PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برام گرون تموم می شه؟!



حور العین
11-04-2010, 22:52
بسمه تعالی



گل رزبرام گرون تموم می شه؟!گل رز



وقتی ساعت زنگ زد، مثل فنر از جام پریدم، رختخوابُ جم کردم…. وضو گرفتم و نماز صبح رو خوندم…

دیگه مثل همیشه بعد از نماز نخوابیدم…. چون در غیر این صورت برام گرون تموم می شُد!

با شور و شوق لباسامُ پوشیدم و برای خرید و بعضی خُرده کارا زدم از خونه بیرون… تویِ راه با همراهم به دوستام خبر دادم که امروز من سر کار نمی یام.

از قبلش لیست وظایفم مشخص شده بود؛ سعی کردم دقیقاً طبق برنامه پیش برم؛ چون در غیر این صورت برام گرون تموم می شُد!

به بهترین رستوران، بهترین غذا رو سفارش دادم؛ بهترین میوة بازار تره بار رو خریدم… موقع خرید اصلاً ملاحظة دخل و خرجمُ نمی کردم و فقط به کیفیت کالا اهمیت می دادم؛ چون در غیر این صورت برام گرون تموم می شُد!

ساعتی بعد، شتابان با کلی بار به زحمت به خونه رسیدم؛ اما انگار اصلاً خسته نبودم؛ شور و شوق لحظة بیادماندنی که تیک تیک های ساعت لحظه به لحظه از اومدنش خبر
می دادن، باعث شده بود خستگی رو احساس نکنم….

با حرارت و جدیت، مشغول جم و جور کردن وسایل و مرتب کردن دکوراسیون خونه شدم؛ باید همه چیز سرجاش، مرتب و منظم باشه؛ چون در غیر این صورت برام گرون تموم می شُد!

لباسای نو و اتو کردة خودمُ پوشیدم… به لحظة انتظار نیم ساعت مونده بود که همه چیز سر جاش، پاک و تمیز و مرتب بود… فقط چشمم به در خونه بود و گوشم به صدای زنگ … تمام فکرم منعطف شده بود به زمان دیدار…

هیجان لحظة وصال باعث شده بود که قلبم بر خلاف عقربه های ساعت تند تند بزنه… با قدم های نامتعادل و سریع محیط اتاق انتظار رو می پیمودم که ناگهان…. توقف!… اندکی صبر!…. لحظه ای تأمل!…. فکری به سرم زد…. قدم هام آروم شد.. قرارم خودشُ پیدا کرد… قلبم قدری ایستاد… ناگهان به یه پلک زدن تموم هیجان و هیاهوی قلبم از کار افتاد… سؤالی در ذهنم یکه تازی می کرد؛ اون قدر جولان داشت که مهلت به خطور دیگه ای نمی داد….

چی شده امروزم با روزایِ دیگه فرق داشت؟ چی شده که من تموم فکر و ذهنم و کارام در یک جهت شده بود؟… دیگه کارا برام خسته و کسل کننده نبود… همة کارام تک رنگ شده بود… به رنگ زیباترین لحظات انتظار….

جرقه ای به ذهنم زد و خرمن افکارم شعله ور شد و چون نوری ابهامم رو زدود…. گویا با نا خودآگاه ذهنم جواب رو روی هوا قاپیده بودم…

آهان…. امروز من منتظر بودم…. منتظر یه اتفاق مهم….

اما چرا با این که منتظر بودم از صبح زود تا الآن یه سره کار کردم…. با دقت و برنامه….. نه همین جوریُ بی برنامه…. باز به فکر فرو رفتم….

یعنی انتظار این همه تلاش لازم داره…. یعنی انتظار این همه دقت و برنامه می خواد…. تا برام گرون تموم نشه؟!

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/45384309249084608249.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/45384309249084608249.gif)

منبع : http://fekrejavan.ir/1615.html (http://fekrejavan.ir/1615.html)


نويسنده :
سخن آشنا