PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اخلاق محتشی، خواجه نصیر الدین طوسی



عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
10-03-2010, 11:35
http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/besm05.gif (http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/besm05.gif)



http://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gif





صاحبخانه بی هنر و دیو جانس




منابع مقاله:



اخلاق محتشی، خواجه نصیر الدین طوسی ؛








دیو جانس به جماعتی سفیهان بگذشت، یکی از ایشان باو جست و لگدی برو زد، شاگردان او خشم گرفتند، گفتند ما را دستوری ده تا لگد برو زنیم!






گفت: او چو بخران مشابهت کرد شما بخران مشابهت مکنید. یعنی چون خر شما را لگد زد شما نیز او را لگد خواهید زد؟ !






دیو جانس را توانگری به مهمانی برده و او را در خانه آراسته که تکلف بسیار بر آن بکار برده و آلات نیک بهم انداخته، بنشاند و صاحب خانه مردی جاهل احمق بی هنر بود، پس خدو دهن دیو جانس جمع شده بود، برنگریست خانه و آلات در غایت حسن یافت و خداوند خانه را در غایت نقصان و نادانی، خدو بروی صاحب خانه افکند، مرد در خشم شد.






حکیم گفت من این فعل از آن کردم که قاعده آن باشد که مردمان خدو به بدترین موضعی افکنند که بر گرد آنهاست و من آنچه که بر گرداگرد منست، همه در غایت حسن یافتم، هر یکی در جنس خود شریفترین چیزی بود، هیچ از آن مستحق آن نبود که خدو برو افکنند و تو را چنان یافتم که ترک تادیب و ریاضت و تطهر نفس (کرده ای) تا خسیس ترین نوع شده ای پس از همه، تو به موضع خدو اولی باشی.






ناووسی در پیش دیو جانس هدیه ای بنزدیک اسکندر آورد، او را گفت: چرا نیز ما را هدیه ای نیاورده ای به هیچ وقت؟






دیوجانس گفت: آنچه ناووسی، می آورد هم از آن توست و از فضل مالیست که تو به او می دهی و آنچه من به هدیه می آورم از مال تو نیست، پس میان هدیه من و هدیه او فرقی تمام است یعنی علم و حکمت.





http://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
10-03-2010, 11:36
http://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gif


حرص و طمع انسان را از ادراک باز می دارد




منابع مقاله:



اخلاق محتشی، خواجه نصیر الدین طوسی؛








مردی مرغکی خُرد که آن را خول خوانند صید کرد، خول گفت: از من چه می خواهی؟ گفت تو را بکشم و بخورم، خول گفت: خدا داند که آرزوی گوشت که کسی را بود از من شفا نیابد و از گرسنگی سیر نشود و لیکن تو را سه خصلت بیاموزم که تو را بهتر از خوردن من باشد.






اول آنگاه به تو آموزم که در دست تو باشم، دوم چون بر درخت نشینم، سیم چون بر کوه نشینم . گفت اول بیاموز گفت آنچه فوت شود حسرت مخور ! از او دست بداشت. چون بر درخت بنشست گفت دوم بیاموز گفت کسی را که چیزی نتواند بود و گوید هست باور مدار! پس بر کوه نشست گفت ای بدبخت اگر مرا بکشتی در حوصله من دو دانه در بود هر یکی به وزن بیست مثقال.






مرد از پشیمانی دندان به لب فرو برد و به غایت اندیشه مند شد. گفت سیم بیاموز: گفت:






تو آن دو را فراموش کردی، سیم چه می کنی؟! نگفتم که بر فایت حسرت مخور و آنچه نباشد چون گویند هست باور مدار، من با گوشت و خون و پر بیست مثقال نباشم، چون در حوصله من دو دانه در باشد هر یکی بیست مثقال!






پس بپرید و برفت. این مثل بر آن زنند که مردم از غایت حرص و طمع سخن محال قبول کنند تا از ادراک حق باز مانند.

http://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/88722044038710468233.gif