PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطراتی سبز از یاد شهیدان



ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:05
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

تلاش شهید برای تندرستی مادر خود


بعد از شهادت او به سبب گریه‏های زیاد تارهای عصبی چشم‏هایم از بین رفته بود و پزشکان می‏گفتند دیگر بینایی‏ام را به دست نمی‏آورم. در شب جمعه‏ای با ناله او را صدا زدم، نمی‏دانم خواب بودم یا بیدار که دیدم روبه روی من ایستاده است. پرسیدم: محرّم، درست می‏بینم، تو هستی؟ گفت: آری مادر، بلند شو می‏خواهم تو را به جایی ببرم.
گفتم: پسرم، دیگر چشم‏هایم نمی‏بیند.
گفت: اگر از تو چیزی بخواهم، اجابت می‏کنی؟
گفتم: چرا قبول نکنم؟
گفت: آقا سید سلطان محمد می‏خواهند به دیدارشان بروی.
نمی‏دانم با چه نیرویی به حرم آقا سید سلطان محمد مشرف شدیم. صورتم را که به ضریح چسباندم، نسیم خنکی، جانم را نوازش داد.
چشم هایم را گشودم، نور چراغی دیدم.
باور نمی‏کردم...(1)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:06
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

مژده‏ای برای حسین


در خواب دیدم فضای چادر غرق نور شده است. بچه‏های گردان هم جمع بودند. از حرف‏ها و خنده‏هایشان هم نور می‏بارید. ناگهان دستی که نور بود، مشاهده کردیم. آن دست با قمقمه به برخی از بچه‏ها آب نورانی داد. و روی برخی دیگر آب ریخت. زمانی که به حسین رسید، پرسید: چرا به بعضی آب می‏دهید و به بعضی نه؟
پاسخ آمد: آنهایی که می‏نوشند، شهید و آنهایی که رویشان ریخته می‏شود، شفاعت می‏شوند.
حسین با شنیدن پاسخ، لبخندی زد، دست خود را دراز کرد و با ولع آب نوشید. فردای آن شب که خوابم را برایش بازگو کردم، مرا قسم داد، آن را برای کسی اظهار نکنم. چند روز بعد تیری به جمجمه‏اش نشست و او به منبع نور پیوست.(2)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:07
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

شفای پدر با همت پسر

چند سالی بود که همسرم دچار سرطان
شده بود. با وجود مراجعت‏های مکرر به پزشکان، دیگر امیدی به زنده بودنش نداشتم. در آن هنگام خداوند را به حرمت خون پسرم قسم دادم شوهرم را شفا دهد. شب هنگام که شد، اردلان را در خواب دیدم. او به من گفت: مادر، بی تابی نکن، خداوند حاجت تو را برآورده کرده است.
سپس دست خود را روی سرم کشید و گفت: خدا، پدر را شفا داد. تو دیگر نگران نباش. سراسیمه از خواب بلند شدم. چند صلوات فرستادم و نزدیک بستر شوهرم رفتم. بر خلاف همیشه آرام خوابیده بود. وقتی برای گرفتن آزمایش نزد پزشک رفتیم، با تعجب گفت: خانم محمدی، همسرتان شفا گرفته است و دیگر اثری از سرطان نیست.(3)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:09
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

حتی محبوب دشمن


مرا بعد از اسارت، به دلیل غده‏ای که در شکم داشتم، در بیمارستان تموز بستری کردند تا مورد جراحی قرار گیرم.
بعد از عمل و به هوش آمدن، دیدم کنار تخت من یکی از منافقین در حال نوشتن جمله‏ای روی شیشه است. وقتی دقت کردم، دیدم شعاری علیه رهبری نوشته است. از مشاهده آن جمله، بی‏اندازه ناراحت شده، به او پرخاش کردم. آن بی‏غیرت بلافاصله نگهبان را صدا زد. زمانی که نگهبان عراقی از موضوع اطلاع یافت، اسلحه کمری خود را به طرف آن منافق نشانه گرفته، گفت: ای نامرد، امام خمینی، تنها مرد است! تو این مزخرفات را روی شیشه پنجره می‏نویسی؟!
بعد کمی او را نصحیت کرده، گفت:...او انسان شریفی است و سزاوار نیست تو علیه رهبر مملکت خود چنین شعارهایی بنویسی.(4)
مرا بعد از اسارت تحویل یک افسر بعثی دادند. او ضمن بازرسی از جیبم یک قطعه عکس امام درآورد. سپس با عصبانیت اسلحه خود را مسلح کرد و چند قدم عقب رفت تا...ناگهان یک افسر عالی رتبه سر رسید. افسر بعثی برای او احترام گذاشت.چند جمله ای با او سخن گفت و عکس را نشانش داد و گفت: اینها پاسدار خمینی هستند.
افسر عالی رتبه عکس را گرفته، لحظاتی به آن نگریست. سپس رو به قبله شده، عکس را چندین بار بوسید و در جیبش گذاشت، و چند کلمه با آن افسر صحبت کرد و رفت. با رفتن او با آب و چای از ما پذیرایی کردند.(5)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:09
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

مروت با مروت


سردار غلامرضا بامروت در جبهه در کارهای جمعی از جمله نظافت سنگر و چادر، شرکت می‏کرد. وقتی نوبتش می‏شد، ظرف‏ها را هم می‏شست و هیچ گاه دیده نشد به خاطر داشتن سمت فرماندهی از این نوع کارها شانه خالی کند. روزی در چادر فرماندهی جلسه‏ای بود. هنگام صبحانه نزد مسؤول تدارکات گردان رفته، چند قالب کره گرفتم. به محض آن که چشم غلام رضا به کره‏ها افتاد، گفت: اینها از کجا آمده است! گفتم: از تدارکات گرفته‏ام.
گفت: آیا به همه نیروها داده‏اند یا نه؟
گفتم: نه فقط به این چادر اختصاص دارد.
با عصبانیت گفت: هرچه زودتر این کره‏ها را به تدارکات پس بده و به مسؤولش بگو اینجا بیاید.
وقتی مسؤول تدارکات نزد بامروت آمد، بامروت به او گفت: تا من نگفتم، هیچ کس حق ندارد به اسم چادر فرماندهی از تدارکات کالا بگیرد، حتی اگر برادرم باشد. در ضمن، امروز به همه چادرها چند قالب کره بدهید.(6)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:10
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

بیست روز دیگر


آنجا جایگاه با عظمت و باشکوهی بود. خواستم وارد شوم که دو پاسدار ـ که مسؤولیت نگهبانی آن منطقه را عهده دار بودند ـ ممانعت به عمل آوردند. هرچه پافشاری کردم، قبول نکردند. پرسیدم: مگر اینجا کجاست که راه نمی‏دهید؟
گفتند: بهشت.
گفتم: پسر عمه من هم شهید شده، به خاطر او راهم دهید، ولی باز قبول نکردند.
از بس اصرار کردم که خسته شدم. برای بار آخر پرسیدم: چگونه می‏توانم وارد شوم؟ گفتند: بیست روز دیگر....
محمد جواد یزدانی درست بیست روز بعد از آن رؤیا به خیل شهدا پیوست.(7)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:11
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

عذرخواهی بعد از شهادت


برادرم سید علی با وجود آن که خیلی با من صمیمی بود، در آخرین سفرش به جبهه نتوانست با من خداحافظی کند. و من از این بابت خیلی ناراحت بودم. تا آن که شبی در عالم خواب دیدم ایشان با خانواده‏اش به منزل ما آمده‏اند. سید گفت: خواهر جان، من آمده‏ام عذرخواهی کنم که نتوانستم از تو خداحافظی کنم.
گفتم: داداش، چرا پشت در ایستاده‏ای، بیا داخل.
گفت: نه من عجله دارم، باید بروم، ولی خانم و بچه‏ها پیش تو خواهند ماند تا از طرف من از تو عذرخواهی کنند.
بیدار که شدم با کمال تعجب دیدم که خانواده برادرم به خانه ما آمده‏اند.(8)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:11
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

با پای برهنه


سردار سبز علی خداداد در عملیات کربلای یک با پای برهنه در حال هدایت نیروها بود. من نزد او رفته، گفتم: آقای خداداد، چرا پا برهنه هستید؟ در اینجا زمین داغ و پر از تیغ و سنگ است. اگر کفش بپوشید، بهتر است.
گفت: من که از اصحاب امام حسین(ع) بالاتر نیستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند. می‏خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسین(ع) نائل شوم.(9)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:12
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

درست در همان تابوت


یک روز با برادر محمد رضا رسولی به سردخانه بیمارستان امام خمینی در ایلام رفتیم. ناگهان برادر رسولی با چهره‏ای اشک آلود به یک تابوت اشاره کرد و گفت: آقای مرادی، این تابوت را به خاطر من گذاشته‏اند و روزی نصیب من می‏شود.
زمانی که رسولی به شهادت رسید، پیکر مطهرش را در همان تابوت که خودش از قبل انتخاب کرده بود، گذاشتند.(10)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:12
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)

بر خدا توکل کن


در یکی از روزهای سال چهارم اسارت نگرانی زیادی داشتم. این نگرانی از یک طرف به خاطر فشارهای بیش از حد عراقی‏ها و از طرف دیگر به خاطر بی خبری از اوضاع پدرم بود. خواب‏های عجیبی می‏دیدم که گمان می‏کردم پدرم وفات کرده است. همان روز با خدا راز و نیاز کردم: خدایا، تو از حال و روزم خبر داری. تو را به حق این قرآن جوابم را با همین قرآن بده.
آن گاه کتاب الهی را باز کردم. جوابم را از نخستین آیه‏ای که به چشم دیدم، گرفتم. آن آیه این بود: توکّل علی اللّه.(11)

ملکوت* گامی تارهایی *
20-09-2009, 02:13
http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif (http://dl2.glitter-graphics.net/pub/2385/2385832iiu7bkq14i.gif)



همین امروز


در عملیاتی، پیرمردی پنجاه ساله همراه ما بود. قبل از عملیات به ریش خود حنا مالید و غسل شهادت کرد. لباس نو پوشید و عطر و گلاب استعمال نمود. بعد از آن که وضو گرفت، به من گفت: من امروز شهید می‏شوم.
او درست گفته بود، زیرا در همان روز به شهادت رسید.(12)
پی‏نوشت‏ها:ـــــــــــــ ـــــــــ
13. راوی: مادر شهید محرم،ر.ک: حجله آبی آسمان، ص 14 و 15.
14. راوی: همرزم شهید حسین خزاعی، ر.ک: خفته بیدار، ص 21 و 22.
15. ر.ک: حجله آبی آسمان، ص 30 و 31.
16. راوی: آزاده جواد استاد ابراهیم، ر.ک: یوسف تباران، ص 120.
17. راوی: آزاده: رستم جلال وند، ر.ک: همان مأخذ، ص 122.
18. راوی: ولی طهماسبی، ر.ک: فرسنگ نامه جاودانه‏های تاریخ (استان گیلان)، ص 21 و 22.
19. راوی: مادر شهید، ر.ک: خفته بیدار، ص 72 و 73.
20. راوی: خواهر شهید سید علی حسینی، ر.ک: از جنس آسمان، ص 122.
21. ر.ک: فرهنگ نامه جاودانه‏های تاریخ (استان مازندران)، ج 5، ص 138.
22. راوی: حمید مرادی، ر.ک: با راویان نور، ج 2، ص 102.
23. راوی: برادر نایبی، ر.ک: آزادگان بگویید، ج 3، ص 138.
24. راوی: شهید حاج علی حاجبی، ر.ک: سیرت شهیدان، ص 267.

منبع:سایت حوزه