خادمه زینب کبری(س)
20-03-2010, 16:16
بسم الله الرحمن الرحیم
مراحل اخلاق در قرآن
دشمن بر دوگونه است: دشمن حسود و عيبجو كه فقط مىكوشد عيب را ببيند گرچه عيبى در ميان نباشد، و دشمن خردمند. دشمن حسود و عيبجو حشره گونه روى نقاط ضعف مىنشيند. اما دشمن خردمندى كه غرضش بد ولى كارش خوب است، حسن فعلى و قبح فاعلى دارد، چون از يك سو مىخواهد انسان را از پا در بياورد; ولى از سوى ديگر كارش خوب است و حساب شده، نقطه ضعفها را گوشزد مىكند; مثلا، اگر در حضور عدهاى اعتراض كند و مقصودش ريختن آبروى انسان باشد، از اين نظر كارش بد است; ولى تشخيص درست عيب كار خوبى است. عدهاى سعى مىكردند انتقاد سازنده دشمنان فرزانه را نيز مغتنم بشمارند. چون آنها به صورت حساب شدهاى عيب را شناسايى مىكنند.
ضعفهاى ديگران را، هم حشره گونه مىتوان ديد و هم پزشك گونه. اگر انتقاد حشره گونه باشد، هم قبح فاعلى دارد و هم قبح فعلى و نارواست; اما اگر انتقاد، پزشك گونه باشد، حسن فاعلى و فعلى دارد. كسانى كه درصدد تهذيب روح هستند از اين شرط و راه سوم هم مدد مىگيرند.
نتيجه شناخت دشمن
وقتى انسان دوست و دشمن را شناخت، آنگاه بر اساس آيه
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (29)
خود را مسلح مىكند و هنگامى كه وارد كار اجتماعى شد از گزند تهاجم محفوظ مىماند و اين محصول تهذيب قرآنى است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
اين زرق و برق دنيا شما را رها مىكند، ولى قبل از اينكه او شما را رها كند شما آن را رها كنيد:
«و آمركم بالرفص لهذه الدنيا التاركة لكم، الزائلة عنكم و ان لم تكونوا تحبون تركها» (30) .
انسان همانند گل، گلابى دارد و گلاب او حيثيت اوست. حال اگر گلاب از گل گرفته شد، تفاله بى ارزشى از آن باقى مىماند كه آن را به دور مىريزند. دنيا گلاب را از انسان مىگيرد و او را تفاله كرده، رها مىكند. البته ترك دنيا غير از ترك خدمتبه مردم است. انزوا و گوشهگيرى و ترك خدمتبه جامعه روا نيست; زيرا خدمتبه مردم مسلمان عبادت است. ترك دنيا كه مطلوب است همان ترك زرق و برق و رهايى از هوا و هوس است. از اين كه اگر ما كارى انجام بدهيم، توقع تشكر داريم، معلوم مىشود كه براى رضاى خدا آن را انجام نمىدهيم. اين بيمارى در بسيارى از ما هست.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در عهدنامه مالك اشتر مىفرمايند: خويشتن را از خودپسندى بر كنار دار و نسبتبه آنچه از خودت اعجاب تو را برمىانگيزد اعتماد مكن. مبادا ستايش را دوستبدارى; زيرا كه آن مطمئنترين فرصتبراى شيطان است:
«و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها وحب الاطرء فان ذلك من اوثق فرص الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين» (31)
پرشورترين صحنه تهاجم شيطان وقتى است كه ديگران از انسان تعريف مىكنند; چون انسان در آن حال حب نفس دارد و حب نفس با حب خدا سازگار نيست. در اين صورت، اين محبوب دروغين كه دشمن راستين است «امير» مىشود و او هم جز به زشتى امر نمىكند.
برخى حيوانات از پليدترين مواد تغذيه مىكنند و از آنها لذت مىبرند. مانند بعضى از حشرات كه گلهاى معطر را رها مىكنند و به سراغ مواد پليد، بدبو و عفن مىروند و از آنها لذت هم مىبرند. آيا هيچ احتمال دادهايد كه ما هم احيانا مثل آنها باشيم؟ به هر تقدير تا انسان، دوست و دشمن حقيقى خود را نشناسد نجات نمىيابد.
حق مدارى نه خود محورى
همانگونه كه به حسب ظاهر، كعبه قبله مسلمانان و مطاف زايران است، از نظر باطن هم هر انسانى، قبله و مطافى دارد و قبله هر كسى، هدف خاص اوست كه براى نيل به آن هدف، به سمت آن حركت مىكند و مطاف هركسى، چيزى است كه در مدار آن مىگردد. برخى خود محور و خودمدار و برخى ديگر، حق محور و حق مدارند.
قبله كسانى كه خود مدار و خودمحورند، منافع شخصى آنهاست. قرآن كريم از انسان خود محور، به
«فمنهم ظالم لنفسه» (32)
ياد كرده و در تعبيرات روايى آمده است كه او
«يحوم حوم نفسه» (33)
چنين كسى بر خود ستم كرده است; زيرا قبله اصلى خود را نشناخته و مطاف و مدار اصيل خويش را نيافته است.
گروه ديگر، حق محورند و قبله و مطاف و مدار آنها، حق است; خواه به سود آنها باشد و خواه به زيان آنها. البته حق به زيان كسى نيست، چنان كه باطل به سود كسى نخواهد بود; چون باطل، نه موافق با نظام آفرينش است و نه موافق با هدف آفرينش انسان.
از اين رو، امام صادق (عليهالسلام) مىفرمايد:
«ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز منطقك علمك» (34)
از نشانهها و آثار ايمان حقيقى آن است كه حق را گر چه به زيان شما باشد بپذيريد و باطل را گرچه به سود شما باشد نپذيريد. سود و زيان در اين حديث، راجع به تشخيص خود شخص و ناظر به خصوص نفع و ضرر مادى است، و گرنه هيچ حقى زيانآور نبوده و هيچ باطلى سودمند نيست.
اين حديثشريف حاوى دو دستور در زمينه تهذيب اخلاق است كه يكى مربوط به امور عملى و ديگرى در ارتباط با امور نظرى و علمى است. حضرت فرمود: در كارهاى عملى، حق را انتخاب كنيد و به آن راى دهيد گرچه در ظاهر به زيان شما باشد، و باطل پسند نباشيد گرچه در ظاهر به سود شما باشد. از نظر علمى، بيش از مقدار دانشتان ننويسيد و سخن نگوييد. مبادا استادى در كلاس درس بخواهد از جهل شاگرد سوء استفاده كند، و بيش از نصاب علمىخود سخن بگويد يا كسى هنگام تنظيم مقالهاى از جهل خوانندگان سوء استفاده كرده بيش از مقدار دانشش بنويسد. براى مؤمن، زبان يا قلم امام نيست، بلكه عقل و علم امام است; يعنى زبان و قلم انسان بايد به عقل و علم او اقتدا كند.
آزمون حق مدارى
نصيحت پذيرى و حق گرايى، نشانه انتخاب راه درست وحق مدارى است. اگر نصيحتپذيرى يا حتى شنيدن نصيحتبراى ما دشوار باشد و به ذائقه ما تلخ آيد، نشانه آن است كه بيماريم; چنانكه اگر از ميوه يا غذاى شيرين احساس تلخى كرديم، بايد بدانيم كه بيمار هستيم.
ضربالمثل «حق تلخ است»، در حقيقت پيام بيماران است; نه پيام تندرستان! تندرستان حق را شيرين مىدانند. اگر كسى بگويد قند يا گلابى شاداب تلخ است، از حال خودش حرف زده، نه از حال قند و گلابى و بدين معناست كه من بيمارم. گاهى بدن متورم مىشود و انسان خود را فربه مىپندارد. يكى از مثلهاى رايج عربى كه به صورتهاى گوناگون در زبان فارسى هم ظهور كرده است، اين است: «قد استسمنت ذاورم» (35) ; يعنى متورم را فربه پنداشتى. آماس كه نوعى بيمارى است، غير از فربهى است. گاهى انسان ترقى كاذب را كه آماس است، فربهى و رشد اجتماعى يا اقتصادى تلقى مىكند، در حالىكه معيار رشد، حقپذيرى است.
تنها حق به حال انسان نافع است و حق را هم جز خدا نمىگويد:
«الحق من ربك» (36)
حق، يعنى قانون و دستور درست، از خداست و خدا خود حق محض است و حق «از» او نشئت مىگيرد، نه اين كه حق «با» او باشد. پس چيزى «با» او نيست، بلكه هر حقى «از» اوست.
خود بينى يا خدابينى؟
انسان بر سر دوراهى قرار دارد، يا حقيقتخود را مىيابد و بر كمال آن مىافزايد; يا آن را گم كرده سرمايه را از دست مىدهد.
كمال انسان در اين است كه خود را به «اصل» برساند و رسيدن انسان به اصل خود، كه كمال اوستبا خودبينى جمع نمىشود و از اين جهت از كمال انسانى به «مقام فنا» ياد مىكنند; پس كسى كه خود را نبيند و به فكر خود نباشد و اصل خود را شناسايى كند و مطيع او باشد به كمال مىرسد.
اين مرحله، بحث اخلاقى روشنى دارد كه خود بينى با كمال، سازگار نيست; اما مهم اين نيست كه انسان «خودبين» نباشد; مهم اين است كه انسان «خدابين» باشد; زيرا خود بينى مانع، ولى خدابينى، شرط رسيدن به كمال است و بين اين دو مطلب، فرق بسيار است. اگر گفتيم: «بايد از خود بينى نجات پيدا كنيم چون مانع كمال است»، بحثى اخلاقى است. در اين صورت حداكثر اين است كه انسان، متواضع و خدمتگزار باشد و بكوشد كه از جهنم برهد و به بهشتبرسد، ولى اگر گفتيم: «خود بينى مانع كمال و خدابينى شرط آن است»، بحث صبغه عرفانى مىيابد. بنابراين، «كامل» كسى نيست كه خود را نبيند، بلكه كسى است كه خدا را ببيند; يعنى تكبر و مانند آن مانع كمال است و شرط اساسى كمال، خدابينى است.
آثار خدابينى
وقتى خدا بينى، محور كمال قرار گرفت، انسان سالك نه تنها خود را نمىبيند و به خود اعتماد و اعتنايى ندارد; بلكه به ديگران نيز اعتنا ندارد و علوم، اموال و حتى فضايلى كه فراهم كرده نيز نمىبيند و به آنها اعتماد ندارد; زيرا در اين ديدگاه وسيع تنها شرط كمال، خدابينى است و خدابينى با غيربينى جمع نمىشود. خدابين مجموعه جهان آفرينش را آيات، ابزار و مظاهر فيض خدا مىداند و هر چه يا هر شخصى را كه مىبيند به عنوان بنده و مجراى فيض خدا مىبيند. آنچه شاعر مىگويد:
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
اختصاصى به تير و كمان و تيراندازى ندارد و اين سخن بلند مثال است و بدين معناست كه هر كار خيرى از كسى به انسان برسد، انسان سالك، خدا را منشا آن اثر، و آن شخص را وسيله مىدانسته، مىگويد: «خدا را شكر كه به اين وسيله، مشكلم را حل كرده است» و نمىگويد: «اين شخص، مشكل مرا حل كرده» تا «ملحد» شود و نه مىگويد: «اول خدا و دوم فلان شخص، مشكل مرا، حل كرده» تا «مشرك» گردد; نه تفكر قارونى دارد تا بگويد: «من خودم زحمت كشيده و اين علم يا مال را فراهم كردهام» و نه تفكر قبطى و نبطى، كه گاهى فرعون و گاهى هامان را مرجع و ملجا حل مشكلها بداند.
علت اينكه خدابينى، شرط كمال و خودبينى، مانع آن است اين است كه اگر كسى خودبين نباشد، غير را مىبيند و باز در بين راه مىماند; ولى اگر خدا بين باشد، غير را نمىبيند. چون خداوند، هستى كامل و نامتناهى است و علم، قدرت، جود و سخا، حيات و احيا را به طور نامتناهى دارد. پس هر چيزى كه در هر گوشه عالم پيدا شود، آيت و علامت افاضه خداست.
چون سراسر جهان آفرينش، فيض خداست، خدابين همه جهان را مجراى فيض خدا دانسته خود را ابزار دستخدا مىيابد و براى خود، استقلالى قايل نيست، بنابراين، فانى مىشود. البته «فانى» شدن كه يكى از كمالات انسانى استبه معناى نابود شدن نيست; بلكه به معناى نديدن ماسواست. انسان فانى، نه خود را مىبيند و نه غير خود را، جهان را نيز فانى شده مىيابد. وقتى خود را در اختيار ذات اقدس خداوند قرار داده، از خود خواستهاى نداشت، همه شئون او را خدا اداره مىكند، و اين مقام منيع همان ولايت الهى است كه بنده تحت ولايت مولا اداره مىشود.
احمق خودبينى
در آثار ادبى آمده است كه انسان احمق از ستايش و مداحى لذت مىبرد. پس آن كس كه از ستايش لذت مىبرد گرفتار «حمق» است; زيرا ستايش در برابر كمال است و كمال واقعى از آن خداست:
«الحمد لله رب العالمين».
انسانى كه آيينه دار كمال و جمال و جلال حق است ذاتا مستحق مدح و ثنا نيست و اگر كسى از مدح و ثنا خوشحال شود، مىپندارد اين كمال، از آن خود اوست و او سزاوار مدح و ثناست از اين رو باد مىكند:
«احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمى فربه نمايد» (43) .
براى اين كه پوست گوسفند ذبح شده را آسانتر بكنند، از طريق كعب (نى) در آن مىدمند. آنگاه رهگذر ناآگاه، مىپندارد گوسفند فربه است. اين تمثيل، برداشتى اخلاقى است.
همين مطلب، برداشتى عرفانى نيز دارد; مىگويند انسان اگر خودبينى را رها و خود را در خداى سبحان فانى كند، مانند گوسفندى است كه بميرد. وقتى گوسفند بميرد صاحب گوسفند از دم و نفس خود در آن مىدمد; يعنى، تا كنون گوسفند با نفس حيوانى مانوس بوده است و با آن دم برمىآورد، ولى اكنون نفس انسانى در آن دميده شده است. همچنين اگر كسى خود را ببيند، با نفس خودى و انسانى زندگى مىكند، ولى اگر به مقام فنا برسد، خود نفسى نمىكشد و فقط با نفس الهى زنده است، كسى كه به مقام فنا مىرسد، همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
ولايت خدا و ولايت شيطان
خداوند برخى انسانها را به حال خودشان وامىگذارد و بعضى را تحت ولايتشيطان اداره مىكند; كسى را كه خدا را ببيند و نفس الهى در او دميده شود، خداى سبحان خود، كارهايش را بر عهده مىگيرد و اين همان مقام «ولايت» است كه خدا ولى و مسئول تدبير و اداره انسان باشد:
«الله ولى الذين امنوا».
چنين انسانى در مسير بد نمىانديشد و در راه بد، قدم بر نمىدارد. اين راه، مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) نيست، گرچه آنها راهيان موفق اين راهند; بلكه براى شاگردان انبيا و اوليا هم باز است.
اثر ولايتخدا كه متولى كار انسان است، اين است كه انسان را از تيرگيها خارج و به سوى نور مىبرد:
«يخرجهم من الظلمات الى النور» (44) .
چنين انسانى در مسائل علمى، گرفتار تيرگى جهل و در مسائل عملى، گرفتار ظلمت ظلم و ضلالت نمىشود، ولى اگر كسى خدا را نبيند و خود را ببيند، به ناچار، جهان را هم مىبيند و براى آن اصالتى قايل است و معبود او همان زرق و برقى است كه برايش فريبا و زيباست. در نتيجه چنين انسانى به ناچار خود را گم مىكند كه از آن به «ضلالت» ياد مىشود. ضال يعنى گمشده كسى است كه راه را از دست داده است و هرگز به مقصد نمىرسد. انسان گمشده، ابزار دستشيطان است. اهل معرفت و عالمان اخلاق كوشيدهاند تا در چهره مثلهايى بازگو كنند كه گم شده، تحت ولايتشيطان است. نمونههايى از مثلهاى مزبور بدين شرح است:
1. مرحوم شيخ بهائى مىگويد:
مردى كه نشانه سجده، همچون دينارى مدور بر پيشانى او نقش بسته بود بر در بارگاه سلطانى به انتظار «صله» نشسته بود; زاهد صاحبدلى به اين داغدار گفت: تو كه آن سكه را بر پيشانى دارى، چرا در آستانه سلطانى؟ زاهد ديگرى گفت: اين سكه (داغى كه بر پيشانى داشت) قلب و مغشوش است و خريدار ندارد.
از سوى ديگر، امام سجاد و ساير امامان(عليهم السلام) به اين فضيلت، موصوف بودند كه پيشانى آنان نشانه سجده داشت و اصولا يكى از نقصهاى مردم با ايمان اين است كه پيشانى آنان صاف باشد. در گذشته، مؤمنان يا صحابه به يكديگر مىگفتند: «مالي اراك جلحاء»; چرا پيشانيت صاف است؟ كنايه از اين كه چرا تنها به نماز واجب اكتفا مىكنى و نمازهاى نافله نمىخوانى! امام اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نيز مىفرمايد: مكروه مىدارم كه پيشانى آدمى صاف باشد و هيچ گونه اثر سجده بر آن نباشد:
«اني لاكره للرجل ان ترى جبهته جلحاء ليس فيها شيء من اثر السجود» (45) .
اين سكه، سكه مقبول است; چون در بازار الهى خريدار دارد، اما آن سكه، مغشوش است و مانند اسكناس جعلى خريدار ندارد.
2. به ژنده پوشى كه لباس مندرسى در بر داشت، گفتند: آيا اين خرقه را نمىفروشى؟ گفت اين، دام من است. اگر دامم را بفروشم، به چه وسيله شكار كنم؟ اگر كسى از راه حق گم شود شيطان او را اين چنين مىخرد و به دام مىاندازد.
همان طور كه بعضى خريداران تنها لباسهاى كهنه و ظرفهاى شكسته را مىخرند، در بازار انسان فروشى نيز شيطان فقط گم شدهها را مىخرد و كارى با انسانهاى صالح ندارد. چون انسانهاى صالح او را «رجم»و به سوى او تيراندازى مىكنند. نه تنها به زبان مىگويند: «اگعوذ بالله من الشيطان الرجيم»، بلكه واقعا به سوى او تيراندازى مىكنند. هر قطره اشكى كه از چشم بنده صالح فرو مىريزد سيلى بنيان كن براى شيطان و شيطنت است، هر قدم خيرى كه عبد صالح بر مىدارد، تيرى به سينه و چشم اوست.
3. وعاظ السلاطين و تحصيل كردههاى دربارها مانند انبر آتش بودند كه صاحبان زر و زور، به وسيله آنان، آتش را جابه جا مىكردند (46) .
سرانجام خودبينى و خودستايى
ذات اقدس خداوند خودستايى را وصف گروهى از اسرائيليها دانسته، مىفرمايد:
«الم تر الى الذين يزكون انفسهم بل الله يزكى من يشاء و لا يظلمون فتيلا» (47)
آيا نمىنگريد كسانى را كه خودپسند و مغرورند و خويش را مىستايند!
مدح و خودستايى سه حالت دارد: گاهى انسان دروغ مىگويد و ادعاى بىجايى دارد. چنين كسى كه در باره او گفته شده:
«هلك من ادعى و خاب من افترى» (48)
گذشته از خودبينى مذموم، سخنش كذب و حرام است; اما گاهى سخن و ستايش او كذب نيست; يعنى حقيقتا درجهاى علمى يا كمالى عملى دارد; اما همين عجب و غرور، زشت است. خودستايى به اين معنا كه من اين كمال را دارم، تكبر، غرور، عجب است و مذموم.
گاهى كسى كمال علمى يا عملى را دارد و ضرورت هم اقتضا مىكند كه خودرا به داشتن آن معرفى كند كه ازباب عجب و خودستايى و خودپسندى نيست;بلكه از باب اتمام حجت و از باب
«اما بنعمة ربك فحدث» (49)
است،چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گاهى در نامههايى كه براى امويانمىنگارد خود را به عظمت معرفى مىكند و آنگاه مىفرمايد:
«لولا ما نهىالله عنه من تزكية المرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة» (50)
اگر خداوند ازخودستايى نهى نكرده بود، فضايل فراوان خود را برمىشمردم. غرض آن كه، اگرانسان توفيق خدمتى يافت و آنگاه آن را به رخ ديگران كشيد، عمدا سعى خودراهدر داده است و اگر خدا به ما توفيقى داده، علمى آموخته و عملى اندوختهايم بايد معتقد باشيم نعمت الهى است و آن را به خدا نسبتبدهيم نه بهخود.
خودستايى، كار اسرائيليها و برخى از ترسايان است كه به دروغ گفتند:
«نحن ابناء الله و احباؤه» (51)
يا گفتند:
«لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى» (52)
بهشت مخصوص يهوديها يا ترساهاست كه اين نيز دروغ است; يا گفتند:
«لن تمسنا النار الا اياما معدودة قل اتخذتم عند الله عهدا فلن يخلف الله عهده ام تقولون على الله ما لا تعلمون» (53)
ما در قيامت، بيش از چند روز معذب نيستيم. خداوند مىفرمايد: آيا شما از خداوند عهد و ميثاقى گرفتهايد؟ اين خودستاييها براى چيست؟
خودبينى و خودستايى، بسيار زشت است و اگر به صورت بيمارى واگيردارى درآيد و به جامعه ستايى و گروه ستايى تبديل گردد، بلاى عظيمى مىشود و خطر نژاد پرستى مانند نژاد پرستى اسرائيليها، را در پى دارد; از اين رو قرآن و سنت معصومين (عليهم السلام) خودستايى فردى را تحريم و منع كردهاند تا به نژاد پرستى منجر نشود.
فيض الهى
قرآن كريم تزكيه را در عين حال كه لازم مىداند، دسترسى به آن را محصول فيض خدا شمرده، مىفرمايد: كسى كه توفيق تهذيب روح پيدا كرد، بايد بداند كه نعمت الهى نصيبش شده و بايد حق و قدر اين نعمت را با استمرار مجاهده با شيطان درون، حفظ كند. در سوره مباركه «نور» مىفرمايد:
«لولا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (54)
اگر فضل و لطف الهى نبود، هيچ يك از شما به نزاهت روح راه نمىيافتيد. گرايشى كه در دل پيدا مىشود، فيض خداست.
گرچه غير از انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام) ديگران هرچه دارند فيض «با واسطه» است، ولى راه نزديكى را على (عليه السلام) ارائه كرده و به ما فرموده است: شما كريمانه زندگى كنيد; هرگز دستتان به جيب و كيف كسى نباشد. انسان همان طور كه مىتواند مستقيما روزى خود را از خدا دريافت كند، مىتواند تهذيب روح، معرفت و «عزوف» شدن نفس را نيز از خدا دريافت كند. كسى كه همواره سعى مىكند شاگرد ديگران باشد هميشه صدقه خور اين و آن است! انسان بايد به جايى برسد كه نيازى به استاد و كتاب نداشته باشد. كسى كه در محضر درس ديگرى يا در كنار كتاب مصنفى قرار مىگيرد در حقيقت، مهمان فكر اوست; ولى اگر كوشيد اين فيض علمى را بىواسطه يا با واسطه كمترى از ذات اقدس خداوند دريافت كند، علم او كريمانه است.
بيان نورانى على (عليه السلام) كه فرمود:
«و ان استطعت الا يكون بينك و بين الله ذو نعمة فافعل» (55)
ناظر به همين است، يعنى اگر كريمانه كوشيدى تا بين تو و خدايت كسى فاصله و واسطه نباشد تا به وسيله او، روزى به دست تو برسد، اين كار را بكن. چون خدا با شما از همه ما سوا نزديكتر است.
پس هر تزكيهاى فيض الهى است. كسى كه اين راهها را پيمود، در مصاف با شيطان شركت و بر اثر مخالفتبا او پيروزمندانه و سرافراز از صحنه جهاد اكبر بيرون آمد و در نتيجه به تعبير اميرمؤمنان على (عليهالسلام)، عقل عارف و نفس عزوف پيدا كرده:
«لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (56)
بايد اين راه را ادامه بدهد. مبادا بگويد: من آنم كه زحمت كشيدم و خود را مهذب كردم; زيرا اين تفاخر مذموم، مايه سقوط اوست.
شيطان همين كه گفت: «انا خير منه»، خداوند به او فرمود:
«فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها» (57)
اين منزلت، منزلت تكبر نيست; پايين برو. اين اصل براى هميشه هست. شيطانى كه ساليان متمادى عبادت كرد و منزلتى يافت، خودستايى و غرور، مايه هبوط او شد و ديگران نيز مانند او خواهند بود; زيرا در نظام كلى هيچ فرقى بين انسان و غير انسان نيست. در اين نظام، سنتهاى الهى حاكم است، نه سنتهاى قبيلهاى و نژادى و روابط قوم و خويشى.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
خداوند بهشت را جاى پاكان قرار داده و كسى را كه اندك لغزشى داشته از بهشتبيرون كرده است پس ديگر، اهل لغزش را به بهشت راه نمىدهند. چون بهشت جاى لغزشكار نيست. اگر لغزشكار در بهشت جايى مىداشت، پس چرا آدم را بيرون كردند؟ خدايى كه لغزشكار را از بهشت مىراند، هرگز لغزشكار را به آنجا راه نمىدهد و اين اصلى كلى است:
«ما كان الله سبحان ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا. ان حكمه في اهل السماء و الارض لواحد» (58) .
كسى كه تلاش و كوشش علمى يا عملى كرده و مهذب شده است، اگر خودستايى كند از همان جا سقوط مىكند.
منبع : مراحل اخلاق در قرآن كريم (حضرت آية الله جوادى آملى) فصل پنجم
مراحل اخلاق در قرآن
دشمن بر دوگونه است: دشمن حسود و عيبجو كه فقط مىكوشد عيب را ببيند گرچه عيبى در ميان نباشد، و دشمن خردمند. دشمن حسود و عيبجو حشره گونه روى نقاط ضعف مىنشيند. اما دشمن خردمندى كه غرضش بد ولى كارش خوب است، حسن فعلى و قبح فاعلى دارد، چون از يك سو مىخواهد انسان را از پا در بياورد; ولى از سوى ديگر كارش خوب است و حساب شده، نقطه ضعفها را گوشزد مىكند; مثلا، اگر در حضور عدهاى اعتراض كند و مقصودش ريختن آبروى انسان باشد، از اين نظر كارش بد است; ولى تشخيص درست عيب كار خوبى است. عدهاى سعى مىكردند انتقاد سازنده دشمنان فرزانه را نيز مغتنم بشمارند. چون آنها به صورت حساب شدهاى عيب را شناسايى مىكنند.
ضعفهاى ديگران را، هم حشره گونه مىتوان ديد و هم پزشك گونه. اگر انتقاد حشره گونه باشد، هم قبح فاعلى دارد و هم قبح فعلى و نارواست; اما اگر انتقاد، پزشك گونه باشد، حسن فاعلى و فعلى دارد. كسانى كه درصدد تهذيب روح هستند از اين شرط و راه سوم هم مدد مىگيرند.
نتيجه شناخت دشمن
وقتى انسان دوست و دشمن را شناخت، آنگاه بر اساس آيه
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (29)
خود را مسلح مىكند و هنگامى كه وارد كار اجتماعى شد از گزند تهاجم محفوظ مىماند و اين محصول تهذيب قرآنى است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
اين زرق و برق دنيا شما را رها مىكند، ولى قبل از اينكه او شما را رها كند شما آن را رها كنيد:
«و آمركم بالرفص لهذه الدنيا التاركة لكم، الزائلة عنكم و ان لم تكونوا تحبون تركها» (30) .
انسان همانند گل، گلابى دارد و گلاب او حيثيت اوست. حال اگر گلاب از گل گرفته شد، تفاله بى ارزشى از آن باقى مىماند كه آن را به دور مىريزند. دنيا گلاب را از انسان مىگيرد و او را تفاله كرده، رها مىكند. البته ترك دنيا غير از ترك خدمتبه مردم است. انزوا و گوشهگيرى و ترك خدمتبه جامعه روا نيست; زيرا خدمتبه مردم مسلمان عبادت است. ترك دنيا كه مطلوب است همان ترك زرق و برق و رهايى از هوا و هوس است. از اين كه اگر ما كارى انجام بدهيم، توقع تشكر داريم، معلوم مىشود كه براى رضاى خدا آن را انجام نمىدهيم. اين بيمارى در بسيارى از ما هست.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در عهدنامه مالك اشتر مىفرمايند: خويشتن را از خودپسندى بر كنار دار و نسبتبه آنچه از خودت اعجاب تو را برمىانگيزد اعتماد مكن. مبادا ستايش را دوستبدارى; زيرا كه آن مطمئنترين فرصتبراى شيطان است:
«و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها وحب الاطرء فان ذلك من اوثق فرص الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين» (31)
پرشورترين صحنه تهاجم شيطان وقتى است كه ديگران از انسان تعريف مىكنند; چون انسان در آن حال حب نفس دارد و حب نفس با حب خدا سازگار نيست. در اين صورت، اين محبوب دروغين كه دشمن راستين است «امير» مىشود و او هم جز به زشتى امر نمىكند.
برخى حيوانات از پليدترين مواد تغذيه مىكنند و از آنها لذت مىبرند. مانند بعضى از حشرات كه گلهاى معطر را رها مىكنند و به سراغ مواد پليد، بدبو و عفن مىروند و از آنها لذت هم مىبرند. آيا هيچ احتمال دادهايد كه ما هم احيانا مثل آنها باشيم؟ به هر تقدير تا انسان، دوست و دشمن حقيقى خود را نشناسد نجات نمىيابد.
حق مدارى نه خود محورى
همانگونه كه به حسب ظاهر، كعبه قبله مسلمانان و مطاف زايران است، از نظر باطن هم هر انسانى، قبله و مطافى دارد و قبله هر كسى، هدف خاص اوست كه براى نيل به آن هدف، به سمت آن حركت مىكند و مطاف هركسى، چيزى است كه در مدار آن مىگردد. برخى خود محور و خودمدار و برخى ديگر، حق محور و حق مدارند.
قبله كسانى كه خود مدار و خودمحورند، منافع شخصى آنهاست. قرآن كريم از انسان خود محور، به
«فمنهم ظالم لنفسه» (32)
ياد كرده و در تعبيرات روايى آمده است كه او
«يحوم حوم نفسه» (33)
چنين كسى بر خود ستم كرده است; زيرا قبله اصلى خود را نشناخته و مطاف و مدار اصيل خويش را نيافته است.
گروه ديگر، حق محورند و قبله و مطاف و مدار آنها، حق است; خواه به سود آنها باشد و خواه به زيان آنها. البته حق به زيان كسى نيست، چنان كه باطل به سود كسى نخواهد بود; چون باطل، نه موافق با نظام آفرينش است و نه موافق با هدف آفرينش انسان.
از اين رو، امام صادق (عليهالسلام) مىفرمايد:
«ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز منطقك علمك» (34)
از نشانهها و آثار ايمان حقيقى آن است كه حق را گر چه به زيان شما باشد بپذيريد و باطل را گرچه به سود شما باشد نپذيريد. سود و زيان در اين حديث، راجع به تشخيص خود شخص و ناظر به خصوص نفع و ضرر مادى است، و گرنه هيچ حقى زيانآور نبوده و هيچ باطلى سودمند نيست.
اين حديثشريف حاوى دو دستور در زمينه تهذيب اخلاق است كه يكى مربوط به امور عملى و ديگرى در ارتباط با امور نظرى و علمى است. حضرت فرمود: در كارهاى عملى، حق را انتخاب كنيد و به آن راى دهيد گرچه در ظاهر به زيان شما باشد، و باطل پسند نباشيد گرچه در ظاهر به سود شما باشد. از نظر علمى، بيش از مقدار دانشتان ننويسيد و سخن نگوييد. مبادا استادى در كلاس درس بخواهد از جهل شاگرد سوء استفاده كند، و بيش از نصاب علمىخود سخن بگويد يا كسى هنگام تنظيم مقالهاى از جهل خوانندگان سوء استفاده كرده بيش از مقدار دانشش بنويسد. براى مؤمن، زبان يا قلم امام نيست، بلكه عقل و علم امام است; يعنى زبان و قلم انسان بايد به عقل و علم او اقتدا كند.
آزمون حق مدارى
نصيحت پذيرى و حق گرايى، نشانه انتخاب راه درست وحق مدارى است. اگر نصيحتپذيرى يا حتى شنيدن نصيحتبراى ما دشوار باشد و به ذائقه ما تلخ آيد، نشانه آن است كه بيماريم; چنانكه اگر از ميوه يا غذاى شيرين احساس تلخى كرديم، بايد بدانيم كه بيمار هستيم.
ضربالمثل «حق تلخ است»، در حقيقت پيام بيماران است; نه پيام تندرستان! تندرستان حق را شيرين مىدانند. اگر كسى بگويد قند يا گلابى شاداب تلخ است، از حال خودش حرف زده، نه از حال قند و گلابى و بدين معناست كه من بيمارم. گاهى بدن متورم مىشود و انسان خود را فربه مىپندارد. يكى از مثلهاى رايج عربى كه به صورتهاى گوناگون در زبان فارسى هم ظهور كرده است، اين است: «قد استسمنت ذاورم» (35) ; يعنى متورم را فربه پنداشتى. آماس كه نوعى بيمارى است، غير از فربهى است. گاهى انسان ترقى كاذب را كه آماس است، فربهى و رشد اجتماعى يا اقتصادى تلقى مىكند، در حالىكه معيار رشد، حقپذيرى است.
تنها حق به حال انسان نافع است و حق را هم جز خدا نمىگويد:
«الحق من ربك» (36)
حق، يعنى قانون و دستور درست، از خداست و خدا خود حق محض است و حق «از» او نشئت مىگيرد، نه اين كه حق «با» او باشد. پس چيزى «با» او نيست، بلكه هر حقى «از» اوست.
خود بينى يا خدابينى؟
انسان بر سر دوراهى قرار دارد، يا حقيقتخود را مىيابد و بر كمال آن مىافزايد; يا آن را گم كرده سرمايه را از دست مىدهد.
كمال انسان در اين است كه خود را به «اصل» برساند و رسيدن انسان به اصل خود، كه كمال اوستبا خودبينى جمع نمىشود و از اين جهت از كمال انسانى به «مقام فنا» ياد مىكنند; پس كسى كه خود را نبيند و به فكر خود نباشد و اصل خود را شناسايى كند و مطيع او باشد به كمال مىرسد.
اين مرحله، بحث اخلاقى روشنى دارد كه خود بينى با كمال، سازگار نيست; اما مهم اين نيست كه انسان «خودبين» نباشد; مهم اين است كه انسان «خدابين» باشد; زيرا خود بينى مانع، ولى خدابينى، شرط رسيدن به كمال است و بين اين دو مطلب، فرق بسيار است. اگر گفتيم: «بايد از خود بينى نجات پيدا كنيم چون مانع كمال است»، بحثى اخلاقى است. در اين صورت حداكثر اين است كه انسان، متواضع و خدمتگزار باشد و بكوشد كه از جهنم برهد و به بهشتبرسد، ولى اگر گفتيم: «خود بينى مانع كمال و خدابينى شرط آن است»، بحث صبغه عرفانى مىيابد. بنابراين، «كامل» كسى نيست كه خود را نبيند، بلكه كسى است كه خدا را ببيند; يعنى تكبر و مانند آن مانع كمال است و شرط اساسى كمال، خدابينى است.
آثار خدابينى
وقتى خدا بينى، محور كمال قرار گرفت، انسان سالك نه تنها خود را نمىبيند و به خود اعتماد و اعتنايى ندارد; بلكه به ديگران نيز اعتنا ندارد و علوم، اموال و حتى فضايلى كه فراهم كرده نيز نمىبيند و به آنها اعتماد ندارد; زيرا در اين ديدگاه وسيع تنها شرط كمال، خدابينى است و خدابينى با غيربينى جمع نمىشود. خدابين مجموعه جهان آفرينش را آيات، ابزار و مظاهر فيض خدا مىداند و هر چه يا هر شخصى را كه مىبيند به عنوان بنده و مجراى فيض خدا مىبيند. آنچه شاعر مىگويد:
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
اختصاصى به تير و كمان و تيراندازى ندارد و اين سخن بلند مثال است و بدين معناست كه هر كار خيرى از كسى به انسان برسد، انسان سالك، خدا را منشا آن اثر، و آن شخص را وسيله مىدانسته، مىگويد: «خدا را شكر كه به اين وسيله، مشكلم را حل كرده است» و نمىگويد: «اين شخص، مشكل مرا حل كرده» تا «ملحد» شود و نه مىگويد: «اول خدا و دوم فلان شخص، مشكل مرا، حل كرده» تا «مشرك» گردد; نه تفكر قارونى دارد تا بگويد: «من خودم زحمت كشيده و اين علم يا مال را فراهم كردهام» و نه تفكر قبطى و نبطى، كه گاهى فرعون و گاهى هامان را مرجع و ملجا حل مشكلها بداند.
علت اينكه خدابينى، شرط كمال و خودبينى، مانع آن است اين است كه اگر كسى خودبين نباشد، غير را مىبيند و باز در بين راه مىماند; ولى اگر خدا بين باشد، غير را نمىبيند. چون خداوند، هستى كامل و نامتناهى است و علم، قدرت، جود و سخا، حيات و احيا را به طور نامتناهى دارد. پس هر چيزى كه در هر گوشه عالم پيدا شود، آيت و علامت افاضه خداست.
چون سراسر جهان آفرينش، فيض خداست، خدابين همه جهان را مجراى فيض خدا دانسته خود را ابزار دستخدا مىيابد و براى خود، استقلالى قايل نيست، بنابراين، فانى مىشود. البته «فانى» شدن كه يكى از كمالات انسانى استبه معناى نابود شدن نيست; بلكه به معناى نديدن ماسواست. انسان فانى، نه خود را مىبيند و نه غير خود را، جهان را نيز فانى شده مىيابد. وقتى خود را در اختيار ذات اقدس خداوند قرار داده، از خود خواستهاى نداشت، همه شئون او را خدا اداره مىكند، و اين مقام منيع همان ولايت الهى است كه بنده تحت ولايت مولا اداره مىشود.
احمق خودبينى
در آثار ادبى آمده است كه انسان احمق از ستايش و مداحى لذت مىبرد. پس آن كس كه از ستايش لذت مىبرد گرفتار «حمق» است; زيرا ستايش در برابر كمال است و كمال واقعى از آن خداست:
«الحمد لله رب العالمين».
انسانى كه آيينه دار كمال و جمال و جلال حق است ذاتا مستحق مدح و ثنا نيست و اگر كسى از مدح و ثنا خوشحال شود، مىپندارد اين كمال، از آن خود اوست و او سزاوار مدح و ثناست از اين رو باد مىكند:
«احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمى فربه نمايد» (43) .
براى اين كه پوست گوسفند ذبح شده را آسانتر بكنند، از طريق كعب (نى) در آن مىدمند. آنگاه رهگذر ناآگاه، مىپندارد گوسفند فربه است. اين تمثيل، برداشتى اخلاقى است.
همين مطلب، برداشتى عرفانى نيز دارد; مىگويند انسان اگر خودبينى را رها و خود را در خداى سبحان فانى كند، مانند گوسفندى است كه بميرد. وقتى گوسفند بميرد صاحب گوسفند از دم و نفس خود در آن مىدمد; يعنى، تا كنون گوسفند با نفس حيوانى مانوس بوده است و با آن دم برمىآورد، ولى اكنون نفس انسانى در آن دميده شده است. همچنين اگر كسى خود را ببيند، با نفس خودى و انسانى زندگى مىكند، ولى اگر به مقام فنا برسد، خود نفسى نمىكشد و فقط با نفس الهى زنده است، كسى كه به مقام فنا مىرسد، همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
ولايت خدا و ولايت شيطان
خداوند برخى انسانها را به حال خودشان وامىگذارد و بعضى را تحت ولايتشيطان اداره مىكند; كسى را كه خدا را ببيند و نفس الهى در او دميده شود، خداى سبحان خود، كارهايش را بر عهده مىگيرد و اين همان مقام «ولايت» است كه خدا ولى و مسئول تدبير و اداره انسان باشد:
«الله ولى الذين امنوا».
چنين انسانى در مسير بد نمىانديشد و در راه بد، قدم بر نمىدارد. اين راه، مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) نيست، گرچه آنها راهيان موفق اين راهند; بلكه براى شاگردان انبيا و اوليا هم باز است.
اثر ولايتخدا كه متولى كار انسان است، اين است كه انسان را از تيرگيها خارج و به سوى نور مىبرد:
«يخرجهم من الظلمات الى النور» (44) .
چنين انسانى در مسائل علمى، گرفتار تيرگى جهل و در مسائل عملى، گرفتار ظلمت ظلم و ضلالت نمىشود، ولى اگر كسى خدا را نبيند و خود را ببيند، به ناچار، جهان را هم مىبيند و براى آن اصالتى قايل است و معبود او همان زرق و برقى است كه برايش فريبا و زيباست. در نتيجه چنين انسانى به ناچار خود را گم مىكند كه از آن به «ضلالت» ياد مىشود. ضال يعنى گمشده كسى است كه راه را از دست داده است و هرگز به مقصد نمىرسد. انسان گمشده، ابزار دستشيطان است. اهل معرفت و عالمان اخلاق كوشيدهاند تا در چهره مثلهايى بازگو كنند كه گم شده، تحت ولايتشيطان است. نمونههايى از مثلهاى مزبور بدين شرح است:
1. مرحوم شيخ بهائى مىگويد:
مردى كه نشانه سجده، همچون دينارى مدور بر پيشانى او نقش بسته بود بر در بارگاه سلطانى به انتظار «صله» نشسته بود; زاهد صاحبدلى به اين داغدار گفت: تو كه آن سكه را بر پيشانى دارى، چرا در آستانه سلطانى؟ زاهد ديگرى گفت: اين سكه (داغى كه بر پيشانى داشت) قلب و مغشوش است و خريدار ندارد.
از سوى ديگر، امام سجاد و ساير امامان(عليهم السلام) به اين فضيلت، موصوف بودند كه پيشانى آنان نشانه سجده داشت و اصولا يكى از نقصهاى مردم با ايمان اين است كه پيشانى آنان صاف باشد. در گذشته، مؤمنان يا صحابه به يكديگر مىگفتند: «مالي اراك جلحاء»; چرا پيشانيت صاف است؟ كنايه از اين كه چرا تنها به نماز واجب اكتفا مىكنى و نمازهاى نافله نمىخوانى! امام اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نيز مىفرمايد: مكروه مىدارم كه پيشانى آدمى صاف باشد و هيچ گونه اثر سجده بر آن نباشد:
«اني لاكره للرجل ان ترى جبهته جلحاء ليس فيها شيء من اثر السجود» (45) .
اين سكه، سكه مقبول است; چون در بازار الهى خريدار دارد، اما آن سكه، مغشوش است و مانند اسكناس جعلى خريدار ندارد.
2. به ژنده پوشى كه لباس مندرسى در بر داشت، گفتند: آيا اين خرقه را نمىفروشى؟ گفت اين، دام من است. اگر دامم را بفروشم، به چه وسيله شكار كنم؟ اگر كسى از راه حق گم شود شيطان او را اين چنين مىخرد و به دام مىاندازد.
همان طور كه بعضى خريداران تنها لباسهاى كهنه و ظرفهاى شكسته را مىخرند، در بازار انسان فروشى نيز شيطان فقط گم شدهها را مىخرد و كارى با انسانهاى صالح ندارد. چون انسانهاى صالح او را «رجم»و به سوى او تيراندازى مىكنند. نه تنها به زبان مىگويند: «اگعوذ بالله من الشيطان الرجيم»، بلكه واقعا به سوى او تيراندازى مىكنند. هر قطره اشكى كه از چشم بنده صالح فرو مىريزد سيلى بنيان كن براى شيطان و شيطنت است، هر قدم خيرى كه عبد صالح بر مىدارد، تيرى به سينه و چشم اوست.
3. وعاظ السلاطين و تحصيل كردههاى دربارها مانند انبر آتش بودند كه صاحبان زر و زور، به وسيله آنان، آتش را جابه جا مىكردند (46) .
سرانجام خودبينى و خودستايى
ذات اقدس خداوند خودستايى را وصف گروهى از اسرائيليها دانسته، مىفرمايد:
«الم تر الى الذين يزكون انفسهم بل الله يزكى من يشاء و لا يظلمون فتيلا» (47)
آيا نمىنگريد كسانى را كه خودپسند و مغرورند و خويش را مىستايند!
مدح و خودستايى سه حالت دارد: گاهى انسان دروغ مىگويد و ادعاى بىجايى دارد. چنين كسى كه در باره او گفته شده:
«هلك من ادعى و خاب من افترى» (48)
گذشته از خودبينى مذموم، سخنش كذب و حرام است; اما گاهى سخن و ستايش او كذب نيست; يعنى حقيقتا درجهاى علمى يا كمالى عملى دارد; اما همين عجب و غرور، زشت است. خودستايى به اين معنا كه من اين كمال را دارم، تكبر، غرور، عجب است و مذموم.
گاهى كسى كمال علمى يا عملى را دارد و ضرورت هم اقتضا مىكند كه خودرا به داشتن آن معرفى كند كه ازباب عجب و خودستايى و خودپسندى نيست;بلكه از باب اتمام حجت و از باب
«اما بنعمة ربك فحدث» (49)
است،چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گاهى در نامههايى كه براى امويانمىنگارد خود را به عظمت معرفى مىكند و آنگاه مىفرمايد:
«لولا ما نهىالله عنه من تزكية المرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة» (50)
اگر خداوند ازخودستايى نهى نكرده بود، فضايل فراوان خود را برمىشمردم. غرض آن كه، اگرانسان توفيق خدمتى يافت و آنگاه آن را به رخ ديگران كشيد، عمدا سعى خودراهدر داده است و اگر خدا به ما توفيقى داده، علمى آموخته و عملى اندوختهايم بايد معتقد باشيم نعمت الهى است و آن را به خدا نسبتبدهيم نه بهخود.
خودستايى، كار اسرائيليها و برخى از ترسايان است كه به دروغ گفتند:
«نحن ابناء الله و احباؤه» (51)
يا گفتند:
«لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى» (52)
بهشت مخصوص يهوديها يا ترساهاست كه اين نيز دروغ است; يا گفتند:
«لن تمسنا النار الا اياما معدودة قل اتخذتم عند الله عهدا فلن يخلف الله عهده ام تقولون على الله ما لا تعلمون» (53)
ما در قيامت، بيش از چند روز معذب نيستيم. خداوند مىفرمايد: آيا شما از خداوند عهد و ميثاقى گرفتهايد؟ اين خودستاييها براى چيست؟
خودبينى و خودستايى، بسيار زشت است و اگر به صورت بيمارى واگيردارى درآيد و به جامعه ستايى و گروه ستايى تبديل گردد، بلاى عظيمى مىشود و خطر نژاد پرستى مانند نژاد پرستى اسرائيليها، را در پى دارد; از اين رو قرآن و سنت معصومين (عليهم السلام) خودستايى فردى را تحريم و منع كردهاند تا به نژاد پرستى منجر نشود.
فيض الهى
قرآن كريم تزكيه را در عين حال كه لازم مىداند، دسترسى به آن را محصول فيض خدا شمرده، مىفرمايد: كسى كه توفيق تهذيب روح پيدا كرد، بايد بداند كه نعمت الهى نصيبش شده و بايد حق و قدر اين نعمت را با استمرار مجاهده با شيطان درون، حفظ كند. در سوره مباركه «نور» مىفرمايد:
«لولا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (54)
اگر فضل و لطف الهى نبود، هيچ يك از شما به نزاهت روح راه نمىيافتيد. گرايشى كه در دل پيدا مىشود، فيض خداست.
گرچه غير از انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام) ديگران هرچه دارند فيض «با واسطه» است، ولى راه نزديكى را على (عليه السلام) ارائه كرده و به ما فرموده است: شما كريمانه زندگى كنيد; هرگز دستتان به جيب و كيف كسى نباشد. انسان همان طور كه مىتواند مستقيما روزى خود را از خدا دريافت كند، مىتواند تهذيب روح، معرفت و «عزوف» شدن نفس را نيز از خدا دريافت كند. كسى كه همواره سعى مىكند شاگرد ديگران باشد هميشه صدقه خور اين و آن است! انسان بايد به جايى برسد كه نيازى به استاد و كتاب نداشته باشد. كسى كه در محضر درس ديگرى يا در كنار كتاب مصنفى قرار مىگيرد در حقيقت، مهمان فكر اوست; ولى اگر كوشيد اين فيض علمى را بىواسطه يا با واسطه كمترى از ذات اقدس خداوند دريافت كند، علم او كريمانه است.
بيان نورانى على (عليه السلام) كه فرمود:
«و ان استطعت الا يكون بينك و بين الله ذو نعمة فافعل» (55)
ناظر به همين است، يعنى اگر كريمانه كوشيدى تا بين تو و خدايت كسى فاصله و واسطه نباشد تا به وسيله او، روزى به دست تو برسد، اين كار را بكن. چون خدا با شما از همه ما سوا نزديكتر است.
پس هر تزكيهاى فيض الهى است. كسى كه اين راهها را پيمود، در مصاف با شيطان شركت و بر اثر مخالفتبا او پيروزمندانه و سرافراز از صحنه جهاد اكبر بيرون آمد و در نتيجه به تعبير اميرمؤمنان على (عليهالسلام)، عقل عارف و نفس عزوف پيدا كرده:
«لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (56)
بايد اين راه را ادامه بدهد. مبادا بگويد: من آنم كه زحمت كشيدم و خود را مهذب كردم; زيرا اين تفاخر مذموم، مايه سقوط اوست.
شيطان همين كه گفت: «انا خير منه»، خداوند به او فرمود:
«فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها» (57)
اين منزلت، منزلت تكبر نيست; پايين برو. اين اصل براى هميشه هست. شيطانى كه ساليان متمادى عبادت كرد و منزلتى يافت، خودستايى و غرور، مايه هبوط او شد و ديگران نيز مانند او خواهند بود; زيرا در نظام كلى هيچ فرقى بين انسان و غير انسان نيست. در اين نظام، سنتهاى الهى حاكم است، نه سنتهاى قبيلهاى و نژادى و روابط قوم و خويشى.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
خداوند بهشت را جاى پاكان قرار داده و كسى را كه اندك لغزشى داشته از بهشتبيرون كرده است پس ديگر، اهل لغزش را به بهشت راه نمىدهند. چون بهشت جاى لغزشكار نيست. اگر لغزشكار در بهشت جايى مىداشت، پس چرا آدم را بيرون كردند؟ خدايى كه لغزشكار را از بهشت مىراند، هرگز لغزشكار را به آنجا راه نمىدهد و اين اصلى كلى است:
«ما كان الله سبحان ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا. ان حكمه في اهل السماء و الارض لواحد» (58) .
كسى كه تلاش و كوشش علمى يا عملى كرده و مهذب شده است، اگر خودستايى كند از همان جا سقوط مىكند.
منبع : مراحل اخلاق در قرآن كريم (حضرت آية الله جوادى آملى) فصل پنجم