PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ๑۩๑۞๑۩گلستان سعدی باب پنجم ๑۩๑۞๑۩



╬✿╬ سوگند ╬✿╬
13-07-2017, 14:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/89839575502211671327.jpg (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/89839575502211671327.jpg)


باب پنجم در عشق و جوانی (https://ganjoor.net/saadi/golestan/gbab5/)

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif

╬✿╬ سوگند ╬✿╬
13-07-2017, 14:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif



حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد
که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک
از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟
گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.



وانکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد

و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی










https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif

╬✿╬ سوگند ╬✿╬
13-07-2017, 14:07
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif


گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود
و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت
با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی
که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی.
گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که
چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.

خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده

نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif

╬✿╬ سوگند ╬✿╬
22-07-2017, 10:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif



126. سلطان عشق

پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق
او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد
و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :
كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)
او را سرزنش كردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات
بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس ‍ گفت :
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل (332)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif

╬✿╬ سوگند ╬✿╬
22-07-2017, 10:58
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif


127. شهيد راه عشق

شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود
و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ،
به طورى كه ترس ‍ مرگ و هلاكت وجود داشت ،
زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد،
يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.

چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)

او را نصيحت كردند كه : ((از اين خيال باطل دورى كن ،
كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند.))
او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :

دوستان گو نصيحتم مكنيد
كه مرا ديده بر ارادت او است
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)

در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ،
دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:

تو كه در بند خويشتن باشى
عشق باز دروغ زن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط يارى است در طلب مردن (335)

گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم

خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند،
از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير
بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:

دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد
وى نفس حريص را شكر مى بايد(336)
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت
با دل از دست رفته اى مى گفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)

معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود،
ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند،

شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ،
سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد،
وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش

شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود
و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟

ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت
و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)

شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟
كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .

در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ،
و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :

عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!

عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟

(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ،
بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد
در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!) (340)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/27390356256852624350.gif