PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : از انسان شناسی توحیدی تا انسان شناسی فلسفی معاصر(1)



نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:36
از انسان شناسی توحیدی تا انسان شناسی فلسفی معاصر(1)


انسان شناسي توحيدي


هستي و هبوط، ضمن بيان ابعاد وجود شناختي و معرفت شناختي هبوط، از عالم و آسمان هايي ياد مي كند كه هبوط در آنها واقع مي شود. اين اثر با تكيه به نقش محوري عصيان، به بعد تاريخي هبوط نيز مي پردازد و مراحل هبوط را از آسمان الوهيت و ورود به دنياي اساطير تا پيدايش دنياي مدرن پي مي گيرد. تفاسير مختلفي كه از عالم و آدم در مراتب هبوط شكل مي گيرد، بازگو مي كند و برخي از مشكلات انسان معاصر و تنگناهاي انسان شناسي مدرن را تبيين مي نمايد.اين اثر نمونه اي از انسان شناسي ديني ـ توحيدي است كه از ميراث عرفاني ـ فلسفي دنياي اسلام بهره مي برد و به عنوان رقيب، به دليلي كارآمد در برابر انسان شناسي تجربي و يا فلسفي مدرن قرار مي گيرد.بنياد هستي شناختي اين نوع از انسان شناسي كه نگاه توحيدي به عالم و آدم دارد، از وحي و عقل به عنوان دو منبع معرفتي استفاده مي كند و انسان را به عنوان خليفه الهي در عالم هستي معرفي مي نمايد. انسان شناسي توحيدي به نسبت بنيان هاي معرفتي و وجودي آن، به دو قسمت زير ترسيم مي گردد:هستي شناسي معرفت شناسي انسان شناسي توحيدي وحياني و عقلاني خلافت الهي.

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:36
انسان شناسي تجربي


انسان شناسي قرن بيستم با جريان ها و نظريات مختلفي كه در ابعاد زيستي و فرهنگي دارد، از دو بستر معرفتي بهره مي برد، اول ديدگاه پوزيتيويستي، دوم انديشه هاي فلسفي غير پوزيتيويستي؛ جريان پوزيتيويستي در آمپريسم و فلسفه هاي حس گرايانه سده هاي هفدهم و هجدهم ريشه داشته و وارث علم تجربي قرن نوزدهم است. بخشي از انسان شناسي اي كه در اين بستر فكري سازمان مي يابد، خود را حاصل ورود دانش تجربي محض به قلمرو حيات و زيست انساني مي داند. اين جريان كه از مرجعيت علم تجربي و جاذبه هاي اجتماعي و فرهنگي آن بهره مي برد، هبوط آدمي را در سقوط از درختان و جنگل هايي مي داند كه در اثر تغييرات آب و هوايي و هجوم سرما نابود شدند.حيواني كه از درخت سقوط كرده بود، به كمك فرضيات لامارك و داروين، با جهش يا تكامل تدريجي، دُم خود را كه اينك بدون كاركرد مانده بود، از دست داد و از آن پس، ناگزير بر روي دو پاي خود ايستاد و از راست قامت شدن او تحولي شگرف پديد آمد؛ اين حيوان دو پا با دستان خود به تدريج ابزارساز شد و با خنجرش به نمادسازي مشغول گشت.آنچه كه ما آن را انسان شناسي تجربي مي ناميم، با فرضيات و نظرياتي از قبيل آنچه بيان شد، كوشيد تا تمدن و فرهنگ بشري را به دو بعد مزبور، يعني ابزارسازي و نمادسازي تقليل دهد.داستان هاي گوناگوني كه به نام فرضيه هاي علمي در بسط و گسترش الگوي فوق بيان شد، به ماجراي ميموني پرداخت كه اينك غول شده بود؛ اين داستان ها در حقيقت، تكامل و صعود دنيوي و مادي را به جاي جريان هبوط معنوي انسان قرار دادند.فرضيه هايي كه در اين جريان شكل گرفت، از ده ها گزاره خيالي و حلقه هاي مفقوده اي بهره مي برد كه دانش تجربي هرگز توان اثبات آنها را نداشت. انديشه ترقي و تئوري تكامل، كاستي هاي نظري خود را با شيفتگي و علاقه انسان مدرن به عالم طبيعت و غفلت و بي توجهي به ديگر ساحت هاي هستي پوشش مي داد. اين انديشه مي كوشيد كه تصوير مادي و طبيعي زندگي و زيست آدمي را تصويري كاملاً علمي ـ تجربي وانمود نمايد و تصاوير ديگري را كه پيامبران و يا حكيمان در گذشته تاريخ عرضه مي كردند، به عنوان تصاوير تخيلي و غير علمي، مردود و بي اعتبار بخواند.نسبت انسان شناسي تجربي با بنيادها و بسترهاي معرفت شناختي و هستي شناختي آن، به صورت زير قابل بيان است:هستي شناسي معرفت شناسي انسان شناسي ماترياليسم و مادي گرايي آمپريسم و حس گرايي انسان شناسي علمي

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:37
ـپوزيتيويستي


انسان شناسي فلسفي معاصر


تأملات نظري اي كه فيلسوفان علم، در طي قرن بيستم، درباره چيستي و هويت دانش تجربي به عمل آوردند، بنيان هاي حس گرايي و جريان پوزيتيويستي معرفت را به چالش كشانيد و بدين ترتيب شاخه ديگري از انسان شناسي كه در ديگر انديشه هاي فلسفي معاصر ريشه داشت، تحت عنوان انسان شناسي فلسفي رونق و اعتبار بيشتر مي يافت.انسان شناسي فلسفي معاصر، در فلسفه هايي نظير پديدارشناسي كانت و هوسرل و يا اگزيستانسياليسم كي يركه گارد و نيچه ريشه دارد. ويژگي مشترك اين فلسفه ها، توجه به محدوديت هاي دانش تجربي و ناكارآمدي آن نسبت به پرسش هاي بنيادين حيات و زندگاني است.دانشمندان آمپريست و تجربي مسلك، به عالم طبيعت نظر مي دوختند و هدف آنان بيشتر تسلط بر موضوع معرفت بود. آنان انسان را در كنار ديگر پديده هاي طبيعي، موضوع دانش ابزاري خود قرار مي دادند و بيشتر به ابعاد زيستي و يا جسماني او مي پرداختند، لكن فلسفه هاي پديدارشناسانه و اگزيستانس، تأملات نظري خود را به زواياي حيات و فرهنگ انساني اختصاص مي دهند. رهيافت هاي نظري اين گروه در باب انسان كه اينك در ذيل عنوان انسان شناسي فلسفي قرار مي گيرد، از جهت مفيد نبودن به محدوديت هاي دانش تجربي، شبيه دستاوردهاي فيلسوفان كلاسيك و ديگر انسان شناسي هاي قبل از دنياي مدرن است؛ با اين همه انسان شناسي فلسفي معاصر، داراي خصوصيات ويژه اي است كه آن را از انسان شناسي هاي قبل از دنياي مدرن ممتاز مي گرداند.اين نوع انسان شناسي، به رغم توجه به نارسايي هاي معرفتي دانش تجربي، از وصول به يك پايگاه معرفتي استوار محروم مانده و به سوي نوعي آنارشيسم و هرج و مرج معرفتي پيش مي رود.عناوين مختلفي نظير نسبيت فهم، نسبيت حقيقت و يا شكاكيت، از وضعيت متزلزل معرفت حكايت مي كند و اين امر در بعد هستي شناختي، به سفسطه و انكار حقيقت و در بعد انسان شناختي، به هيچ انگاري و نيهيليسم منجر مي شود.آدمي در عالمي كه فاقد حقيقت است و يا در آن نشان و معياري براي حقيقت نيست، اصل، ميزان و معيار همه چيز مي گردد و انسان شناسي فلسفي معاصر، بر همين اساس، حقيقت را توليدي انساني مي داند كه در افق زبان و نظام فرهنگي و ساختار اجتماعي پديد آمده، تغيير يافته و يا آنكه نابود مي شود.كشف حقيقت يا وصول به آن، عنصر مشترك انسان شناسي هاي پيشين است؛ انسان شناسي تجربي دست كم در ابعاد زيستي و جسماني وجود انسان، سايه هاي سيال حقيقت را جست وجو مي كرد و ادعاي وصول به آن را داشت و انسان شناسي فلسفي معاصر، از اين جهت، با انسان شناسي هاي پيش از خود مغاير است، اين نوع از انسان شناسي به خصوص هنگامي كه به حوزه انديشه هاي پست مدرن وارد مي شود، اگر به انكار حقيقت نپردازد، با پوششي پديدارشناسانه، حقيقت را همگام با هستي و وجود در پرانتزي دست نايافتني معلق و معطل مي گرداند.افق هاي معرفتي و وجودي انسان شناسي فلسفي معاصر را به صورت زير مي توان ترسيم كرد:هستي شناسي معرفت شناسي انسان شناسي نيهيليسم نسبيت فهم و حقيقت امانيسم

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:37
انسان شناسي فلسفي كلاسيك


بيان فوق، امتياز انسان شناسي فلسفي معاصر را از انسان شناسي فلسفي كلاسيك كه مقدّم بر انسان شناسي تجربي است، آشكار مي كند. انسان شناسي فلسفي كلاسيك، نه شكاك است و نه سوفسطايي، نه خود را به آگاهي و دانش حسي محدود و مقيّد مي سازد، و نه به ماترياليسم منسوخ قرن نوزدهم معتقد است. اين نوع از انسان شناسي از سطوح مختلفي برخوردار است؛ نازل ترين سطح آن به فلسفه هاي راسيوناليستي سده هاي هفدهم و هجدهم مربوط است كه حقيقت و ذات آدمي را در مسير مفاهيم و دريافت هاي بديهي و يا مبين ذهن جست وجو مي كند.سطح متوسط يا مياني اين نوع انسان شناسي، به فلسفه هاي عقلاني اي مربوط است كه فراتر از عقل جزيي و مفهومي به حقايق محيط و عقول كلي نظر مي دوزند، آدمي در اين افق، چون فرشته اي تصوير مي شود كه از عالم عقول به طبيعت هبوط كرده و تا بازگشت مجدد به وطن خويش، قرار و آرام نمي يابد.


من ملك بودم و فرودس برين جايم بود


آدم آورد در اين دير خراب آبادم


سطح عالي انسان شناسي فلسفي، از حقايق عقلي و عقول گذر كرده و با استعانت از فيض الهي و نظر به روح مقدس، از حسن و زيبايي عالم سوزي سخن مي گويد كه در مراتب مختلف توحيد افعالي، صفاتي و ذاتي، بر انسان كشف شده و آشكار مي گردد و در افق انسان شناسي صورت و سيرت ديني خود را به طور كامل پيدا مي كند. آنچه در اين اثر با عنوان انسان شناسي توحيدي آمده است، ناظر به تصويري است كه در اين مقام از انسان به عنوان «خليفة الله» ترسيم مي شود.معرفت عقلي، آنگاه كه به افق هاي متعالي وجود نظر مي دوزد، زمينه ظهور انسان شناسي توحيدي را فراهم مي آورد. انسان شناسي توحيدي در عميق ترين لايه هاي خود، از معرفت وحياني بهره مي برد. معرفت عقلي اگر به افق دانش مفهومي محدود شود، ظرفيت هاي ديني خود را از دست داده و به سوي نوعي هستي شناسي ايده آليستي گام برمي دارد.انسان شناسي فلسفي كلاسيك در فلسفه جديد غرب، با نزول به دانش عقلي راسيوناليسم، با نوعي هستي شناسي ايده آليستي هم نشين مي شود.هستي شناسي معرفت شناسي انسان شناسي ايده آليسم راسيوناليسم فلسفي ـ كلاسيك جديد

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:38
انسان شناسي اساطيري


در انسان شناسي اساطيري، اثري از مراتب مختلف عقل نيست. اين نوع انسان شناسي، از جهت بي توجهي به روح القدس، عقل قدسي و عقل متافيزيكي و هم چنين از جهت اينكه وهم و خيال در قلمرو آن نقش فعال و خلاقي را ايفا مي كند، با انسان شناسي فلسفي معاصر شباهت دارد و شايد به همين دليل است كه انسان شناسي معاصر، اساطير را در مركز توجهات خود قرار داده، و اديان را نيز به همين افق تقليل مي دهد.با اين همه، تميز ميان دو انسان شناسي فوق محفوظ است؛ انسان شناسي اساطيري با آنكه از آسمان وحدت، روي بازگردانده و از ارشاد و هدايت عقل سرباز زده است، ارتباط وجودي خود را با حقيقت و يا با عالم مثال، به طور كامل قطع نكرده است. در اين انسان شناسي هر چند از يقين خبري نيست، لكن شك و ترديد در آن بروز و ظهور تام نيافته است. هستي، در انسان شناسي اساطيري، به صورت رسمي معلّق نيست و آنچه در دنياي اساطير رخ مي دهد، متن حقيقت و وجود پنداشته مي شود، انسان در عالم اساطير، بدون آنكه به انكار آسمان هاي معنوي بپردازد و بي آنكه ارتباط خويش را با آنها به طور كامل قطع كند، آنچه را خود مي پسندد، يعني سيرت خود را به صورت خداوندگاران ترسيم مي كند و حال آنكه در انسان شناسي معاصر، خداوندگاران به افق اراده و عزم آدمي نازل مي شوند.انسان شناسي فلسفي معاصر را مي توان صورت تماميت يافته انسان شناسي اساطيري دانست؛ در دنياي اساطير، سيرت آدميان صورتي آسماني مي يافت و در انسان شناسي فلسفي معاصر، آنچه انسان در مقطع اساطير ساخته بود، ديگر بار به او بازگردانده مي شود.نسبت انسان شناسي اساطيري با هستي شناسي و معرفت شناسي هم افق با آن به صورت زير است:هستي شناسي معرفت شناسي انسان شناسي ارباب انواع و مشركانه خيالي و تمثيلات برزخي اساطيري

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:38
ابعاد هبوط


انسان شناسي فلسفي معاصر، ظرفيت طرح مسئله هبوط را ندارد، زيرا هستي و حقيقتي در فراسوي انسان قائل نيست تا هبوط و عروج يا نزول و صعود را در قياس با آن تصوير كند. در نگاه اساطيري به دليل مراتبي كه براي هستي در نظر گرفته مي شود، از جنگ و گريز انسان با الهه هاي مختلف و تبعيد و سقوط او سخن به ميان مي آيد، لكن براي انسان شناسي فلسفي معاصر اين امكان باقي نيست.انسان شناسي تجربي نيز به دليل آنكه حقيقت را به افق طبيعت و عالم مادي تنزل مي دهد، نمي تواند از هبوط سخن بگويد، مسئله هبوط در سايه توجه به وجود و با لحاظ مراتب و تجليات هستي قابل طرح است و اين بحث در انسان شناسي ديني و آموزه هاي ابراهيمي ريشه دارد.در فلسفه كلاسيك نيز تا آنجا كه به حقيقت وجود و احكام متافيزيكي آن مي پردازد، مسئله هبوط مطرح مي شود.افلاطون پديد آمدن انسان در زمين را حاصل هبوط او از عالم عقول مي دانست. در حكمت نيز مسئله هبوط قابل طرح است؛ قصيده عينيه ابن سينا درباره هبوط نفس، با استفاده از همين ظرفيت سروده شده است؛ بيت نخستين قصيده چنين است:


هبطت اليك من المحل الارفع


و رفاء ذات تعزز و تمنع


يعني كبوتري عزيز و ارجمند از بلندترين محل به سوي تو هبوط كرده است.فلسفه كلاسيك در مراتب نازله خود، با غفلت از مسائل وجودشناختي، از دانش شهودي بازماند و به مباحث مفهومي بسنده كرد و در اين حال از هستي، چيزي بيش از يك مفهوم انتزاعي باقي نماند كه بر مصاديق ماهوي و اشياي مختلف حمل مي شود، اگر هستي تنها يك مفهوم جامع ذهني باشد، تحول و تغيير در هستي، به جاي آنكه در مراتب طولي حقيقت وجود دنبال شود، تنها در مراتب عرضي موجودات مختلف تعقيب مي شود كه به عنوان مصاديق گوناگون آن مفهوم جامع به صورت اموري صرفا تاريخي و طبيعي، در پي يك ديگر ظاهر مي شوند.دنياي مدرن حركت خود را از نازل ترين افق فلسفه كلاسيك آغاز كرد. فلسفه كلاسيك در سده هاي هفدهم و هجدهم كه از آن با عنوان فلسفه راسيوناليستي و عقلاني ياد مي شود، فاقد ظرفيت هاي متعالي بود. فيلسوفان كلاسيك از دكارت به بعد، با غفلت از حقيقت و مصداق وجود، مباحث خود را بر مدار مفاهيم عقلي سازمان مي دادند، به همين دليل در هيچ يك از آثار آنان نشاني از هبوط نيست. هگل نيز كه تحولات تاريخي بشر را در معرض تأملات خود قرار مي دهد، همه تغيير را در افق پديده هايي مي بيند كه در بستر زمان دگرگون مي شوند؛ در آثار او توجهي دقيق و كاوشي عميق به چگونگي هبوط و نزول از مقام جمع به افق طبيعت و زمان وجود ندارد. او حيرت درست و تحول وجود را به جاي آنكه در مراتب حوالي هستي دنبال كند، تنها در تحولات و تفسيرات زماني پي مي گيرد.

نصرالله عاشق خداومولا
23-04-2018, 14:38
صعود و عروج


هبوط نه تنها مستلزم انكار صعود و تكامل انسان نيست، بلكه شاكله نظري مناسبي را براي آن پديد مي آورد. در سايه هبوط، بسياري از مفاهيم جدي انسان، نظير غربت، اضطراب، تشويق، بيگانگي، تلاش، اميد، تعهد، مسئوليت و مانند آن، معنا مي يابد. عروج و صعود انسان در هر مكتب، در حاشيه هبوط و نزول آن شكل مي گيرد. ديدگاه هايي كه هبوط را از افق هم نشيني و گفت و شنود با خداوند سبحان آغاز مي كنند، عروج را تا خلافت و ولايت انسان دنبال مي كنند و كساني كه نزول را از عالم عقول مي دانند، صعود را به همان مقام ختم مي كنند و نگرش هاي اساطيري بر همين قياس، به دنبال بازگرداندن آدمي به موقف و جايگاه ارباب انواع و خداوندگاران متعدد هستند.انسان شناسي تجربي، به دليل اين كه بدون توجه به هبوط، از ترقي و تكامل سخن مي گويد، هم در تصوير ترقي و تكامل گرفتار مشكل است و هم از تبيين مفاهيم عميق انساني عاجز و ناتوان است.انسان شناسي فلسفي معاصر، با توجه به كاستي هاي علم مدرن، در ترسيم مسئله تكامل، به همه آنچه كه دنياي مدرن با قطع نظر از مسئله هبوط در باب حركت تكاملي و در عين حال تك خطي تاريخ ترسيم كرده بود، به ديده ترديد نگريست و بدين ترتيب زمينه ساز ظهور انديشه هاي پست مدرن شد.ديدگاه هاي پست مدرن كه در انسان شناسي فلسفي معاصر ريشه دارد، با پذيرش نسبيت فرهنگي، مسئله هبوط و يا صعود، و هم چنين حكايت تكامل تاريخي بشر را يك حقيقت و امر وجودي نمي داند، بلكه يك پديده فرهنگي مي داند كه در قلمرو توليدات انسان رقم خورده و يا نابود مي شوند.(ادامه دارد)