توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه ها و غصه ها ( قصه ها و حکایت هایی که من خواندم وبرای شما می نویسم )
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
24-02-2018, 22:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/53745824653729855651.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/53745824653729855651.gif)
با سلام
می خواهم در این تاپیک قصه ها و حکایت های کوتاهی که خواندم و به نظرم جالب بود برای شما بنویسم . خوشحال میشم شما هم مثل من قصه ها و حکایت های کوتاه و اثر گذاری که خوندید اینجا بنویسید تا همه بخونند و لذت ببرند
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif (https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif)
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
27-02-2018, 17:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
01-03-2018, 21:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
29-04-2018, 06:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
زندگی نوشیدن قهوه است
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد.
استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوريهاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند .
پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بودند در سيني باقي مانده اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرسهاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود ميخواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد.
به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و … همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت.
گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوريهاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود… به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
11-07-2018, 21:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
دسته گلروزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید.
قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای.
آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست.”
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
14-08-2018, 14:50
ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
17-08-2018, 02:20
پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟! سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!
آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟
ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.
این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
19-08-2018, 12:53
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت که چشمشان به يک کفش کهنه افتاد
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالی خود ، ببخشى نه بستانی
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
23-08-2018, 13:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
26-02-2020, 17:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
تلنگر...
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی
بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و
مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟
مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،
هرچه سریعتر خودم را رساندم. و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را
انجام دهم... پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود
آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم:
از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم " شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است"
پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه ...
ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا...
پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است !
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد :
خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد...
و سپس بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد
گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید !
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟
نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟!!
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی
رانندگی مرد وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود
و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اینجا را ترک کرد تا
مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
29-02-2020, 22:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
نبرد بر سر تن در خیابان
احتمالاً پنجرهها باز به کار آمدهاند. همین حالا از پنجره خانهام، پنجره خانه روبرویی را میبینم که صاحبش به تماشای من نشسته است. آدمها همه از ترس ویروس خیابان را رها کرده و خانهنشین شده اند. خیابان رها شده، بعد از سالها به خود استراحت میدهد. و آدمها اینبار در خانه نبرد تن به تن را با تن خود ادامه میدهند. حال همه بد است اما نوکیسهگان، پریشانتر، و غمگین، که جشن پیروزی در خیابان نگرفتهاند.
همه دارند درباره ویروس حرف میزنند. اینجا، آنجا، معلوم نیست باید به کی اعتماد کرد. و اصلاً مگر میشود؟ فیلمی دست به دست چرخیده و به من میرسد: در چین دارند بیمارها را قتل عام میکنند. بعداً تکذیب میشود. اما حتی اگر کذب، این ادامه همان رویدادهایی نیست که تنها را در خیابان ها دراز کرده بود؟ مثل فیلمهای ژانر وحشت، نبرد انگار اینبار بر سر تن است. بر سر بدن.
آدمها به سلامت بدن خود هم بدبیناند. خب بله! شکاکها فزونی یافتهاند و چه خوب! مقاومت جلوهای ملموستر یافته اما داروخانهها سنگر مهمات شدهاند. هوا در جنوب رفته رفته گرمتر میشود. اینجا و آنجا میگویند گرما به خشونت ویروس کرونا ضربه میزند. ولی نه، همین تنها که نیست. جنوب همزمان در بند فاجعهای دیگر است. ملخها برای فصل گرم مهمان مامان و ما هستند.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
03-03-2020, 21:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
دریای عشق و عاشقی
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
05-03-2020, 22:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
ابراهیم و عزرائیل
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو.
ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟
گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.
ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
10-03-2020, 21:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
پیرمرد بازنشسته
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
13-03-2020, 21:50
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
اول رییس
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…
بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…
بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!
نتیجه اخلاقی!
این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
16-03-2020, 22:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
رد پا
یک شب مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند.
روی آسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه آن صحنه ها دو ردیف رد پا روی
شن ها دیده می شد که یکی از آنها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی
که آخرین صحنه جلوی چشمانش آمد، دید که ...
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه، سخت ترین دوره
زندگی او را از سر گذرانده است. این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت: خدایا تو به من
گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود، ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین
دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی آورم که چطور در لحظه ای که
به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی. خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز
ترکت نخواهم کرد. دوره امتحان و رنج، یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را می بینی
زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
18-03-2020, 21:10
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
اوج قدرت
روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟
اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: نه! و موقعی که از او دلیلش را پرسیدند گفت: دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقینا یک روز از او پیشی می گیرم!
نوشته: جبران خلیل جبران
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
15-06-2020, 14:32
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
عشق از دست رفته...
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم
بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه
میرفتند. ساعت از وقتِ
شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت کرده داشت می پژمرد.
قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه،عصبی،
طاقتم تمام شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، با پا لهش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده،
پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهایم،
راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم می امد..
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم.از خیابان می
گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز
کنم، باز کرده ، صدای بووق
ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه- شنیدم ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که ب
ِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو
آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت
روو ساعت خودم ساعت چهار و چهل و پنچ دقیقه بود .آستینِ مانتوش که بالا
شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه
بود.
به خاطر اشتباه،من رفت......برای همیشه از کنارم.
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
╬✿╬ سوگند ╬✿╬
03-07-2020, 17:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
بی بی
می دانستم که روزی "بی بی" ما را ترک و به سرزمین درگذشتگان سفرخواهد کرد؛ پس دوربین عکاسی را آماده کردم و به او نزدیک شدم :" حاضری بی بی جان؟!"
– می خواهی چه کارکنی پسرجان؟!
– می خواهم از تو عکسی به یادگار داشته باشم!
– تا که چه بشود؟!
– تا زمانی درخلوت خود، به چهره خندان و ماندگارت بنگرم و با خیالت خوش باشم!... آماده باش تا عکست را بگیرم!
– بگیرعزیز بی بی؛ خیلی زود از این چهره شکسته زمانه، عکسی به یادگار بگیر، چرا که هیچ کس از لحظه بعد خود خبر ندارد!
– نه بی بی؛ این طور دستت را زیر سرنگذار و چنین غمگین به من نگاه نکن که دلتنگ می شوم و بغض راه گلویم را می گیرد؛ بخند بی بی جان؛ بخند تا رنج سالیان دور و دراز درچهره پژمرده ات نمایان نشود... خب، من آماده عکس گرفتن هستم؛ شما چطور؟!
بی بی، با دست های پیر و لرزانش، اشک چشم هایش را پاک کرد و پس از نگاه به آسمان آبی و پرواز بلند یک پرنده زیبا، به آرامی لبخند زد:" من مدت هاست که آماده ام؛ آماده پرواز به سوی آن یکتا خالق مهربان که داده را می ستاند و همه را به سوی خود فرا می خواند"
– برای چه گریه می کنی بی بی جان؟!
– برای سال های بر باد رفته عمرم؛ به خاطر همه از دست رفتگان، عزیزان، شهیدان، جگرگوشه ها و نورچشمان و همه اسیران خاک، گریه می کنم مادرجان! تو هم روزی این عکس را بر سر مزارم می گذاری و برایم قطره اشکی می ریزی و فاتحه ای می خوانی تا...
... تا امروز آشفتگی های درونم التیام یابد... بی بی درست می گفت؛ تا در این روزگار سخت و عصر دلتنگی های آدمی، فاتحه ای و قطره اشکی شفاف و ناب، غبار از چهره ام پاک و دنیایی از خاطرات شیرین گذشته ها را در دلم زنده کند...
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/69533529141524795677.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.