حسنعلی ابراهیمی سعید
02-10-2017, 21:50
در تعريف غرب از منظر تمدن اشاره شد كه گاه تمدن را مترادف با فرهنگ و گاهي نيز آن را جداي از مفهوم تمدن در نظر ميگيرند. سپس چنين مطرح شد كه در عصر حاضر تمدن را وسيع تر و پيچيدهتر از فرهنگ در نظر گرفته آن را دربرگيرنده چندين فرهنگ نزديك به يكديگر ميدانند، ضمن آنكه از قرن هجدهم به بعد، غرب متمايل به استفاده از مفهوم تمدن در مورد ساير ملل غير غربي بود و هم اكنون با وجود بدبينيهاي مختلف به مفهوم تمدن از واژه فرهنگ بيش تر گرايش دارد و از آن، بهره برداري ميكنند، امّا به كارگيري واژه تمدن براي غرب به مراتب سهل تر از فرهنگ است. چرا كه اين مفهوم سرپوشي بر همه بيهويتيهاي غرب، به خصوص در شاخه فرعي تمدن اِمريكايي ميباشد.
پس سؤال اصلي اين است كه آيا در جهان غرب يك فرهنگ واحد به عنوان فرهنگ غربي ميتوان يافت؟
اگر غرب داراي يك فرهنگ واحد است، اين فرهنگ داراي چه ويژگيهايي است؟ و مهم ترين مؤلفه هايي كه ما را به ماهيت فرهنگي غرب ميرساند، كدام اند؟
پاسخ به اين سؤالات بعداً ميتواند ما را در مباحث مربوط به مفهوم «تهاجم فرهنگي» ياري رساند، چرا كه عده اي از صاحب نظران هر چند با اصل تهاجم فرهنگي موافقت دارند، امّا تهاجم فرهنگي غرب را به معني تهاجم ـ بهفرهنگ ـ از سوي غرب معني ميكنند كه از نظر تفسير موقعيت غرب بسيار حائز اهميت است. به بيان ساده تر در مفهوم اوّل، فرض بر آن است كه غرب داراي ماهيتي فرهنگي يا فرهنگ به صورت منسجم و كلي ميباشد، درحالي كه در مفهوم دوم اين فرض بر موقعيت فرهنگي غرب رد ميشود، امّا ماهيت تهاجمي غرب به فرهنگ خودي را پذيرا ميباشند، در معني اوّل، تعريف از فرهنگ ميتواند به استناد تعاريف نظريه پردازان غرب از فرهنگ باشد: مثلاً تايلور فرهنگ را چنين تعريف ميكند؛
«كليت پيچيدهاي كه دانش، هنر، امور اخلاقي، قوانين، آداب و رسوم، و هر قابليت و عادت ديگري را كه انسان به عنوان عضو جامعه كسب ميكند، شامل ميشود». (31)
و در معني دوم، فرهنگ با نوعي از فرهيختگي و فرزانگي و رشد اخلاقيانسان ارتباط پيدا ميكند، لذا ميتوان آنرا چنين تعريف كرد؛ «فرهنگ به معناي اعم، بينش و منش هويت دهنده انسان در حوزه زندگياجتماعي است... كليت هم تافته و به هم پيوسته اي از باورها، فضائل وارزش ها، آرمان ها، دانش ها، هنرها، فنون، آداب و رسوم و عادات جامعه را شامل شده، مشخص كننده ساخت و تحوّل كيفي زندگي هر ملّت است ». (32)
به نظر ميرسد، در حال حاضر، بيش تر غربيها و به تبع آن ها نظريه پردازان غير غربي، مايل اند اين چارچوب كه «هر انساني داراي فرهنگ است » يا وجه مميزه انسان و حيوان را كه فرهنگ ميباشد، بپذيرند و سخني از فرهيختگي و فرزانگي انسان در ميان نيست. از اين منظر لازم است در درجه نخست غرب را فرهنگي بدانيم، چون عوامل اقتصادي، سياسي و حتي جغرافيايي متأثر از واقعيت تحوّل در اروپا و فرهنگ آن است، هم در دوره قديم و هم جديد؛ يعني آن عقلانيت خاص غربي است كه اجازه دارد، از درون آن وضعيت اقتصادي، سياسي و حتي جغرافيايي، به اين صورت شكل گيرد و بسط پيدا كند؛ يعني آنچه كه شرق جغرافيايي را از غرب متمايز ميكند، در واقع بسط آن عنصر فرهنگي و تعقل خاص فرهنگي است. (33) اين نوع تعريف از غرب، يك محور اصلي و كلي را مبناي وحدت معنايي غرب قرار ميدهد و سپس همه خرده فرهنگ هاي زير مجموعه اين نوع تفكر را به عنوان يك فرهنگ كلي در نظر ميگيرد. محور اصلي در تعريف فوق ازغرب، عقلانيت به معني غربي آن و وجه مميزه انساني بودن و رفاه انساني و اصالت دنيوي آن فرهنگ از ساير فرهنگ ها ميباشد.
گاهي در نزد صاحب نظران دو فرهنگ بزرگ يا مجموعه فرهنگي درجهان از يكديگر تمييز داده ميشود، اين دو مجموعه فرهنگي دربرگيرنده فرهنگ هاي غربي در مقابل فرهنگ هاي شرقي است.
«نهايتاً، از به هم پيوستن اشتراكات انواع فرهنگ ها دو نوع بسيار كلي از فرهنگ را در تاريخ بشر استنباط نموده اند كه تحت عنوان عمومي فرهنگ هاي شرقي و غربي مرسوم شده است، فرهنگ شرقي فراگيرنده فرهنگ هاي آسيايي، آفريقايي، اروپايي قرون وسطي و سرخپوستي است و فرهنگ غربي شامل يونان و روم باستان و فرهنگ رنسانس و دوران جديدغرب است ». (34)
سپس ويژگيها و وجوه غالب فرهنگي براي هر دو مجموعه فرهنگي به شرح ذيل در نظر گرفته شده است؛
أ. وجوه غالب در فرهنگ شرقي
ـ اعتقاد به غيب (Invisibility)
ـ اصالت دادن به شهود قلبي (Intuition)
ـ اصالت دادن به آخرت (Suturity)
ـ التزام عملي به دين
ب. وجوه غالب در فرهنگ غربي
ـ اصالت دادن به دنيا (Mammon) و دنياگرايي (Secularity)
ـ استدلال عقلي (Rationality)
ـ ثروت اندوزي، قدرت طلبي
ـ بشرمداري (Humanism)
ـ خودمحوري (Egocenterism)
ـ لذت جويي و حس گرايي (Sensuality)
ـ عدم التزام عملي به دين
بنابر آنچه بيان شد، فرهنگ غرب محصولي از روم باستان و عهد رنسانس است كه انسان تفسير تازه اي از روابط انسان با طبيعت و خداوند ارائه ميكند و همه امور زندگي اجتماعي بر پايه روش هاي تجربي و آنچه در علوم طبيعيبه كار گرفته ميشود، قرار ميگيرد و بقاي انسان و دستيابي به كامروايي دنيايي، هدف عاليه جامعه ميشود و بيش از پيش به التذاذ دنيوي و رفاه مادي انسان توجه ميشود. سنّت گرايي و آداب ديني مذمت ميشود و در عرصه سياسيمفاهيمي چون حقوق بشر، آزادي و حقوق شهروندي در برابري و تساوي ديده ميشود و رشد اقتصادي جامعه (در گرو رقابت و بازار آزاد) مهم ترين هدف در برنامه ريزي اجتماعي ميگردد و در اين شرايط رهايي از قيودات ديني نه تنها امري ناپسند نيست، بلكه لازمه پيشرفت و تكامل جامعه محسوب ميشود و در طي چند دوره همه اين ويژگيها در فرهنگ اروپايي و غربيحفظ ميشود، تا آنجا كه در اين زمينه از هيچ ظلم و ستمي به جامعه خود و ساير جوامع در قالب استعمار و استثمار چشم پوشي نميشود.
با وجود آنكه غرب با اين وجوه غالب فرهنگي قابل بررسي و شناخت ميباشد، عده اي از صاحب نظران از اينكه غرب را يك فرهنگ بزرگ يا مجموعه فرهنگي تلقي كنند، مخالفت مينمايند و معتقدند، غرب داراي يكپارچگي و انسجام كافي در بُعد فرهنگي نميباشد، بلكه در اين فرهنگ ما با انواع تفاوت ها و تضادها روبه رو هستيم. «وقتي شما از غرب به مثابه مجموعه اي فرهنگي سخن ميگوييد، اين مجموعه فرهنگي از نظر اجتماعي و سياسي چنان تضادهايي را در درون خود دارد كه به هيچ وجه نميتوان آن تضادها را با يك عنوان تبيين كرد، در غرب جنبش ماركسيستي داريم. جنبش هاي مذهبي و حتي ضد مذهبي داريم و به طور عمده فرهنگ سرمايه داري» (35) البته به زعم اين ديدگاه، در شرق نيز نميتوان فرهنگ يكپارچه اي را تشخيص داد. چرا كه تضادهاي طبقاتي، انواع تفكرات اجتماعي و فرهنگي قابل مشاهده ميباشد.
امّا برخلاف نظريه فوق داوري معتقد است كه؛ «انكار ماهيت غرب موجب ميشود كه بنياد باطن چيزها را نبينيم و نزاع هايعارضي درون غرب مثل نزاع ماركسيسم و ليبراليسم را جدّي بگيريم و در كنار يكي از آن دو بايستيم و ندانيم كه مبدأ و مآل اين هر دو يكي است ». (36)
مع هذا فرهنگ غربي خواه ناخواه به عنوان يك واقعيت تاريخي و اجتماعي قابل ملاحظه در عصر كنوني ميباشد. فرهنگي كه نه براي آزادي انسان و آنچه به صورت شعاري در بطن اين فرهنگ گنجانيده شده، بلكه انسان را سحر و جادو كرده و از ارزش هاي آن، بُتي ساخته كه نتيجه اش جز خدمت انسان براي فرهنگ و بردگي انسان ها در درون اين فرهنگ نميباشد، چرا كه فرهنگ در تمدن غربي، به موضوعاتي عيني اختصاص يافته و از حقايق الهي و آفرينندگي حقيقي خود جدا گشته است
منبع:::http://kohne_sarbaz.rozblog.com/post/510
https://www.uplooder.net/img/image/67/99a5ee011c41292702297d389515777c/beretta9mm___hasan_ali_ebrahimi_said__5_.jpg
پس سؤال اصلي اين است كه آيا در جهان غرب يك فرهنگ واحد به عنوان فرهنگ غربي ميتوان يافت؟
اگر غرب داراي يك فرهنگ واحد است، اين فرهنگ داراي چه ويژگيهايي است؟ و مهم ترين مؤلفه هايي كه ما را به ماهيت فرهنگي غرب ميرساند، كدام اند؟
پاسخ به اين سؤالات بعداً ميتواند ما را در مباحث مربوط به مفهوم «تهاجم فرهنگي» ياري رساند، چرا كه عده اي از صاحب نظران هر چند با اصل تهاجم فرهنگي موافقت دارند، امّا تهاجم فرهنگي غرب را به معني تهاجم ـ بهفرهنگ ـ از سوي غرب معني ميكنند كه از نظر تفسير موقعيت غرب بسيار حائز اهميت است. به بيان ساده تر در مفهوم اوّل، فرض بر آن است كه غرب داراي ماهيتي فرهنگي يا فرهنگ به صورت منسجم و كلي ميباشد، درحالي كه در مفهوم دوم اين فرض بر موقعيت فرهنگي غرب رد ميشود، امّا ماهيت تهاجمي غرب به فرهنگ خودي را پذيرا ميباشند، در معني اوّل، تعريف از فرهنگ ميتواند به استناد تعاريف نظريه پردازان غرب از فرهنگ باشد: مثلاً تايلور فرهنگ را چنين تعريف ميكند؛
«كليت پيچيدهاي كه دانش، هنر، امور اخلاقي، قوانين، آداب و رسوم، و هر قابليت و عادت ديگري را كه انسان به عنوان عضو جامعه كسب ميكند، شامل ميشود». (31)
و در معني دوم، فرهنگ با نوعي از فرهيختگي و فرزانگي و رشد اخلاقيانسان ارتباط پيدا ميكند، لذا ميتوان آنرا چنين تعريف كرد؛ «فرهنگ به معناي اعم، بينش و منش هويت دهنده انسان در حوزه زندگياجتماعي است... كليت هم تافته و به هم پيوسته اي از باورها، فضائل وارزش ها، آرمان ها، دانش ها، هنرها، فنون، آداب و رسوم و عادات جامعه را شامل شده، مشخص كننده ساخت و تحوّل كيفي زندگي هر ملّت است ». (32)
به نظر ميرسد، در حال حاضر، بيش تر غربيها و به تبع آن ها نظريه پردازان غير غربي، مايل اند اين چارچوب كه «هر انساني داراي فرهنگ است » يا وجه مميزه انسان و حيوان را كه فرهنگ ميباشد، بپذيرند و سخني از فرهيختگي و فرزانگي انسان در ميان نيست. از اين منظر لازم است در درجه نخست غرب را فرهنگي بدانيم، چون عوامل اقتصادي، سياسي و حتي جغرافيايي متأثر از واقعيت تحوّل در اروپا و فرهنگ آن است، هم در دوره قديم و هم جديد؛ يعني آن عقلانيت خاص غربي است كه اجازه دارد، از درون آن وضعيت اقتصادي، سياسي و حتي جغرافيايي، به اين صورت شكل گيرد و بسط پيدا كند؛ يعني آنچه كه شرق جغرافيايي را از غرب متمايز ميكند، در واقع بسط آن عنصر فرهنگي و تعقل خاص فرهنگي است. (33) اين نوع تعريف از غرب، يك محور اصلي و كلي را مبناي وحدت معنايي غرب قرار ميدهد و سپس همه خرده فرهنگ هاي زير مجموعه اين نوع تفكر را به عنوان يك فرهنگ كلي در نظر ميگيرد. محور اصلي در تعريف فوق ازغرب، عقلانيت به معني غربي آن و وجه مميزه انساني بودن و رفاه انساني و اصالت دنيوي آن فرهنگ از ساير فرهنگ ها ميباشد.
گاهي در نزد صاحب نظران دو فرهنگ بزرگ يا مجموعه فرهنگي درجهان از يكديگر تمييز داده ميشود، اين دو مجموعه فرهنگي دربرگيرنده فرهنگ هاي غربي در مقابل فرهنگ هاي شرقي است.
«نهايتاً، از به هم پيوستن اشتراكات انواع فرهنگ ها دو نوع بسيار كلي از فرهنگ را در تاريخ بشر استنباط نموده اند كه تحت عنوان عمومي فرهنگ هاي شرقي و غربي مرسوم شده است، فرهنگ شرقي فراگيرنده فرهنگ هاي آسيايي، آفريقايي، اروپايي قرون وسطي و سرخپوستي است و فرهنگ غربي شامل يونان و روم باستان و فرهنگ رنسانس و دوران جديدغرب است ». (34)
سپس ويژگيها و وجوه غالب فرهنگي براي هر دو مجموعه فرهنگي به شرح ذيل در نظر گرفته شده است؛
أ. وجوه غالب در فرهنگ شرقي
ـ اعتقاد به غيب (Invisibility)
ـ اصالت دادن به شهود قلبي (Intuition)
ـ اصالت دادن به آخرت (Suturity)
ـ التزام عملي به دين
ب. وجوه غالب در فرهنگ غربي
ـ اصالت دادن به دنيا (Mammon) و دنياگرايي (Secularity)
ـ استدلال عقلي (Rationality)
ـ ثروت اندوزي، قدرت طلبي
ـ بشرمداري (Humanism)
ـ خودمحوري (Egocenterism)
ـ لذت جويي و حس گرايي (Sensuality)
ـ عدم التزام عملي به دين
بنابر آنچه بيان شد، فرهنگ غرب محصولي از روم باستان و عهد رنسانس است كه انسان تفسير تازه اي از روابط انسان با طبيعت و خداوند ارائه ميكند و همه امور زندگي اجتماعي بر پايه روش هاي تجربي و آنچه در علوم طبيعيبه كار گرفته ميشود، قرار ميگيرد و بقاي انسان و دستيابي به كامروايي دنيايي، هدف عاليه جامعه ميشود و بيش از پيش به التذاذ دنيوي و رفاه مادي انسان توجه ميشود. سنّت گرايي و آداب ديني مذمت ميشود و در عرصه سياسيمفاهيمي چون حقوق بشر، آزادي و حقوق شهروندي در برابري و تساوي ديده ميشود و رشد اقتصادي جامعه (در گرو رقابت و بازار آزاد) مهم ترين هدف در برنامه ريزي اجتماعي ميگردد و در اين شرايط رهايي از قيودات ديني نه تنها امري ناپسند نيست، بلكه لازمه پيشرفت و تكامل جامعه محسوب ميشود و در طي چند دوره همه اين ويژگيها در فرهنگ اروپايي و غربيحفظ ميشود، تا آنجا كه در اين زمينه از هيچ ظلم و ستمي به جامعه خود و ساير جوامع در قالب استعمار و استثمار چشم پوشي نميشود.
با وجود آنكه غرب با اين وجوه غالب فرهنگي قابل بررسي و شناخت ميباشد، عده اي از صاحب نظران از اينكه غرب را يك فرهنگ بزرگ يا مجموعه فرهنگي تلقي كنند، مخالفت مينمايند و معتقدند، غرب داراي يكپارچگي و انسجام كافي در بُعد فرهنگي نميباشد، بلكه در اين فرهنگ ما با انواع تفاوت ها و تضادها روبه رو هستيم. «وقتي شما از غرب به مثابه مجموعه اي فرهنگي سخن ميگوييد، اين مجموعه فرهنگي از نظر اجتماعي و سياسي چنان تضادهايي را در درون خود دارد كه به هيچ وجه نميتوان آن تضادها را با يك عنوان تبيين كرد، در غرب جنبش ماركسيستي داريم. جنبش هاي مذهبي و حتي ضد مذهبي داريم و به طور عمده فرهنگ سرمايه داري» (35) البته به زعم اين ديدگاه، در شرق نيز نميتوان فرهنگ يكپارچه اي را تشخيص داد. چرا كه تضادهاي طبقاتي، انواع تفكرات اجتماعي و فرهنگي قابل مشاهده ميباشد.
امّا برخلاف نظريه فوق داوري معتقد است كه؛ «انكار ماهيت غرب موجب ميشود كه بنياد باطن چيزها را نبينيم و نزاع هايعارضي درون غرب مثل نزاع ماركسيسم و ليبراليسم را جدّي بگيريم و در كنار يكي از آن دو بايستيم و ندانيم كه مبدأ و مآل اين هر دو يكي است ». (36)
مع هذا فرهنگ غربي خواه ناخواه به عنوان يك واقعيت تاريخي و اجتماعي قابل ملاحظه در عصر كنوني ميباشد. فرهنگي كه نه براي آزادي انسان و آنچه به صورت شعاري در بطن اين فرهنگ گنجانيده شده، بلكه انسان را سحر و جادو كرده و از ارزش هاي آن، بُتي ساخته كه نتيجه اش جز خدمت انسان براي فرهنگ و بردگي انسان ها در درون اين فرهنگ نميباشد، چرا كه فرهنگ در تمدن غربي، به موضوعاتي عيني اختصاص يافته و از حقايق الهي و آفرينندگي حقيقي خود جدا گشته است
منبع:::http://kohne_sarbaz.rozblog.com/post/510
https://www.uplooder.net/img/image/67/99a5ee011c41292702297d389515777c/beretta9mm___hasan_ali_ebrahimi_said__5_.jpg