PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *|||* حکایات زیبا (اخلاقی-قرآنی- پندآموز)*|||*



حور العین
11-04-2010, 20:17
نا امیدی از رحمت خدا...حسن ظن به او


روزى شیطان پيش حضرت نوح عليه السلام آمده و از كرده خود اظهار پشيمانى كرد و گفت : يا نبى الله ! مى خواهم توبه كنم و از كرده خويش پشيمانم ؟ آيا توبه من در پيش گاه خداوند متعال پذيرفته است و مرا قبول مى كند؟
آن حضرت فرمود: خداوند ((ارحم الراحمين ))است و تواب و غفار٬ و كسى است كه توبه بندگان را قبول مى كند.(۱) (http://www.ghadeer.org/hekayat/SHEITAN/footnt02.htm#link328) اگر واقعا پشيمانى و مى خواهى توبه كنى ، اول بايد بروى بر قبر حضرت آدم ابوالبشر سجده كنى تا خداوند متعال تو را بيامرزد.
آن ملعون وقتى اين را شنيد: كبر غرور او اجازه نداد و تعصب او مانع اين كار شد و گفت : اى نوح ! من در بهشت و در ميان ملائكه برخود آدم سجده نكردم ٬ در حالى كه او استاد فرشتگان بود. حال چگونه بر مرده و قبر او سجده كنم . اگر بنا بود سجده كنم از همان اول بر زنده آدم سجده مى كردم ، نه الان كه بر خاك او سجده كنم .(۲) (http://www.ghadeer.org/hekayat/SHEITAN/footnt02.htm#link329)
یکی بود که ادعای خدایی میکرد و مردم را وادار به پرستش خودش میکرد.میگن ۲۰۰۰ تا کودک پسربه محض دنیا اومدن به دستور او کشته شدن که مبادا...درست حدس زدین فرعون منظورمه. یه روز خدا به حضرت موسی(ع)گفت:برو پیش فرعون و شدیدا باهاش نرم صحبت کن و به سوی من دعوتش کن شاید نرم صحبت کنی دلش نرم شه بیاد طرف من(فکر کنم اون لحظه موسی(ع) تو دلش گفت(البته حدس منه):
بابا این سالهاس داره خونریزی میکنه اصلا میگه من خدام تو طمع کردی اینو هدایت کنی؟آدم قحطیه؟ولی خوب خداست دیگه دوس داره یه نفر هم از رحمتش محروم نشه)
خدایا من نمیگم از شیطان یا فرعون کمتر گناه کردم نه خودم میدونم چی هستم فقط اینو از ته دل بهت میگم که هر اشتباهی کردم به خاطر نادانی و جهالتم بوده میدونم هر چی به پشت سرم نگاه میکنم همش گناه میبینم حالا تو بیا یه خدایی کن به خاطر اون بیگناهی که امشب اومد پیش تو و گفت فزت و رب الکعبه...
۱- توبه (9) آيه 103.
۲- (http://javascript%3cb%3e%3c/b%3E:history.go(-1)) جامع ، صفحه 273.


منبع: http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-9.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-9.aspx)

حور العین
11-04-2010, 20:18
فقط خودخواهی یا کمی هم دیگر خواهی؟


گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگه دیگر کفشش را نیز در‌آورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت.

در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد: «ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟!»

منبع:http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:19
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود وبسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لبهايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكانداد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به منندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهدبود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاورفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدشد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اينفكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد .. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مارخطرناكي بود كه دمشدر تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديكش ، مار پايش را نيش زد و صدايجيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چندروز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغرفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر كردند ،تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تاباگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دارهر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ،از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد.. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.

حالا ، موش به تنهايي درمزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند !


نتيجه ي اخلاقي :

اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمدهاست و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن.. شايد خيلي هم بي ربط نباشد.

منبع: http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:19
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .

“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...
این یه داستان واقعیه.احساساتی ها حتما گریه می کنند بعد از خوندن

http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx)

حور العین
11-04-2010, 20:20
«از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه می‏توان تمام زندگی را روشن و پاک نگه داشت؟ گفت: بله. پرسیدند: آن کدام کلمه است؟ گفت: آن کلمه، عبارت است از محبت به دیگران».

http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:20
ماجرای عقرب و اون مرده



روزي مردي عقربي را ديد که درون اب دست و پا مي زند.
او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب او را نيش زد .
مرد باز سعي کرد تا عقرب را از اب بيرون بياورد،اما عقرب بار ديگر او را نيش زد.
رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند،نجات مي دهي."مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزندولي طبيعت من اين است که عشق بورزم.چرا بايد مانع عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتا نيش مي زند؟

برداشت شما چیه؟
خیلی دوست دارم نظراتتونو در مورد این داستان کوتاه بدونم

http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/cat-24.aspx)

حور العین
11-04-2010, 20:21
نا امید نشو(برای رسیدن هیچ وقت دیر نیس)



روزي به خدا شکايت کردم که چرا من پيشرفت نميکنم ديگر اميدي ندارم ميخواهم خودکشي کنم؟!
ناگهان خدا جوابم را داد و گفت :
آيا درخت بامبو وسرخس را ديده اي؟؟؟
گفتم:بله ديده ام…
خدا گفت:موقعيکه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم …
خيلي زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را گرفت
اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع اميد نکردم
در دومين سال سرخسهابيشتر رشد كردند اما از بامبو خبري نبود.
در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند.
در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد…
ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.
آري در اين مدت بامبو داشت ريشه هايش را قوي ميکرد!!!
آيا ميداني در تمامي اين سالها كه تو درگیر مبارزه با سختيها و مشكلات بودي
در حقيقت ريشه هايت را مستحكم ميساختي ؟؟؟!!!
زمان تو نيز فرا خواهد رسيد و تو هم پيشرفت خواهي کرد . ناامید نشو !

http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88021.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:25
بزرگان دین ما در مورد حق الناس خیلی حساس بودند و هستند.

دین اسلام انقدر در این مورد حساس است که حتی در یک معامله اجازه نمیدهد مثلا فروشنده یک گرم عمدا کم بفروشد (اخیرا از یکی از اشنایان شنیدم که در شهر محل زندگیشان یک فروشنده مواد غذایی داخل سنگهای ترازوی خود را کمی خالی کرده به طوری که کسی متوجه آن نمیشود و از این طریق سود بیشتری میکند که ظاهرا مامورین متوجه شده و وی را جریمه کرده بودند.)
ماجرای ذکر شده در زیر خواندنش خالی از لطف نیست:
«روزی عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) از امام زین العابدین درخواست موعظه کرد. حضرت فرمود: آیا واعظی بالاتر از قرآن وجود دارد؟ خداوند می‏فرماید: وَیْلٌ لِلْمُطَفَّفین؛ وای بر کم فروشان. (مطففّین: 1) وقتی سخن خدای متعال درباره کم فروشان چنین است، پس چگونه است حالِ کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟»

منبع: http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88022.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:25
در مورد جایگاه والای اخلاق به سخنی از امام صادق ع بسنده می کنیم که فرمود:
ما یقدم المومن علی الله عزوجل بعمل بعد الفرائض احب الی الله تعالی من ان یسع الناس بخلقه
مومن در روز قیامت، هیچ عملی پس از واجبات، به پیشگاه خداوند متعال نمی آورد که از خوش خلقی فراگیر همه مردم، نزد خداوند متعال محبوب تر باشد.


http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88023.aspx

حور العین
11-04-2010, 20:28
شن و سنگ

حکایت اینگونه آغاز می‌شود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث می‌کنند و کار به جایی می‌رسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست می‌دهد و سیلی محکمی به صورت دیگری می‌زند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شن‌های بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به واحه‌ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین می‌کشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات‌یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.»

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک می‌کنی؟»
مرد پاسخ داد:« وقتی دوستی تو را آزار می‌دهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ‌چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»

یاد بگیریم آسیها ورنجش‌ها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف‌ دیگران را در سنگ حک کنیم تاهیچ گاه فراموش نشود

http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88023.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88023.aspx)

حور العین
05-05-2010, 20:55
نجس ترین چیز دنیا «حرص و طمع »

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.

برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیرهم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید توباید مدفوع خودت را بخوری!
وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد

سپس چوپان به او می گوید:


" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

منبع: http://www.bargeshabane.blogfa.com/88023.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88023.aspx)

حور العین
05-05-2010, 20:56
پروانه ای درون پیله

روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند .


آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد .

گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر مي کرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج مي شديم - به اندازه کافي قوي نمي شديم و هر گز نمي توانستيم پرواز كنيم.

منبع:http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88024.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88024.aspx)

حور العین
05-05-2010, 20:57
اسکناس مچاله


يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس هزار توماني را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟دست همه حاضرين بالا رفت.سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن مي خواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگا ه هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟و باز هم دست هاي حاضرين بالا رفت.


اين بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با اين بلاهايي که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد.
و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين طور است، ما در بسياري موارد با تصميمــاتي که مي گيريم يا با مشکلاتي که روبرو مي شويم، خم مي شويم، مچالــه مي شويم، خاک آلود مي شويم و احساس مي کنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اين که چه بلايي سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم با ارزشي هستيم.


http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88032.aspx (http://www.golbargeshabane.blogfa.com/88032.aspx)

حور العین
18-05-2010, 00:42
توجه به فرزندان در بستر شهادت

حضرت فاطمه (سلام الله علیها) آنچنان به بچه های خود علاقمند بودند که در بستر بیماری اینگونه به مولا امیرالمومنین (علیه السلام) سفارش نمودند :

۱) در مورد انتخاب همسر که بعد از من با با دختر خواهرم امامه ازدواج کن زیرا با فرزندانم مثل من مهربان است


(http://fekrejavan.ir/wp-content/uploads/2010/04/fateme.jpg)۲) برخورد محبت آمیز حضرت با بچه ها که ایشان از هر دو شب یک شب را در کنار بچه ها بخوابند

( عوالم ج ۱۱ ص ۵۰۳)


http://www.askquran.ir/gallery/images/499/1_Hashieh__124_.gif



التماس دعا
منبع: http://fekrejavan.ir/3048.html#more-3048 (http://fekrejavan.ir/3048.html#more-3048)
نویسنده: سخن آشنا

حور العین
18-05-2010, 00:44
طبع لطیف استاد


من در همه مدتیکه با علامه فاضل تونی رضوان الله تعالی علیه محشور بودم و از محضرش استفاده می کردم، یک کلمه حرف تند و درشت و یک با اختم و ترش رویی از او ندیده ام، فقط یک روز که می بایستی اول طلوع آفتاب سر درس حاضر باشیم، چند دقیقه دیر شد؛


فرمود: چرا دیر آمدید؟

عرض کردیم اختلاف افق از مدرسه مروی تا اینجا موجب این تفاوت شده است، تبسم فرمود و شروع به درس نمود.
آن بزرگوار روحی فداه خیلی خوش محضر بود.
اصرار داشت که درس ما در اول طلوع آفتاب باشد، و به مطایبه میفرمود: در این وقت هم استاد می فهمد که چه می گوید و هم شاگرد می فهمد که چه می شنود، و چون آفتاب بالا آمده است استاد می فهمد که چه می گوید اما شاگرد نمی فهمد که چه می شنود، و در بعد از ظهر نه آن می فهمد که چه می گوید و نه این می فهمد که چه می شنود.
منبع: حکایات الصالحین از علامه حسن زاده املی


نویسنده: نور العین
منبع: http://fekrejavan.ir/2905.html

http://www.askquran.ir/gallery/images/499/1_Hashieh__124_.gif