عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
06-03-2010, 21:05
http://upload.tazkereh.ir/images/40400874560722559095.gif
افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد
هميشه كارهاش رو با اين آيه شروع ميكرد
برخورد اولي كه با ايشون داشتم به من گفت: شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟
گفتم: نه! به من نگفته بودند.
گفت: شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كردهام. شما همسر دوم من هستيد.
تمام مسائل را براي من گفته بود و گفت كه:
انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم، هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد، ميروم آنجا تا شهيد شوم.
وقتي كه خبر شهادتش را براي ما آوردند براي من غير منتظره نبود آمادگيش را داشتم.
«بچهها آقا مهدي اومده»
وقتي اين خبر توي لشكر پخش ميشد بچهها كيف ميكردند. همه منتظر ميموندند تا موقع نماز كه بعدش سخنراني كنه.
پيرو و جوان از سر و كول هم بالا ميرفتند، يه بار ببيننش، تنها سخنراني بود كه همه تا آخرش مينشستند.
بعضيها هم مي رفتن دم در دژباني ساعتها زير آفتاب مينشستند، فقط به عشق اينكه آقا مهدي رو رد شدني ببينن.
اين قدر خوشگل تو دل بچهها جا گرفته بود.
تو دنيا سابقه نداره كه يه جوان بيست و سه ساله بشه فرمانده لشكر، اون هم لشكري مثل لشكر 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام). همه ميدونن هر جايي مستقر ميشد زبانزد ميشد، حتي عراقيها وقتي ميفهميدن لشكر 17 مستقر شده راديوهاشون شروع ميكردند به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون ميداشت.
«معلوم نيست كه فردا چه كسي شهيد بشه چه كسي بمونه، ولي شما خواهيد ديد، ما آينده در مرزهاي ديگر خواهيم جنگيد، همين شما هستيد كه بايد خودتون رو آماده كنيد. ما بايد اسرائيل رو از بين ببريم.»
بعد از عمليات محرم دستور اومد كه تيپ 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام) به لشكر تبديل بشه.
جلسهاي داشتيم براي تشكيل ساختار جديد.
جلسه كه تمام شد به من گفت: بمون كارت دارم.
وقتي همه رفتند گفت: ميخوام يه زيارت عاشورا برام بخوني.
تا شروع كردم: السلام عليك يا ابا عبدالله ...
صداي گريهاش بلند شد.
... و اصحاب الحسين الذين بذلو مهجهم دون الحسين (عليه السلام)، هنوز داشت گريه ميكرد.
همه مقدمات عمليات انجام شده بود، همه معبرهاي ما جواب داده بود، نيروها رو مستقر كرده بوديم توي خط، منتظر بودند تا شب بعد براي عمليات. همه كارها رو به راه بود.
شب كه برگشتيم قرارگاه، براي استراحت، آخر شب خوابيديم.
دم سحر بيدار شدم توي نور فانوس كه فضاي چادر رو كسي روشن كرده بود ديدم پتو رو زده كنار، به حالت سجده صورتش رو گذاشته روي خاك:
«خدايا من هر چي در توانم بود، هر چي بلد بودم و هر چي امكانات بود آماده كردم، از اينجا به بعدش با توست.»
ميگفت: «بچهها قدر اين زمان و شرايطي كه ما در اون قرار داريم رو بدونيد، همون طوري كه الان ما غبطه ميخوريم به حال شهداي صدر اسلام و شهداي كربلا، در آينده هم انسانهايي ميآيند كه به حال ما غبطه ميخورند و آرزو ميكنند كه اي كاش در زمان ما و شرايط ما بودند.»
http://upload.tazkereh.ir/images/40400874560722559095.gif
افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد
هميشه كارهاش رو با اين آيه شروع ميكرد
برخورد اولي كه با ايشون داشتم به من گفت: شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟
گفتم: نه! به من نگفته بودند.
گفت: شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كردهام. شما همسر دوم من هستيد.
تمام مسائل را براي من گفته بود و گفت كه:
انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم، هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد، ميروم آنجا تا شهيد شوم.
وقتي كه خبر شهادتش را براي ما آوردند براي من غير منتظره نبود آمادگيش را داشتم.
«بچهها آقا مهدي اومده»
وقتي اين خبر توي لشكر پخش ميشد بچهها كيف ميكردند. همه منتظر ميموندند تا موقع نماز كه بعدش سخنراني كنه.
پيرو و جوان از سر و كول هم بالا ميرفتند، يه بار ببيننش، تنها سخنراني بود كه همه تا آخرش مينشستند.
بعضيها هم مي رفتن دم در دژباني ساعتها زير آفتاب مينشستند، فقط به عشق اينكه آقا مهدي رو رد شدني ببينن.
اين قدر خوشگل تو دل بچهها جا گرفته بود.
تو دنيا سابقه نداره كه يه جوان بيست و سه ساله بشه فرمانده لشكر، اون هم لشكري مثل لشكر 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام). همه ميدونن هر جايي مستقر ميشد زبانزد ميشد، حتي عراقيها وقتي ميفهميدن لشكر 17 مستقر شده راديوهاشون شروع ميكردند به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون ميداشت.
«معلوم نيست كه فردا چه كسي شهيد بشه چه كسي بمونه، ولي شما خواهيد ديد، ما آينده در مرزهاي ديگر خواهيم جنگيد، همين شما هستيد كه بايد خودتون رو آماده كنيد. ما بايد اسرائيل رو از بين ببريم.»
بعد از عمليات محرم دستور اومد كه تيپ 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام) به لشكر تبديل بشه.
جلسهاي داشتيم براي تشكيل ساختار جديد.
جلسه كه تمام شد به من گفت: بمون كارت دارم.
وقتي همه رفتند گفت: ميخوام يه زيارت عاشورا برام بخوني.
تا شروع كردم: السلام عليك يا ابا عبدالله ...
صداي گريهاش بلند شد.
... و اصحاب الحسين الذين بذلو مهجهم دون الحسين (عليه السلام)، هنوز داشت گريه ميكرد.
همه مقدمات عمليات انجام شده بود، همه معبرهاي ما جواب داده بود، نيروها رو مستقر كرده بوديم توي خط، منتظر بودند تا شب بعد براي عمليات. همه كارها رو به راه بود.
شب كه برگشتيم قرارگاه، براي استراحت، آخر شب خوابيديم.
دم سحر بيدار شدم توي نور فانوس كه فضاي چادر رو كسي روشن كرده بود ديدم پتو رو زده كنار، به حالت سجده صورتش رو گذاشته روي خاك:
«خدايا من هر چي در توانم بود، هر چي بلد بودم و هر چي امكانات بود آماده كردم، از اينجا به بعدش با توست.»
ميگفت: «بچهها قدر اين زمان و شرايطي كه ما در اون قرار داريم رو بدونيد، همون طوري كه الان ما غبطه ميخوريم به حال شهداي صدر اسلام و شهداي كربلا، در آينده هم انسانهايي ميآيند كه به حال ما غبطه ميخورند و آرزو ميكنند كه اي كاش در زمان ما و شرايط ما بودند.»
http://upload.tazkereh.ir/images/40400874560722559095.gif