توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *** کرامات شهدا ***
نرگس منتظر
05-03-2010, 04:43
آخرين پلاك
دو ماهي ميشد كه در اطراف پاسگاه سميه _ منطقهي فكه _ مستقر شده بوديم.
هر روز از طلوع تا غروب خورشيد، زمين منطقه را جستوجو ميكرديم، ولي حتي يك شهيد هم نيافته بوديم. برايمان خيلي سخت بود.
در آن هواي گرم با امكانات محدود و هزار مشكل ديگر، فقط روز را به شب ميرسانديم. روزهاي آخر همه نااميد بودند و من از همه بيشتر.
دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص ميسوختم و پس از التماس بسيار توانسته بودم جزو اين گروه شوم، ولي آمدنم بيفايده بود. اول فكر ميكردم آن موقعها سنم كم بوده و نتوانستهام در جبهههاي جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات ميكنم ولي... روز عيد غدير خم بود، طبق روال هر روز وسايل كارمان را برداشتيم و سوار تويوتا وانت شديم و راه افتاديم.
وقتي به منطقهي مورد نظر رسيديم، همه پياده شديم، ولي حاج صارمي _ مسئول اكيپ تفحص لشكر 31 عاشورا مستقر در منطقهي فكه _ پياده نشد. وقتي با تعجب نگاهش كرديم، گفت: «من ديگر نميتوانم كار كنم؛ چرا بايد دو ماه كار كنيم و حتي يك شهيد هم پيدا نشود.
من از همه شكايت دارم. چرا خدا كمكمان نميكند. مگر اين بچهها به عشق امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) نيامدهاند؟چرا... بيل مكانيكي شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمي پاكت بيل را ميپاييديم تا شايد نشاني از يك شهيد بيابيم.
دستگاه سومين بيل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهدهي جمجمهي يك شهيد در داخل پاكت بيل فرياد سر داديم. فرياد يا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پريديم تو گودال و شروع كرديم به جستوجو. بدن شهيد زير خاك بود. آن را درآورديم. اولين بار بود كه با پيكر يك شهيد روبهرو ميشدم. حالتي داشتم كه وصفناپذير است. به اميد يافتن پلاك يا نشان هويتي از جنازه، تمام آن قسمت را زير و رو كرديم، اما هيچ چيز نيافتيم. خوشحاليمان ناتمام ماند.
همه در دل دعا ميكرديم كه پس از نااميدي دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمي آن سوتر، جنازهي دو شهيد ديگر را پيدا كرديم. دومي داراي پلاك و كارت شناسايي بود و سومي بدون هيچ نام و نشاني.
صارمي كه خوشحالي مينمود، خاكهاي اطراف را الك ميكرد تا شايد پلاكش را پيدا كند. تلاشش بينتيجه بود. از يك طرف خوشحال بوديم كه عيديمان را گرفتهايم و از طرف ديگر دو شهيد بينام و نشان خوشحالي و آرامش را از دلهايمان ميزدود. چارهاي نبود. بايد با همان وضع ميساختيم. پيكر شهيدان را برداشتيم و برگشتيم وبه مقر.
هيچكدام روي پاهايمان بند نبوديم. قرار شد نمازمان را بخوانيم و پس از صرف ناهار برگرديم به منطقهي تفحص. عصر راه افتاديم. از توي ماشين كه پياده شديم، ذكر دعا روي لبهايمان بود. آرام راه افتاديم تا محل كشف پيكرها.
انگار داشتيم روي زمين پر از تيغ راه ميرفتيم. دل توي دلمان نبود. يكي از بچهها كه جلوتر از همه بود، فرياد كشيد: «پلاك... پلاك را پيدا كردم». دويد و شيرجه رفت روي خاكي كه آنقدر آن را الك كرده بوديم، نرم نرم بود.
برخاست. زنجير يك پلاك لاي انگشتانش بود. شروع كرديم به جستوجو.
چهار دست و پا روي زمين از اين سو به آن سو ميرفتيم و چشمهايمان زمين را ميكاويد تا اينكه پلاك شهيد را پيدا كرديم.
هوا تاريك شده بود و ما همچنان چشم به زمين داشتيم. هنوز از سومين شهيد نشاني براي شناسايي نيافته بوديم و دلمان نميخواست برگرديم به مقر. گريهام گرفته بود.
در دل گفتم: «يا علي! عيدمان را دادي ولي چرا ناقص...».
صداي صارمي از كنار تويوتا وانت درآمد كه اعلام ميكند كار را تعطيل كنيم. بيلهاي دستيمان را برداشتيم و راه افتاديم طرف ماشين.
اصلاً دلمان نميخواست از آنجا برويم. برگشتيم و ولو شديم توي چادر. هوا گرم بود، يكدفعه فرياد عموحسن از بيرون چادر بلند شد: «مژده بدهيد. ..». آمد و جلوي در چادر ايستاد و پيروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كرديم كه يك پلاك را بالا آورد و جلوي صورت گرفت.
برخاستيم و كشيده شديم طرفش. يكي پرسيد: «چيه عمو حسن؟ از كجا آورديش؟» عمو حسن از ته دل خنديد و گفت: «مال آن شهيد مفقود است. لاي استخوانهاي جمجمهاش بود....». بچهها خنديدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عيديمان كامل شد».
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 133
راوي : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:31
امداد امام زمان علیه السلام
این خاطره را شهید اندرزگو برای مرحوم سید علی اکبر ابوترابی نقل
کرده اند:
http://shiaupload.ir/images/37216850122067266377.jpg
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه روخانه ی وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم.آب موج می زد بر سر ما ومن دیدم با زن وبچه نمی توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود ، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی دانم چه طور توسل پیدا کردیم.
گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند،آقا! اگر من مقصرم این ها تقصیری ندارند.»
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می کنید؟گفتم می خواهیم از آ ب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من پشت سراو، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب ؛ در حالی که اسب شنا می کرد راه نمی رفت.آن طرف آب ما را گذاشتند زمین وتشریف بردند.
من سجده ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست ورفته است.
در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس هایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است] ! به کفش ولباس وچادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:31
مشکل گشا!
همسر سردار شهيد؛ كميل ايماني مي گويد: روزي به بنياد شهيد بابل مراجعه كردم تا موضوع حضور فرزندانم را در اردوي فرهنگي ورزشي پيگيري نمايم.
يكي از خواهران كارمند بنياد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهيد؛ كميل ايماني هستيد؟
http://www.shohada-savadkoh.com/Images/9shahid/01.jpg
-بله
- روزي در محل كارم با عكس شهيدي كه زير شيشه ي ميزم بود شروع كردم به صحبت كردن كه: با اين كه داريم اين همه كار و زحمت براي خانواده ي شما مي كشيم، شما هم مشكل ما را حل كنيد، به دادمان برسيد.
همان شب خواب ديدم در منطقه اي هستم كه كوه داشت و من خيلي مي ترسيدم. در همين حين شهيد ايماني آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشكلي داشتيد. با خودم گفتم خدايا! اين همان كسي است كه تصويرش زير شيشه ي ميزم هست. او يك غريبه است من چطور مشكلم را به او بگويم؟ در همين فكر بودم كه گفت: خانم محترم! نياز به مطرح كردن نيست. من از مشكل شما آگاهم. نگاه به بغل دستي اش كرد و گفت:
او هم كه فرمانده ي ماست. از مشكل شما با خبر است.
فرداي آن روز در محل كار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهيد كشوري بود. گفت: خانم! ظاهراً شما براي انجام خيري مشكل داريد وبا شهيدي آن را در ميان گذاشتيد.
- بله.
- به نشاني كه مي دهم مراجعه كنيد تا مشكلتان حل شود.
من همان كار را كردم و مشكلم حل شد و الآن مدتي است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم اين خواب ولطف همسرتان را به شما بگويم تابفهميد كه شهيدتان چه مقامي دارد.
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:32
قمقمه ی آب
بعد از عملیات بیت المقدس و پاتک های عراق من و [سردار] شهیدرمضان علی عامل تصمیم گرفتیم جهت آوردن مجروحین اقدام کنیم. لذا با تعدادی از نیروهای داوطلب دو گروه تشکیل دادیم ؛ یک گروه به سرپرستی شهید عامل و یک گروه به سرپرستی بنده (کریمی) و بعد از اذان صبح راه افتادیم.
در حین جستجو یکی از برادران صدا زد: این جا یک مجروح است. خیلی از آن رزمنده خون رفته و بی حال بود. تا بلندش کردیم گفت: یک لحظه صبرکنید قمقمه ی من کجاست؟
گفتم: حالا قمقمه چه ارزشی دارد؟
اما ایشان اصرار کرد. من قمقمه را برداشتم ، در آن هوای گرم پر از آب سرد بود با این که جلد هم نداشت!
جریان را از خودش پرسیدم، گفت: «دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم واز ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»
http://shiaupload.ir/images/41319289066504791683.jpg
به هر حال من قمقمه را با چفیه ی خودم ، زیر شکم آن برادر مجروح بستم و او را به عقب بردیم.
وقتی به سنگر کمین رسیدیم ، شهید عامل آن جا بود. پرسید: چرا این قدر دیر آمدید؟ من جریان را گفتم.
بعداً هر چه گشتم قمقمه را پیدا نکردم. از همه پرسیدم، اما هیچ کس خبر نداشت.
شهید عامل پرسید: حالا از آن آب خوردید؟
گفتم: نه، می خواستم بیاورم پشت خط که همه با هم بخوریم.
به هر حال همه متاسف شدیم.
بعد شهید عامل به من گفت: آقای کریمی! من می خواهم بروم، شاید قمقمه را پیدا کنم ، حالا اگر می توانید با من بیایید.
من قبول کردم. هوا روشن شده بود. من وشهید عامل همان مسیر را برگشتیم تا جایی که همان برادر مجروح را پیدا کرده بودیم. جای قمقمه وخونی که از او رفته بود بر روی شن ها مانده بود. شهید عامل کمی از خاک آن جا را در دستمالش ریخت وگفت: این هم تبرک است!
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:33
احترام به آقاامام زمان(عج)
در اولين روزهاي پس از فتح خرمشهر پيكر 25 تن از شهداي عمليات آزادسازي خرمشهر را به شيراز آورده بودند پس از اينكه جمعيت حزب الله بر اجساد مطهر اين شهيدان نماز خواندند علماي شهر، مسئوليت تلقين شهدا را بر عهده گرفتند.
هنگاميكه من به درون قبر يكي از اين عزيزان رفتم و شروع به خواندن تلقين نمودم با صحنهاي بس عجيب و تكان دهنده مواجه شدم،
تا جائيكه تلقين را نيمه كاره رها كردم و از قبر بيرون آمدم، ماجرا از اين قرار بود كه هنگام قرائت نام مباركه ائمه (ع) در تلقين، به محض اينكه به نام مبارك حضرت صاحب الزمان (عج) رسيدم،
ديدم كه شهيد انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندي زد.
-----------
منبع :كتاب حديث عشق
راوي : آيت الله حائري شيرازي
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:33
امضايي بهشتي
مادرم براي شركت در مراسم ترحيمي كه بستگان پدرم (1) برگزار كرده بودند به خوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپايي مجلس تجليل از پدرم، برگهي امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «اين برگه را به تأييد مادرت برسان».
همان شب در خواب ديدم كه پدرم با لباس روحاني وارد منزل شد. طبق معمول بچههاي كوچك خانه را در آغوش كشيد.
از او پرسيدم: «آقا جان! ناهار خوردهايد؟» گفت: «نه نخوردهام.» وقتي خواستم به آشپزخانه بروم گفت: «زهرا جان آن ورقه را بده امضا كنم.» برگه را از كيفم درآوردم و به ايشان دادم. دنبال خودكاري ميگشتم و فقط خودكار قرمز رنگ پيدا ميكردم، ولي پدرم اصلاً با خودكار قرمز نمينوشت.
ايشان خودكار را گرفت و در حاشيهي برگه نوشت: «اينجانب رضايت دارم» و كنار آن را امضا كرد. با سيني غذا از آشپزخانه بازگشتم.
پدرم نبود. با عجله به حياط رفتم، ديدم مثل هميشه باغچه را بيل ميزند و گفت: «عيد نزديك است و بايد سر و ساماني به اين باغچه بدهم.» و ديگر ايشان را نديدم.
صبح روز بعد، هنگام رفتن به مدرسه وسايل كيفم را مرتب كردم، با كنجكاوي به برگه نگاه كرده، ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جملهي «اينجانب رضايت دارم.» نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم ميباشد. (2)
1-شهيد حجت الاسلام سيد مجتبي صالحي خوانساري در سال 1323 متولد و در تاريخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود كردستان به شهادت رسيد و در گلزار شهداي قم، در قطعهي چهارم رديف 5 به خاك سپرده شد.
2- اين برگه در حال حاضر در موزهي گنجينهي شهداي تهران موجود ميباشد.
-----
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 7
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:33
ابر مأمور
قبل از عمليات محرم، نيروها بايستي در جاي خودشان براي حمله به دشمن آماده ميشدند، چون دشمن ديد داشت، نقل و انتقال نيروها بايد در شب انجام ميشد.
نيمهي ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. اين مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول كرده بود،
شهيد حسنپور گفت: «خدا معجزهاش را امشب به عينه به ما نشان خواهد داد.»
گفتم: «چهطور.» گفت اين نيروها بايد از ديدگاهي رد شوند كه دشمن آنها را خواهد ديد، مگر قدرت الهي ما را كمك كند.
در اين صحبت بوديم كه گردان اول به فرماندهي شهيد علي مرداني وارد ديدگاه شد. در اين اثنا، تكه ابر كوچكي آرام آرام ماه را به صورت كامل پوشاند. خيلي اهميت نداديم، گردان كه مستقر شد ابر نيز كنار رفت.
نيم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهي سيد جوادي وارد ديدگاه شد، دوباره تكه ابر ظاهر شد.
اين بار همهي رزمندگان به آسمان نگاه ميكردند و اشكها سرازير بود، چرا كه امداد غيبي الهي را به چشم خود ميديديم.
در اين موقعيت جملهي شهيد حسنپور در ذهنم جولان ميكرد:
«وقتي شما از خداوند كمك بخواهيد، او هم كمكش را صد در صد شامل حال شما خواهد كرد.»
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 105
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:34
اصحاب قتلگاه
يكي دو روزي ميشد كه شهيدي پيدا نكرده بوديم؛ يعني راستش، شهدا ما را پيدا نكرده بودند. گرفته و خسته بوديم.
گرما هم بدجوري اذيتمان ميكرد. همراه يكي از بچهها داشتيم از كنار گودال قتلگاه شهداي فكه، كه زماني در زمستان سال 61 عمليات والفجر مقدماتي آنجا رخ داده بود، رد ميشديم.
ناگهان نيرويي ناخواسته مرا به خودش جذب كرد.
متوجه نشدم چيست، ولي احساس كردم چيزي مرا به سوي خود ميخواند. ايستادم، نظرم به پشت بوتهاي بزرگ جلب شد.
همراهم تعجب كرد كه كجا ميروم. فقط گفتم: «بيا تا بگويم.»
دست خودم نبود انگار مرا ميبردند. پاهايم جلوتر ميرفتند. به پشت بوته كه رسيديم، جا خوردم. صحنهي خيلي تكان دهنده و عجيبي بود. همين بود كه مرا به سوي خود خوانده بود.
آرام بر زمين نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخيد همراهم كه متوجه حالتم شد، سريع جلو آمد، او هم درجا ميخكوب شد.
شخصي كه لباس بسيجي به تن داشت، به كپه خاك كنار بوته تكيه داده و پاهايش را دراز كرده بود.
يكي ديگر هم سرش را روي ران پاي او گذاشته بود و دراز كشيده و خوابيده بود. پانزده سال بود كه خوابيده بودند.
آدم ياد اصحاب كهف ميافتاد ولي اينها: «اصحاب فكه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روحالله بودند.»
بدن دومي كه سرش را روي پايش گذاشته بود. تا كمر زير خاك بود.
باد و طوفان ماسهها و رملها را آورده بود رويش. بدن هردويشان كاملاً اسكلت شده بود.
آرام در كنار يكديگر خفته بودند. ظواهر امر نشان ميداد مجروح بوده، در كنار تپه خاكي پناه گرفته و همانطور به شهادت رسيده بودند.
آرام و با احترام با ذكر صلوات پيكر مطهرشان را جمع كرديم و پلاكهايشان را هم كنارشان قرار داديم.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 90
راوي : حاج رحيم صارمي
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:39
بازگشت از ديدار
يك شب كه در جبههي غرب در سنگر خوابيده بودم، يكي از دوستانم كه در عمليات بيتالمقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود، به خوابم آمد.
بعد از احوالپرسي گفت: «آقا محمود وسايلت را جمع كن، وصيتنامهات را بنويس و آماده شو كه چند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي.
پرسيدم: «تو از كجا ميداني»
گفت: «اينجا كساني هستند كه به من اشاره ميكنند به شما بگويم، پيش ما خواهي آمد.»
نيمههاي شب از خواب پريدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت ميلرزيد، بوي مرگ چنان در جانم پيچيده بود، كه به كلي خودم را از ياد برده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از اين خواب روزهاي متمادي در اين فكر بودم كه چرا خداوند مرا براي شهادت برگزيده است، از يك طرف حالت شوق داشتم كه ميخواستم دنيا را پشت سر بگذارم و از طرف ديگر با خود ميگفتم: «براستي پس از رفتنم از اين دنياي خاكي پدر و مادرم چه حال و روزي پيدا خواهند كرد، حالتي توأم با ترس و شادي مرا در كش و قوس انداخته بود.
چند روزي در اين حالت بودم، بالاخره در يكي از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خيلي چيزها با خود انديشيدي. خيلي فكرها كردي، فعلاً در همين دنيايي كه به آن وابسته هستي خواهي ماند، دست و پاهايت از تو پذيرفته ميشود، اما خودت فعلاً نميآيي»، پرسيدم: «بعداً چهطور؟»
گفت: «بعداً خواهي دانست».
پرسيدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جايي كه اشاره ميكنم نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلاً به شهادت رسيدهاند، دور هم جمع نشستهاند و يك جاي خالي در بين آنهاست.
او گفت: «آن جاي توست ولي حالا نه، چون خودت خواستي بماني» از خواب بيدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت يك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسي مرا از خواب بيدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نياز است تا از منطقه گزارش بياورند، آن روز در كمين ضد انقلاب از ناحيهي دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسيدند».
1_ شهيد محمدسعيد امامجمعه شهيدي در سال 1338 در قزوين متولد شد و در دوران سربازي با عضويت در بسيج در مناطق عملياتي حضور يافت و چند بار مجروح شد، و در تاريخ 4/3/1361 در سن 23 سالگي در مرحلهي اول عمليات بيتالمقدس به شهادت رسيد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 73
راوي : محمود رفيعي
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:40
بوي پيراهن يوسف
چند ماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند يك سالهام دچار سرماخوردگي شد و پس از آن از چشمش خونابه ميآمد.
شبي با تأثر از اين مسأله به خواب رفتم و همسرم را ديدم.
پس از درد دل و شكايت از بيماري عليرضا به او گفتم:
«نگاه كن تو رفتهاي و ما گرفتار شدهايم.
هر چه به دكتر مراجعه ميكنم، پسرمان خوب نميشود.»
همسرم گفت: «از اين مسأله خبر دارم. در زير زمين منزلمان چمداني است كه در آن وسايل شخصيام را كه از جبهه براي شما آوردهاند، گذاشتهايد. داخل آن پارچهاي هست. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش، چشم درد او خوب ميشود.»
به خواب اعتنايي نكردم و در يكي از روزهاي وسط هفته كنار مزارش رفتم و دوباره از او كمك خواستم. عصر روز بعد به زيرزمين رفتم و در چمدان را باز كردم؛ ولي هرچه گشتم پارچهاي نديدم. داشتم نااميد ميشدم كه چشمم به يك زيرپوش سفيد افتاد.
آن را برداشتم و چند بار روي چشمان پسرم كشيدم و از خدا خواستم تا اين مشكل برطرف شود. صبح روز بعد با حيرت و شگفتي زيادي ديدم چشمان فرزندم كاملاً خوب شده است.
1_ شهيد علينقي ابونصري در سال 1341 در روستاي مهديه كازرون متولد شد. مسئوليت گروه تخريب تيپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخريب لشگر 19 فجر و مسئول واحد مهندسي در جزاير جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت.
وي دانشجوي رشتهي زبان آلماني دانشگاه شهيد بهشتي بود.
در عملياتهاي مختلف از جمله والفجر مقدماتي، خيبر، والفجر 3 و والفجر 8 شركت كرد و آخرين بار با سپاهيان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسيد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 49
راوي : همسر شهيد
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:40
اسلامي خواه-سيد مهدي
مادرم ميگفت: «از هجران سيد مهدي» ناراحت بودم. يك شب او را در خواب ديدم، به او گفتم: تو از پيش من رفتي و ديگر يادي از من نميكني و سراغي از ما نميگيري؛
مهدي گفت: مادر من ميتوانم به شما سر بزنم ولي در انظار مردم نميشود، شما ناراحت نباش، چند روز ديگر به سراغت ميآيم.
يك روز بعدازظهر كه در منزل تنها و روي پلههاي جلوي اتاق نشسته بودم، ناگهان چشمم به حياط افتاد،
با كمال تعجب ديدم سيد مهدي در حالي كه لباس روحاني به تن دارد و تسبيحي را هم در دستش ميچرخاند و با خود چيزي را شبيه شعر زمزمه ميكند به طرف من ميآيد.
او جلو آمد و با من صحبت كرد. به او گفتم: «چرا دير آمدي؟» گفت: «حالا كه آمدهام و پيش تو هستم.»
من از شوق به گريه افتادم و با او حرف زدم و درد دل كردم و ازخود بيخود شدم.
وقتي متوجه شدم، كه او نبود.
مرتبهي ديگر كه سيد مهدي را ديدم، در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم، ناگهان احساس كردم سيد مهدي وارد اتاق شد و جلوي من به نماز ايستاد، نمازم را مدتي طول دادم كه بيشتر او را ببينم، او هم نمازش را ادامه داد، بعد فكر كردم نمازم را تندتر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببينم و با او صحبت كنم، به سجده رفتم، از سجده كه برخاستم هيچكس جلوي من نبود.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : خواهر شهيد
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:40
پاسداري ازغيب
پيش از عمليات فتح المبين قرار بود امكانات وسيعي در اختيارمان بگذارند اما موقع عمليات امكانات رسيده بسيار اندك بود. اين امر باعث نگراني من شد.
پيش خود فكر كردم كه چطور با اين امكانات كم ميتوانيم يك تيپ جديد تشكيل بدهيم و عمليات موفقيت آميز انجام شود؟ شب هنگام، براي وضو گرفتن، به محوطه آمدم.
در همان تاريكي شب، گرمي دستي را بر شانهام حس كردم. روي برگرداندم و برادرسپاهي را ديدم كه ميگفت: برادر احمد! شما خدا و ائمه را فراموش كردهايد؟
به خدا توكل كنيد و امكانات را ناديده بگيريد. به حق قسم، شما پيروز خواهيد شد.
انشاالله به زودي براي جنگ با اسرائيل عازم لبنان خواهيد شد.
پايان كار شما در آنجا نيست!
سخنانش قلبم را آرام كرد آنشب آموختم كه امكانات اصلي نزد خداوند است.
منبع :كتاب همپاي صاعقه
راوي : حاج احمد متوسليان
نرگس منتظر
05-03-2010, 11:42
بوي عطر قبر شهيد
سيد احمد پلارك فرزند سيدعباس متولد 1344 تهران و اصالتاً تبريزي است. در سال 66 عمليات كربلاي 8 در شلمچه به شهادت رسيد.
در 6 سالگي پدر را از دست داد و چون تك پسر خانواده بود، علاوه بر تحصيل، بار مسئوليت خانواده نيز بر عهدهي او افتاد و تن به كار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج ياري دهد.
او در خيابان ايران ميدان شهدا و در محلهاي مذهبي زندگي ميكرد. مسجد حاج آقا ضيا آبادي (عليبنموسي الرضا (ع)) مأمن هميشگياش بود.
اگرچه او را از بچگي ميشناختم، اما از سال 63 رفاقتمان شديدتر شد. وي دائماً به منطقه ميرفت و من از سال 65 به او ملحق شدم و از نزديك همراهيش نمودم. او فرماندهي آرپيجي زنهاي گردان عمار در لشگر 27 محمد رسولالله (ص) بود خالص و بيادعا».
احمد مثل خيلي از شهداي ديگه بود. به مادرش احترام ميگذاشت به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترك نميشد هميشه غسل جمعه ميكرد، سورهي واقعه رو ميخوند و....
اما اينكه چرا مزارش خوشبو شده و دو سه باري هم كه سنگش رو عوض كردن باز هم خيلي از نيمه شبها خصوصاً تابستونها فضا رو معطر ميكنه به نظر من يه دليلي داره... سيد احمد يه مادر داره كه هنوزم زنده است. خدا حفظش كنه كه خيلي مؤمنه و اهل دله.
معروف بود كه تو قنوت نماز از لباش آبي ميريخت كه معطر بود. بعضي از زنها ميگن ما با چشم خودمون ديديم...
اما يه عده اونقدر با طعنه و كنايههاشون پيرزن رو اذيت كردن كه بنده خدا گوشهنشين شده....
فكر ميكنم خدا خواست با خوشبو كردن مزار احمد قدرتش رو به اونها نشون بده... تازه خيليها هم از احمد حاجت ميگيرن....
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 68
نرگس منتظر
07-03-2010, 23:09
امضايي از بهشت
ماه شعبان رسيده بود و حال و هواي جشن و شادي در همهجا موج ميزد. به حاج آقا پيشنهاد كردم كه در ايام شعبان، سفري به تهران داشته باشيم كه بچهها هم هوايي عوض كنند. ايشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبي نگذشته بود كه در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسين (ع) را ديدم كه به خانهي ما آمدهاند و دنبال چيزي ميگردند، از ايشان پرسيدم: «آقا چي ميخواين؟» ايشان فرمودند: «من ميخواهم چيزي را از شما بگيرم!
گفتم:
_ آقا! شما اختيار دارين! اين چه فرمايشي است كه ميفرمايين...؟!
_ اومدم زيارت! شما اينجا چه ميكني! چرا كردستان رو رها كردهاي؟!
_ خسته شدم؛ از كردستان خسته شدم و تسويه كردم.
حاجي تعجب نمود و نگاه عميقي به من كرد؛
_ نه به كردستان برو! ميخواهي برات حكم جديدي بزنم؟!
و بعد حكمي به من داد؛ وقتي نگاه كردم ديدم كه حكم، درست مثل سربرگهاي سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضايش دقت كردم، ديدم نوشته:
فرماندهي سپاه خراسان _ عليبن موسي الرضا (ع) از طرف محمد بروجردي.
ديدم امضا، امضاي شهيد بروجردي است.....
خواب، واضح و گويا بود، هيچ احتياجي به تعبير و تأويل نداشت، صبح كه از خواب برخاستم، يكراست به محل كارم بازگشتم! جايي كه به هزار مشقت آن را رها كرده بودم».
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 113
راوي : سردار سيد رحيم صفوي
نرگس منتظر
09-03-2010, 12:16
پارچه ي سبز
از مادر شهيد «مهرداد زماني» درخواست نمودم تا خاطرهاي را برايم نقل نمايد، ايشان به روايت چند خاطره پرداخت».
«چندماهي از اعزام شهيدم نگذشته بود، شبي در خواب ديدم زني با لباس سبز وارد حياط منزلمان شد، در حالي كه دو جانباز به همراه داشت، بر روي يكي پارچهي سبز، و بر ديگري پارچهي قرمز كشيده شده بود».
آن زن گفت، اين جنازه كه پارچهي سبز دارد شهيد شماست، از خواب پريدم، شوهرم را بيدار كردم و گفتم: اسفنديار! مهرداد شهيد شده است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادي اين وقت شب».
من چيزي نگفتم از آنجا كه چندين بار خوابهاي صادقهي من تعبير شده بود، اطمينان داشتم كه اتفاقي افتاده است.
همسرم ديگر بيدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برايش تعريف كردم.
او فقط سكوت كرد.
فرداي آن روز به بازار رفتم و تمام وسايل و لوازم پذيرايي، به تعداد وابستگان و فاميل كه به ديدن ما ميآمدند را خريدم.
شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند و با ناباوري وسايل خريداري شده را تماشا ميكردند. سه روز بعد خبر شهادت مهرداد را براي ما آوردند.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 43
راوي : رضاسربازي
نرگس منتظر
09-03-2010, 12:23
بشارت
جرياني به واسطهي توسل به امام حسين (ع) در محرم سال 1366 بر من (1) واقع گرديد. يك شب بعد از انجام عهدي كه با خود نمودم و آن خواندن زيارت عاشورا و قرآن براي امام زمان (عج) و امام حسين (ع) بود، پس از عزاداري در بقعهي متبرك عليمالك جهت استراحت به منزل يكي از برادران رفتيم و در آنجا خوابيديم.
حدود ساعت 2 صبح در عالم خواب در حالي كه اسلحهاي در دست داشتم، يكي از برادران را ديدم و او به من گفت: سيد تو و سه نفر ديگر شهيد خواهيد شد، و مرا نزد لوحي كه پردهاي بر روي آن كشيده شده بود، برد.
پرده را كنار زد و گفت: «ببين، اسمهاي شما چهار نفر بر روي آن ثبت گرديده است»، بعد روي آن را پوشاند و من با همان وضع نزد چند تن از برادران كه اولين آنها شهيد سيد هبتالله فرجاللهي بود رفتم.
با آنها دور يك سفره نشستيم و غذا خورديم، بعد كه از خواب بيدار شدم به شكرانهي اين بشارت، يكبار سورهي «انا انزلنا» و سه بار سورهي توحيد را خواندم و بعد دعاي «قلاللهممالكالملك» را قرائت كردم و پس از اقامهي نماز صبح سجدهي شكر به جاي آوردم.
1_ شهيد سيدرضا پورموسوي در سال 1345 در دزفول متولد شد، پس از عضويت در بسيج و فعاليت قرآني و شركت در عملياتهاي نظامي مختلف در سال 1367 در عمليات والفجر 10 در شمال عراق به فيض شهادت نايل آمد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : شهيد سيدرضا پورموسوي
نرگس منتظر
11-03-2010, 14:39
تجلي كرامت
در سال 1362 كه به حج مشرف شده بودم، در يك شب جمعه در مسجد النبي، نام شهيد "مهدي قليفيروزي" يكي از شهداي محل به ذهنم رسيد.
از يادآوري خاطرات او متأثر شده و گريستم، حتي آن زمان به ياد فرزند شهيدم هم نبودم. پس از لحظاتي دو ركعت نماز خوانده و به روحش هديه كردم.
وقتي به شيراز بازگشتم، مادر آن شهيد به زيارت قبولي آمد و در حالي كه گريه ميكرد پرسيد:
راستش را بگوييد شما شب جمعهي قبل براي پسرم چه كار خيري انجام داديد؟
پرسيدم: چهطور؟
گفت: شب جمعه فرزندم به خوابم آمد
و گفت: هفتهي ديگر مادر شهيد عبدالعظيم فيروزي از مكه باز ميگردد.
حتماً براي زيارت قبولي به منزلش برويد و به هر طريقي ميتوانيد به او خدمت كنيد.
چون امشب براي من زحمت زيادي كشيده و هديهي پر بركتي براي من فرستاده است.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 57
راوي : مادرشهيد عبدالعظيم فيروزي
نرگس منتظر
13-03-2010, 10:09
جرعه اي از آب زلال
حاج آقا كربلايي، مسئول عقيدتي سياسي يگان ژاندارمري مستقر درفكه تعريف ميكرد: «در يگان ما عدهاي كارشناس آب و مسائل كشاورزي بودند.
يك روز از آنها پرسيدم: «اگر آبي داخل قمقه، دوازده سال زير خاك بماند، چه ميشود؟»
خيلي عادي گفتند: «خب معلوم است، به دليل شرايط فيزيكي و زمان زياد، به لجن تبديل ميشود.»
سپس به هر كدام جرعهاي آب دادم،
بعد پرسيدم: «حالا به نظر شما اين آب چهطور بود؟»
همه گفتند: «آبي تازه و زلال است.»
با خندهي من علت را جويا شدند، قمقمه را نشانشان داده، گفتم:
«اين آبي كه شما خورديد، متعلق به قمقمهاي بود كه 12 سال تمام زير خاك، كنار يك شهيد قرار داشت.»
مات و مبهوت به يكديگر نگاه كرده،فكر كردند شوخي ميكنم،باورشان نميشد كه اين آب آنقدر زلال و خوش طعم باشد.
همه تعجب و بهتشان را با يك صلوات اعلام كردند.
منبع :كتاب تفحص - صفحه: 157
راوي : سيد احمد مير طاهري
نرگس منتظر
21-03-2010, 22:08
جست و جوي دوباره
يك شب در خواب ديدم، از همان منطقه سه راهي شهادت (در طلاييه) از زمين به سمت آسمان نور ساطع است.
همين خواب زمينه شد تا آن منطقه را دوباره جستوجو كنيم كه در نتيجهي آن پيكر تعدادي از شهدا كشف شد.
واقعيت آن است كه خود شهدا راهكار را به ما نشان ميدهند و با عنايات و توجه ائمه معصومين موانع و مشكلات را از پيش روي ما برميدارند.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 34
راوي : سردار باقرزاده
نرگس منتظر
23-03-2010, 02:16
حكايت اذان شهيد
سال 74 بود كه باز دلمان هواي خوزستان كرد و در خدمت بچههاي «تفحص» راهي طلائيه شديم.
عليرغم آبگرفتگي منطقه، بچهها با دلهايي مالامال از اميد يك نفس به دنبال پيكرهاي مطهر شهدا بودند و با لطف و عنايت خداوند، هر روز تعدادي پيكر شهيد را كشف و منتقل ميكرديم.
يك روز تا ظهر هرچه گشتيم پيكر شهيدي را پيدا نكرديم… دل بچهها شكسته بود. هركس خلوتي براي خود دست و پا كرده بود، صدايي جز صداي آب و نسيمي كه بر گونههاي زمين ميوزيد به گوش نميآمد، در همين حين يكي از برادران رو به ما كرد
و گفت: «صداي اذان ميشنوم!»
ما تعجب كرديم و حرف آن برادر را زياد جدي نگرفتيم
تا اينكه دوباره گفت:
«صداي اذان ميشنوم، به خدا احساس ميكنم كسي ما را صدا ميزند…».
باور اين حرف براي ما دشوار بود، بچهها ميخواستند باز هم با بياعتنايي بگذرند، آن برادر مخلص اين بار خطاب به ما گفت: «بياييد همين جايي كه ايشان ايستاده است را با بيل بكنيم».
ما هم درست همانجايي كه ايشان ايستاده بود را با بيل كنديم.
حدود نيم متر خاك را برداشتيم، با كمال تعجب پيكر مطهر شهيدي را يافتيم كه هنوز كارت شناسايي او كاملاً خوانا بود و پلاكش در لابهلاي استخوانهاي تكيدهاش به چشم ميخورد.
قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچههاي تفحص ميفهمند..!
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 37
راوي : برادر ستائي _ از يگان تفحص تيپ 26 انصارالمؤمنين
نرگس منتظر
24-03-2010, 15:33
ارتفاع نورانی :
یك شب در منطقه ی « طلائیه » با جمعی از برادران یگان تفحّص نشسته بودیم و برای خودمان « شب خاطره » ای ترتیب داده بودیم .
در انتهای شب ، یكی از دوستان خاطره ای گفت كه اشک در چشم بچّه ها جمع شد. برادر « بختی » از نیروهای گردان دوّم غرب گفت :
در كوه های صعب العبور به دنبال پیكرهای مطهّر شهداء بودیم . در راه به پیرمردی برخوردیم كه معلوم نبود در آن حوالی چه كار می كرد. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : « در این كوه ها به دنبال چه می گردید؟»
گفتیم : « برای پیدا كردن پیكر شهداء آمده ایم.»
بسیار خوش حال شد و ضمن قدردانی از برادران گروه تفحّص گفت :« در این ارتفاع روبرو، مدّت هاست چیزی توجّه مرا جلب كرده... گاهی حلقهای از نور مشاهده می شود كه مانند ستاره می درخشد... بد نیست به آن جا هم سری بزنید.»
حرف های پیرمرد امیدوارمان كرد و به سمت ارتفاعات به راه افتادیم. ارتفاع صعب العبوری بود و تأمین مناسبی هم نداشت.
بعد از ساعت ها پیاده روی، به محوطهی بزرگ و سرسبزی رسیدیم كه درختچه ای هم آن جا وجود داشت.
در نزدیكی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقّت منطقه را بگردیم.
پس از ساعت ها تلاش ، بالاخره پیكر مطهّر چهار شهید را پیدا كردیم.
شهداء را جهت انتقال به عقب ، آماده كردیم . پس از شش ساعت پیاده روی به نقطهای كه پیرمرد را ملاقات كرده بودیم ، رسیدیم.
پیرمرد هنوز آن جا بود. تا ما را دید پرسید: « موفق شدید؟»
ماجرا را برایش شرح دادیم . لب خندی زد و گفت :« اما هنوز آن ارتفاع ، نورانی به نظر می آید!»
حرف پیرمرد برایمان جالب بود. قرار شد به مقرّمان برویم و فردا صبح در همان ارتفاع كار را ادامه دهیم.
صبح فردا ، بعد از نماز صبح حركت كردیم .
با عشق و علاقه مسافت زیادی را در كم ترین فرصت طی كردیم. پای كار كه رسیدیم ، ناگهان یكی از بچّه ها فریاد زد: « شهید... شهید... الله اكبر... صلوات بفرستید!»
وقتی پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی بندی بر روی جُمجمهی شهید به چشم می خورد.
چفیهی سفید رنگی آغشته به خون دور استخوانِ گردنش پیچیده شده بود و شالِ سبز رنگی به دور كمر شهید بود؛ شالی كه نشانهی سیادت و بزرگواری شهید بود.
منبع:شمیم عشق
نرگس منتظر
24-03-2010, 15:34
به طراوت بهار
بعد از عمليات "مطلعالفجر" كه در منطقهي گيلانغرب انجام گرفت، پيكر چند تن از شهدا در منطقه جا ماند.
به دليل حجم آتش دشمن، انتقال اجساد ممكن نبود و بچهها از دور پرندگاني كه قصد آسيب رساندن به پيكر شهدا را داشتند با تير ميزدند تا بدنها سالم بماند
ولي پيكر مطهر شهيدي كه اهل بابل بود، درست مقابل سنگر ديدهباني عراقيها روبهروي ما افتاده بود، كه انتقال آن كار سادهاي نبود.
سرگرد «وليبيك ناصري» و خدمهي تانك، هر روز صبح ده، بيست گلولهي تانك به سمت آن سنگر كه از بتون آرمه بود شليك ميكردند، اما آن سنگر منهدم نميشد.
سرانجام يك روز برادر ناصري در حال شليك به آن سنگر بود كه به شهادت رسيد و سنگر منهدم شد.
بچههاي اطلاعات خود را به زير سنگر ديدهباني دشمن رساندند و چون احتمال ميدادند كه پيكر شهيد تله شده باشد و دشمنها در اطراف آن مين گذاشته باشند، آن را به عقب كشيدند.
وقتي پيكر شهيد به عقب آمد، با اينكه حدود يك ماه از شهادتش ميگذشت، با كمال تعجب مشاهده كرديم جسد كاملاً سالم است.
پيكر او نه سياه شده بود و نه عفونت پيدا كرده بود، و به غير از جاي اصابت گلولهها هيچ اثر ديگري در آن ديده نميشد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : محمود رفيعي
نرگس منتظر
25-03-2010, 18:45
آخرين نگاه
هنگاميكه علياكبر را داخل قبر گذاشتند،
او را به علياكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يكبار ديگر تو را ببينم.
آنگاه چشمانش را باز كرد»
و اينچنين شهيد علياكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا...
آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهدا زندهاند».
منبع :روزنامه جمهوري اسلامي
راوي : مادرشهيد
نرگس منتظر
26-03-2010, 18:12
توسل به امام رضا (ع)
چند روزي بود كه موفق نشده بوديم پيكر شهيدي را كشف كنيم و برادران، اين مسأله را يك سلب توفيق از خود ميدانستند.
به همين خاطر، يك شب مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار كرديم و در آخر، همگي به امام رضا (ع) متوسل شديم تا بلكه بتوانيم پيكر شهدا را كشف كنيم.
فرداي آن روز، بچهها با اميد و روحيهي بالايي شروع به كار كردند.
در حين كار به پيكر شهيدي دست يافتيم كه دل همهي بچهها را شاد كرد.
بعد از تفتيش وسايل همراه اين شهيد، آيينهاي را در جيب او يافتيم كه تصويري
از بارگاه امام رضا (ع) بر آن منقوش بود.
اين شهيد «سيد طباطبايي» نام داشت و اهل «ورامين»بود.
آري!
كشف و شهودهايي از اين قبيل، لحظههاي بچهها را تزيين ميكند، لحظههايي كه مثل شهدا تقدس دارند، لحظههايي كه برگشت ناپذيرند.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 123
راوي : ع.رحمانيان
نرگس منتظر
04-04-2010, 22:04
رؤياي صادقه
قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم و به حضرت (س) التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد شوم».
حضرت (س) به من فرمودند:
«تو پيروزي را ميبيني و شهيد ميشوي».
راست ميگفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت.
در توجيه نيروها گفت: «اصلاً فكر اينكه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد. فقط جلو! حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد».
بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباسهاي خاكي ميپوشيد، لباس سپاهش را به تن كرد.
ميدانست كه آن شب حادثهي غريبي اتفاق خواهد افتاد.
نگاهي به نامهي پسرش انداخت.
گفتم: «سيد حالا كه داريم ميرويم عمليات، جوابش را بنويس».
خنديد.
نامه را در جيب گذاشت
و با خنده گفت: «من از نامه زودتر به او ميرسم».
دعاي سيد اجابت شد.
وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامهي پسرش هنوز توي جيبش بود.
منبع :كتاب وقت قنوت - صفحه: 119
نرگس منتظر
05-04-2010, 10:50
دعوت از دوست
گفتند كه چيزي از شهيد اورنگي نميدانيم و در تحقيقها هم به جايي نرسيديم، اما در بررسي دقيق متوجه شديم كه در عكسها، يك نفر هميشه در كنار اوست، اويي كه هيچ نام و نشاني از او در دست نبود.
خيلي گشتيم، اما راه به جايي نبرديم و هيچ يادمان نبود كه دامان تو را بگيريم، اما تو[شهيدمحمود اورنگي] شاهد همهي ماجرا بودي و فرصت به التماس ما نرسيد.
به سراغ همان دوست رفتي (در خواب) كه:
«چرا نيستي؟ كارت دارم، سري به ما بزن!»
و آن دوست از قزوين با پدرت در تبريز تماس گرفت كه حاجي چه خبره؟
و او گفت كه برو بچههاي يادوارهي شهداي مارالان در به در دنبالت هستند!
بيا و برايشان از محمود بگو!
آيا همين از تو بس نيست؟
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 84
راوي : شهيد محمود اورنگي
نرگس منتظر
12-04-2010, 16:41
خون تازه
يكبار كه با جمعي از بستگان براي فاتحه خواني به سر قبر فرزندم رفته بوديم، مشاهده كردم سنگ بالاي قبر سوراخ شده و نياز به مرمت دارد.
با پيشنهاد بنّا قبول كرديم سنگهاي اطراف و زير لحد را هم تعمير و عوض كنيم.
وقتي جسد را كه هنوز داخل پلاستيك بود از قبر بيرون آورديم، صورت عبدالنبي مانند لحظهي تدفينش مثل روز اول بود.
حتي خراش روي بيني او را مشاهده كرديم.
فقط پيكرش كمي خشك به نظر ميرسيد.
هنگام انتقال جسد به بالاي قبر، با كمال تعجب ديدم كه چند قطره خون تازه از محل اصابت تركش به سرش به داخل قبر ريخت.
پس از اتمام كار، همگي افسوس خورديم (22نفر) كه چرا از آن لحظات و كرامت شهيد تصويري نگرفتيم.
1- شهيد عبدالنبي يحيايي مداح اهل بيت از روستاي انارستان توابع دشتستان كه در تاريخ 8/5/1362 به شهادت رسيده بود و تاريخ اين حادثه 19/7/1371 ميباشد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 54
نرگس منتظر
17-04-2010, 19:38
پيكردرخشان
gol2
در بهار سال 1361 كه بخش دوم عمليات محرم در منطقه موسيان انجام گرفت من مسئول واحد تعاون تيپ 25 كربلا بودم و اجساد مطهر شهدا را از خط مقدم تا 2 با 3 كيلومتر عقب تر انتقال مي داديم.
در آن ميان شهيدي بود كه از كمر به پايين بدنش متلاشي شده بود ولي نورانيت عجيبي داشت تا آن حد كه بقيه دوستان را كه همكاري مي كردند صدا كرده و آنها نيز اين كرامت شهيد را مشاهده كردند.
شگفتي مطلب به حدي بود كه به سراغ مشخصات او رفتم و پس از شناسايي (1) از بقيه رزمندگان دعوت كردم تا با مراجعه به گلخانه (2) شهدا از نزديك شاهد اين اعجاز باشند.
1-شهيد مسلم صديقي پور اهل روستاي كياده آستانه اشرفيه.
2- محل نگهداري شهدا
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 59
راوي : سيدمحمدتقي مؤمني
نرگس منتظر
19-04-2010, 15:17
جشن بزرگ
در آسايشگاه «16 تكريب» برادر جانبازي كه فلج شده بود و قادر به انجام هيچ كاري نبود، حضور داشت.
به همين خاطر ساير برادران كارهاي او را انجام ميدادند.
هميشه هنگام آمارگيري، ايشان كنار در خروجي آسايشگاه مينشست، ولي اينبار او آنجا حضور نداشت ولي آمار صحيح بود.
مأمور سرشماري متعجب اسم او را خواند و در كمال ناباوري مشاهده كرد كه او سالم در صف ايستاده است.
همه علت را جويا شديم،
گفت: شب قبل بسيار بيقرار بودم، ولي زودتر از همه به خواب رفتم. ديدم كه دو سيد بزرگوار با عباي سبز از پنجرهي آسايشگاه وارد شدند.
يكي از آنها دستش را بر پاهايم كشيد و فرمود:
«تو سالم هستي. شما جشن بزرگي در پيش داريد كه بايد سعي كنيد هرچه باشكوهتر برگزار شود. از هيچكس هم جز خدا ترسي به خود راه ندهيد، ما پشتيبان شما هستيم.»
و سپس آن بزرگواران از همان محل ورود، رفتند.
وقتي از خواب بيدار شدم، با گريه به سمت پنجره دويدم.
15 روز بعد، جشن نيمهي شعبان سال 1368 به يمن شفاي آزادهي عزيزمان و بنا به سفارش آن بزرگواران در سراسر اردوگاه جشنهاي مختلفي برپا شد.
منبع :كتاب بانوي فريادرس - صفحه: 14
راوي : جان علي ترابي
نرگس منتظر
21-04-2010, 21:19
شهيد گمنام
در تاريخ 17/8/1373 پيكر شهيدي كه پس از 12 سال از منطقهي عملياتي والفجر مقدماتي آورده شده بود، در قطعهي ثامنالائمه گلستان شهداي اصفهان به نام شهيد گمنام دفن گرديد.
چهار سال بعد شبي مادر ايشان خواب ديد.
از طرف قبرستان خيابان فيض وارد گلستان شهداي اصفهان گرديد.
از قسمتي كه مرقد آيتالله فاضل هندي و آيتالله خراساني است پلههايي در جلوي او نمايان گرديد و با پايين رفتن به باغي وارد شد، كه در محفلي نوراني عدهاي از علما از جمله آيتالله خراساني و آيتالله ارباب تشريف دارند.
ايشان آنها را قسم داد كه قبر فرزندش را به او نشان بدهند.
مرحوم آيتالله خراساني(1) گفت: قبر فرزند شما را آقاي مكينژاد ميداند.
به ايشان بگو شهيد گمنامي را كه در نزديكي آيتالله اشرفي اصفهاني مدفون شده به شما نشان بدهد.
آن زمان من (2) در مشهد بودم و قضيهي خواب را از حاج آقا ناظم شنيدم. اكنون آن شهيد گمنام سنگ قبر جديدي دارد:
شهيد مهدي شريفي، فرزند احمد، متولد 1339.
1_ سالها قبل از انقلاب وفات يافته است.
2_آقاي مكينژاد
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 84
راوي : اسدالله مكي نژاد (نماينده ي بنياد شهيد در گلستان شهداي اصفهان)
نرگس منتظر
26-04-2010, 15:28
ghalb3 بر بالين عشقghalb3
در شهر شيراز رسم بود علماي برجسته براي شهدا تلقين بخوانند. آن شب قبل از خواب احساس عجيبي داشتم.
روز بعد وقتي وارد قبر شدم، در چهرهي شهيد (1) حالت تبسمي احساس كردم.
زمانيكه نام مبارك صاحب الزمان (عج) را آوردم، انگار جاني تازه به بدن شهيد مراجعت كرد، چون به احترام نام امام زمان (عج) سرش را خم كرد، به نحوي كه سر او تا روي سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
حالم منقلب شد.
اشك از چشمانم جاري گشت.
انگار امام زمان (عج) در زمان تدفين او حضور داشت.
با مشاهدهي اين حالت مردم مرا از قبر بيرون آوردند، و علت گريهام را پرسيدند؛ فقط توانستم بگويم:
اگر صحنههايي را كه من ديدم، شما هم ميديد.
مثل من نميتوانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد. كسي ديگر تلقين شهيد را بخواند.
1_ شهيد احمد خادمالحسيني
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 5
راوي : حجة الاسلام طوبائي
نرگس منتظر
30-04-2010, 15:49
دو غنچه ي معطر
درسال 1360 در بيمارستان وليعصر (عج) پادگان اباذر در غرب كشور، مسئوليت پرستاري را داشتم.
در نيمهشب يكي از شبهاي جمعه آن روزهاي سراسر افتخار، هنگامي كه همهي كادر بيمارستان در حال استراحت بودند، ساعت 24 طبق برنامه ميبايست داروي برخي از مجروحين را ميدادم.
براي چند لحظه به بالكن بيمارستان رفتم، ناگهان شديد بوي عطر گلاب مشامم را معطر كرد كه سريع يكي ديگر از پرستاران به نام خانم ثقفي را بيدار كرده، به آن مكان بردم.
فردا صبح ماجراي بوي عطر گلاب همهجا دهان به دهان روايت ميشد.
بالاخره مشخص شد بوي عطر مربوط به پيكر پاك 2 شهيد درون كانتينر بود كه عصر روز قبل از خط مقدم به بيمارستان آورده شده بودند.
جالب اينكه در آن پادگان نزديك خط مقدم به دليل وضعيت خاص در تخليهي مجروحين، هيچكس فرصت انجام امور شخصي را پيدا نميكرد چه رسد به گلاب زدن!
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 51
راوي : مينا ناصري _ امدادگر زمان جنگ
نرگس منتظر
02-05-2010, 00:07
سيراب كوثر
هوا به شدت گرم بود، اشعههاي خورشيد پوست بدنمان را ميسوزاند،
عمليات رمضان تازه آغاز شده بود، گروهان تحت فرماندهي «فايده» در محاصره بود.
از شدت تشنگي همگي بيهوش شديم.
توان اين را نداشتيم كه پلك بزنيم.
ناگهان فايده از جايش بلند شد و گفت: بچه ها! بيدار شويد.
من فاطمه زهرا(س) را درخواب ديدم، حضرت با دست خودشان قمقمهي شهيدي را آب كردند.
چند لحظه بعد قمقمه دست به دست گشت، و همه را سيراب نمود.
آب سرد جانمان را تازه كرد، و روح تازهاي به ما بخشيد.
به داخل قمقمه نگاه كردم، هنوز داخل آن آب بود.
السلام علي الشفا الذابلات
سلام بر آن لبهاي خشكيدهي حسين (ع)
منبع :كتاب افلاكيان
راوي : همرزم شهيد
نرگس منتظر
05-05-2010, 23:28
سجده بر آب
شب بيست و يكم ماه رمضان سال 1362 شهيد مرتضي بشارتي و چند نفر ديگر براي شناسايي، داخل آب هور شدند.
با نزديك شدن به سنگر عراقيها در كمال تعجب ديدند، در يك سنگر مراسم عزاداري و در يك سنگر ديگر مراسم جشن و پايكوبي برپاست.
در همين هنگام نيروهاي گشتي عراقي از سه طرف به سمت آنها حركت كرده و نزديك بود محاصره و اسير شوند.
اسير شدن آنها مفهومي جز لو رفتن عمليات و منطقهي مدنظر نداشت. مرتضي دلش شكسته بود و داخل قايق به حالت نشسته سرش را روي آب خم كرده و سجده نمود و روي آب آيهي شريفهي «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لا يبصرون» را زمزمه كرد.
وقتي سرش را بلند كرد، به اطراف نظر انداخت، انگار زمان از حركت باز ايستاده بود.
نه صدايي، نه كسي و او بلافاصله به اتفاق همراهانش پاروزنان خودشان را حدود سيصدمتر عقب كشاندند و در كمال ناباوري دوباره سر و صداي بلند عراقيها را شنيدند.
لطف الهي و توكل خالصانه آنها را از محاصره نجات داد. (1)
1- شهيد مرتضي بشارتي در سال 1345 در زاهدان متولد شد. بارها به عنوان بسيجي به جبهه رفت و سرانجام در سن 20 سالگي در عمليات كربلاي 5 مورخ 15/12/1365 در منطقهي عملياتي شلمچه به شهادت رسيد.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 27
راوي : مهرداد راهداري
نرگس منتظر
27-06-2010, 18:37
بازوي متبرك
نزديك شروع عمليات، سيدمحسن حسني قصد رفتن به رودخانه را كرد تا غسل شهادت كند. مانع او شدم. در حاليكه چشمانش از شادي ميدرخشيد،
گفت:
«خواب امامحسين (ع) را ديدم كه سوار بر مركب از دور به طرف مهران ميآمدند.
وقتي به مقرمان رسيدند، پياده شده و بازوي تكتك بچههاي گردان را بوسيدند و بعد به طرف من آمده، مرا در آغوش كشيده و بازوي من را هم بوسيدند و دست مباركشان را به طرف من آورده و مهري در دستم قرار داده
و فرمودند:
«محسنجان به پاداش شركت در آزادسازي مهران، اين تربت را به تو ميدهم.»
در حين عمليات، ذكر اباعبدالله (ع) را بر لب داشت و اشك ميريخت كه ناگهان با انفجار يك خمپاره، تركشي بوسه بر جاي بوسهي مولايش حسين (ع) زد.
منبع :كتاب جرعه ي عطش
http://upload.tazkereh.ir/images/05708560002774265700.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/05708560002774265700.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/05708560002774265700.gif
نرگس منتظر
07-07-2010, 12:47
نشان شهادت
براي شناسايي به منطقهي چنانه رفته بوديم. شرايط بسيار سختي بود. نه غذا به اندازهي كافي داشتيم و نه آب. طلبهاي با ما بود كه سختي بر او بسيار فشار ميآورد و او از اين موضوع ناراحت بود و ميگفت: «من بايد خودم را بسازم.»
يك روز او را بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اينطور سرحال شدي!»
پاسخ داد: «ديشب وقتي استتار كرده بوديم، در خواب، صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم و آقايي را كه صورتش ميدرخشيد.»
به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت ما چه ميشود؟»
فرمودند: «پيروزي با شماست ولي اگر پيروزي واقعي را ميخواهيد، براي فرج من دعا كنيد.»
باز پرسيدم: «آقا من شهيد ميشوم؟»
فرمودند: «اگر بخواهي، بله.
تو در همين مسير شهيد ميشوي، به اين نشاني كه از سينه به بالا چيزي از بدنت باقي نميماند.
به برونسي بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
اين طلبه وصيتنامهاش را نوشت و از شهيد برونسي خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازهاش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبهي جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزي از بدنش نماند.
منبع :كتاب 15 آيه - صفحه: 91
راوي : محمد قاسمي
http://upload.tazkereh.ir/images/58776768683025368117.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/58776768683025368117.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/58776768683025368117.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/58776768683025368117.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/58776768683025368117.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/57261003467003374045.gif
نرگس منتظر
15-08-2010, 11:29
كعبه وفرماندهي
شهيد زينالدين به نماز اول وقت بسيار اهميت ميداد و در هر وضعيت و هر منطقهاي كه بود، به محض فرا رسيدن زمان نماز، اذان ميگفت و نماز.
يادم است هنگاميكه در منطقهي سردشت تردد داشتيم، با اينكه جادهها از لحاظ امنيت، تضميني نداشت و هر لحظه امكان حملهي غافلگيركنندهي گروهكهاي ضدانقلاب بود، همينكه موقع نماز ميشد، شهيد زينالدين ماشين را نگه ميداشت و در كنار جاده به نماز ميايستاد.
پس از شهادتش، يكي از برادران او را در خواب ديده بود كه مشغول زيارت خانهي خداست و عدهاي هم به دنبالش روانند. پرسيده بود: «شما اينجا چه كار داريد و چه مسئوليتي داريد؟»
و او پاسخ گفته بود:
«به خاطر تأكيدي كه بر نماز اول وقت داشتم، در اينجا فرماندهي اينان را برعهدهام گذاشتهاند!»
به حق كه چنين فرزندي از دامان چنين مادري برخاسته است، مادري كه در تشييع مهدي، زينبگونه خطاب كرد:
«... شما را به خون همهي شهيدان و اين دو جگر گوشهي من استقامت داشته باشيد و در همهي مراحل و سختيها ايستادگي كنيد و راه اين شهيدان را ادامه دهيد.
مگذاريد خونشان هدر رود، از حركت باز نايستيد.
مهدي و آقاي او صاحبالزمان (عج) را خشنود كنيد.»
خداوندا به مادر اين دو شهيد (مهدي و مجيد زينالدين) صبري زينبي و به ما توفيق معرفت بيشتر عطا فرما.
آمينhttp://www.askquran.ir/images/smilies/smilies/Doaa.gif.
منبع :كتاب حديث عشق
راوي : سردارمحمدميرجاني
http://shiaupload.ir/images/13395654587287934071.gif
نرگس منتظر
08-10-2010, 10:18
بي نشان اهل بيت (ع)
روزهاي آخر سال 79 و سال امام علي (ع) در منطقهي جنوب، با عراقيها در خاك عراق به طور مشترك تفحص ميكرديم. صبح بلند شديم كه براي تفحص برويم.
يك سري شهيد پيدا كرده بوديم و آنها را چيده بوديم و براي آنها زيارت عاشورا ميخوانديم و خيلي صفا ميكرديم.
همانطور كه زيارت عاشورا را ميخوانديم، يكدفعه به ذهنم رسيد كه روز آخر سال امام علي (ع) است و بياختيار روضهي من رفت به طرف مدينه و كوچههاي بنيهاشم و غربت حضرت علي (ع) و روضهي حضرت علي (ع) در غربت حضرت زهرا (س).
بعد از تمام شدن مجلس آمديم كه در ماشين بنشينيم و حركت كنيم كه يكدفعه به تقويم نگاه كردم، ديدم روز مباهله است و روز پنج تن است و نيز روزي بود كه حضرت علي (ع) به سائل انگشتر داده بود.
بعد سريع به بچهها گفتم ما لشكر عليبنابيطالب (ع) هستيم و امروز شهيد پيدا ميكنيم در آن منطقهاي كه ما بوديم، شهيد كم پيدا شده بود.
بچههاي عمليات رمضان در آن منطقه بودند.
آن روز با يك اعتقاد كامل به راه افتاديم بچهها مشغول كار شدند، اولين شهيدي كه پيدا شد نامش «عشقعلي» بود و جالب اينكه جزو لشگر 17 عليبنابيطالب (ع) بود.
ما بهدنبال ليست اسامي بچههايي كه در منطقه عمليات كرده بودند، ميگشتيم كه تعدادشان چهقدر بوده و كجا بودهاند.
دومين شهيدي كه پيدا كرديم، ليست اسامي آن گروهاني كه ما فكر ميكرديم در آن عمليات شهيد شدهاند و جنازههايشان مانده است؛ داخل جيب ايشان بود و پيدا شد، و خيلي برايم عجيب بود كه حرز امام جواد (ع) داخل جيب ايشان بود و بعد از 17 _ 18 سال آنقدر سالم مانده بود كه گويي همان لحظه كپي شده.
بچهها تا ظهر چهار شهيد پيدا كردند و اين شهدا كاملاً شناسايي شدند.
بعد از نهار به بچهها گفتم: «بلند شويد تا يك شهيد ديگر را هم پيدا كنيم.» بچهها ميگفتند:
«مگر خواب ديدهاي؟» گفتم: «نه يك شهيد پيدا ميكنيم، بعد ميرويم.» بچهها با ذوق و شوق مشغول كار شدند.
ساعت 3:30 شد، عراقيها گفتند كه بياييد برويم، گفتم:
نه تا ساعت 4 بمانيد و كار كنيد. دقيقاً ساعت 3:55 دقيقه يعني 5 دقيقه به تعطيل كار مانده بود كه صداي اللهاكبر بچهها بلند شد و سريعاً به سجدهي شكر رفتم.
همهي وسايل، چهار شهيد قبلي، پلاك و تسبيح و... را پيدا كرديم ولي وسايل شهيد آخري را هرچه گشتيم هيچ چيز پيدا نكرديم. بعد سوار شديم و آمديم.
بچهها سؤال كردند: «كه خواب ديده بودي؟»
گفتم: «نه! امروز روز مباهله بود، امروز روزي بود كه حضرت علي (ع) با سائل خود انگشتر داد و ما هم لشگر عليبنابيطالب (ع) بوديم.
روز پنج تن هم بود و خدا به ما پنج تا شهيد داد.
اگر برويد و وجب به وجب آن جا را بگرديد، ديگر نشاني از اين شهيد آخري پيدا نخواهيد كرد.»
فردا آمدند و 2 _ 3 ساعت اطراف جايي كه شهيد را پيدا كرده بودند، گشتند و خاكها را غربال كردند ولي اثري نبود. بعد به من گفتند كه حاجي!
چرا شما اصرار ميكنيد چيزي پيدا نميكنيم: «گفتم امروز روز پنج تن (ع) بود. خدا به ما پنج تا شهيد داد، چهار تا معلوم و يكي بينشان و اين همان است؛ بينشان اهلبيت است!»
يعني درست زندگي شهداي گمنام به زندگي ائمه گره خورده است و اين خيلي عجيب است و زبان ما قاصر از اين است كه بتواند آن فضا را توصيف كند.
فكر ميكنم اصرار خود شهداي گمنام است كه ميخواهند گمنام باقي بمانند و آنهايي هم كه پيدا ميشوند، با عنايت ائمه است.
با گفتن و نوشتن نميتوان گفت شهيدان در چه فضايي شهيد شدند و در چه فضايي بچههاي تفحص بايد بروند كار كنند و آنها را پيدا كنند. آنها خودشان ميآيند و ميبرند و راهنمايي ميكنند و پيدا ميشوند.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 85
راوي : حاج حسين كاجي
http://shiaupload.ir/images/13395654587287934071.gif
نرگس منتظر
15-11-2010, 23:04
دو ساعت ديگر شهيد مي شوم
قبل از عمليات كربلاي 5 جمعي از بچههاي گروهان غواصالحديد از گردان حمزه سيدالشهدا لشگر 7 وليعصر (عج) مشغول شوخي و مزاح با فرمانده بوديم كه ناگهان فرمانده گفت: «بچهها ديگر شوخي بس است، چند لحظهاي اجازه بدهيد ميخواهم وصيتنامه بنويسم. من تا دو ساعت ديگر شهيد ميشوم، بگذاريد برايتان چيزي به يادگار بگذارم».
نيم ساعتي از اين ماجرا نگذشته بود كه فرمان حمله صادر شد و درست زماني كه هنوز دو ساعت از آغاز عمليات سپري نشده بود فرمانده شهيد «جانمحمد جاري» به ملاقات معشوق خويش رسيد و كربلايي شد.
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 58
راوي : پرويز پورحسيني
http://shiaupload.ir/images/84792629608252659348.gif
بین الحرمین
27-03-2011, 18:49
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/6_Untitled-11.png
http://www.askquran.ir/gallery/images/48783/1_652937dgdnicuney.gifhttp://www.askquran.ir/gallery/images/48783/1_652937dgdnicuney.gif
برکات زیارت شهدا
برای گفتن حرفم راه دوری نمی روم .
از همین جمعه شروع می کنم ،
همین جمعه که کوه می روی .
یا نه! ،از طول هفته که دورن شهر عبور و مرور می کردی تا با عجله به محل کار یا دانشگاهت برسی.
در شلوغی شهر ،
کنار همین ترافیک سنگین ،
در حضور همین روز مرگی ها ،
نزدیک خانه ات ،
محل کارت و یا داخل دانشگاهت حتی اگر چشم سرت را هم باز کنی کفایت می کند تا ستاره بارانی ،
از قبور شهدای گمنام جلوی دیدگانت به تلالو بنشیند .
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/8_Untitled-6.png
خیلی از ما حتی روزانه از کنار این منابع رحمت الهی گذر می کنیم ولی یا بی توجهیم ،
یا صلواتی نثار روان پاکشان می کنیم و یا با دلسوزی ،
که این ها جوانیشان و آرزوهایشان را گذاشتند و اکنون دستشان از دنیا کوتاه است و ما بهره مند از نعمت های دنیا ، فاتحه ای می خوانیم.
و چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم
"پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند".
آیا تا به حال به آثار و برکات حضور این قبور نورانی در میان روزمرگی خود اندیشیده ایم ؟
اصلا چرا باید بر سر مزار شهدا رفت ؟
فقط برای آن که به یادشان باشیم ؟
برای آنکه بگوییم ما درک می کنیم ،شما برای راحتی ما رفته اید؟
برای آزادی وطن رفته اید؟
این ها درست ،
ولی زیارت قبور شهدا بیشتر از اینکه تسلی خاطر باشد فواید زیادی برای خودمان دارد .
برای درک این فواید ،
تمسک به مکتب اهل بیت علیهم السلام و بهره مندی از سخنان ایشان هر چند کم ،
بهترین یاری دهنده ی ما خواهد بود .
http://www.askquran.ir/gallery/images/48783/1_652937dgdnicuney.gifhttp://www.askquran.ir/gallery/images/48783/1_652937dgdnicuney.gif
نرگس منتظر
22-08-2011, 19:35
توسل به آقا
در منطقهی دربندی خان مجروح شدم.
سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم.
امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم.
دلم برای جبهه پر میزد.
صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن.
پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک میریختم و گریه میکردم.
منبع: کتاب امدادهای غیبی.
http://shiaupload.ir/images/13395654587287934071.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.