ياس کبود
26-11-2013, 14:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/30697168454442108230.gif
مکاشفه آخوند ملا عبدالحمید قزوینی
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/72160150952531187301.gif
مرحوم عراقي در دارالسلام، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزويني را چنين نقل كرده است:
ميفرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده و ترك نكردهام مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبودهام بلكه بيراه رفتهام و در شب آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بودهام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معيني نداشتهام بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتي نداشتم و متمكن از مخارج و كرايه منزل نبوده ام.
اتفاقا روزي به اراده كربلا بيرون رفتم چون به بلندي واديالسلام رسيدم جمعي از اعزه و اعيان را ديدم كه از براي مشايعت آقازادهاي بيرون آمدهاند پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاي سفر در گوش او خواندند و قدري با او همراه شدند پس وداع كردند و اذان در عقب او گفتند و ساير آداب آقايي را با او به جا آوردند و او هم با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد.
چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمدهام ميروم لكن بعد از اين اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد ميروم والا نميروم و آنكه تا به حال رفتهام كفايت ميكند ! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كه ديگر به طريق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت داري كه ما هم با تو بياييم ؟ گفتم من اراده ندارم زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم و پياده هم نميروم. گفتند كه تو هميشه پياده ميرفتي. گفتم: ديگر نميروم گفتند: اين دفعه را كه ما اراده پياده رفتن داريم برو كه ما هم از را ه باز نمانيم بعد را خود ميداني.
بالاخره پس از اصرار و انكار، رفتند و از براي توشه راه خريداري كردند و مرا با اصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداي آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراي شور بخوابيم و شب را به كربلا برسيم.
پس با همراهان كه دو نفر بودند، روانه شده وارد كاروانسرا گرديديم در وقتي كه زوار شب صبح بار كرده بودند چون شب زيارتي بود و از زوار كسي نبود و چونكه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواري هم در كاروانسرا نبود كسي نميماند. به علاوه آنكه كاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه ميكردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد ميشدند و استعدادي نداشتند از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور ميكردند.
ما بعد از ورود چون اسباب قابلي نداشتين در داخل طويله صفه بزرگ مسقفي بود در آن منزل كرديم و پس از صرف غذا خوابيديم. اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براي وضو بيرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، برصفهاي كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم.
در اثناي وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصي را ديدم كه در زي لباس اعراب پياده از درب كاروانسرا داخل گرديد وي با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان آن كردم كه او از اعراب بيابان است و اراده آن كرده كه مرا برهنه كند لكن چون قابلي با خود نداشتم چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم. چون نزديك آمد متوجه من گرديد گفت: ملا عبدالحميد قزويني تو هستي؟
چون بدون سابقه آشنايي نام مرا ذكر نمود تعجب كردم و گفتم: آري منم آنكه گويي. گفت: تويي كه ميگفتي كه من به اين ذلت و خواري ديگر به كربلا نميروم، مگر آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدري تأمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا دانست باز در جواب گفتم: آري!
گفت: اينك آماده شو كه مولاي تو ابوالفضل العباس و آقاي تو علي بن الحسين به استقبال تو آمدهاند كه قدر خود را بداني و به اعتبارات بي اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردي. چون اين سخن شنيدم متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه ميگويد ؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار كه شنيده و در كتب اخبار و مصيبت ديده بوديم با آلات و اسلحه حرب – حضرت ابوالفضل در جلو و علي اكبر از دنبال – از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم بي اختيار خود را از بالاي آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاي اسبهاي ايشان انداخته بوسيدم و به دور اسبهاي ايشان گرديدم و زانو و ركاب و پايشان را بوسيدم. بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا را هم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايم كه به خدمت آن دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر بالين يكي از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم: ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس (ع) و علي اكبر (ع) به استقبال آمدهاند بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.
ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت: آخوند چه ميگويي ؟ مزاح و شوخي ميكني؟ گفتم: نه والله، راست ميگويم بيا ببين هر دو تشريف دارند چون اين حالت و اصرار را از من ديد دانست كه چيزي هست برخاست و به زودي دويد. چون رفتيم كسي را نديديم و از در كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را كه هموار و راه آن تا مسافت بسيار ديده ميشود مشاهده كرديم و اثري يا غباري از آن پياده و دو سوار نديديم. پس متأسف و متحير برگرديديم. و از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعي عارض شود تدارك و قضا كنم والي الان ترك نشده و مادام الحيات هم ترك نخواهد شد ان شاءالله تعالي.
منبع: وبلاگ اباالفضل (http://abalfazl.com/keramat/shia/shia4.htm)
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/72160150952531187301.gif
مکاشفه آخوند ملا عبدالحمید قزوینی
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/72160150952531187301.gif
مرحوم عراقي در دارالسلام، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزويني را چنين نقل كرده است:
ميفرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده و ترك نكردهام مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبودهام بلكه بيراه رفتهام و در شب آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بودهام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معيني نداشتهام بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتي نداشتم و متمكن از مخارج و كرايه منزل نبوده ام.
اتفاقا روزي به اراده كربلا بيرون رفتم چون به بلندي واديالسلام رسيدم جمعي از اعزه و اعيان را ديدم كه از براي مشايعت آقازادهاي بيرون آمدهاند پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاي سفر در گوش او خواندند و قدري با او همراه شدند پس وداع كردند و اذان در عقب او گفتند و ساير آداب آقايي را با او به جا آوردند و او هم با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد.
چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمدهام ميروم لكن بعد از اين اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد ميروم والا نميروم و آنكه تا به حال رفتهام كفايت ميكند ! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كه ديگر به طريق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت داري كه ما هم با تو بياييم ؟ گفتم من اراده ندارم زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم و پياده هم نميروم. گفتند كه تو هميشه پياده ميرفتي. گفتم: ديگر نميروم گفتند: اين دفعه را كه ما اراده پياده رفتن داريم برو كه ما هم از را ه باز نمانيم بعد را خود ميداني.
بالاخره پس از اصرار و انكار، رفتند و از براي توشه راه خريداري كردند و مرا با اصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداي آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراي شور بخوابيم و شب را به كربلا برسيم.
پس با همراهان كه دو نفر بودند، روانه شده وارد كاروانسرا گرديديم در وقتي كه زوار شب صبح بار كرده بودند چون شب زيارتي بود و از زوار كسي نبود و چونكه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواري هم در كاروانسرا نبود كسي نميماند. به علاوه آنكه كاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه ميكردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد ميشدند و استعدادي نداشتند از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور ميكردند.
ما بعد از ورود چون اسباب قابلي نداشتين در داخل طويله صفه بزرگ مسقفي بود در آن منزل كرديم و پس از صرف غذا خوابيديم. اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براي وضو بيرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، برصفهاي كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم.
در اثناي وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصي را ديدم كه در زي لباس اعراب پياده از درب كاروانسرا داخل گرديد وي با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان آن كردم كه او از اعراب بيابان است و اراده آن كرده كه مرا برهنه كند لكن چون قابلي با خود نداشتم چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم. چون نزديك آمد متوجه من گرديد گفت: ملا عبدالحميد قزويني تو هستي؟
چون بدون سابقه آشنايي نام مرا ذكر نمود تعجب كردم و گفتم: آري منم آنكه گويي. گفت: تويي كه ميگفتي كه من به اين ذلت و خواري ديگر به كربلا نميروم، مگر آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدري تأمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا دانست باز در جواب گفتم: آري!
گفت: اينك آماده شو كه مولاي تو ابوالفضل العباس و آقاي تو علي بن الحسين به استقبال تو آمدهاند كه قدر خود را بداني و به اعتبارات بي اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردي. چون اين سخن شنيدم متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه ميگويد ؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار كه شنيده و در كتب اخبار و مصيبت ديده بوديم با آلات و اسلحه حرب – حضرت ابوالفضل در جلو و علي اكبر از دنبال – از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم بي اختيار خود را از بالاي آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاي اسبهاي ايشان انداخته بوسيدم و به دور اسبهاي ايشان گرديدم و زانو و ركاب و پايشان را بوسيدم. بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا را هم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايم كه به خدمت آن دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر بالين يكي از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم: ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس (ع) و علي اكبر (ع) به استقبال آمدهاند بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.
ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت: آخوند چه ميگويي ؟ مزاح و شوخي ميكني؟ گفتم: نه والله، راست ميگويم بيا ببين هر دو تشريف دارند چون اين حالت و اصرار را از من ديد دانست كه چيزي هست برخاست و به زودي دويد. چون رفتيم كسي را نديديم و از در كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را كه هموار و راه آن تا مسافت بسيار ديده ميشود مشاهده كرديم و اثري يا غباري از آن پياده و دو سوار نديديم. پس متأسف و متحير برگرديديم. و از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعي عارض شود تدارك و قضا كنم والي الان ترك نشده و مادام الحيات هم ترك نخواهد شد ان شاءالله تعالي.
منبع: وبلاگ اباالفضل (http://abalfazl.com/keramat/shia/shia4.htm)
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/72160150952531187301.gif