PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شفایافتگان حرم امام رضا (ع)



خادمه زینب کبری(س)
08-09-2013, 13:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/07803808206610270436.gif



قصه های واقعی و مستند از شفایافتگان حرم امام رضا (ع) بر اساس پرونده های موجود در آستان قدس رضوی


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/36366809952474872560.jpg



در هوای شما رها هستم
از صـفای تو باصفا هستم

با توام از همه جدا هستم
بـنـده درگـه خــدا هستم

پادشاهم ولی گدا هستم
سـائــل درگه رضا هستم


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/17271321145501735058.gif

خادمه زینب کبری(س)
08-09-2013, 13:40
گفتم: خدا و زبانم باز شد


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35002766930154190905.jpg



نام شفا یافته : سید جعفر عنبرانی
نوع بیماری : قفل شدن زبان (لالی)
سال شفا : 1331 هجری قمری



نظر و عنایت خدا در پاسخگویی به شفاعت امام (ع) و شفا دادن بیماری که ناامید از بهبود و درمان بوده است و خداوند به فضل خویش ، باب کرامت را به رویش گشوده ، از دیرباز بوده و هست و خواهد بود.
پس از روایت قصه هایی از شفایافتگان حرم در عصر حاضر و سالهای نزدیک ، اینک به دورتر سفری داریم و روایتی از سالهای دور حکایت می کنیم .
سید جعفر جوانی جسور و ماجراجو بود . او در روستای عنبران مشهد زندگی می کرد و سر پر شوری داشت . همیشه در انجام کارهای عجیب پیش قدم بود و با انجام آن احساس غرور می کرد . سالی که آن اتفاق برای سید جعفرافتاد، سال پر سوز و سرمایی بود و زمستانی بسیار سخت . برف و کولاک بیداد می کرد و همه روستائیان را خانه نشین کرده بود . اما جوانان برای رهایی از سرما و گذران روزهای سرد و شبهای طویل زمستان ، در میدان ده دور هم جمع می شدند و با شوخی و خنده ، ماجراهای عجیبی را که انجام داده و یا شرط بندی های غریبی را که برنده شده بودند برای هم تعریف می کردند . آنها بدین ترتیب سعی می کردند که سوز سرما را فراموش کنند و از طولانی بودن شبهای زمستانی بکاهند . کار شوخی و خنده و شرط بندی ها و ادعاهای عجیب و غریبشان بجایی رسید که سید جعفر مدعی شد می تواند در آن سرمای شدید و در میان کولاک و برف ، داخل رودخانه شود و دقایقی را شنا کند . هرچقدر که دوستان نزدیک سید خواستند او را از انجام این کار منصرف کنند ، زیر بار نرفت و قرار و مدارش را گذاشت که فردا صبح و در برابر دیدگان همه داخل رودخانه سرد و یخ زده عنبران شود و در آن شنا کند .



صبح همینکه از خواب بیدار شد و نگاهش را از پنجره به بیرون انداخت ، بیم و هراسی به دلش ریخت که نگو.
آن شب برف عظیمی باریده بود و رودخانه خروشان ده در زیر لحاف سپید برف پنهان شده بود . سید جعفر خواست که زیر قولش بزند و از خانه بیرون نرود . اما اندیشید که اگر چنین کند ، همه وی را تمسخر خواهند کرد و در روستا انگشت نما خواهد شد . پس لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد .
سوز سخت سرما به صورتش سیلی می زد و بار دیگر نهیبش می داد که از اینکار منصرف گردد . اما غرور جوانی مانع آن شد که توجهی به این نهیب نماید.
در میدان روستا تک و توکی از جوانان ده جمع شده و آتشی افروخته بودند و دستهای یخ زده شان را در هرم آن گرم می کردند . سید که به جمع آنان پیوست ، جوانها از وی خواستند تا از تصمیمش صرفنظر کند . اما او مغرورتر از این حرفها بود که از این خواسته سرباز زند .
سید گفت : من بر قرار و شرطی که بسته ام، استوارم و از انجام آن پا پس نخواهم کشید . دیگر جوانها هم آمدند و همه او را به انصراف از کار خواندند ، اما او به حرف هیچکدام گوش نکرد و مهیای رفتن شد .
از شیب رودخانه پایین رفت. برفها را به کنار زد ، یخ های رودخانه را شکست و خود را به درون آب انداخت. صدای فریاد تشویق جوانها ، آسمان گرفته و برفی روستا را پر کرد . سید جعفر پس از لختی که در آب شنا کرد، بیرون آمد و در حالیکه با غرور و نخوت به دوستانش نگاه می کرد ، در کنار آتش نشست تا تن خیس و یخ زده اش را در لهیب گرم آتش بخشکاند .

آنروز همه از سید جعفر می گفتند و از شهامت و شجاعت او . اما فردا دیگر کسی او را ندید . پچ پچ در میان اهالی روستا پیچید و هر کسی چیزی گفت . تا اینکه خبر آوردند که سید بیمار شده و در خانه افتاده است . آنروز بعد از آنکه سید از رودخانه بیرون آمده و به خانه برگشته بود ، تب و لرزی بجانش افتاده و زمین گیرش نموده بود . حال او روز به روز بد و بدتر شد تا آنجا که روزی سر به بیابان سپرد و چون مجنونان با خود بلند بلند سخن می گفت.

حکایت جنون او در همه روستاهای اطراف عنبران پیچید وهمه برایش تاسف می خوردند و دعا می کردند که خداوند شفایش بدهد .
سید بهتر نشد و جنون به زبانش هم قفل زد . حالا دیگر او حتی کلامی هم گفتن نمی توانست .
دوا و درمان حکیم روستا نیز چاره کار نکرد و او را به شهر برده و در بیمارستان انگلیسی ها بستری کردند . خوشبختانه لطف خدا شامل حال او شد و کم کم جنون از جانش بیرون رفت . اما زبانش به حرکت و کلام نیامد .
دکتر راه معالجه او را در برداشتن کاسه سر و معاینه مغز می دانست ، اما سید جعفر و خانواده اش از انجام این کار بیم داشتند .
مادر که حال وی را چنین دید ، به حرم شتافت و توسل به عنایت امام (ع) بست . سید جعفر نیز ابتدا به حمام رفت و بعد از آنکه غسل زیارت کرد ، راهی حرم شد . حرم شلوغ بود و او در آن جمعیت ملتمس موفق به یافتن مادرش نشد.
خواست که از درب ایوان طلا وارد حرم شود و به قصد زیارت خودش را به ضریح برساند و ملتمسانه از امام (ع) شفایش را طلب کند . اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که قدمهایش از رفتن ماندند . گویی کسی هر دو پایش را محکم گرفته بود و اجازه رفتن به او نمی داد . در همین احوال از درونش صدایی برخاست . صدایی که او را به گفتن می خواند:
- بگو بنام خدا .
خواست این را بگوید ، اما نمی توانست . بار دیگر همان صدا وی را مخاطب قرار داد و بخواندن نام خدایش خواند . باز هم نتوانست . بار سوم صدایی که بی شباهت به فریاد نبود از او خواست تا نام خدا را برزبان بیاورد .

این بار گویی آب سردی بر سر او ریختند و بند از زبان و پاهایش گشودند. با صدای بلند بانک برآورد : بسم اله الرحمن الرحیم .
و به سمت ضریح دوید . مادر راه بر او بست و با گریه به آغوشش کشید .
مردمی که بر گرد سید تجمع کرده بودند ، او را به نزد متولی حرم بردند و متولی نیز به تبرک پنج تومان به او هدیه کرد . سپس وی را به نزد شاهزاده نیرالدوله سلطان حسین میرزا ، حاکم وقت بردند و او هم که مردی خیر و معتقد به شفاعت امام (ع) و شفابخشی خدا بود ، به وی پنج تومان دیگر هبه کرد و نامش را در دفتر شفایافته های حرم ثبت نمود .


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/64291009202388248414.gif

خادمه زینب کبری(س)
08-09-2013, 14:02
من میرمرادم

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/03263768235901328327.jpg




نام شفا یافته : ميرمراد مشتری .


اهل : بندر عباس .

نوع بيماری : فلج .

تاريخ شفا : 19 / 11 / 1368



من میرمرادم . اهل بندر . فرزند دریا . آدمهای بندر کارشان با لنج و موج و دریاست. تا بوده ، همین بوده و تا هست همین خواهد بود . خدا دریا را که آفرید ، روزی مردمان بندر را درونش جا داد ، تا همت کنند و تور امیدشان را توی دریا بیندازند و روزی خود را از آن بگیرند . اگر جز این باشد ، اگر بندری به برکت دریا پشت کند ، اگر نتواند روزی خویش از دریا بستاند ، جایش توی بندر نیست . باید برود . مثل بعضی ها که رفتند . دلشان را از دریا بریدند و به دنیای اجنبی ها دادند. شدند قاچاقچی سیگار و مسافر . خوشبخت ترینشان شده اند عمله عربها ، توی دبی و شارجه و امارات .

اما من ، هنوز دل به دریا دارم و همه عشقم تور و قلاب و قایق و دریاست. من هیچوقت به برکت خدا پشت نکرده ام و نمی کنم . پس چرا این شده عاقبتم ؟ شاید خدا دوستم ندارد و لایق روزی ستاندن از دریای رحمتش نمی داندم؟ اگر چنین است ، پس رحمانیتش کجاست؟ خدایی که همه را دوست دارد . حتی دشمنانش را . پس این بلا چیست که بر سرم آورده و پایم را از رفتن به دریا بریده است ؟

من می روم . باید بروم . چون دیگر بندر جای من نیست . آخر مگر می شود در کنار آب باشی و تشنه ؟ من بندری هستم ، اما وقتی که دریا مرا نمی خواهد. پس ام زده و مثل خاشاکی بر موج ، سیلی خورده موجم کرده وبه ساحل فراموشی ام تارانده ، از زلال دریا چه می خواهم ؟ ای خدای دریا ، تو بگو که به کجا برود این دریایی بی لنج و تور و امید ؟

وقتی لشکر درد به پاهایم یورش آورد ، گفتم جوانم و توانایی برابری ام با این حمله غافلگیرانه هست . اما نبود . توان درد ، بیشتر از طاقت من بود . شکستم داد و زمینم زد . چه زود تسلیمش شدم .

حال ، یک مفلوج مفلوک بندری ام که نمی تواند با دریا باشد . نمی تواند دل به دریا بزند و روزی خویش را از دل موجهای خروشانش بستاند .

عصرها بر چرخی که ماههاست اسیر آن شده ام، می نشینم و به کنار ساحل می آیم . رو به دریا می نشینم و به لنج کهنه ام خیره می شوم. با خود اندیشه می کنم که اگر لنج زبان داشت ، به حتم از من می پرسید :

- چه شده میرمراد ؟ کو آن همت و همیتت ؟ می گفتی موج و دریا تسلیم تو هستند ، پس چرا از مبارزه گریخته ای ؟

آهنگ آشنا و یکنواخت صدای هی هی ماهیگیران از دور می آید . به آوای آنان گوش می سپارم و اشک می ریزم . می گریم و در دل دعا می خوانم :

- خدایا کمکم کن . من طاقت این فراق را ندارم . این یار دیرینه را از من جدا نکن . آخر این دیگر چگونه امتحانی است ؟ من همینجا کنار دریا ، به اندازه همه صدفها و شن ها و ماسه ها اعتراف می کنم که رفوزه ام . می خواهی هوار بزنم و تسلیم شدنم در برابر اراده ات را فریاد کنم ؟

- هی هی یاالله .... الله یا الله. مدد یا الله . روزی بده یا مولا . از دل موج و دریا . الله یا الله.

صدای آهنگ آوای همنوایی ماهیگیران پرده اندیشه ام را پاره می کند و مرا به خویش می آورد . ماهیگیران تور را از دریا بیرون می کشند و ماهی ها به اصرار در تلا شند که با بالا و پایین پریدن مدامشان خود را دوباره به آب برسانند . تلاشی که مثل دعاهای من بی ثمر است .

آنروز من هم با خیل ماهیگیران هم صدا بودم و تور بر دوش ، این نغمه را تکرار می کردم ، که ناگهان دردی در کمر و پایم افتاد و مثل چوبی که بر زمین کوفته باشند ، در جایم خشک ماندم .

- هی میر مراد .... تور رو بکش . چرا وایسادی ؟

- خشکش زده . مثل اینکه زار اومده به جونش . شایدم جن زددش ؟

- هی بچه ها باید برسونیمش بیمارستان . شاید سکته کرده باشه.

صداها را می شنیدم ، اما توان حرکت و جوابم نبود . ماهیگیرها تور را رها کردند و مرا بر دوش تا بیمارستان دویدند . عجیب است ، اما حقیقت دارد . من تمام راه را با آنها آمدم . بالای سرشان ایستاده بودم و نگاهشان می کردم . بی آنکه راه بروم ، در پی شان بودم . مثل یک روح .

روح ؟ آری . سبک و در پرواز بودم . درست مثل روح . مرا بر تختی در بیمارستان خواباندند . دکتر و چند پرستاربر بالینم آمدند. دکتر معاینه ام کرد . دستوراتی نوشت و به پرستار داد و گفت : باید بستری بشه . آمپولشو بزنین و دواهاشو سر وقتی که نوشتم بهش بدین تا بعد ....

- تابعد ؟ بعد چی ؟ مگه چه بلایی سرم اومده ؟ من نباید بفهمم چه به روزم اومده ؟

از بالا آهسته و آرام پایین می آیم . به بدنم نزدیک و نزدیکتر می شوم . حالا روبرو با خودم ایستاده ام و به خویش می نگرم . چشمهایم بسته است . نزدیک می شوم . نزدیکتر . می خواهم پلکهایم را باز کنم که فریاد یکی از پرستاران مرا می ترساند :

- هی دکتر .... بهوش اومد . پلکهاشو تکون داد .

دکتر را می بینم که بالای سرم می آید و به رویم لبخند می زند .

- خوبی ؟

چه می دانم ؟ من که هنوز نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده است .

- چیزی نیست . انشااله خوب می شی .البته امیدوارم که خوب بشی .

در ادای این کلام شک و تردید داشت . مگر مرا چه شده است ؟ سعی کردم بیاد آورم .........



موجی بالا آمد ، پایم را نوازش داد و اندیشه ام را از افکار دیروز پاک کرد . چرخ ویلچرم در ماسه های نرم و خیس فرو رفته بود . سعی کردم آنرا تکانی بدهم و از ماسه ها بیرون بیاورم . اما تلاشم بی اثر بود . گويی چرخهای ویلچر بر زمين چسبیده بودند. نگاهم را به اطراف ساییدم . اما کسی در آن حوالی نبود . ماهیگیران هم تورشان را جمع کرده و رفته بودند . خورشید داشت آخرین اشعه هایش را از دامن دریا جمع می کرد و با خود به آنسوی آب می برد . تا لحظاتی دیگر سایه سیاه شب بر سر ساحل می نشست و من در ناتوانی خود تنها می ماندم . نا امید شده بودم . با خود اندیشیدم که چه بکنم ؟ فکری به مخیله ام نیامد ، جز آن ، که فریاد بزنم و کسی را به یاوری بخواهم . شاید کسی از آن حوالی بگذرد و صدایم را بشنود .


- : آهای...................

فريادم را خروش امواج خوردند ، ویلچرم بیشتر و بیشتر در آب فرو رفت . دیگر محال بود بتوانم آنرا از میان ماسه های خیس ساحل بیرون بکشانم . پایم را در میان شن و آب محکم کردم و سعی کردم با دستهایم چرخهای ویلچر را به عقب هل بدهم . می دانستم که تقلای بیهوده ایست . اما مگر چاره ای دیگر داشتم ؟ دوباره تلاش کردم . از ته دل یا امام رضایی گفتم وفشاری دیگر . ویلچر ناگهان تکانی خورد و همراه با صدایی که مرا به نام می خواند ، از میان ماسه هابیرون آمد :

- معلومه کجایی میرمراد ؟ همه ساحلو دنبالت گشتم . داشتی با دریا حرف می زدی یا با خدا خلوت کرده بودی ؟

دستم را روی دستان او که ویلچرم را به عقب می کشید قرار دادم و گفتم :

- می دونی ترو کی فرستاده اینجا ؟ همونی که باهاش خلوت و درددل می کردم .

***

ماجرایی را که در ساحل برایم اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم . گفت :

- ممکن بود هر کسی از آن حوالی عبور کند و ترا در آن حال ببیند و کمکت کند .

گفتم :

- ساحل ماهیگیران اختصاصی است . ماهیگیران هم که رفته بودند و متوجه حضور من در آنجا نشده بودند . محال بود تا فردا کسی به آن حوالی بیاید .

- خب که چی ؟ حتما می خوای بگی معجزه ای رخ داده ؟

- شاید هم نشونه ای برای وقوع یک معجزه.

سری تکان داد و رفت . شاید هم حق داشت . شاید من در باور خود رویای شیرینی را برای دلخوشی ام ساخته و پرداخته بودم . اما هر چه بود مرا در تصمیمی که گرفته بودم، مصمم کرد تا برای شفاخواهی به مشهد بروم . همسرم از این خواسته استقبال نمود و با من راهی شد .

به مشهد که وارد شدیم ، خستگی راه بر دوشمان سنگینی می کرد . همسرم گفت :

- امشب را در مسافرخانه ای می مانیم و استراحت می کنیم . خستگی راه را که از تنمان تکاندیم ، می برمت حرم .

گفتم :

- نه . من برا استراحت نیامدم . مرا مستقیم به حرم ببر.

اعتراضی نکرد و ویلچرم را به سمت حرم هل داد .


همسرم در کنار پنجره فولاد جایی را برای ویلچرم باز کرد و خودش برای زیارت به حرم داخل شد. همانجا با امام (ع) به درددل نشستم و گفتم :

- ای امیر مرادها و آرزوها. این منم ، میرمراد مشتری ، مشتری سفره کرامت تو و عنایت خدایت . نامم میرمراد است ،اما تو را میر مراد خود می خوانم و از تو مراد خویش آرزو دارم . یا امام من ، مرا دریاب و ندای خواهش و التماسم را بشنو .

نگاهم را از میان مشبکهای ضریح به داخل انداختم و به موج آدمهایی که بر گرد ضریح در طواف بودند ، خیره شدم . امواج پر خروش آدمها و همهمه عاشقانه شان بی اختیار مرا و پرنده خیالم را به میان امواج پر خروش دریا برد .

تا چشم کار می کرد ، در هر سمت از نگاه ، زلال آبی دریا بود و خورشید که از مجمر طلایی اش انواری از نور را بر سرمن و دریا می ریخت . من بودم و لنج بود و تور بود و دریا. تور را با امید در دریا افکندم و بر لنج به انتظار سخاوت دریا نشستم . ساعتی بعد ، تور سنگین شد . از جا برخاستم و تور را به کف گرفتم و با همه توانم آنرا بالا کشیدم . تور سنگین بود . سنگینتر از میزان قدرت و توان من. آنقدر سنگین که می توا نست مرا با خود به دریا بکشاند .اندیشیدم که از خیر این صید بگذرم و تور را در دریا رها سازم . اما تصور توری پر از ماهی های درشت ، مرا از خیال این اندیشه دور کرد. پس دوباره سعی کردم .

- یا مولا ......

به ناگاه دستی تور را از دستان من گرفت و بسادگی از دریا بالا آورد . تور پر از ماهی بود . بیشتر از هر زمان دیگر . رو چرخاندم تا از مرد ی که به یاری ام آمده بود ، تشکر کنم . اما کسی آنجا نبود . من نیز بر لنج و در دریا نبودم . روبرو با پنجره فولاد ایستاده بودم و امواج زائران مرا در آغوش خویش داشتند . نقاره خانه می نواخت.

***



بر لنج می نشینم و به دریا می روم . آنقدر از ساحل دور می شوم که جز آبی دریا و آسمان چیزی به نگاهم نمی آید . تور را در دریا رها می سازم و به انتظار می نشینم . تور سنگین می شود. بر می خیزم و آنرا بالا می کشم . تور سنگین است .سنگینتر از همیشه . تلاش می کتم و با همه توانم تور را به داخل لنج می کشانم . ماهی ها در میان تور بالا و پایین می پرند . گویی می خواهند از زندان تور رهایی پیدا کنند . دلم به حالشان می سوزد . بیاد لحظاتی می افتم که اسیر چرخ بودمو یارای حرکتم نبود . تور را باز می کنم و ماهی ها را در دریا رها می سازم . ماهیها در قعر آب فرو می روند و من می اندیشم که اگر چه بندری ام و جز صید ماهی کاری بلد نیستم ، اما دیگر دل و طاقت این کار را ندارم .

پس از آنروز هرگز دیگر به صید نرفتم .

http://www.sheekh-3arb.info/islam/Library/img/3ater/divider19/WebPageContent/2391928ikbk055viw.gif

خادمه زینب کبری(س)
08-09-2013, 21:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/95753511215564135365.jpg


نام شفایافته : خانم ن – ب


33 ساله

شغل : خانه دار

اهل : آبادان – ساکن ماهشهر


نوع بیماری : سرطان خون

تاریخ شفا : فروردین 1383




مدتهای مدیدی بود که شادی راه خانه ما را گم کرده و غم ساکن همیشگی این کومه ماتمزده شده بود . درست از بهار سال پیش این بلا به جان من افتاد و شادی را از دل و زندگی من گرفت .

روز اول عید نوروز سال 1382 بود و ما برای رفتن به دیدار اقوام و خویشان و دید و بازدیدهای رایج عید آماده می شدیم که احساس ضعف مفرطی همه وجودم را پر کرد و درد به جانم پنجه انداخت . برای آنکه نوروز را بر خانواده تلخ نکنم ، درد را تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم تا با خانواده همراه باشم . روزهای نخست عید را در درد گذراندم و از بیماری و رنجی که از تحمل درد داشتم با کسی حرفی نگفتم . اما وقتی که درد قصه تکراری اش را ادامه داد و چندین بار ضعف به سراغم آمد و طاقتم طاق شد ، دیگر نتوانستم این موضوع را از شوهرم مخفی کنم ، پرسید : چی شده ؟مدتی است که به خودت می پیچی . زرد و مچاله شده ای .

به زحمت لبخندی به لب نشاندم . اما لبخندم رنگ تصنع داشت و شوهرم این تظاهر به سلامتی را فهمید . گفت: پاشو آماده شو . باید برویم پیش دکتر .

گفتم : عیدت را خراب نکن . من درد را تحمل می کنم . فقط باید کمی استراحت کنم . همین .

حرفهایم بوی دروغ داشت و سیمای زرد و زارم آنرا برملا می کرد . هنوز تعطیلات عید تمام نشده بود که قدرت استقامتم پایان یافت و دیگر نتوانستم نقش بازی کنم و درد را در درون خود نگه دارم . شوهرم بلافاصله مرا به بیمارستان رساند .

- باید سریعا بستری شود .

حرف دکتر قاطع بود . بعد از معاینه و آزمایش ، همینکه نگاه پرسان و مشکوک مرا دید ، حرفش را کامل کرد :

- زیاد مشخص نیست . ولی آنطور که آزمایشات نشان می دهد ، یک نوع بیماری خونی در وجودتان هست ، که باید تحت مراقبت قرار بگیرید .

شهر ما کوچک بود و امکان درمان این بیماری اندک . پس از مدتی که دراین شهر به درمان مشغول شدم و افاقه ای نکرد . به پیشنهاد دکتر به بیمارستان گلستان اهواز مراجعه کردم .

در آنجا متوجه پچ پچ های مشکوک شوهرم با دکتر و پرستارها شدم . از او دلیل این پچ پچه ها را که پرسیدم، سکوت کرد . با سکوتش شک و تردید من بیشتر شد . در نگاهش هول و هراسی موج می زد که دلم را فرو ریخت .




مدتی را هم در آنجا بستری بودم . اما در حالم تغییری پیدا نشد . یک روز دکتر از شوهرم خواست تا مرا به بیمارستان دیگری منتقل کند . بیمارستان شفا . اسمش دلم را قرص کرد . طالب شفا شدم و دلم را به خدا دادم . اما خدا حقیقتی را به من نمایاند که از دانستنش دلم از جا کنده شد و امیدم به یاس مبدل گردید.

روزی همانطور که در حالت بیهوشی و خواب بودم ، بطورناخواسته گفتگوی آرام شوهرم را با دکتر شنیدم که داشتند در باره بیماری من صحبت می کردند. شوهرم با صدایی پر از غم پرسید :

- راستش را به من بگویید . او چه مدتی زنده خواهند ماند ؟

و دکتر در جوابش گفت:

- عمر دست خداست . ماندن و رفتن فقط دست اوست .متاسفانه بیمار شما مبتلا به بیماری وخیمی است که اگر روحیه پذیرش آنرا نداشته باشد ، زود از بین خواهد رفت . اما خیلی ها همین بیماری را داشته اند و با امید سالهای سال زنده مانده اند .

- راست است که می گویند سرطان خون بدترین نوع سرطان است ؟

- هیچ بیماری بدتر از ترس از بیماری نیست . اینکه به بیماران سرطانی نوع بیماریشان را نمی گویند بخاطر ترسی است که از شنیدن آن به دل بیمار می ریزد . شما باید سعی کنید امید و باور را در دل همسرتان بنشانید و او را برای شنیدن این خبر آماده کنید .

- نه دکتر . اگر او بداند که به چه بیماری خطرناکی مبتلا شده است ، بی شک ترس از بیماری ، او را از پای در می آورد .

دکتر که رفت ، همسرم بر بالینم نشست و من صدای هق هق آرام گریه اش را شنیدم . آرام پلک گشودم . با عجله اشکهایش را پاک کرد و با لبخندی که هیچ نشانه ای از شادمانی در آن نبود ، به رویم خندید . خودم را بی خبر از آنچه شنیده بودم نشان دادم و پرسیدم :

- تا کی باید در اینجا بمانم ؟

- نمی دانم . شاید یک روز ، شاید یا یک هفته و شاید هم بیشتر .

نگاهم را در نگاهش که پر از ناامیدی بود دوختم و گفتم :

- باید برویم .

با تعجب در صورتم خیره شد و پرسید :کجا ؟

گفتم : فکر می کنم حالم خیلی بهتر شده. دلم می خواهد تا بیماری ام دوباره عود نکرده و از پایم نینداخته است ، سفری به مشهد برویم .

از شنیدن این درخواست شوکه شد و دهانش از تحیر باز ماند . پرسید: مشهد ؟ چرا آنجا ؟

شاید شک کرد که من حرفهایش را با دکتر شنیده ام .

گفتم : آدمی چه می داند که چند صباح دیگر زنده است ؟ مدتی است که دلم هوای زیارت کرده . دوست داشتم که زمان تحویل سال آنجا باشم ، نشد . ولی هنوز دیر نشده . شاید هوای بهاری و طراوت طبیعت و از همه مهمتر ثواب زیارت اثری در بهبودم داشته باشد .

شک اش کمرنگتر شد . شاید دلیلی برای مخالفت پیدا نکرد که با اکراه و از روی اجبار پذیرفت . فردای آنروز ما راهی مشهد شدیم .

***

بهار حضور سبزش را در همه جا به رخ کشانده بود و بر جای پای عبورش ، گل و سبزه و زیبایی در همه دشت و دمن روییده بود . از اهوازتا مشهد قدرت خدا را با چشمان خود دیدم . در راه عبورمان ، چهار فصل سال به استقبالمان آمدند . در اهواز هوا گرم و تابستانی بود . اما کمی که از خوزستان فاصله گرفتیم هوا زمستانی شد و برف شروع به باریدن کرد . در قسمتی از مسیر هوا پاییزی و بارانی بود و کمی آن سوتر آسمان آبی و هوا بهاری. با خود اندیشیدم : خدایی که قدرت دارد بدین زیبایی در مسیری از گوشه ای تا گوشه دیگر یک کشور ، قدرت و هنرآفرینی زیبایی را به رخ بکشاند و چهار فصل سال را به تماشا بگذارد ، آیا نمی تواند درد لاعلاجی را که دکترها از درمانش احساس ناامیدی کرده اند ، صحت ببخشد ؟ امید کودکانه ای در دلم نشست . رسن قلبم را به پنجره رحمت خدا گره زدم و از او شفایم را خواستم .

- خدایا من جوانم با دنیایی آرزو . زود است که مرگ را در برابر خود ببینم . فرصتی می خواهم تا سر سجده بر بزرگی ات بسایم . عظمتت را با شکوفایی غنچه امید در دلم نشانم بده .

از این مویه و گویه با خدا ، احساس سبکی و رخوت کردم . امام را واسطه این پرسش و خواهش قرار دادم و گفتم :

- ای امام غریب . به نزد تو می آیم تا با دست پر برگردم . به جوانی ام ترحم کن و با مقامی که نزد خدا داری واسطه این التماس شو . من به زیارت تو می آیم و تا پاسخم را ندهی بر نمی گردم .




شب بود که به مشهد رسیدیم . همسرم خواست که برای استراحت به هتلی برویم و صبح برای زیارت عازم حرم شویم . گفتم : من برای استراحت نیامده ام .


گفت : پس چه کنیم ؟

گفتم : مرا به حرم ببر . با امام وعده ای دارم .

بغضی را که در گلو داشت ترکاند . چشمانش پر از بلورهای اشک شد . لبانش تکانی خورد و شنیدم که گفت : یا امام رضا ادرکنی .

جلوی ماشینی را گرفت و از راننده خواست تا ما را به حرم برساند . حرم در آن نیمه شب خلوت بود و به من فرصت آن را می داد که در پشت پنجره اعتکافی عاشقانه با امام داشته باشم . نمی دانم چه مدتی با امام به درددل نشسته بودم که خوابم برد . احساس تشنگی کردم. برخاستم تا به سمت سقاخانه بروم و پیاله ای آب بنوشم . اما مردی بلند قامت راه را بر من بست و پرسید : کجا می روی بانو ؟

گفتم : تشنه ام آقا . می روم تا پیاله ای آب بنوشم .

دستش را از زیر آستین سبز و بلندش بیرون آورد و پیاله آبی را در برابرم گرفت :

- بگیر . برایت آب آورده ام .

پیاله را از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم . طراوتی خاص همه وجودم پر کرد . از او تشکر کردم . با لبخندی پر از مهر پاسخم را داد و رفت . با دور شدن او احساسی از سرما همه وجودم را فرا گرفت . دستی گرم بر شانه ام نشست :

- بیداری ؟


چشم گشودم و همسرم را در کنارم دیدم . بانک اذان در فضای صحن پیچیده بود .

- خواب دیدم .

اینرا گفتم و به شوهرم که با حیرت به چهره عرق کرده ام خیره شده بود ، نگریستم .

- چه خوابی ؟

خوابم را برایش گفتم و از احساس فرح و انبساطی که همه وجودم را پر کرده بود. پرسید :

- برایت آب بیاورم ؟

در نگاه مهربانش که امید موج می زد ، خیره شدم و گفتم :

- تشنه نیستم .

عجیب بود . انگار که در همان لحظه از زمان آبی گوارا نوشیده و سیرآب سیرآب بودم .



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/95265896463371432294.gif

شهاب منتظر
09-09-2013, 00:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/03263768235901328327.jpg




خوشا به حال شفایافته ها ،

امان از دل شفا نیافته ها ،

بدا به حال جواب شده ها ! . . .


shivanshivanshivan

http://www.sheekh-3arb.info/islam/Library/img/3ater/divider19/WebPageContent/2391928ikbk055viw.gif

خادمه زینب کبری(س)
09-09-2013, 01:45
دل را به شفاعت تو دخیل بستم


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/86449940116509267201.jpg

نام : شفایافته : مشهدی رستم سیستانی
اهل : سیستان مقیم : مشهد
نوع بیماری : فلج پا
تاریخ شفا : روز سیزدهم ربیع الثانی 1335 قمری


مرد شکسته و خسته ، نشسته بود در کنار کوچه و تکیه اش را به بالش دیوار داده بود و با نگاه سردش به رهگذرانی که با توجه و بی توجه از برابرش می گذشتند ، می نگریست .
سالها بود مردم شهر او را در آن مکان می دیدند که با چشمانی پرسشگر به آنان خیره شده و با نگاهش با آنها حرف می زند . مردم و اهالی این خیابان و کوچه ، به دیدن همیشه وی عادت کرده و او را به عنوان نشانه ای برای محله شان می شناختند. خیلی ها حتی نام آن کوچه و محله را به اسم او می شناختند و با نشان او آدرس می دادند .
- خونه ات رو عوض کردی ؟
- آره . چند ماهی هست که تو کوچه مشهدی رستم خونه گرفتم .
مشهدی رستم مدتها بود که دیگر کمتر حرف می زد و بیشتر با نگاهش ، حس درونی خود را به مخاطب منتقل می کرد . او آزار و اذیتی برای کسی نداشت و مردم که به غصه زندگی اش آگاهی داشتند و شرح هجرانش را زبان به زبان شنیده بودند ، با او مهربانی می کردند و کاری هم به کارش نداشتند .
اهل سیستان بود و دوازده سال پیش که قحطی به آن ولایت زد و مردم سیستان به ولایت های دیگر کوچ کردند ، او نیز همراه با عده بسیاری از افراد طایفه اش در پی کار ،راهی گرگان شد . اما تقدیر برای او سرنوشتی جدای از طایفه رقم زده بود .
کاروان آنها که به مشهد رسید ، همسر رستم به بیمار سختی مبتلا شد و بر اثر آن بیماری از دنیا رفت . مشهدی رستم که به همسرش علاقه فراوانی داشت ، بعد از مرگ وی ، دچار افسردگی شدیدی شد و از همراهی با طایفه در کوچ به گرگان بازماند .
در مشهد برای خود زندگی ساده ای برپا نمود و از اینکه در مجاورت امام رضا (ع) ساکن شده است ، احساس خرسندی می کرد . اما سرنوشت بازی ناتمامی را با او آغاز کرده بود که حالا حالاها قصد پایانش نبود. هنوز مشهدی رستم کام کاملی از خشنودی مجاورت امام رضا (ع) را نچشیده بود که دردی بجانش افتاد و بر اثر شدت آن پایش فلج شد . درد تنهایی کم بود ، که غصه خانه نشینی هم بدان افزوده گشت . مشهدی رستم که طاقت تحمل چنین سرنوشتی شومی را نداشت ، تصمیم گرفت برای درمان بیماری اش اقدامی کند . اما او وضعیت مالی بسیار بدی داشت و از پس هزینه درمان بر نمی آمد . آنزمان انگلیسیها بیمارستانی در مشهد ساخته بودند و با هزینه کمی بیماران را مداوا می کردند . مشهدی رستم بر آن شد تا برای معالجه به این بیمارستان مراجعه کند . حمالی را اجیر نمود و پولی به او داد تا وی را بر پشت خود سوار کرده و تا بیمارستان برساند .
در بیمارستان، دکتر پس از معاینه او ، بلافاصله دستور به بستری شدنش را داد . چهل روز در بیمارستان ماند ، اما در وضعیتش تغییری حاصل نشد . کم کم روح از پای افلیجش بیرون رفت و پاهایش مثل دو چوب خشک آویزان تنش شدند . نه دردی حس می کردند و نه در برابر سرما و گرما عکس العملی داشتند . دکترها که دیگر از درمان او ناامید شده بودند ، وی را از بیمارستان مرخص کردند . حمالی را گرفتند و از او خواستند تا رستم را بر پشت خود بگذارد و به هر کجا که می خواهد برساند. مشهدی رستم که دیگر آهی در بساط نداشت ، از مرد حمال تقاضا کرد تا او را در خیابان ارگ پیاده کند . مرد او را در جلوی کوچه ای در خیابان ارگ بر زمین گذاشت و رفت . مشهدی که توانایی کارش نبود ، سالها در همان محل به گدایی مشغول شد .
یک روز مردی ارمنی از خیابان می گذشت و چون مشهدی رستم را در آن حالت ذلت دید . جلو آمده و حالش را پرسید . مشهدی قصه هجرانش را برای مرد ارمنی بازگو کرد. مرد سری تکان داد و گفت : مگر شما مسلمانها نمی گویید که امام رضا(ع) در حرمش بیماران را شفا می دهد؟ پس چرا از او طلب شفا نمی کنی ؟ در کلامش رنگ و بوی شماتت بود . شاید با این گفتار قصد داشت بر عقیده و ایمان مشهدی به شفاعت امام (ع) ، خرده بگیرد. رستم از گفته مرد رنجیده خاطر شد و ابر اندوهی وسیع ، آسمان ذهنش را پرکرد . رویش را به سمت حرم گرداند و از ته دل نالید . اما دیگر ناله و گریه هم از شدت ناراحتی اش نمی کاست . کشان کشان خود را به حرم رساند و دلش را به شفاعت امام دخیل بست و با گریه از خدا خواست تا یا شفایش را بدهد و یا مرگش را ارزانی دهد تا دیگر مورد شماتت قرار نگیرد . خادمی که رستم را می شناخت و او را بارها در حال گدایی در خیابان ارگ دیده بود ، بخیال آنکه او به حرم آمده تا گدایی پیشه کند ، به نزدش رفت و از وی خواست تا حرم را ترک کند . رستم ماجرایش را برای مرد خادم بازگو کرد و گفت که قصدی جز شفا خواهی ندارد . مرد خادم با ناباوری تنهایش گذاشت ، اما از کمی دورتر او را زیر نظر داشت . رستم دستانش را قفل ضریح پنجره فولاد نمود و با گریه هایی پر اشک به زمزمه و گفتگو با امام (ع) مشغول شد . از شدت اندوه و گریه ، خواب نگاه خسته اش را در ربود و در عالم رویا ، دستی را مشاهده نمود که از ضریح پنجره فولاد بیرون آمده و بر سینه اش ضربتی نواخت:
- برخیز و برو .
رستم تصور کرد که همان مرد خادم است و به قصد بیرون راندن او از حرم آمده است . با گریه گفت :
- دست از سرم بردار و اذیتم مکن . من تا شفا نگیرم، نمی روم.
همان صدا دوباره نهیبش زد :
- آنچه خواستی آن شد . برو .
گفت : من پا ندارم که بروم .
صدا پاسخش داد :
- خداوند به پایت جان دوباره ای داد .

رستم دستش را دراز نمود تا عبای مردی را که با او سخن می گفت بگیرد، اما با تحیر دریافت که در برابرش کسی نیست . به اطرافش نگاه کرد تا ببیند آن مرد به کجا رفته است ؟ اما جز خودش کسی در آن حوالی نبود . برگشت و به سمت مرد خادم رفت تا از وی بپرسد که آیا کسی را که با او سخن می گفت ،دیده است یا خیر ؟ اما با تعجب متوجه شد که پای خشکیده اش جان گرفته و او بر پاهای خود ایستاده است . از شدن شوق فریادی زد و خود را به آغوش مرد خادم افکند . مرد او را بوسید و شفایافتنش را تبریک گفت و راهنمایی اش کرد تا به نزد تولیت آستان برود و ماجرای خود را با وی باز گوید . رستم چنین کرد و ماجرای خود را تام و تمام برای تولیت بازگو نمود . تولیت نیز به او هبه ای داد و نامش را در دفتر شفایافته ها ثبت کرد . مشهدی رستم پس از شفا گرفتن از امام هشتم ، سالهای سال در مشهد و مجاورت آن امام رئوف زندگی کرد و تا پایان عمر کسی ندید که وی گدایی کند و یا از درد پا بنالد .



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/60981030385259364317.gif

خادمه زینب کبری(س)
09-09-2013, 11:46
گلایه


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/12210997177166448847.jpg



نام شفایافته : خدیجه تبریزی خامنه ای


اهل: تبریز

ساکن : مشهد


نوع بیماری : حمله

تاریخ شفا : چهاردهم شوال 1343 قمری



چنان بر در می کوفتند که گمان برد اتفاق هولناکی بوقوع پیوسته است . حتی فرصت آن را پیدا نکرد که پیراهنی بر تن کند ، تند و با شتاب عبایش را بر دوش انداخت و سراسیمه و با پای برهنه به سمت در دوید . همینکه در را باز کرد با تعجب، حاج ابراهیم قالی فروش که درسرای محمدیه و در جوار حجره او حجره قالی فروشی داشت را دید که همراه با مردی در لباس خادمین حرم ، جلوی در ایستاده اند . با دیدن آن دو ، هزاران وهم و گمان به ذهنش هجوم آورد .

- نکند همسرم مرده است ؟

- شاید در حرم مرض حمله اش عود کرده و نظم آن مکان مقدس را به هم ریخته است ؟

- نکند از اینکه او را در حرم تنها گذاشته ام به گله و شکایت آمده اند ؟

- این وسط حاج ابراهیم چکاره است ؟ پس چرا او را با خود همراه آورده اند ؟

- نکند در حجره ام اتفاقی افتاده است ؟

- شاید دزد به حجره ام زده است ؟

- شاید حجره آتش گرفته و همه اموالم خاکستر شده است .

- شاید ..... شاید....

در وهم و گمان های خود غرق بود که حاج ابراهیم به حرف آمد و گفت :

- همسرت را تنها در حرم رها کرده ای و به خانه آمده ای که چه ؟

این سوال حاج ابراهیم همه گمانهایش را به سمت همسرش سوق داد . پس هر اتفاقی افتاده ، برای او بوده است .پرسید :

- برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ؟

مرد خادم پیش دستی کرد و در پاسخ سوالش گفت :

- نگران نباشید . اتفاق بدی نیفتاده. فقط.... چطور برایتان بگویم ؟ همسرتان ..

حاج ابراهیم به میان حرف او دوید و گفت :

- تو که نصفه جان کردی بنده خدا را . خب حرفت را کامل و زود بگو .

رو به حاج ابراهیم کرد و پرسید :

- برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ؟ بگو حاج ابراهیم . من طاقت شنیدنش را دارم . همانطور که هشت سال ، طاقت تحمل رنج بیماری اش را داشتم .

مرد خادم با مهربانی و گفت :

- شما باید با ما تا حرم بیایید .

- تا نگویید برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ، محال است که قدم از قدم بردارم .

مرد خادم لبخندی زد و گفت : گفتم که نگران نباشید . همه اتفاقها بد نیستند . برای همسرتان اتفاق خوبی رخ داده که از دانستنش خوشحال خواهید شد . برای همین باید با ما به حرم بیایید و دفتر شفایافتگان را پر کنید .

با شنیدن این جمله ، تقریبا فریاد زد : شفا ؟ یعنی امام(ع) در همین زمان کوتاه عنایتشان را شامل او کرده اند؟

حاج ابراهیم گفت : همسرت آدرس حجره را به ایشان داده بود . شانس با او بود که من هنوز در حجره را نبسته بودم . این بنده خدا آمد و سراغ ترا خواست . گفتم : امروز حجره اش بسته بود . گفت : باید ببیندت . پرسیدم : ماجرا چیست ؟ او حقیقت اتفاق را برایم گفت . بلافاصله در حجره را بستم و با او همراه شدم تا این خبر خوب را به تو برسانیم .

هاج و واج و با چشمانی که پر از شوق و ناباوری بود، به آن دو خیره مانده بود . حاج ابراهیم نهیبش زد : چرا معطلی ؟ زودباش . همه منتظر تو هستند .

به خانه برگشت . لباسهایش را پوشید و همراه آندو به سمت حرم حرکت کرد . در راه مدام ذکر می گفت. مرد خادم که حال او را مشوش دید ، خواست از فکر و خیال برهاندش که پرسید :

- بیماری همسرتان چه بود؟

مرد گفت : من و او چند سال پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب دو فرزند کوچک هستیم . همسرم یکسال است که دچار مرض حمله است . اول مریضی اش شدت نداشت و ما تحمل داشتیم ولی این اواخر او مدام در حال تشنج و حمله بود . از شدت مرض چنان خرد و خمیر شده بود که نمی توانست از جای برخیزد و برای آوردنش به حرم ،اقوام کمکم کردند تا او را بر درشکه ای سوار کردم و تا حرم آوردم . گفتم شب او را در حرم دخیل می بندم و صبح در پی اش خواهم آمد . خودم نیز برای نگهداری کودکانم به خانه برگشتم . در خانه مصیبتی برپا بود . بچه ها مدام بهانه مادر را می گرفتند . چند بار به صرافت افتادم که دوباره به حرم برگردم و مادرشان را به خانه برگردانم . اما با امام شرط کرده بودم که تا صبح او را در حرم تنها بگذارم . میان رفتن و ماندن مستاصل مانده بودم که شما بر در کوفتید و با این خبر به دیدنم آمدید .

درشکه جلوی حرم نگه داشت و آنها از آن پیاده شدند . حرم در آن نیمه شب خلوت بود. مرد خادم آنها را به سمت دفتر شفایافتگان راهنمایی کرد . در آنجا خدیجه با چشمانی که پر از گریه های شوق بود انتظار شوهرش را می کشید . به محض دیدن او ، گفت :

- وقتی مرا در حرم تنها گذاشتی و رفتی ، مرض حمله به سراغم آمد . زنهایی که در کنارم بودند وحشت کردند و خادمین زن را خبر کردند . آنها مرا با خود به گوشه ای بردند و مراقبت کردند تا به حال آمدم . گفتند : چون حال پریشی دارم در نزد زنها نمانم که حال آنان را پریشان نسازم . مرا به نزدیکی حرم و کنجی که خلوتتر بود بردند و گفتند : اینجا بمان و حاجتت را از خدا بخواه .

نگاه که کردم ، دیدم من هستم و در برابرم ضریح آقاست . گریه ام گرفت . با امام درددل کردم . گفتم :

- تو می دانی برای چه آمده ام . آمده ام تا واسطه شفاعتم نزد خدا باشی . پس وساطت کن و از خدا شفای مرا بخواه .

او را به مادرش قسم دادم که به من و فرزندان کوچکم رحم کند و شفای مرا از خدا طلب کند . در حال زار خود بودم که مردی به من نزدیک شد . چادرم را به صورتم کشیدم تا از کنارم بگذرد و برود . مرد اما در برابرم نشست . تحیر کردم . ترس به جانم افتاد . او از من چه می خواهد که در مقابلم نشسته است ؟ از لای چادر نگاهش کردم . سیدی نورانی بود با عمامه ای سبز . بیم از دلم رفت . با زبان خودم از او پرسیدم :

- سن ایکیمدی ؟/ شما کی هستی؟/


لبخندی که پر از شراره های مهربانی بود بر لبانش نقش بست و به زبان خودم از من پرسید:

- بوردان دورنیه اتورموسان بردابالالارون ایوده اغلولار./ چرا اینجا نشسته ای ؟ درحالیکه بچه های تو در خانه گریه می کنند؟/

شرح هجران خود را برایش گفتم . از درد و رنجی که مرا ذله کرده بود . دوباره با زبان ترکی خودم گفت : گت...گت، گنه بالا لارون ایوده اغلولار./ برو، برو به خانه که بچه هایت گریه می کنند ./

با اشک و التماس گفتم : چگونه به خانه برگردم که به شفاخواهی آمده ام.

گفت : سن ناخوش دیرسن . / تو بیمار نیستی ./

از شوق از جا برخاستم و دیدم کسی آنجا نیست و آنچه را دیده ام در رویا بوده است .


مرد نگاهی به خادمین کرد و پرسید : گفتید همسرم شفا گرفته .اما او تنها خوابی دیده است.

مرد خادم لبخندی زد و گفت : بله . خوابی که رویای صادقه بوده است. ما همسر شما را نزد دکتر مخصوص آستانه بردیم و او پس از معاینه تایید کرد که در وجود ایشان هیچ نشانی از درد و بیماری نیست .

مرد با اینکه شک همه ذهنش را اشباع کرده بود ،به اجبار دفتر شفایافته ها را امضا کرد و درحالیکه همچنان پر از ابهام و تردید و سوال بود ، همراه با همسرش به سوی خانه حرکت کرد.

سال ها از آن شب رویایی گذشت و خدیجه هرگز دردی در وجودش احساس نکرد و دیگر مرض حمله هیچگاه به سراغش نیامد .

مرد به خاطر شکی که آنروز در دلش رخنه کرده بود ، هر سال در شب چهاردهم شوال به حرم می رود و از امام طلب بخشش می کند .



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/13672208219030932142.gif

خادمه زینب کبری(س)
11-09-2013, 19:48
حسرت به ‌دل



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/11588236366413545598.jpg



نام شفایافته: فاطمه جوینی


اهل: سبزوار

نوع بیماری: تب دائم - فلج

تاریخ شفا: 14 شوال سنه 1343 ه.ق



شوهرم ، حاج غلامعلی جوینی که از تجار و خوانین ولایت سربداران است ، خبر آورد که کوکب ترشیزی شفا گرفته است. کوکب را می شناختم. زنی جوان از اهالی ترشیز بود که در مطب دکتر فرانک آلمانی با او آشنا شده بودم.
شوهرم گفت: امروز وقتی برای گرفتن نسخه داروی تو پیش دکتر رفتم. حاج‌غلامحسین جابوزی را دیدم که با همسرش کوکب و جماعتی از قوم و خویشانش وارد مطب شدند . حاج‌غلامحسین خطاب به دکتر گفت: همسرم شفا گرفته‌است.

دکتر گفت: چگونه می‌دانی که شفا گرفته‌است؟

گفت: خود چنین ادعایی دارد. آمده‌ام تا با معاینه‌ی دوباره‌، صحت گفته‌هایش را اثبات یا رد کنی.

دکتر گفت: شرح ماجرا را برایم بگو تا ادعا را دانسته ، دلیل معاینه‌ دوباره را بفهمم و صحت مدعا را اثبات یا رد کنم.

حاجی گفت: یادت هست دیروز که همسرم را برای معالجه به نزد تو آوردم، پس از معاینه او گفتی که تنها معجزه‌ای می تواند او را شفا بدهد و دم مسیحایی لازم است تا دست مرده و بی حس او را زنده کند؟ دکتر سری تکان داد و گفت: آری . حاجی گفت: یادت هست که من در جوابت گفتم: ما نیز در مشهد امامی داریم که مسیحا دم است و شافی.


دکتر گفت: شفا دهنده حقیقی خداست. مسیح و امام شما ، تنها واسطه‌های این شفا هستند. یا بعبارتی شفاعت کننده انسان در نزد خداوند منان. من از تو خواستم که به حرم بروی و شفای همسرت را از او بخواهی.

مرد گفت :آری . رفتم و اینک باز آمده ام تا بگویم که امام من، شفاعت همسرم را نزد خدایش کرد و اینک او سالم است و از تو می خواهم همچون دیروز، که معاینه‌اش کردی و رای بر لاعلاجی‌اش دادی، اینک نیز به همان قسم معاینه‌اش کرده و رای بر شفایش بدهی. آنگاه خرسند و شاکر از اینجا خواهیم رفت.

دکتر سوزنی را بر دست کوکب فرو کرد. کوکب فریادی کشید و دستش را از زیر سوزن بیرون کشید. دکتر رو به دیلماج خود کرده و گفت : بنویس که من، دکتر (فرانک) روزقبل بیمارم کوکب مشلوله را معاینه کردم و علاجی برایش نیافتم، الا معجزه یا دمی مسیحایی. اما امروز که او را معاینه می کنم ، خوشبختانه وی در سلامت کامل است و شکی در شفای او نیست.

به دکتر گفتم: چگونه است که این مرد را به رفتن حرم و شفاخواهی دلالت کردی و مرا به چنین توسلی راهنمایی نکردی؟

گفت: این مرد بیابانی و عامی است . احتیاج به دلالت و راهنمایی دارد . اما تو که تاجر و با سواد هستی ، خود تمیز راه می دانی.

از این گفته دکتر در اندیشه شدم . با خود گفتم: چرا من دلی به زلالی آن مرد روستایی جابوزی ندارم که امام را بشناسم و از او طلب شفا کنم و او به اذن خدایش در بوستان شفا را بروی همسرم بگشاید؟ بر وی رشک بردم و از تاریکی ذهن خود شرمنده شدم. از دکتر خواستم تا اجازت دهد تا ترا دخیل عنایت امام بندم و شفایت را از خدای او طلب کنم.

دکتر گفت: نیازی به اجازه من نیست. او را ببر.

حالا آمده بود تا مرا با خود به حرم ببرد. غافل از آنکه من از روزی که به مشهد آمده‌ایم، دلم را در حرم جا گذاشته‌ام و امیدم را به عنایت و دستگیری امام (ع) بسته‌ام.

سال پیش با غلامعلی که جوانی برومند و تاجری قابل اعتماد از اهالی سبزوار بود ،ازدواج کردم . چندی قبل ما صاحب فرزندی شدیم که شادی زندگیمان را مضاعف کرد. اما این شادی دیری نپایید و تبی شدید بر من عارض شد که اطبای سبزوار از درمانش درماندند. توصیه کردند تا آب و هوایی عوض کنیم شاید در معالجه این درد مثمر باشد. خواستند تا از سبزوار به جایی که آب و هوای سالمتری داشته باشد نقل مکان کنیم. غلامعلی باغ‌های زیادی در اطراف شهر داشت . پیشنهاد داد تا برای مدتی به یکی از باغ‌هایش برویم و همینکه حالم بهتر شد دوباره به شهر و ولایتمان برگردیم. نمی دانم چرا قبول نکردم. گفتم : اگر قرار است آب و هوایی عوض بشود، بهتر است مرا به مشهد ببری تا هم زیارتی باشد و هم تفرجی. رای مرا پذیرفت و با هم راهی مشهد شدیم . در مشهد علاوه بر آنکه به زیارت می رفتیم، غلامعلی هر روز مرا به به توصیه دوستی به نزد دکتری می برد. اما هیچ کدام مثمر واقع نشد. گفتند دکتری هست که او را مویدالاطباء می خوانند . تنها اوست که علاج درد مرا می داند. نزد او هم رفتیم. اما اثری از بهبود ظاهر نشد. باز کسی سفارش به رفتن نزد یک طبیب آلمانی نمود. رفتیم. باز هم چاره نکرد و حال من بدتر شد و درد زمین گیرم کرد. از آنروز دیگر توان رفتن به نزد دکتر را هم نداشتم و همسرم خود به مطب او می رفت و شرح حالم را می گفت و نسخه می گرفت. آنروز نیز به همین نیت و گرفتن نسخه و دارو به نزد دکتر رفته بود، که با خبر شفای کوکب برگشت . گفت: ما نیز باید مثل کوکب دلمان را یکدله کنیم و دل به عنایت و کرم آقا ببندیم.

گریه‌ام گرفت. پنداشت که اشک‌هایم بخاطر حسرت ازشفای کوکب وبهبود نیافتن خودم می باشد.

گفت: حسرت به دل مگیر . تو هم انشااله شفا می گیری.

گفتم: اشک‌هایم برای این است که دلی به قرصی او نداشته‌ام. اگر چنین بود می‌بایست از روز اول که به مشهد آمدیم و دلم را به ضریح حرمش گره زدم، جز امید به شفا گرفتن از خدای او، امید هر درمان دیگری را می بستیم.

همان روز به حمام رفتم . غسل زیارت کردم و باتفاق شوهرم راهی حرم شدیم. پشت پنجره فولاد نشستم و با گریه و با حالتی تحکم‌وار از خدا خواستم که مرا به مقصودم که شفاست برساند. گفتم: خدایا جز این از تو چیزی نمی خواهم و تا شفایم را ندهی از درگاهت نخواهم رفت .

همان شب در عالم رویا سیدی را دیدم که قرص نانی در دست داشت و به سمت من می آمد. نان را به شوهرم که در کنارم ایستاده بود داد و از نظرم غایب شد. از خواب که بیدار شدم ، دیدم تب ندارم . به شوهرم ماجرای خواب را گفتم. گفت: انشااله خوب می شوی. دستهایم را بر مشبک ضریح قفل کردم و با مویه به امام گفتم: مرا دریاب.


هنوز حرفم از دهانم بیرون نیفتاده بود که نوری دیدم از سمت قبر امام ظاهر شد و بر من تابیدن گرفت . از شدت نور داغ شدم و دلم روشن شد. مثل شخص کوری که ناگهان بینایی اش را بدست آورده باشد. در این حال هیچ دردی حس نمی کردم .

از حرم بیرون آمدیم، درحالی که من بر گامهای خود ایستاده وبی هیچ احساسی از درد قدم می زدم . به نزد دکتر فرانک رفتیم و شوهرم ماجرایپیش آمده بر من را برای دکتر توضیح داد. دکتر مرا معاینه کرد و با تحیر گفت: این دومین معجزه ای است که می بینم.

شوهرم از دکتر خواست که مرقومه ای برایم بنویسد و صحت این معجزه را مهر کند.

دکتر مضایقه نکرد و به دیلماجش گفت تا چنین بنویسد: گواهی می شود که فاطمه زوجه حاج غلامعلی سبزواری مدت یکماه تحت معالجه من بود و علاجی صورت نگرفت. امروز که او از حرم به نزدم آمد و مدعی شفا شد ، او را معاینه کردم و در سلامت دیدم.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/77726582221756343931.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 17:08
مولای سبزپوش




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/15423129752167390402.jpg



نام شفایافته :مرضیه


اهل : مشهد

سن : 15 سال


نوع بیماری : چاقی مفرط . فلج پاها . نابینایی .


تاریخ شفا : 13/3/1372





از همه کس و همه چیز خجالت می کشید. آنقدر چاق و گوشتالود شده‌بود که کمتر کسی باور می کرد او تنها پانزده سال دارد. مثل زنی سی- چهل ساله می مانست. این مرض بدجوری او را منزوی و گوشه گیر کرده بود. کمتر از خانه بیرون می آمد و با کمتر کسی مراوده و دوستی داشت. مادرش فقط رنج می کشید:

- آخر خودت را می کشی دختر. اینکه نشد زندگی، گوشه خانه نشستن و دق خوردن و دم بر نیاوردن. پاشو و خودت را بتکان. غم را از دلت بیرون بریز. اینجوری خوب که نمی شوی بماند، روز بروز بر درد و بیماری‌ات افزون خواهد شد. عدم تحرک، مادر همه امراض است. فردا فلج می شوی و گوشه خانه می افتی و از ما کاری بر نمی آید.

اما مرضیه گوشش بدهکار این حرفها نبود. او بخودش حق هم می داد:

- مادر چه می داند؟ فکر می کند از دل خوشم هست که توی خانه خودم را حبس کرده‌ام؟ او که همیشه با من همراه نیست تا ببیند چگونه مورد استهزائ دوستان و همبازی‌هایم قرار می گیرم. چطور آنها با تمسخر مرا از بازیهایشان کنار می گذارند و برایم شعر و ترانه مسخره می سرایند.

چاقی او بیکباره و از سن ده سالگی شروع شد. هنوز دوازده سالش تمام نشده بود که مثل زنی کامل شده بود. پاهایش ورم کرد و شکمش روزبروز بزرگتر شد. لپ هایش گوشت انداخت و چنان غبغبی پیدا کرد که از دیدن خود در آینه هراس داشت.

مادر راست می گفت. انزوای زود هنگام، روزگارش را بد و بدتر کرد. چاقی مفرط خیلی زود کارش را ساخت و او را از پای انداخت. چهارده ساله بود که توان حرکت را از دست داد و مجبور شد برای جابجایی از ویلچر استفاده کند.

پدر و مادرش هر کاری از دستشان ساخته بود انجام دادند. اما برای نوجوانی که فقط گوشه ای کز می کرد و جز خوردن و خوابیدن و غصه خوردن کاری نداشت، مگر می شد کاری انجام داد. بیماری او شدیدتر شد تا جایی که سوی چشمانش را هم از او گرفت. کار بدتر از بد شده بود و حالا او برای خوردن هم نیاز به همراهی و کمک داشت.

روزی که یکی از دوستان قدیمی مادر به دیدن او آمده بود و مرضیه طبق معمول خودش را در اتاقش زندانی کرده بود، مادر با اصرار زیاد وی را به اتاق مهمانخانه آورد و تا زن مرضیه را بدان حالت دید، تحیر کرده و به مادر نهیبی زد که:

- نکند می خواهی او را بکشی؟ چرا بفکر درمانش نیستی؟

مادر گفت که هر کاری از دستش ساخته بوده، انجام داده است. گفت که دارو و دکتر و درمان افاقه‌ای نکرده است. گفت که مستاصل است که چه باید بکند؟

زن بی معطلی گفت:

- دخیلش ببند.

مرضیه تا آنروز این جمله را نشنیده بود. فکر کرد دخیل بستن نوعی درمان بیماری است. شاید آمپولی، قرصی یا کپسولی باشد.

مادر پر ابهام پرسید:

- یعنی ممکن است که آقا عنایتی کند و شفاعتی نماید تا خدا شفای دخترم را داده و سلامتی او را بازگرداند؟

زن با دلی قرص گفت:

- چرا نه؟ ناسلامتی ما با آقا حق همسایگی داریم. گبر و مسیحی و یهودی به اینجا آمده‌ و از ایشان شفا خواسته و دست خالی برنگشته‌اند. آنوقت ما باید ناامید باشیم؟

حرفهای زن دل مرضیه را لرزاند. با چشمان کم فروغش گریست. نگاه تاریکش را به سمت حرم چرخاند و از ته دل نالید:

- یا امام رضا کمکم کن. دیگه حوصله‌ام بسر آمده. دیگه طاقت تحمل این رنج را ندارم. خودت یاری‌ام کن.

همانشب مادر در خواب دید که دو زن که چهره‌شان در نور گم شده بود، به دیدنش آمدند و از او خواستند که حتما دخترش را به سفر حج ببرد. از خواب که بیدار شد موضوع را با همسرش در میان گذاشت. مرد با تحیر گفت:

- حج؟ با کدام پول؟

زن لبخندی زد و ماجرای آن روز و آمدن دوستش به دیدن مرضیه و پیشنهاد دخیل بستن او در حرم امام رضا(ع) را برای شوهرش گفت. بعد ادامه داد:

- میان آن پیشنهاد و این خوابی که دیده‌ام، حتما رمزی وجود دارد. مگر همیشه نمی گوییم که زیارت امام رضا(ع)، حج فقیران است؟

مرد گفت:

- آری اینچنین است.

زن پر شعف فریاد زد:

- پس چرا معطلی؟ آماده شو که به زیارت برویم و حج ادا کنیم.

لحظاتی بعد مرضیه سوار بر ویلچر همراه با پدر و مادرش به سمت حرم می رفتند. مادر در راه به روزی می اندیشید که مرضیه را برای آخرین بار به بیمارستان برده بود و دکتر پس از معاینه، آب پاکی را روی دستش ریخته و گفته بود:

- متاسفانه از ما کاری ساخته نیست.

- یعنی چی دکتر؟ یعنی بیماری او علاجی ندارد؟

- علاج که دست خداست. اما از ما کاری بر نمی آید.

- می گید با این تکه گوشت لمس و بی حرکت چه کنم؟

- نمی دانم. اگر می توانید او را در خانه نگهدارید وگرنه به آسایشگاه معلولین بسپارید. آنجا از این بیماران بهتر پرستاری می کنند.

این جمله همه وجود مادر را طوفانی کرد. رو به دکتر کرد وگفت:


- تا جان دارم از او نگهداری می کنم.



به حرم که رسیدند، مادر جایی را پشت پنجره فولاد مهیا کرد و دختر را آنجا نشاند. خود نیز در کنارش نشسته و به دعا و نیایش پرداخت. پدر نیز کمی دورتر به خواندن قرآن مشغول شد.

مرضیه همانطور که به زمزمه‌ها گوش می داد، صدای گریه ضعیف مادر را شنید. پلکهای بی رمقش را روی هم گذاشت و به آینده مبهم خود اندیشید:

- اگر خوب بشوم، نذر می کنم هر هفته، عصرهای پنج شنبه به حرم بیایم و برای کفترها دانه بریزم. اگر خوب بشوم، سعی می کنم تا آخر عمرم از هیچ کار خیری رویگردان نباشم و هر کسی به کمک نیاز داشته باشد تا حد توانم یاری‌اش کنم.

داشت به اگر و امّاهای بسیاری که ذهنش را مشغول کرده بود، می اندیشید که گرمایی را بر روی خود احساس کرد. از پشت پلکهای خسته و بسته‌اش، دو بانوی جوان را دید که به سمتش آمدند و در برابرش ایستادند.

- تو برای چه اینجا نشسته‌ای؟

- برای شفا.

- پس آماده باش که مولا به دیدارت می آیند.

شنیده بود که هرگاه به کسی یا چیزی بیندیشد، آن را در خواب خواهد دید. اما اکنون که در خواب نبود. تنها پلکهایش را روی هم گذاشته بود تا لحظه‌ای را با خیال‌های خوش شفا خلوت کند.

آن دو بانو از برابر نگاهش به کناری رفتند و مولایی سبزپوش جلو آمده، در مقابلش ایستادند.

- برخیز.

- نمی توانم.

- وقتی خدا بخواهد هر ناتوانی، توان می یابد. هر ناشدی، شد می شود و هر ناممکنی، امکان می یابد. حال برخیز تا به تو ثابت شود که می توانی.

مرضیه دستانش را سکوی بدنش کرد و هیکل فربه‌اش را از روی ویلچر کَند. حالا او روی پاهای خود ایستاده بود. صدا دوباره نهیبش داد:

- حالا چشمان خودت را باز کن و مادر منتظرت را ببین.

مرضیه پلکهایش را گشود. تصاویری ناواضح و گنگ در خانه نگاه کم فروغش ریخت. کمکم این تصاویر وضوح یافتند و او مادرش را که هاج و واج در برابرش ایستاده بود و با پشمتنی حیرت زده در وی می نگریست ، دید.


- مادر...

مادر فریادی کشید و مرضیه را به آغوش گرفت. مرضیه با گریه گفت:

- امام به دیدنم آمدند و از من خواستند که به اذن خدا برخیزم. من برخاستم.

جمعیت زنان به دور مرضیه حلقه زدند و او را در نگین خود گرفتند. پدر با چشمانی ناباور از دور در آن حلقه جمعیت می نگریست و متحیر بود که چه بر سر دخترش آمده است؟






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/04916688588504423145.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 17:19
ماه در آسمان


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27314220901688175597.jpg




نام شفایافته: میربابا تبریزی


اهل: تبریز


نوع بیماری فلج پا و لال بودن زبان


تاریخ شفا: 21 جمادی‌الثانی سال 1328 قمری





سقف سیاه شب پر از روزنه ستاره‌هاست و ماه همچنان غایب این میانه‌.

راه طولانی تبریز تا مشهد حسابی خسته‌مان کرده‌است و من که بر روی گاری دراز کشیده و نگاه به آسمان پر روزنه دارم، فرصتی پیدا می کنم تا برای لحظاتی چشمانم را ببندم، شاید با آهنگ یکنواخت صدای چرخهای گاری به خواب بروم. در همین درنگ کوتاه، بختک خاطره تلخ بیماری سیاهی که بر جانم پنجه افکنده و مرا ماه‌ها زمین‌گیر کرده است، به خیالم می ریزد و خواب را بر چشمانم حرام می کند.

من موذن مسجد محله‌مان بودم. صدای خوشی داشتم و دلخوشی هر روزه‌ام بالا رفتن از موذنه و ایستادن بر گلدسته مسجد و جاری کردن صدای خویش بر فضای شهر بود.

در میان مردم از احترام خاصی برخوردار بودم و این را هدیه‌ای از طرف خدا می دانستم، به پاس اذانی که هر بامداد، ظهر و شام بر موذنه خانه‌اش فریاد می کردم.

به خود بخاطر عنایتی که خدا بر من ارزانی داشته بود،می بالیدم و راستش را بخواهید از احترامی که مردم بر من داشتند یکنوع خود بزرگ بینی بر من مستولی شده بود و خود را از دیگر مردم شهر برتر می دیدم. دلم می خواست هر جا که می رفتم به من احترام کنند و در هر مجلسی که حضور پیدا می کردم، مرا در بالای مجلس جای دهند. این حس چنان در من ریشه دوانده بود که وقتی کسی احیانا مرا نمی شناخت و یا از کنارم با بی تفاوتی می گذشت، سخت آشفته خاطر می شدم و به او تذکر می دادم. شاید همین حس بزرگ بینی خود باغث شد که خدایی که هر روز بزرگی‌اش را بر ماذنه فریاد می کردم، از من روی برگرداند و در امتحان بزرگی را به رویم بگشاید.

یکروز که بقصد اذان گفتن عازم موذنه بودم، تا پا بر پلکان گلدسته گذاشتم، دردی در زانویم پیچید و مانع از حرکتم شد. دستم را بر دیوار گرفتم تا مانع از افتادنم شود. سعی کردم با تکیه بر دیوار بتوانم از پلکان بالا بروم. اما حتی قدرت بالا رفتن از یک پله را هم نداشتم. همانجا نشستم و اندوه مرا احاطه کرد. موذنه بی اذان ماند و مردم که به صدای من در هنگام اذان عادت داشتند، با تعجب به سمت مسجد آمدند و مرا که در آن حالت دیدند، علت را جویا شدند. گفتم که حرکت نمی توانم. کمک کردند تا به خانه برگردم و استراحت کنم تا شاید فردا بهتر شوم و بتوانم دوباره اذان بگویم. اما حالم خوبتر که نشد بماند، حنجره‌ام نیز از کار افتاد، بطوریکه سخن گفتن هم نمی توانستم. همان روزها که درد جمود و بی حرکتی و سکوت و بی صدایی همه وجودم را پر کرده بود، از همسرم شنیدم که کاروانی از تبریز مهیای رفتن به زیارت امام رضا(ع) است. دلم هوای زیارت کرد و از مسئول کاروان خواستم که مرا هم با خود ببرد. او که مرا می شناخت و به دردم آگاه بود پذیرفت و یک گاری مهیا کرد و مرا بر آن نشاند و کاروان به سمت مشهد حرکت کرد. در راه مدام استغفار می کردم و با خدا شرط و بیع کردم که اگر خوب بشوم دیگر خوی استکباری خود بزرگ بینی را در وجودم راه نخواهم داد و همیشه از رحمت خداوند شکرگزار خواهم بود.

به مشهد رسیدیم و کاروان در کاروانسرایی در نزدیکی حرم اطراق نمود. از مسئول کاروان خواستم که مرا به حمام ببرد تا غسل زیارت کنم و بعد مرا در حرم دخیل بسته و تا روز بازگشت دوباره کاروان، کاری به کار من نداشته باشد. می خواستم با این کار به خدا بگویم که پشیمانم و بنده خوب او امام رضا(ع) را واسطه این پشیمانی قرار داده‌ام. می خواستم از خدا بخواهم که خشمش را از من بگیرد و رحمش را ارزانی‌ام بدارد. در اندیشه خود هزاران آرزو و امید داشتم و به خود می گفتم که اگر سلامت خود را بازیابم چنین خواهم کرد و چنان خواهم نمود.

مسئول کاروان بنا بقولی که به خانواده‌ام داده بود به من محبت زیادی کرد و مرا به حمامی برد و پس از غسل مرا به حرم رساند و من در پشت پنجره فولاد، دخیل توجه امام وعنایت خداوند، به انتظاری چند روزه نشستم. هم کاروانی‌ها هر روز به دیدنم می آمدند و حالم را جویا می شدند و برایم توشه و غذا می آوردند. می دانستند که بر تصمیمی که گرفته‌ام قاطع هستم و به همین خاطر به بازگشتم به کاروانسرا اصراری نداشتند. شبی که باز سقف سیاه آسمان پر از روزنه ستاره‌ بود و ماه غایب از میانه‌ و من همچنان در پشت پنجره عنایت و جود منتظر نشسته بودم و چشم به آسمان لطف خداوندی داشتم، ناگهان حس کردم ماهی در مجمعه آسمان هویدا شد و نورش همه صحن حرم را روشن کرد. از میانه نور صدایی برخاست که برخیز. گفتم نمی توانم. گفت: مگر تو فلانی نیستی؟ گفتم: هستم. گفت: پس برخیز و اذان بگو. گفتم: حنجره‌ام بسته است و حال نیز وقت اذان نیز نیست. همان صدا تاکید کرد که به اذن خدا اذان بگویم. دانستم که این ندا، ندایی دستوری است و باید اطاعت کنم.

پس از جای برخاستم و فشاری بر حنجره آوردم و اذان گفتم:

- اله اکبر...

جمعیتی که در صحن بودند با تحیر بر گرد من جمع شدند. کسی جلو آمد و مرا مخاطب اعتراضش قرار داد:

- حالا چه هنگام اذان است؟

شرح حال خود و ماجرایی را که دیده و ندایی را که شنیده بودم با مردم گفتند. بیکباره بر من هجوم آوردند و مرا بر دستها بالا بردند و صدای صلواتشان همه صحن را پر کرد.

در بازگشت به تبریز در هر منزلی که می ایستادیم من بر بلندایی می ایستادم و با بانک باند اذان می گفتم. کاروان با شنیدن صدای من، گویی برایشان روضه می خواندم، با صدای بلند می گریستند. کاروانهای دیگر با تعجب به ما می نگریستند. آنان علت این گریه بر اذان مرا نمی دانستند ولی مردان کاروان من نیک می دانستند که کسی برایشان اذان می گوید که در راه آمدن نه توان حرکتش بود و نه یارای سخنش.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/49862420821913858609.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 17:43
روز خوب خدا

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/52619946311698449430.jpg






نام شفایافته : آقای ع . ع


سن : 38 سال

اهل : کاشمر

نوع بیماری : عفونت شدید روده





آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود . اصلا گویی با همه روزهای خدا فرق داشت . یا لااقل برای من چنین بود .

آنروز در ظلمت ناباور ذهنم ، روزنه ای شاداب از امید باز شد و من ایمان را تجربه کردم.

آری ، آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود و هوا بوی دیگری داشت . بوی عشق . بوی امید .

آنروز برای من یکی از بهترین روزهای خوب خدا بود . روزی که مثل هیچ روز دیگری نبود و با دیروزها ، پریروزها و روزهای دیگر هفته متفاوت بود .می پرسی چرا ؟ برایت خواهم گفت.

- آنروز نه آفتاب از مغرب طلوع کرده بود ، نه محل غروبش با روزهای دیگر تفاوت داشت . تنها فرقش با روزهای پیشین ، در اتفاقی بود که برای من رخ داد . اتفاقی که هرگز در باورم نمی گنجید .

تو اگر شش سال تمام توی زندان تاریکی باشی و یکباره بی آنکه انتظارش را داشته باشی ، درب سلولت را باز کنند و بگویند ، آزادی . چه حس و حالی بهت دست خواهد داد ؟ حتما از شوق و شادی در پوست خود نمی گنجی و مثل بچه ها به زمین و هوا خواهی پرید و صدای خوشحالی ات گوش آسمان را کر خواهد کرد .

باور کن آنروز من چنین احوالی داشتم . درست مثل پرنده ای که درب قفس را به رویش باز کرده باشند تا در آبی آسمان پرواز کند . حکم زندانی عفو خورده ای را داشتم که پس از سالها تحمل حبس و زندان ، از حصار میله های آهنی و دیوارهای سیمانی رها شده بودم . آنروز من بعد از شش سال تحمل درد و بیماری ، عنایتی نصیبم شد که از وصفش عاجزم.

بگذار ماجرا را از همان اول برایت تعریف کنم . از شش سال پیش که درد به سراغم آمد و به آنی همه وجودم را پر کرد . آنروزها مرا به نزد د کتر بردند .

دکتر پس از معاینه و آزمایش ، در حالیکه چشم و حس اش در سکوت بود ، با دقت برگه های آزمایش را مطالعه کرد و سپس فکورانه به چهره ام خیره ماند . بی شک به چیزی می اندیشید . در نگاهش که خیره شدم ، چشمهایش حرف داشت ، اما زبانش همچنان ساکت بود . دقایقی به همان حالت میان من و او به سکوت و نگاه گذشت . شاید در اندیشه به دنبال واژه ای برای واگفت بیماری ام می گشت . شاید بیماری ام چنان حاد و لاعلاج بود که از گفتن آن بیم داشت . خسته شدم و پرسیدم : طوری شده دکتر ؟ بیماریم خطرناکه ؟

با اکراه نگاهم کرد . چشمهایش ترسیده بود و مثل دو گودال ، با نور سیاه می درخشیدند ، در عمق نگاهش حرفی برای گفتن بود . حرفی که در دهانش قفل شده بود و غلت نمی خورد و بیرون نمی آمد . چه بود این حرف که واگویی اش برای دکتر سخت بود ؟ دوباره پرسیدم.

- بیماری ام هرچی که هست به من بگویید . من آمادگی شو دارم .

- نه . چیز مهمی نیست . خوب می شی .

اما در صدایش صداقت نبود ، پنهانکاری بود و این بیشتر رنجم می داد . کاش می دانستم چه بلایی سرم آمده است ؟

از اتاق که بیرون آمدم ، دکتر همسرم را صدا زد و با او پچ پچی کرد که دلم بیشتر لرزید .

- چرا دکتر واقعیت را به خود من نگفت ؟

- حتما بیماری ام مهلک و خطرناک است ؟

- شاید سرطان دارم ؟

از این خیال ، وهم به دلم آمد . درد و بدبختی را حس کردم . غم به گلویم عقده شد . عقده را با اشک بیرون دادم . زن که از اتاق دکتر بیرون آمد ، لبخندی تصنعی بر لب داشت ، اما سایه غمی عمیق بر چهره اش سایه انداخته بود. شانه به شانه ام به راه افتاد . در راه میان من و او فقط سکوت حکمفرما بود . اما همینکه به خانه رسیدیم ، دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد. گریه اش گویای راز مگوی دکتر با او بود . سوزناک و پر اشک.نگاه پرسانم را از نگاه بارانی اش گرفتم و به اتاقم رفتم . در را بستم و با همه سوز گریستم .

- خدایا خودم را بدست تو می سپارم .

***

آسمان حرم صاف و بی ابر ، به رنگ آبی خیال انگیزی جلوه می کرد . ماه وسط آسمان قوز کرده بود و ستارگان در اطرافش سوسو می زدند . گویی ستارگان در دریای آبی آسمان ، تن خود را می شستند . من ساعتها بود که در کنار پنجره فولاد دخیل نشسته بودم و در محراب خاموش و پر خواهش خویش معتکف شده ، با سکوت دل ، نماز آرزو بجای می آوردم . نمی دانم چه مدتی در این حالت بودم که صدایی مرا بخود آورد :

- برخیز . تو خوب شده ای .

صدایش لطیف و پر آرامش بود . به سمت صدا برگشتم . اما جز همسرم که در حال نیایش و نماز بود ، کسی در آن حوالی نبود . صحن کاملا خلوت و خالی شده بود و بجز من و چند دخیل بسته حاجتمند دیگر که همگی در خواب بودند ، کسی در حرم نبود . ناقوس ساعت حرم شروع به نواختن کرد . سرم را به سمت ساعت چرخاندم تا زمان را بجویم . بی اختیار نگاهم آسمان را بلعید . آسمان جواهر می بارید . احساس فرحناکی ، مرا به وجد آورد . بی آنکه بخواهم اشک به میهمانی نگاهم آمد . آنقدر سکوت بود که صدای ذکر زیر لب همسرم را می شنیدم .

نمازش را که سلام داد ، به سمت من آمد . نگاهش پر از سوال بود . در چشمان نمناکش خیره شدم و گفتم :

- برویم . من به آرزویم رسیدم .

***


آفتاب زرد و نیمه جان پاییزی آخرین تابهای دامن طلایی اش را از سر درختان بلند سپیدار جمع می کرد و سایه روشن سرخ و خاکستری غروب ، جایش را به سیاهی شب می داد که من به کاشمر رسیدم . یکراست به سمت مطب دکتررفتم .


مطب خیلی شلوغ بود و من شتابناک و بی صبر بودم . دوست داشتم واقعیت آن ندای روحانی یی که در حرم شنیده بودم ، از زبان دکتر بشنوم و باور کنم . ساعتی به انتظار بودم ، ساعتی که چون سالی گذشت . نوبت به من که رسید ، وارد اتاق دکتر شدم . او با دیدن من لبخند ملایمی زد و پرسید :

- چه کردی ؟ بالاخره شفایت را از امام رضا (ع) گرفتی ؟

در گفتارش طعنه بود . به رو نیاوردم و ماجرای شفایم را برایش گفتم . با شگفتی در گفتارم دقیق شده بود . حرفهایم را که شنید ، دوباره معاینه ام کرد . کار معاینه که تمام شد ، پرونده پزشکی ام را خواست و آنرا با دقت مطالعه کرد . در حالیکه از نگاهش تعجب می بارید ، رو به من کرد و گفت :

- خوشبختانه هیچ اثری از بیماری قبلی در وجودت مشاهده نمی شود . تو حقیقتا شفا گرفته ای .

در گفتارش دیگر طعنه نبود . ایمان بود . با حرفهایش مست شدم و بخلسه رفتم . او همچنان حرف می زد و من فقط حرکات لبش را می دیدم ، اما صدایش شنیده نمی شد. چنان از این خبر شادمان شده بودم که حالت تخدیری در من بوجود آمده بود و با آنکه بهوش بودم ، اما چیزی نمی شنیدم . فقط می دیدم که دکتر هم بی صدا می گرید . خود را به آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . آه .... چقدر گریه سبکم می کرد .



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/81940946404183646517.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 22:47
خیال خوش خاستن


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/40900127913784687706.jpg

نام شفایافته: غلامحسین


نوع بیماری: فلج

تاریخ شفا:23 ذی‌الحجه 1345 قمری




در اوج استیصال و درد، بدترین تصمیم ممکن زندگی‌ام را گرفتم، خودکشی.

وقتی‌ کوه غم بر دوش آدم سنگین و سنگین‌تر بشود، اندیشه‌اش کور و تفکرش به بیماری بدتصمیمی دچار می‌گردد. در این هنگامه، چه بسا هر تصمیم عجولانه‌ای، شیرازه زندگی فردی را به‌هم ریخته و وی را در برابر عملی نابخردانه و غیر عقلانی قرار دهد.

من در چنین حالتی از استیصال بودم که به این تصمیم ناثواب رسیدم. با توسل به دروغ و با ترفند شدت بیماری و رهایی از درد و رنج ، یکی از همسایه‌ها را مجاب کردم تا برای تسکین دردم مقداری تریاک را برایم مهیا سازد. بیچاره بخاطر حسّ نوع دوستانه و به خیال خودش برای ترحّم بر من، این‌کار را انجام داد. بسته‌ای را برایم آورد و تاکید بسیار کرد تا به‌هنگام شدّت درد، ذرّه‌ کمی از آن را بخورم.بیچاره چه اصراری هم داشت که مبادا یکباره همه‌اش را ببلعم و خود را مسموم کنم.

همان شب تمامی تریاک را بلعیدم تا خود را از شرّ این حرمان و درد رها ساخته وهمسایگان را از شرّ وجود مزاحم خویش آزاد کنم. بدنم یکباره گُر گرفت و در کنار پیاده رو مدهوش شدم.

تصاویر یادبودهای کهنه و قدیمی، همچون فیلمی بر پرده سینما از برابر نگاهم رژه رفتند.

دوران بی‌خیالی کودکی با جست و خیزهای شادمانه‌ام در کوچه باغ‌های بجنورد.

یادهای جوانی و شور و شوق عاشقی در کوچ اجباری‌ام به نیشابور و سکونت در شهر قلمدانهای مرصّع.

خاطره تلخ بیماری و دردی که ابتدا از پایم شروع شد و سپس با سرعت در همه بدنم گسترش یافت و از سینه به پایین مفلوجم کرد.

بخیال و آرزوی شفا، از نیشابور به مشهد آمدم تا خود را دخیل شفاعت امام(ع) بسته و از خدای او شفای خویش طلب نمایم. در کاروانسرایی نزدیک به حرم سکنی گزیدم. اما مریضی‌ام شدت بیشتری گرفت و صاحب کاروانسرا که از بی پولی من آگاه شده بود، مرا به صحن عتیق منتقل کرد. بیست روز در صحن ماندم. اما دربانان حضرت زبان به اعتراض گشودند. درد و بیماری‌ام را که برایشان توضیح دادم، دلشان به ترحّم آمد و مرا به دارالشفای حضرت منتقل کردند. معالجه اطبای دارالشفا هم کارساز نشد و مرا که بجز سروگردن، هیچ جای از بدنم را نمی توانستم حرکت بدهم دوباره به صحن عتیق منتقل نمودند. مدتی در همان حال و وضعیت در صحن ماندم، اما دوباره برخی از دربانان شاکی شدند و مرا به مسجد کوچکی در کوچه مدرسه معروف به (دو دَر) بردند. فقر و نداری و بیماری، دست بدست هم داده بود تا مرا از حلقه ارادت به حضرت و ایمان به خدا دور سازد. اما من همچنان در دریای باور خوب شفاعت و شفا غرق شده بودم. حادثه‌ای دیگر به جنگ با اعتماد و اعتقاد من آمد و مردم کوچه، بنای اعتراض به حضورم در محله‌ برداشتند و شکایت به بلدیه بردند.من که عرصه را از همه سوی بر خود تنگ می دیدم، برای رهایی از فشار همه این بلایای نازل شده، بدترین تصمیم زندگی ام را گرفتم و...

- مُرده؟

- نه. داره نفس می کشه.

- نفسش به سختی بالا میاد.

- فکر کنم مسموم شده.

- باید برسونیمش به دارالشفا.

صداهای درهم و مبهم مردم را می شنیدم. حتی احساس اینکه مرا از جایم بلند کردند و بر دوش انداختند و دوان دوان به سویی بردند را نیز فهمیدم. بعد گویی به خوابی عمیق فرو رفتم، که نه صدایی شنیدم و نه چیزی حسّ کردم.

چشمهایم را که باز کردم خود را در دارالشفای امام یافتم. دکترها که از سلامت دوباره‌ام آگاهی یافتند، مرا باردیگر به‌همان کوچه محل سکونتم منتقل کردند. مردم کوچه که از ماجرایی که بر من آمده بود، باخبر شده بودند، دیگر اعتراضی به حضورم نکردند.

عصر پنج‌شنبه بود و کوچه از عبور زائرین حرم پر شده بود، از همه کسانی‌که از کنارم می گذشتند عاجزانه می خواستم که در حرم برایم دعا کنند و شفای مرا از خدای رحمان طلب نمایند.

بعضی‌ها با ایمانی راسخ قول می دادند که التجای مرا به حضرتش برسانند. اما برخی با نگاهی به بدن مفلوج من، به استهزا متلکی می‌پراندند و دور می‌شدند. آن‌شب خیلی دلم شکست. با تضرّع رو به حرم کردم و از ته دل گریستم. در میان این دلشکستگی و گریه بود که خوابم برد. نمی دانم چه مدتی در خواب بودم که مردی با عصایش به ‌پهلویم زد و گفت:

- برخیز. این چه جای خفتن است؟

گفتم: بیماری مفلوجم و توان حرکتم نیست.

دوباره با تاکیدی بیشتر گفت:

- برخیز. اینجا جای خفتن نیست. تو به اذن خدا شفا گرفتی.

بوی عطری در شامّه‌ام پیچید. چشم‌هایم را باز کردم تا منبع این بوی خوش را پیدا کنم. کوچه امّا ، تاریک و ساکت و بی‌عبور رهگذری بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا صاحب آن صدا که مرا به برخاستن امر می‌کرد، ببینم. اما جز سیاهی و سکوت چیزی در کوچه جاری نبود.

حرف‌های مرد دوباره در ذهنم مرور شد و با خود اندیشه کردم که امتحانی بکنم و ببینم آیا حرف او صحّت داشته و شفا گرفته‌ام یا نه؟


پایم را تکانی دادم و با تحیّر آنرا در اختیار دیدم. دستم را به دیوار تکیه دادم و آرام از جا برخاستم. عجیب بود. همه اعضای بدنم به اختیارم بودند. با دست چند سیلی به صورتم زدم تا یقین کنم که بیدارم. اما بیدار بودم و همه آنچه را که می‌دیدم، واقعیت محض بود.


به حمام رفتم تا غسل زیارت کنم و به حرم مشرّف شوم. حمامی تا مرا جلوی در حمامش دید، فریاد زد: ترا که به اینجا آورده‌است؟

گفتم:خود با پای خود آمده‌ام.

نگاهش پر از ناباوری شد و گفت: مگر معجزه شده باشد.


گفتم: آری .معجزه شفا.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/94000482149663986260.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 22:52
چیزی شبیه معجزه




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/78300081288285793720.jpg



نام شفا یافته : محسن


نوع بیماری : روماتیسم قلبی




کودک از خستگی گریه‌یِ مدام خوابش برد.


مادر که سرش از شدت همهمه و هوار دوّار داشت. پلک‌های خسته‌اش را بر هم گذاشت، تا شاید خستگی نگاه تا صبح بیدار مانده‌اش را از مغز بیرون کند. اما هنوز خواب بر چشمانش مسلّط نشده بود که صدای گامهایی در گوشهایش پیچید. قدمهایی که به شتاب از پلکان خانه‌اش بالا می آمد. نگاه مبهوتش را به در دوخت. دستگیره بر در چرخید و مردی وارد اتاق شد. زن او را نشناخت. خواست معترض شود و از او بپرسد که آنجا چه می کند و از او و کودکش چه می خواهد؟ مرد اما، بی نگاهی و توجهی به او ، به سراغ محسن رفت و دست بر پیشانی او گذاشت. صدای نحیفی از حنجره محسن برخاست و نام مادر را صدا کرد.


- مادر... مادر...


زن ملتهب جلو دوید و در همان حال گفت:


- جان مادر؟


مرد اما انگشتش را به علامت سکوت بر روی لبهایش گذاشت و از زن خواست تا در جایش بماند.


زن غرق در حیرت شد. با خود اندیشه کرد:


- او کیست که حایل میان من و فرزندم شده و نمی گذارد ناله‌اش را پاسخ گویم؟


خیره در مرد نگریست. اما نه او را دیده و نه می‌شناخت. مرد هیبتی متفاوت با مردهای آشنا و خویش و آشنایان او داشت. عرب بود و ردای عربی بر تن داشت. شالی سبز بر گردن آویخته بود که می نمایاند سیّد است.


زن پر از ابهام و ایهام شده بود. طاقت نیاورد و لب به زبان گشود :


- شما که هستید و از من و فرزندم چه می خواهید؟


صورت مرد پر از لبخند شد.


- مگر تو نمی خواستی که به عیادت فرزندت بیایم؟


زن غرق در تعجب شد. او با کسی سخن نگفته و کسی را به عیادت فرزندش نخوانده بود. رو به مرد کرد و گفت:


- گویا اشتباه آمده‌اید. من کسی را به عیادت فرزندم نخوانده‌ام.


مرد اما پر اطمینان بود. گفت:


- مگر تو سیّده فریده نیستی؟ مگر نام پدرت سیّد جواد نیست؟


زن بیشتر در شگفت شد. چون مرد هم نام او و هم نام پدرش را درست گفته بود. با دستپاچگی گفت:

- بله . من سیّده فریده هستم . اما شما ... شما مرا می شناسید؟

مرد با اشاره سر جواب مثبت داد. زن دوباره پرسید:

- چگونه ممکن است؟ پس چرا من شما را نمی شناسم؟

مرد با همان صلابت و وقاری که داشت برگشت و به سمت در رفت. در میان قاب در لحظه‌ای تردید کرد و ایستاد. نگاهش را بر روی زن ریخت و گفت:

- نیازی نیست که مرا بشناسی.

زن آمد که حرفی از دهانش بیرون بیاورد و از مرد بپرسد:

- چگونه نیازی نیست؟ وقتی شما به خانه من وارد شده‌اید و مرا بنام می شناسید و نام پدر مرا هم می دانید، آن وقت من نباید بدانم شما که هستید و چرا به دیدنم آمده‌اید؟

اما مرد قبل از واگویی این حرفها ، دوباره به سخن آمد و گفت:

- دکتر معالج کودکت قصد سفر دارد. فردا به نزد او برو و از وی بخواه تا سفرش را به تعویق بیندازد و کودک ترا درمان کند . از جانب من به او بگو که تا دیر نشده حتما کودکت را عمل کند.

صحبتهای مرد، زن را به دلواپسی انداخت. نگاهی به کودکش انداخت. کودک زار و نحیف و پژمرده، بر تخت خوابیده بود. زن خواست نگرانی خود را بروز داده ، به مرد بگوید که چقدر از بیماری کودکش بیمناک است و راه چاره را نمی داند. اما تا نگاهش را به سمت در چرخاند، قاب در را خالی دید. به شتاب از در بیرون دوید و پله ها را دوتا یکی تا پایین رفت. جلوی در خروجی به مرد رسید. پرسید:

- ببخشید آقا. شما خودتان را معرفی نکردید و نگفتید که از کجا آمده‌اید؟ فردا اگر دکتر از من پرسید که چه کسی این سخنان را گفته‌است؟ در جوابش چه بگویم؟ من که شما را نشناختم. حداقل نام خودتان را بگویید تا دکتر شما را بشناسد و جواب درخواست من به لغو سفرش و ماندن و عمل کودکم را بدهد.

مرد آرام برگشت و با همان صلابتی که داشت، گفت:

- من رضا هستم.

صدای گریه محسن زن را به خویش آورد. چشمهایش را باز کرد و خود را در کنار تخت فرزندش دیدم. نوار پارچه‌ای سبزرنگی که به نیّت شفا بر بازوی کودک بسته بود، حالا باز شده بود و پارچه بر روی زمین افتاده بود. با خود اندیشه کرد:

- به‌حتم بر اثر گریه و تکان‌های پی در پی محسن، پارچه از بازویش جدا شده است.

مدّتی قبل، وقتی در کار درمان محسن وامانده بود و از همه جا و همه کس ناامید شده بود. نامه‌ای خطاب به امام نوشته و از خدای او طلب یاری کرده بود. به حرم رفته بود و نامه را در ضریح انداخته بود. چند روز بعد پستچی در خانه‌اش را زد و بسته‌ای را برایش آورد. در میان بسته یک شاخه نبات متبرک ، با پارچه‌ای سبز و یک نامه بود. در نامه نوشته بود که در زمان غبارروبی ، نامه او به دست رهبر رسیده و ایشان نامه را خوانده و برایش دعا کرده‌است. آنرا به فال نیک گرفت و از خوشحالی گریست. پارچه سبز متبرک را بر بازوی کودک بست و دست به دعا برداشت. حالا در خواب سیدی را دیده بود که به عیادت فرزندش آمده و چون از خواب بیدار شده بود، پارچه شفا را گشوده یافته بود. این نشانه چه چیزی می توانست باشد؟ جز معجزه؟

ناگهان بیاد مردی افتاد که لحظاتی پیش به خانه‌اش آمده‌بود و با او سخن گفته‌بود. نگاهش را به سمت در چرخاند. در امّا بسته بود.

میان ماجرای آن نامه و این خواب، میان آن بسته و پارچه سبزرنگ با این مرد که می گفت نامش رضاست آیا رمزی وجود داشت؟ براستی که زن عاجز از پاسخ بود.

پارچه را از روی زمین برداشت و آنرا دوباره بر بازوی محسن محکم کرد. کودک را بغل گرفت و بسته نبات متبرک را برداشته، به سمت مطب دکتر براه افتادم. در تمامی طول مسیر در اندیشه مردی بود که نامش رضا بود.

بسته متبرک را روی میز دکتر گذاشت و شرح ماجرایی که بر او آمده بود و خوابی را که دیده بود برایش گفت. دکتر همین‌که شنید مرد به او گفته است که قصد سفر دارد و باید تا دیر نشده سفرش را لغو و کودک بیمارم را عمل کند، پر از تردید شد. نگاهش را در نگاه زن گره زد و پرسید:

- شما از قصد سفر من اطلاع داشتید؟

زن سری بعلامت نفی تکان داد و گفت: نه.

دکتر لبخندی زد و گفت: ولی من قصد رفتن به خارج برای مدتی طولانی داشتم.

لحظه‌ای سکوت و اندیشه کرد و سپس ادامه داد:

- نه. سفر بدون اجازه آقا شگون ندارد.

تلفن را برداشت، شماره‌ای گرفت و بلیط هواپیمایش را لغو کرد. بعد خطاب به زن گفت:

- با آنکه از معالجه‌یِ فرزند شما ناامید بوده و هستم، ولی بدستور آقا یکبار دیگر او را معاینه و در صورت لزوم عمل می کنم.

بدستور دکتر کودک را در بیمارستان بستری کردند و فردای آنروز او مورد عمل جراحی قرار گرفت.خوشبختانه عمل موفقیت‌آمیز بود و کودک پس از ماهها رنج و تعب، از چنگال عفریت درد رهایی یافت. دکتر بعدها برای زن توضیح داد که :

- نجات فرزند شما چیزی شبیه به یک معجزه بود. من و همه پزشکان تشخیص داده‌بودیم که چنانچه او مورد عمل جراحی قرار بگیرد، به حتم خواهد مرد. اگر هم خوش شانس ‌بوده‌باشد و از مرگ رهایی یابد، فلج اش قطعی خواهد بود. ما به این خاطر بود که از عمل جراحی او سر باز می زدیم. اما وقتی شما آن بسته متبرک را آوردید و ماجرایی که بر شما آمده بود را برایم گفتید، دانستم که در برابر یک تکلیف قرار گرفته‌ام و باید آنچه را که خواست خدا و رضای امام(ع) در آن است به انجام رسانم. به شما تبریک می گویم . شما مورد عنایت امام قرار گرفته‌اید. به این سعادت افتخار کنید.

حالا سالها از آن ماجرا گذشته‌است. محسن بزرگ و بزرگتر شده است و مادر هربار که او را به زیارت می آورد این قصه را برایش تکرار می کند. قصه شفا را.









https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/76324762474413298198.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 22:55
خواب نیمه تمام




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/40482208838149728876.jpg



نام شفا یافته : معصومه. م- 25 ساله


نوع بیماری : قلبی




بحث و جدل ما از آنجا شروع شد که من با اصرار از او خواستم در مشهد بمانیم.

گفت: من همه کار و زندگی ام در شهرم خلاصه شده است .چطور آنجا را رها کنم و به مشهد بیایم که نه من کسی را می شناسم و نه کسی مرا می شناسد.

گفتم : نذر کرده ام. باید به نذرم پابرجا بمانم.

گفت : این چه نذری است که...؟؟

حرفش را خورد و صدایش را بیرون نداد . شاید نوعی پشیمانی باعث شد تا کلام را در دهانش زندانی کند. در اندیشه شد. مدتی میان ما را سکوت فرا گرفت. نمی دانم به چه می اندیشید؟ اما باور داشتم که با خود در جدل است. ناگهان نگاهش را به سمت من گرداند و گفت:

- برویم. باید اسباب و اثاثیه مان را جمع کنیم.



***

درد دوباره به جانم چنگ انداخت و خواب را از نگاهم گرفت. از جا برخاستم و به سمت شوهرم که کمی آنسوتر به دیوار حرم تکیه داده بود و چرت می زد، رفتم و صدایش کردم. موهش و پریشان از خواب بیدار شد و نگاه نگرانش را بر من دوخت:

- چه شده؟ خواب دیدی؟

با تعجب پرسیدم:

- خواب؟ چه خوابی؟

من و منی کرد و گفت:

- هیچی...گفتم شاید...

در عمق نگاهش حرفی بود. حدس زدم که باید خوابی دیده باشد. اینرا پرسیدم:

- خواب دید‌ی ؟

- یک خواب عجیب.

- خب تعریف کن. انشااله خیر است.

- خوابم تکمیل نشد. تا آمدم نتیجه‌اش را ببینم، مرا از خواب بیدار کردی.

- نتیجه؟ چه خوابی دیده‌ای که نتیجه هم داشته است.

- آن مرد می خواست چیزی را با من درمیان بگذارد. او از میان آنهمه جمعیتی که در مجلس بر گردش نشسته بودند، تنها مرا انتخاب کرد و خواست تا به نزدش بروم. حالا با من چکار داشت و چه مطلبی را می خواست به من بگوید؟ نمی دانم.

کنجکاو شدم و از او خواستم هر آنچه را که در عالم خواب دیده است برایم بازگو کند. گفت:

- وارد مجلسی شدم که مردی بر منبر نشسته بود و سخنرانی می کرد . از شفا می گفت و همزمان نگاه جستجوگرش را به اطراف می گرداند. گویا در پی کسی می‌گشت. همینکه مرا در میان جمعیت پیدا کرد، با اشاره از من خواست تا به نزدش بروم. از جا برخاستم و به نزدش رفتم اما همینکه درکنارش نشستم و او می خواست چیزی را به من گوشزد کند، تو مرا از خواب بیدار کردی.

پر از ابهام و ایهام شدم. تعبیر خواب او چه می توانست باشد؟ آن مرد قصد گفتن چه حرفی را داشته است ؟ کاش هرگز او را بیدار نکرده بودم. کاش این درد لعنتی به سراغم نمی آمد تا مجبور نمی شدم تا شوهرم را بیدار کنم.

درد ...؟ آه خدای من. این غیر قابل باور است. از درد هیچ خبری نیست. گویی هرگز نبوده است. آن رنجی که دقایقی پیش به جانم افتاد و مرا وادار کرد تا شوهرم را از خواب بیدارکنم، از وجودم رخت بر بسته و هیچ اثر و نشانی از آن در وجودم نیست. یعنی ممکن است آن رویا...؟

شادمانه به سمت شوهرم برگشتم و با تحکیم به او گفتم:

- برخیز . باید برویم.

شوهرم با تحیر در من نگریست:

- به کجا؟

- به نزد دکتر.

- چه شده؟ مگر باز هم درد داری؟

- آری. درد ناباوری.

پر سوال در نگاهم خیره ماند.خواست چیزی بگوید. اما حرف در دهانش مچاله شد و بیرون نیامد. پس از لحظاتی که میان من و او به سکوت و نگاه گذشت، بالاخره مهر سکوت را باز کرد و گفت:

- این درد که امروز از آن سخن می گویی، چیست؟

با نگاهی که پر از گریه و التماس بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :

- من بخاطر دردی که به قلبم چنگ انداخته بود، ترا از خواب بیدار کردم. اما.... اما حالا هیچ دردی در وجودم حس نمی کنم. نمی دانم. پر ازسوال و استیصال و ناباوری‌ام. باید کسی باور را در درون قلبم بارور کند. می خواهم به نزد دکتر برویم تا او بگوید که آیا رویای نیمه تمام تو صادقه بوده‌است یا خیر؟

چشمه اشکش جوشید. دستهایش را در مشبک ضریح حلقه کرد و سیر گریست. سر بر شانه‌اش گذاشتم و با همه و جود گریه کردم . گریه تنها کاری بود که آراممان می کرد.



***


نذر کرده بودم که اگر شفا پیدا کنم مجاور آقا شوم. شوهرم اینرا که فهمید،گفت:

- این دیگر چه نذری است؟ چرا مرا در جریان نگذاشتی؟ همه کار و زندگی‌ من در شهرمان است. من چطور شغل و زندگی و شهر خودم را رها کنم و به اینجا بیایم که نه کسی مرا می شناسد و نه من با کسی آشنایی دارم ؟

- دوست داری نذرم را بشکنم و با تو بیایم؟ جواب خدا را چه می دهی. من با او عهد و پیمان بسته‌ام. شرط و بیع کرده‌ام . می خواهی که بخاطر شغل تو که می توانی رهایش کنی و در اینجا دوباره به راهش بندازی، عهد و نذز و پیمانم را بشکنم؟

گفت:

- این چه نذری است که...؟؟

اما حرفش را ادامه نداد. کلام را در دهانش زندانی کرد و بیرون نداد . غرق در اندیشه شد و مدتی سکوت بین من و او حائل شد . سپس نگاهش را به سمت من چرخانید و مهربان گفت:

- برویم. باید زودتر اسباب و اثاثیه‌مان را جمع کنیم و به مشهد برگردیم.

اکنون سالهاست که من مقیم شهر مشهد هستم و در طول این سالها، هرگز درد و بیماری به سراغم نیامده است. من به شکرانه شفایی که به واسطه امام(ع) نصیبم شده است ، هر روز یکبار به زیارتش می روم و نماز شکر به درگاه خداوند شافی بجای می آورم.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/24792234896601799566.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 22:59
شب دهم


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/41838460472700182495.jpg



نام شفا یافته : سیده فاطمه موسوی

اهل: کرج

نوع بیماری :درد و عفونت شدید حنجره

تاریخ شفا : مهرماه 1368




پر از اندیشه و سوال بود. مملو از بگویم‌ها و نگویم‌ها.

ترس در خانه دلش رخنه کرده بود و مانع آن می‌شد تا باور شادش را حتی به شوهرش بازگوید. همسرش محسن ده سال با همه خوشی‌ها و ناخوشی‌های او شریک بوده و هیچ نکته نگفته‌ای میان او و محسن تا امروز نمانده بود. اما حالا، نمی دانست چرا نمی تواند واقعیتی را که برایش رخ داده است را با او درمیان بگذارد . در طول راه بازگشت، بارها تصمیم گرفت سکوت غریبی را که میان او و همسرش جاری شده بود ، بشکند و حرف نگفته‌اش را با او درمیان بگذارد. اما ترس از اینکه این خیال شوق‌انگیز تنها وهم و گمان باشد ، او را از گفتن باز می داشت.

تا به کرج برسند، در زمانهای مقرر که فاطمه می بایست قرصهایش را بخورد. محسن قرص و لیوان آبی بدست فاطمه داد . اما او پنهان از چشمان شوهرش قرصها را نخورد. به خانه که رسیدند ، فاطمه مشتی قرص از کیفش بیرون آورد و آنرا برابر با نگاه محسن گرفت و گفت: من از مشهد تا اینجا هیچ قرصی را نخوردم .

محسن با نگاه چر از ابهام به فاطمه خیره شد و قبل از آنکه حرفی بگوید و سوالی بپرسد ، فاطمه ادامه داد: تصور می کنم دیگر نیازی به خوردن دارو و قرص ندارم. من... فکر می کنم که مورد عنایت خدا قرار گرفته‌ام و بواسطه دخیل بستن دل به شفاعت امام، شفایم را گرفته‌ام.

محسن که چشمانش از تعجب گرد شده بود از خود می پرسید: آخر مگر ممکن است که از مشهد تا کرج و در این مسیر طولانی او قرصهایش را نخورده باشد و هیچ عارضه‌ای هم بر او مستولی نگردد؟

فاطمه که متوجه نگاه پر ابهام شوهرش شده بود، حقیقت را برای او چنین بیان کرد :

- وقتی یک هفته تمام به التجا در حرم دخیل نشستم و جوابی نگرفتم. وقتی تو آن شب آخر به کنارم آمدی و گفتی وقت اقامتمان در مشهد تمام شده است و باید فردا به شهرمان برگردیم. وقتی فهمیدم فرصت شفا به پایان رسیده و من مورد هنایت آقا قرار نگرفته ام ، بدجوری دلم شکست. همانجا از ته دل خدا را فریاد زدم و از امام خواستم تا واسطه میان من و خدا شود و حجابی را که میان دل من و عظمت خدا بوجود آمده ، پاره کند، تا بتوانم خدا را ببینم و فریاد استغاثه ام را به گوشش برسانم. تا او پاسخگوی دل پر حاجت من شود و شفای این درد لاعلاج و جانسوز را بدهد.

نمی دانم چه شد ؟ داشتم با امام حرف می زدم . گریه می کردم. بیدار بودم و التماس می کردم. اما بیکباره خود را در دنیای خواب دیدم . شنیده بودم که امام(ع) در شکلی رویا مانند به دیدن حاجتمندان می آیند و همه آنها که شفا گرفته اند ، در حالتی رویایی با امام ملاقات کرده اند. دانستم که بی تردید من نیز باید مورد عنایت قرار گرفته باشم که در این خلسه فرو رفته ام. در حالتی میان بیداری و خواب منتظر بودم تا امام به دیدنم بیایند و دست شفابخششان را بر گلویم بکشند و مرا از زندان درد رهایی بخشند که یکباره با صدای نقاره خانه بخود آمدم . فجر صبح دمیده بود . در گلویم احساس درد نبود. از جا برخاستم و وضو ساختم و نمازم را خواندم . باز هم از درد خبری نبود . زمان خوردن قرصم بود . پیاله ای آب از سقاخانه گرفتم و قرصم را از کیفم درآوردم و خواستم به دهانم بگذارم که حسی در درونم گفت که نیازی به خوردن قرص نیست. با خود گفتم : آری . من که دردی ندارم . پس چرا باید قرص بخورم؟ قرص را در کیفم گذاشتم و پیاله آب را سر کشیدم. هیچ دردی در حنجره ام بوجود نیامد. قبلا به وقت خوردن قرص ،چنان زجری می کشیدم که مرگ را آرزو می کردم . ولی حالا هیچ دردی را احساس نکردم.

ساعتی بعد تو به حرم آمدی و خواستی که برای رفتن آماده شوم. بی آنکه حرفی به تو بگویم همراهت راهی شدم . در طول راه نیز قرصهایم را نخوردم و هیچ عارضه ای به سراغم نیامد. حالا دو روز تمام است که نه قرصی خورده ام و نه دردی در حنجره ام دارم.

حرفهای فاطمه که تمام شد. نگاهش را به شوهرش داد. محسن داشت با همه صورتش می گریست . دستهای محسن را گرفت و گفت : دعا کن دیگه هیچوقت نیاز به خوردن قرص نداشته باشم. دعا کن که دیگه درد هرگز به سراغم نیاد.

محسن با نگاه خیسش همچنان تکرار می کرد : دعا می کنم . دعا می کنم .

***

دکتر پس از معاینه فاطمه با چشمانی حیرت زده به محسن نگاهی انداخت و گفت:


- اگر من دکتر معالجش نبودم باور نمی کردم که ایشان قبلا مبتلا به زخم حنجره بوده اند.

محسن یاد روزی افتاد که در همین اتاق و از همین زبان شنیده بود که :

- ایشان دچار عفونت شدید حنجره شده اند. زخم عمیقی که در حنجره بوجود آمده باعث شده که نتوانند بخوبی حرف بزنند و با چیزی بخورند .

- علاجش چیه دکتر ؟

- باید درمان بشوند . باید دارو مصرف کنند تا زخم کم‌کم و به مرور التیام پیدا کند.


اما چنین نشد . دارو و درمان هم افاقه نکرد و فاطمه بهتر که نشد بماند، کم کم گلویش کیپ گرفت و سخن گفتن برایش مشکل شد . گاهی هم از گلویش خونابه وچرک بیرون می آمد .

فاطمه که از آنهمه درد و رنج به ستوه آمده بود تصمیم گرفت که دردش را با امامش در میان بگذارد و شفایش را از ایشان طلب کند . قصدش را با محسن در میان گذاشت .

- دوست دارم به زیارت مشهد بروم و شفایم را از ایشان طلب کنم.

در پیشنهاد فاطمه، ناامیدی موج می زد . محسن درخواست او را پذیرفت و فردای همانروز به سمت مشهد حرکت کردند.

سفرشان با قصدی ده روزه همراه بود و فاطمه امید داشت که در این ده شب التجا به امام، بتواند سلامتش را از خداوند شافی بگیرد.

نه روز را در حرم بست نشست و به دعا مشغول شد. تا اینکه در شب دهم آن اتفاق شیرین بوقوع پیوست.

از مطب که بیرون آمدند . محسن رو به فاطمه کرد و گفت :

- باید به مشهد برگردیم.

- چرا؟

- برای ادای یک نذر.

- نذر ؟ نذر چی؟

- عهدی با خدا بستم که اگر شفا پیدا کنی. در مشهد نذری را ادا کنم . حالا که مطمئن شدم، باید برگردم و به عهدم وفا کنم .

فاطمه پر از شادمانی کودکانه ای شد و گفت : من هم حرفهای نگفته بسیاری با امام (ع) دارم.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34978723863873032000.gif

شهاب منتظر
18-09-2013, 23:01
دم مسیحایی

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/71640940721277789131.jpg





نام شفایافته: کوکب ترشیزی


اهل: روستای جابوز ترشیز(کاشمر)

نوع بیماری: فلج دست

تاریخ شفا: نهم شوال 1343 ه.ق




شب از نیمه گذشته بود. مرد با شنیدن صداهای عجیبی از خواب بیدار شد. انگار کسی بر در می کوفت و یا عده‌ای بر بام می دویدند. مرد از جا برخاست و سوی چراغ گردسوزش را بالا کشید. چشمان خسته‌اش را مالید و نگاه نگرانش را به اطراف چرخاند. از آنچه می دید ترس به چشمانش ریخت و خماری خواب از نگاهش گریخت. مثل دیوانه‌ها به اطراف دوید و فریاد کشید: زلزله.... زلزله...... زلزله....

سعی می کرد تا با فریادهای مکررش افراد خانه را بیدار، و آنها را از خطری که تهدیدشان می کرد آگاه سازد.

دیوارها بشدت می‌لرزیدند و چوب‌های سقف خانه صدا می‌داد. مرد هول کرده و گیج، به این سو و آن سو می‌دوید و با سر و صدا از خانواده‌اش می‌خواست که بیدار شوند و سریعا خانه را ترک کنند. کوکب از فریادهای پر واهمه پدر بیدار شد و با دیدن تکان‌های شدید دیوارها و ترس از آوار شدن آن بر سر خود و خانواده‌اش،جیغ بلندی کشید و از اتاق به بیرون دوید. هنوز به حیاط نرسیده بود که پایش به مانعی گیر کرد و سکندری بلندی خورد . خواست با دستش مانع از افتادنش شود. اما انگار دستانش به اختیار او نبودند. انگار دستش روح نداشت و چون تکه گوشتی بی مصرف بر تنش آویزان شده بود. کوکب بر زمین خورد و از هوش رفت.

وقتی بهوش آمد همه خانواده بالای سرش ایستاده بودند و با چشمان کنجکاو و ترسیده نگاهش می کردند.

پرسید: من کجا هستم؟

پدر جلو آمد و گفت : خدا را شکر که بهوش آمدی دخترم . تو در خانه خودمان هستی. فرستاده‌ایم دنبال حکیم . الآن هرجا که باشد سر و کله‌اش پیدا می شود.

کوکب بیاد زلزله افتاد . نگاهی به اطراف کرد و از اینکه دیوارها بر جای بودند و سقف بالای سرش سالم بود، خدا را شکر کرد.

ساعتی بعد، حکیم از راه رسید و با سلام و صلوات بالای سر کوکب آمد . او را معاینه کرده و گفت:

- دچار هول شدید شده. ترس که از وجودش برود، دستش دوباره جان می گیرد.

کوکب حرفهای حکیم را شنید و در دل دعا کرد چنین که می گوید، باشد.

ماه‌ها گذشت . کم‌کم هول و هراس آن شب شوم از ذهن و خاطر کوکب رخت بر بست. اما دستش بهبود پیدا نکرد و همچنان به اختیارش نبود . پدر به فکر چاره افتاد و دختر را با خود به ترشیز آورد. دکترهای شهر پس از معاینه، از او خواستند تا دخترش را به مشهد برساند. شاید دکترهای آنجا بتوانند تشخیص بیماری او را بدهند.

پدر بار سفر را بست و همراه با دخترش به قصد معالجه و هم برای زیارت و شفاخواهی عازم مشهد شد.

همینکه به مشهد رسید ، به زیارت رفت و سفره دل غمگینش را برای امام(ع) وا کرد و شفای دختر جوانش را از امام طلب نمود. بعد با همسفرانش خانه‌ای در نزدیک حرم اجاره نمود و سپس به نزد چند دکتر ایرانی رفت و ماجرای بیماری دخترش را بازگفت. اما از آنها هم کاری برنیامد و در بهبود کوکب حاصلی نشد. او را به توصیه چند نفر از همولایتی ها، به نزد طبیبی آلمانی برد. طبیب که می گفتند در کارش حاذق است و هر بیماری را به درستی تشخیص می دهد ، از کوکب خواست تا بر تختی دراز کشیده ، چشمانش را ببندد و او بر هر عضوی که دست می گذارد نام آن عضو را بازگوید . دختر چنین کرد . دکتر دستش را بر هر عضو او که می‌گذاشت، او نام آن عضو را باز می‌گفت. تا اینکه دکتر دستش را روی دست بیمار او گذاشت. دختر چیزی نگفت. دکتر سوزنی را در دست دختر فرو کرد . باز هم دختر عکس العملی نشان نداد . دکتر رو به پدر دختر کرد و گفت : این دست جان ندارد. علاج آن به هیچ وجهی ممکن نیست. شاید اگر امکان آن بود تا مرده ای زنده شود ، می شد امید بست که این دست مرده هم علاجی داشته باشد.

آنگاه نگاهی به مرد انداخت و ادامه داد: فقط یک معجزه می تواند این درد را علاج بدهد. یک دم مسیحایی.

پدر نگاه غمبارش را از نگاه دکتر گرفت. به سمت پنجره رفت . نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ما هم اینجا در مشهد، مسیحا دمی داریم که معجزه می کند.

دکتر لبخندی زد و گفت : آری شنیده‌ام. شما که به ایشان معتقدید، پس شفایش را از او طلب کنید.

مرد از دکتر تشکر و خداحافظی کرد . دست دختر را گرفت و از مطب بیرون آمد. دختر بی آنکه چیزی بگوید ، یا پرسشی را با پدر مطرح کند، در پی او روان شد.

از پیچ خیابان که گذشتند، دورنمای حرم هویدا شد . کوکب فهمید که پدرش عزم را جزم کرده تا از امام برای او طلب شفا کند. پس او هم دلش را با پدر یکدله کرد و شفایش را از خدا طلب نمود:

- خدایا حال که همه درها به رویم بسته شده است ، من در خانه حبیب ترا به صدا در می آورم و به بزرگی منزلت او در نزد خودت قسم‌ت می دهم که این واهمه مدام را از من دور ساز و دست مرده‌ام را به دم مسیحایی این بنده خوب خودت شفا ده .

پدر و دختر نیمی از روز را در حرم گذراندند و چون شب نزدیک شد ، پدر به نزد کوکب آمد و از او خواست برای رفتن به منزل مهیا شود . کوکب درحالیکه نگاهش خیس و بارانی بود، رو به پدر کرد و گفت: شما بروید . من می مانم تا یا مرگ خویش را از خدا بخواهم و یا شفای خود از او بگیرم.

پدر که این حالت را در دخترش دید ، او را تنها گذاشت و خود به خانه بازگشت تا پس از استراحتی کوتاه، دوباره به حرم و نزد دخترش بازگردد .

به خانه که رسید، همسفرانش چایی را مهیا کرده بودند. به او هم تعارفی کردند . مرد که خسته بود کنارشان نشست و مشغول نوشیدن چای شد. اما هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که دخترش را دید سراسیمه وارد خانه شد و با عجله به سمت او آمد. از جای بر خاست و از کوکب پرسید : چه شده؟ مگر نگفتی که در حرم می مانی؟ پس چرا به این زودی برگشتی؟

کوکب دستش را بالا برد و از پدر پرسید: آیا این دست به فرمان من است؟

پدر در شگفتی تمام متوجه شد که دخترش دست معیوب خود را بالا گرفته و با فرمان خود به این سمت و آن سمت می چرخاند . فریادی کشید و گفت : چگونه ممکن است ؟

کوکب با همه صورتش خندید و گفت : با دم مسیحایی امام (ع).

پدر با تردید پرسید : یعنی تو .... تو شفا گرفته‌ای؟ تو می توانی دست خودت را به اختیار بالا و پایین ببری.

همسفران که این صحنه را دیدند، از خوشحالی صلوات فرستادند و اشک شادی ریختند. کوکب تعریف کرد که :

- همینکه شما رفتید. من دستهایم را در ضریح پنجره فولاد گره بستم و با خدا به راز و نیاز مشغول شدم و شفایم را از او خواستم. نمی دانم چه شد که حالتی شبیه خواب بر من پدید آمد و در رویا مردی را دیدم که از آنسوی مشبک ضریح به رویم خندید و گفت دستت را به من بده . دستم را به سویش گرفتم . دست معیوبم را در دستانش گرفت. بطوریکه از گرمای دستش داغ شدم . گفت : دست تو عیبی ندارد . گفتم : دکتر آلمانی گفت این دست مرده است و دم مسیحایی می خواهد تا زنده شود . خندید و گفت: مسیح هم به اذن خداوند دم شفابخشی داشت .

بعد مرا به رفتن خواند وگفت : برو . به خانه برو که پدر دلواپس توست.

خواستم برخیزم که دردی در انگشتهای پایم حس کردم . فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم . دیدم شب آمده است با آسمانی یالایال ابر. تاریکی همه صحن را پر کرده بود و یکی از خدمتگزاران حرم که متصدی روشنایی چراغها بود ،کرسیچه‌ای را در کنار من گذاشته بود تا از آن با‌لا رفته و چراغهای بالای ضریح را روشن کند . امابی آنکه متوجه بشود، یکی از پایه‌های کرسی را درست روی انگشت پای من قرار داده بود . مرد خادم با فریاد دردآلود من متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی نمود و کرسیچه را از روی پایم برداشت. من دستم را که هنوز بر ضریح گره خورده بود برداشتم و آنجا بود که متوجه شدم دستم به اختیار من است . پس با شوق و ذوق تا خانه دویدم تا این خبر خوش را به شما برسانم .

فردا خبر در شهر پیچید و اسماعیل خان دیلمی که در آن روزگار، متصدی امور آستانه بود ، از پدر کوکب خواست تا برای تصدیق این واقعه و ثبت در دفتر شفایافته‌ها، دوباره به نزد همان دکتر آلمانی رفته و از او بخواهند تا بار دیگر دختر را معاینه و نظر خود را در این باره بنویسد .

پدر به همراه کوکب به نزد دکتر رفت و دکتر با همان شیوه دیروز،دوباره کوکب را معاینه کرد و تصدیق بر شفای او داد :

روز یکشنبه نهم شوال ، دست راست کوکب دختر حاج غلامحسین ترشیزی را معاینه نمودم . از کتف الی پنجه لمس بود و اینجانب راهنمایی کردم که به دعا و ثنا و معجزه شفا خواهد یافت. امروز صبح دوشنبه دهم شوال همان دست را به کلی سالم دیدم و حتم دارم که این معالجه از همان دعا و ثنایی است که ایشان در حرم داشته‌است. خداوند مبارک گرداند.

10 شوال 1343 – دکتر فرانک.

دستخط دکتر فرانک و تاییدیه او بر امر شفا در روزنامه (ماه منیر) آن زمان درج گردید و همه مردم از این رخداد مطلع گردیدند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/16604481501372998082.gif

خادمه زینب کبری(س)
25-09-2013, 13:39
باور...

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/20415818896739954653.jpg






شفا يافته : سكينه. ب


14 ساله، اهل : گرگان

نوع بيماري : تشنج اعصاب



دریا دل پرش را به ساحل می کوبد و با دهان کف آلودش، شن و ماسه ها را از زیر پاهایم به کام دریا می کشاند. زیر پایم خالی می شود و آنچه می ماند موجودات کوچک و ریزی هستند که بر پاهایم وول می خورند و ساق و کف پایم را قلقلک می دهند. موج بعدی دریا، این موجودات ریز دریا را دوباره با خود همراه کرده و می برد و ... این بازی همچنان ادامه دارد. من سالهاست که عاشق این بازی روزهای طوفانی دریا هستم. وقتی همه از هول امواج خشمگین، دریا را ترک می کنند و ساحل خلوت و تنها می شود، من با دریا بازی ام را آغاز می کنم و از این بازی امواج با پاهایم لذت می برم. کاش زمان می ایستاد و من در این لذت کودکانه بازی با دریا می ماندم و غم، این عشق را از من نمی گرفت. تا کودکی بود، غم را نمی شناختم. تا دلم می گرفت راهی خانه خاله می شدم و با دختران خاله به کنار دریا می آمدیم و در ساحل زیبا بازی می کردیم. وقتی دریا طوفانی می شد و همه از ساحل دور می شدند، من می ماندم و ساحل و موجهایی که پاهایم را نوازش می داد و آن موجودات ریز دریایی که به پاهایم می چسبیدند و قلقلکم می دادند. تا خاله خودش به ساحل نمی آمد و مرا با تشر و دعوا به خانه نمی برد، ساحل را ترک نمی کردم. حالا که به آن‌روزها می اندیشم غرق غصه و ماتم می شوم و آرزو می کنم که یکبار دیگر بتوانم به ساحل بروم و این بازی موج و پاها را تکرار کنم. اما دریغ...

حالا ..... ، دیگر عشق به دریا ندارم و‌ ازصداي کوبش موج بر صخره و ساحل بدم می آید. موسیقی آواز پرندگان دریایی ویرم را در می آورد و صدای ماهیگیران حوصله ام را سر می برد. شنیدن هر صدایی، مثل چرخیدن مته در مخم می ماند. نمی دانم چه شد که این مرض بجانم افتاد، اما می دانم که از روز ابتلا به آن بسیار کم حوصله و زود رنج شده‌ام . از دوستان دوری کرده و گوشه انزوا برگزیده‌ام.

مدتهاست که شنیدن صدای باران ، یا جیرجیر جیرجیرکها، تیک تیک ساعت و یا حتی بال بال گنجشککهای جوان، باعث رنجش خاطرم می شود و تنم را به لرزه در می‌آورد. تشنج غریبی بِهِم دست می‌دهد، طوری‌که از درد بخود می پیچم و خود را به در و دیوار می کوبانم. بیشتر وقتها پدر که خانه نیست، بیچاره مادرم از شدت ناراحتی همچنان‌که می گرید، با دستان ناتوانش سعی دارد مرا بگیرد تا آسیبی بخود نرسانم.

ماههاست که روزگار من چنین شده و هیچ دکتر و دارو و درمانی افاقه نکرده و بهتر که نشده‌ام بماند، روز بروز بدتر و بدتر می شوم. مادر کنار بسترم نشسته و داروهایم را به خورد من می دهد. می دانم که این داروها فقط مسکن درد است و هیچ کمکی در بهبودم ندارد. اما چاره ای جز تمکین ندارم. دارو را از دستان مهربان مادر می گیرم و می خورم و لحظاتی بعد از اثرات مخدر آن بخواب می روم. در خواب پدر را می بینم که با لباسی خاکی و چفیه ای سفید و پیشانی بندی سبز، درست مثل زمانی که کودک بودم و او ماهها تنهایمان می گذاشت و به جبهه می رفت، به بالینم آمده است.

- سلام بابا.

- سلام گلم.

خم می شود و پیشانی‌ام را می بوسد. چفیه سبزش را باز کرده و بر پیشانی‌ام می بندد.

- می خوام برم مسافرت.

- مسافرت؟ کجا ؟ بازم جبهه؟ می خوای دوباره تنهامون بذاری و بری؟

- نه. این بار ترو هم با خودم می برم.

- نه. من نمیام. من از جنگ بدم میاد. جنگ باباها رو از بچه هاشون دور می کنه.

- جنگ تموم شده دخترم. خدا نکنه که دیگه هیچ جای زمین جنگی باشه.

- پس چی؟ چرا لباس جنگتو پوشیدی؟

- چون این لباس، پاک‌ترین لباسیه که دارم. برای رفتن به جاهای پاک، باید لباس پاک پوشید. پاشو. تو هم لباسای خوبتو بپوش تا بریم.

- حالا این جای خوب کجا هست؟

- مشهد.

از شدت ذوق خود را در آغوش پدر می‌اندازم و او را می بوسم. بعد مادرم را صدا می زنم تا این خبر خوش را به او هم بدهم. مادر از در داخل می شود و مرا به آغوش می گیرد.

- چی شده دخترم؟ خواب دیدی؟

خود را از آغوش مادر جدا کرده و نگاهم را به اطراف اتاق می‌چرخانم. از پدر خبری نیست. من خواب دیده‌ام. یک رویای خوب و شیرین.

***

تمیزترین لباسهایم را می پوشم و با پدر به مشهد می رویم. پدر مرا در پشت پنجره فولاد می نشاند و از من می خواهد تا شفایم را از خدا طلب کنم. خودش نیز در کنارم می نشیند، قرآنش را گشوده و آرام زمزمه می کند :

- الرحمن. علّم القرآن....

من سکوت می شوم و به زمزمه قرائت او گوش می سپارم و با تعمق به صحبتهای پدر می اندیشم. لحظه‌ای قرائت سوره الرحمن اش را قطع می کند و به من که در او خیره شده‌ام نگاه می کند. از او می پرسم:

- اگه قراره که خدا بیماران ملتمسشو شفا بدهد، خب توی خانه خودشون هم می تونه این کارو بکنه. پس چه اجباری به اومدن اینجاست؟

لبخندی می زند و مهربانانه جوابم را می دهد:

- آره درسته. خدا همه جا هست و همیشه و همه جا صدای نیاز ما رو می شنوه. اما یه سوال. تا حالا شده که برای صدا کردن دوستت توی کوچه، پنجره اتاقتو باز کنی؟

- خب آره. از پشت پنجره بسته که صدامو نمی شنوه.

- آره درسته. اینجا، این صحن و حرم هم، پنجره‌ایه که همیشه بسوی خدا بازه. خدا صدای نیاز ما رو از این پنجره بهتر می فهمه.

حرفهایش قانعم نمی کند. مگر خدا در دل همه ما وجود ندارد؟ مگر خدا نزدیکتر از همه کس و همه چیز به ما نیست؟ پس او همیشه صدای ما را می شنود و نیاز ما را می داند. این آمدن به مشهد و دخیل بستن در پشت این پنجره فولاد باید دلیل دیگری داشته باشد. اینکه خدا در این صحن و مکان مقدس بیشتر به یاری بنده هایش می آید باید علت خاصی داشته باشد. نمی دانم. ذهنم پر از سوالهای بی جواب نوجوانی است. سوالهایی که پر از ابهام و ایهام هستند. کاش کسی پیدا می شد که به همه این پرسشها، پاسخ قانع کننده‌ای می داد. ناگهان صدایی در گوشم می پیچد:

- سوالت را بپرس.

نگاهم را به اطراف می چرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم. اما کسی در آن حوالی نیست.

پس آنهمه جمعیت زائر بیکباره کجا رفتند؟ پدرم که تا لحظه ای پیش در کنارم بود، حالا کجاست؟ یعنی من در حرم تنها هستم؟

از پس پنجره فولاد، نوری به سمتم می آید. نوری که تا رسیدن به من رنگ به رنگ می شود و وقتی در برابرم می ایستد، یکپارچه سبز است:

- سوالت را بپرس.

- سوال؟ چه سوالی؟

- گویا برای شفا به اینجا آمدی و در اندیشه ات سوالی هست . بگو. می دانم که می خواهی بدانی برای چه مردم جهت شفا گرفتن به اینجا می آیند؟ اینکه خدا اگه قراره شفا بده، چرا توی شهر خودت و توی خونه‌ خودت، اینکار رو نمی کنه. درسته؟

- آره درسته. شما جواب این سوالو می دونی؟

- آره. می دونم و به تو هم می گم. خدا همه جا و همه وقت می تونه اینکار رو انجام بده. اینکه خیلی‌ها برای گرفتن شفا به اینجا میان، بستگی به ایمان و اعتقادشون داره. خدا وقتی در رحمتشو به سمت بنده اش باز می کنه که او پر از اعتقاد و باور باشه. اینجا، این مکان و این بارگاه، محلی است که باور هر نیازمندی رو به خدا بیشتر می کنه. شفا در حقیقت ، باور توست به عظمت خدا. حالا کافیه باورت رو به شفا بالا ببری، تا این توفیق نصیب تو هم بشود.

چشمهایم را می بندم و با همه وجود ایمان می شوم به بزرگی و رحمانیت خدا. دستی صورتم را نوازش می دهد. داغ می شوم. صدا بِهِم نویدی شادمانه می دهد:

- تو شفا گرفته ای. می توانی برگردی.

با خوشحالی فریاد می زنم:

- ما می توانیم برگردیم.

صدای پدر در گوشم می پیچد:

- برگردیم؟ کجا؟ ما تا شفای ترا از خدای این حرم نگیریم، بر نمی گردیم. باید صدای نیازت رو از این پنجره رو به خدا فریاد کنی و نیازت رو به او برسونی. شفایت را از او بخواه دخترم.

چشمانم را می گشایم. پدر همچنان در برابر من است و همچنان با من حرف می زند. صحن نیز پر از جمعیت زائراست. از مردی هم که لحظاتی پیش با من سخن می گفت، هیچ خبری نیست. پس او را در رویا دیده‌ام. رو به پدر کرده و می گویم:


- من خوب شده ام پدر.


این را چنان با یقین می گویم که پدر ناباور در نگاهم خیره می شود.

- ما هنوز تازه رسیدیم دختر. من داشتم برات از قصه شفا می گفتم.

لبخندی می زنم و می گویم:


- نیازی به قصه نیست. من حقیقت را دیدم.

بعد ماجرایی را که بر من آمده بود برایش باز می گویم و ادامه می دهم:

- من خواب دیدم. یک رویای صادقه. من در خواب به پاسخ سوالم رسیدم. حالا می دانم که تنها با یقینه که امکان شفا حاصل میشه و من سرتا پا باورم. اینجا، یعنی حرم پاک امام معصوم خدا، مکانیه که این انرژی مثبت را به انسان تزریق می کنه تا بتونه به باور اعتقادی خودش نزدیک بشه.

قطره اشکی از نگاه پدر بر صورتش راه گرفته و در شکاف پیراهنش گم می شود. دوباره لای قران را باز می کند و این بار با صدای بلند می خواند:


- فباي الاء ربكما تكذبان .




http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/308.gif

خادمه زینب کبری(س)
05-10-2013, 21:24
همسایه تو هستم

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/91424042771594769486.jpg

نام شفایافته: محمد بخارایی


اهل: بخارا


نوع بیماری: نابینایی

تاریخ شفا: 29 رجب سنه 1358 ه.ق




اهل بخارا هستم. نامم محمد است و مشهور به محمد بخارایی‌ام.

حالا من خودم را مشهدی می‌دانم و دوست دارم همه مرا مشهدی محمد صدا بزنند. چرا؟ دلیلش برایتان می گویم.

ابتدا باید به سالها پیش برگردم. زمانی که من با پدر و مادرم در بخارا زندگی خوب و راحتی داشتیم.

آنروزها که پدر جوان بود و من خردبچه‌ای بیش نبودم، دست تقدیر بازی غریبی را با ما آغاز کرد.

پدر به بیماری سختی مبتلا گردید و خانه نشین شد. مداوایش افاقه نکرد و دوا و درمان هم ثمری نبخشید. پدر در غروب یک روز سرد پاییزی از میان ما رفت.

با مرگ او، سایه بدبختی ، همچنان بختکی سیاه بر کانون خانه محقرمان فرو افتاد و روزگار بر من و مادر تیره و تیره‌تر گردید.

زمستان به پایان سرمایش نزدیک می شد و بهار با هوای مطبوع و نسیم دلنوازش آرام آرام حضور خودش را به رخ می کشید که مادر دست مرا گرفت و با خود به‌همراه برد. حالا کجا؟ نمی دانستم و نپرسیدم . گامهایم را به راه و دستهایم را به دستان مطمئن مادر سپردم تا به گاراژی رسیدیم . مادر با راننده‌ای صحبت کرد و از او چیزهایی پرسید. راننده با اشاره دست اتوبوسی را نشانش داد و گفت: سوارشین. الان راه میفته.

مادر دست مرا کشید و همراه او به سمت اتوبوس دماغه‌دار قراضه‌ای که مرد نشانمان داده بود، براه افتادیم. هر دو سوار شدیم. هنوز پر از ابهام و سوال بودم، خواستم چیزی بپرسم، اما مادر چنان درهم و برهم بود که ترجیح دادم سکوت کنم. اصلا جرات و مجال پرسیدن به خود ندادم.


ساعتی بعد اتوبوس به سمت مقصدی نامعلوم براه افتاد. دو روز در راه بودیم تا به شهری رسیدیم که برایم ناآشنا و غریب می‌نمود. آدم‌ها ، ماشین‌ها و درشکه‌ها با آنچه در بخارا دیده بودم تفاوت داشت.

از دور گنبد و گلدسته زیبایی نمایان شد و مسافران با دیدن آن صلوات سر دادند. کمک راننده با صدایی خوش ندا سر داد که:

قبر امام هشتم سلطان دین رضا

از جان ببوس و بر در این بارگاه باش.

بعد رو به مسافران کرد و ادامه داد: گنبد نمای شاگرد شوفر فراموش نشه.

کلاهش را از سر برداشت و درحالیکه از جلو به عقب اتوبوس می رفت، کلاه را در برابر مسافران گرفت و هر کس سکه ای در کلاهش انداخت.

کارش که تمام شد به جلو رفت و مشغول شمردن سکه ها شد. مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت، رو به من کرد و با لبخند مهربانی روزه دو روزه سکوتش را با این کلام شکست: اینجا حرم امام‌رضاس. از امروز ما مجاور ایشان خواهیم بود. ازشون بخواه که ما را به همسایه‌گی‌شان پذیرا باشن.

سپس دستهایش را به حالت دعا بالا برد و دعایی را زیر لب زمزمه کرد. من جوشش چشمه اشکی که از نگاهش جاری شده‌ بود را بوضوح دیدم.

زندگی من با مادرم در جوار حرم امام رضا(ع) دوام چندانی نداشت و او که در این مدت مدام کار می کرد و اشک می ریخت و یاد پدر را زنده می‌کرد، در شبی مه‌آلود، مرا تنها گذاشت و به نزد پدر رفت.

من ماندم و تنهایی و کار و کار و کار در کودکی. شبها در حجره‌ای می خوابیدم و صاحب حجره نهایت مهربانی را با من داشت. شبی که در حجره تنها بودم، ترس بر جانم ریخت و تاریکی این واهمه و هراس را دوچندان کرد. از شدت بیم به زیر لحاف رفتم و سعی کردم که بخوابم. اما ترس خوابم را هم از من ربوده بود. تا صبح لرزیدم و گریستم و با اشباح گونه‌گون درگیر شدم. اذان صبح که لحاف را از روی سر کنار زدم، هنوز تاریکی بر همه جا حکمفرما بود. دقایقی را در جا ماندم تا چشمانم به سیاهی و ظلمت عادت کند. اما گویی تاریکی قصد عبور از برابر نگاهم رانداشت. چند بار پلکهایم را برهم زدم. اما کورسویی از نور راهم ندیدم. شک کردم: نکند کور شده‌ام؟ کورمال کورمال خودم را به در رساندم و آنرا گشودم. باز هم نشانی از نور دیده نمی شد. کبریتی را جستم و آتش زدم. باز هم نوری ندیدم. شعله کبریت هم دیده نمی شد. گفتم شاید خوابم و خواب می بینم. از کوزه‌ای که در کنارم بود مشتی آب بر صورتم پاشیدم. خنکای آب به وجدم آورد . اما از دیدن نور خبری نبود. دانستم که کور شده‌ام. شروع به گریستن کردم. کم‌کم روز دمید و مردم به حجره آمدند و مرا که بدان حالت یافتند غرق در شگفتی شدند. خبر به صاحب حجره بردند. اوسراسیمه آمد و مرا که بدان وضعیت دید، بر من ترحم کرد و مرا به نزد دکتر فاضل که تنها دکتر متخصص چشم در مشهد بود برد. دکتر پس از معاینه گفت : نمی فهمم. تا حالا چنین وضعیتی ندیده‌ام.

صاحب حجره پرسید: مگر چه شده است؟

دکتر با صدایی که تحیر در آن پیدا بود، گفت: هر دو چشم او سالم است و عجیب که نمی بیند.

بعد از من خواست که دو روز دیگر دوباره برای معاینه به نزدش بروم. دو روز بعد دوباره به مطب دکتر رفتیم. باز هم معاینه‌ام کرد و چیزی نفهمید. مایوس و ناامید به حجره برگشتیم. در آنجا مرد یهودی بود که بر من ترحم کرده و گفت: حاضرم برای معالجه چشمان تو یکصد تومان هزینه کنم.


از حرف او بسیار ناراحت شدم و اندیشیدم که به حتم بخاطر بی کسی‌ام بر من ترحم کرده است و من چنین ترحمی را نمی خواستم آخر من که تنها و بی کس نبودم. من همجوار و همسایه امام بودم. از بخارا آمدم تا خلا تنهایی خود را با وجود او پر کنم. از صاحب حجره خواستم که مرا به حرم ببرد و تنهایم بگذارد تا با امام خود درددل کنم. پذیرفت و با هم به حرم رفتیم. مرا در پشت پنجره فولاد گذاشت و خودش رفت. من در دل به سخن گفتن با امام نشستم . ساعتها با او رازدل گفتم واز وی طلب شفا کردم:

- اماما من همسایه تو هستم و از تو شفا می خواهم. وقتی مردی یهودی بر من ترحم می کند، هیهات اگر تو گوشه چشمی نشان ندهی؟

در همین احوال کسی دستش را روی شانه‌ام گذاشت. فکر کردم صاحب حجره آمده است که مرا با خود ببرد. گفتم:

- من نمی آیم. تا شفایم را از امام نگیرم نخواهم آمد. نمی خواهم در برابر مرد یهودی خجل باشم که امام بر من عنایتی نکرده است.

مردی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود با دست دیگرش چشمانم را نوازش کرد و با صدایی که مثل حریر نرم بود گفت:

- تو خجل نیستی محمد. برخیز و به حجره برو تا همگان ببینند که شفا گرفته‌ای.

از شنیدن این صدا تحیر کردم. چشمانم را باز کردم تا صاحب صدا را ببینم. اما کسی در اطرافم نبود. از جا برخاستم و تا بیرون صحن دویدم، اما کسی را نیافتم. جلوی در ورودی ایستادم و به صحن حرم که پر از کبوتران حضرت بود، نگاهی کردم. تازه بیاد آوردم که من کور بوده‌ام و حالا دارم می بینم. فریاد زدم و خودم را دوباره به پنجره فولاد رساندم و با گریه گفتم: ممنونم آقا. از عنایت تو که شفاعتم را نزد خدایت کردی سپاسگزارم. تو مرا روسفید کردی. حالا به مرد یهودی خواهم گفت که وقتی امام مهربانی چون تو دارم ، نیازی به ترحم و دلسوزی او ندارم.

وقتی باپای خودم به حجره برگشتم. همه با تعجب بر گردم جمع شدند. مرد یهودی درحالیکه به نگاهم خیره شده بود، گفت:

- باور نمی کنم. یعنی ممکن است که کسی بتواند در این زمان کم چشمانت را معالجه بکند؟

با لبخند گفتم: آری.

گفت: کی؟

گفتم: خدا.

بعد ماجرای زیارتم و طلب شفایم از امام رضا(ع) را برایش بازگفتم.

با دقت به سخنانم گوش کرد و آنگاه با تردید پرسید:

- مگر می‌شود که امام شما شافی باشد؟

با خنده گفتم:

- نه پس. خیال کردی فقط صد تومان تو می تواند در کار معالجه کارساز باشد؟

همه خندیدند. مرد یهودی سر خجلت به زیر انداخت و رفت. دیگر او را ندیدم. اما خیلی ها روایت کردند و گفتند که بارها او را در حرم دیده‌اند. نمی دانم. شاید مسلمان شده بود و شاید هم به تردید در شفا در حرم بست نشسته بود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/62084148753029837147.gif

خادمه زینب کبری(س)
21-10-2013, 19:32
زائر کوی رضا







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/15423129752167390402.jpg

نام شفا یافته : معصومه خلیلی

متولد : 1356
اهل : قزوین
نوع بیماری : پارگی تارهای صوتی
تاریخ شفا : 1382

ننه عالیه گفت :

- چشاتو ببند و خوشبختی رو حس کن . سعادت مث یه کفتر رو هره دیوار بختت نشسته ، دیر بجنبی ، می پره . مث شبنمی که از تابش آفتاب محو بشه ، ستاره خوشبختی تو ظلمت آسمون زندگی ات گم می شه . باور کن پسر خوبیه . خونه داره . دستش به دهنش می رسه . خوش تیپ هم که هست . کور از خدا چی می خواد ؟ دو چشم بینا . بله رو بگو و کارو تموم کن .
- آخه ننه عالیه زوده . من هنوز سیزده سالمه . بچه م ...
تو حرفم پرید و گفت :
- چه بهتر . با خلق و خوی شوهر بزرگ می شی . زندگی اش مث موم میاد تو دستت . تازه...مگه سیزده سال سن کمی یه ؟ من سیزده سالم که بود ، عالیه رو داشتم ننه .
- آخه حالا با زمونه شما فرق داره . حالا دخترا تا دیپلمشونو نگیرن ، شوهر نمی کنن .
اخمهایش را در هم کشید و گفت :
- همینه که کرور کرور دخترای ترشیده وردست ماماناشون می مونن . دختر تا آب و رنگ داره باهاس شوهر کنه ، همینکه سن از نوزده و بیست بگذره ، گرد پیری می شینه رو صورت . اونوقت باهاس چشم سفید کنی به در ، تا شاید یه خواستگار کور و کلاج راهشو کج کنه و در خونه تو بزنه . تا تنور داغه ، باید نونو چسبوند .
آنقدر گفت و گفت و گفت، تا مجابم کرد که به خواستگاری مرد جوان ، پاسخ مثبت بدهم . راست و حقیقتش پسر بدی نبود . یعنی سالهای اول ازدواجمان، خیلی هم خوب بود و زندگی خوب و آرومی داشتیم . جوان با محبت و با گذشتی بود و به خوشی با هم زندگی می کردیم .به من قول داده بود که همینکه دستش کمی باز بشود و پول و پله ای گیرش بیاید ، مرا به مشهد ببرد:
- به نیت ماه عسل نرفته مون می ریم مشهد . هم زیارته ، هم سیاحت .
من که سالها آرزوی سفر به مشهد را داشتم ، از خوشی شنیدن این خبردر پوست نمی گنجیدم . موضوع را به همه دخترای هم سن و سال خودم گفتم و کلی به داشتن چنین شوهری بالیدم . اما از سفر خبری نشد که نشد. کم کم اوضاع زندگی ما تغییر کرد و اخلاق شوهرم بد و بدتر شد . مدام بهانه ای جور می کرد و با هر بهانه مرا به باد کتک می گرفت . حالا دیگر بیشتر روز را در خانه می ماند و تا لنگ ظهر می خوابید . از کار هم اخراجش کردند و مشکل ما دو چندان شد .
تازه فهمیده بودم که معتاد شده و درد اعتیاد او را از تک و تاب زندگی انداخته است . حالا چه کسی این بلا را به جان او انداخته بود ؟ ندانستم . دعا می کنم که هر کی بود ، هیچوقت روز خوش نبیند ، که روزهای روشن زندگی ما را به شب تیره گره داد . خدا ازش نگذرد .
حتی تولد دخترم هم اوضاع بهم ریخته زندگی ما را تغییر نداد . ده سال با ناخوشی و رنج مدارایش کردم . با همه نداریها و غصه ها و دردهای تنهایی ساختم و دم نزدم . روزگار ما شده بود عین عاقبت یزید . خمار که می شد ، مرا به باد کتک می گرفت ، اما دم نمی زدم . زندگیم را فروخت ، تا نشئگی اش را کامل کند ، حرفی نزدم . اما حالا که دخترم بزرگ شده و خوب و بد را می فهمید . دیگر طاقت تحمل را نداشتم .
دخترم به سنی رسیده بود که من در چنین سن و سالی عروس شده و به خانه بدبختی رفته بودم . او هم رفتار زشت پدر را تاب نمی آورد . حالاهر دو با هم در مقابلش جبهه می گرفتیم . کتک می خوردیم ، ولی می ایستادیم . فحش می شنیدیم ،اما می ایستادیم . از خانه بیرونمان می کرد ،دوباره بر می گشتیم و می ماندیم. همه این رنجها را تنها بخاطر دخترم تحمل می کردم که تازه بال گرفته و قد کشیده و بزرگ شده بود و امید به فردا داشت . اما چه کنم که او از صبر ما سوء استفاده کرد و هر روز با یک عذر و بهانه ای ما را به باد کتک می گرفت . گویی خماری اش را فقط دو چیز بر طرف می کرد . مواد و کتک زدن.
یک روز که طبق روال معمول ، بی تاب و طاقت به خانه آمد و دنبال چیزی برای فروش ، همه اتاقها را گشت و چیزی نجست ، به سراغ دخترم رفت . او را در آغوش گرفت و نوازش کرد و بوسید .حس کردم که محبتش بدجوری رنگ طمع به خود گرفته است . نگاه حریصش را بر روی گوشواره های طلای دخترم حس کردم . جلو رفتم و دختر را از آغوش او جدا کردم .
رو به من براق شد . خون از چشمهایش می جوشید. سرم داد کشید :
- نمی بینی خمارم ، حالم خوش نیس ؟ حوصله دعوا مرافه ندارم . پول می خوام . می فهمی ؟ پول .
صدایم را بلند کردم :
- دیگه خسته شدم . چقدر دووم بیارم ؟ تا کی ؟ تا کجا ؟ بسه دیگه مرد . می گفتی خوشبختت می کنم. کاری می کنم که شادی از خونه ی ما بیرون نره . پس کو خوشبختی ؟ کجاس شادی ؟ ها؟ کو ؟ چرا به خودت نمیای؟ من به کنار . به دخترت هم رحم نمی کنی ؟ هیچ به خودت نیگاه کردی ؟ تو آینه خودتو ببین . شدی تابلوی عذاب .
دوباره داد زد :
- اگه پول بهم نرسونی ، گوشواره هاشو ....
نگذاشتم حرفش را کامل کند . با فریاد کلامش را خفه کردم :
- مگه از رو جنازه من رد شی .
برگشت و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت ، غرید :
- حالا که اینجوری می خوای، باشه . از رو جنازه ات رد می شم .
دخترم از ترس خودش را به من چسبانیده بود :
- می ترسم مامان. بذار گوشواره هامو ببره.
چادرم را به سر کردم و دست دختر را کشیدم:
- بیا بریم . اینجا دیگه جای ما نیس .
جلوی در ، راه را بر ما گرفت . چاقویی در دستش برق می زد . دخترم را در پناه خود گرفتم .
- با او کاری نداشته باش .
دستش را جلو آورد و بیخ گلویم را فشرد . بیکباره سوزشی در سینه و کتف و پهلویم حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم .
رنگ قرمزی که همه نگاهم را پر کرده بود ، آرام آرام تغییر پیدا کرد و به رنگهای نارنجی ، بنفش ، زرد و سپس سبز مبدل شد . از میان رنگ سبز نوری به سویم آمد و صدایی نهیبم داد :
- زائر ما ، برخیز . سالهاست که منتظر آمدنت هستیم . چرا دیر آمدی ؟
با شعف از جا برخاستم . اما دردی در همه بدنم پیچید و مرا بر تخت قفل کرد. همهمه ای در گوشم پیچید . گوشها را تیز کردم ، تا آن را بشناسم .
- سوزن .... پنس ..... قیچی .....گاز....
صدای بیمارستان بود .


***


نه یک ضربه ، دو ضربه یا ده ضربه ، بی انصاف پنجاه و شش ضربه به بدنم زده بود و به این هم اکتفا نکرده ، در برابر نگاه مضطرب دخترم ، گلوی مرا از دو ناحیه بریده بود ، بطوریکه تارهای صوتی ام کلا از بین رفته بودند.

با تلاش دکترها و البته عنایتی که تنها خودم از آن آگاه بودم ، از مرگ حتمی نجات پیدا کردم ، اماهنوزهم قادر به حرف زدن نبودم . دکترها تشخیص داده بودند که پارگی تارهای صوتی ام آنقدر عمیق است که احتمال بهبود آن نمی رود. آنها معتقد بودند همینکه بعد از 26 ضربه کاری چاقو و پارگی گلو ، توانسته اند زنده نگاهم دارند ، جای شکر دارد . من نیز از این بابت قانع و شاکر بودم و همینکه دوباره می توانستم دخترم را ببینم و باز هم در کنار او باشم ، برایم غنیمت بود . اما آن رویای بیهوشی و آن ندایی که ازمیان انوار سبز مژده زیارت داده بود، یک آن رهایم نمی کرد . با اشک متوسل به امام رضا(ع) شدم .
- یا غریب الغربا . من جز عنایت خدا و شفاعت شما ، امیدی ندارم . پس امیدمو ناامید نکنید . خودتون گفتید زائر شما هستم ، به این زائر دل شکسته نگاهی از روی مرحمت وشفا بیندازید . شما که منو به زائری خودتون پذیرا شدید ، پس زائر کوی رضا را دریابید .

یکسال گذ شت و هیچ بهبودی در حال من پدید نیامد . یکشب در خواب دوباره آن نور و ندای سبز را دیده و شنیدم .
- زائر کوی ما ، مگر به تو نگفتیم برخیز . پس چرا هنوز نشسته ای؟
با زاری گفتم :
- شفا می خواهم آقا . زبانم به اختیارم نیست . کلامی نمی توانم بگویم . کمکم کنید .


***

- تو حرف می زنی مادر . زبونت به اختیارته . می تونی حرف بزنی.
از خواب بیدار شدم . دخترم بر بالینم نشسته بود و با اشک می خندید .
- م م من .... چ چ چه.... می می... گفتم ؟
- از شفا می گفتی . از اینکه نمی توانی حرف بزنی. یاری امام (ع) را طلب می کردی .
- م م من... خوا.. خوا.. خواب ....دیدم . خوا.. خوا.. خواب ش ش شفا . دو.. دو.. دو باره... آ..آ..آقا ، م م نو... زا .. زا .. زا ئر خو.. خو.. خودشون... خطاب کردند .

- این یه معجزه است مادر . معجزه شفا .




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/96247009643652895728.gif

ملکوت* گامی تارهایی *
26-10-2013, 13:49
کوچه ای پر از شیون و گریه



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35002766930154190905.jpg




نام شفایافته: سیدعبداله سیستانی روضه‌خوان

نوع بیماری: مشلول

تاریخ شفا: چهارشنبه شانزدهم شوال 1371 ه.ق



روزنامه فروش با صدای بلند فریاد می‌زد و در طول پیاده رو بالا و پایین می رفت: روزنامه... آخرین خبر...شفای بیمار مشلول... روزنامه... بخرید و از آخرین خبرها مطلع شوید...امام بیمار فلج را شفا داد... آخرین خبرها در روزنامه امروز...شفای بیمار مشلول در حرم امام‌رضا(ع)...

جلو رفتم و درحالیکه روزنامه‌ای را از فروشنده می خریدم ، از او پرسیدم:

- حقیقت دارد یا پروپاگاندی برای فروش بیشتر روزنامه ‌است؟

خنده‌ای کرد و گفت: می خواهی خودش را ببینی؟

گفتم: آره. کجاست؟

آدرس خانه شفایافته را به من داد و رفت درحالیکه صدای فریادش همراه با دور شدن او دور و دورتر می شد. نگاهی به صفحه روزنامه انداختم که عکس شفایافته را قبل و بعد از شفا انداخته بود و در زیر آن به تفصیل شرح ماوقع را نوشته بود.

"دیروز چهارشنبه شانزدهم شوال، سید عبداله فرزند سید حسین، که سیستانی‌الاصل و مقیم ارض اقدس می باشد در حرم امام رضا (ع) شفا یافت.


ماجرا از این قرار است که سید عبداله، حدود چهار سال قبل به بیماری درد پا دچار شد و این مرض او را منزوی کرده بود. کم کم هر دو پایش فلج شدند و او دیگرطاقت حرکتش نبود. وی که به امر روضه خوانی مشغول بود، مجبور به خانه نشینی گردید و با کمک همسایگان روزگار می گذراند. چهارسال بدین منوال گذشت و بر درد او درمانی نیامد. زندگی چنان بر او فشار آورده بود و معیشت به نحوی بر او سخت آمده بود که شبی با خدایش به درد دل نشست و با فغان و زاری، مرگ خود را از او خواست. از شدت گریه و گلایه، به خواب رفت. در رویا دو مرد سید را دید که به عیادتش آمدند و از او خواستند برای گرفتن شفا به حرم برود و چله بنشیند. از خواب که بیدار شد،اندیشید شاید این خواب، رویایی صادقانه باشد.پس حمالی را صدا زد و به او وجهی داد تا او را بر پشتش بنشاند و به حرم ببرد. حمال سید را به حرم برد و در رواق پشت سر حضرت که بدان (توحید خانه) می گفتند، بر زمین نشاند. سید عبداله خود را کشان کشان به سمت دیوار کشاند و پشت بر دیوار داد. همانجا به روضه خوانی مشغول شد و زائرین که صدای دلنشین او را شنیدند بر گردش جمع شده و بر روضه اش گریستند. منبرش که به اتمام رسید، مستمعین پولی را جمع کردند و بابت روضه خوانی پیش روی او گذاشتند. اما سید پولها را به زائرین پس داد و گفت: من برای دل خود خواندم، نه برای کسب روزی.

زائرین که بر وضعیت او دل سوزانده بودند، اصرار بیشتری کردند که پولها را بپذیرد. اما اصرار آنها بی فایده بود و سید پول را قبول نکرد. یکی از زائرین که ابرام او را بر رد پول دید، رو به او کرد و گفت:

- قبول که روضه قبل را برای دل خود خوانده بودی. حال ما می خواهیم که روضه ای را برای ما بخوانی و حق منبرت را هم از ما بستانی.

سید پذیرفت و دوباره برای جمعیت زائرین که تعدادشان بیشتر هم شده بود روضه خوانی کرد. همان مرد که از او طلب روضه خوانی کرده بود پولها راجمع کرد و در برابر سید گذاشت. سید با لبخندی از او تشکر کرد و از او خواست تا برای بردن او به منزلش حمالی را خبر کند. حمال که آمد، سید او را به روزی دوقران اجیر کرد که هرصبح به خانه او بیاید و او را بر پشت خود سوار کند و به حرم بیاورد و عصر هنگام دوباره به حرم آمده و او را به خانه بازگرداند. حمال پذیرفت و سید را هر روز به حرم می رساند و شب باز می گرداند. سید در حرم به روضه خوانی می پرداخت و مردم هم پولی را جمع می کردند و به او می دادند. روزگار به همین منوال می گذشت که یک روز با خود اندیشید: که برای چه به حرم آمده و حال با چه هدفی هر روز به حرم می آید؟


با خود گفت:

- من برای گرفتن شفایم به حرم آمدم تا چله بنشینم. اما حال در اندیشه جمع آوری روزی هستم. طلب شفا را فراموش و در طلب پول به روضه خوانی مشغول شده ام.

پس بسیار گریست و از خدا طلب بخشش کرد و امام را واسطه خود با خدا قرار داد و از او خواست تا سلامتی اش را به او باز گرداند.

مردم بسیاری به او مراجعه کردند و خواستند برایشان روضه بخواند. اما سید تصمیم گرفته بود که تا شفایش را نگیرد، هرگز منبر نرود. همانروز در کنار دیوار رواق توحید خانه به خواب رفت و دوباره همان دو مرد سبزپوش را دید که به عیادتش آمدند و حالش را پرسیدند. گفت:

- حال مساعدی ندارم و از طلب شفا فراموش کرده ، به طلب روزی و معیشت دنیوی مشغول شده ام.

یکی از آن دو مرد که به سن و سال مسن‌تر از دیگری بود، به سید امر کرد که از جایش برخیزد و به خانه برود. سید گفت:

- نمی توانم. باید منتظر بمانم تا غروب هنگام که حمال بیاید و مرا بر پشت خود بنشاند و به خانه ببرد.

مرد دوباره با صدای بلندتری تاکید کرد که از جایش برخاسته و به منزل برود. جواب سید باز همان بود که گفته بود. مرد این بار با صدای بلندتر و با تغیر و فریاد به او امر کرد که از جای برخیزد. مرد جوانی که همراه با مرد مسن بود با اشاره به او فهماند که باید از جای برخیزد و برود. سید که از هیبت پر صلابت مرد ترسیده بود، با تقلا و تلاش بسیار از جا برخاست ، تکیه اش را به دیوار داد و آرام قدم به پیش گذاشت. ناگهان به خود آمد و دید که بر پای شل خود ایستاده و گام بر می دارد. نگاهی به اطراف کرد ، اثری از آن دو مرد سبزپوش نبود. فریاد زد: من شفا گرفته ام... امام به اذن خدا مرا شفا داد.


جمعیت بر گرد او جمع شدند و همه چون او را می شناختند و به فلج او اطمینان داشتند از دیدن وی که بر پای خود ایستاده است حیرت کردند. سید همینکه جمعیت را که بر گرد خویش مجتمع دید ، فرصت را مغتنم شمرد و شروع به روضه خوانی کرد. روضه ای که اشک به نگاه همه نشاند. او از سوز دل می گفت و همه بر شور او می گریستند. واویلایی در حرم بوجود آمد. قیامتی غریب. کربلایی بود و شور و شوق هل من ناصری برپا.

سید عبداله این چنین شفا گرفت.

روزنامه را بستم و به سمت خانه سید عبداله براه افتادم . در کوچه خانه او ولوله ای برپا بود. مردم زیادی در کوچه جمع شده بودند و سید بر بام خانه اش نشسته ، برای جمعیت از ماجرای شفایش می گفت. شرح ماجرای او روضه ای پر سوز و گداز بود و کوچه غرق در شیون و گریه شده بود.


http://www.animateit.net/data/media/1-backgrounds/rainbowhearts.gif

خادمه زینب کبری(س)
19-11-2013, 23:04
عطش نگاه


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/52619946311698449430.jpg




نام شفايافته : زهرا. غ

نوع بيماري : تومور استخوانی- درد کلیه و کم سویی چشم






شوهرم گفت:

- چیز مهمی نیست. یک سرماخوردگی معمولی است که انشااله زود خوب می‌شی.

گفتم:

- این حرف توست یا تشخیص دکتر؟

تو فکر رفت. کمی تامل کرد و سپس جواب داد:

- معلومه. تشخیص دکتره. گفت خیلی زود خوب میشی. فقط باید کمی استراحت کنی. همین.

در چشمانش خیره شدم و پرسیدم:

- واقعا همین؟ یعنی باورکنم که این تب و درد و لرز شدید، فقط یک بیماری معمولی است؟

نگاهش را از چشمانم دزدید و در حالیکه حواسش را با تاریک و روشن کردن کرکره پنجره مشغول کرده بود، گفت:

- آره. باور کن. غیر از این نیست. نباید بترسی. بیم اگه به دلت بیفتد، بدتر از بیماری است. مرضِ ترس مثل موریانه از تو می خوردت. خورد و خمیرت می کند. تو که اینقدر ترسو نبودی. بودی؟ چیزی نیست که بترسی. مگه تا بحال سرما نخوردی؟ چند تا قرص و آمپول و کمی استراحت حالتو جا می‌یاره.

قیافه باورپذیری به خود گرفته بود و اصرار داشت تا حرفش را بپذیرم. نمی دانست که من از همه چی با خبرم و همه حرفهای او را با دکتر شنیده ام. صبح وقتی دکتر به بالینم آمد و گمانش بود که من در بیهوشی هستم، در مورد بیماری‌ام با شوهرم صحبت کرد.

- متاسفانه همسرتان دچار یک تومور بدخیم استخوانی شده‌است.

- ولی من تصور می کردم که این فقط یک سرما خوردگی ساده است.


- خیر. این بیماری را ساده نگیرید. درسته که همسرتان ابتدا دچار یک سرماخوردگی معمولی شده‌است، ولی به علت بی‌توجهی ایشان و عدم درمان به موقع، همان بیماری بظاهر ساده، تبدیل به یک تومور استخوانی بدخیم شده‌است.

- حالا چاره‌اش چیه دکتر؟ آیا درمان دارد؟

- بله. باید زودتر اقدام کنید وگرنه گسترش بیماری باعث آسیب رسانی به کلیه‌ها خواهد شد. اگر درمان بموقع صورت نگیرد و مرض پیشرفت بیشتری داشته باشد، ابتدا کلیه‌ها از کار می افتد و سپس امکان کوری بیمار هم هست.

به شوهرم چیزی نگفتم. ‌خواستم تا در خیال خوش باورانه‌اش، نسبت به بی‌خبری من از وخیم بودن حالم، بماند. اما این حقیقت بد و آگاهی من از بیماری خطرناکم، مرا با دیو ترسی بزرگ روبرو کرد. دیوی که هر لحظه بر من ظاهر می‌شد و با چهره کریه خود، مرگ را در برابرم می نمایاند.

بیماری‌ام از یک روز سرد زمستانی آغاز شده بود. آن‌روز با آنکه لباس گرمی بر تن نداشتم، برای انجام کاری از منزل بیرون رفتم. سوز سردی که می وزید، لرز را بجانم ریخت و وقتی بخانه برگشتم، تب شدیدی همه تنم را گر داد. با خود گفتم این سرماخوردگی هم مثل همه سرماخوردگی‌ها با یک پیاله سوپ و چندتا قرص و یک بخور آب گرم، خوب خواهد شد. با این خیال پوچ به نزد دکتر نرفتم و با نسخه خودم، بیماری‌ام را درمان کردم. نسخه‌ای که سخت به ضرر من تمام شد و چهره کریه مرگ را دربرابرم نمایان ساخت.

روزهای زیادی را در بیمارستان بستری بودم، اما آگاهیم از علت دردی که می‌کشیدم، حال مرا بد و بدتر کرد. کم کم بیماری، شدت وخامتش را نمایاند و حرفهایی که از دکتر شنیده بودم، جامه عمل پوشید. ابتدا کلیه هایم از کار افتاد و سپس سوی چشمانش تقلیل پیدا کرد. حالا دیگر همه اشیا را تار و ناواضح می دیدم. شوهرش مدام در کنارم بود و مثل پروانه دورم می چرخید. اما من شاهد بودم که او هم مثل شمع در کنار من می سوخت و آب می شد.

شبی در خواب دیدم که به زیارت رفته‌ام. در لحظه‌های بودن در آن زیارتگاه که جا و مکانش را نمی دانستم، حس خوب سلامت به سراغم آمد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم پر از حس انتظار گفتن بودم. تا شوهرم به ملاقاتم بیاید، چند بار خواسته‌ام را در ذهن مرور کردم و حرفهای گفتنی با شوهرم را در دلم تکرار نمودم. وقتی او به بالینم آمد از دیدن چهره شاداب و لبخندی که بر لب داشتم غرق در تعجب شد.

- چه خبره؟ خندان می بینمت.

- می خواهم از تو یک خواهش بکنم. دوست دارم جوابت مثبت باشد.

- بگو. سراپا گوشم.

- اول باید به مثبت بودن جوابت اطمینان داشته باشم.

- آخه تا ندانم درخواستت چی هست، چطوری جواب مثبت بدهم؟

- دلم هوای زیارت کرده. دوست دارم با هم برویم مشهد.

از شنیدن پیشنهادم در فکر رفت. شاید با خود می اندیشید که چگونه می تواند همسر مریضش را به زیارت ببرد؟ آیا دکتر چنین اجازه‌ای به او خواهد داد ؟ تشویشش را که در سکوت طولانی‌اش دیدم. گفتم:

- اجازه بیمارستان با من. تو فقط قبول کن که مرا همراه خودت ببری. هم زیارتی می کنیم و هم طلب شفایی. چطور است؟

در یک تصمیم‌گیری سخت قرار گرفته بود. مِن و مِن کرد و گفت:

- حالا... ببینم دکتر چه می گوید. بعید می دانم که اجازه بدهد. تو حالت مساعد نیست. شاید سفر برایت ضرر داشته باشد. با دکتر صحبت می‌کنم. اگر اجازه داد بعد تصمیم می گیریم.

در صدا و نگاهش تردید موج می زد. برای آن‌که تردید را از ذهنش دور کنم، ماجرای خوابی را که دیده بودم برایش گفتم. لحظاتی خیره در نگاهم ماند و سپس پر از لبخند شادمانی شد. با فریاد گفت:

- موافقم.

و درحالیکه به سمت در می رفت، ادامه داد:

- پس من می‌روم تا بلیط تهیه کنم، اجازه گرفتن از دکتر هم با خود تو باشد.

با لبخند دور شدنش را تا پیچ انتهای سالن که از نگاهم دور می شد، نگریستم. دکتر از اتاقش بیرون آمد و جای او را در قاب چشمانم گرفت. جلو آمد و وارد اتاقم شد و حالم را که بهتر دید لبخندی زد و پرسید:

- چه خبر شده؟ همسرتان را دیدم که با شتاب از جلوی اتاقم رد شد. شما را نیز بهتر از هر روز می بینم. اگر خبر خوشی به شما رسیده‌است به من هم بگویید.

ماجرا را برای دکتر توضیح دادم و از او خواستم تا با سفر ما به مشهد موافقت کرده و برگه ترخیص مرا بنویسد.

کمی فکر کردو گفت:

- اشکالی ندارد. شوهرتان که برگشت، به او بگویید تا به نزد من بیاید که اقدامات ترخیص شما را فراهم کنیم.

فردای آنروز ما در راه سفر به مشهد بودیم. دشت خشک، آفتاب زرد پاییز را با عشق در آغوش گرفته بود. قطار زوزه کشان در دل کویر می تاخت و جلو می رفت. همسرم غرق در اندیشه‌ای مبهم، به دشت خیره شده بود و سایه قطار را که چونان ماری بر سینه کویر می خزید، دنبال می کرد.


نمی دانستم تعبیر خوابی که دیده‌ام چیست و این سفر چه سرانجامی دارد. تنها به امید دل بسته بودم و خیالم را به این باور شاد پیوند داده بودم: شفا.

به مشهد که رسیدیم، بدون هیچ معطلی زیارت رفتیم. پشت پنجره فولاد بست نشستم و دلم را بخدا دادم:

- خدایا. با امید آمده‌ام. این آرزو را در دل و ذهن من نمیران. می دانم که هر چه مقدّر است، آن خواهد شد. امااین را هم می دانم که تقدیر نیز در دستان توست. تقدیر مرا بر شفا قرار بده و به جوانیم رحم کن. من این امام را واسطه خود با خدایم قرار داده‌ام، تا اگر من آبرویی نزد تو ندارم، تو به آبروی این عزیز خواهشم را برآورده سازی. در این واگویه های دل با خدا بودم که خوابم برد. در خواب خودم را گمشده در بیابانی برهوت دیدم. به هر سو می دویدم، تاریکی بود و سیاهی. فریاد کمک سر دادم. اما هیچ گوشی صدایم را نمی شنید. ناگهان از دور نوری پدیدار شد. گویی کسی با فانوس یا چراغی در دست جلو می آمد. نور پیش آمد و همه صورتم را در بر گرفت. از تابش آن بدنم گرم شد. حس کهولت و درد از تنم خارج شد. کم‌کم صدای آرامش‌بخشی در گوشم طنین انداز شد. صدایی که موسیقی لذتبخشی داشت و چون حریر، لطیف بود. از شنیدن این هارمونی زیبا به وجد آمدم و همچون غنچه بهاری شکفتم.. خودم را در باغی پر از گل و ریحان دیدم. خوب که نظر انداختم، کودکی خویش را دیدم که در میان درختان پر از گل، در حال دویدن است. سالم و شاداب. صدای بلبلان و قناری‌ها، لذت پرسه زدن و دویدن در باغ را دوچندان کرده بود. صدای باغ خود را به همهمه‌ای عاشقانه داد. گوشم از ذکر و دعا و نیایش پر شد. چشم که گشودم. خود را در صحن و چشت پنجره پولاد دیدم. نگاهم کدر نبود. صاف و ذلال و پاک، چون آیینه. نگاهم را درپی یافتن همسرم به اطراف چرخاندم. او را کمی آنسوتر از خود در حال نماز دیدم. نگاهم را از روی همسرم به آسمان دادم و پرواز کبوتران در طواف حرم را به دیدگانم کشیدم. گویی نگاهم عطش دیدن داشت.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/78050560773138700998.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/78050560773138700998.gif)

خادمه زینب کبری(س)
24-11-2013, 00:05
سرباز تو هستم ای امام



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/91424042771594769486.jpg



نام شفایافته: عبدالحسین پاکزاد

شغل: استوار یکم ارتش

اهل: ارومیه

ساکن: مشهد

نوع بیماری: مجروحیت از ناحیه دست و پا

تاریخ شفا: 1307 ه.ش



- شما باید آماده بشین برای انتقال به اتاق عمل.

به محض شنیدن خبر، شوکه شدم. سرم از شدت درد حالت دوّار گرفت. دستم را محکم به لبه تخت گرفتم و سرم را بر بالش فشار دادم تا از شدت درد بکاهم . پرستار که گویی مشتاق بود توضیحات بیشتری درخصوص عمل جراحی‌ام بدهد، تا حالم را چنین دید، از گفتن بقیه حرفش پشیمان شد. بیاد آوردم قبلا که چنین تصمیمی برایم گرفتند به حرم رفتم و با امام درددل کردم و وقتی برگشتم دکتر از صرافت عمل افتاد و مرا بحال خود گذاشت. اما حالا باز هم... رو به پرستار کردم و گفتم:

- اگه نخوام عمل بشم باید به کی بگم؟

پرستار فوری گفت: به آقای دکتر.

بعد تند و سریع از اتاق بیرون رفت تا سوال بیشتری از او نکرده باشم.

نگاهم را به سقف دوختم و خاطرات گذشته‌ را مثل یک فیلم سینمایی از خاطرم مرور دادم.

وقتی در ارومیه لباس خاکی ارتش را به تن کردم و شغل نظامی‌گری را پذیرا شدم با خود عهد کردم برای دین و میهنم مثل یک سرباز، آماده جانفشانی باشم. همان اوایل خدمتم به مشهد منتقل شدم و خوشحال از همجواری با امام(ع) به زیارت او رفتم و به ایشان گفتم:

- ای امام . من سرباز تو هستم. پس از تو می خواهم که در مدت خدمتم در این شهر که حریم تو و کشوری که ولایت پادشاهی توست،مرا در امان خود نگهداری و از خدایت بخواهی که از هر لغزش و خطایی مرا محافظت بدارد.

در این شهر تشکیل خانواده دادم و زندگی آرامی را شروع کردم. سالها گذشت و من در آستانه اتمام خدمتم بودم که قائله ترکمن صحرا و شورش جان محمدخان خزاعی پیش آمد، گروهان ما را از مشهد به ترکمن صحرا فرستادند. من نیز در این اعزام حضور داشتم و در درگیری با شورشیان از جانب دست و بازو و پا مورد اصابت گلوله واقع شدم و فوری مرا که مجروح و بیهوش شده بودم، به مشهد برگرداندند. در بهداری لشکر بستری شدم و وقتی بهوش آمدم دست خود را فاقد حرکت یافتم. اطبا برای درمانم شور کردند و جملگی رای به قطع دستم دادند. من مخالفت کردم و گفتم: من یک سربازم و سرباز بی دست هیچ جایگاهی در لشکر نخواهد داشت.

دکتر گفت: جز این چاره‌ای نیست.

گفتم: هست.

با تحیر در من نگریست و پرسید: چه چاره‌ای؟

گفتم: شفا.

نگاهناباورش را در نگاهم دوخت. پوزخندی زد و رفت. دانستم به اعتقاد من ایمانی ندارد. پس درخواست مرخصی دادم و به میل و رضایت خود و به کمک دو تن از پرستاران ارتش، بر درشکه‌ای نشستم و به حرم مشرف شد تا قبل از عمل از امام درخواست استشفا کنم. در پیشگاه امام(ع) سخت گریستم. با او از صمیم قلب به گفتگونشستم.

- ای امام من. من در برابر نگاه کسی که ایمانی به شفاعت تو و عنایت خدا نداشت تحقیر شدم. درخواست او را برای عمل جراحی رد کردم و به نزد تو آمدم. حال خود دانی و پاسخ به این بی اعتقادی او به شفا. دلم می خواهد وقتی دوباره او را می بینم سرم را بالا گرفته و با او از شفا بگویم. ای قبله حاجات. ای امام هشتم مرا دریاب. بخدا از پیشگاهت نمی روم مگر با شفا یا مرگ.

آنقدر گریستم که پرستاران همراهم نیز از شدت گریه‌هایم به گریستن پرداختند. آنها هم نماز حاجت خواندند و از خدا شفای مرا تقاضا کردند. ساعتی در حرم بودیم و بعد دوباره با درشکه به بیمارستان ارتش مراجعت کردیم. دکترها مهیای عمل شدند و مرا به اتاق عمل منتقل کردند. اما نمیدانم چرا در آخرین لحظات، دکتر از عمل جراحی و قطع دستم منصرف شد و دوباره مرا به اتاق بازگرداند.

روز بعد از او علت را جویا شدم. گفت: شاید بشود با دارو درمان را ادامه داد. باید مدتی صبر کنیم تا اثر داروها را ببینیم.

شش ماه از این قضیه گذشت و من از زیادت قرص و آمپولی که مصرف می کردم، خسته و درمانده شدم. تا امروز که پرستار به دیدنم آمد و خبر آورد که دوباره باید مهیای انتقال به اتاق عمل شوم. از شنیدن خبر پر واهمه و اضطراب شدم. ساعتی از رفتن پرستار نگذشته بود که دکتر به بالینم آمد و خبرنیمه گفته پرستار را تکمیل کرد:

- ما به این نتیجه رسیدیم که درمان دارویی فایده‌ای ندارد و باید هرچه زودترعمل صورت بگیرد و دست چپ شما قطع شود تا از نفوذ و سرایت عفونت به قلب جلوگیری شود.

با عمل مخالفت کردم. نمی خواستم دربرابر نگاه بی اعتقاد او زیر تیغ جراحی بروم. به میل خود درخواست ترخیصی دادم و از بیمارستان بیرون آمدم. بطرف دژبانی لشکر رفتم تا شرح حال خود را در مرقومه‌ای نوشته و به تهران گزارش دهم. در نزدیکی دژبانی بر زمین افتادم و از هوش رفتم. وقتی بهوش آمدم خود را در اتاق دژبانی دیدم. چند سرباز آمدند تا دوباره مرا به بهداری لشکر ببرند.

گفتم: من هم اکنون از بهداری آمده‌ام و در آنجا امیدی به بهبود حال من نیست. باید دوباره به حرم بروم و از عنایت امام بهره بگیرم. پس درشکه‌ای برایم کرایه کردند و مرا به حرم رساندند. وارد صحن که شدیم از همراهان خواستم که مرا به حال خودم رها کنند و به دژبانی بازگردند. اصرار و ابرار مرا که دیدند، بالاجبار پذیرفتند و رفتند. خودم را به نزدیکی ضریح رساندم. در آنجا مردی را در حال زیارتنامه‌خوانی دیدم. از او خواستم تا برایم زیارتنامه بخواند. در اواسط زیارتنامه حالم دگرگون شد و بیهوش شدم. در همین حال بوی خوشی به مشامم رسید و سیدی را دیدم که به بالینم آمد و گفت: برخیز.

بهوش آمدم و از جای برخاسته، شرح خوابی را که دیده بودم به مرد زیارتنامه خوان گفتم. باشوق گریست و گفت: تو شفا می‌گیری. از من خواست تا سجده شکر بجای آورم. نماز خواندم و سجده بجا آوردم و به زیارت شتافتم. از امام خواستم که یا عنایت کرده، شفای مرا از خدا بخواهد یا مرگ مرا نزدیک سازد.


حسی در من می گفت که دستت را تکان بده. با ترس و دلهره دستم را که یارای حرکتش نبود تکان دادم. دستم به اختیارم بود. دردی در این حرکت بر من مستولی نشد. دستم را بالا آوردم ومشبک ضریح را در کف گرفتم. انگار از مجروحیت و درد خبری نبود. پر شعف و شادمان از حرم بیرون آمدم و در صحن اسماعیل طلایی شرح حالم را با فریاد به مردم بازگفتم. جمع زیادی بر گردم جمع شده و با ناباوری به دهانم چشم دوخته بودند. حرف‌هایم که تمام شد،همه چشم‍‌ها را خیس و گریان دیدم.



مردی که نشان از روحانیت داشت و در میانه جمع ایستاده بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد، به نزدیکم آمد. دستم را گرفت و با خود به دفتری در گوشه صحن حرم برد. از من خواست تا شرح واقعه ای را که بر من رفته است در دفتری به تفصیل بنویسم. نوشتم. از من گواه طلب کرد. زیارتنامه خوان را به گواهی خواستم. آمد و آنچه دیده بود گفت. پس از دژبانی ارتش، دژبان را فراخواندم. آمد و گواهی داد. پرستارها و دکتر هم آمدند و شرح بیماری‌ام را گفتند و رفتند. همه ماجرا در دفتر شفایافتگان ثبت شد. بعدها در کتابی دیدم که توسط محمد حسن جرقویی اصفهانی معروف به میرجهانی شرح حال و شفای من به تفصیل چاپ شده است.

از آن واقعه سالها گذشت ومن اثری از درد زخم جنگ با شورشیان ترکمن صحرا را در تن خود حس نکردم. این همه از عنایت آقایی بود که سربازش را در لحظه درد و نیاز تنها نگذاشت.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/04686516879369736070.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/04686516879369736070.gif)

معصومه خانم
05-01-2014, 17:19
فریاد عطش

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57493785978402834640.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57493785978402834640.gif)



نام شفایافته : حسین




نوع بیماری : قطع نخاع بر اثر تصادف
حال عجیبی داشتم . حس غریبی همه وجودم را پر کرده بود . یک جور یاس ، سرخوردگی و ناامیدی در وجودم ریشه دوانده ومرا از درون می کاست . احساس می کردم خدا را از دست داده ام . یا نه ، خدا مرا رها کرده و از یاد برده بود . او که می توانست در این لحظه های ناامیدی و یاس یاور و پشتیبان من باشد ، گویی مرا برای همیشه فراموش کرده بود .


***از صبح چیزی نگذشته بود که مشوش و پریشان از خواب بیدار شدم . تنم به شدت می لرزید و عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بو د . ضربان قلبم همچون ضربه های چکش در محفظه استخوانی سینه ام شدید می کوفت و صدا می داد . دهانم مثل کبریت خشک شده بود . دنده هایم تیر می کشید . انگار که ته گلویم یک استخوان بزرگ ایستاده ، و مانع نفس کشیدنم شده بود . نگاهم را از پنجره اتاق به بیرون دادم . به پرنده ای که از قاب نگاهم پرید و در پس ابرهای تکه تکه گم شد .
کسی در منزل نبود . سکوت خانه اینگونه گواهی می داد .
تشنگی بر لبهایم نشسته بود . تمنای آب داشتم . اما توان حرکتم نبود . از این ناتوانی ، یک نوع زاری و التماس مثل عجز اشک در نگاهم پیدا شد . بی آنکه بخواهم ، گوله ی اشکی بر گونه ام غلتید و فرو افتاد .
صدای باز شدن در بگوشم آمد و متعاقب آن صدای گامهای همسرم که از پله ها بالا می آمد . صدای پای او را می شناختم . همیشه عجله داشت . از تنهایی من بیمناک بود . وقتی برای کاری بیرون می رفت ، زود و با عجله بر می گشت . در اتاق بر پاشنه چرخید و قامت همسرم میان دو لنگه آن نمایان شد . تا بیداری ام را دید ، به شتاب به سمتم آمد و پرسید:
- زود بیدار شدی ؟ چیزی می خوای؟
گفتم :
- تشنه ام .
بی حرف به سمت آشپزخانه رفت . پرسیدم :
- صبح به این زودی کجا رفته بودی ؟
لیوان آبی را پر کرد و برایم آورد . در حالیکه آن را جلوی دهانم گرفته بود تا بنوشم ، سرش را بیخ گوشم گذاشت و آهسته گفت :
- رفته بودم حرم .
نگاه مهربانش را در نگاه پر سوالم دوخت و با لبخندی غمگین ادامه داد :
- برای شفا خواهی ، دست به دامان امام (ع) شده ام . شاید ....
انگار توی صدایش رنگ غم پاشیده باشند ، فشار اندوه پنهان در نگاه محزونش هویدا بود .

آب را که نوشیدم ، احساس خنکایی همه وجودم را پر کرد و خاطر خوابی که لحظاتی پیش دیده بودم در انحنای کوچه ذهنم هویدا گشت . از این خیال ، احساس خوشی وجودم را پرکرد.
از اتصال خیال و واقعیت ، نوید معجزه ای حس می شد . خواب خوشی که دیده بودم و زیارت صبحگاهی همسرم ، نشان یک اتفاق بود . اتفاقی که ماهها در انتظار وقوعش ، پر اشک گریسته بودم.


***معمولا حرم همیشه پر زائر و پر همهمه است . اما اینک خلوت و ساکت بود ، بی آنکه ولوله و ازدحامی باشد . تنها زائر دل شکسته آن آستان مقدس من بودم. پشت پنجره فولاد دخیل بسته و پنجه هایم را در مشبک ضریح ، به التجای شفاعت، گره بسته و در حالیکه اشک میهمان نگاهم شده بود ، با زبان دل با امام (ع) گفتگو داشتم :
- اماما ، دستهای ملتمس من بسوی خدای توست و دستهای نیاز خانواده ام ، به سوی من . پس شفیع من در نزد خدای خویش شو و شفایم را از درگاه احدیتش بخواه ، تا نگاه نیازمند خانواده ای ، بی نیاز شود .
خدایا ، خودت خوب می دانی که من راننده ام و خرج خانواده ام را از این راه به دست می آورم . اما از بد حادثه ، اکنون که خانه نشین شده ام ، خود را وبال دیگران می دانم . کسی که همگان به همت او چشم دوخته بودند ، اکنون محتاج کمک دیگران است .
خدایا ، ترا به این امام همام قسم می دهم ، این اندوه جانکاه را از من دور کن .
گویی صدایی در درونم گفت :
- برخیز . تو شفا گرفته ای . برو .
از شنیدن این ندا ، یک شادی گنگ و مبهم ، همراه با اضطرابی نامفهوم ، در وجودم جاری شد . سرمایی در تنم پیچید و قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد . دهانم کاملا گس شده بود . تشنگی بر لبهایم نشسته بود و بد جوری عذابم می داد :
- آب ......
با فریاد عطش از خواب بیدار شدم . خانه خالی و خلوت . بی آنکه کسی جوابگوی فریاد نیاز من باشد . وه . چه رویایی . آیا تعبیری خواهد داشت این خواب پریشانی خیال من ؟


***ماجرای خوابم را که به همسرم گفتم ، مسرور شد و با چشمهای ملتهبش در من نگریست .
- یعنی ممکنه ؟
با این سوال ، بذر تردید را در دلم افشاند . با خود اندیشه کردم :
- من قطع نخاع هستم . دکترها فلج کاملم را تایید و اعلام کرده اند . مگر ممکن است کسی که نخاعش بر اثر ضربه سهمگین تصادف قطع شده است ، با دیدن یک رویا بهبود یابد ؟
خود پاسخ ابهام خویش را دادم :
- آری ممکن است . مگر ندیدی که امام چگونه بیماران قطع امید شده را شفاعت کرد و آنان را از دروازه مرگ به میدان زندگی باز گرداند ؟ مگر ندیدی دختر کوری را که پزشکان امکان بینایی اش را ناممکن می دانستند ، چگونه با التجا به امام و دل شکسته ، شفا گرفت و با چشمانی بینا به شهرش برگشت ؟ تو ندیدی آن جانباز فلجی را که با چرخی که سالها زندانی آن بود ، به حرم آمد و رها از حصار چرخ و عصا ، به خانه بازگشت ؟ تو ندیدی ....
با صدای شبیه به فریاد ، افکارم پاره پاره شدند . به خود آمدم . نگاه ملتهبم را به سمت صدا چرخاندم . همسرم در حالیکه در خطوط چهره اش علامت مسرت مشهود بود . در ادامه همان فریاد ، شادمانه جیغ زد :
- انگشت پایت تکان می خورد .

نگاهم را به انگشت پایم دادم و سعی کردم تا آنرا تکانی دوباره بدهم . توانستم .
زن حیران و شگفت زده ، گفت :
- حالا آرام پاهایت را تکان بده .
ترسیدم : اگر نتوانم چه ؟
- سعی کن . می توانی .
پتو را روی پاهایم کشیدم و داد زدم : نه......، این امکان ندارد .
همسرم با مهربانی و امیدگفت : تلاش کن . من به کسی توسل بسته ام که دلهای امیدوار را ناامید نمی کند .
سپس در حالیکه نگاه بارانی اش را به آسمان داده بود ، زمزمه کرد :

- اگر او بخواهد ، هر ناممکنی ممکن می شود .
با یاس و تردید ، همه قدرتم را به پایم دادم و تلاش کردم تا بتوانم تکانی به آن بدهم . اما نتوانستم . همسرم همچنان می گریست و پر امید از من می خواست تا دوباره تلاش کنم .
در مغزم صداهای عجیبی شنیده می شد . اشباح با صورتکهای شیطانی ، مثل جغد در برابرم می رقصیدند و زوزه می کشیدند .از هیاهویی که در مغزم ایجاد شده بود ، ترسیدم . احساس خفه گی داشتم . ناامیدی مثل خوره به جانم افتاده بود . با اکراهی که نمایاننده یاس بود ، سعی کردم تا دوباره به پاهایم تکانی بدهم . ناگهان فریاد همسرم در گوشهایم پیچید .
- تو موفق شدی . پاهایت تکان می خورند . این نشانه خوب شفاست . بی شک خواب تو ، رویای شفا بوده و زیارت من باور آن .
پر از باور های شاد شدم . از این خیال ، احساس گرمی همه وجودم را اشباع کرد . اشباح تردید از برابر نگاه خیالم دور و گم شدند . تصور کردم دوباره خدا را بدست آورده ام . او مرا از یاد نبرده و من هیچگاه او را از دست نخواهم داد . اوست که می تواند همیشه همراه و مونس تنهایی و امید لحظه های یاس من باشد . او را باور کرده و همیشه در کنار خود حس می کنم.

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)

خادمه زینب کبری(س)
28-08-2014, 15:26
تنها

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35693759450674492552.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35693759450674492552.jpg)


نام شفا یافته : رقیه. خ
18 ساله از روستای گازار بیرجند

تنها بود. تنهای تنها.
خانواده‌اش عصر آنروز به خانه عمو رفته بودند تا در یک میهمانی خانوادگی شرکت کنند و او در خانه تنها مانده بود تا به درسهایش برسد. مادر وقت رفتن از وی پرسید بوده: آیا همراه آنان به خانه عمو خواهد آمد؟ و او در جواب پاسخ منفی داده و گفته بود:
- فردا امتحان دارم، باید به درس‌هایم برسم.

مادر اصرار بیشتری نکرده بود، چون از علاقه دخترش به درس آگاهی داشت و می دانست در چنین وقتهایی باید او را به حال خودش وا گذارد و مزاحمتی برایش فراهم نیاورد.

روزهای سرد پاییزی کوتاه و زودگذرند و رقیه تا بخود آمد و درسی را برای مطالعه آماده کرد، شب رسید و تاریکی رخت سیاهش را برتن شهر پوشانید. در بیرون برف شروع به باریدن کرده بود. اما رقیه چنان در درس و کتابهایش غرق شده‌بود، که متوجه بارش برف نشد و اگر چنانچه برق خانه یکهوی قطع نمی‌شد و تاریکی را به تن اتاق نمی ریخت و ترس رقیه را به سمت پنجره نمی کشاند، شاید هنوز متوجه برفی که درختان و زمین را سپیدپوش کرده بود، نمی‌شد. رقیه کورمال کورمال خودش را به آشپزخانه رساند. جعبه کبریت را برداشت و شمعی را روشن نموده و بطرف در ورودی خانه رفت. چفت در را محکم بست و دوباره به اتاقش برگشت. صدای وزش توفان و بادی که به پنجره اتاق می‌کوفت و پوره‌های برف و سرما را از درز پنجره به داخل می‌داد، فرصت مطالعه را از او گرفت. نگاهش را از قاب پنجره به بیرون داد. همه جا تاریک بود و جز هوهوی باد و ریزه‌های برف که رقص کنان بر زمین می نشستند و عبور گاه‌بگاه اتومبیلی که از خیابان می‌گذشت و ردّی از خود را بر روی برف باقی می‌گذاشت، صدایی به گوش نمی‌آمد و جنبنده‌ای در آن حوالی نبود. رقیه از بابت بدشانسی‌ای که آورده بود و در این توفان و تاریکی در خانه تنها مانده و حالا با این وضعیت سرما و تاریکی و ترسی که در خانه نگاهش رخنه کرده بود، نمی‌توانست درسش را بخواند، دچار پشیمانی شد. با خود اندیشید که ای‌کاش با خانواده به خانه عمو می رفت. اما پشیمانی سودی نداشت و او باید تا آمدن پدر و مادر با تاریکی و سرما بسازد و به صدای هوهوی باد عادت کند. در همین افکار بود که ناگهان در میان تاریکی صحن حیاط متوجه سایه‌ای شد که از پس دیوار به سمت در ورودی آمد. وَهم در نگاه رقیه ریخت. از پنجره فاصله گرفت و خودش را روی تخت انداخت. پتو را روی سرش کشید و چشمهایش را بست. صدای ضربه‌هایی که بر در می‌کوفت، ترسش را بیشتر کرد. به یاد فیلم ترسناکی افتاد که چند شب پیش در تلویزیون دیده و از ترس تا صبح خوابش نبرده بود. انگشتانش را در سوراخ گوشهایش فرو برد تا صدایی نشنود. به این‌صورت می خواست وحشت را از دل و خیالش گم و دور کند. خودش را در زیر پتو مچاله کرد و منتظر ماند تا شاید کسی که بر در می‌کوفت، ناامید شود و از آنجا برود. لحظاتی در همان حالت ماند. بعد به تصور آنکه سایه از جلوی خانه‌شان رفته است، چشمهایش را باز کرد و از زیر پتو بیرون آمد. شنید که کسی او را بنام صدا زد. از ترس در جا خشکش زد. حتی جرات جواب دادن هم نداشت. آخرچه کسی می‌توانست در آن‌موقع شب به خانه آنها آمده باشد و با او کار داشته باشد؟ آهسته از جای برخاست و خود را به پنجره رساند. نگاهش را به بیرون داد و سعی کرد تا در میان مه وغبار جاری در فضا، صاحب آن سایه و صدا را ببیند و بشناسد. اما کسی در آنجا نبود. ترسش بیشتر شد. پشتش را به دیوار داد و چشمانش را که اشکی شده بودند، بست. در دل هرآنچه دعا بلد بود، زمزمه کرد. از صدای باز شدن دراتاق بخود آمد و چشمهایش را گشود. سایه‌ای را دید که از قاب در گذشت و به درون آمد. رقیه از شدت ترس جیغ بلندی کشید و همانجا بیهوش بر زمین افتاد. سایه جلو آمد و زیر بغل‌های رقیه را گرفت و او را به زحمت بر روی تخت نشاند و در حالی‌که سعی می کرد بیدار و بهوشش کند، گفت:
- هی رقیه... من هستم... خواهرت... آمده‌ام تا تو تنها نباشی. پاشو خواهر... بیدار شو...
اما رقیه از جا تکان نمی خورد. خواهر که حال او را وخیم دید، چند بار آهسته به صورتش سیلی زد، اما باز هم فایده نکرد و رقیه بهوش نیامد.
خواهر به سمت تلفن رفت و با عجله شماره‌ای را گرفت و بریده بریده ماجرا را برای کسی که در آنسوی سیم گوشی را برداشته بود، شرح داد. سپس دوباره به سمت رقیه آمد و او را در آغوش گرفت و صورتش را نوازش کرد و چند بار نامش را صدا زد. رقیه بآرامی نگاهش را گشود. خواهر از دیدن چشمان لوچ شده او فریادی کشید و چند قدم به عقب رفت.
***

دکتر رقیه را معاینه کرد و گفت:
- متاسفانه شدت ترس ، باعث شده که ایشان قدرت تکلمش را از دست بدهد. ضمنا باید بگویم که متاسفانه قسمتی از بدن ایشان فلج شده‌است.
پدر چشمان اشکی‌اش را پاک کرد و گفت:
- علاجش کنید دکتر. شما را به خدا قسم هر کاری از دستتان ساخته است ، انجام بدهید. می دانید او... او یکی از درسخوان ترین دانش آموزان مدرسه است. الآن فصل امتحانات اوست و اگر از درس عقب بماند...
دکتر حرف پدر را قطع کرد و گفت:
- متاسفانه از من کاری ساخته نیست. اما ناامید نباشید. من دکتری را در مشهد می شناسم که از دوستان قدیمی من است و در این رشته حاذق و استاد است. اگر مایل باشید، شما را به ایشان معرفی کنم.
بعد بر روی کاغذ آدرسی نوشت و به دست پدر داد. پدر تشکر کرد و همراه با رقیه از مطب خارج شد .
همانروز بلیط سفر به مشهد را تهیه کرد و همراه با همسر و فرزندش راهی مشهد شدند. قبل از هر کاری به زیارت شتافت و رقیه را پشت پنجره فولاد دخیل بست. خودش به سمت حوض آب رفت. وضو گرفت و برای نماز حاجت وارد حرم شد. نمازش را خواند و کنار ضریح به توسل نشست. چه مدت زمانی در آن حالت بود ، نفهمید. وقتی بخود آمد که صدای مردی را شنید که او را مخاطب قرار داده و می گفت:
- لطفا بیدار بشوید . اینجا جای خوابیدن نیست .
تعجب کرد. او بخواب رفته بود و خود نمی دانست؟ همزمان صدای مرد دیگری شنیده شد که به مرد اولی می گفت:
- بگذار در حال و هوای خودش باشد. او حاجتمند است. بیماری را به طلب شفا دخیل بسته است و آرزوی شفا دارد.
پدر به سمت صدا برگشت و آن دو مرد را دید که درست در بالای سر او ایستاده‌ و با هم به گفتگو مشغولند.
در همان موقع مرد دیگری از جانب ضریح به سمت آنان آمد. دو مردی که بالای سر پدر ایستاده بودند، با دیدن مرد سوم ، تعظیم کردند و از آنجا دور شدند . مرد کنار پدر نشست و با محبت در نگاه اشکی او خیره شد.
- اینجا چه می خواهی ؟
- به حاجت آمده‌ام. دختری دارم که سخت مریض احوال است. او را بقصد معالجه به مشهد آورده‌ام و البته بقصد شفا به اینجا.
مرد با شال سبزی که بر گردن داشت، چشمهای اشک آلود پدر را پاک کرد و با مهربانی به او گفت:
- برخیز و به نزد دخترت برو. او مدتی است که منتظر و نگران توست.
پدر خواست از جای برخیزد. اما دستی بر شانه اش نشست و صدایی او را بخود خواند:
- چرا اینجا خوابیده‌ای پدر؟ مگر اینجا جای خواب است؟ پاشو . برو بیرون حرم و آبی به سر و صورتت بزن تا خواب از نگاهت بپرد .
پدر در حیرت شد. اندیشید که این جملات را لحظاتی پیش از زبان آن دو مرد که با هم گفتگو می کردند شنیده است. چشمهایش را باز کرد و به مرد خادمی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد.
- بگذار در حال و هوای خودش باشد. او حاجتمند است.

مرد دیگری که از سمت ضریح به جانب آنها می آمد این حرفها را بر زبان راند. پدر با تحیر به آن دو خیره شد و تعجبش وقتی زیادتر شد که آنها را درست شبیه مردانی که در خواب دیده بود یافت. پدر نگاه جستجوگرش را به اطراف سوق داد تا شاید مرد نورانی را که با شال سبزش چشمان اشکی او را پاک کرده بود بیابد. اما خبری از او نبود. بیاد آورد که مرد به او گفته بود باید به نزد دخترش برگردد، چون او منتظر پدر است. پس سراسیمه از جا برخاست و از حرم بیرون آمد. همینکه به صحن حرم رسید، چشمش به جمعیتی از زنان افتاد که در پشت پنجره فولاد تجمع کرده بودند و رقیه را مثل نگینی در میان خود داشتند. بدان سمت رفت. هنگامه‌ای برپا بود. صدای صلوات و ذکر و دعا در فضا جاری بود. زنان یک‌به‌یک رقیه را در آغوش می کشیدند و او را گرم و صمیمی می بوسیدند و چون گل می بوییدندش.
***
مادر در کنار رقیه نشست. سر او را به دامن گرفت و گفت:
- یکبار دیگر برایم بگو. آنجا و در حرم چه اتفاقی افتاد.
رقیه در حالی که با همه صورتش می خندید، نگاهش را از روی مادر به سمت پدر کشاند و خطاب به او گفت: دعای تو کارساز شد پدر. وقتی از من جدا شدی و به داخل حرم رفتی. دانستم که دل پاک‌ات را نزد امام گرو گذاشتی تا شفای مرا از خدای مهربانش بخواهی. همانطور که با چشمهای اشک آلودم ترا در حال ورود به حرم دنبال می کردم، سردرد غریبی به سراغم آمد. گیچ شدم و سرم دوّار گرفت. بی اختیار گریستم. از شدت گریه حالت ضعف بر من دست داد و در نوعی بیهوشی و خواب فرو رفتم . در همان حال ترا دیدم که دامن مرد سبزپوسی را گرفته‌ای و از او ملتمسانه شفای مرا می خواهی. با اشاره دستت مرا به مرد سبزپوش نشان دادی و گفتی: تا شفای دخترم را نگیرم، از حَرَمت بیرون نخواهم رفت. مرد سبزپوش به من نزدیک شد. نگاهی به صورتم انداخت و رفت. سراسیمه بدنبالش دویدم و گوشه عبایشان را گرفتم. به او گفتم :

- شفا می خواهم آقا.
برگشت و با لبخند گفت:

- تو شفا گرفته‌ای. می‌توانی بروی.

با خوشحالی از آن حالت خلسه و خواب بیرون آمدم و با تعجب خودم را سالم یافتم. مردم و جمعیت زنانی که در کنارم بودند همینکه متوجه شفایافتن من شدند، گِردم را گرفتند و به تبّرک چادرم را تکه‌تکه کردند. بعد تو را دیدم که از حرم بیرون آمدی و همراهت مردی سبزپوش بود که با لبخند بدرقه‌ات می‌کرد. از حصار زنان بیرون آمدم و در برابر تو ایستادم، خواستم از تو بپرسم آن مرد کیست که مرا نوید شفا و سلامتی داد؟ اما از مرد خبری نبود.تو تنها بودی پدر . تنهای تنهای تنها.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58112483366487701549.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58112483366487701549.gif)

خادمه زینب کبری(س)
05-09-2014, 02:22
دو رکعت نماز عشق



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34273985134938191345.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/34273985134938191345.jpg)





شفایافته:خانم سلطنت. م

نوع بیماری: فلج پا

اهل: مشهد

تاریخ شفا: اول شوال1343 ه.ق



رضا تند و سریع ، با گامهایی کشیده و بلند، به سمت حرم می رود. عجله دارد و سخت در اندیشه‌است . فکور و از خود بدرجسته و ناباور. آنقدر شتاب دارد که در آن سکوت بامدادی که خیابان منتهی به حرم خلوت و عبور و مرور آدم‌ها اندک است، با تک و توک عابری که از حرم به سمت خانه می آیند، تنه می زند و بدون عذرخواهی از کنارشان می گذرد. می داند که نگاه سرزنش بار عابرها، لحظاتی چند در پی و دنبال او می ماند و شاید هم زیر لب دشنامی بدرقه راهش کنند. اما او عجول‌تر از آنست که به این چیزها توجه کند. می بایست خود را هر چه زودتر به حرم برساند ، همسرش را ببیند و واقعه ای را که بر او رخ نموده است، از زبان و کلام خودش بشنود.

ذهن مشوش‌اش ناباورتر از آن است که به‌گفته های امیدوارانه زن بسنده کند. می اندیشد که باید همسرش را از حرم به بیمارستان ببرد ، تا صحت مدعای او را دکترها تایید یا ردّ نمایند. با خود عهد می کند که اگر دکترها پاسخشان مثبت باشد و بپذیرند که همسرش شفا گرفته است، هر شب جمعه به حرم خواهد آمد و از طرف همه عاشقان و طالبان زیارت که توان سفرشان به مشهد نیست، نایب‌الزیاره خواهد شد. نذر می کند که اگر ادعای زن واقعی باشد و واقعیتش توسط دکترها ثابت شود، هر شب دو رکعت نماز شکر وعشق بخواند و تقدیم این شفاعت امام و عنایت خداوند نماید. مسیر خانه (رضا) تا حرم کم و کوتاه است، اما نمی داند چرا اینک ، راه طولانی و دراز می نماید؟ از کوچه، به خیابان منتهی به حرم که می پیچد، با دوچرخه‌ جوانی تنومند که از سمت حرم می آید برخورد می کند. جوان و دوچرخه بر زمین می‌افتند. اما رضا نمی ایستد و بدون عذرخواهی از آنجا دور می شود. جوان با عصبانیت از جا بر می خیزد و ناسزایی حواله او می کند. رضا شنیده اما بی جواب همچنان با عجله دور می شود . جوان که بی تفاوتی وی را می بیند بیشتر عصبانی می شود . دوچرخه‌اش را بر می دارد و در پی رضا می رود. در پیچ (میدان آب) به او می رسد ، دستی بر شانه اش می گذارد و او را از رفتن باز می دارد. رضا که هنوز در افکار پریشان خود غرقه است، مشوّش بر می گردد و با تعجب جوان را که خشم همه صورتش را پر کرده است در برابر خود می بیند. قبل از آنکه جوان حرفی بگوید و دشنام دوباره ای نثارش کند، او را در آغوش می گیرد و صورتش را می بوسد و تند و عجولانه می گوید:

- ببخشید برادر. من... من... عجله دارم . آخر الآن بِهِم خبر داده‌اند که همسرم در حرم شفا گرفته است و باید زود خودم را به آنجا برسانم.

آسمان گرفته و ابری نگاه مرد بیکباره تغییر آب و هوا می دهد و آفتابی می شود. خورشید لبخندی بر پهنه صورتش می روید و رضا را با مهربانی در آغوش می گیرد و در همان حال با لحنی سوالی می پرسد:

- پس آن خانم فلجی که ساعتی پیش شفا پیدا کرد ، همسر شماست؟

رضا با اشاره سر جواب آری می دهد. جوان با گریه ادامه می دهد:

- من ایشان را دیدم. او بر پاهای خودش ایستاده بود و با گریه، فریاد می زد: که من شفایافته ام. زنانی که در کنارش بودند مدعی بودند که او را دیده‌اند با عصا و همراه با زنی به حرم آمده است ولی حالا بدون کمک کسی و بر پاهای خودش ایستاده و از شفا می گوید. او را به دفتر شفایافته‌ها ‌بردند تا واقعه شفایش را در دفتر ثبت کنند. بروید آنجا . او را در دفتر شفایافته‌ها خواهید یافت‌.

رضا با شادمانی از جوان دور شد. اما لحظاتی چند، سنگینی نگاه بارانی او را در پشت سر خود حس می کرد.

حالا دیگر آفتاب طلوع کرده و انوار طلایی رنگش را بر گنبد زرد امام پرتو افشان نموده بود . رضا به حرم که رسید، نقاره خانه هنوز مشغول نواختن بود. مردمی که هم‌زمان از حرم بیرون می آمدند، با یکدیگر پچ پچ داشتند و از شفایافتن زنی سخن می گفتند که مورد عنایت آقا قرار گرفته بود. رضا خیلی دوست داشت که با فریاد بگوید آن زنی که درباره‌اش می گویید، همسر من است. همسری که مدت بیست و دو ماه درد و رنجش پیرم نموده‌است. اما چیزی نگفت و با غرور از کنار آنها گذشت. به محض ورود به حرم، سلام داد و از خادمی که جلوی در ایستاده بود و پر طاووسی در دست داشت، آدرس دفتر شفایافتگان را پرسید. خادم پیر با همان دستی که پر طاووس را گرفته بود، به سمت اتاقکی اشاره کرد و گفت: آنجاست. رضا به سمت اتاقک رفت و در زد . صدایی دورگه او را به ورود دعوت کرد. در را گشود و وارد شد . به محض ورود، همسرش را دید که همراه با مادرش بر کرسیچه ای نشسته اند و در برابرشان مردی با موهای مجعد سیاه وسفید و چهره‌ای گندمگون ، پشت میزی نشسته و سوالاتی را از آنان می پرسد و جوابها را در دفتری یادداشت می کند. مرد با ورود رضا، سرش را از روی دفتر بالا آورد و نگاه پرسانش را از میان ابروان پرپشتش بر روی وی ریخت و پرسید:

- کاری داشتید؟

زن بلافاصله به جواب آمد و گفت:

- آقامون هستن.

مادر رضا به صندلی خالی کنارش اشاره نمود و از او خواست که در کنارش بنشیند. رضا در کنار مادر نشست و با همه وجودش گوش شد. مرد دوباره سرش را در دفترش فرو برد و پرسید:

- چند وقت بود که به این بیماری دچار بودید؟


زن گفت:

- چیزی حدود دو سال.

و مادررضا حرف او را تکمیل کرد:


- درست بیست و دو ماه و شانزده روز.

مرد پرسید: مدرک هم دارید؟ گواهی دکتر یا مدرک معالجه ای؟

رضا قبل از همسرش پاسخ این سوال مرد را داد:

- بله آقا. نسخه‌هاش همه موجود است. ایناهاشش. همه‌اش را آورده ام.

دست در جیب برد و تعدادی از نسخه ها را بیرون آورد و در برابر مرد روی میز گذاشت. همانطورکه مرد نسخه ها را با نگاه کنجکاوانه‌اش می کاوید ، رضا ادامه داد:

- نزد چند دکتر بردمش. اما دوا و درمان افاقه نکرد. بردمش پیش یک دکتر آلمانی، اما از او هم کاری بر نیامد. همسرم گفت: ما که همسایه آقا هستیم، چرا از این حق همسایگی استفاده نکنیم. با اصرار او بود که آوردمش حرم. صبح دوشنبه بود. دخیلش بستیم و امید به شفایش دادیم. شب وقتی درهای حرم را می بستند از ما خواستند که حرم را ترک کنیم . زنم دلش شکست. گفت: دوست دارد تا صبح در حرم باشد. پرسان شدیم. گفتند شبهای جمعه حرم تا صبح باز است. دیشب دوباره آوردمش. او را دخیل شفاعت امام(ع) بستم و خود به خانه نزد فرزندانم برگشتم، اما مادرم با او ماند.

زن گفت: دوشنبه که به زیارت آمدیم، قصد کردم تا شفا نگیرم برنگردم. اما شب وقتی درهای حرم را بستند و از ما خواستند که حرم را ترک کنیم. رو به حرم کردم و گفتم: آقا من با این پای علیل آمدم تا شفا بگیرم. اما خادمین تو مرا بیرون می کنند. امشب می روم، اما پنجشنبه که درهای حرمت تا صبح بازند، دوباره بر می گردم و دخیل می نشینم و تا شفایم را نگیرم، باز نخواهم گشت. آن شب شوهرم آمد و مرا بر پشتش گرفت و بخانه برد. اما من آن چند شب را انتظار کشیدم تا شب جمعه برسد و دوباره به حرم بیایم. دیشب درست نمی دانم که تا کی و تا چه ساعتی از شب به تضرع و التجا و دعا مشغول بودم ؟ یکباره دیدم که حرم شلوغ و پر ازدحام است. همه جمعیت حاضر در صحن و حرم سادات بودند و شال و عمامه سبز داشتند. من در میان آنها حیران بودم و سرگردان می گشتم و تماشایشان می کردم . ناگهان مادر شوهرم به سمتم آمد و با تغیّر و عصبانیت گفت: تو برای شفا آمده‌ای یا تماشا؟


از فریاد اعتراض آلود وی از خواب بیدار شدم و دیدم که وقت نماز صبح است و موذن اذان می گوید. از جای برخاستم تا وضو بسازم و نماز بجای آورم که با ناباوری دیدم بدون عصا بر پای خود ایستاده‌ام و هیچ دردی حسّ نمی کنم. مادر شوهرم که برای وضو گرفتن از من دور شده بود ، همینکه برگشت و مرا ایستاده بر پاهای خودم دید، فریاد خوشحالی سر داد و موضوع شفایم را به همگان گفت و از جوانی که همسایه ما بود خواست تا زود به خانه برود و شوهرم را از این موضوع باخبر سازد.

مرد همه گفته های زن را در دفترش نوشت و نسخه‌ها را هم ضمیمه کرد و با چشمانی که رنگ گریه بخود گرفته بودند و صدایی که بغضش آشکار می نمود، گفت : کس در این درگه نیاید بازگردد ناامید- گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27561086120207247738.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27561086120207247738.gif)

معصومه خانم
06-09-2014, 01:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35408894224895496620.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/35408894224895496620.jpg)



نگاه دوباره



چشمهایش سوز می داد . درست مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند .

فریاد بلندی کشید و کمک طلبید . اما صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید . آخر در آن هوای تنوری تموز که گرمی خورشید هوا را می پخت ، در آن حوالی چه کسی می توانست پرسه بزند تا فریاد کمک خواهی او را بشنود و به یاری اش بشتابد ؟ هیچکس.

اشک توی چشمان غبار گرفته اش گرد شد و با خون از خانه تاریک نگاهش بیرون لغزید. سعی کرد تا اطراف را ببیند . اما جز سیاهی چیزی در نگاهش نمی نشست . براستی کور شده بود .

صبح خروسخوان گله را برای چرا به سمت کوه هی کرد و پس از آنکه ساعتها از ده دور شد ، نزدیکی های ظهر بود که به دامنه ی کوهی رسید . امسال خشکسالی مثل آفتی ویرانگر به جان روستا افتاده بود و او مجبور بود برای یافتن چراگاهی مناسب ، گله را تا دوردستها بیاورد و حتی شبها نیز در کوهها بخوابد .

آنروز پس از آنکه گله را در دامنه کوه مستقر کرد ، لحظاتی در کنار تخته سنگی نشست تا خستگی از تن بدر کرد . اما گویی خستگی قرچماقتر از طاقت او بود ، چون بی اختیار پلکهایش بر روی هم افتاد و خوابی عمیق به سراغش آمد .

نفهمید چه مدتی به این منوال گذشت که صدای واق واق سگهای گله ، چرتش را پاره کرد و تا چشم باز کرد، گرگی را دید که به گله اش زده و چند گوسفند را زخمی کرده است . بسرعت از جا برخاست ، چوبش را بالای سرش برد و فریاد کشان ، آن را چندین بار دور سرش چرخاند و با همه قدرتش به سمت گرگ پرتاب کرد . چوب اما به گرگ نخورد و او در حالیکه بره ای را به دهان گرفته بود، با سرعت در شیب دامنه کوه پایین رفت . سگها برای نجات بره بیچاره ، در پی گرگ گرسنه از دامنه پایین دویدند .شبان نیز به امید آنکه شاید گرگ از سگها بترسد و بره را بر زمین بگذارد ، در پی آنها راهی شد . هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و به داخل گودالی عمیق فرو افتاد . سرش به جسم سختی خورد ، چشمهایش تیر کشیدند و درد همه وجودش را فرا گرفت . فریاد بلندی کشید و کمک طلبید. صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید ، نه هیچکس دیگر .

آنشب، روستائیان با مشاهده گله بی شبانی که به روستا بازگشته بود ، و با دیدن گوسفندان زخمی، متوجه موضوع شده و برای پیدا کردن چوپان راهی کوه شدند . نیمه های شب بود که او را بیهوش و بی توان در داخل گودال بزرگی یافتند . درحالیکه خون همه صورتش را پر کرده و همچنان از چشمانش جاری بود .

***


شبان برای معالجه چشمانش به شهر رفت ، اما درمان بی فایده بود و روشنایی به چشمان بی سوی او برنگشت . چوپان بیچاره که دیگر کاری از دستش بر نمی آمد ، یکی یکی گوسفندانش را فروخت و خرج زندگی و درمانش کرد ، اما درمان هم افاقه نکرد و فروغی به نگاه بی سویش نیامد .

یکروز که از همه کس و همه جا ناامید شده بود ، با خود و خدایش خلوت نمود و با خدا شروع به صحبت کرد . با او شرط و پی کرد و زیر لب گفت :

- ای خدای بزرگ ، خودت خوب می دانی که من چوپانم و شبانی بی چشم و نگاه باز نشاید . خداوندا من کار دیگری نمی دانم . زن و بچه هایم نگاه نیازشان به بازوی منست . با این نگاه تاریک چه کنم ؟ مرا شرمنده آنان قرار مده . خدایا شفایم را از تو می خواهم و رک و پوست کنده می گویم : یا نگاهم را بازگردان ، یا جانم را بستان تا شاهد شیون و گریه آنان نباشم.

آنقدر گلایه و گریه کرد تا خوابش برد . در عالم خواب رویای عجیبی دید . و این رویا مقدمه سفر او به مشهد شد .

***

پنجره فولاد دری به بهشت فضل و سخاوت خداست . چه بی شمار حاجتمندانی که کوبه این کومه بهشتی را کوبیده و خداوند رحمان، خودش در رحمت خویش را به روی آنان باز کرده است .


شبان نابینا نیز به امید فضل و عنایت خدا ، پشت پنجره فولاد دخیل نشست و گره دلش را بر ضریح مقدس امام (ع)محکم کرد .

سه روز در همانجا بست نشسته بود و جز با خدا ، با کسی حرفی نگفت . روز سوم در میان سیاهی نگاهش، ستاره روشنی دید . ستاره ای که از دوردستها هویدا شد و پیش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنایی فوق العاده اش همه نگاهش را پر کرد . چند بار پلک زد . چشمهایش را باز و بسته کرد ، اما از شدت نور کاسته نشد . کم کم گرمای مطبوعی را در وجودش حس کرد . حرارت همه اندامش را فرا گرفت و بیشتر بر چشمهایش نشست . چشمانش از شدت گرما سوز داشت . درست مثل آنروز که در گودال افتاده بود . دستهایش را روی چشمانش گذاشت و با تعجب سایه دستش را حس کرد . فریادی کشید و نگاهش را رو به آسمان باز کرد. آسمان آبی و کبوتران در پرواز، قاب چشمانش را پر کرد . حریصانه به این سو و آنسو نگریست . به سقاخانه اسماعیل طلایی . به دروازه ساعت . به گنبد زرد و طلایی . به پرچم سبزی که در بالای گنبد ، با وزش نسیم می تابید و صدایش در فضای پر همهمه و دعای صحن می پیچید . ناباورانه نگاهش را پایین آورد . صحن حرم و مردم به نگاهش آمدند . از هیجان و ترسی که نکند خواب می بیند ، چند بار پلکهایش را باز وبسته کرد . اما خواب نبود . همسرش را دید که با چشمانی ملتهب به او می نگریست . نگاه زن ترسیده بود .مات و مبهوت. مرد به رویش لبخند زد . زن به خود آمد و به سوی مرد دوید . اما قبل از رسیدن به او ، حلقه جمعیت مردم ، شوهرش را از نگاه او گرفتند و بر دستها بالا بردند . صدای صلوات و تکبیر در فضا پیچید . مرد را دید که بر امواج دستها به سوی دفتر شفایافتگان می رود . نقاره خانه که شروع به نواختن کرد ، زن از حالت شوکه بیرون آمد . حالا حقیقت ماجرا را فهمیده بود . ابر نگاهش شروع به باریدن کرد . سجده شکر به جای آورد و با همه دل از امام (ع) تشکر کرد .


***

خشکسالی از ده رفته و برکت باران ، سرسبزی و طراوت را به روستا بازگردانده است . گوسفندان در دشت می چرخند و می چرند . شبان کنار جویبار کوچکی که از کنار دشت می گذرد و آب صاف و زلالش پای درختها را قلقلک می دهد و سبزه های خود روی کنار جوی را به بازی گرفته است، نشسته و به تصویر شفافش در آب می نگرد .

از اینکه خدا نگاه دوباره ای به او بخشیده است تا بتواند تصویر خود در زلال آب و زیبایی آسمان آبی و سرسبزی دشت پر گیاه و کوههای سر به فلک کشیده را مشاهده کند ، احساس شادمانی کرد .

دستها را در آب فرو برد . تصویرش در امواج بوجود آمده بر هم خورد. مشتی آب به صورت زد و وضو گرفت . در کنار درخت پیری دستار خود را پهن کرد و به نماز قامت راست کرد .

پس از واقعه خوش شفا، او نذر کرده است که هر وقت بیاد آن روز خوب بیفتد ، دو رکعت نماز شکر به جای آورد .


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/95312558754559817975.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/95312558754559817975.gif)

معصومه خانم
06-09-2014, 01:29
گلایه


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/12427695485517851011.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/12427695485517851011.jpg)


نام شفایافته : ربابه تبریزی


سن در زمان شفا : 16 سال

اهل: تبریز

ساکن : مشهد

نوع بیماری : فلج

تاریخ شفا : هفتم شوال 1343 قمری


غریبه بود و تا آنروز ندیده بودمش . زنی را هم که همراهش بود نمی شناختم . از پشت شیشه پنجره اتاق نشیمن نگاهشان می کردم . مرد جوان وسط حیاط ، کنار حوض بزرگ خانه مان که پر از ماهی های قرمز بزرگ بود ، لحظه ای ایستاد و نگاهش را به پنجره اتاق نشیمن داد . از ترس و خجالت فریادی زدم و سرم را دزدیدم .دوباره که به حیاط نگاه کردم ، رفته بود . سوالی در ذهنم نقش بست .آنها که بودند ؟ و دلیل آمدنشان به خانه ما چه بود؟

صدای گفتگویشان با پدر از اتاق مهمانها می آمد . گوشم را به شیشه چسباندم تا شاید از حرفهایشان چیزی بفهمم و دلیل آمدن آن مرد غریبه و زن ناشناس را بدانم.

صدای پدرم بگوشم آمد که می گفت : او هنوز بچه است .

و زن ناشناس جوابش را داد : نه آقا. اصلا هم بچه نیست . وقت شوهر کردنشه.

مادرم حرف زن را تکمیل کرد : بله . شانزده سالشه .

صدای مرد آمد که : من خوشبختش می کنم .قول می دهم.

از خودم پرسیدم : آنها راجع به کی صحبت می کنند ؟

و اصلا در فکرم نگنجید که موضوع صحبت آنها خود من هستم .

موقع رفتن بار دیگر مرد در کنار حوض خانه مان که پر از ماهی های بزرگ قرمز بود ، ایستاد و نگاهش را به پنجره اتاق نشیمن داد . سرم را دزدیدم و لحظه ای بعد که دوباره نگاهم را بالا آوردم ، هنوز نرفته بود .همانجا ایستاده بود و نگاهم می کرد . گویی می خواست با نگاهش به من چیزی بگوید . حرفی بزند .

فردای آنروز دوباره آمدند . این بار چند زن دیگر هم همراهشان بودند .مادرم به اتاق نشیمن آمد و از من خواست لباس های نو ام را بپوشم .

- چرا ؟

- خواستگار آمده .

- خواستگار کی ؟

مادر با طعنه جوابم را داد :

- خواستگار من . خب معلومه دختر ، آمدن خواستگاری تو .

از تعجب خشکم زد . هاج و واج مانده بودم که مادر نهیبم زد :

- یالاه زود باش . این پیراهن را بپوش . این روسری نو را هم ببند و این چادر را بکش روی سرت . چایی را ریخته ام . سینی را بردار و زود برای مهمانها بیاور. خوب گوش کن دستپاچه نمی شی ، آبروریزی نمی کنی . سنگین و باوقار چایی را تعارف می کنی و یک گوشه می نشینی . تا چیزی هم ازتو نپرسیدن ، حرفی نمی زنی .

چادر سفید نوی را که همیشه آرزو داشتم یه روزی سرم کنم ، به سر کردم و سینی چای را از آشپزخانه برداشتم و وارد اتاق مهمانها شدم .

- سلام .


همه نگاهها به سمت من برگشت .و یکی از زنها با صدای بلند گفت :

- سلام عروس خوشگلم . به به . ماشااله خانمی شده .

با اشاره مادر چایی را تعارف کردم . جلوی مرد جوان غریبه که رسیدم ، دستم لرزید . استکانها به هم خورد و صدا داد . مادرم چشم غره رفت . فهمیدم که نباید معطل کنم . از جلوی جوان زود گذشتم و به دیگران تعارف کردم . بعد با سرعت از اتاق بیرون رفتم و بیرون در منتظر و گوش ایستادم .

صحبتشان درباره وقت و زمان عروسی بود و خیلی زود به توافق رسیدند :

- تولد امام رضا (ع).

حس عجیبی داشتم . فکر کردم آن مرد غریبه را دوست دارم و دلم می خواهد دوباره او را ببینم و سنگینی نگاهش را بر روی خود حس کنم .

***

دو هفته بعد میلاد امام رضا (ع) رسید و ما را به عقد هم درآوردند. مرد که حالا دیگر غریبه نبود و من او را شوهر خود می دیدم ،مرد مهربانی بود . ما به خانه کوچکی نقل مکان کرده و زندگی ساده و خوبی را آغاز نمودیم.

حادثه یک هفته بعد از این روزهای خوب و شاد اتفاق افتاد و مرضی به جانم آمد که طبیب آنرا ( دامنه ) نامید . دوا و درمان هم افاقه نکرد و من فلج شدم .

شوهرم هر کاری که از دستش ساخته بود ، انجام داد . به او گفتند که مرا به نزد دکتری آلمانی برد . گفتند : دستش شفاست و طبیب حاذقی است . شوهرم شال و کلاه کرد و مرا بر پشتش گرفت و به نزد آن دکتر برد . طبابت دکتر آلمانی هم چاره کار نکرد و بهبودی در حال خراب من حاصل نشد .

دلم به حال شوهرم سوخت . ابتدای جوانی و آغاز زندگی اش که باید با شادی و خوشی توام باشد ، با رنج و بیماری من تلخ شده بود . یک شب او را به نزد خویش خواستم و حرف دلم را با او گفتم:

- درسته که از وقتی پا به زندگی ات گذاشتم ، جز درد و بیماری چیزی به همرام نیاوردم . ولی دلم می خواهد عشق و وفاداری یک شوهر به زنش را برایم اثبات کنی .

گفت : تو حالا جزئی از وجود من هستی . زن من هستی و هر کاری بخواهی ، برایت انجام میدهم .

گفتم : این شب جمعه مرا به حرم امام غریبمون ببر . آنجا مرا تنها بگذار و خودت به خانه برگرد. می خواهم از آقا بخواهم که یا شفایم را بدهد و یا مرگم را برساند .

حرفم را پذیرفت و شب جمعه با درشکه ای مرا به همراه مادرم به حرم برد . در کنار ضریح جایی را برایم فراهم آورد ، مرا نشاند و بنا به خواهشی که کرده بودم ، ما را تنها گذاشت و خود به منزل برگشت . از مادرم نیز خواستم مرا تنها بگذارد و خود به مسجد زنانه برود و قدری استراحت کند . قبول کرد و رفت . تنها که شدم ، دلم شکست و شروع به گریستن کردم .با امام به درد دل نشستم و از بخت سیاه خود نالیدم . از اینکه در آغاز فصل بهار خوش زندگی، به خزان رسیده بودم و پژمرده و زرد شده بودم ، با خدا گلایه کردم .

نمی دانم خواب بودم یا بیدار ؟ مدهوش بودم یا بهوش؟ فقط می دانم احساس کردم ضریح امام (ع) شکافته شد و نور شدیدی بر من تابید و صدایی به من نهیب زد:

- برخیز و به مسجد گوهرشاد برو. آنجا نماز صبحت را بجا آور و به خانه برگردد . خداوند ترا شفا عنایت نمود .

به خود آمدم . احساس کردم روح تازه ای به دست و پای خشک شده ام دمیده شده است . دستم را تکان دادم . در اختیار بود . پاهایم نیز به اختیارم بودند . از جا برخاستم و به مسجد زنانه رفتم و مادر را از خواب بیدار کردم . با تحیر در من خیره شد :

- تو اینجا چه می کنی ؟ کی ترا به اینجا آورد ؟


خندیدم و گفتم : کسی مرا به اینجا نیاورد . من با پتی خودم به مسجد و پیش تو آمدم .

بعد ماجرا را برایش شرح دادم . با خوشحالی گفت:

- باید به منزل برویم و شوهرت را از این واقعه آگاه کنیم .

گفتم : نه . من باید نماز صبح را در مسجد گوهرشاد بخوانم . امام از من چنین خواسته است .

مادرم پذیرفت. مرا به آغوش گرفت و در حالیکه همچنان می گریست ، دست و پای شفا گرفته ام را غرق بوسه کرد .

خادمین حرم که متوجه شفا یافتن من شده بودند ، از ما آدرس خانه را گرفتند و در پی شوهرم رفتند ، تا از او درباره سابقه بیماری من بپرسند و صحت ادعایم بر آنان روشن شود .

شوهرم بعدها برایم تعریف کرد که :

- آنشب وقتی در خانه را کوفتند و گفتند که از آستانه مبارکه آمده اند ، نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم . تصور کردم باید اتفاق ناگواری برایت افتاده باشد که چنین سراسیمه در آن نیمه شب به در خانه ام آمده اند .

گفتند : کسی از خانه شما در حرم امام رضا (ع) دخیل به شفا خواهی بسته است ؟

گفتم : آری . همسرم.


پرسیدند : بیماری اش چه بوده است ؟

گفتم : فلج دست و پا .

گفتند : سندی داری که حرف تو و صحت این بیماری را ثابت کند ؟

بلفاصله مدارک بیماری ات را نشانشان دادم .

گفتند : بشتاب که همسرت شفا گرفته و با سلامت کامل به انتظار توست .

فردای آنروز خبر شفای من در تمام شهر پیچید و شرح ماجرا را در روزنامه مهر منیر با تفصیل کامل به چاپ رساندند .

دکتر لقمان الملک که همشهری من و تبریزی بود ، از معاریف دکترهای مشهد و انسان بسیار متدینی بود . می گفتند وی هر صبح به هنگام سحربه حرم مشرف می شود و نماز صبحش را در آنجا بجا می آورد . او مدتی نیز دکتر معالج من بود و بخوبی از بیماری ام آگاهی داشت و گفته بود که این بیماری هیچ راه علاجی ندارد . وی وقتی شنید که من شفا گرفته ام ، به همراه دکتری دیگر به دیدنم آمد و پس از معاینه بر کاغذی نوشت :

(( در تاریخ هشتم ماه رجب ، بنده با دکتر سید مصطفی خان ، عیال مشهدی علی اکبر نجار را که تقریبا شانزده سال دارد ، معاینه نمودیم .او که نصف بدنش و یک دست و صورتش مفلوج و متشنج بود و یک هفته بود که امکان خوردن یک قاشق آب را هم نداشت ، بعد از چند روز معالجه ، تنها موفق شدیم که قدری دهانش را باز کنیم ، بطوریکه می توانست خودش غذا بخورد ولی سایر اعضا به همان صورت باقی ماند و دوماه بود که کسان مریضه از بهبود او مایوس و متروک شده و بنده هم تقریبا مایوس از معالجه شده بودم . حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهی و التجا به خاک مطهربقعه رضوی بهبود حاصل کرده، این واقعه به جز اعجاز چیزی به نطر نمی رسد . و از قوه طبیعیه بشری خارج است . دکتر عبدالحسین مبین لقمان الملک .




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/05398978320890867667.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/05398978320890867667.gif)

خادمه زینب کبری(س)
07-09-2014, 03:03
آقای مهربانی دارید



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/54488240708151360569.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/54488240708151360569.jpg)


شفا یافته: یک کودک مسیحی
اهل: مشهد
نوع بیماری: فلج پا

مردی روحانی قصه‌ای را برایم تعریف کرد که در نوع خود جالب و شنیدنی بود. او می‌گفت:
اگر چه قبل از انقلاب بی‌حجابی در جامعه آزاد بود و زنان هرطوری که می‌خواستند در انظارعمومی ظاهر می‌شدند، اما زنان بی‌حجاب حرمت هم‌جواری با حرم‌مطهر را همیشه رعایت می‌کردند و اگر زمانی گذارشان به سمت و سوی حرم می‌افتاد، تا وارد خیابانهای منتهی به حرم می‌شدند، چادرشان را از کیف‌ در آورده، به‌سر می‌کردند و با سر و وضعی مرتب به سوی حرم می‌رفتند.
در همان ایّام، یک‌روزکه به زیارت رفته بودم، هنگام خروج از حرم، ناخودآگاه با زنی همراه شدم که چند قدمی از من جلوتر می‌رفت . آن‌زن از نوع چادر سر کردنش کاملا مشخص بود که جزو زنان بی‌حجاب است و چادر بسر کردن بلد نیست. کاملا محسوس بود که به زحمت چادر را روی سرش نگه داشته و هرازگاهی چادر از سرش سُر می‌خورد و روی شانه‌اش می‌افتاد و او دوباره آنرا به سر می‌کشید و موهایش را می‌پوشاند. کمی که از حرم دور شدیم، زن چادر و روسری‌اش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت. از کار او بسیار ناراحت شدم . قدم‌هایم را به سمت او تند کردم و همینکه به کنارش رسیدم، بی آنکه نگاهم را بصورتش بیندازم ، با حالت تغیّر و اعتراض گفتم:
- خانم عزیز. حجاب تنها برای داخل حرم نیست. شما اگر به امام اعتقاد دارید و به زیارتش می‌آیید، باید رعایت دستورات اسلام را بکنید و در برابر نامحرم خود را بپوشانید.
برگشت و با دیدن من با حالتی شادمانه سلام کرد و گفت:
- چه خوب که شما را دیدم. داشتم دنبال یک روحانی می گشتم.
فکر کردم قصد استهزاء و تمسخر مرا دارد، با پرخاش بیشتری وی را مخاطب قرار دادم و گفتم:
- از پاسخ پرهیز می‌کنید؟ پرسیدم شما که به زیارت معتقد هستید، چرا حرمت مسلمانی نمی‌دانید؟
خنده بر روی لبهایش ماسید. سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام گفت:
- ببخشید آقا. من مسلمان نیستم.
از شنیدن این کلام خشکم زد. تحیرم از آن رو بیشتر شد که اگر مسلمان نیست، پس در حرم امام‌رضا(ع) چه می کند؟
سکوتم را که دید، با همان لحن آرام ادامه داد: من مسیحی هستم حاج آقا. اما...
ه میانه حرفش دویدم و پرسیدم : پس در حرم مسلمانها چه می کنید؟
گقت: ماجرایش مفصل است. حوصله شنیدن دارید؟
با آنکه وقت روضه داشتم و باید می‌رفتم، اما حس کنجکاوی‌ تحریکم می‌کرد که بمانم و قصه آن زن زائر مسیحی را گوش کنم.
گفتم: وقت روضه دارم. اما خیلی دوست دارم ماجرای شما را بدانم.
زن چادرش را از داخل کیفش در آورد و آنرا روی سرش انداخت تا حرمت همراهی با من را بجا آورد. پس گفت: با من همراه شوید تا در خانه همه ماجرایم را برایتان تعریف کنم.
عذر آوردم و گفتم: خیر. الآن نمی‌توانم. مجلس دارم و باید بروم تا خلف وعده نشود.اگر اجازه بدهید بعدا مزاحم می شوم.
گفت: من نیز دوست دارم به خانه ما بیایید و روضه‌ای برای پسرم بخوانید.
تحیرم از این پیشنهاد او بیشتر شد. گفتم: مگر شما به روضه‌خوانی اعتقاد دارید؟
لبخندی زد و گفت بعد از آن ماجرا من همیشه در ایام محرم در مجالس روضه‌خوانی شرکت می کنم و نذری هم می دهم.
دیگر مشتاق شده بودم که ماجرای غریب آن زن و فرزندش را بشنوم. با او قراری گذاشتم و قول دادم که بعد از مجلس روضه‌خوانی، به خانه‌اش رفته و برای او و پسرش روضه بخوانم. آدرس خانه‌اش را داد و من ساعتی بعد زنگ در خانه او را فشردم. مردی موقر در را برویم گشود و با لهجه ارمنی سلام و تعارف کرد. جواب سلامش را دادم و به دنبال او وارد منزل شدم. در وسط حیاط پسرکی زیبارو در حال بازی بود. مرد او را صدا کرد. پسر جلو آمد و درحالیکه با تعجب به من خیره شده بود، سلام کرد. دستی به سرش کشیدم و با مهربانی جوابش را دادم. هر سه وارد خانه شدیم. زن به احترام حضور من روسری به سر کرده و منتظر نشسته بود. تعارف کرد که بنشینم. بر مبلی نشستم. کودک و مرد هم در کنارم نشستند. زن از من خواست تا روضه بخوانم. خواندم. سخت گریست. مرد نیز. کودک اما متحیّر به من خیره شده بود و پلک نمی زد. روضه‌ام که تمام شد. زن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- این پسرشفایافته امام غریب شماست.
پسر لبخندی زد و نگاهش را به من دوخت. زن ادامه داد:

- پسرم فلج بود. او را برای معالجه به نزد هر دکتری که بردیم، گفت: خوب نمی‌شود. باجبار او را با همان وضعیت به مدرسه فرستادیم. روزی پسرم وقتی در حیاط مدرسه با همکلاسی‌هایش بازی می کرد، یکی از بچه‌ها از او پرسیده بود:
- چرا برای معالجه پایت به نزد دکتر نمی روی؟
پسرم گفته بود: رفته‌ام. اما همه دکترها از معالجه پایم قطع امید کرده‌اند.
کودک پرسیده بود: به نزد همه دکترها رفته‌ای؟
پسرم گفته بود : آری.
کودک پرسیده بود: پیش آقا امام رضا هم رفته‌ای؟
پسرم گفته بود : نه. مگر ایشان هم دکتر هست؟
پسر گفته بود: هر کس از معالجه ناامید می شود به ایشان روی می آورد و ایشان هم بیمارهای لاعلاج را شفا می دهند.
آن‌روز فرزندم پریشان به خانه آمد و با عصبانیت به من گفت:
- چرا مرا به نزد دکتر مسلمان‌ها نمی‌بری؟
با مهربانی به او گفتم: همه آن دکترهایی که به نزدشان رفتیم که مسیحی نبودند. خیلی‌هاشان مسلمان بودند.
با عصبانیت بیشتری گفت: منظورم دکتر امام‌رضاست.
از حرف و خطابش خنده‌ام گرفت. پرسیدم: نکند منظورت رفتن به حرم امام‌رضا و دخیل بستن است؟
با گریه گفت: آری. دوستانم می گویند که ایشان هر بیماری را درمان می کند و شفا می‌دهد.
صورت خیسش را بوسیدم و گفتم:
- شفا دست خداست. مسیح یا امام‌رضا و یا دیگر بزرگان واسطه این شفا هستند.
بعد برایش توضیح دادم که: همانطور که ما حضرت عیسی را داریم و ایشان به اذن خداوند بیماران را شفا می دهد، مسلمان‌ها هم پیغمبر و امامانی دارند که کار مسیحایی می‌کنند. اما این دکتری که تو از او حرف می زنی، دکتر ما نیست، دکتر مسلمان‌هاست. حالا هم که اصرار داری برایت طلب شفا کنیم، این یکشنبه ترا به کلیسا می برم و برای شفایت دعا می کنم.
پسرم نپذیرفت. دو پایش را یک پا و آن یک پا را هم در یک لنگه کفش کرد که الّا و بلّا باید وی را به نزد امام‌رضا ببرم. وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست سرش داد کشیدم و از او خواستم که به اتاقش برود و دیگر در باره این موضوع حرفی نزند. با گریه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. هنوز لحظه ای نگذشته بود که سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:
- مادر... مادر... دیدی آن آقا مرا هم ویزیت کرد.
با تعجب در او نگریستم و دیدم که دیگر نمی لنگد. سرش را به آغوش گرفتم و با گریه پرسیدم:
- تو ایشان را دیدی؟ بگو که به تو چه گفتند؟
گفت: همینکه به اتاقم رفتم. آقایی را دیم که نورانی بود و برتخت من نشسته بود. پرسیدم: اینجا چه می کنید؟ با لبخند گفتند: به عیادت تو آمده ام.
گفتم: شما که هستید؟

گفتند: همان دکتری که دوست داشتی ترا ویزیت کند.
بعد دستی به پایم کشیدند و گفتند: تو خوب شدی . برو و به مادرت بگو که هر کسی در خانه ما را بکوبد، ما او را ویزیت می‌کنیم.
زن سخنش تمام شد. سکوت کرد و آرام گریست. مرد درحالیکه اشکهایش را پاک می‌کرد، گفت:
- به مسیح قسم شما آقای مهربانی دارید. قدر این حرم و این بارگاه و این امام را بدانید.
من بی اختیار شروع به خواندن کردم:
- شهنشهی که نوازد ز مهر آهو را – کجا ز درگه لطفش کسی رود مایوس؟

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/60452535012550430509.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/60452535012550430509.gif)

خادمه زینب کبری(س)
07-09-2014, 23:04
سرگشته


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/54943815989328292709.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/54943815989328292709.jpg)



نام شفایافته: بتول.
نوع بیماری: استسقا
تاریخ شفا: ذی‌الحجه سال 1341ه.ق



مرد مستاصل شده بود و راهی برای رهایی از این عذاب نداشت. همسرش از شدت درد فریاد می‌زد و ضجه می‌کشید و مثل مار گزیده‌ها به خود می‌پیچید. روز قبل که او را در بیمارستان آمریکایی بستری کرد، دکتر پس از معاینه وی، مرد را به نزد خویش خواند و بی‌مقدمه از او خواست تا همسرش را از بیمارستان مرخص کرده و با خود به خانه ببرد. مرد مغموم پرسیده بود:
- یعنی کارش تمام است؟
دکتر به علامت تایید سری تکان داده و گفته بود:
- آری. از ما هیچ کاری ساخته نیست و متاسفانه مرضش درمانی ندارد. امروز نه، فردا شکمش از شدت آب‌آوردگی پاره خواهد شد و خواهد مرد. پس بهتر است در منزل باشد و در کنار خانواده و فرزندانش جان بدهد.
مرد همسرش را از بیمارستان مرخص کرده و با خود به خانه آورده بود. همه در کنار زن جمع شده و به او که چون شمع آرام‌آرام می‌سوخت و شعله عمرش بخاموشی می‌گرایید، می‌نگریستند. زن از شدت درد فریاد می‌زد و می‌گریست. مرد طاقت نیاورد. او نمی توانست زجز کشیدن زنی را که سالها با او در زیر یک سقف زندگی کرده بود، ببیند. پس از خانه بیرون رفت و همچنان که سرگشته و پریشان در خیابان قدم می‌زد، خودش را در حرم امام‌رضا(ع) یافت. سلامی به حضرت داد و وارد صحن شد. کنار پنجره فولاد نشست و سخت گریست. از امام عاجزانه خواست تا واسطه توسل او و خدا شود و از خدا بخواهد تا همسر بیمار و ناتوان او هرچه زودتر از این درد و رنج آسوده شود. در همین احوال بود که دستی بر شانه‌اش نشست و صدایی او را به نام خواند:
- شیخ عبدالکریم ترا چه شده است؟ چرا پریشان احوالی؟ آیا از من کمکی ساخته است؟
مرد نگاه اشکی‌اش را به سمت صدا گرداند و حاج سیدعلی علم‌الهدی را در برابر خود دید. به احترام آن دانشمند بزرگ که حق استادی بر گردنش داشت، از جای برخاست، اشک‌هایش را پاک کرد و سلام گفت. بعد ماجرای همسر را برای سید تعریف نمود و از او خواست تا برای راحتی و مرگ همسرش دعا کند.
سید گفت : من برای شفای همسرت دعا می‌کنم، نه برای مرگ او. من از خدای رحمان و کریم می‌خواهم تا درد او را با شفا، درمان بخشد.
عبدالکریم با بغض گفت: متاسفانه کار از معجزه و شفا گذشته است. با وضعیتی که او دارد، بی‌شک مرگ بهترین هدیه برای اوست.
سید پرسید: مگر بیماری همسرت چیست؟
مرد گفت: مرض استسقا گرفته است. او را در بیمارستان آمریکایی‌ها بستری کردم و سه بار به شکمش میله زدند و آب شکمش را بیرون آوردند، اما باز هم افاقه نکرد و دوباره شکمش ورم کرده و پر آب شد. دیروز که دوباره او را به بیمارستان بردم، دکتر از درمانش عاجز شد و او را مرخص کرد تا در خانه جان بدهد. وقتی او را بخانه بردم، چنان از شدت درد ضجه می‌کشید که طاقت ماندن در کنارش را از کف دادم و به خیابان زدم. نمی‌دانم چه و چگونه شد که سر از حرم درآوردم.
سید لبخندی زد و گفت:
- همان کسی که پای ترا به سمت حرم کشانده است، یاری‌ات خواهد کرد تا شفای او را بگیری.
مرد با ناامیدی آمین گفت.سپس از سید خداحافظی کرده و از حرم بیرون آمد. جلوی در خروجی صحن لحظه‌ای تامل کرد. رو گرداند به سمت حرم و از ته دل برای راحتی همسرش از درد و رنج دعا کرد. بعد گام‌های شتابانش را به سمت خانه حرکت داد. به خانه که رسید، در زد. دخترش در را به روی پدر باز کرد و با گریه گفت:
- کجا رفتی پدر؟ چرا با این اوضاع ما را تنها گذاشتی؟
پدر دانست که کار زن تمام شده و علت گریه و پرسش عتاب‌گونه دختر، درد فراق مادر است. پرسید: راحت شد؟
دختر با گریه گفت: راحتی ندارد. یکریز و مداوم فریاد می‌کشد و مثل مار گزیده‌ها بخود می‌پیچد. مرد لحظه‌ای گوش کرد، اما صدایی نشنید. قبل از آنکه در این‌باره سوالی بپرسد، دختر که متوجه کنجکاوی پدر شده بود، گفت:
- از هوش رفته است. آنقدر فریاد زده که از بنیه افتاده است.
مرد سراسیمه خودش را به بالین زن رساند. کنار او نشست و شروع به خواندن دعا کرد. لختی نگذشته بود که درد دوباره بجان زن افتاد و فریاد غریوگونه‌اش به هوا برخاست. مرد داروهای زن را به وی خورانید تا شاید دردش کمی تسکین یابد. اما فایده‌ای نداشت. تا شب که تاریکی بر روشنایی غلبه کند و لشکر روز را به پشت کوه بلند مغرب بتاراند، زن همچنان لحظه به لحظه فریادمی زد و بر زمین چنگ می‌کشید. مرد که دیگر طاقتش طاق شده بود، از مادر همسرش خواست تا به نزد او بیاید و خود برای دعای رهایی همسر از رنج وعذاب بیماری ، دوباره به حرم رفت. گمان می‌کرد که آن‌شب آخرین شب دردکشیدن همسرش خواهد بود و بی‌شک ‌شب را به صبح نخواهد رساند . پس تصمیم گرفت تا صبح و شنیدن خبر مرگ همسر در حرم بماند و برای آمرزش و راحتی او در لحظه جان سپردن دعا کند.
از شدت خستگی و درد خوابش برد. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شد. وضو گرفت و نماز خواند و سپس به سمت خانه حرکت کرد. به کوچه منزلشان که رسید، متوجه شد که دربِ خانه‌شان باز است. یقین کرد که حدس او درست بوده و به حتم زنش دیشب را به صبح نرسانده است. بر سرعت گام‌هایش افزود و وارد خانه شد. مرد قصاب را دید که گوسفندی را ذبح کرده است و مشغول پوست کندن آن می‌باشد. آنسوتر مادر همسرش نیز با صدای بلند شیون می‌کرد و می‌گریست. مرد خود را به مادر رساند و به او تسلیت گفت. بعد برای آن‌که تسکینش دهد، گفت:
- تقدیرچنین خواسته است و ما را به تغییر آن توانی نیست. باید راضی به رضایش باشیم. هرچه خدا بخواهد همان ‌می‌شود و از ما کاری ساخته نیست.
مادر با تحیر در مرد نگریست. مرد بی‌تامل و قبل از آنکه وی چیزی بگوید، از او پرسید: آیا جنازه را برده‌اند؟
مادر جلوی گریه‌اش را گرفت و گفت: از چه سخن می‌گویی؟
مرد گفت: از همسر مرحومم بتول.
مادر به سمتی اشاره کرد و گفت: بتول آن‌جاست. ببین. او سالمِ سالم است.
مرد انگشت اشاره مادر را دنبال کرد و در چارچوب در اتاق، زنی ضعیف و لاغر را دید که لبخند کمرنگی به لب‌هایش داشت و به او می‌نگریست. مرد او را نشناخت و به تصور آنکه زنی از همسایگان برای عرض تسلیت و سرسلامتی به خانه‌شان آمده، نگاهش را از او گرفت و به مادر گفت: چه وقت شوخی است مادر؟
مادر با چشمانی که هم خنده داشت و هم می‌گریست، به مرد خیره شد و گفت: بخدا که او همسر توست.
مرد برگشت و با دقت بیشتری در زن خیره شد. زن در نگاه مرد خندید. مرد او را به نام صدا کرد:
- بتول.... این تو هستی؟ پس کو آن ورم شکم و ...
زن نگذاشت حرف مرد تمام شود. وسط صحبت او دوید و گفت:
گفت:- حضرت رضا(ع) مرا شفا دادند.
مرد به سمت زن رفت و با دقت بیشتری در او نگریست:
- نه باورم نمی‌شود. این یک معجزه است.
بعد پرسید: چگونه این اتفاق افتاد؟
بتول دست مرد را گرفته و او را به داخل اتاق کشاند. روبرو با مرد نشست و گفت:
- تو باید بگویی که به امام چه گفتی که ایشان زود به دیدارم آمدند.
مرد گفت: تنها از او خواستم که از خدا بخواهد تا ترا از درد برهاند و مرگ را تسکین رنج و عذاب تو نماید.
زن در نگاه مرد گریست و گفت: ایشان به دیدنم آمدند و گفتند: برخیز. گفتم: خاستن نتوانم. گفتند: شوهرت در بیم و هراس است. او را دریاب. پرسیدم: شما که هستید که از حال همسر من آگاهی دارید؟ گفتند: من امام هستم. سپس دست مبارکشان را بر شکم من کشیدند و گفتند: همانگونه که شوهرت خواست، به اذن خداوند از درد و رنج راحت شدی. من با تحیر در خویش نگریستم و دریافتم که از ورم شکم خبری نیست. پس فریاد برآوردم و ماجرا را برای مادرم بازگفتم. مادر سراسیمه به همسایگان خبر داد و آنها قصاب آوردند و برای این اتفاق خوش گوسفند قربانی کردیم تا در بین مستمندان تقسیم کنیم.
مرد بوی خوشی را که در فضای خانه جاری بود به ریه‌هایش داد و گفت: پس این بوی خوش، نشانه حضور آقاست؟ بتول با اشاره سر تایید کرد و گفت: وقتی ایشان رفتند، درد هم از وجودم رفت. با تحیر در خود نگریستم. دیدم هیچ اثری از ورم در شکمم نیست. تعجّبم زمانی بیشتر شد که دیدم بستر خوابم کاملا خشک است و هنوز هم ندانسته‌ام که آن همه آب شکمم چه شد و کجا رفت؟
مرد در ابهام و اندیشه این اتفاق نادر بود که بیکباره فریادی زد و گفت:
- آسید علی...
بتول نگاه کنجکاوش را بر دهان وی دوخت. مرد ادامه داد : من از آقا سیدعلی خواستم برای مرگ تو و راحتی‌ات از این عذاب دعا کند. او گفت: برای شفایت دعا خواهد کرد. پس دعای او کارساز بوده‌است. بی‌شک باید چنین باشد. چون سیّد مرد خداست و خدا مردان با ایمانش را دوست دارد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/29637549819059850495.gif)

خادمه زینب کبری(س)
08-09-2014, 15:38
جز اشک یاوری نیست


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/81251792896243759761.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/81251792896243759761.jpg)


نام شفایافته: بی‌بی صدیقه

سن: سه ساله

نوع بیماری: سرطان

تاریخ شفا: ؟


پلکهایش را که اشکی و خیس بودند باز کرد و نگاه خسته‌اش را به من دوخت. لحظه‌ای میانِ ما به سکوت و نگاه گذشت. آنگاه لب به سخن گشود و با غم گفت:
- دیگر به خانه بر نمی‌گردم.
در عمق نگاهش درد بود.غم و یاسی توامان. با تحیر در وی نگریستم .
پرسیدم: چرا؟

با صدایی که آشکارا می‌لرزید، گفت:
- دخترم مدتی است که بیمار سختی گرفته است. دکترها جوابش کرده اند و من به هر دری که زدم چاره‌یِ دردش را نیافتم. هر راهی برای معالجه نشانم دادند، رفتم. اما جوابی نگرفتم. امروز از شدت فریادهای عذاب‌آور دخترم و گریه و شیون‌ مداوم مادرش، خُلقم تنگ شد و طاقتم طاق گردید و از خانه بیرون زدم. با خود گفتم که به حجره می‌روم و همانجا می‌مانم تا خبر مرگش را برایم بیاورند. نمی دانم چه شد همین‌که از در بست بالا وارد شده و می‌خواستم از میان صحن بگذرم و به حجره‌ام در بست پایین بروم، گام‌هایم لرزید و از رفتن ماند. پشت پنجره فولاد نشستم و نه به طلب شفا که به قصد مرگ و راحتی دخترم دعا کردم. به امام گفتم که تا خبر راحتی وی را برایم نیاورند، هرگز به خانه بر نمی‌گردم . گفتم:
- اماما، می‌دانم که رئوف و مهربان هستی. پس خدا را به رافتت قسم می دهم که دخترم را از این عذاب برهاند. می دانم در پیشگاه او قرب و منزلت داری. پس از او بخواه تا این خواست مرا برآورده سازد و مرگ دختر بیمارم را برساند. به بزرگی خودش قسم که دیگر طاقت دیدن رنج او را ندارم.
سرش را در آغوش گرفتم و گفتم: به خوب کسی توکل کرده‌ای. شک ندارم پاسخ ترا خواهد داد. اما چرا از مرگ سخن بگویی وقتی که شفا هست؟ تو که با این دل شکسته و پاک، در خانه این بزرگوار را زده‌ای، از خدای او شفای دخترت را طلب کن.
با نگاه خیس در چشمان پر امید من خیره شد و گفت: چیزی را از امام ‌خواستم که یقین دارم برای دخترم شفاست.
گفتم: ولی من از خدای بزرگ برای او سلامت می‌خواهم. در بین دو نماز برایش روضه توسل به حضرت رقیه می خوانم و ازخدا می خواهم به مظلومیت سه ساله کربلا، کودک سه ساله ترا شفا بدهد. تو هم بهتر است که عهدت را بشکنی و به خانه برگردی و برای سلامتی‌اش دعا کنی.
آنروز سیدحسن رفت. نمی دانم عهدش را شکست و به خانه برگشت یا در حجره‌اش بست نشست تا خبر مرگ کودکش را بیاورند. اما من بین دو نماز ذکر توسلی به حضرت رقیه کردم و برای بی‌بی معصومه طلب شفا نمودم. از آنروز و آن ملاقات چند روز گذشت و من در این مدت، نه سیدحسن را دیدم و نه از وی خبری جستم. تا اینکه یکروز اتفاقی باز وی را در صحن حرم و به حال تضرع و گریه یافتم. جلو رفتم و سلام کردم. با گریه گفت:
- نه رقیه سه ساله کاری برای فرزندم کرد و نه این امام تو. اشک به نگاهم آمد. حرف‌هایش بوی کفر می داد. اما سرزنشش نکردم. به او حق دادم. چون می دانستم که هر کدام از ما نیز در چنین وضعیتی گیر کنیم، شاید گلایه کنیم و کفر بگوییم. کنارش نشستم و آرام گفتم: نباید ناامید بشوی.
گفت: به چه امید داشته باشم؟ به اینکه کودکم از درد می نالد و فریادش همسایه‌ها را به ستوه آورده‌است؟
سرش را به سینه فشردم و از او خواستم تا دلش را بتکاند و با گریه درد درونی اش را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. کمی که آرام شد، از او خواستم دوباره به حرم برود و نماز حاجت بخواند. با ناامیدی پذیرفت. از من دور شد و به سمت حرم رفت. نمی دانم چه حسی بود که منتظرش ماندم. زمان نمازش به درازا کشید. کمی نگران شدم. اما همان حس به من می گفت: باز هم منتظر بمان. ساعتی بعد از حرم بیرون آمد. به استقبالش رفتم. پر واهمه و سوال بود. پرسیدم: چه شده ؟
گفت: همانگونه که گفتی به حرم رفتم و نماز حاجت خواندم.
پرسیدم: آیا حاجتت را گرفتی؟
گفت: نمی دانم. بین نماز بسیار گریستم. آنقدر که از هوش رفتم. در همین حال دخترکی که شبیه عربها بود و چادر عربی به سر داشت، به نزدیکم آمد و مرا به نام صدا کرد .

- : سید حسن از دخترت خبری داری؟
گفتم: خیر. خبری شده است؟
گفت: باید به خانه بروی. همه منتظر تو هستند.
با خود اندیشیدم که به حتم دخترم از فراوانی اندوه و درد تمام کرده و جان به جان آفرین تسلیم نموده است . بخودم گفتم که این دختر هم باید از همسایگان باشد که پدر و مادرش او را برای خبر دادن به من به اینجا فرستاده اند. خواستم از او بپرسم که فرزند کیست و چه کسی او را به نزد من فرستاده است؟ اما با تعجب دیدم که از دختر خبری نیست. او رفته بود و من همه رواقها را در پی او گشتم ولی اثری از او نیافتم. با عجله بیرون آمدم تا به خانه بروم و از دخترم خبری بگیرم.
پرسیدم: آن دختررا هرگز ندیده بودی ؟ او را نشناختی؟
گفت: نه. آشنا نبود. ولی او مرا می شناخت و نام مرا می دانست. به حتم از همسایه‌ها بوده‌است.
گفتم: وشاید هم بی‌بی رقیه.
از حرف من یکّه‌ای خورد. پر ابهام شد و در فکر فرو رفت. پرسید: یعنی ممکن است؟
گفتم: شاید.
قدمهایش را تند کرد و بدون خداحافظی از من دور شد . دانستم که شتاب دارد. می‌خواهد بداند که واقعیت دیده است یا وهم و خیال؟
طولی نکشید که سیدحسن برگشت. از دور می توانستی قیافه شادابش را تشخیص بدهی. مستقیم به نزد من آمد و گفت:
- شیخ معجزه شد.
پر از تمنای شنیدن شدم. گفتم: بگو.
گفت: به محض آنکه به خانه رفتم و در زدم، دخترم در را برویم گشود. با چهره‌ای که هیچ نشانی از درد در آن نبود، در من نگریست و گفت: من خوب شدم بابا. دیگر درد ندارم.
او را در آغوش گرفتم و از وی خواستم تا ماجرا را برایم توضیح بدهد. گفت:
- آن دختر خانمی که فرستاده بودی، برایم کاسه آبی آورد و من تا آب را نوشیدم، گویی تمامی دردها از تنم بیرون رفت.
پرسیدم: کدام خانم؟ من که کسی را نزد تو نفرستاده بودم.
گفت: او خود گفت که از جانب شما آمده و آب شفا برایم آورده است.
در اندیشه شدم: از جانب من؟

و پرسیدم: حالا کجاست آن دختر؟
گفت: مگر به نزد شما نیامد؟

گفتم: به نزد من؟
گفت: آری. او خیلی شتاب داشت. گفت باید زود به نزد تو بیاید و خبر سلامتی مرا به تو بدهد.
چشمانم ناخودآگاه اشکی شدند. بی‌بی صدیقه را در آغوش گرفتم و عاشقانه بوسیدم. هیچ وقت او را تا این اندازه با عشق نبوسیده بودم.
خودش را به آغوش من انداخت و های های گریستیم. گویی جز اشک، یاوری نداشتیم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/78050560773138700998.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/78050560773138700998.gif)

خادمه زینب کبری(س)
15-09-2014, 13:08
نذر سلامتی



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/12427695485517851011.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/12427695485517851011.jpg)


نام شفایافته: نصراله کاشمری

اهل: کاشمر
نوع بیماری: کم سویی چشمان

جوان شیک‌پوش و متجددی درست روبروی پنجره فولاد نشسته و مثل ابر بهار می گریست. جلو رفتم و در کنارش نشستم. ‌خواستم که به‌نوعی سر صحبت را با او بازکرده و دلیل گریه بسیارش در این ابتدای سال که همه حال و هوای خوشی دارند و به دید و بازدیدهای عیدانه مشغولند را بدانم. کنجکاو شده بودم بدانم که چرا با آن تیپ و لباس و کراوات در حرم حضور پیدا کرده و با چنین دل شکسته و حال پریشان از امام چه می‌خواهد؟
سلام کردم. نگاه خیسش را در نگاه پر ابهام من دوخت و جواب سلامم را داد.
گفتم: می‌توانم پرسشی از شما داشته باشم؟
گفت: می‌دانم پرسش شما چیست.
گفتم: می‌دانی ؟
گفت:آری.
با لبخند برویش نگریستم و گفتم: پس بگو.
گفت: می‌خواهی بدانی که غصه‌ام چیست و چرا ‌چنین پرسوز و گداز می‌گریم؟ آیا جز این‌است؟
گفتم: براستی همین پرسش را داشتم. تو از کجا دانستی؟
گفت: این سوال را هر روزه بارها و بارها را پاسخ داده‌ام.
- هر روزه؟ مگر تو چند وقت است که اینجا هستی؟
- بیش از دو سال. راستش را بخواهی، نذر کرده‌ام تا هنگامی که سالم و سلامت باشم و توان آمد و شدم باشد، هر روز قبل از رفتن به مغازه، به اینجا بیایم و بابت عنایتی که امام بر من روا داشته است، از او تشکر کنم.
- چه عنایتی؟ شفا گرفته‌ای؟
- هم شفا و هم عنایت همسایگی و تشکیل خانواده در همجواری‌ آقا.
کنجکاو شدم. همینکه رنگ ذوق و اشتیاق را در نگاهم دید، اشک از نگاهش برگرفت و سفره دلش را پیش رویم باز کرد.
- اهل کاشمر بودم. روزگارم چندان خوب و راضی‌کننده نبود. درآمد کمی داشتم و باصطلاح زندگی سختی را می‌گذراندم. پدرم اصرار داشت که داماد بشوم. می‌گفت: همین‌که زن بگیری، بخت و اقبال به تو روی خواهد آورد و وضع مالی‌ات خوب خواهد شد. اما من هراس داشتم و از ازدواج در آن وضعیت می ترسیدم. خودم بدبخت بودم، چگونه کس دیگری را در این فلاکت سهیم نمایم؟
اما هیچ‌کس از فردای خود خبر ندارد، من نیز نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. در فلاکت فقر و بیکاری غرق بودم که ناگهان دردی در چشمانم عارض شد و روزگارِ سیاه مرا به تیرگی بیشتر کشاند.
ابتدا گمان بردم که دردی معمولی است و زود خوب خواهم شد. اما وقتی‌ درد ادامه پیدا کرد و سوی نگاهم را گرفت، دانستم که با امتحان بزرگی روبرو شده‌ام. آزمونی که از فقر و تنگدستی هم سخت‌ترو سترگ‌تر خواهد بود. دکترها علت درد چشمم و کم‌سویی نگاهم را تشخیص دادند و مرا برای معالجه به مشهد اعزام کردند.

در مشهد دکتر پس از معاینه گفت که تنها راه درمان درد و کم سویی چشم‌هایم، عمل جراحی است.
پرسیدم: خرج‌اش چقدر می‌شود؟
دکتر گفت: معلوم نیست. اما به حتم مبلغ بالایی خواهد بود.
پرسید: آیا پول لازم را برای عمل جراحی داری؟
گفتم: من در هفت آسمان هم یک ستاره ندارم.
گفت: پس ستاره این درد را هم در آسمان بخت خودت بیاویز.
با یاس از بیمارستان بیرون آمدم و با حالی نزار و خسته در خیابان می‌رفتم که خود را روبرو با حرم یافتم. به حرم پناه بردم و از امام طلب شفا کردم. چند روز در حرم بست نشستم و دخیل بستم تا یک روز که در حالت گریه و استغاثه به درگاه خدا بودم، متوجه دختر جوانی شدم که او را به حرم آورده و دخیل بستند. وقتی دختر بهمراه اربابواده‌اش از برابر من ‌گذشت یک لحظه چادرش به‌کنار رفت و نگاه تار من سیمای دختر را دید. همان یک نگاه مات کافی بود که دنیای مرا به‌هم بریزد. با دیدنش گُر گرفتم. عقل و روح بیکباره از وجودم رفت. اندوه بیماری خودم را از یاد بردم و در غم عشق او اسیر شدم. گویی شاهزاده قصه‌هایم را پیدا کرده بودم. با خود اندیشیدم که او برای شفای چه دردی دخیل بسته است؟ بجای دعا برای خویش، نذر استغاثه شفای اورا گرفتم. سرم را در مشبک ضریح پنهان کردم و رو به ضریح امام با گریه از خدا پرسیدم: خدایا، من برای درمان درد به نزد امام آمدم. اما در حرم ایشان دردی مصیبت بارتر نصیبم شد. از تو می خواهم که خود چاره سازی و راه درمان این درد را بر من بنمایانی.

در همین حال دستی بر شانه‌ام نشست و صدای دورگه‌یِ پیرمردی بر پره‌های گوشم خورد: شما بیمارید؟
با تعجب نگاهم را به جانب صدا چراربابدم. مردی با لباس شیک و تمیز روبرو با من ایستاده بود. گفتم: آری. بیمارم و به قصد شفا دخیل بسته‌ام.
گفت: چرا برای معالجه به نزد دکتر نمی روی ؟
از فضولی بی موردش ناراحت شدم. اما در صدا و نگاهش نوعی محبت بی‌ریا بود که مرا وادار به جواب کرد. واقعیت بی‌پولی و خرج زیاد عمل جراحی را برایش گفتم. گفت: برخیز و با مباشر من به بیمارستان برو. من خرج درمان ترا می‌پردازم.
در شگفت شدم. این‌که او کیست؟ و از میان این همه بیمارِحاجتمند چرا به نزد من آمده است؟
پرسیدم: شما که هستید؟
مباشرش جلو آمد و بجای او پاسخ داد: با من بیا. در راه شرح ماجرا را با تو خواهم گفت.
با او همراه شدم. در بیرون از حرم درشکه نو و زیبایی منتظر ما ایستاده بود. سوار شدیم و به سمت بیمارستان به راه افتادیم. در راه، مرد رو به من کرد و گفت: تو مرد بسیار خوش شانسی هستی. شاید این از عنایت امام بوده‌است که ارباب من، شما را برگزیده تا خرج درمانت را بدهد.
گفتم: ارباب تو چرا و به چه علت تصمیم به چنین کاری گرفته است؟
گفت: او پدر همان دختر بیماری است که امروز برای شفا به حرم آوردند و دخیل بستند. ارباب در خواب دیده‌است که بیمار مستمندی در حرم دخیل بسته و او باید خرج درمان وی را بدهد تا دخترش شفا بگیرد.
با تعجب پرسیدم: بیماری آن دخترچیست؟
گفت: بیمار روحی است. دکتر از درمانش عاجز مانده و ارباب باجبار او را به حرم آورده تا شفایش را از امام بگیرد.
دیگر چیزی نفهمیدم. لبهای مرد تکان می خورد، اما صدایی نمی شنیدم. فقط در اندیشه آن دختر بودم و از ته دل برای شفایش دعا می‌کردم.
مرا در بیمارستان بستری کردند و روز بعد عمل جراحی چشمانم انجام شد و یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم. مشاور ارباب جلوی بیمارستان انتظار مرا می کشید. با او سوار درشکه شدیم و به باغ ارباب رفتیم. در راه از مشاور حال دختر را پرسیدم. گفت: امیدی به زنده ماندنش نیست. اندوه به دلم نشست. گفتم: پس آن خواب...
به تمسخر خندید و گفت: برو خدا را شکر کن. خواب بهانه‌ای شد تا تو درمان شوی.
اما من از بهبود حالم راضی نبودم. دوست داشتم دوباره به همان حال بیماری‌ام بر می‌گشتم، اما آن دختر شفا می‌گرفت. نمی‌دانستم چگونه با پدر دختر روبرو بشوم. از اینکه او آن هزینه گزاف را برای معالجه یک بیمار شهرستانی پرداخته است به این امید ‌که خوابش صادقانه باشد و دخترش شفا بگیرد و حال هم پولش رفته و هم اعتقادش به شفا، نگران بودم.

در باغ، ارباب خودش به استقبالم آمد و رویم را بوسید. از اینکه بهبود پیدا کرده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: دوست داری چند روزی در خانه ما بمانی یا اسباب رفتنت به کاشمر را مهیا سازم.
از او تشکر کردم و گفتم: باید برگردم.

او به مشاورش دستوراتی داد و مرا با خود به داخل خانه‌اش برد. تنها که شدیم، به من گفت: می خواهم از تو تقاضایی بکنم.
با خوشحالی گفتم: شما حق بزرگی به گردن من دارید. خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایتان انجام بدهم.
لبخندی زد و بی تامل گفت: می خواهم دامادم شوی.
یکّه خورم. انتظار هر خواسته‌ای را داشتم جز این. خواب بودم یا بیدار؟ چنین باوری را در خواب هم نداشتم . حالا او، پدر دختری که دوستش داشتم، در بیداری روبروی من ایستاده، به نگاه من زل زده بود و از من می‌خواست که با شاهزاده رویاهایم ازدواج کنم. دوست داشتم بال در بیاورم و پرواز کنم و این خبر خوب را به پدر و مادرم بدهم که صدای غمگین مرد مرا به خود آورد:
- آیا حاضری با دختری که سالها بیمار و روان پریش است زندگی کنی؟
بی اختیار فریاد زدم: آری حاضرم.
به همین سادگی خداوند خواسته مرا مورد اجابت قرار داد و من علاوه بر سلامتی به مراد دل خود رسیدم و با دختر رویاهایم ازدواج کردم. خوشبختانه حال همسرم بعد از ازدواج خوب شد و دیگر از آن بیماری در وجود او خبری نیست. من هم مغازه‌ای در کنار حرم برای خود خریدم و بکار تجارت مشغول شدم.
حالا بیش از دوسال است که هر روز به قصد شکرگزاری به‌حرم می آیم و بابت عنایتی که آقا ارزانی‌ام داشته‌اند، سپاسگزاری می‌کنم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/15982332163440880177.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/15982332163440880177.gif)

خادمه زینب کبری(س)
22-09-2014, 08:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/91424042771594769486.jpg



ستاره‌ها می‌خندند




نام شفا يافته : خانم الوندی
نوع بيماري : تشنج

تاريخ شفا :بیست و پنجم تیر ماه1372
اهل : تربت حیدریه


مادر چادر سیاهش را به سر کشید و در حالیکه از اتاق خارج می‌شد رو به دخترش کرد و گفت:
- تو خانه هستی تا من برگردم؟
دختر سرش را از روی کتابش برداشت و به مادر که در چارچوب در منتظر جواب ایستاده بود، نگاه کرد و پرسید:
- کجا می روی؟
مادر لبخندی زد و گفت:
- اگر توفیقی باشد می‌روم به زیارت بی‌بی حُسنیه.

مزار بی‌بی حُسنیه در نزدیکی خانه آن‌ها قرار داشت و مادر هرگاه مشکلی داشت به آنجا می رفت و از صاحب بقعه که سیده‌ای صاحب کرامات بود، درخواست مدد و یاری می‌کرد. دختر خیلی دوست داشت امروز با مادر به زیارت برود و نذری که برای موفقیتش در امتحانات نیت کرده بود را ادا نماید، اما امتحان سخت فردا مانع این رفتن می‌شد. رو به مادر کرد و گفت:
- آری. من خانه هستم، چون فردا امتحان سختی دارم و باید خودم را آماده کنم. شما هم برایم دعا کنید.
مادر گفت:
- اتفاقا به همین منظور به زیارت می روم. نذر کرده‌ام برای موفقیت تو در امتحاناتت، نان و ماستی را میان زائران بی‌بی تقسیم کنم.
دختر می دانست که پخش نان و ماست بین زائران از سنت های دیرپای مردم تربت‌حیدریه از گذشته تا هنوزاست. به یادش آمد اولین روزی که طعم نان و ماست نذری خوشمزه بی‌بی را چشید، کودکی پنج ساله بود.آنروز مادر دست او را گرفت و به طلب حاجتی به مزار بی‌بی برد. بعد از زیارت، مادر سفره نان خانگی‌اش را باز کرد و لقمه‌های کوچک نان و ماست را درست کرده و از او خواست تا آن‌ را میان زوّار تقسیم کند. بعد از تقسیم نان‌ها، مادر لقمه‌ای هم برای او ساخت و بدستش داد. دختر نان را به دندان کشید و از طعم خوش آن لذت برد. این نان و ماست با نان و ماستی که همیشه در خانه می خورد تفاوت داشت و به مراتب خوشمزه‌تر و لذت‌بخش‌تر از آن بود. از مادر پرسید:
- مگر این نان و ماست را از خانه نیاورده‌ایم ؟
مادربا لبخندی گفت : چرا؟ نان و ماست خانه خودمان است.
دختر با تعجب پرسید:
- پس چرا اینقدر خوشمزه است؟
مادر گفت: چون نذر بی‌بی است. بی‌بی که نظر کند نان و ماست خوشمزه می‌شود.
دختر نگاهی به مزار بی‌بی انداخت و سوال مبهمی در اندیشه‌اش نقش بست: این زن کیست که چنین مورد احترام مردم است. چرا به او بی‌بی می گویند؟ از کجا آمده و چرا مزارش در شهر آنها واقع است؟ سوالات مجهول ذهنش را با مادرش در میان گذاشت. مادر با محبت او را روی زانوی خود نشاند و قصه بی‌بی را چنین تعریف کرد:
- در زمان هارون الرشید و در بغداد، مرد بازرگانی زندگی می کرد که در ناز و نعمت بسر می برد و از مشهورترین و معروف ترین تاجران بغداد بحساب می‌آمد. وی از دوستداران اهل بیت رسول اکرم(ص) به شمار می‌رفت و با امام جعفر صادق دوستی دیرینه‌ا‌ی داشت. هنگامی که امام صادق(ع) به شهادت رسید، اموال این مرد نیز به خاطر دوستی و نزدیکی‌اش با امام، توسط دشمنان ایشان غارت گردید و مرد مسکین و بی‌چیز شد. آنچنان‌که جز کنیز زرخریدی به نام حُسنیه چیز دیگری در بساط نداشت، این زن که از لحاظ زیبایی نظیر نداشت، مدت بیست سال در خانه او بود و ضمن خدمت برای وی، به مطالعات دینی نیز مشغول بود. وقتی که تهیدستی، خواجه را در فشار و نگرانی فرو برد، موضوع را با کنیزش در میان نهاد و به وی گفت:
من جز تو کسی را ندارم؛ خیلی رنج کشیده ام تا به این درجه از فهم و کمال رسیده‌ای. اکنون برای روزگار متلاشی من فکری بکن.
حُسنیه گفت: مرا به نزد هارون الرشید ببر و به قیمت صد هزار اشرفی سلطنتی بفروش.اگر او از این بهای بالا تعجب کرد ، بگو هنرش این است که همه علوم دینی را می داند.

خواجه وقتی این سخن را از کنیزش شنید، گفت:
من هرگز چنین کاری را نخواهم کرد، زیرا بیم آن دارم که هارون چون بر فضیلت تو آگاه گردد، برای همیشه ترا از من جدا کند.
سپس گریست و گفت: من هرگز طاقت چنین فراقی را نداشته و ندارم.
حُسنیه چون این سخن را شنید، گفت:
خوفناک مباش که تا جان در بدن دارم محبت ترا از یاد نخواهم برد. برخیز. به خدا توکل کن و مرا به نزد هارون ببر و خود را از این نابسامی رهایی بخش. تقدیر هرچه باشد، همان خواهد شد.
خواجه از بغداد به خراسان آمد و به نزد هارون شد و ماجرای فروش کنیز دانای خود را با او درمیان گذاشت.هارون پرسید:
نام این کنیزچیست و بهایش چقدر می باشد؟
خواجه گفت:
نامش حُسنیه است و قیمتش یکصد هزار اشرفی سلطنتی می باشد.
هارون از این بهای گزاف برآشفت و گفت: دلیل چنین قیمت زیاد برای این کنیزک چیست؟
خواجه گفت: این زن به تمام علوم دینی واقف است. می توانید او را بیازمایید.
هارون از حُسنیه درباره مذهبش پرسید. او بی درنگ و بدون هیچ بیم و هراسی گفت که بر دین محمد و مذهب جعفر صادق است. هارون چند تن از علمای دربارش را جمع کرد و از آنها خواست تا او را مورد آزمایش قرار دهند و میزان معلوماتش را بیازمایند.
حُسنیه چنان صریح و فصیح جواب سوالات آنها را داد که هارون متحیر گردید و یکصد هزار اشرفی سلطنتی به خواجه پرداخت و او را از وی خریداری نمود . سپس از حُسنیه خواست تا از خلیفه چیزی بخواهد. حُسنیه بلافاصله گفت:
من از خلیفه می خواهم که مرا به صاحبم بازگرداند.
هارون چنین کرد و حُسنیه را به خواجه بخشید.
حُسنیه پس از سال‌ها زندگی، در خراسان دیده از جهان فرو بست و در روستایی در نزدیکی تربت حیدریه بخاک سپرده شد. این روستا بخاطر همجواری با مزار بی‌بی حُسنیه به حُسنی شهرت یافت.
دختر گفت: یعنی همین محله‌ای که کنار مزار قرار دارد؟

مادر سری تکان داد و گفت: آری. بعدها که شهر بزرگ شد، این روستا به شهر متصل گردید و تبدیل به محله حُسنی شد.
صدای شکستن شیشه پنجره افکار دختر را به هم ریخت. توپ بچه‌ها به شیشه اصابت کرده و باعث شکسته شدن شیشه شده بود. دختر از جا برخاست توپ را از وسط اتاق برداشت و به نزدیک پنجره رفت. بچه‌ها با دیدن او در قاب پنجره فرار کردند. دختر از ترس بی مورد آنها خنده‌اش گرفت. توپ را به کوچه انداخت و جارو را برداشت تا خرده شیشه‌های شکسته را جارو کند. اما ناگهان حالش به هم خورد و دچار سرگیجه شد. آمد که دستش را به دیوار تکیه بدهد تا مانع از افتادنش بر زمین شود، اما نتوانست و همانجا بر روی خرده شیشه‌ها فرو افتاد و از هوش رفت.
***
مادر از زیارت که برگشت، هرچه در زد کسی در را بر روی او باز نکرد. با دیدن شیشه شکسته شده پنجره، دچار دلهره شد. زنگ خانه همسایه را زد و از پسر همسایه خواست تا از دیوار بالا برود و در را به روی او بگشاید. پسر چست و چالاک از دیوار بالا رفت و در را گشود. زن وارد اتاق شد و دخترش را صدا زد. اما کسی پاسخش را نداد. نگرانی و هراس به دل وچهره‌اش ریخت. بسرعت وارد اتاق شد و دخترش را که در آن حالت دید، جیغ بلندی کشید. چند تن از همسایه ها به کمکش آمدند و دختر را به بیمارستان رساندند. دکتر پس از معاینه رو به زن که هنوز از بهت بیرون نیامده بود کرد و گفت:
- دختر شما دچار یک نوع تشنج شده است. بهتر است تا دیر نشده، او را به مشهد منتقل کنید.
مادر در سکوت به دکتر خیره شده بود. دکتر ادامه داد:
- من یک دکتر خوب را می شناسم که از دوستان من است. شما را به او معرفی می کنم.
سپس بر کاغذی مطلبی نوشت و به دست زن داد.
مادر بلافاصله همراه با دخترش که حالا کمی بهتر شده بود و می توانست راه برود و حرف بزند، به مشهد رفت و دختر را به نزد دکتر(ب) برد. دکتر پس از شنیدن توضیحات مادر رو به دختر کرد و پرسید:
- کجای بدنت درد دارد؟
مادر بی تامل پاسخ داد:
- او دچار تشنج شده است آقای دک...
دکتر انگشتش را جلوی دهانش گرفت و مادر را دعوت به سکوت کرد.
- اجازه بدهید خودش جواب بدهد.
دختر آرام و شمرده گفت :

- نمی دانم چه شد؟ بیکباره سرم گیچ رفت و از هوش رفتم.

دکتر گفت:

- الآن حالت چطور است؟ آیا همچنان سرت گیج می رود؟
دختر گفت:
- ستاره‌هایی قرمز مدام جلوی نگاهم را گرفته اند. صداهایی مبهم در میان سرم هوهو می کنند. حالت دلشوره دارم.
دکتر رو به مادر کرد و گفت:
- ایشان باید تحت مراقبت باشد . بیماری ایشان نوعی تشنج بدخیم است که نیاز به مداوا دارد.
بعد نسخه‌ای برای دختر نوشت و به مادر گفت:
- فعلا این داروها را مصرف کند تا بعد دوباره معاینه‌اش کنم و ببینم اثر داروها چگونه است.
مادر از دکتر تشکر کرد و همراه با دختر از مطب او بیرون آمدند. در شهر می چرخیدند که ناخودآگاه از حرم سر در آوردند. زن به دختر گفت: خوب است که توسلس هم به امام(ع) بکنیم. دختر پذیرفت و هر دو وارد صحن حرم شدند. دختر در کنار پنجره فولاد جایی برای خود باز کرد و نشست. دلش را گره شفاعت امام و شفای خدایش قرار داد و با او به درددل نشست. ساعتی از نشستنش در پشت پنجره فولاد نگذشته بود که خوابش برد و در رویا مرد سبزپوشی را دید که به کنارش آمد و از او پرسید:
- تو برای شفا به نزد ما آمده‌ای؟
- دختر با گریه گفت: آری. شفاعتم کنید تا خدا شفایم بدهد.
- مرد سبزپوش لبخندی زد و گفت: بی‌بی شفاعت تو را کرده‌اند. دوست داشتم با زبان خودت تقاضای شفایت را بشنوم.
دختر با تعجب به مرد سبزپوش خیره شد و پرسید: بی‌بی؟ کدام بی‌بی؟

مرد با همان نگاه مهربان گفت: مگر تو از نزد بی‌بی حُسنیه نمی‌آیی؟
دختر با عجله گفت: چرا من از جانب او می آیم.
مرد گفت:
- خداوند تو را شفا می دهد، اما من از تو می خواهم که همیشه خادم زائرین من باشی.
این جمله را که گفت، مرد بیکباره گویی نور شد و دور شد و از نگاه دختر گم شد. صدای ناقوس زنگ ساعت حرم که دوازده بار نواخت در گوشش طنین انداز شد. دختر با صدای زنگ ساعت حرم از حالت رویا خارج شد و چشمانش را گشود. شب به نیمه رسیده بود . مادر دورتر از او سر به سجده داشت. دختر احساس سبکی داشت. گویی هیچ دردی در وجودش نبود. آرام از جا برخاست و به سمت مادر رفت تا حقیقت خوابی را که دیده بود با او بازگوید. ستاره‌ها در آسمان به شادی او می خندیدند.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27561086120207247738.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27561086120207247738.gif)

خادمه زینب کبری(س)
28-09-2014, 23:45
ملاقات بی‌واسطه



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/87649818528994017841.jpg


نام شفایافته: حسین

سن در هنگام شفا: 35 سال

اهل: کلات نادری


نوع بیماری: فلج



حسین مرد ساده دلی از اهالی یکی از روستاهای بخش کلات نادر بود. او که با زحمت فراوان و با کارگری و روزمزدی خرج زندگی‌اش را در می‌آورد، از زندگی هرچند حقیرانه و فقیرانه خود راضی بود. می‌گفت همین‌که چهارستون بدنم سالم است و با کار و زحمت زیاد می‌توانم نان حلالی در بیاورم، خدا را هزار مرتبه شکر می‌گویم.

خانِ روستا یک‌روز از حسین خواست تا به منزل او برود و پشت بام خانه بزرگش را کاهگل کند. حسین از این پیشنهاد خوب شادمان شد چون می‌دانست به حتم دستمزد خوبی برایش بهمراه خواهد داشت. او وسایل کاری‌اش را برداشت و شتابان راهی خانه‌یِ خان شد، غافل از آن‌که حادثه ای در کمینش نشسته است.

خان دستور داده بود کاه و خاک و آب را برایش فراهم کنند تا او علّاف نشود و بتواند کارش را تند و سریع بانجام رساند. حسین همین‌که اسباب کار را فراهم دید، معطل نکرد و فوری دست بکار شد. خاک و کاه را با هم قاطی نمود و آب را با آن ممزوج کرد و کاهگل را مهیا ساخت. استامبولی چوبی بزرگی را که با خود همراه آورده بود، از مخلوط کاهگل پر کرد و آنرا بر روی شانه‌اش گذاشت و پایش را در اولین پله نردبان قرار داد، همزمان صدای "قیژی" از پایه نردبان برخاست. حسین توجهی به صدا نکرد. آنقدر شادمان از پیشنهاد کار شده بود که دوست داشت هرچه زودتر آن را به اتمام برساند. پایش را روی پلکان دوم نردبان محکم کرد و باز همان صدا را شنید. این‌بار هم اعتنایی نکرد و قدم به پله سوم نهاد. صدا شدیدتراز قبل بگوشش رسید. اینبار دیگرهراس به دلش ریخت. لحظه ای درنگ کرد و از همان‌جا رو به مباشر ارباب پرسید:


- نردبان بهتری ندارید؟ گویا پایه‌یِ این نردبان لَقّ و شکسته است.

مباشر که تازه بخاطرش آمده بود باید قبل از شروع کار، موضوع سست بودن پایه نردبان را به حسین اطلاع دهد، با نگاهی معذور رو به وی کرد و گفت:

- باید ببخشی. یادم رفت که بگویم نردبان با خودت بیاوری. حرف تو کاملا درست است. مدتی است که پایه نردبان لقّ است و فرصت ترمیم آن را نکرده ایم. حالا می‌روم تا میخ و چکش بیاورم تا پایه آن را محکم کنی.

حسین در حالیکه پله آخری را بالا می رفت، گفت:

- برگردم پایین، محکمش....

اما هنوز کلامش کامل نشده بود که نردبان با صدای وحشتناکی شکست و حسین از بالا بر زمین افتاد.

آه از نهاد مباشر برخاست. بسرعت خبر را به خان رساند و خان دستور داد تا حکیم را به بالینش بیاورند. حکیم پس از معاینه حسین گفت:

- متاسفانه کمرش شکسته است.

خان پرسید: درمانی ندارد؟

حکیم سری تکان داد و گفت: شاید یک معجزه .

خان یا دلش بحال حسین سوخت و یا از آن‌که او در خانه وی دچار حادثه شده بود، ترسید که به مباشرش دستور داد او را به مشهد منتقل کند تا در بیمارستان به مداوایش ادامه دهد همانروز درشکه‌ای مهیا کردند و حسین را به مشهد برده و در بیمارستانی بستری کردند. اما درمان افاقه نکرد و حسین از کمر فلج و لاجرم خانه نشین شد. او دیگر با کمک عصا هم به سختی می‌توانست راه برود و این برای وی که زندگی اش به کار روزمزدی‌اش بستگی داشت، یعنی مرگ.

خان برای مدتی کمک به حسین را ادامه داد و ماهانه مبلغی را به وی پرداخت می‌کرد، اما این کمک هم پس از چندی قطع و حسین در اندوه خجالت خانواده ماند.

اهالی روستا به او پیشنهاد کردند که برای شفا به حرم امام‌رضا(ع) برود و او که از هر پیشنهادی برای بهبودش استقبال می‌کرد، بلافاصله اسباب سفر را مهیا نمود و سوار بر قاطری راهی مشهد گردید تا به زیارت و شفاخواهی به نزد امام رئوف برود. حسین که تا آنروز حرم را ندیده و بخاطر فقر مالی به زیارت نرفته بود، در جلوی حرم از قاطر پیاده شد. قاطر را به همراهش سپرده و خود لنگان لنگان و با کمک عصا وارد صحن حرم گردید. داخل صحن پر از اتاق‌های کوچکی بود که هر کدام دری جداگانه داشت و حسین به تصور آنکه مرقد امام در یکی از آن اتاقهاست با سادگی روستایی‌اش از مرد خادمی که جلوی سقاخانه اسماعیل طلایی ایستاده بود، پرسید:

- امام‌ کجاست؟ ما از کلات آمدیم و می‌خواهیم ایشان را زیارت کنیم.

مرد خادم به تصور آن‌که حسین قصد مزاح با وی را دارد، اشاره به یکی از مناره ها کرد و گفت:

- امام آن بالاست.

حسین با همان سادگی ایلیاتی‌اش دوباره پرسید: ما چطور آنجا برویم؟

مرد خنده‌ای کرد و گفت: از پله ها.

حسین به سمت مناره به‌راه افتاد و با زحمت از پله اول و دوم بالا رفت. اما همين‌كه خواست از پله سوم بالا برود، صدایى از بالا او را مخاطب قرار داد و گفت :

- بالا نيا. آمدن از این پله ها براى تو زحمت دارد. همانجا بمان تا من خود به دیدنت بیایم.

حسین ایستاد و مردی که او را مخاطب قرار داده بود از پلکان پائين آمد؛ حسين از ديدن مرد خوشحال شد و سلام كرد. مرد جواب سلام او را داد و گفت: برای چه می‌خواستی از پلکان این مناره بالا بیایی؟ آیا با کسی کار داشتی؟

گفت : آری آقا. برای دیدن امام آمده‌ام. از مرد خادمی سراغش را گرفتم، گفت که در بالای مناره می‌توانم زیارتش کنم. آخر من به قصد شفا آمده‌ام و باید او را ببینم. شش ماه است كه از كار افتاده‌ام و حالا آمده‌ام تا مرا خوب كند.

مرد دستى به كمر حسین کشید و در حال، چوب‌ها از زير بغل او افتاد،حسین متحیر در خود نگریست که بر روی پاهای خود ایستاده و هیچ دردی را حس نمی‌کند.

مرد چوب‌ها را از زمين برداشت و آنرا به دست حسین داد. به او گفت:

- برو و هر آن‌چه را که ديدى براى آن مرد خادم نقل كن.

حسين به نزد خادم رفت. مرد تا حسین را سالم و سرحال دید که به حالت عادى راه مى‌رود و چوب‌هاى عصا را در دستانش گرفته‌است، تعجب كرد. دانست که اتفاقی رخ داده و حسین با همان صداقت روستایی‌اش توانسته امام را دیده و شفایش را از او بگیرد.پس به استقبال او شتافت و وی را تنگ در آغوش گرفت. رویش را بوسید و از این‌که با او مزاح کرده‌است عذرخواهی نمود.

حسين با همان صفای روستایی‌اش از مرد به‌خاطر راهنمائى‌اش تشكر ‌كرد و از این‌كه او را مستقیم و بدون واسطه به نزد ‍ امام فرستاده است اظهار خوشحالی نمود و خطاب به مرد خادم گفت : خدا پدرت را بيامرزد كه مرا خدمت امام فرستادی و او شفاى مرا داد.

مرد نتوانست جلوی گریه‌ا‌ش را بگیرد. خودش را روی زمین انداخت و پای حسین را بوسید و گرد کفش‌های او را به چشمانش مالید. در حالیکه مدام می گفت: مرا ببخشید آقا... مرا ببخشید مولا. من به زائر شما جسارت کردم و با شوخی خود او را آزردم. اما شما بزرگواری کردید و به استقبال او آمدید. من... من لیاقت پوشیدن لباس خادمی شما را ندارم.

کتش را از تن کند و آنرا بر تن حسین پوشاند و گفت: مرا عفو کن. تا خدا هم بر من ببخشاید.

حسین هاج و واج مانده بود و نمی دانست که مرد را چه شده که چنین زار و حزین می نالد و از وی طلب بخشش دارد.

دست او را گرفت.او را از زمین بلند کرد و کتش را دوباره بر تنش پوشاند و گفت:

- من ترا عفو کنم؟ من تا عمر دارم دعاگوی تو خواهم بود.

مرد خادم حقیقت ماجرا را برای حسین بازگو کرد. حسین درحالی‌که اشک در نگاهش نشسته بود به آرامی گفت:

- ترا می بخشم به شرطی‌که مرا به حرم آقا ببری. می خواهم سر بر آستان مبارکش بگذارم و از ته دل بگریم. می خواهم خدایش را شکر کنم که او را واسطه دخیل بندی ما با خود قرار داده است.

مرد در حالی که می گریست، دست حسین را گرفت و او را به سمت ضریح برد. حسین در حالیکه همراه مرد می رفت، نگاهی به مناره انداخت. انگار ازآن بالا کسی آندو را زیر نظر داشت.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/85317135863111430687.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/85317135863111430687.gif)

خادمه زینب کبری(س)
13-10-2014, 23:10
نگاه دوباره




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/95928405383785849873.jpg




چشمهایش سوز می داد . درست مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند .

فریاد بلندی کشید و کمک طلبید . اما صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید . آخر در آن هوای تنوری تموز که گرمی خورشید هوا را می پخت ، در آن حوالی چه کسی می توانست پرسه بزند تا فریاد کمک خواهی او را بشنود و به یاری اش بشتابد ؟ هیچکس.

اشک توی چشمان غبار گرفته اش گرد شد و با خون از خانه تاریک نگاهش بیرون لغزید . سعی کرد تا اطراف را ببیند . اما جز سیاهی چیزی در نگاهش نمی نشست . براستی کور شده بود .

صبح خروسخوان گله را برای چرا به سمت کوه هی کرد و پس از آنکه ساعتها از ده دور شد ، نزدیکی های ظهر بود که به دامنه ی کوهی رسید . امسال خشکسالی مثل آفتی ویرانگر به جان روستا افتاده بود و او مجبور بود برای یافتن چراگاهی مناسب ، گله را تا دوردستها بیاورد و حتی شبها نیز در کوهها بخوابد .

آنروز پس از آنکه گله را در دامنه کوه مستقر کرد ، لحظاتی در کنار تخته سنگی نشست تا خستگی از تن بدر کرد . اما گویی خستگی قرچماقتر از طاقت او بود ، چون بی اختیار پلکهایش بر روی هم افتاد و خوابی عمیق به سراغش آمد .

نفهمید چه مدتی به این منوال گذشت که صدای واق واق سگهای گله ، چرتش را پاره کرد و تا چشم باز کرد، گرگی را دید که به گله اش زده و چند گوسفند را زخمی کرده است . بسرعت از جا برخاست ، چوبش را بالای سرش برد و فریاد کشان ، آن را چندین بار دور سرش چرخاند و با همه قدرتش به سمت گرگ پرتاب کرد . چوب اما به گرگ نخورد و او در حالیکه بره ای را به دهان گرفته بود، با سرعت در شیب دامنه کوه پایین رفت . سگها برای نجات بره بیچاره ، در پی گرگ گرسنه از دامنه پایین دویدند .شبان نیز به امید آنکه شاید گرگ از سگها بترسد و بره را بر زمین بگذارد ، در پی آنها راهی شد . هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و به داخل گودالی عمیق فرو افتاد . سرش به جسم سختی خورد ، چشمهایش تیر کشیدند و درد همه وجودش را فرا گرفت . فریاد بلندی کشید و کمک طلبید. صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید ، نه هیچکس دیگر .


آنشب، روستائیان با مشاهده گله بی شبانی که به روستا بازگشته بود ، و با دیدن گوسفندان زخمی، متوجه موضوع شده و برای پیدا کردن چوپان راهی کوه شدند . نیمه های شب بود که او را بیهوش و بی توان در داخل گودال بزرگی یافتند . درحالیکه خون همه صورتش را پر کرده و همچنان از چشمانش جاری بود .

***

شبان برای معالجه چشمانش به شهر رفت ، اما درمان بی فایده بود و روشنایی به چشمان بی سوی او برنگشت . چوپان بیچاره که دیگر کاری از دستش بر نمی آمد ، یکی یکی گوسفندانش را فروخت و خرج زندگی و درمانش کرد ، اما درمان هم افاقه نکرد و فروغی به نگاه بی سویش نیامد .

یکروز که از همه کس و همه جا ناامید شده بود ، با خود و خدایش خلوت نمود و با خدا شروع به صحبت کرد . با او شرط و پی کرد و زیر لب گفت :

- ای خدای بزرگ ، خودت خوب می دانی که من چوپانم و شبانی بی چشم و نگاه باز نشاید . خداوندا من کار دیگری نمی دانم . زن و بچه هایم نگاه نیازشان به بازوی منست . با این نگاه تاریک چه کنم ؟ مرا شرمنده آنان قرار مده . خدایا شفایم را از تو می خواهم و رک و پوست کنده می گویم : یا نگاهم را بازگردان ، یا جانم را بستان تا شاهد شیون و گریه آنان نباشم.

آنقدر گلایه و گریه کرد تا خوابش برد . در عالم خواب رویای عجیبی دید . و این رویا مقدمه سفر او به مشهد شد .

***

پنجره فولاد دری به بهشت فضل و سخاوت خداست . چه بی شمار حاجتمندانی که کوبه این کومه بهشتی را کوبیده و خداوند رحمان، خودش در رحمت خویش را به روی آنان باز کرده است .

شبان نابینا نیز به امید فضل و عنایت خدا ، پشت پنجره فولاد دخیل نشست و گره دلش را بر ضریح مقدس امام (ع)محکم کرد .

سه روز در همانجا بست نشسته بود و جز با خدا ، با کسی حرفی نگفت . روز سوم در میان سیاهی نگاهش، ستاره روشنی دید . ستاره ای که از دوردستها هویدا شد و پیش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنایی فوق العاده اش همه نگاهش را پر کرد . چند بار پلک زد . چشمهایش را باز و بسته کرد ، اما از شدت نور کاسته نشد . کم کم گرمای مطبوعی را در وجودش حس کرد . حرارت همه اندامش را فرا گرفت و بیشتر بر چشمهایش نشست . چشمانش از شدت گرما سوز داشت . درست مثل آنروز که در گودال افتاده بود . دستهایش را روی چشمانش گذاشت و با تعجب سایه دستش را حس کرد . فریادی کشید و نگاهش را رو به آسمان باز کرد. آسمان آبی و کبوتران در پرواز، قاب چشمانش را پر کرد . حریصانه به این سو و آنسو نگریست . به سقاخانه اسماعیل طلایی . به دروازه ساعت . به گنبد زرد و طلایی . به پرچم سبزی که در بالای گنبد ، با وزش نسیم می تابید و صدایش در فضای پر همهمه و دعای صحن می پیچید . ناباورانه نگاهش را پایین آورد . صحن حرم و مردم به نگاهش آمدند . از هیجان و ترسی که نکند خواب می بیند ، چند بار پلکهایش را باز وبسته کرد . اما خواب نبود . همسرش را دید که با چشمانی ملتهب به او می نگریست . نگاه زن ترسیده بود .مات و مبهوت. مرد به رویش لبخند زد . زن به خود آمد و به سوی مرد دوید . اما قبل از رسیدن به او ، حلقه جمعیت مردم ، شوهرش را از نگاه او گرفتند و بر دستها بالا بردند . صدای صلوات و تکبیر در فضا پیچید . مرد را دید که بر امواج دستها به سوی دفتر شفایافتگان می رود . نقاره خانه که شروع به نواختن کرد ، زن از حالت شوکه بیرون آمد . حالا حقیقت ماجرا را فهمیده بود . ابر نگاهش شروع به باریدن کرد . سجده شکر به جای آورد و با همه دل از امام (ع) تشکر کرد .


***


خشکسالی از ده رفته و برکت باران ، سرسبزی و طراوت را به روستا بازگردانده است . گوسفندان در دشت می چرخند و می چرند . شبان کنار جویبار کوچکی که از کنار دشت می گذرد و آب صاف و زلالش پای درختها را قلقلک می دهد و سبزه های خود روی کنار جوی را به بازی گرفته است، نشسته و به تصویر شفافش در آب می نگرد .

از اینکه خدا نگاه دوباره ای به او بخشیده است تا بتواند تصویر خود در زلال آب و زیبایی آسمان آبی و سرسبزی دشت پر گیاه و کوههای سر به فلک کشیده را مشاهده کند ، احساس شادمانی کرد .

دستها را در آب فرو برد . تصویرش در امواج بوجود آمده بر هم خورد. مشتی آب به صورت زد و وضو گرفت . در کنار درخت پیری دستار خود را پهن کرد و به نماز قامت راست کرد .

پس از واقعه خوش شفا، او نذر کرده است که هر وقت بیاد آن روز خوب بیفتد ، دو رکعت نماز شکر به جای آورد .


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58112483366487701549.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58112483366487701549.gif)

خادمه زینب کبری(س)
29-11-2014, 16:03
گلایه


http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/thumb_HM-2013647612797069291413150787.256.jpg



نام شفایافته: سيده علويه موسوى


اهل: گرگان


نوع بیماری: مالاریا


تاریخ شفا: 1354 هجری قمری




- پاشو مرد. پاشو دور و وَرِ اتاق را تمیز کن. امشب مهمان داریم. الآنه که از راه برسند. پاشو دیگر. خواب و تنبلی بس است. مهمان عزیزی داریم. تو که می‌دانی، من نمی‌توانم اینجا را رُفتُ و روب کنم. من مریض هستم و خودت گفته‌ای دست به سیاه و سفید نزنم. مگر نگفتی برایم کارگر می‌گیری؟ آری، گرفتی. اما در گرگان. در گرگان که بودیم، کارگر کارهایم را انجام می‌داد. اما حالا که در مشهد هستیم، توی این خانه کوچک نزدیک حرم. چه کسی باید کارهایمان را انجام بدهد؟ خودمان. خب من که مریضم و نمی توانم. اصلا برای همین بود که مرا به مشهد آوردی و به همین خاطر است که حالا اینجا هستیم. تویِ این خانه کوچک نزدیک حرم.


تو گفتی در مشهد دکترهای خوبی هستند. مرا آوردی تا معالجه کنی. اعتراضی نکردم. چهل روز بدون عذر و بهانه‌ هر جا که گفتی، همراهت آمدم. هر روز مرا به نزد دکتری بردی. اما فایده‌ای نکرد. خوب می‌دانم که مرضم را درمانی نیست. این‌را از دکتر آخر شنیدم . وقتی معاینه‌ام کرد، این‌را به تو گفت.

چه می‌گویی؟ هان. دکتر چی گفت؟ خودت خوب می‌دانی که چه گفت. نمی‌خواهد خودت را به ساده‌لوحی بزنی. گفت: بیماری‌ من مزمن است. مزمن می‌دانی یعنی چه؟ یعنی لاعلاج. یعنی درمان ناپذیر. یعنی خوب نشدنی.

آری من بیماری مزمن دارم. پس خوب نمی‌شوم. حالا پاشو که مهمان داریم. گفته‌اند زود می‌آیند و زود می‌روند. اتاق را جمع و جور کن. تختم را مرتب کن و لباس تمیزی به تنم بپوشان. آن چادر سپیدم را هم بیاور که موقع آمدنشان به سر بیندازم. چرا ماتت برده؟ می‌خواهی همینطور زل بزنی و نگاهم کنی؟ پاشو. دارد دیر می‌شود.

مرد از واگویه‌های تب‌آلود زن از خواب بیدار شد و در کنار تخت او نشست. دست بر پیشانی گر گرفته او گذاشت. از داغی شدت تب هول کرد. سر به آسمان داد و نالید:

- خدایا کمکش کن. تب دارد و مدام هذیان می‌گوید.

بکنار پنجره رفت، پنجره را باز کرد و نگاه اشک‌آلودش را به سمت گنبد حرم چرخاند. شروع کرد با امام درددل کردن: یا امام غریبان، بدادش برس. درست است که او را برای درمان توسط دکترهای مشهدی به این‌جا آورده‌ام،

اما خود و خدای خود می‌دانیم که نیت اصلی‌ام دخیل بستن در حرم تو و گرفتن شفا از خدای شفا دهنده توست. ای امام غریبان، ضمانت او را نزد خدایت بکن و شفایش را از او بخواه.

چند ماه پیش زن که بیمار شد، مرد او را به نزد دکتری در گرگان برد. دکتر پس از معاینه، تشخیص داد که وی به مرض مالاریا مبتلا شده است. مرد هر کاری از دستش ساخته بود برای معالجه همسرش انجام داد. ولی بیماری او بهبود پیدا نکرد. بناچار او را به مشهد آورد تا توسط دکترهای مجرّب‌تر درمان شود. اما باز هم ره بجایی نبرد. یک روز علت را از دکتر پرسید. دکتر در جوابش گفت: بیماری همسر شما مزمن است.

زن این جمله را شنید و سر لج را با مرد و خودش و بیماری آغاز کرد. دیگر داروهایش را نمی‌خورد و مرد که علت را نمی دانست، با خواهش و التماس از زن می‌خواست که با خود چنین نکند. اما زن توجهی به عجز و التماس‌های او نداشت.

- تو اگر داروهایت را نخوری، خوب نخواهی شد.

- من هیچوقت خوب نمی شوم.

- چرا؟ مگر چه شده است؟ بیماری تو درد لاعلاجی نیست. اگر داروهایت را بخوری، خیلی زود خوب خواهی شد.

- نه. تو می‌خواهی به من دل‌خوشی بدهی. اما من واقعیت را می‌دانم. من حرف‌های دکتر را شنیدم.

- کدام حرف‌؟ مگر دکتر چیزی گفت؟


- آری. شنیدم که در پاسخ سوال تو که از وی پرسیدی چرا حال همسرم بهتر نمی‌شود، گفت: چون بیماری او مزمن است.

- خب آری. این را گفت. و به همین دلیل باید تو بیشتر مراقبت کنی تا زودتر خوب بشوی. باید داروهایت را به موقع بخوری تا مزمنی بیماری از تنت بیرون برود.

- کسی که بیماری‌اش مزمن است، هرگز خوب نمی‌شود.

- چه کسی این حرف را گفته؟

- خود می‌دانم.

- تو از کجا به این دانش اشتباه رسیده‌ای؟

- اشتباه نیست. واقعیت است. مزمن یک نوع بیماری لاعلاج است.

- اشتباه می‌کنی. مزمن یعنی کهنه. یعنی چیزی که زمان زیادی بر آن گذشته است. بیماری مزمن یعنی مرضی که مدت زیادی در بدن تو جاگیر شده است.

- تو می‌خواهی به من روحیه بدهی. این‌را می‌دانم. اما تو نیز این‌را بدان که من دیگر به پایان خط رسیده‌ام. پس بگذار به حال خود باشم و در این درد بمیرم.

اصرارهای مرد بی‌فایده بود و حرف‌های او در زن اثری نداشت. اگرچه بخاطر التماس‌های مکرّر مرد، ظاهرا قبول کرد تا دواهایش را به موقع بخورد، اما پنهان از چشم همسر، داروها را بیرون می‌انداخت و در پیش شوهرش، تظاهر به خوردن می‌کرد. حال زن روز بروز وخیم‌تر می‌شد و مرد مستاصل شده بود که چه کند؟

یکروز از سر استیصال و ناامیدی از خانه بیرون رفت و رو به حرم نهاد. پشت پنجره فولاد نشست و همه دردهای درونش را با گریه بیرون داد.

- ای امام غریبان، التفاتی کنید که درمانده و بی‌راه چاره‌ شده‌ام. زنم بخوردن دارو تمکین نمی‌کند و حالش روز بروز بدتر می‌شود. می‌دانم که اگر مرحمت فرمایید، بیماری او خوب خواهد شد. من از سر ناچاری به این‌جا آمده‌ام و شفای او را طلب دارم. اگر توجهی به التماسم نکنید، گله و شکایتم از شما را به جدّم امام موسی کاظم(ع) خواهم گفت. به او می‌گویم که مهمان شما بودم، اما مهمان نوازی ندیدم.

با این درددل کمی آرام شد. گریه تسکینش داد و به خانه برگشت. زن هنوز در شدت تب می‌سوخت. بر بالینش نشست و گریست. از شدت خستگی و گریه خوابش برد. نیمه‌های شب با واگویه‌های تب‌آلود زن از خواب بیدار شد. زن حرف‌های غریبی می‌زد. این‌که مهمان دارد و باید خانه را آب و جارو کند. شدت تب دیوانه‌اش کرده بود. هذیان می‌گفت. چون آن‌ها در این شهر غریب بودند و کسی را نمی‌شناختند. پس چه کسی قرار بود که به مهمانی آن‌ها بیاید؟مرد به حرف‌های زن توجهی نکرد و دوباره خوابید. نزدیکی‌های صبح و با صدای اذان از خواب بیدار شد. همسرش در بستر نبود. نگران از جا برخاست و در پی او به اتاق‌های دیگر سر زد. او را در آشپزخانه یافت که داشت برای او چایی دم می‌کرد. از این‌که زن را در حال کار می‌دید، شگفت‌زده شد و پرسید:

- چرا از جا برخاسته‌ای؟ مرا بیدار می‌کردی تا برایت چای بگذارم.

زن خنده‌ای کرد و گفت: دیشب که بیدارت کردم تا به استقبال عمویت بروی، آن‌قدر خسته بودی که حتی متوجه آمدن ایشان نشدی.

شک و تعجب در نگاه مرد ریخت. پرسید:

- عمویم؟ کدام عمو؟

زن با همان لبخند و متانت ادامه داد:


- همان عمویی که دیروز بدیدنش رفته و از او گِلِه کرده بودی. ایشان دیشب به این‌جا آمد و گفت تا به تو بگویم که به مهمان نوازی وی شک نکنی. او هم‌چنین گفت که بیماری من دیگر نیاز به درمان ندارد و من با شفاعت ایشان شفایم را از خدا دریافت کرده‌‍‌ام.

مرد بر شدت تحیرش افزوده شد. با صدایی شبیه فریاد پرسید: شفا؟

زن آرام و با طمانینه سری تکان داد و گفت: اگر شفا نگرفته بودم که نمی‌توانستم از جا برخیزم و خود کارهای خویش را به انجام برسانم. عموی مهربانت گفت که دیگر لازم نیست گله ایشان را به نزد پدرش ببری.

حالا دیگر او بود که گر گرفته بود و از شدت تب می‌سوخت. یاد حرف‌های دیروزش افتاد که در حرم به امام(ع) گفته بود:

- من از سر ناچاری به این‌جا آمده‌ام و شفای او را طلب دارم. اگر توجهی به التماسم نکنید، گله و شکایتم را به جدّم امام موسی کاظم(ع) خواهم گفت.

با خود اندیشه کرد که امام(ع) حرف او را شنیده و بخواب همسرش آمده است. سینی چای را از دست زن گرفت و همراه او به اتاق برگشت. هر دو روبروی هم نشستند. مرد به نگاه پر از شادی زن خیره شد و گفت:

- برایم تعریف کن. من پر از اشتیاق شنیدن هستم. بگو که دیشب در خواب چه دیدی و امام(ع) با تو چه گفت؟

زن که گویی تازه متوجه شده، آنچه بر او گذشته، رویا بوده است، با نگاهی پر ابهام در چشمان مرد خیره شد و پرسید: باور کنم که خوب شده‌ام؟ یا این یک تلقین موقت است و آن‌چه دیده‌ام، یک رویای دل‌خوشانه بوده است؟

مرد دستان زن را در میان دست‌هایش فشرد و با عشق گفت: تو حقیقت را دیده‌ای.

سپس ماجرای دیروز و رفتنش به حرم و طلب شفا کردن از امام(ع) را برای همسرش بازگفت.

زن که در حالتی از بیم و امید به حرف‌های مرد گوش می‌داد، پس از اتمام سخنان او خواب دیشبش را تعریف کرد:

- آن‌ها چهار تن بودند. یکی سیّد بود و نورانی با عمامه‌ای سیاه بر سر و آن سه تن دیگر، دکتر بودند با لباس‌های سپید. آن مرد نورانی رو به آن سه تن کرد و از آن‌ها خواست تا مرا معاینه کنند. هر کدام جدا جدا به معاینه من پرداختند و هر یک، نوعی بیماری برایم تشخیص دادند. سپس ایشان جلو آمد و دستی به سرم کشید و گفت: اشتباه تشخیص دادید. ایشان هیچ بیماری ندارد.

دکترها دوباره به سراغ من آمدند و بار دیگر معاینه‌ام کردند و هر سه حرف مرد نورانی را گواهی کرده و گفتند:

- درست می‌فرمایید. ایشان اکنون هیچ بیماری در وجودش نیست.

آنگاه مرد نورانی رو به من کرد و گفت: سلام مرا به همسرت برسان و به او بگو لازم نیست گله مرا به نزد پدرم ببرد.

مرد نگاه خیسش را از پنجره به بیرون داد و در حالی‌که به گنبد امام رضا(ع) خیره شده بود، آرام زمزمه کرد:

- شهنشهی که نوازد ز مهر آهو را - کجا ز درگه لطفش رود کسی مایوس؟

بعد اشک‌هایش را پاک کرد و رو به حرم گفت:

- مرا عفو کنید آقا. جسارت کردم، جسارتم را ببخشایید. من حالا با زبان دل می‌گویم که پر از ایمان به معجزه‌ام. آری آقای من. خواب همسر من، یک خواب معمولی نبود. رویایی صادقه بود.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09876863485224479128.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/09876863485224479128.gif)