختراع من )



چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها به او احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم.

از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند.

اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم .

من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند.

در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر به گوشت لثه متصل میگردید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( اختراع من ، دندان مصنوعی )


در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود می آمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها به وضع اول باقی میماند.

دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود.

من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت به این آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد.

پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم به من گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من به تو داده ام گرچه زیاد است ولی باز به اندازه علم تو نیست.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (خریداری کنیز)


با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم به تو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را به من بفروشی قیمتی خوب به تو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت.

من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکرده ام و باید تو کنیز خود را به من بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد.

وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیشتری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ای کاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم.

زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر به این زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن به کار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی است.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:22
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (خریداری کنیز)


وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری به هیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی به تو میدهم و اگر راضی به فروش او نشوی تو را به قتل خواهم رسانید.

من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار به سکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب به پادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم : این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را به زر بفروشم به خود خیانت کرده ام.

و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض به تو تقدیم نمایم تا اینکه تو به یاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی.

پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را به وی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه ) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیده ام مامورین فرعون بودند و می آمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی به دیگران بدهند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (خریداری کنیز)



و تو اولین مصری هستی که به من ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی به کشور (آمورو) بیائی من به تو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید.

آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و به اتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است.

پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی به تو بدهد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (خریداری کنیز)



گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض به او دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روز های وخیم سودمند است .

و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که به کشور این مرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی به دست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است.

پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه ) اگر تو تمام زر وسیم مصر را به من میدادی به قدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنی ترین زنی است که من دیده ام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد.

اگر تو روزی به کشور من بیائی هر چیز بخواهی به تو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب ، زیرا در کشور من اسب خیلی کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
23-12-2012, 21:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (پادشاه آمورو و خریداری کنیز)


از این گذشته دیگر هر چه بخواهی به تو میدهم و هر کس را که مایل باشی به قتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را به قتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد.

بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا به آن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند..



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
24-12-2012, 11:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچله ها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه به کشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند.

در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود.

کشیش های سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون می آوردند.

روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در این روز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
24-12-2012, 11:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )



من در آن روز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیش ها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و به رقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند.

هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون می اوردند . من دیدم که گروهی از زنها ارابه ای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهاده اند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند.

من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یک مرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
24-12-2012, 11:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( زندگی در سوریه )




وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.

بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و به آنها می گفتم:

خدایان برای زنها حدودی معین کرده اند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای سابق )



بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کرده اند.

حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله میکردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و به هر نقطه که می رسیدند سربازان ساخلوی مصری را می کشتند.

و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل می رسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند.

این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر به سوریه فرستاد و من فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت.

من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود می آورد.

لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و به همین جهت از ازمیر حرکت کردم و به طرف جنوب رفتم و در شهری کوچک به اسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک دسته ارابه جنگی و دو هزار کماندار و نیزه دار داشت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( هورم هب آشنای قدیمی )



روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در میدان جنگ طبابت و جراحی کنم.

به من گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا به اسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا به طرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد.

و بعد از اینکه نزیدیک گردید یک مرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من به اتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام صبح، وی با قوش خود نمایان شد و ففبعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید.

(هورم هب) مرا شناخت و گفت آه ... (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه میگویند که تو مرده ای و شهرت می دهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (هورم هب ، آشنای قدیمی )




بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن به اسم (نفر نفر نفر ) شدم.

(هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیده ام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و قبر پدر و مادرم را به او نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم می بینی او را تادیب کردم.

زیرا (سینوهه) من باید به تو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پست ترین غلامان رفتار کرد.

بعد من راجع به اوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب ) گفت نمیدانم که ملت مصر چه گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نموده اند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه می باشد.

خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفته اند.

آیا به خاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی)



و آیا شنیدی یا دیدی که آزادی غلامان چه فتنه به بار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را به قتل برسانیم.

گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.

(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد .

و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را مجبور کرد که در معادن کار کنند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی)



من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را می شنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین شراب و عسل فرق وجود ندارد.

یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که به من میگفت که قبایل خبیری را طوری بر سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود.

آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟

و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟

فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها نمیتوان به مدارا رفتار کرد.

بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من به گفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند.

من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 16:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی)


و اما تو (سینوهه) بر گردن من حق داری زیرا من فراموش نمیکنم آن روز که ما به اتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا خریدی.

به همین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سر بازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد.

آن وقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به طبس رسید و فرعون خواست قشونی به سوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند .

برای اینکه میدانستند که قبایل خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها به عذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند.

زیرا علاوه بر اینکه می ترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )



لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوان تر هستم این ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حمله ور شوند.

سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود.

امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در این مبارزه که فاتح شود.

بطوریکه من فهمیده ام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست.

فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر به قدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمی پذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف (آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند.

فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمده اند که خدای (آتون) را به قدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود .

به همین جهت به من دستور داده اند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )



من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمی نمایند و سیاست او درست است زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) به جای او حکومت نمایند.

منظورم این است که سرداران مصر نظر به اینکه با کاهنین (آمون) همدست هستند و اکنون منافع خود را در خطر می بینند نمیخواهند که در این مو قع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند .

و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمی ترسیدند شاید یکی از آنها فرماندهی این قشون را می پذیرفت و از مصر خارج می شد و به سوریه می آمد.

گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه به او حق میدهم که در صدد برآید از قدرت کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم .

و من این موضوع را خطرناک میدانم برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید به دست یک کودک بیفتد تا چه رسد به دست یک مرد دیوانه چون فرعون.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )



وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.

صبح روز بعد، نفیرها به صدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند.

وقتی صفوف سربازان منظم گردید (هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاه داشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگس ها از وی دور شوند.

(هورم هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد:

(ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزه داران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر می باشند و مانند یک گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را به میدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیری ها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین نفر به قتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود به مصر ببرم و به تنهائی به مصر بروم و با یک دسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.)


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )




(آهای... تو ای گروهبان که بینیات شکاف خورده یک لگد محکم به این سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را می خاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.)

(امروز هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیری ها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمی جنگند.)

(به شما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ درست پیکار نکرده اند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیری ها خطرناک تر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.)

(خبیری ها در پشت این کوه هستند که شما آن را می بینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم کنند.)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )




(خبیری ها فقط یک چیز وحشت انگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها می ترسید خمیر خاک رس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.)

(وای بر کسی که بدون جهت و نشانه گیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر رئیس خود تیراندازی ننماید.)

(در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.)

(اگر شما امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری به شما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاو و گوسفند.)

(خبیری ها امروز خیلی ثروتمند هستند زیرا شهرها و قراء زیاد را مورد غارت قرارداده اند و تمام اموال آنها در صورت فتح، به شما خواهد رسید.)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای غریب )



(و در صورتی که فاتح شوید زن های آنان نیز امشب به شما تعلق خواهند داشت ولی اگر شکست بخورید شلاق خون آشام من، امشب از شما پذیرائی خواهد کرد.)

سربازان وقتی این سخنان را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را بر سپر زدند و کمان ها را به حرکت در آوردند و ابراز هیجان نمودند.


(هورم هب) گفت من می بینم که شما میل دارید که هر چه زودتر با قبایل خیبری بجنگید ولی قبل از اینکه ما به میدان جنگ برویم باید در این جا یک معبد برای خدای فرعون بر پا نمائیم.

خدای فرعون به اسم (آتون) یک خدای جنگی نیست و به درد شما نمی خورد زیرا کمکی به شما نخواهد کرد.

بنابراین لزومی ندارد که همه شما برای مراسم بر پا کردن این معبد در اینجا باشید و کافی است که فقط عقب داران ارتش باقی بمانند و بقیه هم اکنون باید به راه بیفتد.

شما امروز باید مشغول راه پیمائی باشید تا اینکه به قبایل خبیری برسید ولی بدانید که وقتی به آنهارسیدیم من به شما استراحت نخواهم داد و باید در حالیکه خسته هستید با آنها پیکار کنید تا اینکه نتوانید بگریزید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 17:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( هورم هب ، آشنای قدیمی )




بعد (هورم هب) شلاق خود را تکان داد و سربازها به حرکت در آمدند و در عقب علامت های خود براه افتاند.

علامت بعضی از دسته های سربازان دم شیر بود و دسته های دیگر عقب سر تمساح حرکت مینمودند.

در جلو و عقب دسته های سربازان، ارابه های جنگی حرکت میکردند تا این که پوشش آنها باشند و نگذارند که مورد حمله ناگهانی قرار بگیرند.

وقتی سربازها رفتند عقب داران قشون به اتفاق (هورم هب) و عده ای صاحب منصبان به طرف نقطه ای که معبد (آتون) را در آنجا بر پا کرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم.

شنیدم که صاحب منصبان با هم صحبت میکردند و می گفتند این بدعت که امروز (هورم هب ) گذاشته قابل قبول نیست زیرا تا آنجا که ما بخاطر داریم در موقع جنگ روسای نظامی در عقب قشون قرار میگرفتند و در تخت روان ها مواظب بودند که سربازان نگریزند .

و اکنون (هورم هب) میگوید که او جلوی سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد کرد و ما هم باید از او پیروی کنیم و جلوی سربازان قرار بگیریم.

در این صورت جلوی فراریان را که خواهد گرفت و چه کسی اعمال سربازان را یادداشت خواهد کرد؟

زیرا خود سربازان سواد ندارند که کارهای همقطاران خود را یادداشت نمایند و فقط صاحب منصبان دارای خط میباشد و میتوانند بنویسند که کدام سرباز شجاعت به خرج داده و کدام ترسو بوده یا گریخته است.

(هورم هب) که جلو میرفت این اظهارات را می شنید و گاهی شلاق خود را تکان میداد و تبسم مینمود تا اینکه ما به معبد رسیدیم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک خدای غیر عادی برای مصری ها )




معبد کوچک بود و به مناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خاک رست (خاک رس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند.

وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقب دار قشون بیش از ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و به یکدیگر می گفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد .

و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آن روز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست.

(هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما می پرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را به شما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است.

این خدای حیرت آور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب نمی آشامد و فرعون میگوید که خدای او به شکل انسان نیست و دیده نمیشود.

ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکن است یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید .

(مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را به مردم ابلاغ کرد).



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (یک خدای غیر عادی برای مصری ها)



سربازها برگشتند و نظری به خورشید انداختند و با عدم رضایت شروع به زمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد.

(هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست.

بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیم تنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد.

و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند به طریق اولی چیزی نفهمیدند.

در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشی ها و نعمت های زمین و رود نیل از او میباشد .

و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد .

و اگر (آتون) نباشد عشق به وجود نمی آید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم به زمین نمی گذارد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (یک خدای غیر عادی برای مصری ها)




کاهن جوان بعد از این مضامین گفت : پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند.

وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند .

تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود.

بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم .

و مقصودم از ما عبارت از عقب داران قشون و صاحب منصبان به فرماندهی (هورم هب) میباشد.

(هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عده ای از صاحب منصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عده ای دیگر از صاحب منصبان راه می پیمودند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( یک خدای غیر عادی برای مصری ها )




بعضی از صاحب منصبان در ارابه های جنگی و برخی در تخت روان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم.

ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم .

و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده می نشستند و آن وقت صاحب منصبانی که از عقب می آمدند با شلاق به جان آنها می افتادند.

یک مرتبه دیدیم که ارابۀ جنگی یک صاحب منصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت به خاک دراز کشیده بود توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد.

به طوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی به وی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن به میدان جنگ اجیر می شود نباید تنبلی نماید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( جنگ )



وقتی سایه ها بلند شد ما به تپه هائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یک مرتبه باران تیر روی سربازها باریدن گرفت و معلوم شد که عده ای از خبیری ها در آن تپه ها کمین سربازان ما را گرفته اند.

بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) به این تیراندازی اهمیت نداد.

و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقب دار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب ) امر کرد که سربازان بر سرعت بیافزایند .

و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند به قسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود.

ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم.

در کنار من صاحب منصبی که عهده دار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه می پیمودیم با من دوست شد.

و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازه اش از بین نرود و جنازه او را به کسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند.

و او میگفت خبیری ها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه (جنگ )



هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپه ها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیری هاست.

و تا چشم کار میکرد خیمه های سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیری ها با سپرها و نیزه های درخشنده فریاد بر می آوردند و طوری صدای آنها در صحرا می پیچید که وحشت در دلها بوجود می آورد.

(هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزه داران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه به تمام ارابه های جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه می افتیم.

چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاه داشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند.

(هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیری ها و برق سپر و نیزه آنها ترسیده اند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است.

و نمیتواند آسیبی به دیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که می بینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ می کنند.

و شما اگر شجاعت به خرج بدهید امشب غذای آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری به شما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 18:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (جنگ )



قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر می آوردند به ما حمله ور شدند.

و من می دیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست.

وقتی نیزه داران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند.

و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند.

از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتل عام خواهند کرد .

این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و به هم نزدیک گردیدند که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 19:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( جنگ )




وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز ... ووززز... تیرها بسیار وحشت آور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها به هیجان درآمدم.

برای اینکه منظره ای را میدیدم و صداهائی می شنیدم که تا آن موقع ندیده و نشنیده بودم.

(هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها به صدا درآمد و لحظه دیگر ارابه های جنگی سبک سیر براه افتادند .

و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری می چربید.

من می فهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمی ترسم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 19:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( جنگ )



سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابه های جنگی نداشتند و ارابه های ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای نیزه داران باز کرد.

همینکه نیزه داران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را به تیر بستند.

از این به بعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها می جنگید.

الاغ من از هیاهوی میدان جنگ به وحشت درآمد و خود را به وسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمی توانستم.

و می دیدم که سربازان خبیری با دلیری می جنگند و وقتی به زمین می افتند در صدد بر می آیند که به وسیله شمشیر یا نیزه اسب ها و سربازهای ما را به قتل برسانند.

و به هر طرف من نظر می انداختم خون میدیدم و به قدری کشته و مجروح بر زمین افتاده بود که نمی توانستم آنها را شماره کنم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 19:10
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( جنگ )




یک مرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابه های جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را به خیمه ها برسانند و آنجا را آتش بزنند.

خبیری ها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها به طرف خیمه ها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید .

زیرا ارابه های ما به طرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیری ها بین دو دسته مهاجم قتل عام شدند به طوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم به در ببرند.

هر سرباز خبیری که به قتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی می ربودند و یک دستش را هم می بریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون روی هم بریزند.

بعد از اینکه محقق شد که خبیری ها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدم کشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبنده ای را به قتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
25-12-2012, 19:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )


تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده مانده اند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند.

تا پایان جنگ الاغ من این طرف به آن طرف میدوید و جفتک می انداخت و من به زحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که به زمین نیفتم.

عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم .

سربازها که آن روز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا به نام ابن الحمار میخواندند.

در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیری ها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عده ای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم .

چون شب فرا رسید در روشنائی آتش های درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم.

نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را به شدت مجروح کرده بود و من می باید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 01:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



در حالیکه مجروحین من از شدت درد می نالیدند ضجه های بلند از اطراف اردوگاه به گوش میرسید و این صدای زنهائی بود که سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهره مند میشدند.

و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی می باید روده های سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم.

وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تر یاک را وارد رگ او می نمودم و به وی شراب می خورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد.

من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت .

ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچه هائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند.

و من از این جهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست .

برای اینکه خبیری ها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار می آمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 01:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )




یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است.

آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیری ها که فرار کرده اند به ما شبیخون بزنند.

ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بوده ام مرا نزد خود طلبید و گفت:

من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید به تو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود.

و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 01:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر به من داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بی خوابی دیشب تو و اینک برو بخواب .

ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود.

گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر به تو اصابت نکرد.

(هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیر ها به من اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی به من بزند .

به همین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد شجاع به شمار میایم احساس مسرت و غرور نمی نمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم.

هر کس دیگر که به جای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از این جهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را به جنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیده اند.

و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همین که سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل سایر سرداران مصری در تخت روانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد.

گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشیرها و نیزه ها و گرزها محافظت نماید؟



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 02:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



(هورم هب) گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که به من نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد.

و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم .

و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس ر ا نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعه ای که فقط یک بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد.

اینست که ترس را به خود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمی آید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد.

فهمیدم که (هورم هب) راست میگوید و علت اینکه مرگ به سراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهائی هستند که دارای جرئت میباشند و اقبال آنها همان جرئتشان است.

سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردن بند زر و زنهای زیبا را به دنیای دیگر میبرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 02:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



آنگاه من از (هورم هب) جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانه زنی میکنند .

و نشانه آنها سربازان مجروح غیرقابل علاج خبیری می باشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند به درد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت.

آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای خبیری تفریح می کردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند .

و شب سوم بوی لاشه های سربازان مصری و خبیری که در صحرا افتاده بود .

هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشه خواری بودند بخوابیم.

به (هورم هب) گفتم که اگر در این صحرا توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خوا هیم شد و (هورم هب) موافقت کرد که قشون را از آن صحرا به حرکت در آورد و مجروحین سخت را به وسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد.

او میگفت چون خبیری ها هنگام فرار خدای خود را برده اند و مامورین اکتشاف ما می گویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 12:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



روز بعد پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم (هورم هب) با یک عده ارابه های سریع السیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید .

و می گفت که میخواهم تو را در جنگ خود شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید.

وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست آوردند (و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت برده اند) جلو انداخته و می رفتند .

و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود دفاع کنند ارابه های ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.

بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند.

(هورم هب) امر کرد که گاوها و گوسفندها ر ا که صحرا متفرق شده بودند جمع آوری نمایند و بعد خدای خبیر ی ها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را به اتفاق تمام اردو پیش گرفتیم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 12:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زنگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



(هورم هب) در اولین اتراقگاه خدای خبیری ها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند.

زیرا میدانستند که دیگر خبیری ها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شده اند و تا آنجا که به خاطرم مانده خبیری ها خدای خود را که یک مجسمه چوبی داشت به نام (یهود) یا (یهوه) میخواندند.

وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عده ای کثیر از مجروحین که من آنها ر ا مداوا نمودم مرده اند در صورتیکه میدانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید.

بدین ترتیب که طبق دستور (هورم هب) تمام اموال غارت شده را به اورشلیم آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند.

و چون عده ای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از اموال غارت شده زیادتر گردید .

و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا میگذارند.

تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 12:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



عده ای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنائم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یک عده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند .

و سرباز های ما زر و سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور به سر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید.

از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و قره نی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب از سبوها وارد پیمانه ها می شد و سربازان مصری می نوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند.

گاهی بین سربازان مست نزاع های مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عده ای فرود می آمد .

و آن وقت (هورم هب) فرمانده قشون مصر چند نفر را سرنگون بدار می آویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار می شد روزی نبود که عده ای سرنگون بدار آویخته نشوند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 12:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته شده اند، عبرت نمیگرفتند.


چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عده ای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته می شوند و قاتلین را به دار می آویزند.

هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند در بهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند.

و صاحب منصبان مصری هم مانند سربازها سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند .

با این تفاوت که صاحب منصبان رغبتی به زنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند .

و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 12:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



در بین صاحب منصبان فقط (هورم هب) فرمانده ارتش به زنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکردم .

در صورتیکه (هورم هب) جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود.

(هورم هب) از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض از سوداگران استفاده نمود .

بدین ترتیب که وقتی معاملات خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند (هورم هب) گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت به او بپردازد.

(هورم هب) به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست به طرف اموال شما دراز کند.

زیرا من روز و شب مواظب بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را به سرقت نبرد.

و اگر من نبودم شما نه فقط نمی توانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( خاتمه جنگ )



این گفته درست بود و (هورم هب) طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد.

سوداگران که دیدند که اگر به طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به (هورم هب) پرداختند و مال و جان به سلامت از اورشلیم بردند .

و من هم که به مناسبت خاتمه جنگ دیگر کاری نداشتم نزد (هورم هب) رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم.

هنگام خداحافظی (هورم هب) به من گفت که دیروز پیکی با یک پاپیروس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خون ریزی کرده، خبیری ها را کشته ام .

و من میخواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که می تواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند .

هنوز منظره حمله قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حمله ور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش مورد استفاده قرار میدهند،

و بعد هم آنها را کنیز می نمایند تا اینکه بفروش برسانند می فهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( برگشت به ازمیر )



و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را به قتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این قدرت استفاده نمی نماید و آن این که احتیاج به مال و زن زیبا نداشته باشد.

اکنون من با سربازان خود به مصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد.

برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است.

گفتم (هورم هب) آیا تصور میکنی که مصر احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر به قدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید.

(هورم هب) گفت مملکتی مثل مصر که ده ها پادشاه سوریه تحت الحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند .

و من به تازگی شنیده ام که پادشاه کشور (آمورو) در سوریه مشغول جمع آوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( برگشت به ازمیر )



گفتم من این پادشاه را می شناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز زیبای مرا دید و به وی علاقه مند شد و من کنیز را به او دادم و خود بی زن ماندم.

(هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که به من کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را به انجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی به تو خواهم داد.

گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم؟

(هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی به همه جا بروی و چون پزشک میباشی همه به تو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند.

من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتی ها و بابلی ها چگونه است.

راجع به اسلحه جنگی هاتی ها و بابلی ها خبرهای وحشت آور به من میرسد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( برگشت به ازمیر )



از جمله شنیده ام که هاتی ها نیزه ها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آورده اند.

ولی از شمشیرها و نیزه های آنها خطرناک تر ، ارابه های جنگی آنان میباشد و شنیده ام آنها ارابه های جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند .

و بقدری این ارابه ها محکم است که وقتی به ارابه های مسین ما میخورد آن را مثل چوب در هم می شکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابه های آنها
کسی شایسته تر از تو نیست.

زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر به اینکه زبان بین المللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی .

و هیچکس تصور نمی نماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد .

از اینها گذشته تو مردی باهوش و عاقل هستی و می فهمی چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است .

در صورتیکه دیگران بی شعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون می آورند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( برگشت به ازمیر )



ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست می آید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود.

و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر به من ملحق خواهی شد و آنچه دانسته ای به من خواهی گفت.

گفتم (هورم هب) من دیگر به مصر مراجعت نخواهم کرد.

(هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسی که آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس بدون اهمیت است.

چون میدانم که بطور حتم روزی به مصر مراجعت خواهی کرد .

و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 13:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( بازگشت به ازمیر )




زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر بهره مند شوم .

امروز مصر مقام و مرتبه ای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیده ترین ملت جهان است .

خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری داده اند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند.

و فرعون ما بجای این که قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند.

وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق به او انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است.

زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیدۀ اندیشه میباشد و کسی که اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را به موقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 20:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( هورم هب )



این بود که به او گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد.

(هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته به مقدرات من بکنی؟

گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز به بعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید.

و اگر من ترقی کردم و به جاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و موفقیت خود شریک خواهم نمود .

و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود.

و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 20:59
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( بازگشت به ازمیر )



آن وقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم به من داد و یک عده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد.

وقتی وارد ازمیر شدم طلا ی خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاک رست (خاک رس) که در آتش پخته شده بود گرفتم .

و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتی ها وصول کند .

و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من می دزدیدند برای آنها ارزش نداشت .

و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم.

من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشی گری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را به شکل یک لوح خاک رست حمل کنیم .

و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها به جوش بیاید و آنچه داریم و عموماٌ ثمرۀ یک عمر صرفه جویی میباشد از ما بگیرند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 21:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید.

زیرا در آن موقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنائی داشت و نسیم در شامه من مطبوع تر محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم.

آفتاب و نسیم و زنها فرق نمی کنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر می بیند.

وقتی که من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح به سر میبرد و در همه جا کاروانها، به آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سط ها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند.

در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین می نمودند و همه جا نیل آسمانی به جای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 21:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها نی بنوازند و آنها هم به دقت گوش میکردند.

از درختهای انگور محصول فراوان بدست می آمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند.

همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال به سال غنی تر و فقرا سال به سال فقیرتر میشدند.

زیرا خدایان اینطور مقدر نموده اند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند.

من تصور میکنم که در آن موقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سالم و فربه بودند و روزگار را به خوشی میگذرانیدند .

زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
26-12-2012, 21:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یک مرد عاقل و جهاندیده نیست .

و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید به خصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد.

قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم به طوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام من همینکه مرا دید به طرف من دوید و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد .

و گفت امروز مبارک ترین روزهای عمر من می باشد برای اینکه می بینم تو به خانه مراجعت کرده ای.

من تصورم می کردم که در جنگ به قتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه خواهد شد و که آن را مومیائی خواهد کرد.

ولی به خود میگفتم چون تو مرده ای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی به من خواهد رسید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 00:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



امروز که برگشته ای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحب دار میباشم.

در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون عیب باقی بماند .

و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کرده ای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی.

بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد.

من به او گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که به یک سفر طولانی بروم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 00:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )


وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم به گریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند .

و گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمده ام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم.

من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و بروی من که مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد.

گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی.

(کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی به یک سفر طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم.

زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست.

یا مثل کسی هستی که چشمهای او را بسته اند و قدرت راه یابی ندارد و در هر قدم به زمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید .

در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، به تنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند .

در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم.

آیا بهتر نیست که همینجا در ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نمائیم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 00:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



(کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه م ) و (از غذای ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد.

من برای این که به خاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم.

و گفتم (کاپتا) تو با این ولع که برای سرقت داری روزی به دار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کرده اند.

(کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم.

اگر (کاپتا) با من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم .

ولی (کاپتا) می گفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 00:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )




من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریداری کردم.

و چون (کاپتا) زخمی در قسمت خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و می گفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است.

وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درخت های مرتفع سدر را دیدم و آن درخت ها بقدری بلند می باشد که اگر اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمی کند و بهمین جهت صرف نظر می نمایم.

و از جنگل درخت های صدر بوئی خوش به مشام میرسد و جوی های آب زلال در جنگل روان بود .

و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 00:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )




تا به جائی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درخت های سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند .

و از جاده های کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود.

وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگس ها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند.

بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم.

در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم به خوبی از ما پذیرائی میکردند .

و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ به او میخورانیدند و کاپتا می گفت خوب است که هرگز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم .

ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و می باید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 01:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود .

زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ بودند و همین که دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من می آمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند.

و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود.

من دیدیم که پوست بدن زنها به قدری سفید است که عبور خون به رنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده میشود.

اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشته اند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند .

و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 01:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



می فهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز می آمد و تشکر میکرد و میگفت که شوهر وی میتواند که همه شب با وی تفریح نماید .

ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود می خورانیدند یا به عشاق .

چون در میتانی زنها عادت کرده اند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند .

من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار داده اند.

زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند به زودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود .

با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد.

آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوش های خود صدائی مانند صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانسته اند که او را معالجه نمایند.

روزی من به او گفتم که به منزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را نشانیدم و با انگشت روی قسمت های مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif



زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را احساس نمی نماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند.

در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او می کوبیدم یک مرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد.

و من متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد به اطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آن مرد را بشکافم.

اطباء گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد.

گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده ا ین مرد را از سرش بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد.

اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دائمی من هر روز ده مرتبه می میرم و اگر سرم را بشکافی و من یک مرتبه بمیرم نجات خواهم یافت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:32
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )


روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عده ای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخله ای در معالجه ننمایند.

در آن روز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم.

آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زد پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد.

بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشم هایش باز بود و همین که مغز نمایان شد به اطباء گفتم جلو بیایند.

و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده به درشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالب گیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره به شکل استخوان از قالب بیرون آمد.

من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم و روی آن مرهم گذاشتم و بستم.

و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس دردسر نمی کند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند.

به او گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمائی.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمی گذاشت که به این امور بپردازد شروع به عیاشی کند.

و یک شب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب می نوشید بر اثر مستی به زمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط به من نبوده .

زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید.

کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آن را کلده می خوانند و زمانی خوسه مینامند ولی من آن را بابل می گویم.

برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس می فهمد که منظور چیست؟

و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره می بیند و کوه در آن موجود نیست.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند.

ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا می ایستند و دو سنگ آسیاب را از دو طرف مخلف بگردش در می آورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری.

در بابل درخت به قدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد.

و تمام سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آن را به اسم ماکیان میخواندند.

با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک به قدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم این مرغ را میخورند.

و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم می گذارد در صو رتی که تمساح یا پرندگان در دوره ای مخصوص تخم میگذارند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ می کنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیه ای که خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم.

بابلی ها می گویند که شهر آنها قدیم ترین و بزرگترین شهر جهان است.

ولی من این حرف را باور نمی کنم زیرا طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد.

در بابل دیوارها به قدری بلند است که به کوه شبیه میباشد و خانه ها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ نقطه حتی در طبس من تجارتخانه هائی به بزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



خدای مردم بابل به نام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند که به اسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد .

و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفع تر است.

از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی به برج مردوک میشود و این برخ را طوری ساخته اند که خیابانی اطراف آن می پیچید تا به قله برج میرسد.

و به قدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند.

در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفته اند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند.

میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیش بینی نمایند.

ولی مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمی توانستم به آنها مراجعه کنم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاک رست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از تجارتخانه های بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم.

این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که به بابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند.

مثلاٌ ایلچی ها وقتی از کشورهای دیگر وارد بابل می شوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند.

تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند.

در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشته اند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند و تصور مینماید که من افسانه می گویم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



این مهمانخانۀ چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که به قدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمده اند.

وقتی ما در طبس بودیم به ما می گفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد.

بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که می گویند که بابل مرکز دنیا میباشد و در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند به انتهای آن زمین نخواهند رسید.

من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد .

و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یک نوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند.

و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یک نوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود می آورد.

و من بسیار حیرت کردم زیرا تا آن روز نشنیده بودم که کرم نساج باشد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



بابلی ها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها به بازرگانی اشتغال دارند.

آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروان های حامل کالا را از راه بر میگرداند.

بابلی ها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه بیایند و به همه جا بروند.

ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کرده اند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند.

منظره رژه این سربازها که کاسک های زر و سیم دارند دیدنی است.

من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
27-12-2012, 12:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند.

ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم .

و بابلیها به من میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابه هائی به این قشنگی دیده ای و من در جواب اظهار میکردم نه؟

پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و به همین جهت هنگامیکه شروع به سلطنت کرد.

یک ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خنده دار را دوست میدارد.

در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 22:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( مسافرت طولانی من )



ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار می آمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالی مقام آنجا هستند .

و من بزودی با عده ای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست.

دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج (مردوک) شدم دیدم که اطباء راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشه ها و بیماران مطالعه نمایند.

در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازه ها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد.

من خواستم که در این قسمت تذکراتی به اطبای برج (مردوک ) بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد.

و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمده ام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 22:51
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (ملاقات با پادشاه بابل)



هنگامیکه در کشور (میتانی) بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا به گوش پادشاه بابل رسید .

و پس از اینکه من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج (مردوک) مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است.

(کاپتا) غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو ... زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد.

پرسیدم برای چه (کاپتا) گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمی شناسیم .

و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه به وی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 22:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه (ملاقات با پادشاه بابل )



گفتم (کاپتا) من مردی پزشک هستم و کاری نکرده ام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند.

(کاپتا) گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم .

زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است.

دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی .

زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات به اتمام رسانیده مردی بزرگ است .

و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 23:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات با پادشاه بابل )



پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم؟

(کاپتا) گفت برای اینکه تمام تجارتخانه ها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کرده اند.

زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد.

من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟

غلام من گفت وقتی تو به برج (مردوک) رفتی تا با اطباء صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یک ماه را چهار قسمت کرده اند .

و هر قسمت را یک هفته میخوانند و هفته هفت روز است.

و شش روز آن را به کار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند .

زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است.

و نباید در این روز از خانه خارج شد و به بازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانه های آنها دید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 23:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات با پادشاه بابل )



من بعد از قدری فکر به (کاپتا) گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند .

ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم.

زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کار کردن زیان بخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد.

این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا به دربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست.

برو و از قول من به سلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تخت روان بفرستد تا این که من سوار آن شوم .

زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرائی کنند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 23:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات با پادشاه بابل )



آن مرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تخت روان کوچک از نوع تخت روانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود به دربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید.

(کاپتا) وقتی آن را دید با خشم گفت من از خدای (مردوک) درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید ...

شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم.

غلامهائی که تخت روان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عده ای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند.

و خنده کنان به (کاپتا) میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تخت روان برای وی کوچک است.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 23:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات پادشاه بابل )



(کاپتا) از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم.

وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند .

زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بی وزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود.

یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تخت روان وسائل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد .

و (کاپتا) غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود.

ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یک عده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند.

در آنجا من از تخت روان پیاده شدم و مقابل کاخ یک عده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود می آمد.

و وقتی مرا دیدند سپرها را جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
08-01-2013, 23:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات با پادشاه بابل )



یک مرد پیر که صورت تراشیده اش نشان میداد از دانشمندان است و گوشواره های زر بگوش آویخته بود و گونه هایش چین خورده بنظر میرسید به من نزدیک گردید .

و گفت من از هیاهوئی که تو در این شهر بوجود آورده ای آ گاه شده ام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل ) می پرسد این مرد کیست.

که هر وقت خود میل دارد نزد من می آید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید.

من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی .

او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمده ای .

و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمی آیی من هنوز بدرستی تو را نمی شناسم .

ولی بدان که اگر سلطان بابل به تو زر وسیم بدهد باید نصف آن به من برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif

آستان جانان
13-01-2013, 00:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif


زندگی نامه سینوهه ( ملاقات با پادشاه بابل )



گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمی کنم.

و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده می باشی من دوستی تو را بر خ صومت ترجیح میدهم.

و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است به تو می بخشم.

پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و به او دادم .

و او از این عمل طوری خوشحال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من (کاپتا) نیز به اتفاق من نزد سلطان بیاید.

پادشاه بابل به اسم (بورابوریاش) خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است.

زیرا به من گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/42083345542130817676.gif